یاد خیلیاشون زنده هست اما زنده های بی یاد چی؟؟
جانبازان موجی و قطع نخاع و شیمیایی چی؟؟
اونا خیلی بیشتر از یه شهید درد کشیدن
زجر کشیدن
این چیزی از شهدا کم نمی کنه
اما چیزی به این زنده های بی یاد اضافه می کنه
.
.
.
.
.
.
.
.
نگاه همه بر روی پرده سینما بود .
اکران فیلم شروع شد.
شروع فیلم "سقف یک اتاق" دو دقیقه بعد هچنان سقف اتاق سه،چهار،پنج دقیقه ..............،هشت دقیقه اول فیلم فقط سقف اتاق!
صدای همه در آمد !اغلب حاضران سینما را ترک کردند.
ناگهان دوربین آمد پایین و به جانباز قطع نخاع خوابیده روی تخت رسید.
زیرنویس: این تنها 8 دقیقه از زندگی این جانباز قطع نخاع بود
و شما طاقت نداشتید.....
.
.
.
.
.
.
.
.
اين هم شعر سروده شده در باره درد دلهاي يك فرزند جانباز موجي كه اميدوارم يك تلنگري باشد براي ما و افكار و انديشه هاي ما..
دوباره یاد قدیما افتادم
غروب جبهه نمیره از یادم .
یاد روزای قشنگ پرواز
بشنو درد فرزند جانباز !
شاید از خاطره هام دلت بگیره
هر کی درد دین داره باید بمیره .
پدرم سرباز روزگاره درده
حالا موج غم ببین باهاش چه کرده .
وقتی موجی میشه تو خونه دوباره
الهی خدا برا هیچکی نیاره
هی میگه دشمن کدوم وره
بچه ها رهبر در خطره .
غصه ی ما رو کسی نمی دونه
صف شکن تنها افتاده تو خونه .
کی بوده دیروز کیه امروز
سردار دیروز موجی امروز .
از تو چشماش می خونم رازی نهفته
رازی که حتي به مادرم نگفته .
تا به کاسه ی غذا میوفته چشماش
سرشو میگیره و میلرزه دستاش .
هراسون از تو خونه می زنه بیرون
با دلی شکسته و چشمانی گریون
هی میگه رفیقام منتظرن
آذوقه ندارن آب ندارن .
همیشه دنیا اینجور نمیمونه
بابا جون برگرد بیا بریم خونه
پاشو تا مردم دورت نکردن
پاشو که دارن بهت می خندن
کسی نیست تو رو به خاطرش بیاره
باشه طوری نیست بابا عیبی نداره
دست خستشو گرفتم و کشیدم
هرچی رفتم به خونه نمی رسیدم .
پدرم هنوز یک مرده بی نظیره
گرچه کم کم داره بی صدا میمیره
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
دلت که هوای بابا را بکند
دیـگر نـه کـربـلا مـی خواهی نـه عـاشـورا
فقط چـشمانـت خـرابـه شـام مـی بـیـند
و دخـتـری کـه آرام بـ ـابـ ـا را نــ ــــاز مـی کـرد
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
به نام خدا ، من می خواهم در آینده شهیــد بشوم. برای این که...."
معلم که خنــــده اش گرفته بود ، پریـــد وسط حرف مهدی و گفت : "
ببین مهدی جان ! موضوع انشا این بود که در آینده می خواهید چه کاره
بشید. باید درمورد یه شغل یا یه کار توضیح می دادی.
مثلاَ ، پدر خودت چه کاره س......."
آقا اجازه! شهیــد شده.....
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
یه روز ۲ نفر داشتن توی دانشگاه با هم صحبت میکردن اولی به دومی گفت تو پدرت چیکارست گفت پدر من مهندسه و کارش ساخت و سازه تو پدرت چیکارست ؟!
اولی ساکت شد و با غرور و کمی غم گفت پدر من شهید شده
اولی لبخندی زد و گفت پس تو با سهمیه اومدی دانشگاه ؟!!
دومی دلش شکست و بدنش سرد شد و با بغضی عجیب گفت:سهمیه ماله خودتون بابام رو بهم پس بدین . . .
.
.
.
.
.
.
.
اینا برگه های خاطرات یک جانباز شیمیایی هست که تعدادش زیاده
من فقط چنتاشو براتون میارم
بقیشو ادرس ی دم اگر دوس داشتید برید ببینید
http://rahpoyanemarefat.blogfa.com/post-1601.aspx
برگه ي دهم:
بنياد مي گويد تا درصد تعيين نشود، هيچ هزينه ي درماني تعلق نمي گيرد. چند آزمايش ريه داده ام هزينه اش صد و بيست هزار تومان شده است. گفتند بايد از بيمه بگيري. در سالن انتظار بيمه در نوبت نشسته، روزنامه مي خواندم. ناخواسته حرف هاي دو خانم پشت سري را مي شنيدم.
