Header Background day #08
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

اندراحوالات دختری در روستا

84 ارسال‌
25 کاربران
260 Reactions
40.8 K نمایش‌
Azi
 Azi
(@mixed_nut)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 768
شروع کننده موضوع  

روز اول مهر خود را چگونه آغاز کردید؟

به نام خدا،

با فحش!

(و البته سوال این که: کی این وقت روز پا می‌شه بره کار کنه آخـــــــــــه!)

از در خونه که رفتم بیرون، آفتاب تازه زده بود، یه جوری که هنوز شبنم روی گل‌ها هنوز بخار نشده بود. یکی من بیدار بودم، یکی شاتر نونوا!

به ما گفته بودن مینی‌بوس یه ربع به 7 حرکت می‌کنه. من 7 رسیدم، فکر کردم همه رفتن. حقیقت امر این بود که هنوز هیشکی نیومده بود!

80 کیلومتر سوار بر مینی‌بوس!

تازه توی سربالایی‌ها اگه پیاده می‌شدیم و مینی‌بوس رو هل می‌دادیم، زودتر هم می‌رسیدیم!

بنده صبح شیر خورده بودم، وقتی رسیدیم مقصد داشتم کره بالا میاوردم!

حالا بماند که یه قبرستون روبه‌روی مدرسه‌ست و هر بار نگاهش می‌کنم، سرنوشت چند ماه آینده‌م میاد جلوی چشمام!

اولین ری‌اکشن من در بدو ورود به مدرسه:

- در ظاهر: :)

- در باطن: ووووووووووی ((5))((5))((5))

آخرین ری‌اکشن من هنگام خروج از مدرسه:

غلط کردمممممم ((227))((227))((227))

شاگردهای دخترم معتقدن که پسرا یه مشت عوضی وحشی هستن و نباید توی کلاس باشن، شاگردهای پسرم هم معتقدن که دخترها یه مشت لوس ننر بد‌دهن هستن و نباید توی کلاس باشن.

تا کنون تمام تلاش‌های این‌جانب در راستای ایجاد آشتی، یا جهنم و ضرر، ایجاد یه آتش‌بس به بن‌بست خورده!

یه شاگرد دارم، اسمش دیاره (پسره). بعدا مفصل شرح حالش رو براتون می‌گم ولی بدونین که از دیوار راست بالا میره، از پنجره می‌پره بیرون، مقنعه‌ی دخترها رو می‌کشه، به دسته‌ی صندلی و میز نیمکت و جوهر خودکار و دفتر بغل‌دستیش هم رحم نمی‌کنه. مدام از دخترها کتک می‌خوره، اما می‌خنده و تلافی می‌کنه (that's my boy)! حالا از همه هم زرنگ‌تره :| خیلی هم به من احترام می‌ذاره :| کلا به جز من و معاونین مدرسه، بقیه رو آدم حساب نمی‌کنه :|

آقا این چه وضعشه! شاگردهام با هم کردی صحبت می‌کنن، کردی دعوا می‌کنن، کردی تیکه می‌ندازن، خلاصه همه چی کردی، منم اون وسط هویج‌وار نگاهشون می‌کنم فقط :|

یه بار گفتم به من هم باید کردی یاد بدین، یکی از دخترها گفت بذارید من یاد بدم. بعد چشمتون روز بد نبینه! یه جمله گفت که فقط گفتنش برا خودش دو دقیقه(!) طول کشید، بعد برگشته به من میگه: خب حالا تکرار کن!

من: ها؟

دختره: (دوباره جمله رو تکرار کرده)

من: ها؟

دختره: (برای بار سوم جمله رو تکرار کرده)

من: خب بچه‌ها بفرمایید زنگ تفریح، منم برم قولنجمو بشکونم :|

حالا باز این خوبشه!

همکارم یه شاگرد داره که با انگشت وسطیش اجازه می‌گیره!

تصور کنین دارید درس می‌دید، برمی‌گردین که بپرسین بچه ها کسی سوالی داره؟

یهو چشمتون میفته به یه بچه که با این طرز اجازه گرفتن، دستشو برده بالا.

نیت بچه صاف و ساده‌ست هااا، این شکلی یاد گرفته و عادت کرده، ولی امان از ذهن شما!

