اولین تاپیک داستان گروهی برای اولین بار در سایت زندگی پیشتاز!
خب قبل هر کاری حتما قوانین این قسمت رو مطالعه کنید؛
۲- از دیالوگ گویی بیش از حد پرهیز کنید
۳- هرکس شخصا مسئول داستان خودشه مگر هدایت کننده ی داستان که گاهی بجای شخصیت ها هم صحبت میکنه تا به بچه ها کمک کنه به مسیر درست پیش ببرن داستان رو.
۴- این داستان تا حد زیادی شبیه ایفای نقش است بنابراین قوانین اونها اینجاهم برقرار است و کسی نمیتونه برای شخصیت خودش فناناپذیر یا نامیرا و یا ویژگی هایی از این دست انتخاب کنه
۷- هیچ کس برپیشتازی ها برتری نداره (هیچ پیشتاز یا انسانی) و نمیتونه کنترلشون کنه بنابراین تو داستان از اینکه خودتون رو ورای بقیه نشون بدید بپرهیزید.
۸- از اینکه خودتون رو جزوی از لژیون تاتادوم نشون بدین یا خودتون رو نژادی جز انسان نشون بدید هم خود داری کنید.
۹- داستان ادامه داره و بزودی همه این فرصت رو خواهند داشت که هرکی میخواد مسیرشو انتخاب کنه و جزوی از خوب ها یا بدها باشه پس کسایی که میخوان اهریمنی باشن، عجله نکنید و صبور باشید!((221))
۱۰- داستان چیزی به عنوان جادو نداره در خودش و درنتیجه اتفاقات جادویی نمی افته مگر اتفاقاتی که در قدیم افتاده و ما هیچ اطلاعی ازشون نداریم مثلا نحوه وجود قصری این چنین!
این دور فقط برای معرفی و آشنایی پیشتازی ها هست داستان های زیباتون محدود به این تاپیک نمیشه و دسترسی و مرزها بعدا بیشتر و وسیع تر میشه.
قدردتهایی که تا حالا رزرو شدن یا استفاده شدن،
قدرت دزدیدن جادو، قدرت دروئیدیسم(کنترل گیاهان)، شفادهنده، کنترل اجسام و بلند کردنشون، تلپات یا ذهن خوان، کنترل کننده ی ماهیت اشیاء، مبارز با شمشیر(ملکه سرخ)، نیروی بدنی (مثل هرکول)، خود درمانی، توانایی تغییر شکل به جانداران، کنترل باد، کنترل آتش و یکی دوتا مورد دیگه پس لطفا قبل انتخاب هماهنگ کنید و سعی کنید چیزی شبیه به این قدرتها انتخاب کنید.
توصیههای نویسنده:
۲- جادوگر و فوق قدرتمند نداریم! شخصیتهای داستان چیزی شبیه به شخصیتهای X-men است.
3- نویسنده اجازه داره متن شما رو در صورتی که مشکلی در قالب داستان پیش میاره ویرایش کنه
((200))
4- اجازه ی کشتن شخصیتهای داستان رو ندارین(پیشتازی هارو بقیه مجازه هرکیو خواستین بکشین خونشون حلاله!((200)))
توجهات شما:
1- مسئول بخش میتونه براساس خط فکری که برای داستان ایجاد کرده تغییراتی رو در داستان ایجاد کنه و سایر نویسندگان داستان گروهی جزئیات رو خواهند نوشت و به اون کمک میکنن تا داستان تموم بشه
2- از اونجایی که پرسیده شد باید بگم به مرور خودتون حقایقی درمورد داستان رو خواهید فهمید و لطفا زود دربارهی پایان داستان قضاوت نکنید!((207))
3- هرکس میتونه یک پست در تاپیک بزنه و تا وقتی دست کم یک پست از طرف دو نفر دیگه ارسال نشده باشه اجازه نداره پست جدیدی ارسال کنه
4- قبل از ارسال پستتون درباره قدرتون ترجیحا با ناظر بخش صحبت کنید که احیانا اِشغال نشده باشه!
5- بعد از اتمام دور اول که دربارهی معرفی افراد قصر و داستانهاشون توی قصره سریهای جدید داستان بنا به استقبال شما اضافه خواهد شد تا در نهایت داستانهای اساسی هردور به عنوان داستان بلند سایت زندگی پیشتاز دراختیار عموم قرار بگیره.
6- زندگی بیرون از قصرتون رو هم میتونین شرح بدین کلا دراختیار خودتونه
چهارصد هزار سال پیش چیزی به اسم زندگی یا دنیا وجود نداشت.
کهکشانی که ما امروز آنرا به این اسم میشناسیم؛ کهکشان راه شیری، فضایی مطلقاً خالی بوده و هیچ روشنیای در خود نداشت.
تا کولونها آمدند. (colon)
پنج تا بودند که درمیان فضاهای خالی سفر میکردند. روشنتر از چیزی بودند که ما آن را خورشید مینامیم.
موجوداتی از نور حقیقتی، چیزی که اکنون ما به گوشهای کوچک از آن، نور میگوییم!
به طور ناگهانی در تاریکی آنجا ظاهر شدند. چهرههای نامعلومی داشتند و برایشان ظاهر و جنسیت بیمعنی بود. همه یکی و درعین حال از هم جدا بودند. ولی فکر و رفتارشان همه یکی بود، همهی آنها درواقع فردی بودند که ما امروزه آنرا ویگا(viga) مینامیم که به زبان باستانی نیوها (new) به معنی خالق است.
کولونها در تاریکی میدرخشیدند و با نور حقیقی خود آنجا را روشن کرده بودند. شاید از خود بپرسید که چطور در نیستی جسمی برای روشن شدن وجود داشت؟ جواب این سوال را امروز میدانیم، وقتی ویگا به آنجا رسید درواقع انگار حیات تمام آنجا را پرکرده بود. وجود آنها تا بینهایت ادامه داشت.
کولونها همگی در تاریکی صبر کردند. تصمیم گرفتند تا اشعهی وجود خود را در آن مکان باقی بگذراند. تمام آنها داشتند به یک چیز فکر میکردند.
و اینگونه بود که کهکشان راه شیری توسط ویگا ایجاد شد.
زمانی ک قصد ترک کردن آنجا را داشتند یکی از کولون برای بار آخر به کهکشان نگریست و بخاطر اتصال جدایی ناپذیرشان؛ چهار کولون دیگر نیز به افکارش پی بردند.
کهکشان هیچکدامشان را راضی نکرده بود.
برای همین یکی از سیارههای آن را برگزدیدند.
زمین را.
کولونها به هیبتی بسیار کوچک به ابعاد یک انسان روی سیاره زمین ظاهر شدند. در حالی که زمانی وجود نداشت چراکه چیزی برای سنجیدن آن نبود، روی آن قدم زدند تا درنهایت محلی را انتخاب کردند.
محلی برای شروع.
و اینگونه بود که ویگا، دروازهی زندگی را بناکرد(life gate)
دروازه ی زندگی طاقی سنگی بود سنگی سفید، طاقی که بلندی آن به 50 متر میرسید و درون آن نور سفید خیره کنندهای در جریان بود. سطح دروازه مثل آب بود ولی نورهای جذاب زیادی در آن شناور بودند. ویگا از ساختهی خود راضی بود.
دروازهی زندگی پیوندی به جایی نامعلوم بود که به آن پردیس(paradise) میگفتند. حتی کولون ها هم نمیدانستند که منشاء پردیس چیست. ماهم درک درستی از آن نداریم ولی اطلاعتی که از نیوها و کولون ها به جا مانده به ما اطلاعات بسیار کمی درباره ی آن میدهند. تنها یک نقاشی از آن داریم و فقط همین را میدانیم که زندگی از آنجا آغاز شده و هرچیزی که از آن به اینجا وارد شده زندگی را باخود آورده.
ویگا میدانست که وقتی زندگی در زمین جریان یابد مسلما ارباب شیطانی، تاتادووم(tatadom) که دشمنی دیرین با ویگا دارد افرادش به سمت اینجا روانه خواهد کرد.
بنابراین از درون دروازه ی زندگی و با قدرتی که داشتند موجوداتی را به وجود آوردند که در زبان آنها نامشان نیو بود.
سه نیو (new) را برای نگهبانی از دروازه بوجود آوردند و قدرت نیاز برای دفاع از آن را در اختیارشان دادند تا درمقابل تاتادووم و سپاهیان آنها از دروازه دفاع کند.
و بعد زمین و کهکشان را ترک کردند.
وقتی زمین را ترک کردند دروازه از قدرت عظیم آنها هنگام خروج لرزید.
انگار جهان از قدرت تهی شد و نور خورشید دیگر به اندازه ی روشنایی کولونها کهکشان را روشن نمیکرد.
درآن لحظه سطح دروازه موج برداشت و اولین روح از دروازهی زندگی عبور کرد. نیو ها وظیفهی مبارزهی با لژیون تاتادوم را داشتند؛ بنابراین مانع روح نشدند.
روح با عبور از دروازه جسم گرفت و نیوها نام انسان را بر آن نهادند. بعد از اولین روح، ارواح دیگر که انگار با انرژی کولونها بیدار شده بودند یکی پس دیگری از دروازه عبور کردند.