معلوم است اغلب حرف ها در مورد چيست؟
ـ مهناز رو هفته ي پيش تو هفت حوض ديدمش. يه خواستگار براش اومده شيمياييه! گفتم نري زنش شي ها! اينها بچه دار نميشن! خودش هم يک چيزهايي ...
صدايم کردند و بلند شدم. خانمي از پشت کيوسک شماره ي شناسنامه خواست، اولش نشنيدم چه مي گويد سرم را جلوي پنجره ي شيشه اي بردم، بوي دهانم به او خورد با حالت چندش ناکي عقب رفت. برگه ها را گرفتم و به اتاقي وارد شدم، خانمي برگه ها را وارسي کرد و پرسيد: حالش بده؟
لابد حدس زده بود کسي با چنين آزمايش هايي در اين بعد از ظهر گرم تابستان بايد زير کولر خارجي اکسيژن ساز در حال استراحت باشد.
نخواستم بگويم خودم هستم.
گفتم: شيمياييه! بدون اين که سرش رو بلند کند گفت: آخ اي!! اين ها مي ميرند همه شان، نه؟!
هفته ي گذشته تلويزيون فيلم تکراري يک جانباز شيميايي را پخش مي کرد که سرطان داشت. معلوم نبود چرا صورتش ورم شديد کرده بود. احتمالاً سيستم ايمني بدنش از کار افتاده بود. اسمش محمدرضا شاهرخ بود. عاقبت هم شهيد شد. مجيد مي گفت هر وقت شبکه ي خبر اين جانبازهاي شيميايي دم شهادت را با آن وضع رقت انگيز نشان مي دهد دخترم مي پره بغلم ميگه: بابا تو هم اينطوري مي شي؟
مي گفت هر شب که اخبار تشييع جنازه ي يک شهيد شيميايي را نشان مي دهد، تا چند روز خانواده ي من به هم مي ريزد. با هر تماس تلفني، منتظر يک خبر از من هستند. وقتي دخترم از مدرسه مي آيد با نگراني سراغ من را مي گيرد و مي پرسد: بابا کو؟!
.
.
.
.
.
برگه ي دوازدهم:
در سالن انتظار بيمارستان نشسته ام که يکي از بچه هاي شيميايي با ماسک وارد مي شود، او را پيش از اين ديده ام ولي سلام و عليک نداريم، به سراغ اطلاعات مي رود. يک خانم و آقاي آن چناني کنارم نشسته اند. مي شنوم که مرد مي گويد: بيمار سلي آمده اين جا همه را آلوده کند. صاحب ندارد اين بيمارستان!
به بخش ديگري مي روم ظاهراً ماده ي ضدعفوني کننده زده اند، ريه ام تحريک مي شود ماسک مي زنم. دختربچه ي قشنگي جلب ماسک من شده. سمت من مي آيد و خيره خيره نگاه مي کند. يک شکلات به او مي دهم، مادرش متوجه است. لحظه اي بعد مادرش را مي بينم که شکلات را از دستش گرفته در سطل آشغال مي اندازد و دستان دخترک را با دستمال کاغذي پاک مي کند. بايد به طبقه ي بالا بروم. منتظر آسانسور هستم. جمعيت زياد است. در آسانسور باز مي شود و من همراه جمعيت داخل مي شوم. همه فشرده ايستاده اند. دو زن جا مي مانند. يکي به من اشاره مي کند و مخصوصاً بلند مي گويد: مردم رعايت ديگران را نمي کنند! هجوم ميارن تو آسانسور! ناسلامتي جوونيد، دو طبقه رو با پله بريد.
درِ آسانسور بسته مي شود از داخل آينه براندازي مي کنم، در اين جمع تنها جوان، من هستم!
کارم تمام شده و از در بيمارستان بيرون آمده ام، يک جانباز ويلچري مي خواهد به خيابان برود ولي پل مناسبي نيست. دو نفر سعي مي کنند او را از جوي آب عبور دهند. تلاش زيادي مي کنند ولي بالاخره به دليل بي تجربگي، ويلچر سرنگون مي شود و جانباز نقش زمين مي شود خدا رحم کرد توي جوي لجن نيافتاد.
عجب روزي بود امروز!
.
.
.
.
.
.
.