به زودی با خاطرات بیش‌تری خدمت خواهم رسید :)

قسمت دوم

#10

قسمت ششم

#35

قسمت دهم

#55

قسمت سوم

#14

قسمت هفتم

#40

قسمت یازدهم

#57

قسمت چهارم

#17

قسمت هشتم

#45

قسمت دوازدهم

#66

قسمت پنجم

#28

قسمت نهم

#50


   
H20، رضا، ezrail و 12 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Azi
 Azi
(@mixed_nut)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 768
شروع کننده موضوع  

توي كلاس بحث آزاد گذاشته بودم در مورد «دورانديشي»

هركسي برداشت هاش رو می گفت و بحث جریان داشت. ازشون پرسیدم که فکر میکنن در آینده چیکاره بشن؟

همه جواب دادن به جز امیرحسین. هرچی بهش گفتم جواب بده، قبول نکرد.

تا این که بحث به حاشیه کشیده شد و همه مشغول صحبت بین خودشون شدن (و طبق معمول یادشون رفت معلم توی کلاسه -___-) همین که سروصدای کلاس بالا گرفت، امیرحسین از نیمکتش اومد بیرون و نزدیک گوشم آروم پرسید:

- خانوم؟ پس من کی سیبیل درمیارم؟ ((225))

+ سیبیل میخوای چیکار؟ ((62))

- آخه من میخوام سرکار شم ولی سیبیل ندارم که هنووووووووووووز ((203))((210))

+ برای سرکار شدن لازم نیست سیبیل داشته باشی ((64))

چند وقت پیش هم گفته بودم با کلمات (گودال، دانه لوبیا، سوسک) یه بند بنویسن.

این هم بند یکی از بچه ها (نقل به مضمون):

مادر و پسر فقیری بودند که فقط یک گاو داشتند. یه روز مادر به پسر گفت برو این گاو رو بفروش با پولش غذا بخر. ولی پسر گاو رو با چندتا دانه لوبیای سحرآمیز عوض کرد. وقتی به خونه اومد، دانه ها رو توی یه گودال کاشت تا ازشون لوبیای سحرآمیز دربیاد. ولی شب که شد، یه سوسک اومد و دونه ها رو خورد و اون مادر و پسر فقیر موندند و از گرسنگی مردند.

پایان.


   
ملکه سرخ، k.b و banooshamash واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
H20
 H20
(@seyed)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
 

هلاک این کپی برداری و اتمام داستانم یعنی همون بند اول شخصیت اصلی داستان رو کشت تا اون همه آسمون ریسمون بهم نبافه((200))


   
Azi و k.b واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Azi
 Azi
(@mixed_nut)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 768
شروع کننده موضوع  

چند وقت پیش به یوسف که فارسیش ضعیفه و در حد دوم ابتداییه گفتم یه بند در مورد «گربه ی لوس» بنویس.

نوشته:

حیاط مادربزرگم یک گربه ی لوس بود. من آن قدر به او لگد زدم که دیگر لوس نبود.

ری اکشن من: :|:|:|


   
H20، banooshamash و k.b واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
banooshamash
(@banooshamash)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 520
 

@mixed-nut 106979 گفته:

چند وقت پیش به یوسف که فارسیش ضعیفه و در حد دوم ابتداییه گفتم یه بند در مورد «گربه ی لوس» بنویس.

نوشته:

حیاط مادربزرگم یک گربه ی لوس بود. من آن قدر به او لگد زدم که دیگر لوس نبود.

ری اکشن من: :|:|:|

نکنه میخواسته بنویسه "در" حیاط مادربزرگم یک گربه لوس بود؟ :|

این هم نوع جدیدی از پایان دادن به داستان و آسمون و ریسمون نبافتن بود :| عجب مغزهای متفکری داریم ما((200))


   
Azi و H20 واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
alietesamy
(@alietesamy)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 343
 

@Banoo.Shamash 106991 گفته:

نکنه میخواسته بنویسه "در" حیاط مادربزرگم یک گربه لوس بود؟ :|

این هم نوع جدیدی از پایان دادن به داستان و آسمون و ریسمون نبافتن بود :| عجب مغزهای متفکری داریم ما((200))

اتفاقا خیلی متن پرمفهوم و انتزاعی باحالی بود کلا

اصن ادبیه و جای فکر داره این ماجرا

"

حیاط مادربزرگم یک گربه ی لوس بود. من آن قدر به او لگد زدم که دیگر لوس نبود

"

الان یکم برو تو بحر جمله، ببین چی میخواد بگه اصن((200))((200))


   
H20 واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Azi
 Azi
(@mixed_nut)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 768
شروع کننده موضوع  

امسال به یه مدرسه ی جدید اومدم.

