ساعاتی باز از بامداد می گذرد
در برزخی بین ساعت خواب از دست رفته و صبحِ نرسیده
تمام دیوانه های زندانی مغزم بی مراقب رها می شوند
در بستری از وهم آن حرام زاده های مطرود به آواز در می آیند
عجیب الخلقه هایی که عمرشان به نور روز نخواهد رسید
حکم مرگشان قبل از خیال وجودشان روی صورت ماه نقش بسته
اشعاری که تاب واقعیت را بر نمی آورند
معجزاتی که جز مردگان و مجانین چیزی از آن سر در نمی آورند
لحظه ای در انعکاس نوری که منشأش مجهول است
طرحی پیچان از آنها در زمینه ی سیاه و کدر ذهنم نقش می بندد
این دیوانه ها سرنوشتی جز سقوط در قعر عدم ندارند
چشمانم را می بندم
در گهواره ای گرم از غریزه ی بقا
با ضرب آهنگ خاطرات صورت های آشنا
کسی جرأت تعقیب این ارواح را ندارد
منتظر خورشیدی دیگر می نشینم....
خيلي قشنگ نوشته بودي..
حس جالبي به آدم القا ميكرد
حس جدا شدن از ديوانگي هاي دنياي خارج و غرق شدن در خود
با این که دوبار خوندمش تا فهمیدمش، اما وقتی فهمیدمش دیدم عالیه، کاملا ملموس و تجربه شده.
ممنون از به اشتراک گذاشتنش