برگه ي بيست و يکم:
ديگر پس از اين همه سفر به اندازه اي آلماني ياد گرفته ام که گليم خودم را از آب بيرون بکشم و بدون مترجم از کلن تا بوخوم يا همر سفر کنم و در بيمارستان بستري شوم. ولي با غربت چه مي شود کرد؟
امروز در بيمارستان منتظر آسانسور بودم، پيرزني آلماني به همراهش گفت: اين ها اهل کجا هستند؟ اين واقعاً مريضه؟
حق داشت! ظاهر من صحيح و سالم و جوان است؛ ولي نمي دانست سياستمداران و پولداران حاکم بر کشورش چه بلايي بر سر من آورده اند.
يک هفته اي هست با يکي از پرستاران هم صحبت شده ام. هنگامي که تنهايي فشار مي آورد، هم صحبتي با مثل او حتي با زبان دست و پا شکسته ي آلماني خودش مرهمي است.
ديروز مي گفت: شماها هنوز قواعد بازي در غرب را نمي شناسيد.
در زمان جنگ عراق و ايران، شرکت هاي آلماني به صدام مواد شيميايي مي دادند و به او براي توليد بمب شيميايي کمک مي کردند، چون عراق پول خوبي مي داد. مي داني که، دومين کشور نفت خيز دنياست!
الآن هم شما در اين بيمارستان خصوصي براي درمان عوارض آسيب همان بمب هاي شيميايي بستري مي شويد و پزشکان براي شما تلاش مي کنند، چون پول خوبي مي دهيد.
حاکميت با پول است. اگر سياستمداران آلمان غربي هم با علم به اينکه اين همه شرکت در توليد سلاح شيميايي به صدام کمک مي کنند، سکوت کردند، شک نداشته باش در ازاي آن حتماً چيزي دريافت کرده اند.
گفتم: سال 1992 ميلادي دستگاه قضايي آلمان پذيرفت که شرکت کارل کولب در توليد سلاح هاي شيميايي با عراق همکاري داشته و مدير عامل شرکت در دادگاه شهر دارم اشتاد محکوم شد.
گفت: اگر دولت آلمان پذيرفته است در اين جنايت انساني مشارکت داشته، چرا اجازه ي درمان شما را در بيمارستان هاي دولتي نمي دهد؟
چرا هزينه ي درمان شما را از شرکت هاي خصوصي مشارکت کننده در جنايت ضد انساني صدام مطالبه نمي کند؟
.
.
.
.
.
.
.
.
برگه ي بيست و دوم:
در بيمارستان ساسان بستري بودم که خبر رسيد چند فلسطيني را بستري کرده اند. به ديدن يکي شان رفتم، يکي از دانشجويان فلسطيني که براي تحصيل آمده بود، در اتاقش نقش مترجم را بازي مي کرد. پرسيدم، چه کشوري بيش از همه مدافع فلسطين است. انتظار داشتم بگويم ايران ولي گفت عراق! باور کردم تبليغات دروغين صدام ملعون، نافذتر از آن است که ايران با درمان مصدومان فلسطيني بتواند ذهنشان را روشن کند. ديگر نپرسيدم پس چرا براي درمان به عراق نرفتي؟ لابد مي گفت صدام بيچاره به دليل به خطر انداختن منافع آمريکا در منطقه و شليک موشک به تل آويو و بيرون رانده شدن از کويت، شرايط خوبي براي پذيرايي و درمان ندارد! ياد کتاب (لابي مرگ) افتادم. (تيمرمن) در اين کتاب نوشته است، شعار حزب بعث اين بود که سه نژاد موذي در جهان هست که معلوم نيست خداوند چرا آن ها را خلق کرده است. بنابراين وظيفه ي ما نابودي آن هاست.
يکي مگس، يکي يهود و ديگري ايراني!
وقتي آن سرلشکر عراقي در مصاحبه ي مطبوعاتي در اروپا گفت ايراني ها را مثل حشرات موذي امشي کرديم، همان گونه که شما به حشرات موذي خود سم مي پاشيد و هياهويي در رسانه هاي غربي ايجاد کرد، همه تصور مي کردند اين جمله ها از دهانش در رفته است. غافل از اين که شعار حزب بعث همين است. صدام کينه اي از ايراني ها در دل عراقي ها کاشته است که به رغم روابط پنهان با اسراييل، همه باور کرده اند بزرگترين مرد عرب در مقابل صهيونيست، صدام است.
.
.
.
.
.
.
برگه ي بيست و چهارم:
امروز عصر با يکي از پزشکان آلماني که به ساري آمده تا ما را مورد بررسي قرار دهد مشغول صحبت شدم کمي آلماني کمي انگليسي، بالاخره حرف همديگر را فهميديم. مي گفت اروپا مخالف سلاح شيميايي است. به همين دليل جز يک مورد استفاده از گاز کلر در جنگ جهاني اول که منجر به مرگ سربازان کشورهاي مختلف شد، هيچ مورد استفاده ي ديگري قيد نشده است. حتي هيتلر هم به رغم انباشته بودن انبارهاي طرفين جنگ جهاني دوم از انواع سلاح هاي شيميايي، جرأت نکرد از آن استفاده کند.
مي گفت در محل کشته شدن سربازان کانادايي و اروپايي در مرز بلژيک و فرانسه يک موزه ي جنگ شيميايي تأسيس شده است که آثار خطرناک سلاح هاي شيميايي را تبليغ مي کند.
گفتم، همين اروپا موارد شيميايي را به صدام نداد؟ همين غرب از صدام که از هيتلر هم جاني تر است حمايت نکرد؟ شما از کاربرد سلاح شيميايي در اروپا جلوگيري کرديد، ولي آيا اين سلاح در نقاط ديگر مورد استفاده قرار نگرفت؟ شما براي جلوگيري از صدام براي کاربرد سلاح شيميايي عليه مردم ايران، مردم عراق و رزمندگان ايران، چه کرديد؟
فکر کرد الآن مي خواهم به اتهام همه ي اين جرم ها محاکمه اش کنم. بلند شد ايستاد و دست هايش را بالا برد و گفت: من فقط يک پزشک هستم، پس از جنگ جهاني دوم هم به دنيا آمده ام، پيش از اين سفر، از کاربرد سلاح شيميايي عليه ايراني ها هم خبر نداشتم!
.
.
.
.
.
.
.
برگه ي بيست و ششم:
امروز همراه مهندس مرتضوي براي پيگيري کاري به بنياد رفته بوديم که سر صحبت با يکي از مسئولان بنياد باز شد. قضيه شکايت مصدومان شيميايي عليه شرکت هاي اروپايي را مطرح کردم. مي گفت ما هيچ مدرکي براي اثبات قانوني نداريم.
گفتم، اسناد دادگاه دارمشتاد آلمان که براي محاکمه ي مديرعامل شرکت «کارل کولب» تشکيل شده، همه در اختيار ماست و توضيح دادم پس از حمله ي موشکي صدام به تلاويو به تلافي حمله ي آمريکا به عراق در پي اشغال کويت، اسرائيل از انبوه شرکت هاي کمک کننده به صدام کارل کولب را برگزيد، چمن مدير عامل آن قبلاً نازي بوده است. همچنين لرد نلسون در دو کتاب، اسرار انتقال تکنولوژي ساخت کارخانجات توليد سلاح هاي شيميايي را توسط شرکت متروکس چرچيل انگلستان به عراق شرح داده است. همين طور در سايت کنگره ي آمريکا، متن سخنراني آقاي گنزالس در مجلس آمريکا آمده است که وزارت کشاورزي آمريکا تحت عنوان کمک به توليد مواد دفع آفات نباتي پولي معادل هزينه ي توليد حشره کش براي کل دنيا به مدت دويست سال را از طريق بانک BNL ايتاليا به بانک مرکزي عراق واريز کرده است.
آقاي تيمرمن، پژوهش گر سياسي آمريکا هم در کتابش اسامي سيصد شرکت کمک کننده ي تسليحاتي به صدام را آورده است.
بنده ي خدا هاج و واج مانده بود که من اين اطلاعات را از کجا آورده ام. گفتم آقاي طالب زاده در مستندش مطرح کرد. پرسيد چه ساعتي پخش شده، گفتم: نيم ساعت بعد از نيمه شب!
.
.
.
.
.
.
.
برگه ي بيست و هفتم:
از ميان چندين NGO مرتبط با مصدومان شيميايي که با آنها آشنا شده ام، يکي هست که جدي تر از بقيه فعاليت مي کند و واقعاً NGO است. يعني از رانت ها و کمک هاي مخفي و علني دولتي و ارگاني استفاده نمي کند. دبير آن خودش شيميايي است. امروز مي گفت در ملاقات با يکي از مسئولين ليست برآورد خسارت هاي جنگ را که تهيه کرده بوديم، خواندم.
ايشان گفت: ما هم يک برآورد خسارت پس از پذيرش قطعنامه ارائه کرديم.
مي گفت پرسيدم براي آسيب رواني جواني که قدش به تدريج از پدر ويلچري اش بالا مي زند چه قدر خسارت محاسبه کرديد؟
صدمات خانواده ي شيميايي ها را که با هر حمله ي تنفسي به هم مي ريزند چند دلار نوشتيد؟
براي شکست روحي مادران مفقود الاثرها پس از اعلام آخرين مراسم تشييع شهداي تفحص چه مبلغي در نظر گرفتيد؟
.
.
.
.
.
.
.
.
