Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

پیشتازان | دور سوم |«ماموریت»

55 ارسال‌
29 کاربران
462 Reactions
8,480 نمایش‌
karman
(@karman)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
شروع کننده موضوع  

آنچه گذشت . . .

در قسمت قبل خواندیم که مجید، خادم اهریمن، از شکاف موجودی ابتدایی و اهریمنی بیرون کشید ( با قربانی شکافو کمی باز کرد تا این سایز از اهریمنای ابتدایی عبور کنن) و بعد از آلوده کرد دهکده و دنیا به اون ویروس قدرتهای پیشتازی خودش رو فدا کرد و دستش رو قطع کرد تا بتونه ویروس رو با خودش به قصر بیاره.

* چون میدونید ک فقط پیشتازها بخاطر جادوی قصر میتونن وارد قصر بشن و هر موجود دیگه ای بیاد داخل یه ساختمون خراب شده نه قصر مگه اینکه پیشتاز باشه.*

و بعد آلودگی رو به سنگ روح برد و قلب قصرو آلوده کرد. و قصر از بین رفت تا پیشتاز که آخرین مانع بین تاتادوم و ارتشش و دروازه ی زندگی بودن هم در دنیای آلوده ی جدید تنها و بی دفاع قرار بگیرن.

پیشتازها خیلی زود متوجه شدن که بیماری انسانهای جهان رو به موجوداتی وحشی تبدیل کرده و مثل فیلمهای زامبی ای بقیه رو مبتلا میکنه اما وقتی این ویروس وارد بدن پیشتاز میشه بجای زامبی کردنش اونو میکشه که احتمالا بخاطر قدرت درون اونهاست.

و برای همین بود که انگل مدتها قبل در دست امیرکسرا نتونست دووم بیاره و بیرون اومد.(دقت کنید ک انگل ناقل ویروسه نه خوده ویروس! و ویروس توی تخم های این انگله که وقتی یکی مبتلا میشه ویروسو از طریق تخمهای انگل انتقال میده، پس تخم ها با قدرت پیشتاز ها خنثی میشن و پیشتاز ها ک قدرتشون خنثی شده میمیرن، اما تو بدن انسانها چیزی برای خنثی شدن نیست پس تخمها انگل میشن و اون فرد زامبی میشه.)

پیشتازها کشف کردن ک شاید اخرین امیدشون دانش خفته در دروازه باشه و برای بیدار کردن دروازه و استفاده از دانشش باید طبق مراسم خاصی عمل کنن.

ادامه ماجرا . . .

-بگو دیگه! چی فهمیدی؟

- باشه بزار برسم به صفحه اش . . . اها اممم ...خب میگه که باید شیش تا نه اول گفته که باید تا قبل از کامل شدن ماه . . . اصلا ماه کامل کیه؟

فاطمه دست کرد تو جیبش آیفون سیکس پلاس نقره ای شو درآورد که قابش از این قاب جلفای بزرگ باب اسفنجی بود که معلوم نیست قاب گوشیه یا تبلت-_- بعد از چند ثانیه چک کردن برنامه ی صور ماهش گفت: تقریبا هشت روز دیگس.

علیرضا گفت:

- یا استقودوس! ما که نمیتونم ظرف 5 روز هر شیش تا ماموریتی که اینجا نوشته انجام بدیم!

محمد حسین ابراز کرد:

- خب اگه همزمان انجامش بدیم که میشه دیگه!

برای اولین بار در عمرم به محمدحسین افتخار کردم که بالاخره تونست از پتانسیل هاش استفاده کنه.

ولی وقتی دو دقه بعد دیدم پاشو تا مچ تو دهنش فرو برده و داره با دندونش ناخون انگشت شست پاشو میگیره فورا از افتخارم پشیمون شدم.

علیرضا مجددا گفت:

-خب گیریم که شش دسته بشیم کی مارو میبره اونجا؟

- سجاد دیگه.

- ینی سجاد هی میره میاد و اینا؟ شاید یه گروه بخواد زودتر برگرده؟ چجوری ب سجاد خبر بدیم؟

محمد حسین که از کندن ناخونش فارغ شده بود ناخونه تو دهنشو تف کرد و گرفت:

- کاش شیش تا سجاد داشتیم!

و باز هم خواستم به او افتخار کنم اما قبلش برای اطمینان نگاهش کردم و دست تا آرنج درون دماغ رفته اش را که دیدم باز هم بیخیال شدم.

ایده ی محمد حسین در ذهنم جرقه ای برای اشتعال شد اما امیرحسین زودتر از من نتیجه گیری کرد!

- اگه میشد قدرتارو ادغام کرد قدرت کولن سازی عمادو با سجاد قاتی میکردیم اونوقت . . .

همزمان با او گفتم:

میتونیم!! اگه تو همزمان قدرت هردوشونو لمس کنی میتونیم!!

بعد از حل این مشکل به سراغ کتاب رفتیم.

- خب داشتم میگفتم! باید تا هشت روز دیگه خودمونو به اینجا برسونیم.

با انگشتم به نقشه ای در صفحه آخر کتاب اشاره کردم.

- شش تا ماموریته که باید تا حداقل چهار روز آینده انجامشون بدیم... بعد دستاورد ها باید در شبی ک ماه کامله توسط یک پیشتازی خورده بشه و در این موقعیت که میبینید زانو بزنه و ظاهرا همینا باید کافی باشه.

فاطمه پرسید:

- و ماموریتا؟

- اها ببخشید . . . خب اممم اول سیماب ماه! اینجور ک این نقشه نشون میده یجا طرفای کویرای ایرانه، دشت لوت. گفته میشه سه شب قبل هر ماه کامل، ماه در افق این کویر قابل دسترسیه و در لحظه ی غروبش میشه اشعه ی اونو ذخیره کرد. بهش میگه سیماب ماه.

یه ماموریت هم تو یه جنگله که آرمان چون یمدت خونوادش از دستش عصبانی بودن تو آمازون ولش کردن فهمیده این جنگل آمازونه، باید از یه درخت خاص که کنار باتلاق رشد میکنه شیره گرفته بشه.

از معبد اساطیری آتنا توی آتن هم باید جام خاصی ک جنسشو ننوشته ولی شکلشو اینجا کشیده . . . ایناهاش. . . اورده بشه تا این مواد توی اون نوشیده بشه. ماموریت بعدی اسمش آب حیاته. ایجور که کشف کردیم نقشه اش با نقشه ی آبشار نیاگارا مطابقت داره، کتاب میگه پشت این آبشار حوضچه ی زندگیه که باید آبشو برداریم. اسم ماموریت بعدی خاکستره خون و استخوان که از یه قبرستان توی دهکده ی نیوجرسی باید بیاریم البته کتاب هیچ اشاره ای به مکان یا نوع این خاکستر نکرده متاسفانه پس باید یه خاکی تو سرمون بریزیم!

اما ماموریت اخر... قندیل های مردگانه. اینطور که کتاب میگه توی شهر ***(بهش هنوز فکر نکردم) یک غار به داخل زمینه...اینجور که نقشه میگه...البته توی تصویرای ماهواره ای که نگاه کردیم همچین چیزی نبوده . . . ولی ظاهرا غار به محلی زیر زمین راه داره که کتاب بهش گفته آندرسیتی یا شهر مردگان. در عمیق ترین قسمت این مکان قندیل هایی درخشان و بلوری وجود داره. .. بلورایی ک فکر کنم تو آب حل میشن برای همین باید به معجون اضافه بشن. اممم همین دیگه . ..

حانیه گفت:

-پس معطل چی هستین؟ زود دست بکار شیم.

- اها یادم رفت . . . راستش به همین راحتیام نیست... اممم کتاب میگه که . . . میگه که این ماموریتا یسری نگهبانایی داره که از دید انسانها دورن... و برای محافط از مواد اولیه ساخته شدن تا دروازه بدست فرد نااهل باز نشه... و خوب این نگهبانا خیلیم مهربون بنظر نمیان.

امیرحسین پرسید؛

- عکسشونو داره؟

- اره ایناهاش...

وقتی صفحات تصاویر هیولاهای نگهبان هر ماموریت را نشانشان میدادم علیرضا جیغ کوتاهیدکشید و چشمانش لوچ شد، زیرلب گفت:

- این همه گودزیلا فراتر از پردازش مغز منه.

و بعد غش کرد.

اندکی بعد وقتی متوجه شدیم با تکاندن سارا میتوانیم بیشتر از 200 اسلحه که از اتاق مخفی فاطمه دزدیده بود همه را تجهیز کنیم، اماده ی حرکت شدیم. شش فرمانده؛ لیلا، سپهر، فاطمه، حریر، وحید، شهرزاد به همراه افرادشان اماده بودند.

به آنها گفتم:

یادتون باشه حتما یکم اضافه تر بیارید! شاید مجبور بشیم به اندازه دو یا سه نفر معجون درست کنیم ممکنه حتی یکم از معجون هدر بره پس به اندازه کافی جمع کنید.

قرار بود من کنار امیرحسین و عماد و سجاد اصلی بمانم و از آنها محافظت کنم.

امیرحسین دست عماد و سجاد را گرفت و چشمانشان را بستند، (امیرحسین قدرتش دزدین قدرت دیگران بود) بعد از مدتی سه سجاد و سه عماد جلوی ما ظاهر شدند، عجیب بود چون توقع شش امیرحسین داشتیم! اما خوشبخاته هر سه عماد و هرسه سجاد قدرت باز کردن پرتال را داشتند و هرکدام همراه یکی از گروه ها راهی ماموریت شدند.

من، امیرحسین و سجاد و عماد اصلی را درون چادر گذاشتم و خودم مشغول نگهبانی بیرون چادر شدم.

درحالی ک دوستانم در جای جای دنیا در حال انجام ماموریتهایی خطرناک و طاقت فرسا بودند و خیلی زود، درکمتر از چهار روز دیگر به ما ملحق میشدند.


   
banooshamash، رضا، hermion و 16 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
shaeremehr2
(@shaeremehr2)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 160
 

راوی: شاعر

شرکت کننده ها: زهرا، خودم، سپهر، هادی و نریمان

میدونین من آتیش رو تاریک میبینم یعنی هرچیزی که آب رو بسوزونه از بین ببره برای من تاریکه( نور رو میبینم اما شعله سوزان رو با قدرتم نمیتونم حس کنم یا ببینم با نگاه عادی آتیش همون آتیش دیده میشه) اون آتیش بزرگ هم همینطور بود با یه تفاوت نور داشت اول بعد میسوخت تا تاریک میشد هرچی تلاش می کردم تا از قدرت آب استفاده کنم نمیشد ؛ آب میرفت زیر اون روشنی و آتیش رویه آب شناور میشد.

سجاد روز شلوغی رو داشت باید گروه ها رو برای ماموریت میفرستاد ، برای همین تا جایی که میتونست کمک میکرد . زیاد دقیق نبود ، ولی همین که ما رو از اینور کره زمین می فرستاد اونور خیلی هم خوب بود . گروه پنج نفره ما عجیب و ترسناک بود؛ زهرای نامریی ، من آب چکان ، سپهر وحشت (ذهن ادمو میخونه، ادم پیشش امنیت ذهنی نداره که) ، هادی عصبانی ( نعره هایی میکشه که آدم میگرخه) و نریمان چند(ام، تعداد روح های بدبختو یادم رفت)هزار روح؛ (فقط یه جمله در وصفش کافیه : خدایا خودت بهمون رحم کن). سجاد ما رو نزدیک آبشار نیاگارا فرستاد ، نزدیک چه عرض کنم :- . وقتی از تلپورت عبور کردیم صدای آبشار به گوش می رسید . من فوران انرژی را در درونم حس کردم ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: یک روز راه هست تا آبشار . و به سپهر نگاه کردم لازم نبود حرفی . بزنم ذهن منو خوند ، و گفت: باید تا شب نشده به آبشار برسیم . و بعد رو کرد به هادی و گفت: هرچی جلوی راهمون بود خورد کن من یه مسیر راحت میخوام . نباید تاخیر داشته باشم ما امشب باید به آبشار برسیم.

هادی سرش رو تکون داد و راهی شد . به سمت اشتباهی میرفت ، من به سمت آبشار اشاره کردم و سپهر با ارتباط ذهنی هادی رو راهنمایی کرد. هادی به اولین صخره که رسید با مشت شروع کرد به خورد کردن . من به زهرا نگاه کردم که داشت موقعیت رو برسی میکرد . بعد رو به سپهر کرد و گفت: اینجوری ما نمیتونیم خیلی سریع حرکت کنیم ، اون ما رو عقب میندازه زمان زیادی برای خراب کردن صخره ها نداریم .

سپهر با یک نگاه به هادی دستور العمل رو تغییر داد . هادی دست از خراب کردن صخره برداشت و شروع کرد به بلند کردن ؛ صخره با یک حرکت به کناری انداخته شد. زهرا زمزمه کرد: حالا بهتر شد. لبخند ریزی زد . و سریع از ما جلو زد . دنبالش رفتم ، ناگهان ایستاد . پرسیدم : داری چیک.... سرشو برگردوند و با انگشت اشاره گفت هیس . متوجه یه عنکبوت خیلی بزرگ شدم که توجه شو جلب کرده ، با ترس فهمیدم که می خواد بگیرتش . با لبخندی شیطانی عنکبوت رو تو دستاش پنهان کرد و خیلی عادی به طرف گروه حرکت کرد . رنگ سپهر مثل گچ شده بود ، خدا رو شکر کردم که جای سپهر نیستم ، وگرنه منم از دونستن نقشه شومش پس می افتادم . آروم آروم خودشو به گروه نزدیک کرد و عنکبوتو آهسته گذاشت رو شونه نریمان . لبخندش پررنگتر شده بود ، چهره ای ترسیده به خودش گرفت و با صدایی ترسیده گفت : اون چی...چیه ر و...رو شونه ات؟؟

بعد جیغ کشید: عنکبووووووووووووت...سپهر نمیدونست بخنده بترسه ، بلاتکلیف مونده بود . منم هاج و واج با دهانی باز . نریمان بیچاره هم در حال پس افتادن ، هادی وقتی چهره نریمانو دید از خنده پخش زمین شد . با خنده هادی ، نریمان به خودش آمد و عکبوتو با چندشیت فراوان گرفت و به سمتش پرت كرد . درست رفت تو دهنش . هادی یه نعره ای کشید که عنکبوت بدبخت غالب تهی کرد و بیجان تف شد بر زمین . پرنده ها هم جمیعا گرخیدند و سکوتی دهشتناک جنگلو فرا گرفت ؛ که با زد و خوردای نریمان و هادی شکسته شد . سپهر هم دستشو محکم کوبآند به پیشونیش و سرشو تکون داد و با افسوس به زهرا نگاه كرد . نمی دونم تو ذهن زهرا چی دید یا خوند که رنگش پرید و دستاشو تسلیمانه برد بالا . زهرا در جوابش نیشخندی زد و گفت : این دو تا رو از هم جدا کنین، تفریح بسته :دی

حرکت به طرف آبشار رو دوباره از سر گرفتیم . گاهی نریمان با کمک شمشیرش مسیر رو باز میکرد و گاهی هادی؛ بین راه صحبت زیادی نمیشد، چون به انرژی نیاز داشتیم تا راه یک روزه رو ،نصف روز طی کنیم . گاهی گاهی صدای خنده زهرا به گوش می رسید ، بدلیل رفتار های نریمان و هادی؛ مثل دو تا بچه مدرسه ای . با سپهر توافق کردم که به اون دو تا چیزی از عنکبوت و زهرا نگه . رفتار سپهر رو مخ بود ، امنیت ذهنی نداشتیم . وارد افکار ما میشد و بدونه اینکه سوالی پرسیده باشیم به ما جواب میداد یا به من هشدار میداد تمرکز کنم و به فکر آبشار باشم ؛ فکر نکنم نریمان و هادی مشکلی داشته باشن ، زهرا هم که سپهر با خوندن افکارش رنگش مثل میت میشد و گاهی لپاش گل می انداخت و زهرا لبخندی از پیروزی میزد ، انگار از قصد این افکارو داشت . نزدیکی های شب بود که به کنار آبشار رسیدیم همه بجز من خسته شده بودن ، مخصوصا سپهر که از قدرتش خیلی استفاده کرده بود . من کنار آبشار احساس قدرت میکردم ، آب به من نیرو میداد . نگاهی به بچه ها کردم ، هادی داشت توی دل تخت سنگ بزرگی که اونجا بود جان پناهی رو میکند تا شب رو بگذرونیم . نریمان هیزم جمع میکرد و سپهر سرش رو میون دستاش گرفته بود تا صدای ابشار کمتر اذیتش کنه ، میخواست آروم بشه . دنبال زهرا میگشتم که صداش رو از کنارم شنیدم . درست کنارم وایستاده بود به تاریکی آبشار زل زده بود ، صدای بلندی داشت من نور رو میدیم . آبشار میدرخشید خیلی روشن و صداش آرامش رو برام همراه داشت . خودش رو به من نزدیک کرد و درگوشم بلند گفت: تو بیشتر از این تاریکی میبینی .

باسر تاکید کردم و گفتم: یه عالمه موجود زنده اون پایین هست، یه عالمه نور این اطراف هست.

در همین هین چنگولک روی شونه ی زهرا نشست و زهرا دستی به سرش کشید و ادامه داد: تو هرچی به آبشار نزدیک تر میشدی ، کمتر خسته میشدی این خوبه که تو اینجا هستی . به من نگاه کرد تویه چشماش برقی بود آرام بخش قلبم تند تر تپید. با صدای سپهر و سنگی که به من زد به خودم اومدم : تو رو خدا تمومش کن تو باید راهی پیدا کنی تا بتونیم فردا ورودی غار رو پیدا کنیم.

آتیش گرم بود ، شام نیمه گرمی که سجاد خوش آماده کرده بود رو خوردیم ، خدا خدا میکردم مسموم نشیم :دی

هرکس گوشه ای خوابید من خواستم کل شب رو نگهبانی بدم اما سپهر قبول نکرد و گفت : بهتره تو هم بخوابی . نگهبانی رو دوشیفته کرد ، اول من بودم بعد نریمان . همه اماده شدن تا بخوابن . زهرا نامریی شده بود ، من فقط میتونستم درخشندگیشو ببینم . کنار هادی نشسته بود ، هادی هی عطسه میکرد . چند بار دستشو تکون داد ، فایده ای نداشت . آخر سر دستشو محکم کوبوند به دماغش و قرچ ، دماغش شکست و خون اومد ، نالید : پشه های مزاحم . متوجه سپهر شد که چهار زانو کنارش نشسته و دستش سمت صورتشه و یه پر هم تو دستاش، بین زمین و هوا آویزونه . چشمای سپهر گرد شد و گفته : نه نه ، فکر....نذاشت حرفشو تموم کنه ، یه مشت محکم نثار سپهر کرد، دو متر اون ور تر پرت شد و به دنیای بیهوشیت رفت با بادمجونی که زیر چشماش کاشته شده بود . کم کم بقیه به خواب رفته بودن و من تنها به آبشار درخشان نیگارا ذل زده بودم.

لحظه ای به عقب نگاه کردم دنبال زهرا بودم. تو جاش نبود اطرافم رو نگاه کردم خودش رو نامرئی کرده بود به سمت پایین آبشار در حرکت بود.

کنار آبشار ایستاده بود که بهش رسیدم مرئی شده بود داشت به داخل رودخونه سنگ مینداخت من آروم رفتم کنارش زمزمه کردم: تو هم باید استراحت میکردی اینجا چیکار میکنی.

منو نگاه کرد و گفت : فردا روز مهمیه برای همه ... من یکم دلواپسم ، دلشوره دارم نمیخوام اتفاقی بیفته برای تو برای هیچکس.نمیخوام فردا بیاد ...

گفتم: فردا رو بسپار به فردا بزار کمکت کنم تا آروم بشی.

قدمی جلو گذاشتم ، من شناخت خوبی از قدرت هام دارم اما هنوز بخش هایی از وجودم هستن که نمیتونم کنترلش کنم و هنوز نا شناخته اند. اما این یکی رو خیلی دوست داشتم ؛ رفتم رویه رودخونه زهرا همینجوری با دهن باز منو نگاه میکرد . دستم رو به طرف زهرا بردم گفتم: به من ملحق میشی؟

زهرا نگاه نگرانی به من انداخت و گفت: تو مطمئنی؟

دستم رو دراز کردم و دستش رو گرفتم و گفتم: به من اعتماد کن. و کشیدمش روی آب که مثل زمین سفت شده بود، کشیدمش سمت خودم و ادامه دادم: با من برقص آب

و بدون اینکه قدم از قدم برداریم رقص شروع شد . چرخیدیم و چرخیدیم با چرخش آب ، روی اب .بعد سوار بر موج به نزدیکی بخشی از آبشار شدیم ، زهرا از ترس خودش رو تویه بغل من جمع کرد سرم رو دم گوشش بردم و گفتم : نگران نباش من با تو ام . دستم رو بالا بردم و بخش از آبشار رو کنار زدم . درست پشت اون بخش دهانه ورودی غار منتظرما بود.


   
رضا، hermion، Reen magystic و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Leyla
(@leyla)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2523
 

راوی: لیلا

زمان: روز اول ماموریت، یک روز بعد از نابودی قصر

مکان: یه کوهی که هنوز اسم نداره.

افراد حاضر: لیلا سجاد نرجس کیاناز فاطمه (خواهر مهدیه) محمدمهدی شایان نگین

موضوع: سالی که نکوست از بهارش پیداست

بالاخره تسلیم میشم، وقت استراحته. به فرو رفتگی روی دامنه ی کوه اشاره میکنم و میگم: «اونجا توقف میکنیم.»

همه نفس راحتی میکشن. 2 ساعته که روی سنگ های لیز و مسیر باریک سرپایینی دامنه کوه راه میریم. اوضاع از چیزی که فکر میکردم بدتره. پرتال ما رو به جایی دورتر و بالاتر از نقطه ای که نقشه به عنوان ورودی غار معرفی میکرد کشوند و چند لحظه بعد از به راه افتادنمون ابرهای سیاه جلوی نور رو گرفتن و بارون شدیدی شروع شد که مرتبا تغییر جهت میده. به لطف آتیشی که نگین با خودش این طرف و اون طرف میبره و کریستالی که نرجس بعد از مدت ها تمرین بالاخره تونسته تو محیط بیرون از بدن خودش به وجود بیاره و به شکل یک ظرف دور آتیش بکشه تا تاثیر روشناییش رو بیشتر کنه مشکل غیبت خورشید حل شده. فاطمه هم سعی خودشو میکنه تا مشکل سرما و آب بارون رو حل کنه، اما مجبوره مرتبا شکل و مکان سپر رو تغییر بده تا با جهت باد یورش قطرات بارون هماهنگ بمونه. البته همیشه هم موفق نیست. امکان نداره با ساختن یه سپر دفاعی همه جانبه (مثل کره) به راهمون ادامه بدیم، چون جریان آب روی سپر جلوی دید رو میگیره و برف پاک کنی نیست که این مشکلو کنار بزنه. باید با شکل شیروونی مانندش کنار بیایم.

برای بار هزارم آرزو میکنم کاش شاعرو با خودم میاوردم.

خودمون رو روی زمین میندازیم. میدونم همه هنوز تو شوک نیم ساعت پیش هستن، وقتی رعد و برق غیر معمولی تو فاصله ی نسبتا نزدیکی زده شد و قلب همه ایستاد. هرچند شایان تونست منحرفش کنه و خطر جزغاله شدن از کنار گوشمون گذشت، ولی آتیش و سپر رو برای چند لحظه از دست دادیم و پای محمد مهدی لیز خورد و تعادل کیاناز رو هم بهم زد. اگه واکنش من و شایان نبود ممکن بود هر دو شونو از دست بدیم، و اگر کیاناز به موقع صدای خودش رو کنترل نمیکرد به خاطر ریزش کوه شاید هیچکدوممون برنمیگشتیم. به خاطر هشدار شایان درمورد اوزونی که به لطف رعد و برق تو هوا پخش شده بود مجبور شدیم به راهمون ادامه بدیم و حالا اینجاییم.

هر کی طرح این شلم شوربا بازارو چیده یه سادیسمی غیر قابل درمانه.

از اونجایی که دیگه نگران چند متر اونطرفترمون نیستیم فاطمه سپرشو رو طوری قرار داده که یه طرف دامنه کوه و طرف دیگه سپر زیر جریان آب باشه. بعد از کمی استراحت از نگین میخوام آتیش رو طوری تنظیم کنه که بتونم نقشه رو جلوی دید همه بذارم.

میگم: «ارتفاعمون همونه، حالا دو سه متر اینور اونور... ورودی غار باید همین دور و اطراف باشه.»

شایان بلند میشه و میگه: «پس باید راه بیفتیم.»

***

چند دقیقه بعد غار کاملا روبرومومنه. حس خوبی نسبت بهش ندارم.

به هم نگاه میکنیم. همه مون ترسیدیم. چیزی که تو سه روز آینده سرمون میاد شبیه هیچکدوم از چیزایی که تا حالا باهاش سر و کار داشتیم نیست. همینطور اتفاقاتی که روز قبل ازشون جون سالم به در بردیم.

فکر میکنم، شبیه یه خواب میمونه.

یاد سوزش زخم روی دستم میفتم.

نفس عمیقی میکشم و چاقومو در میارم.

برای خانواده... و زندگی.


   
abramz720، رضا، hermion و 12 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

راوی:حریر

زمان: روز اول ودوم ماموریت( یک روز بعد از نابودی قصر)

مکان: کویر لوت

افراد حاضر در داستان:حانیه، آرمان،عماد،آوا

پارچه نازک حریر را بالاتر کشیدم تا چشم ها و دهانم را بپوشاند، و سرم را پایین انداختم تا شن ها با صورتم برخورد نکنند. مهم نبود دیدم ضعیف شود زیرا که در این طوفان شن چیزی برای دیدن وجود نداشت. همه چیز داغ بود و احساس می کردم درون یک کوره در حال راه رفتنم. کوره ای که می توند اجاق شیرینی پزی یک نانوا باشد، و یا کوره ای که آجر در آن پخته می شود.

با طناب های محکم و کلفت به همدیگر متصل شده بودیم. من جلوی همه راه می رفتم، پشت سرم عماد بود و بعد حانیه. آرمان و آوا نیز در آخر ما را دنبال می کردند. در این بیابان وسیع که طوفان های پی در پی شن ما را عاصی می کرد، متصل شدن ما با طناب بهرین چاره ای بود که برای گم نشدن اندیشیده بودیم.

به اعضای گروهم فکر کردم، همه خسته و غمگین بودند. تازه چند ساعت بود که حرکت کرده بودیم و راه زیادی را در پیش داشتیم. و به این زودی آن ها انرژی شان را از دست داده بودند و کلافه و درمانده شده بودند. حانیه آرمان عماد و آوا. آوا...کوچکترین عضو گروه و جدیدترین پیشتازی که به ما پیوسته بود. این که چطور او را پیدا کرده بودیم، مخصوصا بدون وجود قصر که او را راهنمایی کند داستان درازی بود. اما من درباره او رویایی دیده بودم، و به رویایم اطمینان داشتم.یافت او شانس بزرگی برای ما و مخصوصا من بود، زیرا که به قدرتش نیاز داشتم. او درست مثل محسن، محسنی که در حین خراب شدن قصر کشته شده بود خاک افزار بود. آه که چه مرگ دردناکی داشت... و فکر کردن به آن تنها لرز بر بدنم می انداخت. صدای فریاد هایش هنوز در کابوس هایم طنین انداز می شود.

اصولا پیشتازان جدید را با خود به ماموریت نمی آوردیم، از آن جایی که هنوز در کنترل کردن قدرت خود ضعیف بودند، استفاده از آن ها در ماموریت هم برای خودشان خطرناک بود و هم برای ما. اما من چاره ای نداشتم، باید این ریسک را انجام می دادم. آوا قدرتی داشت که به شدت نیازش داشتم. قدرت کنترل خاک در این بیابان بسیار ضروری بود و تصویر ها...تصویرها می گفتند که حضورش می تواند حیاتی باشد.

خوشحال بودم که در این سه ماه، هرچند کم ولی کمی مبارزه کردنم را پیشرفت دادم. با تشکر از هادی که هیچ رحمی به من نکرده بود و گاهی ساعت ها من را زجر می داد، تا هفته ها تمام بدنم کبود بود و یک نقطه سالم نداشتم. بارها استخوان هایم شکسته بود و حتی دو دفعه تا مرز مرگ رفتم. تقصیر خودم بود، تمرین های فشرده خواسته بودم و هادی چیزی از ملایمت نمی فهمید.

مچم را ماساژ دادم و به یاد شکستگی ای که در اولین مبارزه موفقم به دستش آورده بودم نیشخند زدم. آن شکستگی را به یاد دارم...مشت های پی در پیم، جا خالی های موثر و پرش های خوب. اما فکرش را نمی کردم که هادی اشتباه کند! ضربه های من آسیب زیادی به او نمی زد، اما به خاطر صدمه ندیدن حریفش باید جاخالی می داد. و یادم است با سرعت ضربه می زدم و او حرکت نکرد. مشتم مستقیم به صورتش برخورد کرد و بلافاصله شکست. مچ دست من، نه اجزای صورت او!! دردناک بود، اما هنوز باعث خنده من می شد. هادی هم کمی هول شد و از آن به بعد با دقت و هوشیاری مبارزه می کرد... آهی کشیدم، من خیلی چیزها از مربی ام یاد گرفته بودم. به هرحال، هرچه بود تمام شده بود و من الان با بدنی آماده تر از سه ماه پیش وسط بیابان بودم و شکی نبود که همین بدن قوی ترم باعث شده کمتر اذیت بشوم. پس از هادی و تعلیماتش ممنون بودم.

و هنوز هم مطمئن نیستم که هیچ کدام زنده می مانیم یا نه. دوستانم...همه به ماموریت های خطرناکی رفته بودند. اصلا آمادگی از دست دادن هیچ کدام را نداشتم. نه حتی غریبه ترین آن ها را.

سرم را تکان دادم و اخم کردم. ما هیچ کدام قرار نبود بمیریم. مطمئن می شدم که این اتفاق نمی افتد.

به پشت سرم و دوستانم نگاه کردم، با شانه هایی افتاده و چهره ای خسته در حال راه رفتن بودند. راه رفتن؟ بیشتر مثل این بود که خود را می کشیدند. یک روز بود که با استراحت و جیره های غذایی کم در حال راه رفتن بودیم. به ساعت نگاه کردم و دیدم از آخرین استراحت مدت زیادی می گذرد... اشاره ای کردم و همه ایستادند.

از یک ساعت پیش تصویر این مکان را در ذهنم دیده بودم و می دانستم برای استرحت بهترین جاست. یک تپه شنی بزرگ که می شد در کنار بوته های خار سرپناه کوچکی ساخت و مدت کمی در آن استراحت کرد. از هیچ چیز بهتر بود.

کوله ها را زمین گذاشتیم و طناب ها را باز کردیم. با پارچه های مشمایی و چوب ها یک سقف برای پرهیز از آفتاب ساختیم و با پارچه پشمی بزرگی زیراندازی پهن کردیم که شن های داغ ما را نسوزانند. همه خسته بودیم و لب هایمان از تشنگی خشک شده بود، اما من نمی گذاشتم کسی آب اضافه بنوشد. طبق پیشگویی هایم، این میزان آبی که اجازه نوشیدنش را داشتند آن ها را تا آخر سفر زنده نگه می داشت و تا پایان سفر باقی می ماند. پس هرچه به نظر به آب نیاز داشتند، آب دریافت نمی کردند تا وقتی خودم به آن ها بدهم. نیم ساعت استراحت، شش ساعت دیگر بی وقفه راه رفتن و بعد، خواب پنج ساعته.

نیمه شب بود، همگی به دور آتش جمع شده بودیم و در سرمای کویر می لرزیدیم. شن های زیر پایمان، حشرات گاها خطرناک و اندک گیاه هایی که توان رشد در آن جا داشتند را نگاه می کردیم. مشتی شن برداشتم و ریختنش از میان انگشتانم را تماشا کردم...ذره ذره این شن ها این دریای عظیم شن را ساخته بود. این دریا که بیابان نیز می نامیمش.

حانیه درست کنار من نشسته بود و به آتش خیره بود. می دانستم از همه ما خسته تر است. در چند روز گذشته هرچقدر زخم که می توانست درمان کرده بود و انرژی اش از همه کم تر بود. نمی دانستم چه چیزی به او بگویم که حالش را بهتر کند، پس به فشردن دستش اکتفا کردم و چیزی نگفتم. لبخند بی جانی به من زد و با هم به آتش، به شن ها و به ستاره های نورانی خیره شدیم....چه جشن نوری ساخته بودند آن ستاره ها!

صبح خیلی زود از خواب بلند شدیم، اردوگاه را جمع کردیم و به راه افتادیم. این بار آرمان پشت سر من قرار گرفته بود، سرعتم را کم کردم تا با او هم قدم شوم.

-«آرمان.»

او هم قدم هایش را سریع تر کرد و پرسید:« جان؟ ماجرا چیه؟»

کمی در ذهنم چیزهایی که می خواستم بگویم را مرتب کردم:«آوا... هنوز اون قدرا قوی نیست. ممکنه از پس کاری که باید انجام بده بر نیاد.»

هوفی کشیدم. سرم را تکان دادم. دوباره رو به آری کردم و گفتم:

« یه سوال راجب توانایی هات داشتم، تو انرژی رو جذب می کنی؟ یه کم راجبش توضیح بده.»

-« خب...من از هر منبعی انرژی می گیرم و این باعث میشه قوی تر بشم. نیرو جذب می کنم.» و شانه ای بالا انداخت.

با تردید پرسیدم:« می تونی جذب بدنت نکنیش؟ بیرون از بدنت نگهش داری؟ و شاید...هدایتش کنی؟»

متفکرانه سرش را خاراند:« فکر کنم بشه. دلیلی نیست که نشه، اما باید امتحان کنم. فکر کنم سخت باشه و نیروی زیادی ازم بگیره. برای چی اینو می خوای؟»

سرم را تکان دادم:« فعلا مطمئن نیستم، اما یه حسی بهم میگه بهش نیاز داریم. برای نفوذ.»

همان لحظه اتفاقی افتاد. اتفاقی که اگر زود تر تصویر را می دیدم شاید می شد از اتفاق افتادنش اجتناب کرد. تصویر عقرب زرد به نسبت درشتی را روی شانه آرمان به من نشان داد که دمش را بالا برد و با قدرت نیشش را فرو برد. از تصویر بیرون آمدم و با تمام سرعتی که می توانستم عقرب روی شانه اش را کنار زدم، اما دیر بود و نیش اش تا نیمه در بدن آرمان فرو رفته بود. حداقل نیمی از زهر وارد بدنش شده بود.

حانیه را صدا زدم. لرازان لرزان جلو آمد. عماد پیرهن سبک آرمان را در آورد و محل نیش زدگی نمایان شد. به همین زودی دور محل نیش بنفش شده بود و باد کرده بود. چهره آرمان پر از رنج بود و برافرروخته شده بود. حتی با وجود گرمای وحشتناک کویر، مشخص بود که او در حال سوختن از درون است. شعله های سم درونش جریان داشتند و او تنها قادر به ناله کردن بود. هانیه نقطه زخم را لمس کرد و چشمانش را بست. همزمان با ترمیم آن نقطه، رنگ از صورت حانیه پرید و دقیقا همزمان با ترمیم کامل زخم سرش گیج رفت و به زمین خورد. همه با عجله به سمتش رفتیم و من زودتر از همه سرش را در آغوش گرفتم و مقداری آب از درون قمقمه در دهانش ریختم. و بعد هم چند تا قند از کوله پشتی در آوردم، با آب مخلوط کردم و در دهانش ریختم. کم کم انرژی اش را به دست آورد و توانست از جایش بلند شود. با نگرانی به راه رفتنش نگاه کردم، و لرزشی در قدم هایش ندیدم. نفس عمیقی کشیدم.

-« ادامه مسیر بچه ها....باید تا شب برسیم.»

خورشید بالای سر ما به شدت می تابید و ساعت دوازده ظهر را نشان می داد، تابش بی رحمانه آفتاب تمام بدنمان را سرشار از عرق کرده بود و قدم هایمان به سختی از جا کنده می شد. همه ماسک ابریشمی نازک خود را روی صورت زده بودند، پس ذرات شن کمتر باعث آزار ما می شد. هر طوفان شنی که به سمت ما می آمد توسط آوار کنترل می شد و محدوده چند متری ما را خالی نگه می داشت. اما به دلیل ضعفش، بارها شده بود که لحظه ای توده انبوهی ازشن به ما برخورد کرده و صدمه کمی دیده باشیم.

اعتراضی نداشتم، همین هم غنیمت بود. گاهی می توانست زمین شنی زیر پایمان را فشرده کند تا آسوده تر استراحت کنیم. و من هم چنان فکر می کردم تا شاید ایده های دیگری برای استفاده از نیروی او پیدا کنم.

در سرم جرقه ای زده شد.

-« آوا!»

دوید تا به من برسد. نفس زنان پرسید:« چی...چی شده؟»

خم شدم و دستم را در شن ها فرو بردم. به نظرت توی چه عمقی خاک نم داره؟ می تونی اون قدری بکنی به اون بخش برسی.»

اخمی کرد که نشان می داد در حال فکر کردن است. با تردید گفت:« فکر کنم بتونم. اما به چه دردت می خوره؟ تو که نمی تونی آب رو از خاک جدا کنی! فقط یه نفر با قدرت آب می تونه...»

اما من هنوز فکر های در سر داشتم. حرفش را قطع کردم:« نه نه. تصور کن: تو همین الان هم می تونی خاک رو فشرده کنی مگه نه؟ خب... میشه یه مقدار خاک نم ناک رو جدا کنی و اون قدر فشردش کنی که آب ازش بچکه. می تونی یا نه؟»

سرش را تکان داد:« امتحان می کنم.»

زانو زد، و دو انگشتش را در عمق خاک فرو کرد.

زمین به آرامی شروع به لرزیدن کرد، و هرچه می گذشت لرزش شدید تر می شد. ناگهان حجم زیادی از شن به هوا بلند شد. آوا شن ها را به کناری انداخت، و به آرامی داخل چاله شد. دستش را با فاصله روی خاک نمدار قرار داد، مقداری خاک بیرون آمد. به آن شکل داد، تا جایی که به صورت یه کره خاکی در آمد. و بعد، کره فشرده و فشرده تر شد. کم کم قطراتی از آن شروع به چکیدن کرد، که من با عجله به سمت آن رفتم و بطری آبی را زیر آن گرفتم. قطرات تیره و گل آلود بودند، اما برای مواقع ضروری کارآمد و مفید بودند.

آوا به نظر می رسید تمام تلاشش را کرده، انرژیش تمام شده و نزدیک است از حال برود.

به همه یک ربع استراحت دادم و آوا را به کمک حانیه از چاله بیرون آوردیم.

راه زیادی باقی مانده بود، و ما می بایست تا پنج ساعت دیگر به مقصد برسیم . نمی دانستم چرا پرتال ما را انقدر دورتر از هدف رسانده بود؟ طبق نقشه ما کیلومتر ها دورتر از هدف ظاهر شده بودیم، و عجیب این بود که عماد قادر به ساخت پرتالی دیگر که به هدف نزدیک تر باشد نبود. هر دروازه ای که می ساخت در نیمه های تشکیل محو می شد. پس ما در جهت درست شروع به راه رفتن کردیم، و خوشبختانه من با دیدن اکثر خطر های پیش رو آن ها را دور می زدم و سعی می کردم امن ترین مسیر را پیدا کنم. ولی قدرت من هم ضعف های زیادی داشت و حفره های زیادی در دیدم بود. نتوانسته بودم نیش زده شدن آرمان را ببینم والان حانیه به خاطر درمان او ضعیف شده بود و خود آرمان هم ضعف زیادی داشت.

و ما می بایست تا چند ساعت دیگر به مقصد می رسیدیم. هدف ما آوردن مقداری از نور ماه بود، سیماب ماهی که سه شب قبل از ماه کامل قابل دسترسی بود. پس می بایست به نقطه ای برویم که ماه نور خود را بی واسطه به زمین می فرستد. باید به مرکز کویر می رسیدیم...

و تنها چند ساعت وقت داشتیم.


   
رضا، hermion، Reen magystic و 10 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
karman
(@karman)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
شروع کننده موضوع  

دلشوره و استرس بهم اجازه نمیداد کنار افرادی که داشتم ازشون محافظت میکردم بمونم.

همین چند ساعت پیش 3 عماد و سه سجاد به همراه شش گروه راهی شده بودن و هر گروه رو یک نفر فرماندهی میکرد.

اعظم، مهدیه، نادر و علیرضا به فرماندهی فاطمه راهی آمازون شدن.

آوا، آرمان، حانیه، عماد به رهبری حریر به سمت کویر لوت رفتن.

سارا، جواد، کیارش، رضا هم با وحید رفتن قبرستون.

شهرزادم، سعید و عذرا، مهسا وتهمورث رو برداشت و برد معبد آتنا تو یونان.

محمد مهدی، شایان، نرجس، فاطمه2، نگین، سجاد، کیاناز هم با فاطمه هم سفر شدن به سمت رشته کوه های ÷€$×¥₩£●♡○♤○》

سپهر با هادی، زهرا، شاعر و نریمان رفتن به سمت آبشار نیاگارا.

سه عماد همراه حریر، وحید و فاطمه

و سه سجاد هم همراه گروه لیلا و سپهر و شهرزاد

تنها ما در کمپ ماندیم... امیرحسین و سجاد اصلی و عماد اصلی. و محمد حسین هم که به خاطر کهولت سن و زوال مشاهیرش نرفت و من هم موندم تا از این سه فرد بیهوش محافظت کنم.

امیرحسین در داخل چادر بزرگی روی دشک نرمی دراز کشیده بود و با چشمان بسته و بدن خیس عرقش دست سجاد و عماد بیهوش شده را گرفته بود. اگر امیرحسین تمرکزش را از دست میداد آنوقت سجاد ها و عمادهای فرعی گم میشدند و شاید دیگر نمیشد آنهارا پیدا کرد و آنها قدرت پرتال سازیشان را حتی ممکن بود از دست بدهند...برای همین ضرورت تمرکز دائمی امیرحسین الزامی بود و میدونستم این فشار زیادی براش به دنبال داشت.

اما من هم دلشوره داشتم و میخواستم همراه گروه ها میرفتم از طرفی اینجا هم به من نیاز بود...من میتوانستم در صورت لزوم هر سه ی انها را درون گاری بیندازم و با محمد حسین و قدرت خودم گاری را حمل کنم.

محمد حسین در چادر بالای سر آنها نشسته بود و پاستیل ها را لیسی میکرد و درون پاکتش باز میگرداند.

- محمد حواست بهشون باشه من میرم یکم سرو گوش آب بدم بیام. از جات جم نخور اذیتشونم نکن و گرنه دونه دونه موهای سرتو میکنم...

 محمد حسین جیغی کشید و هرچی دم دستش بود به سمتم پرت کرد... موهای سرش برعکس اندام هاش اگه از ریشه در میومد دیگه رشد نمیکرد!

قبل از اینکه بقیه وسایل رو هم به سمتم پرتاب کنه از چادر بیرون رفتم...

.......

از این فاصله شهر پاریس، شهری که شبهاش غرق در نور بود برای من مثل شهر مردگان بنظر میرسد، هرچند کل دنیا اینگونه بود...

نیم ساعت پیاده روی از کمپ تا اینجا منو به این تپه ای که روش کز کرده بودم رسوند.از این بالا میتونستم نمای کاملی از خیابان شانزالیزه داشته باشم.

وقتی کوچکتر بودم یکبار اینجا را دیده بودم... باشکوه ترین و زیباترین خیابان جهان را... من تقریبا روبه روی میدان کنکورد بودم و داشتم به خیابان نگاه میکردم که چطور گیاهان و درختان ساختمان ها و جداول را پوشانده اند و آسفالت های تکه تکه شده سرتاسر آن را مزین کرده بود.

در یکی از ورودی های شانزالیزه که به محله ی سنت انوره منتهی میشد، کاخ ریاست جمهوری یا همون کاخ الیزه قرار داشت. از این فاصله نمیتونستم به خوبی ببینمش حتی اگر این پوشش درختان هم نبود باز هم نمیتوانستم. نه قبلا و نه حالا نمیتوانستم آن را ببینم. قبلا تحت حفاظت ریاست جمهوری و اکنون مستامره ی زامبی ها!

خیابان ها کاملا ساکت و خاموش و بی هیچ تحرکی بودند. آنقدر آنجا روی تپه نشستم تا لحظه ی غروب خورشید نزدیک شد، وقتی که هوا به قول یک دوست قدیمی آلبالو گیلاسی شده بود. میخواستم تمام شب را آنجا بنشیم اما باید خیلی زود برمیگشتم...فردا برمیگشتم و یکسری داخل خیابان ها میزدم اما اکنون قبل از آنکه هوا خیلی تاریک شود و راهم را اشتباهی به کاخ  الیزه بیابم، باید اینجا را ترک میکردم

......

وقتی سردر چادر را کنار زدم با صحنه ای روبه رو شدم که فکم افتاد....

لباس های سجاد همه جا افتاده بود... محمد حسین هم روی او خم شده بود و داشت با دستگاهی شبیه به هویه که جیز جیز میکرد کاری روی بدن سجاد انجام میداد... وقتی جلو تر رفتم فهمیدم داشت او را تتو میکرد! سنکوپ کردم که دستگاه را از کجا پیدا کرده...و بعد فهمیدم...آن سری سجاد و سپهر اورا برده بودند و در یک کلوپ در لس آنجلس ول کرده بودند و حتما محمد حسین این دستگاه را از یکی از آن خالکوب زن ها کش رفته بود.

و مطمنا سجاد وقتی به هوش میآمد گردن محمد حسین را میزد بخصوص وقتی نماد پیشتاز ها را روی بدن و صورتش میدید...

البته اگر نماد پیشتاز ها بود لاقل کمی شیک و جذاب بود اما با نقاشی افتضاح محمدحسسن و دستهای پیر و لرزانش نماد بیشتر به چیزی مثل یک خر با یک چماق بجای شاخ، و دو بال که یکی اندازه بال بلدرچین و دیگری به اندازه بال شتر مرغ بود. و این خر گرامی بجای سم، پایی شبیه به پای قورباغه داشت -_-

وقتی از شوک خارج شدم پشت گردن محمد حسین را چنگ زدم و با فریاد گفتم...

داری چه میکنی؟

محمد حسین که شاید چون دیر کرده بودمیا فکر کرده مردم یا فکر کرده دیر تر میام، ترسید و با جیغ از جایش پرید منتهی در همین حین چند خط تتوی اشتباهی روی چشمها و بینی و لبهای سجاد انداخت و انگار با اینکار دفترنقاشی اش را امضا کرد !!!

دستگاه تتو را پرت کرد روی عماد و درست وسط ابروهای او فرود آمد شروع کرد به ساخت یه خال وسط ابروهاش که سریع دستگاه رو با قدرتم بلند کردم و از عماد دور کردم...

محمد حسین که مدام جیغ میزد و خودشو از من دور میکرد فش فشی کرد و چند تف به صورتم انداخت و وقتی میخواستم صورتم را پاک کنم از چادر بیرون خزید.

یکبار به سجاد نگاه کردم... بعد به جایی که ممد در رفته بود...دوباره سجاد... رو مو کردم اونور و گفتم.

ممد خدا لعنتت کنه.

سجاد هم منو بخاطر بی مبالاتی در محافظت ازش دو شقه میکرد و هم محمد حسینو.

بدبختانه من کسی نبودم که شقه هایم دوباره ترمیم شود...


   
رضا، Reen magystic، Cyrus-The-Great و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
StormBringer
(@thunder)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2246
 

امیر کسرا,

//مجید خدا بگم چیکارت نکنه که همه داستاناتو ما باید بنویسیم ((84)) (امیرکسرا)//

صدای جیغ شنیدم!

همیشه هرچیزی که نیاز داشتم در آخرین لحظه خودشو نشون میداد... و جیغ همون چیزی بود که دنبالش داشتم کوچه به کوچه ی شهر تهران رو زیر و رو میکروم.

جیغ این روزها تنها نشانه ی یک انسان بود!

از زمانی که قدرت های پیشتازی را فدا کردم و ازای آن قدرتهای اهریمنی را بدست آورده بودم حواسم تقویت شده بود. بوی خون و انسان ها را بهتر حس میکردم و همینطور بوی نفرت انگیز پیشتاز ها رو... اونها برای چشمان من خیلی درخشان بود و تحمل کردنشون سخت بود...

هوا را بو کشیدم و ترس و وحشت و عرق یک نوجوان را از چندین خیابان دورتر حس کردم...دقایقی بعد با قدرت دویدن تقویت شده ام آنجا بودم.

اگرچه برای بدست آوردن این قدرت بهایی پرداخته بودم؛ قدرت و دستم را. که اکنون ارباب در ازای دست راستم یک چنگال سیاه و قدرتمند هدیه داده بود.

پوست دست راستم سیاه و چرمین با فلس هایی براق بود...

قدرتم جادوی خالص بود...من میتوانستم هرنوع جادوی اهریمنی انجام دهم...البته نه هرنوعی...و فعلا هم برای انجام حتی جادوهای کوچک به خون نیاز داشتم. خون انسان یا حتی پیشتاز.

در انتهای کوچه راه پسرک را مسدود کردم... پسرک چون از ترس عقبش فرار میکرد مرا ندید و با سر به بغلم افتاد... او را صاف نگه داشتم...

لحظه ای فکر کرد من زامبی بودم و میخواست از دست من هم فرار کند.

-چیزی نیست پسر جون منم آدمم مثه خودت

کمی خیالش راحت شده بود که نگاهش با دستم تلاقی کرد

- هی چیزی نیست...من دکترم و پادزهر رو به خودم تزریق کردم...متاسفانه کمی دیر تزریق کردم و دستم به حالت اول برنگشت...اما باز بهتر از کاملا زامبی بودنه مگه نه؟

پسر که صورتش روشن شده بود فریاد زد

-تو میتونی درمانشون کنی؟

-البته که میتونم بچه جون...حالا کیو میخوای درمان کنی؟ راستی از چی فرار میکردی؟

پسر که تازه متوجه شده بود داشته فرار میکرد خواست به کارش ادامه بدهد که با نگه داشتن یقه اش متوقفش کردم.

-کجا میری؟ هرجا بری اونا پیدات میکنن...یکم دور تر چندتاشونو دیدم ... اونا به من کاری ندارن من یجورایی...راستش یجورایی میتونم انگار کنترلشون کنم نمیدونم چطوری ولی فقط بدون کنار من جات امنه...حالا بگو چیشده؟

-پدر مادرم ..اونا زامبی شدن و دنبال منن...من نمیخواستم بهشون آسیب بزنم ولی دست پدرمو...

اشک ها راه گلویش را سد کردند. اورا بغل کردم و گفتم.

-هششش...نگران نباش...با هم درستش میکنیم.

بله با هم درستش میکنیم!!!

مدتی نگذشت که سر و کله ی دو زوج زامبی پیدا شد... مردی که دستش تقریبا از مچ قطع شده بود ولی هنوز از طریق چند رگ و تاندون از مچ آویزان بود و خون پس میزد.

زنی با لباس های پاره پاره و فکی پاره شده روی صورتش.

آنها کمی دور تر از ما ایستادند و سرهایشان یکوری کردند تا مارا بررسی کنند. پسرک را پشتم بردم و به سمت زامبی ها گفتم.

-ولش کنید... وگرنه...

خودشون میدونستن وگرنه چی...من از طریق ارتباط ذهنیم بهشون فهموندم که اگه از دستور مافوقشون سرپیچی کنن چه بلایی سرشون میاد...این زامبی شاید به نظر همه بی مغز برسند اما من میدانستم که باید با چه کسی درونشان صحبت کنم که به اندازه ی کافی عاقل باشد!

آنها اطاعت کردند و همانجا ایستادند.

-خب پسرجون...دیدی کاریت نداشتن؟...من دیگه باید برم مراقب خودت باش.

-صبر کن آقا ...تورو خدا منو تنها نزارید...منو با خودتون ببرید...قسم میخورم هرکار بگی بکنم... همه کاراتونو انجام میدم...التماستون میکنم...توروخدا

-بسته پسر جون... من ماموریت سختی دارم...باید بشریت رو نجات بدم...باید واکسن بسازم...باید بیشتر آزمایش انجام بدم و این کارا خیلی خطرناکه...این یعنی باید زیاد وقتمو با زامبیا بگذرونم...مطمنی میخوای بخشی از این عملیات نجات باشی؟ ممکنه به قیمت جونت تموم بشه.

-من مطمنم آقا...تورو خدا ...بهتون التماس میکنم

-خیلی خب خیلی خب اینقدر اصرار نکن باشه میتونی همراهم بیایی. من ازت حسابی مراقبت میکنم. تو تنها بازمونده ی این شهری...

و بسیار برای من ارزشمندی! البته اینو به زبون نیوردم.


داخل چادر من و پدر پسرک بودیم. کاسه را برداشتم و جلوی پدر پسرک که زامبی شده بود بردم.

با ذهنم بهش فهموندم که چی میخوام ازش و اون فورا اطاعت کرد. چاقویی را برداشت و داخل سینه اش فرو کرد. آنرا بیرون کشید و بعد با دست سالمش لبه های زخم را باز کرد. وقتی دنده هایش نمایان شد دوتا از آنهارا گرفت و با زوری محکم آنهارا شکاند و بیرون انداخت.

حتی یک پلک هم نزده بود.

سپس دستش را داخل تر بین فواره ی خون سیاه و غلظ که فورا لخته میشد برد و بعد از کمی کاوش جسمی جگری را پیدا کرد و با فشاری آنرا از جایش در آورد و با فشاری شدید تر رگ و پی های متصل کننده اش را جدا کرد و قلب در حال تپشش را به سمتم گرفت.

قلب و مغز تنها اندام های واقعی این موجودات بودند. فورا قلب را از دستش گرفتم

امیر کسرا,

و فرو افتادن مرد را تماشا کردم که چقدر سریع نقش بر زمین شد.

خونی تیره از همه جای سینه ی دریده شده اش لجن وار بیرون میریخت.

از میان خون ها گلوله ای به رنگ سیاه ترین کابوس ها بیرون آمد و خیلی زود چادر را به مقصد میزبانی جدید ترک کرد.

بدون این میهمانان، میزبانان عملا مرده بودند.

برای همین چیزی نگذشت که زامبی جلوی چشمم به کپه ای لجن فاسد شده و خوشبو تبدیل شد.(بو برای من فرق میکنه با بوی های مطبوع برای انسانها)

این بهترین قسمتش بود چرا که اگر کسی سعی میکرد این انگل هار را خارج کند شخص فاسد میشد و اگرهم اینکار را نمیکرد...خب فکر نکنم درهرصورت مهم باشه!

قلب را درون دستم فشردم و خون لجن رنگش را تا آخر تخلیه کردم.

اندام را پرت کردم تا در کنار بقیه قسمت های بدن فاسد شود.

خون سیاه و غلیظ را روی میز گذاشتم و چند قطره از خونم به آن اضافه کردم.

خون قرمز تیره ام با صدای چلس و ولزی با خون سیاه ترکیب شد.


-سهند، تو مطمنی میخوای امتحانش کنی؟

-آره من بهت اطمینان دارم... مدتها روش کار کردی...و روی خودتم جواب داده...چرا روی من جواب نده؟ بعدم تو گفتی این فعلا روی زامبی های کامل شده اثر نداره...پس من آخرین گزینه ام.

-اما من...

- دکتر...تو جون منو نجات دادی. من حاضرم جونمم برات بدم...من میخورمش.

تظاهر کردم که از این کار خوشم و نمیاد با بی میلی ظاهری کاسه را به دست پسرک دادم.

او باید خودش با میل خودش آنرا میخورد تا جادو اثر کند.

کاسه ی خالی را به دستم داد. اخم هایش در هم رفته بود و مدام بخاطر مزه ی بد آن (هرچند بنظر من مثه بیفتک بود...یا قارچ سوخاری با پنیر اضافه موزارلا) سرفه کرد.

سرفه کنان گفت

-حالا چی میشه؟

-حالا باید روی اون تخت سنگی دراز بکشی و استراحت کنی... خیلی زود اثر میکنه.

- از کجا باید بفهمم اثر کرده؟

-خودت به موقعش میفهمی پسرجان...میفهمی.

و به داخل چادرم برگشتم در حالی سهند روی تختی سنگی درون کوچه ای که بعنوان پایگاه انتخاب کرده بودیم در هوای باز دراز میکشید.


بعد از کمی چرت وسایلم را درون ساکی ریختم و از چادر بیرون رفتم تا سهند را چک کنم.

-سهند بیدار شو... پاشو

- سلام... وای چقدر خواب بودم؟

- کمتر از دو ساعت. هوا داره تاریک میشه...

-فکر میکنید عملی شده؟

- بستگی داره.

-به چی؟

- با من بیا بریم تو چادر تا بهت بگم.

سهند چند لحظه ی دیگر روی تخت به حالت دراز کش ماند. سپس ناله کرد.

- چه اتفاقی افتاده؟...دکتر...نمیتونم از جام بلند شم...انگار دیگه...انگار فلج شدم...دست و پاهام به حرفم گوش نمیدن.

- خب پس عمل کرده.

-این موقتیه دیگه؟ من که تا آخر عمر اینطوری فلج نمیمونم؟ دکتر؟؟

ترس چشمان پسرک را گشاد کرد

-نه سهند... تو زیاد فلج نمیمونی...این موقتیه...مثل زندگی انسانیت.

سهند نفسی از سر آسودگی کشید و بعد ناگهان متوجه معنی حرف شد.

قبل از آنکه حرف دیگری رد بدل بشه شروع کردم به در آوردن لباسهایش.

-چیکار میکنی؟ داری چیکار میکنی دکتر؟ چرا داری لباسامو درمیاری؟

وقتی کاملا لخت شد دستهایش را از هم باز کردم تا بدنش به فرم صلیب دربیاید.

سپس از درون ساک ابزار هایی بیرون اوردم که پسرک با دیدن آنها شروع به نفس نفس زدن کرد.

میخ اول را روی کف دست راستش گذاشتم و کوبیدم.

ضجه های دردآلودش را نادیده گرفتم و بی توجه به خونی که از دستهایش روی سنگ خاکستری میچکید، دست چپش را هم به همین شکل به سنگ دوختم.

پسرک از بس زور زده بود تا تکان بخورد تمام مویرگ های چشمش را پاره کرده بود و الان چند دقیقه بود خون گریه میکرد نه اشک.

-خواهش میکنممممممم. ....توروخدا.....

-اهه چرا خفه نمیشی؟

خواستم پارچه ای در دهانش بزارم که سعی کرد دستم را گاز بگیرد...کاش دارو زبانش را هم فلج میکرد....زبان!!!

با یک گیره دهانش را باز کردم و زبانش را از ته حلقش بیرون کشیدم.

لخته های خون مثل فواره از دهنش بیرون میریخت و رو به خفه شدن بود...هرچند بخاطر ماده ای که خورده بود نمیمرد و تا اخر مراسم احضار زنده میماند.

چاقو را وارد نافش کردم و از آنجا تا زیر گردنش چاقو را کشیدم تا شکافی سرتاسری پدید آمد. با سه گیره ی جراحی بین دو شکاف را باز گذاشتم...وقتی خون درونش حسابی تخلیه شد در کیف دست کردم و قوطی ای بیرون آورد.... تمام خاکستر درون قوطی را داخل بدن پسرک خالی کردم و با جادوی درونم آنرا آتش زدم...

خاکستر مثل بنزین درون پسر آتش گرفت... درون او میسوخت و پسر درد میکشید...فریاد هایش به خرخرهایی مسدود شده توسط لخته های خون درون گلویش تبدیل شده بود.

دود غلیظ و سیاهی که از سوختن اندام های داخلی بدنش بلند میشد آسمان دم غروب را کاملا تاریک کرد.

دستم را بلند کردم و کلمات را به زبان اهریمنی باستانی ادا کردم.

کالا نی سیزا کاتورا...لیرانی...

با گفتن کلمات آتش درون پسرک به رنگ قرمز تبدیل شد و کمی فرو کش کرد.

درون دود سیاه رنگ صورتی که فراخوانده بودم داشت کم کم شکل میگرفت. تنها صورتش...

بازه

امیر کسرا,

م او.

ماگورا؛ یکی از فرماندهان ارتش ارباب بود...و متاسفانه مافوق من.

چهره اش شبیه به گرازی بزرگ بود که یکی از عاج های گوشه ی لبش ترک عمیقی داشت... دندان های نامنظم و بزرگش سرتاسر دهان بسیار بزرگش را پوشانده بودند. شاخ هایی مثل بوفالو از پیشانی او بیرون زده بود.

با نفسی عمیق صحبتم رو آغاز کردم.

-جناب ماگورا، خواسته های ارباب انجام شده...من قصرو نابود کردم...اونا الان رها شدن و خیلی هاشون تو آتش سوزی و خیلیا دیگه توسط زامبی ها کشته شدن...تعداد کمی از اونها مونده....

-اونا هیچ شانسی در برابر خواسته های ارباب ندارن...اون فانی ها محکوم به شکستن... تو ماموریتتو به خوبی انجام دادی...بهت پاداش داده خواهد شد. اونا رو به حال خودشون رها کن، ماموریت تو به اتمام رسیده.

- ولی ...اونا الان تو پاریسن و کت...کتابب دست اوناس...اگه اونا بتونن...یعنی شاید یه راهی پیدا کنن..این بد نیست؟ منظورم اینه که ... بهتر نیست این احتمال هرچند کوچک رو هم در نظر بگیریم که ممکنه اونا بتونن دروازه رو باز کنن؟

- تو به خواسته های ارباب شک داری؟...به یاد داشته باش که ارباب همیشه به اونچه که میخواد میرسه... پیشتاز ها و انسان ها دیگه هیچ شانسی ندارن...همه چیز تموم شده...اونا نمیتونن برنده بشن، هیچوقت! اونارو به حال خودشون رها کن...

تصویر سو سو زد و محو شد.

برخلاف خواسته ی اون گراز، من دوست داشتم همه ی اون پیشتازی هارو نابود کنم... من هیچ حسی نسبت بهشون نداشتم تمام چیزی که میخواستم خون و قدرت اونها بود، با ریختن خون اونها، قدرت من بیشتر میشد، با حذف کردن اون دشمنان جایگاه من نزد ارباب پر رنگ تر میشد... کارهای زیادی با اونها داشتم و باید خیلی زود به سمت پاریس حرکت میکردم...

متوجه جسد سوخته ی پسرک شدم... اگرچه تقریبا کاملا به کربن تبدیل شده بود اما هنوز جان داشت و تکان میخورد... مایع ژلاتینی و سفید رنگی که قبلا چشمهایش بود از گونه هایش سرازیر بود...

او را رها کردم تا به همان حال تا ابد درتنهایی خودش همانگونه زجر بکشید، او دیگر هیچوقت نمیمرد...هیچوقت.


   
alive، رضا، Reen magystic و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
JuPiTeR
(@jupiter)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1626
 

راوی: امیرحسین

زمان: روز دوم ماموریت ها

مکان: کویر

افراد داخل داستان: عماد، سجاد، فاطمه، امیرکسرا، موی خواهر مرده

اتفاقات مانند آنچه‌گذشت سریال‌ها جلوی چشمانم می‌گذشت

زلزله...اخطار...شیپور...آتش...ز امبی...بیابان...سخنرانی...پیمان

به شدت در فکر بودم و اصلا به اطراف توجه نمی‌کردم ولی وقتی دیدم بچه‌ها دارن می‌رن و خونشون رو میریزن به خودم اومدم و رفتم و پیمان بستم

بعد دوباره به فکر فرو رفتم

فاطمه صدایم کرد: �امیرحسین؟�

نگاهش می‌کنم

فاطمه:�چرا هیچ عکس‌العملی نشون نمی‌دی؟�

-نمی‌تونم

فاطمه:�همه شک زده‌ایم، ولی تو حالتت فرق داره.�

-آره چون فرق داره

فاطمه: �چته؟�

جواب نمی‌دم

فاطمه عصبانی می‌شود:�امیرحسسسسینننن می‌گی چته یا جور دیگه بپرسم؟�

-وقتی داشتیم از قصر میومدیم بیرون...

- خب؟

-عذرا رو دیدم...میدونی ک گاهی یجورایی...جن زده می‌شه...یقمو گرفته بود و با چشما بسته و صدای یه مرد که انگار داشت از طریق عذرا حرف میزد گفت: "خودت رو آماده کن، وقتی موقعش شد باید عزیزانتو قربانی کنی."...بعد یاد اون روزی که قدرت حریر رو دزدیده بودم افتادم چندتا از پیش‌گویی‌ها رو یادم اومد، گفته بودم بهت فقط یه قسمت‌هایی ازش رو یادمه، تمام چیزایی که یادم اومد به حقیقت تبدیل شدن از بقیه‌اش می‌ترسم

فاطمه وا رفت، چون می‌دانست درباره چه حرف می‌زنم.

ولی من یک پیشگویی دیگر هم را بیاد می‌آوردم و به شدت از آن می‌ترسیدم، فاطمه غرق در خون جلو پای من افتاده بود.

فاطمه:�بنظرت...موفق می‌شیم؟�

- نمی‌دونم، باید امیدوار باشیم


بچه‌ها گروه‌بندی شدند و من باید قدرتم را بین سجاد و عماد کانال می‌زدم

به تمرکز سختی نیاز داشتم

قدرت حقیقی من، قدرت دزدی بود. یعنی می‌توانستم برای مدتی قدرت دیگران را بگیرم، نیازی نبود حتما به پوست آن‌ها دست بزنم ولی باید حتما با نقطه از بدنشان مرتبط باشم، اگر جدا می‌شدم ازشون فقط دقیقه‌ای بعد قدرت غیب می‌شد.

قدرت تمام افراد قصر را حداقل یکبار دزدیده بودم تا بتوانم با قدرت‌هایشان آشنا شوم

بعضی از قدرت‌ها باید چندبار می‌دزدیدم تا بتوانم کنترل داشته باشم

متوجه شده بودم من میتوانم از تمام ظرفیت بچه‌ها استفاده کنم ولی خودشان محدودیت‌هایی داشتند

از نظر خودم سخت‌ترین قدرت ماله سپهر بود، چجوری دیوانه نشده بود برایم جای سوال دارد و همین‌طور حریر...

درحقیقت من خواهر کوچکتری داشتم...خیلی وقت پیش، اون قدرت دروئیدیسم داشت اما بعد از اون ماجرای وحشتناک...

خواهر من فوت کرد و من خودمو مقصر می‌دونستم. من مثل خواهرم خاص نبودم و برای همین من زنده موندم اما خواهرم...

مدت‌ها گذشت و من بزرگ شده بودم و خیلی وقت بود که از خانه پدری رفته بودم، اما یک روز به آنجا برگشتم. بعد از فوت خانواده همه جای خانه زجر آورد و سوت و کور بود...تار عنکبوت سرتاسر خانه را گرفته بود. بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم به اتاق خواهرم رفتم.

درکمال تعجب در آن اتاق تاریک و خاک گرفته پیچک‌هایی شاداب را دیدم که درون اتاق را کاملا پوشانده بود. بدون وجود نور و هیچ پنجره‌ای! بدون وجود یک قطره آب...این همه سال!

بعد از کلی گشت و گذار متوجه دسته مویی طلایی رنگ کف اتاق شدم، همانجایی که ریشه‌های گیاهان از کف زمین سر برآورده بودند. قدرت خواهرم حتی بعد از مرگش هم زنده مانده بود...نمی‌دانم چرا اما آن را برداشتم و حلقه کردم و با بندی به گردن انداختم... و از آن به بعد حلقه‌ی کوچک موی او همیشه با من بود - آن روز که مبارزه تمرینی با سپهر داشتم فهمیدم که قدرت دروئدیسم تماس با حلقه مو خواهرم است- بعد از آن روز خواب‌های من شروع شد که مرا به سمت قصر هدایت کردند...فراخوان‌هایی که هر پیشتازی حداقل یک بار آن‌ها را شنیده یا دیده...

---

بعد از این‌که کلون‌ها را ساختم

ذهنم شش تکه شد

به لطف سپهر می‌توانستم از پسش بر بیایم ولی کار بسیار سختی بود و اگر تمرکزم بهم می‌ریخت کل ارتباط قطع می‌شد

ابتدا که تمرکزم کم بود و هنوز نتونسته بودم خودم را کاملا وقف دهم پورتال‌هایی که باز کردم دورتر از جای مورد نظر بود، می‌خواستم یکی دیگر باز کنم ولی با خودم گفتم باید با محیط آشنا بشن و اصلا شاید اگه نزدیک باشن مشکلی پیش اومد

بخاطر همین در طول راه نزاشتم پورتالی جدید باز کنند

اوایل کنترل هر شش نفر با من بود

تا سجادها و عمادها تونستن کنترل رو بر عهده بگیرن ولی خنگ میزدن

کنترل را به آن‌ها دادم ولی نمی‌زاشتم باهم ارتباطی داشته باشند و گاهی دخالت می‌کردم

کلون‌هایی که با بچه‌ها رفته بودند مثه عروسک‌های خیمه شب بازی شده بودند

وقتی کنترل را بدست گرفتند تونستم صداهای دور و برم را بشنوم

صدای جر و بحث امیرکسرا با محمدحسین را شنیدم خیلی خنده‌دار بود

ولی هنوز نمی‌تونستم ببینم یا تکون بخورم

بحث آن‌ها سر چیزی بود..محمدحسین سجاد رو چیکار کرده بود.

صدای جیغ و داد محمدحسین را شنیدم و نگران شدم

باید کاری می‌کردم

فکری به ذهنم رسید

کلونی از خودم ساختم، و کانال ارتباط عمادها با عمادها و سجادها با سجاد را باز کردم

در همان لحظه تمام کلون‌ها سکندری خوردند

با کلونم دور و بر را نگاه کردم و خودم و سجاد و عماد دراز به دراز افتاده بودیم

سریع بیرون رفتم و دیدم کسی حمله نکرده

امیرکسرا با دیدنم متعحب شد و سریع کنارم آمد

فکر می‌کرد بلایی سر بقیه آمده و وقتی گفتم من هم کلون‌ام به داخل چادر رفتیم و گزارشی از وضعیت گروه‌ها به او دادم

امیرکسرا هم گفت در این مدت چه شده است و از اکتشاف محل دروازه گفت

باید کاری می‌کردیم

کلون‌ها را باید جایی می‌بردیم نمی‌شد به محمدحسین سپاردشان

گاهی واقعا خردمند بود و بقیه موارد خنگ می‌زد و احتمال غش کردنش هم بود

بنابراین امیرکسرا پیشنهاد داد اورا هم ببریم شاید جایی بدرد بخورد

اما با این حال باید امنیت ورژن‌های اصلی خودم، عماد و سجاد را فراهم می‌کردیم

فکری به ذهنم رسید و امتحانش کردم

جواب داد، درخت‌هایی اطراف چادر در آمدند و رشد کردند

کیپ هم درخت‌ها را قرار دادم به طوری که هیچ راهی به داخل محوطه درخت‌ها نبود

و درخت‌ها چادر را محاصره کرده بودند، از آسمان هم راهی نبود ، با پیچک‌ها راهش را بسته بودم

به ورژن‌های اصلیمان هم حانیه سرمی وصل کرده بود، سرم‌ها را عوض کرده بودیم

و وقتی از امنیت ورژن‌های اصلی اطمینان حاصل کردیم

به سمت موزه رهسپار شدیم


   
Leyla، رضا، Reen magystic و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Percy Jackson
(@emad-percy)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1406
 

راوی : عماد

روز دوم ماموریت

کویر

قضیه خیلی پیچیده شده بود. من و یکی از بچه ها به اسم سجاد را صدا کردند. بعد امیرحسین دست ما را گرفت و چشمانم بسته شد. حس میکردم چیزی از من بیرون کشیده شد و بعد ... پوفففف! ناگهان کنار دو کپی از خودم و سه سجاد ایستاده بودم!!! ولی این بار فرق میکرد. خیییلی فرق می کرد. این بار من خودم یه کپی بودم!!!

حتی اگر کسی مثل من قابلیت کپی ساختن از خودش به تعداد زیاد و اینجور کارها را داشته باشد، باز هم جلوی شوکه شدنش وقتی خود بیهوشش و یک ادم دیگر در سه جلد رو روبخ روش می بینه، گرفته نمی شه!!!!

از شدت شوک نمی تونستم حرف بزنم! بعد دیدم که بقیه عماد ها و سجاد ها(!) جلوی خود یک پرتال درست کردند و شوکه شدنم چند برابر شد! و وقتی خودم هم بی اختیار یک پرتال احضار کردم ...خب تقریبا نزدیک بود از شوک و ترس بمیرم! هرطور که بود ذهنم را سر و سامان دادم و با گروهم که متشکل بود از یکی از عماد ها -که خودم بودم(!!)- و حریر و حانیه و آرمان و آوا ( عضوی جدید) مجهز شدیم و وارد پرتال شدیم و سر از کویر لوت در اوردیم!

طبق نقشه ای که دست حریر بود ما حدود چند کیلومتر دورتر از هدف اصلی سر در آورده بودیم. اما خب تقصیر من نبود!... این اصلا قدرت من نبود. و خیلی جالب کاشف به عمل آمد که من فقط همان یک بار توانستم پرتال بسازم!

روز اول با سختی گذشت. و روز دوم هم دست کمی از آن نداشت. واقعا طاقت فرسا بود. آرمان را عقرب نیش زد و حانیه هم برای درمانش انرژی زیادی گذاشت. با این که بعدش به نظر مثل قبل سالم بود ،ولی احساس میکردم که خیلی خسته شده. آوا هم انرژی زیادی برای گرفتن آب از خاک صرف کرده بود و معلوم بود نای قدم زدن ندارد.

خیلی از خودم بدم میامد که قدرت پرتال باز کردنم نیمه کاره است و زیاد به درد بخور نیست؛ حتی نمی توانستم از قدرت خودم استفاده کنم تا کپی هایی را به دور کویر بفرستم تا اطلاعات بدست بیاورند. هر دو را بار ها امتحان کردم، اما همه پرتال ها نیمه کاره محو می شدند و هیچ کپی ای هم در کار نبود. کمتر از پنج ساعت وقت داشتیم و معلوم بود که راه زیادی در پیشه. حریر با پیشگویی هایش کمک می کرد تا خطر ها را دور بزنیم و در وقت صرفه جویی کنیم.

وسط بیابان بودیم و آفتاب به شدت ما را می سوزاند. تشنه هم بودیم اما باید در مصرف آب دقت می کردیم تا ذخیره داشته باشیم. شن های زیر پایمان آنقدر داغ بود که می شد رویشان نیمرو درست کرد، البته به شرطی که داخل شن ها فرو نرود!! باد هم لحظه به لحظه بیشتر می شد.

از حریر پرسیدم:


   
رضا، Reen magystic، SIR M.H.E و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
azam
 azam
(@azam)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1027
 

راوی: اعظم

سرگروه: فاطمه

ماموریت:‌ آمازون

زمان: اولین روز از ماموریت

مکان فعلی: روی پشت بوم یه ناکجا شهر نزدیک آمازون

چرخی در هوا میزنم و برای آخرین بار نگاهی به شهر می اندازم. تمام دنیا در عرض چند هفته به غروب خود رسیده است. شهر در سکوت ترسناکی فرو رفته است. هرازگاهی صدایی جیغی غیرانسانی این سکوت را ترسناک تر میکند. شاید در گذشته در این ساعت شهر در جنب و جوش بود. پر از صدای بوق ماشین و رفت و آمد، صدای خنده ی کودکان. اما الان... در گوشه و کنار شهر پر از مردم سابق زامبی مانندی است که سلانه سلانه در شهر قدم میزنند. هرازگاهی با هم درگیر میشوند و صداهای عجیب غریب و ترسناکی به وجود می آورند. با آن پوست های شکننده و چشم های گود افتاده و قیافه های درحال فسادشان عمدتا یک هدف دارند: پیدا کردن طعمه. طعمه ای برای انتقال انگل و یا خوردن. نیم ساعت قبل بچه زامبی ای را دیدم که با هیجان به دنبال یک موش میدوید و موقعی که آن را به دست آورد بدون توجه به زنده بودنش از خوشحالی مانند گربه خرخری کرد و سر آن را خورد. وحشتناک بود. هیچ علاقه ای ندارم به این فکر کنم که بعد از اتمام غذایی که دور و برشان است به خوردن چه تن خواهند داد. گیاه؟ سنگ؟ خاک؟ یا خودشان؟

تقریبا دو ساعت زمانی که از فاطمه گرفته بودم در حال اتمام است. پس در هوا اوج میگیرم و به سرعت به سمت جایی که فاطمه منتظرم است برمیگردم. زمانی که از اون ناکجا آباد خشک و بیابونی تله پورت کردیم، انتظار داشتم که از یک جنگل سردربیاوریم، ولی با تعجب خودمونو دقیقا توی یک کوچه ی تاریک یک شهر متروکه دیدیم و توانستیم با یه کمی زد و خورد (یا به قول فاطمه یه تفریح کوچولو) خودمونو به پشت بوم یک ساختمان نیمه کاره برسونیم. زمانی که فاطمه موقعیت مکانی مونو با استفاده از جی پی اس (یا یه همچین چیزی!) چک کرد فهمیدیم که توی یک شهر مرزی به جنگل آمازون به اسم مانائوس هستیم. با فهمیدن این به فاطمه اصرار کردم که قبل از امتحان برای ساختن یه پورتال دیگه و پرش به یه جای نزدیک تر با یه سرقت درست حسابی یکم خودمونو مجهز کنیم. فاطمه راضی به تاخیر انداختن ماموریت نبود ولی من هم کوتاه نمیومدم. به هیچ وجه راضی نبودم با وجود این موقعیت بدون آمادگی به چنین جای ناشناخته ای سفر کنم. آن هم پس از اینکه توی موبایل فاطمه عکس نگهبانی که از روی کتابچه ی ماموریت عکس گرفته بود را دیدم.

از دور فاطمه را میبینم که با لباس قرمزش مشغول رژه رفتن روی همان پشت بامی است که از آن ها جدا شدم. نادر و علیرضا مشغول حرف زدن با سجاد هستند و هرچند ثانیه یک بار پقی میزنند زیر خنده. حاضرم شرط ببندم که مشغول دست انداختن سجاد هستند. مهدیه یک گوشه ایستاده است و مشغول باز کردن بندهای یک کوله پشتی بزرگ است. کوله پشتی چنان بزرگ است که تقریبا همقد اوست. معلوم است که او هم تازه از راه رسیده است.

فاطمه با دیدنم از حرکت می ایستد و بقیه را صدا میزند. با رسیدن به پشت بام از ارتفاعم کم میکنم و به کف بام نزدیک میشوم و همزمان از یک گنجشک، خودم میشوم. مانند همیشه موقع تغییر شکل ناگهان به مدت یک ثانیه بدنم ناخودآگاه می لرزد و سپس گرم میشود. تغییر هر عضو بدنم را حس میکنم و با خودم شدن حس آسودگی ای تمام وجودم را فرا میگیرد. با سختی و نفس نفس زنان بند کیف بزرگم را از روی شانه ام بلند میکنم و روی کف پشت بام رها میکنم. واقعا خیلی خوب است که موقع تغییر شکل تمام لباس ها و هر وسیله ای که به همراه داشته باشم- مانند کیف- نیز تغییر میکند. فقط نسبت به وزنم هر وزنی که داشته باشند زمانی نیز که کس دیگری هستم نیز به همان نسبت وزن را تحمل میکنم. مثلا اگر پنجاه کیلو باشم و یک کیف یک کیلویی را حمل کنم، به هر حیوانی که تبدیل شوم یک پنجاهم وزن آن حیوان نیز وزنی را تحمل میکنم.

پس از خلاص شدن از کیفم با خستگی روی زمین مینشینم و به دیواره ی کوتاه پشت سرم تکیه میدهم. مهدیه نیز بالاخره موفق به باز کردن بند کوله پشتی اش می شود و کوله پشتی را به سمت من میکشد و پس از آن کنار من روی زمین ولو میشود و با خستگی چشمانش را میبندد.

فاطمه با اخم میپرسد: �خب؟�

قشنگ از قیافه اش معلوم است از اینکه مجبور شده است دو ساعت منتظر بماند و هیچ کاری نکند بسیار دلخور است. خب هنوز هم معتقدم که یه سرقت سریع هوایی خیلی پرسرعت تر از جنگ و کتک زدن های تراژدیک ملکه ی سرخ است!

مهدیه زیپ کوله پشتی اش را باز میکند و به محتویات داخلش اشاره میکند. � پتو، دو تا قابلمه ی کوچیک و چندتا لباس و چکمه ی محکم.�

نادر بلافاصله دستش را تا آرنج در کوله پشتی فرو میکند و از ناکجا یک پتوی کوچیک صورتی که پر از نقش و نگار باربی است را برمیدارد و میگوید: �این مال من!�

من و مهدیه به سرعت جلوی خنده یمان را میگیریم. بعد از اینکه مهدیه تمام وسایلی را دزدیده است نشان میدهد من در کیفم را باز میکنم. از توی کیفم دو بسته ی دوازده تایی بطری آب بیرون می آوردم. همین بطری های آب بود که کیفم را بینهایت سنگین کرده بود. رو به بقیه توضیح میدهم: �برای هر نفر روزی یه بطری. با سجاد میشیم 6 تا و توی 4 روز باید ماموریتو تموم کنیم پس در کل میشه 24 تا بطری.� و اضافه نمیکنم که چند بطری اضافه ی آب نیز برای مواقع ضروری برداشته ام و الان ته کیفم است. و ادامه میدهم: �یه سری غذای کنسرو شده و دوتا بسته ی فلافل و یه سری غذای دیگه که همه شون بسته بندی و دست نخورده اند. ترجیح دادم به غیر از غذاهای بسته بندی شده سراغ غذای دیگه ای نرم.� و یاد آن کودک می افتم و سعی میکنم صحنه ی خوردن موش اش را از ذهنم پاک کنم.

نادر با دلخوری اضافه میکند: �و لابد هیچ غذای گوشتی ای برنداشتی؟ همه ش سبزیجات و غذاهای غیرگوشتی؟� با لبخندی تاکید میکنم که �هیچی!� و نادر از روی دلخوری مینالد. همه ی شان به خوبی میدانند که من گیاهخوارم و تحمل ندارم که جلوی چشمم کسی گوشت حیوانی را بخورد. از وقتی که قدرتم بروز پیدا کرد نمیتوانستم لب به غذای حیوانی بزنم که به آن میتوانستم تبدیل شوم و آن ها را درک کنم.

فاطمه بدون توجه به غرولندهای نادر کیفم را جست و جو میکند و با تعجب میپرسد: �پاستیل؟ لواشک؟ آب نبات چوبی؟ توی یه شهر تو برزیل چجوری اینارو پیدا کردی؟�

با خوشحالی شانه ای بالا می اندازم و لبخند بزرگی میزنم. �اینجا یه شهر خیلی بزرگه و پر از توریست های زامبی شده! توی یه همچین شهری خیلی چیزا میشه پیدا کرد. و خب من همیشه عاشق این بودم که به یه سوپری دستبرد بزنم.� و چشمکی به فاطمه میزنم و از زیر کپه ی بزرگ خوراکی های تلنبار شده در کیفم پلاستیک بزرگی از دارو در می آورم و آن را به طرف علیرضا میگیرم.

-من زیاد از داروها سردرنمیارم، واس همین از هرچی که توی داروخونه بود یه مشت برداشتم و آوردم. امیدوارم که کافی باشه.

علیرضا به سرعت پلاستیک را از دست من میگیرد و مشغول بررسی آن میشود.

فاطمه نگاهی به من و مهدیه میکند و می پرسد: �اوضاع شهر چطوره؟�

من و مهدیه به هم نگاهی می اندازیم. می بینم که چشمان او هم پر از اشک است. تنها توی یک کلمه میگویم: �وحشتناک!� و ناخودآگاه یک لرزی توی بدنم می افتد. واقعا مجید چطور توانست این کار را با همه ی ما بکند؟ چطور توانست خانه ی همه ی ما را نابود کند و این بلا را سر ما بیاورد؟ با شنیدن دوباره ی یک جیغ غیرانسانی دیگر شدیدتر می لرزم. تحمل ندارم که به این فکر کنم که چه بلایی سر پدر و مادرم آمده است. سر خانه و خانواده ام. هر دو خانه و خانواده ام از هم پاشیده است. بشریت نابود شده است. و همه ی آنها به خاطر خیانت کسی است که زمانی حاضر بودم سر صداقت و وفاداری اش قسم بخورم.

بدون هیچ حرف تنها به بند کفشانم خیره میشوم. فاطمه ناامید از گرفتن جوابی سری تکان میدهد و به ساعتش نگاه میکند. با اخم میگوید: �سه ساعت توی شروع ماموریت مون تاخیر داشتیم. بیاین وسایلو بین خودمون تقسیم کنیم؛ و بعدش، سجاد! میتونی سعی کنی که یه پورتال به یه جای نزدیک تر توی آمازون برامون باز کنی؟�


   
alive، abramz720، Cyrus-The-Great و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
F@teme
(@fteme)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 169
 

راوی:فاطمه

زمان:حال

مکان:غار بی نام

حدود یک ساعت است که داریم در غار پیش می رویم.همه بسیار ترسو شده اند و با کوچک ترین صدایی سلاح هایشان را در می آورند.البته من هم دست کمی از آنها ندارم و مدام سپر درست می کنم.تنها خوبی این غار این است که حداقل دیگر باران نمی آید.سعی می کنم تا رسیدن به نگهبان غار کمی تمرین کنم.آنقدر دور سجاد سپر درست کرده ام که عصبانی شده است.البته حق هم دارد.درست کردن ناگهانی سپر او را غافلگیر می کند و تعادلش را به هم می زند.با این حال تقصیر من هم نیست،نقشه ای که لیلا چیده من را موظف به محافظت از سجاد کرده،و من هم در این چند هفته ای که در قصر بودم،اصلا تمرین نکرده ام.در واقع بیشتر مدت اقامتم در قصر را در بیمارستان گذرانده ام.برای بار هزارم در ذهنم به مهدیه بد و بیراه می گویم.هر چند هیچ کدام از حرف هایم از ته قلبم نیست،با این حال خیلی از دست او عصبانی ام.

باز هم به یاد روز آتش سوزی می افتم.در اتاقم خواب بودم که صدای جیغ شنیدم.احتمالا کیاناز بود.وقتی از اتاق بیرون آمدم دیدم همه در حال دویدن به سمت راه پله هستند.نمی دانستم چه خبر شده تا اینکه شعله های آتش را دیدم.به سرعت به سمت راه پله دویدم تا به طبقه ی پایین بروم.اتاق من در طبقه ی دوم بود.در حال پایین آمدن از پله بودم که ناگهان تعادلم را از دست دادم و افتادم.هر چند صدمه ی زیادی ندیدم،اما بیهوش شدم.احساس می کنم مدت زیادی بی هوش بودم.وقتی چشم هایم را باز کردم،چهره ی مهدیه را دیدم.من را در آغوش گرفته بود و می دوید.اطراف را نگاه کردم.از قصر بیرون آمده بودیم.بلاخره مهدیه ایستاد و من را زمین گذاشت.خودش هم کنارم روی چمن ها نشست تا نفس تازه کند.به قصر نگاه کردم که داشت در آتش می سوخت.با خود گفتم:

-:


   
Azi، alive، رضا و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Reen magystic
(@reen-magystic)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 421
 

راوی : مهدیه

گروه فاطمه

ماموریت باتلاق امازون

نور کم کم گسترش پیدا میکرد، داشت حلقه ای را تشکیل میداد که ناگهان ناپدید شد. انگار که اصلا به وجود نیامده بود.

-"لعنتی، فک نکنم کار کنه."

اعظم این را گفت و با نا امیدی روی یک کیسه سیمان نشست. برای هفتمین بار پرتال نیمه کاره از بین رفته بود. یک راه حل سریع و اسان حذف شده بود و باقی انها هم بیش از اندازه سخت یا غیر ممکن به نظر می رسیدند.

-"چقد راه داریم تا جنگل؟"

فاطمه به جی پی اسش نگاه کرد.

-"یازده ساعت پیاده، هفت ساعت با ماشین و چهار ساعت با هلیکوپتر."

گفتم:"ایکاش یه هلیکوپتر داشتیم."

یکی از پسرهای گروه ،که هیچکدامشان را نمیشناختم، گفت:"نمیشه یکی از این ماشینایی که اینجا ول کردن رو قرض بگیریم؟"

اعظم جواب داد " برای هفت ساعت بنزین لازم داریم و من که پمپ بنزینی ندیدم." و برای تائید به من نگاه کرد. سرم را تکان دادم. تمام پمپ بنزین ها سوخته بودند.

فاطمه سرش را بالا گرفت و مستقیم به اعظم زل زد.

-"میتونی یه حیوون پرنده بزرگ شی؟"

-"مثلا؟"

من که هیچ حیوان پرنده بزرگی نمیشناختم. چشمان فاطمه برقی زد و گفت" اژدها."

نه میشد به ان چه که میدیدم گفت اژدها و نه میشد نگفت. انتظاری که داشتم چیزی به بزرگی یک ساختمان پانزده طبقه بود، با یک قیافه خشن پر از زخم و اخمی بزرگ. اما چیزی که میدیدم یک اژدهای چهارمتری به رنگ ابی اسمانی بود که پوست بدون فلس و مویش شبیه چرم گاو بود. و صورتی مهربانتر از فاطمه داشت. خیلی سعی کردم جلوی خنده ام را بگیرم ولی نه من که هیچ کداممان موفق نبودیم. خوشبختانه اژدهای اعظم بال های بزرگی داشت.

فاطمه از میان خنده‌اش گفت:"اینم از هلیکوپترمون."

اعظم با همان صورت اژدهایانه مهربانش غرید:" مشکل من نیست که شما فک میکنید اژدها باید شبیه اونی باشه که تو هری پاتر هس."

و پوزه‌اش را به سمت دیگرش کج کرد.فاطمه جلو رفت و سعی کرد از دم اعظم بالا برود.

-"حالا که اونقدر بزرگ نیستی که تو پنجه هات بگیریمون باید سوارت بشیم و بازهم فکر نکنم هممون جا بشیم."

-" فک کنم بتونم خودم بیام. از اونجایی که اژدهامون یه خرده کوچیکه ممکنه یکیمون بیوفته و این اصلن خوب نیس. اینطوری به منم بیشتر خوش میگذره. میتونم وسایلمون رو هم بیارم" واقعا دلم میخواست دوباره پرواز کنم،نه به خاطر خوشگذرانی که بعد از تمام این اتفاقها واقعا به استراحت نیاز داشتم. وقتی در اسمان بودم کمتر از همیشه فکر میکردم و حالا بیشتر از همه به این نیاز داشتم تا نگرانی هایم را درباره باتلاق، هیولا و البته امنیت فاطمه فراموش کنم.

اعظم یک ابرویش را بالا داد"خیلی سنگین نمیشه؟ بعدن هم بهت نیاز داریما."

-"فک نکنم. قبلن خواهرمو بلند کردم و فک نمیکنم از فاطمه سنگینتر بشن."

-"خیلی خوب هرجور راحتی. بهتره زود باشید همینطوریم چهار ساعت تاخیر داریم."

دست کردم توی کوله پشتی و شنلم را بیرون کشیدم. حتی ارتفاعات برزیل هم سرد بود.

برخلاف انتظار اژدهای اعظم در اسمان با شکوه بود. نوری که از روی بالهایش میلغزید باعث میشد بیشتر به رنگ اسمان دربیاید انقدر که بترسم اگر عقب بمانم گمشان کنم. یقه شنل را محکم دور خودم پیچیدم. بیش از هر چیز خوشحال بودم که در زمان اتش سوزی بیرون از قصر پرواز میکردم با وجود از دست دادن تقریبا همۀ چیزهای باارزشم ،که اصلا هم کم نبودند، شنلم، تیروکمان،تیردان، کیف جادارم که دفتر هم در ان بود و از همه مهمتر خودم سالم بودم.

اعظم با پوزه اش به پایین و منطقۀ بی درختی در میان انبوه سبز درخ ها اشاره کرد. زمانش بود.

هندزفری که در مانائوس پیدا کرده بودم در گوشهایم گذاشتم و ارتفاعم را کم کردم.


   
Cyrus-The-Great، رضا، Leyla و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
karman
(@karman)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
شروع کننده موضوع  

راوی:امیر کسرا

گروه: گروه پاریس

افراد: امیرحسین، خودم و ممد حسین

پوشیده در رداهای خاکی رنگی برای استتار، از درون کوچه به سمت ورودی موزه پیچیدیم.

درب فلزی و زنگ زده ی موزه زیر هجوم و فشار به داخل خم شده بود و ما توانستیم به راحتی از میان آن عبور کنیم.

حیاط اینجا اصلا آنطوری ک بیاد داشتم نبود!

اولین چیزی ک نظرم را جلب کرد هرم بزرگ شیشه ای که ورودی موزه بود، اما نه به آن شکوه سابق... چندین مشبک شیشه از جایشان در آمده و خیلی های دیگر در جای خود شکسته بودند. باقی شیشه ها یا بسیار خونی، گلی و کثیف بودند و یا دیگر حوصله ی درخشیدن نداشتند.

و اما محوطه!

درون محوطه تا چشم کار میکرد در هرجایی جسدی افتاده بود و مگس ها و کلاغ ها بر بالا هرکدام ضیافتی به پا کرده بودند. چند متر آن طرف تر بدن عریان کودکی ک جنسیتش را نمیشد حدس زد افتاده بود.

زیر تابش خورشید پوست بدنش جگری و قهوه ای سوخته شده بود و تقریبا تمام گوشت و پوستش خشکیده و در روی دنده راست و ساق پای راستش تکه هایی از پوست و گوشت خشکیده کنده شده بود و میشد استخوان بسیار سفید زیر آنها را دید.

در جایی ک میبایست چشمان زیبای کودک باشد اکنون مامن کرم هایی گوشتالوی سفید_صورتی بود.

بوی گندی که در محوطه وجود داشت از بوی چاه فاضلاب هم بدتر بود.

ما که بالای جسد رفتیم سایه ی ما روی بدن کودک افتاد و کرم های فربه از این فرصت استفاده کردند و از درون سوراخ چشمان بیرون خزیدند. دیدن این صحنه باعث شد فاصله بگیریم و به همین خاطر کرمهای چاقی ک دوباره زیر آفتاب قرار گرفتند فس فس کنان درحالی ک بخار از بدنشان بلند میشد به سرعت به هرسوراخ ممکنی درون صورت کودک خزیدند تا از تابش مستقیم دور باشند.

به سمت ورودی هرم رفتیم، جایی که یکی از میله های هرم بیرون زده بود و روی آن زنی به سیخ کشیده شده بود و دل و روده اش از شکمش آویزان بود و کمی از محتویات شکمش حتی جلوی پای ما ریخته شده بود.

این یکی کمتر سوخته بود که یا تازه بوده یا اینکه اینجا زیر سایه ی هرم کمتر تحت تابش بود.

صورت زن روبه پایین بود و موهای طلایی گلالو و خونی اش روی صورتش را گرفته بودند.

به نگاهی دیگر به آن، من، امیرحسین و محمد حسین به داخل رفتیم.

تا اینجا من جلو می رفتم چون اینجا را میشناختم و باید راهنماییشان میکردم اما از اینجا به بعد طبق توافقمان امیرحسین جلو میرفت، او کپی بود و از ما خواسته بود اگر اتفاقی افتاد اورا رها کنیم و خودمان را نجات دهیم. اگر او میمرد امیرحسین واقعی فقط درد میکشید. اما اگر ما میمردیم! خب مطمئنا باید چیزی بیشتر از یکم درد را تحمل میکردیم!

از میان پله های پیچ خورده ی موزه پایین رفتیم و بالاخره به کف موزه رسیدیم. اینجا هم دست کمی از محوطه بیرون نداشت هرچند نور آفتاب کمتر به اینجا میتابید.

سلانه سلانه از میان اجساد عبور کردیم و با حواسی جمع خودمان را به سالن شماره یک رساندیم.

بالاخره جستجو باید از یکجا شروع میشد!

سر در این سالن نوشته بود:

L'


   
رضا، alive، JuPiTeR و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Hermion
(@hermion)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3125
 

راوي: حانى

مكان: بيابان

من، حرير، ارمان، عماد و آوا

ارمان روي زمين افتاده بود. با بيشترين سرعتي كه ميتونستم خودم رو بهش رسوندم. دستم رو روي جاي نيش گذاشتم و چشمام رو بستم. انرژي اي كه از سر انگشتام خارج ميشد و به سمت بدن ارمان مي رفت رو احساس مي كردم. داشتم از ذره ذره ي تواناييم استفاده ميكردم. ميتونستم بفهمم كه اگه تا چند لحظه ى ديگه حالش بهتر نشه، ديگه كاري از دستم بر نمياد. به لرز افتاده بودم. اخرين ذره هاي انرژي داشت خارج ميشد...و بلاخره به عقب پرتاب شدم...ديگه نتونستم خودم رو نگه دارم و روي زمين ولو شدم و چشمام سياه شد.

چند ثانيه بعد چشامو باز كردم. همه دورم جمع شده بودند. كم كم تونستم از جام بلند شم. به راه افتاديم. هيچ زماني براي هدر دادن نداشتيم. راه، لحظه به لحظه طاقت فرسا تر ميشد و ما هم دقيقه به دقيقه خسته تر و كم انرژي تر مي شديم. در اين بين، آوا تونست كمي آب از خاك زيرين به دست بياره؛ اما اينقدر انرژي از دست داد كه مجبور شديم دقايقي استراحت كنيم. در ادامه ي راه، طناب پوسيده اي كه ما رو به هم وصل كرده بود هم پاره شد و زمان زيادي از دست داديم.

فقط چند ساعت از باقي مونده بود و ما نزديك به هم، به سختي پيش مي رفتيم. پارچه روي دهنم رو بالا تر كشيدم. چشمام رو نيمه بسته كرده بودم و سعي ميكردم تا جاي ممكن به حرير نزديك باشم. تو اين وضعيت فقط گم شدن رو كم داشتم! خستگي داشت بهم فشار مياورد و به زور خودم رو ميكشوندم. سرم رو پايين انداختم تا شن ها كمتر توي صورتم بخورند. عماد ميگفت يك كيلومتر جلوتر به نشونه ها ميرسيم. لشكر از پيش شكست خوردمون، به زور خودشو جلو ميكشيد. نفهميدم چقدر ديگه گذشت. گرما و تشنگي و افتاب شديد، جلوي توجه كردن به هر چيز ديگه اي رو ميگرفتن، اما به بعضي چيزا نميشه توجه نكرد.

سايه اش روي سرمون افتاده بود. خيلي بزرگتر از اونچه تصور ميكردم. در اولين نگاه فكر كردم كه هيچ شانسي نداريم. پيكر بلندش، كاملا از سنگ بود و چهار چنگك هلالي شكلي خنجري، ازش بيرون زده بود. حتي دندون هاش هم چند برابر ما قد داشتند!

نفس هر ٥ نفرمان در سينه حبس شده بود. ما تعجب كرده بوديم ولي هيولاي وحشتناك، بي مكث، يكي از خنجرهاش رو به سمت آوا حركت داد، فرياد هشدار اميز آرمان موثر واقع شد و آوا خودش رو كنار كشيد؛ اما خون شن هاي داغ بيابان تر كرد. به سرعت به سمتش دويدم. با اين كه انرژي زيادي نداشتم ولي بايد تمام سعيمو ميكردم. بايد. اگه اتفاقي براش ميوفتاد هيچ وقت خودمو نميبخشيدم.

ارمان تذكر داد همه انرژيم رو هدر ندم. چپ نگاهش كردم كه براي مبارزه دور شد. كف دستهام رو به پهلوي آوا چسبوندم. ذره ذره پوست به هم ميپيوست و خون بند ميومد. وقتي احساس كردم وضعيتش ديگه خطرناك نيست، دست نگه داشتم. حق با آرمان بود، بايد انرژي نگه ميداشتم. صداي فرياد عماد هم اومده بود. به اون طرف نگاه كردم. حالش خوب بود ولي حرير رو به راه به نظر نمي رسيد. خواستم به طرفش برم كه تكاپوي چنگك هاي هيولاي عظيم الجثه، به سمت ديگه پرتم كرد. شن ها به هوا رفته بودن و ديد كمتر از قبل هم شده بود. هيچ انرژي اي احساس نميكردم. فقط صداها رو ميشنيدم؛ نه چيزي مي ديدم نه توانايي حركت داشتم. انگار كل بيابان در تكاپو بود. بعد از چند ثانيه، تصوير محوي از آرمان بين شن ها ديدم. "يه سوراخ، يه نفر." لحظه اي با بهت بهش نگاه كردم، بعد با فشار از جام بلند شدم؛ سعي ميكردم با بيشترين سرعتي كه ميتونم پشت سرش بدوئم. نزديك و نزديك تر ميشديم. آرمان به طرز عجيبي از چند ثانيه پيش واضح تر به نظر ميرسيد. تا خواستم بفهمم چه اتفاقي داره ميوفته، بنــــــگ! چيزي نميديدم. بعد فقط يه سوراخ بزرگ روي بدن سنگي هيولا. آرمان تو ديدم نبود. وقتو تلف نكردم و سريع داخل پريدم. نزدیک آتش نبودم اما می توانستم گرمایش را حس کنم. آتيش بزرگي بود؛ واقعا بزرگ. من با دست خالي امكان نداشت از پسش بر بيام. سعي كردم سريع فكر كنم؛ آوا تنها راه حل بود. شايد ميتونست كمي خاك روي اتيش بريزه. خواستم سرمو از هيولا بيرون بیارم و آوا رو با خودم به درون نگهبان بیارم اما سوراخ به همین سرعت در حال ترمیم شدن بود و چیزی از آن باقی نمانده بود. رویم را از شکاف ترمیم شده برگرداندم، نفس عميقي كشيدم و سعي كردم بغضمو قورت بدم. فقط خودم بودم. درون بدن غول آسا و غار مانند نگهبان به راه افتادم تا به مرکز،به قلب آتشینش برسم. مثل یک ظرف سنگی توخالی بود،و این ثابت می کرد که تنها چیزی که این نگهبان را به حرکت در آورده آتيششه. عکس العمل نشان میده و چطور حمله می کنه...این هوش هرچند ابتدایی، نشون دهنده درك بود. به آتش رسیده بودم. شعله های عظیم و قدرتمند در آن مرکز می سوختند،حرارت پوستم را اذیت می کرد. اتيش به اين بزرگي با چندتا بطري اب ما خاموش نميشد. همونطور كه نگاهم به اتيش بود، حس اشنايي بهم دست داد. مثل هر وقتي كه كنار يه موجود زنده قرار ميگرفتم... يه حس عجيب... يه تپش... چراغي توي مغزم روشن شد! آره، البته! اين هيولا هم با يه نيرويي حركت ميكرد و هوشمند بود و خودشو ترميم ميكرد! نيروي حيات!!!! بايد خاموشش ميكردم!! بايد از بين ميبردمش! سريع تمركز كردم. نميدونستم بدون لمس كردن هم ميشه خاموشش كرد يا نه! اصلا نميدونستم بايد چي كار كنم. يك دستم رو روي بدنه ي موجود گذاشتم. نه. اين نبود. به سمت اتيش برگشتم. دو دستم رو جلوش گرفتم... تا جايي كه ميتونستم نزديكش شدم... هُرم گرما توي صورتم ميخورد... چشمام رو بستم. انرژي زيادي نداشتم ولي اين تنها شانس ما بود... سعي كردم رو همه ي ناراحتيم و خستگيم و عصبانيتم تمركز كنم... رو خوني كه از زخم آوا بيرون ميزد... روي صورت در هم رفته ي حرير از درد... روي اتفاقي كه اگه شكست ميخوردم، ميافتاد.... غم مخلوط با عصبانيت توي قلبم ميجوشيد و...بامــــب ......

به عقب پرتاب شدم و به بدن هيولا خوردم. اتيش اول زبونه كشيد و بعد خاموش شد. بدن جونور شروع كرد به ترك خوردن...اول ترك هاي ريز، بعد اين ترك هاي ريز به هم ديگه پيوستن و كم كم شكافايي ايجاد شد. نور خورشيد و بازتابش از روي شن ها چشمم رو ميزد. به سمت نزديك ترين شكاف رفتم و بيرون پريدم. هر لحظه ممكنه بود سنگ ها فرو بريزن. سعي كردم تا ميتونم از اون هيولا دور بشم...روي زانو افتادم و به پايين ريختن سنگ ها خيره شدم. كم كم لبخند پيروزي روي لبم نشست. چرخيدم. بچه ها چندين متر عقب تر، گرد چيزي نشسته بودن و به ريختن سنگ ها نگاه ميكردن. فرياد كشيدم: "تموم شد!!" و خنديدم. ولي روي صورت بچه ها اشك نشسته بود. لبخندم كم كم جمع شد... به زحمت از جام بلند شدم و به سمتشون رفتم. ميلرزيدم. بين راه زمين خوردم و دوباره پاشدم. وقتي به اندازه ي كافي نزديك شدم، تونستم ببينم بچه ها دور كي نشستن. بدن بي جون آرمان روي زمين افتاده بود. دستم رو روي دهنم گذاشتم. آوا سرش رو توي گردن حرير پنهان كرد اما هق هقش شنيده ميشد. خود حرير هم به پهناي صورتش اشك مي ريخت. عماد با فك محكم شده، به جهت مخالف خيره بود ...چرا اينقدر ناراحت بودن؟ من حتما ميتونستم نجاتش بدم...من تسليم نميشدم...من هنوز اونقدر انرژي دارشتم كه زنده نگهش دارم...بايد بتونم. بايد نجاتش بدم. سرعتمو زياد كردم و دستم رو روي سرش گذاشتم. تمركز كردم ولي... اون احساسو نداشتم... اون تپش نبود... اون نيروي حيات نبود...

- نه... نـــه....نــــه....


   
رضا، karman، JuPiTeR و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Ghazal
(@scarlet)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 180
 

راوی: نسیم

افراد درون داستان: خودم، امیرکسرا، امیرحسین و محمد حسین

گروه: پاریس

همانطور که دراز کشیده بودم،صدای پایی شنیدم.چشمامو بستم و خدا خدا کردم خیالاتی شده باشم که دوباره شنیدم.به خشک شانس.اه تازه این راهرو را برای موندن انتخاب کرده بودم و باز سر و کله ی این زامبیا پیدا شد.حالا جا عوض کردنش به کنار فکر دیدن دوباره اون قیافه ها مو را به تنم سیخ میکنه. بعد این همه مدت هنوز نتونستم عادت کنم.باید دوباره برگردم توی کانال هوا.از اونجا متنفرم.بهم احساس خفگی دست میده.منو یاد تابوت میندازه ولی خب چاره ای نیست.برای زنده موندن آدم باید به ترساش غلبه کنه. با بی میلی از جام بلند شدم و از سوراخ روی دیوار نگاه کردم.با تعجب سه پسرو دیدم که با یه چراغ قوه داشتن جلو میومدن.یا خیلی شجاع بودند یا احمق!کی توی تاریکی جلو میره تازه برای زامبیا چراغم روشن کرده بودند!شانس آورده بودند که اینجا فعلا زامبی ای نبود.نمیدونستم برم جلو پیششون یا نه گرچه کم سن و سال میزدند ولی بی دست و پا به نظر نمیومدند.خیلی راحت راه میرفتند.شاید اگه میرفتم پیششون جای امنی سراغ داشتند یا یه کمپی.البته شایدم دزد بودند و میکشتنم مثل سریال واکینگ دد.البته حالا که فکر میکنم چیزی ندارم که بخوان بدزدن ولی اونا یکیشون یه گوشی گلکسی اس 7 اج سفید صدفی داره که من خیلی دلم میخواد بدزدمش!چیه خب گوشی خودم شکست.باشه،باشه دزدی بده.وجدان احمق!به هرحال بعد کشمکش طولانی ذهنیم تصمیم گرفتم برم جلو.از خرابه خواستم بیرون بیام که پام خورد به سنگ و تلق تلق صدا کرد.(سنگ میوفته زمین تلق صدا میده بحثم نکن)هر سه تاییشون برگشتن منم ترسیدم پشت سنگ قایم شدم که صدای جیغ سه تاییشونو شنیدم اومدم بیرون ببینم چی دیدند که جیغ میکشند.نور چراغ افتاد توی چشمم داد زدم کور شدم بکش اونور اه.

اونی که چراغ دستش بود (بعد فهمیدم امیرحسین اسمشه)چراغو داد اونطرف.رفتم جلو ازشون رد شدم ته سالن برق اضطراری را زدم و برگشتم.داشتن بین خودشون بحث میکردند.پرسیدم چرا جیغ زدید؟

امیرحسین چراغو خاموش کرد و گفت چیزی نیس نترس.

یکم چپ چپ نگاهشون کردم که امیرکسرا گفت چیزه سایه ات افتاد روی دیوار امممم خیلی بزرگ بود خب.

خندیدم و گفتم بی خیال از یه سایه می ترسید ولی از زامبیا نمی ترسید و جیغ میزنید.بیاید بریم الانه که پیداشون بشه.راستی اسم من نسیمه.

هر سه خودشونا معرفی کردند.بعد کسرا پرسید کجا بریم؟گفتم کانالا ی هوا دنبالم بیاید. رفتیم توی کانالا دوباره همون حس خفگی.بردمشون تالار صنعت که دیروز اونجا بودم.اول از هواکش یه سر و گوشی اب دادم بعد اومدم بیرون و پشت سرم امیرحسین و کسرا و محمد حسین اومدند.رفتیم محل اتراق دیروزم اونجا نشستیم.اول اونها شروع کردند به سوال پرسیدن با همدیگه که تو کی هستی؟چن وقته اینجایی؟پیشتازی هستی؟پن سالته؟دروازه کجاست؟و کلی سوال دیگه که من چیزی متوجه نشدم.فقط از این به اون نگاه می کردم.صدامو یکم بالا بردم و گفتم بسه یکی یکی چی میگید؟پیشتاز چیه؟شماها کی هستین؟

امیرکسرا ماجرای خودشونو تعریف کرد که هرکدوم یه قدرت خاص دارند و زامبیا از کجا اومدند و چجوری میمیرندو ....

بعد گفت حالا نوبته توه

چند ثانیه ای هیچی نگفتم هضم این همه ماجرا خیلی سنگین بود برام.به محمد حسین نگاه کردم و پرسیدم واقعا ترمیم میشی؟

اونم یه خنده ای کرد و بی هیچی حرفی با چاقو زد توی چشمش و چشمشو از حدقه بیرون آورد.اینقدر ترسیده بودم که حتی نتونستم جیغ بکشم.همینطور که خون از صورتش می چکید(جرات نمی کردم بالاترو ببینم)امیرحسین گفت:اه چندش همه جا را خونی کردی

کسرا دستمالی دراورد و محمد حسین صورتشو پاک کرد.منم بالاخره جرات کردم و بالا را نگاه کردم و در کمال تعجب چشمشو سالم سر جاش دیدم.چشمکی زد و گفت چیزی برای خوردن داری؟

من که هنوز توی شوک بودم ناخوداگاه ساندویچ ناهارمو از کیفم دراوردم و دادم بهش.(که بعد پشیمون شدم اینها تعارف سرشون نمیشد اخه)بالاخره تونستم خودمو جمع و جور کنم و گفتم:

خب ترجیح میدادم برای اثبات حرفاتون امیرحسین یه گل رز همینجا درست کنه بهم بده یا حتی کسرا منو ببره تو هوا ولی خب اینم یه گزینه بود به هرحال نه که تاحالا صحنه خشن کم دیدم.چپ چپی به محمدحسین نگاه کردم که با بی اعتنایی تمام داشت ساندویچ منو میخورد.

امیرحسین گفت:خب؟

خب به جمالت!عرضم به حضورتون که من تنهایی برای تحقیق به پاریس اومده بودم که ماجرا شروع شد.صبح بود میخواستم بیام موزه مثل هر روز که دیدم صدای جیغ از لابی هتل میاد. ترسیدم.پنچره را باز کردم و توی خیابونا نگاه کردم دیدم همه دارن میدوند.یه زامبی را دیدم با قیافه وحشتناک در حالیکه روده هاشو دستش گرفته بود داشت دنبال یه مرد که با اسکیت داشت فرار میکرد میدوید که وسطش تغییر جهت داد و دختری که داشت جیغ زنان فرار میکرد را غافلگیر کرده و سرش را جلو برد و دست دختر را طوری گاز گرفت که خون فوران کرد.با دیدن

این صحنه ها سر جایم خشکم زده بود.از یکی به دیگری نگاه میکردم.بعد صدای جیغی از اتاق بغلی شنیدم از جا پریدم.رفتم داخل اتاق خواب در را از داخل قفل کردم و بعد رفتم زیر تختم قایم شدم.نمیدانم چند ساعت همانجا دراز کشیدم و به صداها گوش دادم.تا میگفتم دارم خواب میبینم صدای جیغ گوشخراش دیگری را می شنیدم.نمیدونم صداها کی تموم شد.وقتی همه جا ساکت شد فکرهای وحشتناک به سراغم امد.درباره مرگ.امیدی نداشتم.در اون لحظه مثل همیشه این جمله اسکارلت(کتاب بر باد رفته از مارگارت میچل)به ذهنم اومد:بعدا بهش فکر میکنم.

فکر کردنو کنار گذاشتم از زیر تخت بیرون اومدم.می ترسیدم در اتاقمو باز کنم.به سمت پنجره اضطراری رفتم و از راه پله اضطراری پایین اومدم.خیابونها خلوت بود.آروم توی سایه جلو میرفتم.قدمهام ناخوداگاه به سمت موزه میرفتند.باید میومدم موزه.اینجا جایی بود که از همه جا بهتر تمام جاهاشو حفظ بودم.بالاخره رسیدم و تونستم از طریق کانال هوا این طرف اون طرف برم.فهمیدم باید کلی لباس بپوشم که بویم را بپوشونه.بی سرو صدا باشم و سریع بدوم.

اینم از داستان من.حالا شما راه حلی برا این اوضاع دارید؟

کسرا نگاهی به اون دو نفر انداخت و گفت بالاخره یک بار هم شانس با ما بود.ما دنبال یک صفحه از یه کتااب خیلی قدیمی هستیم که توی این موزه است.تا جایی که میدونم باید داخل تالار تاریخ و ثهنر باشه.

گفتم بزار به تالار کتابها ببرمتون اگه باشه حتما اونجاست.همگی بلند شدیم و از طریق کانال هوا به سمت تالار کتاب ها رفتیم.


   
رضا، tajik-mahsa، Leyla و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ملکه سرخ
(@fateme)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 806
 

راوي: فاطمه

افراد: اكيپ باتلاق

زمان: عصر روز اول

دو ساعتي بود كه پشت اعظم سوار بوديم و توي آسمان ها حركت مي كرديم. اوايل صداي بال زدنش و خنكي هوا كلافه ام مي كرد اما الان بهش عادت كرده بودم.

من تقريبا كنار سرش نشسته بودم و پسرا با فاصله عقب تر بين دوبالش نشسته بودند. فكر مي كردم بازي نادر و عليرضا، كه شامل سر به سر گذاشتن سجاد مي شد، تمومي نداره اما خوشبختانه به خاطر سرما خيلي زود پتوي باربيو استفاده كردن و از شدت خستگي خوابشون برد. در طول مسير با اعظم حرف مي زدم.

مدتي بود كه به جنگل ها رسيده بوديم اما جايي براي نشستن پيدا نمي كرديم. خستگي رو توي هر بال زدن اعظم احساس مي كردم. حتي چند بار لرزش هايي از تنش رد شده بود. دنبال يك فضاي خالي چشم مي گردوندم كه يكهو فضاي بازي در سمت راست توجهمو جلب كرد.

-اعظم! اعظم برو سمت راست اونجا!

اعظم سرشو به اون سمت چرخوند: هومم باشه...

و با سرش به مهديه هم علامت داد.

حدود دويست متر با فضاي خالي فاصله داشتيم كه لرزشي از تن اعظم رد شد. اين لرزش بزرگتر از لرزش هاي قبلي بود. بلافاصله يك لرزش ديگه.

-اعظم؟ حالت خوبه؟

با صدايي بريده بريده گفت: ا...ار...اره...

بيش از صد متر از زمين فاصله داشتيم. اگه اعظم همينجا شكلش عوض ميشد فاتحه هممون خونده شده بود.

صدامو بلند كردم: مهديههههه!

صدامو نمي شنيد. نگاه كه كردم ديدم هندزفري تو گوششه. يك ساعت و نيم داشتيم پرواز مي كرديم كلشو ول كرده بود و همين لحظه حياتي تصميم گرفته بود اهنگ گوش بده؟؟ لرزش ديگه اي از بدن اعظم رد شد.

عليرضا از خواب پريد: چي شده؟

_حالش خوب نيست بقيه رو بيدار كن!

دستمو روي اعظم كشيدم: اعظم! تحمل كن چيزي نمونده...

فاصله امون با زمين كمتر شده بود اما هنوزم خطرناك بود. مهديه با سرعت به طرف زمين رفت و وسايلو روي زمين گذاشت. يك لرزش ديگه....سر اعظم داشت تغيير رنگ مي داد.

زير پامون هنوز درخت بود: عليرضا بپريد! عليرضا كمي ترديد كرد. سرش جيغ زدم: بپر و همزمان خنجرمو در اوردم و به طرف مهديه پرت كردم. خنجر جلوي پاش به زمين نشست و بالاخره توجهش جلب شد. هندزفريشو از گوش كشيد و به طرفمون پرواز كرد. اعظم لرزيد و اين بار ديگه توقفي در كار نبود. شنلمو در اوردم و خودمو اعظمو با شنل بهم گره زدم. سجاد جيغ مي زد و از گردن نادر اويزون شده بود و باعث شده بود هيچكدوم نتونن بپرن.

با داد به نادر گفتم: سجادو سفت بچسب!

و بعد جيغ زدم: مهديههههه! بگيرشووون!

دستمو دور بدن اعظم حلق كردم و ثانيه اي از جيغم نگذشته بود كه اعظم تماما تغيير شكل داد و همه امون با هم سقوط كرديم. اعظم بيهوش بود و من فقط اميدوار بودم كه فكرم جواب بده! خنجرمو كه نيم ساعت پيش از سر بيكاري و محض احتياط بهش طناب بسته بودم كشيدم و به طرف يكي از درختاي تنومند پرت كردم. صداي خنجر توي صداي جيغ خودم گم شد. ٥ متر مونده به زمين با يك تكون وحشتناك وايساديم. تند تند نفس مي زدم. قبل از اين كه فرصت كنم به چيزي فكر كنم طناب پاره شد و منو اعظم بيهوش باز سقوط كرديم. از سر شانسي كه به نظرم فقط يك معجزه ميتونه باشه روي كوله ها افتاديم.

صداي فريادم به هوا رفت: ااااااااااخ!

عليرضا بالاي سرمون ظاهر شد و به سرعت شنلو پاره كرد و اعظمو از روم برداشت.

عليرضا: فاطمه؟ حالت خوبه؟

حالم بدتر از اوني بود كه بتونم جواب بدم. براي همين به جيغ زدنم ادامه دادم و گذاشتم كه خودش وخامت اوضاع رو متوجه بشه.


   
hermion، tajik-mahsa، shery و 11 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 4
اشتراک: