روز گاری نه چندان پیش شاید صد سال قبل شاید هم همین دیروز
در تیمارستانی خبر ورود افرادی از مراتب بالا تر که برای سر کشی به آنجا آمده اند پخش شد . آن ها وارد اتاق مریضی شدند و مریض رو به دیوار نشسته بود و آه میکشید...
هم اتاقی او دلداریش می داد . مریض از تفاوتش با آدم هایی که برای سر کشی آمده بود ناراضی بود و غصه میخورد .
هم تاقیش برای دلداری وی گفت :این هایی که میبینی مثل ما هستند تنها تفاوتشان در این است که ما هر آنچه در دل داریم به زبان می آوریم ولی اینان در دل نگه میدارند همین....!
نتیجه با خودتان....
(ببخشید اگر بد نوشتم دومین نوشته ام به حساب میاد)
بله من یه قصه میگم چندان ربطی نداره ولی خب میگم دیگه
یه روز بهلول وارد قصر هارون الرشید شد، یکی از زنای دربازی و پسرش هم بودن( فک کنم اسم زنه ام فضل و اسم پسرش فضل بوده) هارون خواست سر به سر بهلول بزاره
گفت: بهلول چندتا دیوانه اینجاست؟
بهلول جواب داد: اولیش خودم، دومیش این( اشاره میکنه به ام فضل)
فضل داد میزنه و چندتا فحش به بهلول میده که به مادر من میگی دیوانه؟
بهلول میگه سومیش این که داد میزنه!
هارون میگه بهلولو بیرون کنین، بهلول میگه چهارمیش خودت!
خدایی قشنگ بود
خدایی لایک داشت
واقعا