برگه ي بيست و هشتم:
بالاخره هفت خان را پشت سر گذاشتم و پس از ماه ها دوندگي و قرض و ضامن و وام، 206 را تحويل گرفتم. به بچه ها نگفته بودم که هيجانش بيشتر باشد. داخل ماشين که نشستم بي درنگ ياد چهار جانباز نخاعي افتادم که طي يک سال و نيم گذشته با 206 به شهادت رسيدند. همه جاي دنيا ناتواني جسمي، ممنوعيت رانندگي را در پي دارد و در کشور ما ماشين مسابقه مي دهند به جانبازي که در کنترل ويلچر هم دچار مخاطره مي شود. به خانه که رسيدم آهسته وارد شدم تا خبر را ناگهاني بگويم. متوجه دعواي بچه ها با مادرشان شدم: (سينما، ممنوع! نفس بابا مي گيره! استخر، ممنوع! خطر داره! بازار، شلوغه! ازدحامه! کوهنوردي، نمي شه! اسکي؟ سرما؟ حرفش رو نزن! هواي شرجي شمال، نفس تنگي مي آره! فصل بهار توي طبيعت، زير درخت ها، فصل گرده افشاني، بابا نمي تونه بياد بيرون!) دخترم هم با همان لحن کودکانه حرف هايش را قطع کرد که: اون روز بابا اومده بود دنبالم، ماسک زده بود، بيتا گفت، ببين! بابات سل داره؟ من گفتم سل چيه؟ مامان بابا سل داره؟ و مادرشان خنديد که: بيتا کيه عزيزم؟
چنان وا رفتم که سوييچ ماشين داشت از دستم مي افتاد. به خودم آمدم و آهسته از خانه بيرون رفتم. پس از ده، بيست دقيقه اي که حالم جا آمد با جعبه ي شيريني به خانه بازگشتم. اما اين بار اول زنگ زدم همه را دعوت کردم بيايند پايين ماشين نو رسيده را ببينند. شايد به مدد کولرش، مسافرتي برويم.
.
.
.
.
.
.
.
برگه ي بيست و نهم:
خانم ام که از در سالن عروسي خارج شد تا بيايد و سوار ماشين بشود در راه سرش را تکان مي داد. پرسيدم چيه ؟ گفت براي دوستت متأسفم! و ديگر حاضر نشد چيزي بگويد. ظاهراً از همسرش خوشش نيامده بود. احمد از دوستان زمان جنگ است که در شاخ شميران شيميايي شده است. مشکل او حمله تنفسي يا تنگي ناي نيست. مشکل عمده اش سرفه هاي خون آلود و درد شديد ريه است هر چند ماه يکبار هم لکه هاي قهوه اي سراسر پوست بدنش را مي پوشاند و پس از چند روز خود به خود خوب مي شود. همسرش هم دختر معاون يکي از وزراست و نيمي از عمرش را در کشورهاي اروپايي گذرانده است. هنوز يک ماه از عروسي شان نگذشته و ما هنوز در نوبت هستيم تا کادوي ازدواجشان را برايشان ببريم که خبر داد، دارد طلاق مي گيرد. توضيح زيادي نداد اما ظاهراً در يکي از شب ها که خون بالا مي آورد سرکار عليه صراحتاً مي گويد: مردني! من نمي خواهم با تو زندگي کنم! بعد هم او را کتک مي زند و در بالکن حبس مي کند. حال بنده ي خدا وخيم مي شود و اورژانس و بيمارستان و ....
يک سال گذشت تا طلاقي که دو طرف به آن رضايت داشتند عملي شود. الآن با خواهر يکي از شهداي کربلاي پنج ازدواج کرده و رضايت در وجودش موج مي زند. به نظر مي رسد ما بچه هاي شيميايي خيلي از همسر شانس مي آوريم. بدخلق ترين و بدحال ترين بچه هاي شيميايي چنان همسراني نصيبشان شده که مثال زدني هستند. تمام پزشکان درمان گر ما در اروپا توصيه مي کنند بچه ها با همسرانشان به سفر بيايند. حتي يکي از آن ها آمار عملي گرفته بود و ثابت کرده بود کوتاه شدن دوران نقاهت و بهبود سريع و موفقيت عمل بستگي تام به حضور و همراهي همسران بچه ها دارد و مسئول خانه ي جانبازان را متقاعد کرد کساني که امکان سفر براي همسرانشان وجود دارد، محروم نمانند.
وقتي فکرش را مي کنم، وضعيت همسر سيدجلال سعادت را مي بينم، همسر شهيد کلاني را مي بينم، همسر نادعلي هاشمي را مي بينم از خودم مي پرسم، ما جانبازتريم يا همسرانمان.
.
.