جدا شدن از بچه هایی که حسابی برام آشنا شده بودن، خیلی سخت بود. هر روز به این فکر میکنم که الان کلاس ششم هستن، معلمشون کیه؟ خوبه، مهربونه، باوجدانه؟ حال بچه ها چطوره؟ چطور درس میخونن، چطور یاد میگیرن...

خردادماه که ازشون جدا شدم، حتم داشتم دیگه هرگز دانش آموزایی رو به اندازه اونا دوست نخواهم داشت.

اشتباه میکردم!

شاگردای امسالم هم خیلی دوست داشتنی هستن. همه گوگولی و گرچه شر و شیطون، ولی دوست داشتنی و بامزه.

مثلا روز اول ازشون خواستم یه چیز بامزه در مورد خودشون بگن.

میثم: خانوم دندون ها خیلی با هم فرق دارن.

من: آره میثم، بعضیاشون تیزن، بعضیا پهن، هرکدوم به یه دردی میخورن.

آوین: دروغ میگه خانوم، عموی من سه تا دندون داره عین هم.

سما: اونا دندون مصنوعی هستن.

سیدبنیامین: من دندون مصنوعیای بابابزرگمو انداختم توی چاه حیاط!

میثم: آره خانوم، بعضیا سفیدن و بعضیا زردن. مثلا دندونای من زردن چون مسواک نمیزنم!

من: مرسی میثم، مرسی سیدبنیامین!

اَوین: خانوم من یه چیز بامزه از خودم بگم؟

من: بگو اوین جان.

اوین: مامانم مُرده.

من: خدا رحمتشون کنه عزیزم.

اَوین: اشکال نداره، بابام برام سه تا مامان خریده!

من: جیزز کرایست! خوش بحالت اوین ^__^ به نظرم تو فقط چیزای بی مزه تعریف کن از این به بعد.

سوگول: خانوم میشه من مبصر بشم؟ من خوب میتونم داد بکشم، تازه زورم هم به محمد میرسه.

محمد: تو اگه زور داشتی که در قمقمه‌تو نمیدادی من باز کنم.

من: حالا در مورد مبصر بعدا با هم تصمیم میگیریم. هیوا چرا وسط کلاس راه افتادی؟

علیرضا: خانوم عادتشه.

من: باشه پس من هم جاشو عوض میکنم، میذارمش وسط سوگول و مهناز بشینه.

هیوا و سوگول و مهناز: نههههههههههههههه!!!

من: هیوا من یه بار تذکر میدما! حواست باشه. مثلا الان به پسری که خیلی با پشت سری صحبت میکنه و حواسش به کلاس نیست، دارم تذکر میدم. اسمش هم امیرعلیه.

امیرعلی: بله خانوم؟ چی؟

میثم: خانوم میگه هِشبَه** دیگه!

من: :|

روز دوم هم که درس فارسی در مورد فصل ها بود، یه سوال داشت که شما کدوم فصل رو دوست دارید و چرا؟

میثم میگه: تابستون. چون مدرسه تعطیله. چون درس نداریم. چون مشق نداریم. چون ریاضی نداریم. چون نمیایم توی کلاس بشینیم.

دو زنگ بعدش که داشتیم در مورد چیزهای نامرئی و نشونه هاشون صحبت میکردیم،

میثم میگه: مثلا من خیلی مدرسه رو دوست دارم، شاید دیده نشه، ولی نشونه داره.

گفتم آره میثم، توی زنگ فارسی نشونه هاش رو برامون شمردی پسرم!

زنگ علوم آزمایش حباب درست کردن داشتیم.

انقدر ریکا از دست و بال بچه ها جمع کردم و ریکایی رو که روی میزاشون ریخته بودن پاک کردم که قشنگ با دستام می تونستم ظرفای یه مهمونی رو بشورم!

تازه میثم نی قمقمه‌ش رو درآورد و خواست مثلا باهاش حباب درست کنه.

عوض اینکه فوت کنه، بالا کشید :|

دو زنگ تموم عق زد...

** هشبه به زبان محلی یعنی خفه شو!


   
k.b، kianick، banooshamash و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
H20
 H20
(@seyed)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 127
 

@mixed-nut 107482 گفته:

امسال به یه مدرسه ی جدید اومدم.

جدا شدن از بچه هایی که حسابی برام آشنا شده بودن، خیلی سخت بود. هر روز به این فکر میکنم که الان کلاس ششم هستن، معلمشون کیه؟ خوبه، مهربونه، باوجدانه؟ حال بچه ها چطوره؟ چطور درس میخونن، چطور یاد میگیرن...

