باغ عشق
دلا تا کی در این زندان،فریب این ان بینی یکی زین چاه ظلمانی برون شو تا جهان بینی
جهانی کندرو هر دل که یابی پادشاه یابی جهانی کندرو هر جان که بینی شادمان بینی
نه بر اوج هوا او را عقابی دل شکر یابی نه اندر قعر بحر او را نهنگی جان ستان بینی
اگر در باغ عشق آیی همه فراش جان بینی و گر در راه دین آیی همه نقاش جان بینی
ور امروز اندر این منزل تو را جانی زیان آمد زهی سرمایه و سودا که فردا زان زیان بینی
تو یک ساعت چو افریدون به میدان باش تا زان پس به هرجانب که رو آری دفش کاویان بینی
عنان گیر تو گر روزی جمال درد دین باشد عجب نبود که با ابدال خود را هم عنان بینی
عطا از خلق چون جویی گر او را مال ده گویی؟ به سوی عیب چون پویی گر او را غیب دان بینی
ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد که خطی کز خزد خیزد تو آن را از بنان بینی
بدین زور زر دنیا چو بی عقلان مشو غرّه که این آن نوبهاری نیست کش بی مهرگان بینی
که گر عرشی به فرش آیی و گر ماهی به چاه آیی و گر بحری تهی گردی وگر باغی خزان بینی
چه باید نازش و نالش بر ادباری و اقبالی که تا برهم زنی دیده نه این بینی نه آن بینی
سر الب ارسلان دیدی زرفعت رفته بر گردون؟ به مرو آ تاکنون در گل تن الب ارسلان بینی.