.
.
.
.
.
.
برگه ي آخر نوشته ي همسر شهيد:
اين صفحات جدا شده از دفترچه هاي گوناگون، تنها صفحات باقيمانده از خاطراتي است که همه سوزانده شده اند. مي خواهم خاطرات همسرم را با اين صفحه کامل کنم. يک ماه پيش همسرم حميد که تازه از آلمان بازگشته بود و حال عمومي اش خوب بود، به صرافت افتاده بود تمام بدهي هايش را بدهد و امانتي ها را رد کند کار عقب مانده اي در زندگي نگذارد! نمي دانستم چرا؟ روز پنجشنبه بود که حالش بد شد. خود را به خانه رساندم دو ساعتي منتظر آمبولانس شديم. بالاخره همراه دوستش دکتر امامي، او هم جانباز است به بيمارستان رفتند. چند ساعتي در اورژانس معطل شدند و حالش وخيم تر شد. او را به بخش بردند و صبح روز بعد بدن بي جانش را به من تحويل دادند. يک هفته طول کشيد به خودم بيايم. پرس و جو کردم، شنيدم بدون دانستن سوابق شيميايي او و بدون اين که بدانند بيش از ده سال است با ناي متورم به زندگي خود ادامه مي دهد، با ديدن تنگي نفس سعي کرده اند لوله اي از ناي او رد کنند. نتيجه اش معلوم است! خونريزي و خفگي ناشي از پر شدن ريه از خون و بالاخره شهادت.
اين يادداشت را به همراه خاطرات اش برايتان مي فرستم. تمام نوشته هايش مستند است. شايد مروري باشد بر بيش از بيست سال درد و رنجي که هزاران مصدوم شيميايي غريبانه تحمل مي کنند.
این تاپیک رو توی بخش عزاداری زدم
چون هیچ بخش دیگه ای برای این نوع تاپیکا نبود
هیچ بخشی برای بالاتر از عزاداری نبود
یه روز ۲ نفر داشتن توی دانشگاه با هم صحبت میکردن اولی به دومی گفت تو پدرت چیکارست گفت پدر من مهندسه و کارش ساخت و سازه تو پدرت چیکارست ؟!
اولی ساکت شد و با غرور و کمی غم گفت پدر من شهید شده
اولی لبخندی زد و گفت پس تو با سهمیه اومدی دانشگاه ؟!!
دومی دلش شکست و بدنش سرد شد و با بغضی عجیب گفت:سهمیه ماله خودتون بابام رو بهم پس بدین . . .
یانو اون اول هم زدم چون می دونستم خیلیا تا اخرش نمی خونن
براشون ارزش نداره
ببینم چند نفر تا اخرش می خونن
واقعا رفتار هم وطنامون بااین جانباز عزیزمثال زدنیه....
اینا جونشونوواس ارامش ما گذاشتن....
اونوقت بعضیا پیدا میشن که بااین عزیزان اینجوری رفتار میکنن....
من بجای اونا خجالت کشیدم....
واقعا خدا صبر عظیم بده بهشون....
بااین رفتارای ما
بجااینکه باهاشون راه بیایمو به این فکر باشیم اقلا یکم زندگیو واسشون راحت تر کنیم...
باهاشون اینجوری رفتار میکنیم....
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم بدجور....
خیلی تاپیک مفیدیه محمد حسین....
شاید مام به خودمون بیایم....
داستاناش واقعا قشنگ بودن....
@Atrin R 56117 گفته:
داستاناش واقعا قشنگ بودن....
داستان نبودن دخترم
اون خاطره ها مستند هستن
بقیه اون حرفا هم داشتن یه حرفی رو بهت می زدن که واقعیته
باید بیشتر از قشنگی ازشون درس گرفت
@smhmma 56118 گفته:
داستان نبودن دخترم
اون خاطره ها مستند هستن
بقیه اون حرفا هم داشتن یه حرفی رو بهت می زدن که واقعیته
باید بیشتر از قشنگی ازشون درس گرفت
اولیا ک دیگ داستان بودن؟ببخشید اسپمه
@Atrin R 56119 گفته:
اولیا ک دیگ داستان بودن؟ببخشید اسپمه
اره داستان های غمناک دخترم
خواهش می کنم
واقعا انسان تاسف میخوره وقتی میبینه مردم یه مملکت با اسطوره هاش اینجوری رفتار میکنه
آسایشگاه اعصاب و روان سعادت آباد:
جایی که اتوبان یادگار امام تمام می شود، یک آسایشگاه کوچک هست، آسایشگاه آسیب دیدگان اعصاب و روان سعادت آباد.
