به نام خدا!
به بی رمقی و خستگی انجمن هامان عادت نکنیم.حتی اگر عادت کرده باشیم.
طی یک اقدام بی کارانه پستای خفنی رو که تو وبلاگا میخونم با ذکر منبع!میام میزارم تا بقیه هم بخونن و نظر بدن.تا با جدیدا اشنا شیم.تا قدیمیا حرف بزنن.تا حوصلمون سر نره.
****
دوران کودکی و به لُطف نسبتِ دور فامیلی، هرازگاهی همبازی بودیم. البته با روحیاتی کاملاً متفاوت. برخلاف من که به شهادت اطرافیان، از ابتدای تولد تا به امروز، اساساً چراغ خاموش، آروم و بیسروصدا بودم اما همبازیام پرشروشور و پرسروصدا بود. ولی هردوی ما با وجود این اختلاف بزرگ، همبازیهای خوبی بودیم. ایکاش روزی برسه که در دوران بزرگسالی هم مثل دوران کودکی، با پذیرفتن اختلافات، مثل آدم در کنار هم بازی زندگی رو ادامه بدیم (همون بازیای که متاسفانه اکثر اوقات بیشازحد جدی میگیریمش و زمانی متوجه این اشتباه بزرگ و ویرانگر میشیم که دیگه خیلی دیر شده)
بر اساس اینکه شهرهای محل سکونتمون متفاوت بود، چند سالی از هم دور بودیم تا اینکه دوران دانشجویی و در تهران دوباره با هم مرتبط شدیم. اون پرسروصداتر و پر شروشورتر شده بود و مثل همیشه همهجا حضور داشت. حضورهایی کاملاً بیربط به موضوع. مثلاً:رفتگر محل مشغول جمعکردن زبالهها بود، میرفت وسط و مغز بنده خدا رو میریخت تو فرغون که تو باید به این روش آشغالا رو جمع کنی.تصادفی بین دو خودرو اتفاق میفتاد که هیچ ربطی به ما (بهعنوان رهگذر ۲۰۰ متر اونطرفتر) نداشت. اما میپرید وسط معرکه و با ایفای نقش افسر پلیس مشکل رو حادتر میکرد.اگه درگیری و دعوایی تو خیابون میدیدیم سریعاً میرفت وسط معرکه و یکی میزد و شونزدهتا میخورد و آخرش با هیکلی آشولاش تازه میپرسید جریان چیه؟!
شاید اصطلاح معروف نخود هر آش بهترین تعبیر برای اینجور افراد باشه. هرچند نیازی به توضیح نیست که هدف نهایی از این حرکات چه بود: دیده شدن. البته با ذاتِ دیده شدن مشکل چندانی ندارم. بلکه با دیده شدن به هر قیمت مشکل دارم.یادمه یه بار رفتم منزل یکی از اقوام مشترکمون. حوالی سال ۷۷ یا ۷۸ بود. یعنی اوج درگیریها و بزنبزنها و زندهبادها و مُردهبادها و حرف خود را به زور چماق به کُرسی نشوندنها و …
دیدم با سرووضع درب و داغون اومد. گویا رفته بود وسط درگیری و هارتوپورتی کرده بود و گروه فشار هم یه حال اساسی بهش داده و دست نوازشی به تن خستهاش کشیده بودن. از شما چه پنهون، یه خورده بخش رذالتبار درونم فعال شد و احساس خنکی و سرما کرد! تنها باری بود که از گروه افراطیون و تمامیّتخواه مملکت راضی بودم!اجازه بدین برای سادهتر شدن ادامه موضوع، یه اسم مستعار براش انتخاب کنم. از این بابت که شاید با نام بردن از اسم واقعیش، حتی یک نفر از خوانندگان محترم اونو بشناسه (هرچند بعید میدونم) بهرحال درسته که ما ضامن حفظ آبروی دیگران نیستیم، اما حق هم نداریم که با آبروی افراد بازی کنیم. بنابراین با اسم مستعار مثلاً عبدلی میشناسیمش.
همونطور که عرض کردم تمام دغدغههای عبدلی خلاصه میشد در چند مثقال دیده شدن که در راستای این موضوع به ریسمانهای مختلفی هم چنگ مینداخت.مدتی فعال بسیج شد که انداختنش بیرون.زمانی هم از معترضین و جزء اصلاحطلبها شد که گویا بازم تحویلش نگرفتن.مدتی هم سعی کرد وارد حوزۀ “هرآنچه که با تصویر سروکار دارد” بشه. مثل تلویزیون و سینما که نهایتاً به جای خاص و دندونگیری ختم نشد.
البته اون زمان هنوز واژههایی مثل پرسونال برندینگ اختراع نشده بود! کسی هم نبود که بگه: بیا بهم پول بده تا تو (یا سازمانت رو) رو برند کنم! به عبارت دیگه امکانات زیادی برای برند شدن (دیده شدن) وجود نداشت. بنابراین عبدلی هم مجبور بود مثل بسیاری دیگر، با حداقلهای موجود اون دوران بسازه. حداقلهایی مثل:
- استعمال دخانیات از نوع پیپ. یعنی یکی از دمِدستترین کالاهایی که گویا قرار بود به مخاطب این پیام رو منتقل کنه که من از تو بیشتر فکر میکنم و بهتر میفهمم!
- آرایش و مدل مویی متفاوت از عرف جامعه
- پوشیدن لباسهایی غیرمتعارف
- چسبوندن خود به فلان هنرپیشه و بهمان کارگردان گمنام سینما
- شرکت در هر نوع درگیری و اعتراض (مهم نبود، این اعتراض، اصلاً اینوری باشه یا اونوری!)
- و قسعلیهذا
سالهای زیادی عبدلی رو ندیدم و ازش بیخبر بودم. شاید به این دلیل که چندان با ارتباط فامیلی و قبیلهای راحت نیستم. اما مدتی قبل به صورت کاملاً اتفاقی در بین ولگردیهای اینترنتی به وبلاگش رسیدم. یعنی دیداری یک طرفه بعد از حدود ۲۰ سال.متاسفانه حرکات عاجزانه در راستای دیده شدن در این سن و سال، همچنان ادامه داشت. بازهم چنگانداختن به “دمِدستیترین” امکانات موجود. هرچند بر اساس پیشرفت جامعه نسبت به دو دهۀ پیش، همین امکانات دمدستی هم کیفیت بهتری پیدا کردن. از جمله:
ایجاد یک وبلاگ شخصی با عکسی که این بار خیلی نامتعارف بود. راستش نمیدونم گذاشتن یک ریش بلند تا نزدیکی های ناف(!) چقدر می تونه برای مخاطب، حس فرهیخته بودن صاحب عکس رو به همراه داشته باشه.
پیدا کردن یک هنرپیشه ردۀ ۱۶ سینمای ایران برای اینکه هرازگاهی با هم عکسی بگیرن و کلیپی بذارن و میزگرد دونفرهای تشکیل بدن و جملات کارشناسانهای در راستای علت “گیر کردن تخم در مجرای مرغابیهای استرالیایی” به صورت هم پرتاب کنن. البته منظورم از هنرپیشه ردۀ ۱۶ سینما یعنی از اون دست بازیگرنماهایی که حتی ننهباباش هم نمیدونن بچهشون نقش “کسی که توی خونه نبوده” رو در فلان فیلم بازی کرده. از اونایی که اگه خودش بیاد به من و شما سلام کنه احتمالاً نه تنها جواب سلامشو نمیدیم، بلکه حیفمون میاد یک تُف کف دستش بندازیم توضیح بسیار مهم: البته خودمم میدونم که این کار بسیار زشته! ما هم اینقدر بیادب نیستیم. ضمن اینکه جواب سلام هم واجبه. منظورم توضیح بیشتر در راستای ناشناس بودن طرف بود و لاغیر]
نشون دادن صحنهها و موزیک ویدئوهای مربوط به مزقون زدنش همراه با عربدههایی گوشخراش با صدای نخراشیده (به اسم آواز) در جای جای وبلاگ و به هر بهانه و مناسبتی
گذاشتن عکسی از نمازخوندن خودش با حالتی فوق عارفانه طوریکه اگه گلوله آرپیجی رو از پام در بیارن من متوجه نمیشم! حتی شنیده شده پشمای عطّار نیشابوری هم از دیدن این عکس عارفانه در قبر ریخته و احتمالاً برگشته سرِ مسیر اول تا دوباره هفت شهر عشق رو بر اساس آموزههای ایشون طی کنه.
سرکشی به مزار افراد معروف و غیرمعروف. مثلاً دیدم رفته سر قبر “اصغرالدین دستهبیلی” شاعر گمنام منطقۀ “دارقوزآباد سفلی” و با دیدن یه پوست پفک نمکی عصبانی شده و بعد از کلّی افاضات در مورد بیفرهنگی این ملت، کمی هم دلش هوای یار (حالا معلوم نیست کدوم یار) کرد و زد زیر عربدهکشی و آواز.
گذاشتن یک صفت عامیانه و کوچه بازاری (مثل حاجی، عمو، دایی و امثال اینا) در ابتدای اسمش، برای اینکه زودتر و بهتر دیده بشه. طبیعتاً اگه من اسم وبلاگمو بذارم حاج سعید یا دایی سعید، خیلی زودتر دیده میشم تا اسم خالی بدون نون اضافه. گویا تحصیل در این مملکت، نتونست براش عنوان دکتر یا شبه دکتر به همراه داشته باشه که دست به دامان این واژهها شده
نامگذاری یک روز ملی(!) برای یک موضوع کاملاً پیش پا افتاده و بی اهمیت. مثلاً اینکه آهای ملت! چغندر خیلی خاصیت داره. بنابراین من فراخوان میدم که همۀ شما در فلان روز یک چغندر بخرین و در روز ملّی چغندر ازش عکس بذارین. جالب اینکه هر سال در این روز کلیپی میذاره و این روز ملّی رو به همۀ مردم ایران(!) تبریک میگه.
راستی اینم اضافه کنم که در کنار انواع و اقسام تلاشهای مذبوحانه برای دیده شدن، یک تغییر نسبت به سابق دیدم. اینکه چپق روشنفکری(پیپ) عبدلی تبدیل به یک تسبیح شده بود.
البته برای من که عبدلی رو کاملاً میشناسم، این حرکات چندان تعجبآور نبود. چون میدونستم که علّت تمامی این تلاشها در راستای دیده شدن، در واقع رسیدن به مرحلهای بود که از دوران جوانی، چهارنعل دنبالش میدوید و هرگز نرسید. یعنی رسیدن به یک مقام سیاسی (و انشاالله دلسوز برای مردم!)بنابراین همونطوری که انتظار داشتم با کمی بالا و پایین کردن پستهای وبلاگش دیدم که در انتخابات قبلی، کاندید نمایندگی از شهرش شده و گویا همون اول بر اساس سابقۀ درخشانش با اردنگی از محل ثبت نام انداخته بودنش بیرون. بعد از این موضوع هم تا مدتها چپ و راست به این و اون گیر میداد و انتقاد میکرد و خلاصه به هر طریقی میخواست به مردم بفهمونه که چه گوهر نایاب و دلسوزی رو از دست دادن!فارغ از فراگیر شدن پدیدۀ “دگرخرپنداری” که ترجیح میدم بازش نکنم (چون آخر عمری باید جواب خیلیها رو بدم) اما بهرحال چه بخواهیم چه نخواهیم، ما در دنیای مخاطب باهوش زندگی میکنیم که قبل از خروج ف از دهان ما تا ته فرحزاد رو رفته و برگشته و متوجه میشه که منظور من از نوشتن این پست اینه که به مخاطبم بگم:من خیلی میفهمم و تو خیلی نمیفهمی!من زندگی لاکچری دارم و تو نداری (البته این معضل رو بیشتر در شبکههای اجتماعی می بینیم)یا اینکه دارم به دنبال یک همسر (یا شریک عاطفی) میگردم!یا اینکه به زبون بیزبونی و با نوشتن یک متن تحریککننده قصد دارم تو رو وارد یک بازی کنم که یک طرفش پولیه که در جیب من میره و طرف دیگه باد هواییست که نصیب تو میشه (منظورم بههیچوجه اشاره به کسب و کارهای اینترنتی نیست)یا هر چیز دیگه
ایکاش عبدلی هم می فهمید علیرغم اینکه همه ما از وضعیت موجود کشور راضی نیستیم (مگر کسانی که منافعشون به گونهای با این وضعیت آب گلآلود همخوانی داشته باشه) اما به راحتی میتونیم تفاوت انتقاد کارشناسانه و دلسوزانه رو از انتقادهای آفتابهای و سهمخواهانه تشخیص بدیم.