زندگی در درهها و چمنزارها شروع شده بود و هزاران انسان روی زمین زندگی میکردند، ازدواج میکردند و بچهدار میشدند. پس از آن هم از دروازهی زندگی گه گاه ارواحی عبور میکرد ولی مثل روزهای نخستین نه، و تعداشان کمتر شده بود. انگار ارواح آنسوی دروازه دوباره خوابیده بودند یا کم کم به جفت این دروازه در دنیای خودشان عادت کرده بودند.
هزاران انسان کم کم بیشتر شدند.
تا اینکه یک روز یکی از انسانها تصمم گرفت تا از دروازه عبور کند.
نیوها به او اجازهی عبور ندادند. کولونها عبور موجوداتی که از این دروازه یکبار رد شده بودند را ممنوع کرده بود.
ما اطلاعات درستی دیگری نداریم که چه اتفاقی افتاد. یا چرا آن انسان میخواست که بازگردد.
سرانجام نیوها که تنها برای دفاع از زندگی خلق شده بودند نه آسیب زدن به آن، به طور نامعلومی کشته شدند. تا فقط یکی از آن سه تا باقی ماند.
آن نیو تنها نمیتوانست از دروازه حفاظت کند و میدانست که اگر لژیون به آنها حمله کند در ماموریتش شکست میخورد.
بنابراین با دانشی که داشت دروازه را مسدود کرد و آنرا از نظرها خارج کرد. خودش نیز از آن زمان به بعد ناپدید شد.
این شواهد تنها برایمان این باور را بوجود آورد که لژیون و تاتادوم به دنبال انسانها نبودند بلکه به دنبال دروازه بودند.
نیو قبل از بستن و نابود کردن دروازه قدرتی را از دروازه بیرون کشید و با قدرت خودش در هم آمیخت و نژادی را با جادو به وجود آورد تا اگر زمانی لژیون به این دنیا حمله کرد، انسانها را بی دفاع نگذاشته باشد.
داستان ها میگویند که او با فداکاری جان خود را فدا کرد تا انسانهایی که هرچند به او خیانت کردند را نجات دهد.
او عدهای از انسانها را بوجود آورد که به آنها پیون میگفتند که به زبان ما انسانها نامشان پیشتازان(pioneer) بود.
و اینگونه بود که گروه پیشتازان کم کم در جای جای جهان متولد میشدند.
و بدین ترتیب هدف گروه پیشتازان (pioneer group) در راستای اهداف دروازهی زندگی(life gate) قرار گرفت و آنها با هم پیوند خوردند.
از آن زمان به بعد دیگر نه چیزی از دروازهی نابود شده و نه از نیو مرده شنیده نشد و آنها به افسانهها پیوستند.
اما پیشتازان زندگی نسلی جدید را بوجود آوردند.
در زمانهای مختلف و به نامهای مختلف مثل سایر انسانها بدنیا میآمدند؛ سهراب, امیرحسین، فاطمه، شهرزاد، امیرکسری، مجید و . . .
از نظر ظاهری همهیشان شبیه دیگر انسانها اما در باطن پیشتاز بودند.
قدرتهایی فرابشری داشتند ولی به خاطر اینکه مردم از آنها دوری نکنند و عجیب و غریبشان نخوانند، تنها درمیان یکدیگر از قدرتهایشان صحبت میکردند و اینگونه بود که در قلعهای عظیم مثل یک خانواده باهم زندگی میکردند.
بر این سان داستان پیشتازان،
امیرکسرا
Admiral
تا مدت زیادی نمیدونستم که من هم یکی از پیشتازان هستم... تا چندماه پیش متوجه قدرتم شدم و از اون زمان وارد قصر پیشتازان شدم.
قدرتی که داشتم هنوز ضعیف بود اما در پیشتاز افراد زیادی بود با توانایی های جالب و شگفت انگیز زیاد و متنوعی که همه تلاش میکردند تا در این قصر بدور از انسانهای معمولی به تمرین قدرتهای خودشون بپردازن.
و من هم دراینجا شروع کردم تا تمرکزم بر کنترل اشیاه و بلند کردن آنها با فکر را تقویت کنم.
بله قدرت من در کنترل اجسام بود ولی درحال حاظر بیشتر از بلند کردن یک جسم 2 کیلویی توانایی چشم گیری نداشتم اما همین هم پیشرفت زیادی بود چرا که در اوایل تنها از عهده ی بلند کردن یک ورق کاغذ برمی آمدم((66))
این قصر هم مثل خیلی از قصرها در زمان های قدیم و مثل هرکشور و شهری نیازمند قانون و ناظر بود و در اینجا هم افرادی به عنوان مجریان قانون حضور داشتند. شورای امپراطوری که متشکل از سه نفر بود ولی دو نفر آنها خیلی کم در میان افراد قصر حاضر میشدند ولی جوان ترینشان، امیرحسین نقش پررنگی در قصر داشت.
بعد از شورای امپراطوری شورای دیگری وجود داشت که ولیعهدان محسبو میشدند، که از میان آنها سمیه درغیبت کبری به سر میبرد و در راس آنها فاطمه با شنلی به سرخی خون همیشه حضور داشت و بعد از او حانیه.
و سپس گروه وزرای قصر که آنها به طور معمول درمیان انذار حاظر بودند، مجید، علیرضا
بعد از ورودم به قصر من هم درمیان رده ی وزرا جای گرفتم و بتازگی هم عضو جدیدی هم اضافه شده؛ لیلا.
اما دراین میان پیرمردی خسته یک گوشه ای نشسته((73)) و داره سماقشو مک میزنه! این پیر مرد با ظاهر غلط اندازش از مدتها قبل از ساخت قصر زندگی میکرد که در قصر اونو به اسم محمدحسین میشناختن.
یسری پلیس مخفیم تو قصر بود که زیادن میترسم یادم بره ولی شاخصاشونو میگم که یادمه...اعظم،سپهر و وحید...
قصر یه اتاقک داشت که شهرزاد و سعید و چند نفر دیگه مسول روابط صدا بی سیمای پیشتاز بودن.
همه چیز برای خودش قانون و داشت افراد اینجا باهم خیلی خوشحال درکنار هم زندگی میکردند.
حانیه
کتاب رو با حرص بستم. نفس عمیقی کشیدم تا بتونم به خودم مسلط بشم. همهی این کارها به نظر آسون میرسید؛ ولی موقع استفاده هیچکدوم عملی نبودن. این پانزدهمین جلد از مجموعهی قدرت و کنترل بود که تموم شد. با خستگی از روی صندلی بلند شدم و به سمت قفسه رفتم تا کتاب رو سر جایش بگذارم. جلد اول این مجموعه رو ۱۰ سالگی شروع کردم. تازه وارد قصر شده بودم و چیز زیادی هم از کتابخونه نمیدونستم. فقط احساس میکردم که نیاز دارم که یاد بگیرم چجوری باید کنترلش کنم؛ چیزی که الان برای همه مشخص شده.
دوباره اون کابوس همیشگی به ذهنم میاد. تصویر دست بچهی همسایه که کبود و کبودتر میشه. چهرهی وحشتزدهاش. و دویدن خودم به بیرون از کوچه.
اون موقع، دو سالی میشد که فهمیده بودم میتونم کارای عجیبی انجام بدم. کارایی که بقیه نمیتونن و حتی ازش اطلاعی هم ندارن.
هفت سالم بود؛ با یکی از دوستهام بازی میکردم که خورد زمین و زانوش کمی زخمی شد. به سمتش رفتم و همین که خواستم دستم نزدیک زخمش بزارم، پوست اطراف زخم پیوند خورد و هیچ اثری از زخم به جا نموند. مونا با چشمهای درشتشده از تعجب و ترس، به من نگاه کرد و قبل از این که بتونم حرفی بزنم، از اتاق بیرون دوید.
هیچکس حرف مونا رو باور نکرد؛ ولی خودم میدونستم یه کاری کردم. در موردش با هیچکس حرفی نزدم. حتی مامان. مدتها گذشت و من تقریبا این موضوع رو فراموش کرده بودم؛ تا اون روز.
کتاب رو سرجاش گذاشتم و نگاهی به تعدادی که باقیمونده بود انداختم؛ ۵ جلد. آهی کشیدم؛ کتابی که برای مطالعهی آزاد انتخاب کرده بودم برداشتم و از کتابخونه بیرون زدم. راهرو این موقع از شب خلوت شده بود و تا راهپلهی اصلی کسی رو ندیدم. نزدیک راهپله، تهمورث رو دیدم که کنار یکی از جنهای آشپزخانه ایستاده بود و طبق معمول سر چیزی ـ احتمالا باز هم طعم یکی از غذاها ـ بحث میکردند.
تهمورث: آخه کی کباب رو اینقدر شور میخوره آخه!
جن آشپزخانه، با همون صدای کشدار و خستهکننده همیشگیش گفت:
ـ همه اعتراض میکنن که غذاها بینمکه....
ـ کی همچین حرفی زده؟ بگو بیارمش همینجا قانعش کنم.
سلامی کردم و خندان از پلهها بالا رفتم.
تهمورث، تقریبا همزمان با من وارد قصر شده بود. اون موقعها من هنوز با خودم درگیر بودم و نمیتونستم خیلی از چیزا رو باور کنم؛ وضعیت من با کسایی که مادر و پدرشون هم پیشتاز بودند و از موقع تولد با جادو آشنا شده بودند، فرق داشت.
دو سال بعد از اولین باری که متوجه چیز عجیبی در خودم شده بودم، تقریبا همه چیز فراموش شده بود. بعد از ظهری سرد و ابری بود و من پیاده از مدرسه برمیگشتم و به اتفاقات روز فکر میکردم؛ نزدیک خانه، چندتا از پسرهای همسایه فوتبال بازی میکردند. میخواستم از کنارشون رد بشم که توپشون به پام خورد. توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم. تا این که یکیشون صدام کرد:
ـ پا نداری توپ رو شوت کنی؟
برگشتم و نگاهی بهش انداختم. خواستم بازم بیتوجهی کنم که گفت:
ـ آخ! ببخشید حواسم نبود دختری! دخترا که عرضهی شوت کردن ندارن.
با این حرفش سر جام میخکوب شدم. برگشتم و توپش رو با تموم توانم به سمتش شوت کردم. توپ فقط تا نصف فاصلهی بینمون رفت.
صدای خندهی بلند پسرها بلند شد.
ـ آخی! اگه مامانت میتونست اونقدر پول در بیاره که بتونه سیرت کنه حتما موفق میشدی!
با این حرف، دیگه متوجه چیزی نشدم. میلرزیدم و احساس میکردم چیزی توی دستام میجوشه. یه جور گرما.
و همون لحظه اتفاق افتاد.
خندهی پسر بند اومد. چشمهاش درشت شدن و با دست چپش، مچ دست راستش رو چسبید. میتونستم دستش رو که تغییر رنگ میده ببینم؛ هنوز خشم مثل یه آتش توی دستهام و سرم میسوخت و هیچچیز غیر از اون احساس نمیکردم. تا این که با صدای جیغ پسرِ، خشم و عصبانیت جای خودشو به ترس داد.
پسر جیغ میکشید و نگاه وحشتزدهاش از دستش به من و از من به دستش در رفت و آمد بود.
کمکم تعدادی از زنهای همسایه از خونههاشون بیرون اومدند و دور پسر رو گرفتند. از پسر علت جیغ و گریهاش رو میپرسیدند. پسر چیزی نگفت؛ فقط نگاهش رو بالا آورد و به من دوخت.
همه به من خیره شده بودند؛ چند لحظه سر جام میخکوب شدم و بعد، با تمام قدرت به سمت بیرون کوچه دویدم.
ده دقیقهای فقط میدویدم. آنقدر دویدم که دیگه پاهامو احساس نمیکردم و نفسام بالا نمیاومد.
وقتی وایستادم، نمیدونستم کجا هستم. همه خونهها جدید به نظر میرسیدند. به نظر میاومد از شهری به شهر دیگه پرتاب شده باشم. خونهها کوچیک و محقر بودند؛ دیوارهای خاکستری، زمین خاکی، و بدون حتی شاخهای گل یا هر نوع گیاه دیگر؛ از هر نظر خالی از زرق و برق.
نمیدونستم از کدوم طرف اومدم؛ حتی اگه میدونستم هم فایدهای نداشت. حتی فکر برگشتن به خانه، پیش همسایهها و ـ احتمالا ـ مادر عصبانی، احمقانه به نظر میرسید.
ناگهان، از یکی از خونهها، پیرمردی بیرون اومد. به محض بیرون اومدن، چشمهاش روی من قفل شد و لبخند مهربانی زد؛ انگار که از قبل منتظر من بوده باشد.
اون پیرمرد، محمدحسین بود.
چشم كه باز كردم همه جا تاريك بود. عرق روي پيشوني ام راه گرفته بود و نفس نفس مي زدم.
دست هايم از نوك تا بالا يخ زده بود.
در جايم نشستم و پتو را كنار زدم.
پشت پنجره نسيم ملايم باعث مي شد شكوفه هاي ياس فرو بريزند.
هواي گرم اتاق داشت آزارم مي داد.
شنل بلند سرخم را تن كردم، چكمه هاي راحتيم را پوشيدن و از اتاق بيرون زدم.
راهروهاي قصر همه ساكت ساكت و تاريك بود. هر ٧ متر يك بار شمع كوچكي روشن بود كه سايه ي لرزانم را روي ديوار مي انداخت.
حتي در سراسرا هم كه معمولا تا ديروقت چندنفري به گپ زدن كنار آتش مي پرداختند هيچ كس نبود و آتش نيم نفسي بيش نداشت.
پس به راستي بسيار دير وقت بود كه حتي اميرحسين هم جايي ديده نمي شد.
از دروازه ي برنزي قصر خارج شدم. هيچكس تا كنون از اين كه بي نگهبان در قصر باشد احساس نگراني نكرده بود.
در راستاي ديوار به طرف درختان بيد مجنون حركت كردم. رايحه ي رز و ياس توي بيني ام پيچيد و كمي جان مشوشم را آرام كرد و از شدت دندان قروچه ام كاسته شد.
بي توجه به لباس سفيدم و زميني كه باران گل آلود كرده بود روي چمن هاي تازه نشستم. و دستم را كنار پايم گذاشتم. چشم هايم را بستم و نفس عميقي كشيدم تا آرام شوم.
همه جا ساكت بود كه ناگهان صداي كشيده شدن پايي روي چمن را شنيدم. با حركت كوچك انگشت اشاره ام خنجرم را از بندش ازاد كردم و دسته ظريفش را بين انگشت شصت و اشاره ام گرفتم.
شخص در تاريكي هنوز پاي ديگرش را زمين نگذاشته بود كه به سمتش چرخيدم و خنجر را به سمتش پرت كردم.
خنجر پهلوي چپ لباس تيره اش را به ديوار اجري قصر دوخت. همزمان با برخوردش به ديوار اجري دشنه محبوبم در دست راستم و بيخ گلويش بود.
-فاطمه! منم!
سپهر بود. يكي از اعضاي جوان پيشتاز.
دشنه را از گلويش فاصله دادم و با دست چپ خنجر را از لباسش بيرون كشيدم.
چند ثانيه اي در شوك ماند، سپس نفسش را از دهان بيرون داد. بي توجه به حالش به طرف قصر راه افتادم...او نيز پشت سرم راه افتاد.
-چطوري اين كارو كردي؟
با نگاهي عاقل اندر سفيه به او نگاه كردم.
دستش را پشت سرش برد و متفكرانه گفت: اخه نديدم سلاحي داشته باشي...
وقتي سكوتم را ديد افزود: منظورم توي افكارته!
پوزخند صدا داري زدم و سر تكان دادم: يك جنگجو شايد به نبود سلاحش فكر كنه اما هيچوقت به حضور سلاحش فكر نمي كنه چون سلاحش بخشي از وجودشه! تو به دست و پات فكر مي كني؟
با موهايش بازي اي كرد و گفت: اممم...خب نه ولي...
-ولي نداره! دفعه بعدي كه خواستي روي حساب افكار به يك جنگجو حتي خيلي مبتدي نزديك بشي براي فهميدن سلاحش روي فكرش حساب باز نكن! حتي در يك حركات تند و ناخوداگاه مثل اين، اينكه چيكار ميكنه رو هم نميتوني ببيني...تونستي؟
-نه فقط خيلي كوتاه و سريع و احساس حمله نه حركتشو...شايد بعدا بتونم...
- شايد!
بي حرف ادامه داديم.
اسمان تيره تر از قبل بود و مشخص كه چيزي تا طلوع خورشيد نمانده است. دروازه در فاصله نه چندان دوري هويدا بود.
-فاطمه...
نگاهش كردم...چشمانش حس خوبي بهم نمي دادند.
- درباره ي خوابت...
باز هم قبل از ان كه به خودش بجنبد به ديوار خورده بود و چشمانش روي تيزي دشنه مانده بود.
- گوش كن ببين بهت چي ميگم! اگه يه بار ديگه، فقط يه بار ديگه كلمه خوابت به زبونت بياد؛ برات سري نمونده كه بخواي باهاش تو ذهن بقيه سرك بكشي! فهميدي؟
پلك زد. هنوز عادت نكرده بود و گرنه بودند كساني كه در اين شرايط هم بلبل زبانيشان قطع نميشد!
رهايش كردم و اين بار دنبالم نيامد.
از دروازه قصر كه رد شدم، قفلش كردم.
خيالم از امنيت باغ راحت بود و حيف بود در چنين شرايطي سپهر از ادامه شب گرديش محروم بماند.
يه هرحال چيزي هم تا صبح نمانده بود...نيم خندي زدم و به طرف اتاقم رفتم.
زمان:دو هفته قبل از روز اول
مکان: بیرون از قصر
راوی: هادی
اشخاص داخل داستان: فقط خودم
نوع ماجرا: توضیح قدرت و ورود به قصر
درست یادم نیست که از کی متوجه قدرتم شدم شاید از روزی بود که با بلند کردن
چند سنگ بسیار سنگین از روی یکی.از دوستان قدیمی ام جان او را از زیر آواری که رویش ریخته بود نجات دادم
شاید هم از روزی که برای نجات جان بچه ای ماشین در حال حرکتی را متوقف کردم اما میدانم که با دیگران فرق دارم و دارای قدرت زیادی هستم
به هرحال مدت ها برای یافتن قدرت هایم تمرین می کردم و روز به روز قوی تر میشدم
به شدت قدرتمند هستم توانایی پرش بالا تر از نه متر دارم و تقریبا با هرمشتم میتوانم یک دیوار را خورد کنم
هرروز د تلاش بودم تا قدرتم را افزایش بدم تا روزی که محله ای که در آن زندگی می کردم آتش گرفت
به کمک همسایگانم رفتم و چندین نفر را از آتش نجات دادم والبته به شدت سوختم دیگر توان زیادی نداشتم که ناگهان دیدم که شخصی روی پشت بام ساختمان کناری است و آتش او را محاصره کرده است معطل نکردم با پرشی بلند تا وسط ساختمان بالا پریدم و پنجره را گرفتم و با فشار آوردن به دیوار دوباره پریدم و به بالای ساختمان رسیدم . مرد جوانی در وسط آتش گیر افتاده بود. به دل آتش زدم و او را گرفتم میتوانستم گرمای شدید آتش را روی پوستم حس کنم در همین حین در طبقه پایین ساختمان انفجاری رخ داد و ساختمان شروع به فروریزش کرد مرد را به ساختمان کناری انداختم و سعی کردم که خودم هم به آن سمت بپرم که احساسی ناگهاننی به من گفت به سمت خلاف جهت بپرم پس بی معطلی پریدم و ساختمان پشت سرم منفجر شد و سنگی با شدت زیاد به من خورد.
درحالی که چشم هایم را بسته بودم روی زمین افتادم حالم خوب نبود اما چیز عجیبی در زمین آنجا وجود داشت زیر دست هایم به جای آسفالت خیابان چمن بود و بوی گیاهان مختلف دماغم را پر کرد
به سختی چشمانم را باز کردم رو به رویم قصری بزرگ قرار داشت چند نفری را دیدم که به سمت من میایند و این آخرین چیزی بود که قبل از بیهوش شدنم دیدم
همه این ها، به علاوه خیلی چیزهای دیگر، در ابتدا تنها چند صویر ناآشنا بودند.
تصویرها مانند یک رویا از جلوی چشمانم می گذشتند. سفید و سیاه، قرمز و خاکستری. از زمانی که به یاد می آورم این تصویر ها بخش اعظمی از زندگیم بودند، تصویر های رویاگونه ای که هیچوقت جدی نمی پنداشتمشان.
اما الان،شکی ندارم که رویاهایم واقعی هستند.
آن روز را به خاطر می آورم،آن روز برفی که در حال برگشتن به خانه بودم.سردم بود و دستانم را محکم در جیبم فرو کرده بودم...سرگیجه آمد،مثل هربار. مثل هربار و بعد من می دانستم باید انتظار چه چیزی را داشته باشم.
چشمانم سیاهی می رفت و کم کم تصاویری رنگی ذهنم را پر می کردند...چهره دختری که با لبخند می گفت من تنها نیستم.سقفی بلند و بلند که به گنبدی می مانست... مردان و زنانی که همه هدفی داشتند، همه در حال انجام کاری بودند که آن بهترین بودند، کارهایی باور نکردنی.
و کتاب. دریایی از کتاب و چهذه هایی مشتاق برای خواندن آن کتاب ها.
در آن سرمای خشک زمستان و در آن خیابان لخت و بی درخت، احساس گرما و امنیت وجودم را فرا گرفت...احساس این که من خانه گمشده ام را یافته بودم.
چشمانم را که باز کردم،خودم را در بیمارستان دیدم. گیج و سردرگم به اطراف نگاه کردم،و بعد از پرس و جو فهمیدم که در خیابان بیهوش شدم و کسی مرا به بیمارستان آورده.
آن روز اولین باری بود که فهمیدم مشکلی دارم. البته بیشتر به بیماری روانی مشکوک بودم و نمی توانستم حدس بزنم که قدرتی باورنکردنی در وجودم باشد. من که معمولی ترین معمولی ها بودم...من،کسی که هچ کس در این جهان جدیش نمی گرفت. نه حتی افرادی که خانواده می نامیدمشان.
بعد از آن بار ها برایم پیش آمد. در خواب،در بیداری. در صف نان، در پارک و در اتوبوس. تصاویری می آمدند و می رفتند...و عجیب چیز دیگری بود. چیزی که آن جمعه دیدم،آخرین جمعه معمولی من.در اتوبوس نشسته بودم و به تمام امتحاناتی که کوچکترین چیزی از آن ها بلد نبودم فکر می کردم که سرگیجه آمد.سرگیجه مثل موجی قدرتمند به من برخورد کرد و چند تصویر به سرعت از برابر چشمانم گذشتند.زنی با فرزند خردسالش که از خیابان می گذشت،بستنی توت فرنگی در دستان کودک به چشمم خورد و حواس پرتی و اتادن بستنی از دست کودک.به میان خیابان رسیده بودند،کودک همانجا نشست و گریه کرد.
بوق اتومبیل،و مادر که کودک را در آغوش گرفت و بدنش را سپر او کرد.صدای ترمز اتومبیل و برخوردی که مادر را به عقب پرت کرد.
این تصاویر تنها چند ثانیه طول کشیدند و من نفس نفس زنان چشمانم را باز کردم.واقعی نبود، واقعی نبود..این تنها روشی بود که می توانستم با آن خودم را آرام کنم.
و آن روز بعد از پیاده شدن از اتوبوس، به مغازه رفتم و خرید هایی که نیاز داشتم را کردم. بعد از آن تصمیم گرفتم خلاف همیشه کمی قدم بزنم، و درست در تقاطع خیابان بودکه..آن صحنه را دیدم.
ترافیک سنگین، جمعیت زیاد و خونی که بر روی زمین جاری بود و به آرامی با بستنی صورتی آب شده ای مخلوط می شد.
اولین باری بود که فهمیدم تصاویرم تنها موجی دروغین از خیالات نیستند، که آن ها برش هایی از واقعیتند. واقعیتی که می آمد، دیر یا زود.
فقط فرار کردم،آن قدر دویدم که به خانه رسیدم.چیزی از پشت اشک هایم نمی دیدم و وحشت زده بودم.مادرم از من پرسید که چه شده ولی جوابی نگرفت. چه می گفتم/ چه می گفتم وقتی که خودم نیز دیده هایم را باور نداشتم؟ مادرم که هیچ وقت مرا باور نکرده بود، قرار بود این تصاویر را باور کند؟
و همان شب، باز هم رویایی بر من هجوم آورد. اما این رویا رویایی تکراری بود.
قصر باشکوه و دختری که می گفت من تنها نیستم..سه پسری که کنار در ورودی ایستاده بودند و به هرکس که از کنارشان می گذشت حرفی می زدند و می خندیدند...دختری که در کنار آتش نشسته بود و چهار گربه در اطرافش و گربه ای دیگر درآغوشش لم داده بودند...
تصاویر که تمام شدند، تصمیمم را گرفته بودم.جای من این جا نبود، من مانند پازلی بودم که در این مکان نا هماهنگ بودم. کسی نمی توانست مرا بپذیرد و من نیز نمی توانستم کسی را بپذیرم. من نیاز به باور داشتم، و می دانستم که باور را در قصر پیشتازان می یافتم، تمام تصاویرم این را به من وعده می دادند..
من باید به قصر پیشتازان می رفتم، من باید به آن جا می رفتم.
شب در خواب رویای عجیبی دیدم. این رویا مانند تصاویر همیشگی نبود،به سادگی یک خواب بود ولی عجیب.
تالاری که افراد زیادی آنجا بودند و هکدام قدرتهای عجیبی داشتند.
مدتی درمیانشان قدم زدم ولی آنها مرا نمیدیدند.
سپس از خواب پریدم و متوجه شدم اقندر مشتم را محکم فشرده بودم که خون آن بند آمده و سفید شده. دستم را صاف کردم و روی کف دستم خون زیر پوستم کلمه ای را هک کرده بود.
پیشتاز.
خون سپس ناپدید شد و دوباره دستم رنگ همیشه گی را گرفت.
من به اینجا تعلق نداشتم بنابراین شبانه از خانه بیرون رفتم و اجازه دادم احساسم مرا به سمت قصر پیشتازان راهنمایی کند.
الان حدود سه ماه میشد که اینجا بودم.
هیچ کس دست خودش نبود تا اینجارو پیدا کنه، همیشه همه ی ما داستانی تقریبا مشابه داشتیم، حس همه ی ما به ما گفته بود به اینجا بیاییم
قصر از بیرون ظاهر یک آپارتمان رنگ و رو رفته و کاملا معمولی رو داشت ولی از داخل مثل جادوهای سینما بود.
هیچ کس چیزی درباره ی پیشینه ی قصر نمیدونست اینکه چجوری بوجود اومده یا از کجا یا توسط کی یا حتی چه وقت.
فقط میدونستیم وجود داشت و اونم مدتی بعد از پیشتاز شدنمون حس ردیابیش در ما فعال میشد و ما ناخودآگاه به سمتش جذب میشدیم. از افراد قدیمی قصر هم کسی چیزی نمیدانست. حتی سهراب هم موقع ورودش به اینجا فقط ممحمد حسین و دو جن آشپزخانه را دیده بود که محمد حسین هم بخاطر سن زیادش که احتمالا از نسل دوم یا سوم پیشتاز ها حساب میشد، مشاعرش را تاحدی از دست داده بود. البته گاهی حال خوبی داشت ولی هیچوقت چیزی بیشتر از چندماه پیش رو بیاد نمی آورد. بنابراین همه چیز درباره ی جن ها و قصر جادویی برای ما پوشیده بود.
درقصر من اکثرا در کتابخانه بودم و یا در سالم تمرینات نظامی، من یکی از حریف های تمرینی فاطمه بودم چون هیچ کس نمیتونست جلوی سرعت و دقت اون با نیروی فیزیکی ایستادگی کنه، برای همین من از فاصله ی دور دوتا چاقوی خمیده ی محبوبم رو کنترل میکردم و با اون مبارزه میکردم، اینکار به من کمک میکردم تا تمرکزم رو در حین سریع بودن روی اجسام حفظ کنم. برعکس محافظان قصر و فاطمه من با خودم سلاح حمل نمیکردم.
از سالن تمرینات خارج شدم تا راهی حیاط قصر بشم. تو راه پله که پایین میرفتم جسد پیرمردی رو در گوشه ای دیدم. جلو رفتم و وقتی فهمیدم محمد حسینه خیالم احت شد. باز این پیرمرد غش کرده بود. محمد حسین عادت داشت هراز گاهی روی زمین غش میکرد و کاملا میمرد اما بعدا خودش بهوش میومد، مثل اینکه علاوه بر توانایی ترمیم زخم میتونست برای مدتی هم بمیره! خم شدم و یکی از انگشتاهشو گرفتم و از جا دراوردم. عاشق این بودم که وقتی خواب است اینکارو باهاش بکنمو دفعه ی اول مجید به من اینکاو یاد داد. بعد از دو دقیقه انگشتش در دستم خاکستر شد و یک انگشت دیگه روی دست محمد حسین دوباره جوانه زد.
پیرمرد رو نشوندم تا جلوی دست و پا نباشد و بعد به راهم ادامه دادم.
به در خروجی که رسیدم فاطمه را دیدم که از بیرون داخل شد.
سلام
سلام امیرکسرا. میری بیرون؟
آره اشکالی داره؟
نه هوای خوبیه منم الان بیرون بودم. اتفاقا سپهرم بیرونه.
اها، مرسی
و خیلی ساده از کنار هم رد شدیم کمی بالا نرفته بود که گفتم
فاطمه... ممدحسین وباره ....اممم چیز شده، افتاده اونجا گفتم یوقت از روش رد نشی. بعدا بگو بیان ببرنش بچه ها.
به نظرت من کورم؟
من کی همچین چیز . . . وای باشه ببخشید اصلا نباید حرف میزدم خوب شد؟
سرش رو تکون داد و به راهش ادامه داد، چشمهایم را در کاسه چرخاندم و از قصر خارج شدم.
نور ماه از بین جنگل اطراف به درون محوطه ی بزرگ حیات میتابید. یکی دیگر از جادوهای جنگیل همین بود که توهمی از جنگل و یک قصر واقعی رو برای بینندگانش داشت. ولی وقتی از قصر خارج میشدی درحقیقت تو همون خیابون کثیف و مسخره ی همیشگی بودی. انگار یک کره ی شیشه ای بشکل طاق روی ما باشد که روی دیواره های درونیش جنگل و اطراف دیوار های قصر نقاشی شده بود و بیرون آن تصویر آن آپارتمان زشت.
فکر کردن به مجهولاتی که جوابی برایش نداشتم اذیتم میکرد. بیخیال موضوع شدم و به سمت حیاط پشتی رفتم که سپهرو دیدم داشت زیر لبی با خودش حرف میزد.
- سپهر . . .
- لعنتی تو چجوری اومدی؟
-مثه آدم!
- نه یعنی چرا من نشنیدم صدای افک....هیچی، چی میخوای؟
- هیچی فقط داشتم رد میشدم. حالت خوبه؟
-به تو چه؟ مگه تو درمانگره قصری که حاله منو مپرسی؟
- وا ! خدا شفاتون بده((225))
دیگه بهش چیزی نگفتم و راهمو کشیدم و رفتم.... دنبال حریر میگشتم. من وقت زیادی رو با حریر میگذروندم، حریر قدرت خاصی داشت که خیلی برای من جالب بود، حریر میتونست تصاویری از آینده رو ببینه. اگرچه همیشه این اطلاعات کاملا درست نبود ولی برای من خیلی جالب بود و امشب قرار بود به من توضیح بده که این تصاویر رو چجوری میبینه بنابراین رفتم تا زودتر به محل قرار برسم
پی نوشت: دوستان عزیز درصورتی که سوالی درباره زمان، انتخاب قدرت شخصیتتون، یا هرگونه مشکلی دارین حتما با من در ارتباط باشید.
توي راه اميركسرا را ديدم كه داشت به طرف دروازه مي رفت. مثل اين كه قرار نبود سپهر بتواند حسابي از شب گرديش مستفيض شود!
-سلام!
-آره اشکالی داره؟
-نه هوای خوبیه منم الان بیرون بودم. اتفاقا سپهرم بیرونه.
-اها، مرسی.
و از كنار هم رد شديم. فكر كنم امشب همه ساكنين قصر به سرشان زده...شايد...نه حتي به ان فكر هم نبايد مي كردم.
اميركسرا هنوز دور نشده بود كه گفت: فاطمه... ممدحسین دوباره ....اممم چیز شده، افتاده اونجا گفتم یوقت از روش رد نشی. بعدا بگو بیان ببرنش بچه ها.
چشم هايم را در حدقه چرخاندم: به نظرت من کورم؟
من کی همچین چیز . . . وای باشه ببخشید اصلا نباید حرف میزدم خوب شد؟
سرم را تكان و راهم را ادامه دادم.
اميركسرا محمدحسين را روي پله نشانده و به ديوار تكيه داده بود.
هوفي كشيدم و به طرف اشپزخانه رفتم تا با كمك جن ها محمدحسين را به اطاقش ببريم.
سر و صدا از اشپزخانه بلند بود. معلوم است كه براي سير كردن اين همه آدم با قدرت هاي رنگاوارنگ كه از آنها انرژي زيادي مي كشد بايد از اين وقت صبح شروع به كار كرد.
با قدم گذاشتن به اشپزخانه به دنياي شگفت اوري وارد شدم. بوي سوسيس، تخم مرغ، گوجه، شير در حال جوشاندن و چندين و چند بوي ديگر كل فضا را در بر گرفته بود. جن ها با عجله در رفت و امد بودند و حتي گوشه اي تداركات ناهار داشت اماده مي شد.
وقتي سُرزو يك سبد خيار جلويم گذاشت و يك چاقو به دستم داد، شروع به پوست كندن و خرد كردن خيارها كردم و به كل يادم رفت براي چه به آنجا آمده بودم. بوي خوشي كه از پوست خيار تازه بلند مي شد من را به روزهايي برد كه روي ميز پشت پنجره در خانه امان سالاد درست مي كردم در حالي كه نور گرم افتاب قوت دستانم بود و...
خيسي خيارها به دستم هم گرفته بود. چندبار دستم را با لباسم خشك كردم اما... لعنتي! از نوك انگشت دست چپم خون مي آمد. بدون آن كه سرزو را صدا زده باشم خودش كنارم ظاهر شد و با دستمالي دستم را بست.
چاقو را روي ميز گذاشتم و با انگشت اشاره دست ديگر تهديدش كردم: واي به حالت به كسي حرفي بزني.
حتي سرش را بلند نكرد. به هرحال انتظار بيشتري هم نمي رفت. اما فكر كن كسي بفهمد كه من، با كارد ميوه خوري خودم را زخم كردم! احمقانه است!
به لكه هاي خوني لباسم نگاه كردم. دقعه اول و دومي نبود كه موقع زخم شدن اين كار را مي كردم. آن خواب ديشب، بوي خيار و حالا اين خون ها همه و همه مرا به گذشته بر ميگرداندند، به گذشته اي نه چندان دور...
سرم را تكان دادم و از سرزو خواستم كه بيايد تا محمدحسين را به اتاقش بازگردانيم.
سرزو و مرزو همراهم تا راه پله آمدند و محمدحسين را بر دوش خود گرفتند. محمدحسين زير لب شروع به حرف زدن كرد...مي دانستم كه هوشيار نيست. صداي بلندش به زودي همه قصر را بيدار مي كرد ناچار براي ساكت كردنش شروع به لالايي خواندن كردم.
لالالا گل شب بو
بخواب حالا، لالالا
ز ترس و غم مترس جانم
بخواب ارام، لالالا...
لالايي في البداهه ي جذابي نبود اما براي ساكت كردن محمدحسين تا دم در اتاقش كافي بود. محمدحسين با هوم هوم كردن سعي داشت ريتم لالايي را ادامه دهد.
جن ها او را روي تختش گذاشتند و من ملافه اش را رويش كشيدم.
-گرگ هميشه...گرگه! فرقي نميكنه اگه... تو لباس ميش باشه...
سرجايم ميخكوب شدم. هجوم احساسات فلجم كرده بود. مرزو گفت: چيزي نيست خانوم! ايشون هميشه وقتي در اين حال قرار مي گيرند حرف هاي اين مدلي مي زنند.
توانايي حرف زدن نداشتم، تنها سري به تائيد تكان دادم و تا جايي كه مي شد با قدم هايي تند اما محكم از اتاق بيرون رفتم. اين جمله يك هذيان نبود...يكي از جملاتي بود كه يك روز در اوايل ورودم وقتي محمدحسين اينطوري شده بود به خيال اين كه متوجه نمي شود به او گفته بودم...حالا شنيدن دوباره اش مثل سرباز كردن زخمي قديمي بود...
صداي پايم در راهرو چيزي جز استواري نشان نمي داد اما درونم حال ديگري داشت. بعد از مدتي كه به نظر يك قرن مي رسيد به اتاقم در طبقه دوم رسيدم و در را قفل كردم.
آسمان روشن تر بود و خبر از طلوع خورشيد مي داد. پرده سرمه اي اتاق را كشيدم و سراغ گنجه ام رفتم. ته گنجه زير پارچه اي سياه، بسته اي فلزي بود با رنگ هايي شاد و تصاويري كودكانه.
با دستاني لرزان آن را بيرون كشيدم و قفل ساده اش را باز كردم. توي جعبه غير از خرده ريزهايي يك شنل قرمز دست دوز بود. شنلي كه توي هفت سالگي هديه گرفته بودم. شنلي كه حالا برايم خيلي كوچك بود. و رنگش برايم سرشار از خاطراتي به همان رنگ بود. شنل را برداشتم، هنوز بوي آن وقت هايم را ميداد...بوي دوازده سالگي...شنل بوي جنگل مي داد...بوي گرگ...بوي از بين رفتن خانه. شنل مرا ياد دوسالي مي انداخت كه براي حفظ جان در جنگل مي جنگيدم...وقتي كه از يكي از راه هاي هميشيگيم مي گذشتم و با راهي تازه اشنا شدم. با درخت بلوطي كه قبلا آنجا نبود و راه پشتش كه مرا به قصر پيشتاز رساند.
اما اين شنل بيشتر از همه بوي روزهاي شنل قرمزي بودن مي داد...
اشك هايم روي گونه هايم افتادند.
پ.ن: اسم سرزو و مرزو بر اساس جن همیشگی سایت(ببخشید منظورم قصره)، خورزو انتخاب شده
با خودم کلنجار میرفتم و به فاطمه و افکارش فکر میکردم که امیر کسرا سر رسید...
اعصاب درستی نداشتم برای همین باهاش خیلی تند برخورد کردم و اونم که به پرخاش هنوز عادت نداشت ناراحت شد و رفت پی کارش.
تمام ذهنم درگیر خوابی که فاطمه دیده بود شده بود.
هیچ کدم از افراد چیز زیادی درباره ی فاطمه و گذشته اش نمیدونستن فقط همون داستانا که از همسایه ها شنیده میشد، داستانی درباره ی دختری که تو حومه ی شهر جایی تو جنگلی بیرون شهر پرسه میزد.
هیچ کس چیز بیشتری نمیدونست و هیچوقت فاطمه در حضور من به این مسائل فکر نمیکرد تا بشه ذهنشو خوند.
اما امشب نمیدونست که من این بیرون بودم.
حتی نمیدونست بیشتر از چیزهایی که فکرشو کنه ازش فهمیدم.
خیلی از بچه ها سعی میکردن تا با فکر کردن به یک چیز دیگه از زیر قدرت من فرار کنن ولی من بتازگی تونسته بودم بعد جدیدی از قدرتمو کشف کنم هنوز خیلی ضعیف بود ولی کافی بود تا امیدوار بشم.
قدرت کاوش ذهن حتی بدون اینکه فرد لازم باشه بهش فک کنه. فعلا در مراحل ابتدایی بود ولی به قدری کافی بود تا حقایق وحشتناکی درباره ی فاطمه رو بفهمم.
کسی که ما به اسم ملکه سرخ میشناختیم در حقیقت همون دخترک تنهای جنگل شنل قرمزی بود.
اما چیزی که هیچ کس نمیدونست این بود که اون دختر به هیچ وجه به بیگناهی و معصومیت قصه هایش نبود.
و من تازه دیدم به روی قصه ی حقیقی شنل قرمزی باز شد. بطور محو چیزهایی دیده بودم که سعی کردم تا با کنار هم چیدن خاطرات فاطمه که در کمتر از یک ثانیه دیده بودم به یک نتیجه برسم
- مامان این برای منه؟
- آره دختر کوچولوی مامان این برای توست.
مادر فاطمه شنلی قرمز به او داد و بعد سر دخترش را به سینه اش فشرد و اورا بوسید.
صحنه ای دیگر؛
شنل قرمزی در چند متر آنطرف تر از کلبه شان میدوید و از زمین گل میچید که ناگهان سایه ی سیاهی بالای سرش دید. وقتی به بالای سرش نگاه کرد هیکل دو مرد بزرگ با صورتی زشت را دید. درهمان حالی که روی زمین نشسته بود و گل ها در دستانش بود به بلندی بوق و کرنا جیغ کشید.
دقایقی بعد مادرش سراسیما از کلبه بیرون آمد و وقتی دید دخترش با دو مرد غریبه صحبت میکند و وقتی چهره های آندو غریبه که بنظر دوستانه نمیرسید را دید فریاد زد.
- فاطمهههههه بیا اینجا بدو
- فاطمه که از ترس نمیتوانست تکان بخود فقط به مادرش نگاه کرد.
دو مرد به هم لبخندی زشت زدند و به قصدی شوم دخترک در شوک را پشت سر گذاشتند و به جلو به سمت مادرش پیشروی کردند.
زن دور و برش را نگاه کرد و تکه چوبی یافت آنرا بلند کرد و با ان به دمرد حمله برد. یکی از آنها چوب را به راحتی آب خورد از دستان ظریف زن بیرون کشید و مشتی حواله ی صورت بسیار زیبایش کرد.
میتوانستم صدای خورد شدن بینی اش را زیر مشت مرد بشنوم و بعد او به زمین افتاد. دو مرد خنده ی ترسناکی سر دادند.
- خودت سختش کردی ضعیفه ما فقط میخواستیم یکم خرت و پرت بدزدیم و بریم ولی بخاطر اینکارت ما دخترتو میبریم و اونو میفروشیم.
زن ناله ای کرد اما نتوانست سرپا باستد. مردها به سمت فاطمه رفتند و او را زیر بغل خود زدند تصمیم گرفتند تا آنجا را ترک کنند آنها بیشتر از پولی میتوانستند پیدا کنند، از قبل فروختن دخترک گیرشان می آمد.
فاطمه جیغ میکشید و مادرش را صدا میکرد. سعی میکرد با لگد زدن و دستهای کوچکش آنها را از خودش دور کند اما دستان کلفت مرد به دور کمرش محکم چنگ زده بود.
مادرش بی حواسی را از خود دور کرد و سرپا ایستاد، از بینی اش بشدن خون می آمد ولی حس مادرانه بر هر حسش غلبه داشت. او فاطمه را بی صدا در دل صدا کرد و دوباره چوب را از زمین برداشت و به سمت کسانیکه دخترش را در چنگ داشتند دوباره حمله ور شد.
اشک در چشمانم جمع شده بد نمیتوانستم ولی صحنه ها قطع نمیشد. او حمله کرد و با چوبش به یکی از آ«ها ضربه زد و مرد افتاد.
مرد دوم به موقع چرخید و فاطمه را به کناری پرت کرد و خودش با لگدی مادر را به کناری پرت کرد. سپس بالای سرش رفت و شمشیرش را کشید.
- خودت خواستی.
فاطمه فقط جیغ کشید و جیغ کشید و جیغ کشید. بدن مادرش در خون قرمز پیچ و تاب میخورد و مرد که پشتش به فاطمه بود شمشیرش را بیرون کشید. فاطمه مادرش را در پس هق هق هایش صدا زد ولی مادرش نمیتوانست برای کمک به او بلن شود
نیرویی در فاطمه شعله ور شد که من هم آنهرا از پس تصویر حس کردم. و بعد فاطمه حمله کرد.
تمام چیزی که بعد از آن دیدم این بود که مرد به پشت افتاده بود و در جایی که باید سینه اش میتپید سوراخی تهی قرار داشت و در دستان خونین فاطمه قلبی تپنده. به قدریع سریع و با دست خالی قلب را از بدن مرد بیرون کشیده بود که نمیتوانستم باور کنم. آنرا در دستانش له کرد و صدای ناله ای از مرد دوم شنید. شمشیر مرد اول را برداشت و با آن به همان سرعت و دقت سر مرد دوم را از بدن جدا کرد. خون سرتاپایش را فراگرفته بود.
مادرش نام اورا صدا زد.
-فا فا فاطططططمه
فاطمه بالای مادرش زانو زد و اشک رخت. مادرش گونه های فاطمه را با ملایمت لمس کرد. از زمین کنارش با دستان خونینش مشتی علف هرز کند و در کف دستانش آنها را به گل های زیبای نسترن تبدیل کرد و به فاطمه داد.
- دخترم از کشتن لذت نبر. تو لطیفی، مثل این گل. من باید تورو به قصر پیشتاز میبردم اما ..اما..فراموش نکن اگر یک گرگ باشی همیشه یه گرگی. فرقی نمیکنه که لباسه میش رو . . . بپوشی.
و بعد او مرده بود. دیگر تکان نخورد و گلها در دستان فاطمه خاکستر شدند.
صخنه ی بعد
فااطمه هنوز پوشیده در خون بود و با چشمانی بی روح مزار مادرش را ترک کرد. زیر لب تنها کلماتی را زیر لب زمزمه کرد که باعث شده لرزه بر بدنم بیافتد.
مادر تو پیشتازی بودی و از من محافظت کردی. گاهی لازمه زندگی هایی گرفته بشه تا ارزش زندگی دونسته بشه. اگه من زودتر عمل میکردم تو الان زنده بودی و دخترتو نوازش میکردی . . . من دیگه ریسک نمیکنم . . . نه برای بار دوم. من به قصر پیشتازی ها میرم، من ملکه ی سرخ خواهم شد.
با احساس آفتاب روی صورتم از خواب پریدم؛ چند ثانیه بیحرکت موندم و بعد ناگهان از جام پریدم و به ساعت نگاه کردم.
ـ ای بابااا بازم که دیر شد...
با شتاب کتابهای اطرافم رو کنار زدم؛ از اتاق بیرون رفتم و وارد دستشویی روبهروی اتاقم شدم. دست و صورتم رو شستم؛ اگه میخواستم قبل از جمع کردن صبحانه برسم باید عجله میکردم.
دو سه تا کتابی که لازم داشتم رو از اتاقم برداشتم و به دوان دوان به سمت راهپله رفتم.
میدونستم نیازی نیست فاطمه رو سر راه بیدار کنم؛ همیشه به موقع میخوابید به موقع هم بیدار میشد. توی راهپله با چند نفری که بعد خوردن صبحانه برای کاراشون میرفتن، سلام کردم. پایین پلهها سریع به سمت چپ پیچیدم؛ در بزرگ و نیمهباز سالن غذاخوری رو بازتر کردم و وارد شدم.
فقط چند نفری هنوز سر میز نشسته بودند و گپ میزدن و حلیم میخوردند. بین شهرزاد و حریر نشستم که در مورد تاریخ بعدی مردن محمدحسین بحث میکردن. سلام کردم که بعد جواب دادن دوباره به ادامهی بحثشون برگشتن.
شهرزاد: آمار نشون میده بیشتر از ۶ روز طول نمیکشه.
حریر: حاضرم باهت شرط ببندم عصر روز هفتم توی راهروی شرقی طبقهی سوم جلوی پنجره پیداش میکنن!
شهرزاد: ایندفعه رو دیگه اشتباه میکنی! من نمودار کشیدم!
من: صبر کنین! مگه باز مرد؟
شهرزاد: دیشب کسرا تو سالن منتهی به حیاط پیداش کرده.
ـ الان چطوره؟
حریر: توی حیاط در حال ورزش صبحگاهیه!
ـ اوه! ممنونم! ادامه بدین.
حریر: من به طور کاملا واضح دیدم که....
سعی کردم حواسم رو بدم به صبحانه...بعد چند دقیقه حریر و شهرزاد هم از سالن خارج شدن و جنهای خونگی برای جمع کردن صبحانه اومدن؛ و بعد هم تقریبا منو از غذاخوری بیرون انداختن.
با کتابای زیر بغلم تا طبقهی پنجم بالا رفتم و به سمت راست پیچیدم؛ دستم رو روی دستگیرهی آخرین در راهرو گذاشتم و به پایین فشارش دادم. به محض باز شدن در خنجری با سرعت تمام به سمت سرم اومد.
آخرین لحظه، سرمو دزدیدم و خنجر درست از بالای سرم رد شد.
کسرا فقط چشماشو گرفته بود و فاطمه هم آمادهی پرتاب یه چاقوی دیگه برای منحرف کردن خنجر بود و دستش توی هوا خشک شده بود.
ـ آروم باشین! من خوبم!
برگشتم و به خنجر که تا نصفه داخل دیوار راهرو فرو رفته بود نگاه کردم.
ـ چیزی نشد.
فاطمه آروم آروم دستشو پایین آورد و امیرکسرا نفس عمیقی کشید.
امیرکسرا: من منحرفش کردم به اون سمت! معذرت میخوام.
ـ اتفاقی نیوفتاد. ادامه بدین. راستی صبح بخیر.
جوابم رو دادن و منتظر موندن تا من به سمت میزم در گوشهی سالن ـ جایی که کمترین احتمال آسیب دیدگی بود ـ برم. کتابامو روی میز گذاشتم و روزی صندلی نشستم.
هر وقت کسی برای تمرین به سالن میاومد، من هم حضور داشتم؛ چون هر لحظه احتمال زخمی شدنشون وجود داشت. حضور من توی تمرینات هم جلوی آسیبهای جبران نشدنی رو میگرفت هم به من برای تمرین با قدرتم کمک میکرد.
کتاب رو جلوم باز کردم و مشغول خوندن شدم؛ امیرکسرا و فاطمه هر دو اونقدر خوب مبارزه میکردن که معمولا نیازی به من پیدا نشه.
ولی تو بعضی مبارزات بچههای دیگه ـ که اکثرا مستقیم و بدون سلاح انجام میشد ـ زیاد بهم نیاز پیدا میشد.
چند صفحهای خونده بودم که ناگهان در اتاق باز شد و یکی از جنهای آشپزخونه داخل دوید.
ـ اینجا چی کار میکنی؟ نمیدونی خطر داره؟
نفسنفسزنان جواب داد:
ـ طبقهی سوم! گفتن سریع خودتونو برسونین!
ـ کدوم اتاق؟
ـ دومین اتاق از راهروی روبهروی پنجره.
اتاق شهرزاد.
و این یعنی یه قلب متوقف شده.
از پلهها پایین دویدم و مستقیم به سمت اتاق شری رفتم؛ صدای قدمهای محکم فاطمه رو میشنیدم که درست پشت سرم میاومد. اعظم رو تشخیص دادم که جلوی در دراز کشیده بود و شهرزاد که با عینکش کنارش نشسته بود و هقهق میکرد.
مکث کردم.
کنار اعظم نشستم. فاطمه پرسید:
ـ چرا شروع نمیکنی؟
ـ هیچوقت قلب رو برنگردوندم....
ـ خب پس این میشه اولین بارت! معطلش نکن!
با استرس دستم رو نزدیک قلب اعظم بردم. تمرکز کردم؛ یه موج گرما رو حس میکردم که از سر انگشاتم خارج میشدن به سمت قلب اعظم میرفتن. شهرزاد داشت با گریه به فاطمه توضیح میداد که تو اتاقش در حال ماسک گذاشتن بوده که اعظم بدون در زدن وارد شده؛ برای تمرکز بیشتر به سکوت احتیاج داشتم اما چیزی نگفتم. دستم رو نزدیکتر بردم و روی قلبش گذاشتم....بیشتر تمرکز کردم... چشمهام رو بستم و تصور کردم که قلبش زیر دستم میزنه... چند ثانیهای گذشت؛ انرژیم داشت تموم میشد؛ فاطمه حرفی نمیزد و حتی هقهق شهرزاد هم قطع شد بود... میتونستم حضور چند نفر دیگه رو هم احساس کنم....داشتم ناامید میشدم؛ من هنوز اونقدر قوی نشده بودم...
که ناگهان یه تپش واقعی و ناگهانی زیر دستم احساس کردم و به چند قدم عقبتر پرت شدم.
من موفق شدم.
سلام مجدد
شب افتضاحی بود ! باران شدید تمام لباس هایم را خیس کرده بود و سرما در مغز استخوان هایم نفوذ کرده بود . دنبال سر پناهی بودم که بتوانم مثل هر شب در آن بخوابم و فردا صبح دنبال غذایی بروم . این کار هر روز من بود ، یافتن جایی برای خواب ، و گشتن کل شهر برای پیدا کردن اندکی غذا . من یک بی خانمان بودم و قدرت عجیبی که داشتم هم نمیتوانست مرا از این وضع در آورد. من میتوانستم در اشیا دخل و تصرف کنم . میتوانستم بطری آب را بدون دست زدن آنقدر فشرده کنم که تمام آبش بیرون بریزد . میتوانستم کلید را بدون حرارت دادن در قفلش ذوب کنم . میتوانستم یک جسم را آنقدر منقبض کنم تا از هم بپاشد و بترکد . البته تمام این کار ها را تنها با اجسامی به کوچکی یک کف دست میتوانستم انجام دهم . بار ها آرزو کردم کاش میتوانستم ماهیت اجسام را هم تغییر دهم ، در آن صورت میتوانستم هر چیزی را به طلا تبدیل کنم ! کیمیا !
بی هدف در خیابان به حرکتم ادامه دادم ، پاهایم با صدای شلپی در چاله های آب روی زمین فرو میرفت . از باران و برف متنفر بودم ! هرشب بارانی برای من به معنای یک شب بیخوابی و سرما بود . چراغ تمام خانه ها و مغازه های اطراف خاموش بود و تنها نور ضعیف مهتاب کوچه را روشن میکرد . همانطور که چپ و راست را نگاه میکردم تا شاید گوشه ی دنج و خشکی برای خوابیدن پیدا کنم پایم به چیزی گیر کرد و محکم به زمین افتادم و سرم داخل چاله ای آب فرو رفت . ناسزایی زیر لب گفتم و با عصبانیت از جا بلند شدم تا ببینم چه چیزی به پایم گیر کرده . سرم را که بلند کردم از تعجب نفس در سینه ام حبس شد . آن جا هیچ شباهتی به آن خیابان کوچک و کثیف نداشت . کاملا ایستادم تا بتوانم اطرافم را خوب نگاه کنم . در جاده ای خاکی بودم که از بارش باران کاملا به زمینی گلی تبدیل شده بود . دو طرف جاده چمن زار هایی وسیع تا افق کشیده شده بود . پشت سرم جاده تا بی نهایت ادامه داشت . و مقابلم ، در فاصله ده دوازده متری دروازه ای سنگی و قدیمی را دیدم که در دو طرف آن دو مجسمه قرار داشت . باران بند آمده بود ولی سرمای هوای به طور چشمگیری بیشتر شده بود . کاپشن خیسم را چلاندم و از سر ناچاری به طرف دروازه حرکت کردم . کمی که نزدیک تر شدم معلوم شد که مجسمه ها ، دو تکشاخ بالدار هستند و همچنین یک نفر پایین مجسمه ها نشسته است .
به دروازه که رسیدم متوجه شدم آن فرد یک پیر مرد است . سرش روی سینه اش افتاده بود و سینه اش بالا و پایین میرفت. ریش های بلندش که تا کمرش میرسید با هر بار خروپف میلرزید. لباس ابریشمی قرمز ولی بسیار رنگ و رو رفته و کهنه ای بر تن داشت که با توجه به نگین دوزی های آن میشد گفت روزی لباس اشرافی ای بوده است . روی لباس شنل پشمی قهوه و کلفتی قرار داشت . آهسته پیر مرد را صدا کردم :
- ببخشید آقا اینجا به کجا میرسه ؟
پیرمرد تکان نخورد . اینبار آهسته شانه اش را تکان دادم و سوالم را تکرار کردم . پیر مرد ناگهان خرخری کرد و سرش را سریع بالا آورد . خوب مرا بر انداز کرد سپس با دهان بی دندانش به من لبخند بزرگ و صمیمی ای زد و گفت : « پسر عزیزم ! پس بالاخره اومدی . الان حدود ....» او ساعت جیبی زنگ زده ای از جیبش درآورد و پس باز کردن درش دوباره آن را در جیبش گذاشت و ادامه داد :« یه هفته و سه ساعت و بیست و سه دقیقست که منتظرتم .»
قدمی به عقب رفتم تا پیرمرد را بهتر ببینم . همان لحظه چشمم به تابلویی چوبی کجی افتاد که با زنجیر از بالای دروازه آویزان بود و روی با خط زرد رنگی نوشته شده بود دروازه زندگی ! چشم از تابلو برداشتم و با تعجب در حالی که نگاهم هنوز به تابلو بود از پیرمرد پرسیدم « شما منو میشناسید ؟ » پیرمرد دوباره داشت خروپف میکرد . این بار هم بدون معطلی شانه اش را تکان دادم و سوالم را دوباره پرسیدم . پیرمرد سرش را بالا آورد و دوباره لبخندی به من زد و تکرار کرد :« پسر عزیزم پس بالاخره اومدی ! » اینبار واقعا گیج شده بودم ، او آلزایمر داشت ؟
- شما منو از کجا میشناسید ؟
پیر مرد که انگار حرف مرا نشنیده بود ، خرخری کرد و در جیبش دنبال چیزی گشت ، طومار لوله شده ی بسیار طویلی از جیبش در آورد و شروع با باز کردن آن کرد . بعد از چند دقیقه که طومار کاملا باز شد ( طومار به نظر 5 متری می آمد ! ) دنبال اسمی روی آن گشت . به آن نزدیک تر شدم و توانستم ببینم که اسامی زیادی روی آن نوشته شده بود . مجید ، فاطمه ، حانیه ، امیرکسرا و...
پیرمرد انگشتش را روی نقطه ای طومار گذاشت که روی آن نوشته بود محمد مهدی ، سپس در جیب دیگرش دست کرد و مداد شکسته ای از آن دراورد و اسم مرا خط زد . سپس طومار را جمع کرد و در جیبش گذاشت و مجددا لبخند گشادی به من زد . میخواستم سوال بپرسم ک پیر مرد دوباره دست در جیبش کرد و صدای خش خش پلاستیکی شنیده شد ، بسته ای پلاستیکی از جیبش درآورد و چیزی از داخل آن درآورد و در دهانش گذاشت و با لبخند گفت :« پاستیل میخوری ؟ » با تعجب گفتم « چی ؟ » پیرمرد گفت : « پاستیل دیگه ! پاستیل میوه ای اعلا ! از آتلانتیس تازه رسیده .» سپس پاستیلی از داخل بسته در آورد و با افسوس گفت : « حیف که نور نیست نمیتونم طعماشونو ببینم ، آخه خاکستریش مزه ی آب دماغ میده ! ولی بقیش عالیه » پیرمرد پاستیل را در دهانش گذاشت و با لثه های بی دندانش آن را جوید ( که حاصل آن صدای ملچ ملوچ چندش آوری بود ) و ادامه داد : « عیول این پرتقالی بود ! »
به پیرمرد نگاه کردم و با ناباوری شادی وصف ناپذیری بخاطر پرتقالی بودن پاستیل در چهره او دیدم . دهانم را باز کردم تا سیل سوالات را جاری کنم که پیرمرد گفت :« الان نه پسرم ! فعلا میخوام پاستیل بخورم ، دنبالم بیا . توی قصر بچه هام برات توضیح میدن . راستی ! اسمم محمد حسینه ، ولی از اونجایی که چهارصد و خورده ای سن دارم ملت ترجیه میدن بهم بگن بابابزرگ . تو هرکدوم راحتی بگو . »
نمیدانم چرا به توصیه ی آن پیرمرد خل و چل عمل کردم ، اما دهانم را بستم و به دنبال پیرمرد بی دندان به طرف چیزی که اگر درست شنیده باشم «قصر» بود حرکت کردم . حتما آنجا انسان هایی بودند که پاسخ سوالاتم را ازشان بگیرم چون اصلا علاقه ای به صحبت با آن پیر مرد پاستیل خور نداشتم . اما پس از اندکی پیاده روی با پیرمرد ، او به طرز عجیبی کاملا دوست داشتنی به نظر میرسید !
شعف و لذت احساسم را در خود خلاصه میکند.
سوزن ها پوستم را شکافتند. فرو رفتنشان درنخاعم به من فرمان نداد تا فریاد بکشم. مرا رها کرد. آزاد تا به اختیار خود جیغ بکشم. فریادی که شاید هنجرهی یک انسان عادی را ازهم بدرد. چشمانم تر شده و دیدم تار. غرق در درد،و غوطه ور در عذاب بر روی تخت شل شدم. نمیدانستم چقدر داد زدم اما دقیقهها و شاید ساعتها گذشتند و همچنان صدای ناله و جیغ لحظهای از میان این فضا رخت نمیبست. رشتهها به دور نخاعم پیچیده و حس میکردم که به آن وصل میشدند. هق هقی میکردم که شایسته پسری مثل من نبود.
آریا به صورت بر روی من افتاد.با ترس او را از روی خودم کنار زده و از تخت پایین پریدم. حتی دیگر نیم نگاهیم به او نینداختم.
ممد
پاهای خسته ام با وجود خلأ نیرویی که در آن ها بود همچنان به راه رفتن خود ادامه می دادند.هنوز می توانستم ناله های درد آسای نگهبانان را بشنوم. پاشیدن خون و پاره شدن رگ هایشان هنوز در برابر چشمانم نمایان می گشت. مردانی شجاع و از خود گذشته که تنها برای نجات جان من، جان خود را به خطر انداخته بودند. از بعد از تولد سیزده سالگیم همه چی جهنمی شده بود! طی سال موجوداتی ترسناک و اهریمنی را می دیدم که که دست هایشان را به سمت من دراز می کردند.اوایل فقط زمزمه های بی مفهوم بود. ولی بعد ها کم کم صدایشان را بهتر می شنیدم. زمزه هایی سرد که پشتم را می لرزاند. بیــــا...بیــــا...
تا اینکه آن شب جهنمی رسید، شب تولد خواهرم، تمام اعضای خانواده جمع شده بودند و با شادی برایش سرود می خواندند. آنشب با وجود وحشت هایم آن ه را فراموش کردم، موجودات تاریکی را فراموش کردم و به همراه خانواده خوشحال بودم ولی بعد، در ساعت یازده شب، همه چیز آغاز شد، ناگهان در خانه با صدای انفجاری از جای کنده شد و مردی با سر گرگ وارد اتاق شد، همه شروع به جیغ زدن کردند. به سرعت وارد آشپز خانه شدم و در ماشین لباس شویی را باز کردم و در داخل آن نشستم. می توانستم صحنه ی کشتار را ببینم، ولی از من چه انتظاری داشتید، من یک پسر سیزده ساله بودم! به خاطر خدا می خواستید چکار کنم؟! ناله های زجر آلود ماتدرم در اتاق طنین می انداخت! اشک از صورتم جاری می شد. بار ها در ذهنم فریاد می زدم مادر! کابوس های تاریکم داشتند حقیقت پیدا می کردند و من هیچ کاری نمی توانستم بکنم. ترسیده تر از همیشه و تنها تر از همیشه! همه کشته شده بودند و این وسط مرد گرگی مادرم گرفتهب ود و می گفت
-کجاست! اون پسر کجاست؟!!
مادرم هیچ چیز نمی گفت. و تنها از درد ناله می کرد. هیولا با خشمی درنده چنگش را بالا آورد تا کارش را تمام کند! چشمانم را بستم! صدای پاره شدن گوشت را می توانستم بشنوم و لحظه ای بعد سکوت فضای خانه را در بر گرفته بود. کمی بعد صدای گام های هیولا می رسید. زوزه های شیطانی هیولا بیش تر از همیشه من را درون ماشین لباس شویی میخ کوب کرده بود.
ناگهان ضربه یا محکم به ماشین لباس شویی خورد و ماشین لباس شویی به همراه من به پرواز در آمد. با برخوردی محکم به زمین گریه ام گرفت. هیولا مرا می کشت. شیشه های در ماشین لباس شویی بازو هایم را زخیم کرده بود. با ترس و لرز از ماشین لباس شویی بیرون آمدم و شاهد لبخند خونین و پیروز انگیز مرد گرگی بودم. با صدایی سرد و شیطانی قهقهی زد و گفت :