ظاهرش چیز زیادی ندارد، یک آسایشگاه اعصاب و روان مثل بقیه آسایشگاه ها، مثل روزبه، مهرگان و... ولی کوچک تر و شاید محقرتر.
اکثر بیماران بین 40 تا60 ساله هستند. بعضی از آنها در سنین 20 تا25 سالگی در جبهه دچار این آسیب دیدگی ها شدند و تا به امروز با آن دست و پنجه نرم می کنند.
بعضی از آنها لیوان های آبی رنگ خود را به دست گرفته اند و مدام در طول و عرض آسایشگاه در حال قدم زدن هستند. سیگار فروردین در دست بعضی دیگر، یکی پس از دیگری دود می شود، وقتی فراموش می کنند حتی به سیگارشان پک بزنند.
تخت های داخل آسایشگاه همه فلزی هستند، با پتوهای رنگ و رو رفته ای که روی آنها کشیده شده. وقتی آنجا بودیم آسایشگاه در حال مرمت بود، بعضی از دیوارها تبله کرده بودند و نقاش ها مشغول بتونه کاری دیوارها بودند.
بیرون یک کارگاه کوچک هست، بعضی از بیماران بستری در این مرکز در این کارگاه کوچک به کشیدن نقاشی مشغول هستند.
یک استخر نیمه تخریب شده هم در انتهای آسایشگاه هست. احتمالاً متعلق به زمانی است که اینجا یک ویلای شخصی بوده.
کنار استخر یک سوله شبیه بیمارستان های صحرایی درست کرده اند که ناهارخوری آسایشگاه به شمار می رود. جنس بدنه آن را از فایبرگلاس درست کرده اند و وقتی آفتاب به این سوله می تابد فضا دم می کند و بوی روغن غذا واقعاً آزار دهنده می شود.
بیش از 80 بیمار در یک زمان بدون تهویه مطبوع مناسب در این سوله در حال صرف ناهار هستند، جلوی در ورودی هم کارکنان و پرسنل بیمارستان نشسته اند.
بقیه بیماران در محوطه آسایشگاه کنار هم نشسته اند با روپوش های گلبهی رنگ. موی آنها اکثراً سفید شده.
موهای کوتاه خاکستری، چشم های آرام و خیره، حرکات نرم و آهسته، قدم های کوتاه و پشت سر هم... همه چیزهایی هستند که در حیاط آسایشگاه به چشم می خورند.
یکی سرش بالاست و به آسمان زل زده و دیگری چشمانش را به کف زمین دوخته و به جوانه سبزی که از لای موزاییک ها جوانه زده نگاه می کند.
بعضی از آنها خوب نمی توانند تکلم کنند، بعضی دیگر اما می توانند حرف بزننند ولی از حرف هایشان چیز زیادی متوجه نمی شوید... اینجا آدم هایی را می شود مرور کرد که فراموششان کرده ایم. خدایا ما را ببخش.
● بیمارستانی با 70 تختخواب و 110 بیمار
اینجا خبری از سر و صدای شهر شلوغ تهران نیست. علت اصلی بستری شدن آنها را در این مرکز عدم توانایی آنها در برقراری ارتباط با مردم عادی می دانند.
مدیر آسایشگاه خود از جانبازان جنگ است، به ما می گوید که نباید به بیماران این مجموعه تنها به چشم جانباز نگاه کرد، آنها بیمار اعصاب و روان هم هستند.
اما سخت است که بین کسی که به دلایل روزمره دچار آسیب دیدگی روانی شده و کسی که به خاطر جنگ دچار این آسیب دیدگی شده تفاوتی قایل نشد.
بیمارستان دارای 70 تخت خواب است اما مدیر بیمارستان خبر از موافقت اصولی ای می داد که به زودی قرار است بر طبق آن تعداد تخت های این بیمارستان به 100 تختخواب برسد.
به طور کلی چیزی به اسم تخت اختصاصی در این بیمارستان وجود ندارد. تعداد بیماران تحت پوشش این مرکز با تعداد تخت های آن برابر نیست، دلیل هم این است که بسیاری از بیماران در صورتی که مشکل خاصی نداشته باشند به مرخصی می روند و در این زمان بیماران دیگر جایگزین آنها می شوند.
در حال حاضر بیمارستان سعادت آباد در راستای استاندارد سازی در حال مرمت و بازسازی است. اما این که چه زمانی 30 تخت دیگر در اختیار بیمارستان قرار داده شود معلوم نیست.
باید توجه داشت که هزینه ایجاد هر تخت بیمارستانی در کشور ما چیزی حدود 70 تا 100 میلیون تومان است.
هرچند بیمارانی که در این مرکز تحت مراقبت هستند از نظر مالی توسط بنیاد شهید و امور ایثارگران مورد حمایت قرار می گیرند. اما بدون شک تعداد بیماران اعصاب و روان جنگ بیش از 110 نفر تحت پوشش این مرکز است، آنها چه وقت تحت مراقبت قرار می گیرند؟
● موج گرفتگی
ما در برخورد با آسیب دیدگان روانی جنگ غالباً بیماری آنها را با نام موج گرفتگی می شناسیم. نام اصلی این اختلال ptsd است. به گفته مدیر این بیمارستان فقط 20 درصد بیماران این مرکز دچار این بیماری هستند.
موج گرفتگی را در واقع باید از دستاوردهای جنگ های مدرن به شمار بیاوریم! پس از این که باروت و مواد منفجره جزو ماشین جنگی انسان شدند این پدیده به وجود آمد.
موج گرفتگی فقط به روان شخص آسیب نمی رساند، ممکن است او را دچار آسیب دیدگی های جسمی هم بکند.
به طور کلی اسلحه هایی انفجاری مثل بمب، مین، نارنجک، خمپاره و... پس از انفجار یک جریان هوای فشرده را در اطراف خود ایجاد می کنند.
این جریان هوا می تواند روی جسم افراد تأثیر گذار باشد. برای مثال می تواند موجب پاره شدن پرده صماخ، عصب بینایی و حتی موجب اختلالات جلدی شود.
اما از نظر روانی نیز این جریان هوا می تواند به صورت یک تسریع کننده عمل کند. این پدیده می تواند بیماری های روانی افراد را که پیش از آن به طور محدود به آن مبتلا بودند به صورت برجسته تری به وجود بیاورد.
کارشناسان معتقدند که نه تنها آسیب دیدگان روانی جنگ بلکه تمام بیماران روانی، دارای درمان قطعی نیستند. آنها باید تمام عمر تحت مراقبت باشند.
اما مشکل اصلی برای این بیماران نوع دید افراد به آنها به شمار می رود. بدون تعارف در جامعه ما داشتن بیماری روحی و روانی مثل یک انگ یا یک ناسزا می ماند. و انگار همه فراموش کرده اند که آنها به چه خاطر به این حال و روز در آمده اند.
خانواده کسی که بیماری روحی و روانی دارد، از بازگو کردن مشکل او خجالت می کشد. بیماران عصبی را باید خانواده آنها به مراکز درمانی تحویل بدهند و بعضی از مواقع پیش می آید که خانواده یکی از بیماران مدت ها به ملاقات او نمی آید.
آن چه بیشتر از خود مریضی می تواند به این بیماران آسیب برساند در واقع نوع نگاه جامعه به آنهاست.
ما در مواجهه با جانبازی که دست یا پای خود را از دست داده با رعایت احترام رفتار می کنیم، اما نسبت به جانبازان روانی جنگ رفتارمان نوع دیگری است.
● جت فانتوم
کنار آسایشگاه یک کارگاه کوچک است. بیماران در این کارگاه به کشیدن نقاشی و فعالیت های هنری می پردازند. از میان همه آنها یک نفر توجه ما را به خود جلب می کند. مرد میانسالی 40 تا50 ساله. درست صحبت نمی کند، اما از میان جملات مقطعش به کرات نام جزیره مجنون، جت فانتوم و چادر را به ما می فهماند.
چشمانش مدام تر می شود، کمی عصبی است. روی کاغذ شروع به کشیدن یک نقاشی می کند. یک جت فانتوم می کشد و بعد پرچم ایران را به دلخواه خود رنگ می زند.
می گوید جت فانتوم ایرانی آمده و عراقی هایی که در تصویر می بینید از جت فانتوم او ترسیده اند. به زحمت اسم خودش را روی نقاشی می نویسد و نقاشی اش را به چلچراغ تقدیم می کند.
یکی از دوستان جعفر اسمش جعفر است .می گوید با خانواده اش مشکل داشته و آنها او را به اینجا آورده اند. کمی بد اخلاق است، ولی مهربانی در چشمانش موج می زند. رنگ سبز را از همه بیشتر دوست دارد...
اینجا، جایی که اتوبان یادگار امام تمام می شود، یک آسایشگاه کوچک هست. جایی که آدم هایش را فراموش کرده ایم...
به مناسبت روز جانباز تاپیکو بالا میارم
فقط یه چیزی در اخر همه اون حرفا بگم
نیاز نیست برای خراب کردن یه بزرگوارانی بهشون حمله کنی کافیه بد ازش دفاع کنی.
اینقدر بد از این جانبازان دفاع شده که دیگه ابرویی براشون نمونده.
بدتر از یه دشمن اسیب زدن به این جانبازان با این دفاع کردنشون
به قول یه بزرگواری