باری
اینکه نتیجۀ این همه تلاش به چه چیزی ختم شده و رتبه الکسای سایت عبدلی (با عدد نزدیک به ۲۰ میلیون!) نشان از چه چیزی دارد بماند. ولی در این مدت، دلم برای عبدلی خیلی سوخت. اینکه یک عمر برای دیده شدن (به هر قیمت) دوندگی کنی ولی حتی اقوام و اطرافیان و در و همسایه هم تو رو نشناسن، چه برسه به یک کشور.
گاهی وسوسه میشم براش یه کامنت دوستانه و برادرانه بذارم و بنویسم:عبدلیجان! به طرز فجیعی سوراخ دعا رو گم کردی برادر…
منبع:شوکولاگ_سعید_اردیبهشت 98
دلم به حال عبدلی سوخت!واقعا! از این ادما زیاد دیدم واسه همین زیاد تعجب نکردم.ولی!عبدلی یه جور دیگه بود.
کاش وبلاگشو داشتم.لااقل میرفتم لایک میکردم.
متنش واقعا عالی بود. یعنی این اولین متنی هست که خوندم و دیدم به قشنگترین شکل ممکن، معضلات جامعه رو نشون داده.
ممنون از ریحانه جان و همچنین نویسنده این متن ((31))
عالی بود((48))
_ فقط من بودم یاد تتلو افتادم یا چی؟ ((200))_
@kianick 107448 گفته:
عالی بود((48))
_ فقط من بودم یاد تتلو افتادم یا چی؟ ((200))_
تتلو؟نه.تتلو هرچی باشه،صدا داره.ترکیبای محشر تو شعراش داره. این عبدلی اونم نداشت.
اولا که سلام...
دوماً که... ام... بیخیال دومی...
سوما که پست خفنی ندارم فقط خواستم بیام بعد مدت ها یه تابی بخورم((72)) خودم خفنم نیازی به پست خفن دیگران ندارم((231))
با تمام رفاقتی که داریم الان میخوام خفت کنم
جدیدن یه آهنگ ازش شنیدم که توش زوزه کشید رسمن
و شعرش داشت میگفت فاطی عروس ننمی ||||
هرچند همین چرندی که دارم در موردش حرف میزنم ییییییک بیتی دااااااشت!!! فک کنم وقتی شعراشو مینویسه های عه
تتلو؟نه.تتلو هرچی باشه،صدا داره.ترکیبای محشر تو شعراش داره. این عبدلی اونم نداشت.
یکی منو رو بگیره سکته نکنم تتلو صدا داره((105))
8-x
نمی دونم این یارو کیه ولی قاتل روح رو میشناسم حتی اسمش هم حالم رو گلهم می کنه
ترکیب محشر مثلا جیلی با مثلا زیگیل رو می خواسته با جی ترکیب کنه شده جیگیلی؟
یا مثلا ترکیب جفنگیات خودش و صدای حیوانات که صدای هر حیوانی رو می خوای به بچه یاد بدی یکی تشر میزنه که از شعر تتلو استفاده نکن؟
بعضی از خواننده ها هستند که حتی از اینکه بخوام فحش هم بهشون بدم عقم میگیره
#####
در رابطه با نام گذاری روز چغندر یاد مرحوم کریم تو کتاب من او افتادم و گذر کریم رود افرادی که کتاب را خوانده باشند متوجه می شوند.