خردادماه که ازشون جدا شدم، حتم داشتم دیگه هرگز دانش آموزایی رو به اندازه اونا دوست نخواهم داشت.

اشتباه میکردم!

شاگردای امسالم هم خیلی دوست داشتنی هستن. همه گوگولی و گرچه شر و شیطون، ولی دوست داشتنی و بامزه.

مثلا روز اول ازشون خواستم یه چیز بامزه در مورد خودشون بگن.

میثم: خانوم دندون ها خیلی با هم فرق دارن.

من: آره میثم، بعضیاشون تیزن، بعضیا پهن، هرکدوم به یه دردی میخورن.

آوین: دروغ میگه خانوم، عموی من سه تا دندون داره عین هم.

سما: اونا دندون مصنوعی هستن.

سیدبنیامین: من دندون مصنوعیای بابابزرگمو انداختم توی چاه حیاط!

میثم: آره خانوم، بعضیا سفیدن و بعضیا زردن. مثلا دندونای من زردن چون مسواک نمیزنم!

من: مرسی میثم، مرسی سیدبنیامین!

اَوین: خانوم من یه چیز بامزه از خودم بگم؟

من: بگو اوین جان.

اوین: مامانم مُرده.

من: خدا رحمتشون کنه عزیزم.

اَوین: اشکال نداره، بابام برام سه تا مامان خریده!

من: جیزز کرایست! خوش بحالت اوین ^__^ به نظرم تو فقط چیزای بی مزه تعریف کن از این به بعد.

سوگول: خانوم میشه من مبصر بشم؟ من خوب میتونم داد بکشم، تازه زورم هم به محمد میرسه.

محمد: تو اگه زور داشتی که در قمقمه‌تو نمیدادی من باز کنم.

من: حالا در مورد مبصر بعدا با هم تصمیم میگیریم. هیوا چرا وسط کلاس راه افتادی؟

علیرضا: خانوم عادتشه.

من: باشه پس من هم جاشو عوض میکنم، میذارمش وسط سوگول و مهناز بشینه.

هیوا و سوگول و مهناز: نههههههههههههههه!!!

من: هیوا من یه بار تذکر میدما! حواست باشه. مثلا الان به پسری که خیلی با پشت سری صحبت میکنه و حواسش به کلاس نیست، دارم تذکر میدم. اسمش هم امیرعلیه.

امیرعلی: بله خانوم؟ چی؟

میثم: خانوم میگه هِشبَه** دیگه!

من: :|

روز دوم هم که درس فارسی در مورد فصل ها بود، یه سوال داشت که شما کدوم فصل رو دوست دارید و چرا؟

میثم میگه: تابستون. چون مدرسه تعطیله. چون درس نداریم. چون مشق نداریم. چون ریاضی نداریم. چون نمیایم توی کلاس بشینیم.

دو زنگ بعدش که داشتیم در مورد چیزهای نامرئی و نشونه هاشون صحبت میکردیم،

میثم میگه: مثلا من خیلی مدرسه رو دوست دارم، شاید دیده نشه، ولی نشونه داره.

گفتم آره میثم، توی زنگ فارسی نشونه هاش رو برامون شمردی پسرم!

زنگ علوم آزمایش حباب درست کردن داشتیم.

انقدر ریکا از دست و بال بچه ها جمع کردم و ریکایی رو که روی میزاشون ریخته بودن پاک کردم که قشنگ با دستام می تونستم ظرفای یه مهمونی رو بشورم!

تازه میثم نی قمقمه‌ش رو درآورد و خواست مثلا باهاش حباب درست کنه.

عوض اینکه فوت کنه، بالا کشید :|

دو زنگ تموم عق زد...

** هشبه به زبان محلی یعنی خفه شو!

((102))سلام

ممنون از اینکه خاطرات خودتون رو به اشتراک می گذارید

واقعا خندیدم

چه سالی بشه امسال با این بچه های جدید هرسال جالب تر از پارسال


   
Azi واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
banooshamash
(@banooshamash)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 520
 

واقعا جای خالی خاطراتت رو میشد حس کرد!

نمیدونم خواهر چطوری جلوی خودتو میگیری که همون لحظه نخندی بهشون یا پرتشون نکنی بیرون((225))

فقط اون اَوین و میثم :| امسال خدا بهت صبر و پشتوانه قد دو فیل بهت بده


   
Azi واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
IBEe
 IBEe
(@eebi)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 186
 

من روز اولو نرفتم حتی روز دومم حتی سوم


   
پاسخنقل‌قول
صفحه 6 / 6
اشتراک: