خسته از تکرار ابیات پیشین
در تکاپوی خلق آهنگی نو
تا گودهای بی حصار خاطره ای نحس را بپوشانم
در خواهش لبخندی ماندگار
تا فناپذیری لطافت دستانت را فراموش کنم
از خدایان و مردان داستانها بسیار شنیده ام
افسونی هست که بتواند زمان را پس کشد؟
امیدی بر مرگ نبسته ام
تناسخ و جهان های موازی به کار نخواهد آمد
تا راوی قصه عوض نشده، داستان ما همین است...
اسطوره ها،خدایان افسانه ای ، جهان موازی وتناسخ ، ازهیچ کدامشان کاری برنمی آید آری چون اینها فقط واژه هایی هستند زاییده ی اذهانی سردر گم . دروغ های شیشه ای که در قفس خیال و وهم اسیرند و با کوچکترین پرسشی، فرومیریزند وهزاران تکه میشوند ...
می دانم چقدر دردناک ست که زمان بی مهابا به جلو می تازد اماتو صبر کن، شاید آنچه را طلب می کنی جایی در گذشته ،جاگذاشته باشی،
زمان بازنمی گردد اما تو بازگرد، گم شده ات را پیدا کن باید از دروازه ی امید عبور کنی تا آنچه لایقش هستی بدست بیاوری
باید قهرمان قصه را تغییر داد تا جهانی تغییر کند!
خیلی قشنگ بود ممنون