ماریانا را به خاطر میآورم. ماده گرگ پیری که پشت آبشار زندگی میکرد. نیمههای شب مرا میخواند و به تماشای مهتابم دعوت میکرد؛ مهتاب از پشت قطرههای آب. ماریانا منبع عشق خالص را هالهی نقرهای رقصانِ روی سنگها میدانست، که از ماه بود. او هم مثل همهی گرگهای کوهستان ماه را خالصانه میپرستید و عاشق بود. گلهی ما هم مجمع عشاق بود اما به جنگل دل خوش کرده بود. به نور سفید پاره پارهی روی رودخانه، به تصویر شکستهی ماه از میان درختان. گرگهای کوهستان با خود میگفتند به همین دلیل آنها کافرند! دیدن ماه از میان برگهای سوزنی مزاحم چه توفیری دارد؟
اما برادران من کافر نبودند. آنها شیفتهی بانوی نقرهای پوش میشدند و هر از چندگاهی از بالای آبشار، خانهی ماریانای پیر، به پایین میپریدند و هستی خود را به بانو هدیه میدادند. ولی با همهی اینها، گرگهای کوهستان ما را نمیپذیرفتند و من میدانستم دلیل اصلی چیست. اشکال از تصویر پارهی ماه از میان درختان نبود. اشکال از من بود... منی که فقط معنی یک چیز را میفهمیدم؛ خون! منی که به گفتهی آنان بیشرمانه خون میریختم و ماه را پرستش نمیکردم و عاشق نمیشدم. و وقتی که دربارهام اندیشه میکردند، من تنها صدای پاره شدن گوشت را میشنیدم. مرا درنده مینامیدند. گستاخانه زیر نور ماه گلو میدریدم و فقط بوی خون آرامم میکرد؛ بوی خون تازه، حس تماس دندان به استخوان و تکه گوشتی که زیر فشار آروارهام متلاشی میشد... آرامشم بود. اما تا کی؟ میخواستم که عابد باشم. اما به کدام درگاه؟ دنبال چیز ارزشمندتری بودم. نه! من هرگز به شیوهی گرگها عاشق نمیشدم. هرگز از عشق ماه به پایین صخره نمیپریدم و هرگز یکی از آنها نمیشدم.
به اوج صخرههایم میبردند، پوزهام را با زور بالا میگرفتند و با بانوی نقرهای چشم در چشم میشدم. اما عشق را نمیفهمیدم. خیره میشدم تا جایی که سفیدی مهتابم سیاهی چشم را بگیرد. اما چشمان بیرحمم ماه را هم سیاه میکرد. عشق را نمیفهمیدم. اما میخواستم که بفهمم، که تجربه کنم. اندیشه میکردم و آشفته بودم. طوفان هم همراهیام میکرد. و باد هم نقشه میکشید تا بیشتر بیقرارم کند. رودخانه طغیان میکرد و من ناامیدتر میشدم. صدای ضربان قلبم بیشتر از صدای تازیانهی باد در گوش درختان بود. و در ذهنم غوغا بود. غوغایی که از فقدان سرچشمه میگرفت. به دنبال حسی بودم، به دنبال حس کردن، احساس داشتن. دلیلی برای زنده ماندن. اما ناگهان آشوب درونم آرام گرفت. همان لحظهای که جیغ دخترک خاموش شد. دخترکی را دیدم که صدایش در گلو خفه شده بود؛ در گلویی دریده شده. و نفس من با او فرورفت. رودخانه از طغیان افتاد و آسمان صاف شد. و من معنای عشق را در چشمهای دخترک دیدم؛ چشمهای اشک آلودش که التماس مرگ میکرد که برود. عشق به زندگی، نه مرگ ناشی از دیوانگی. اشتیاق به زنده بودن. دلیل... احساس... دخترک که به دست یک گرگ به این روز افتاده بود، در آخرین تلاشش برای زنده ماندن چنگ به علفها انداخت و دست دیگر به هوا بلند کرد... و مُرد... و این بود که سفرم را آغاز کردم؛ فکر انسان شدن بود. باید انسان میبودم تا زندگی کنم و عاشق شوم. مرا به کار ماه توجه نبود. من دیوانه نمیشدم که بمیرم. اگر مرگ را میخواستم از ابتدا خون نمیریختم. اگر مرگ میخواستم هم پیمان با برادرانم، نیمهی شب به سمت ماه زوزه میکشیدم و از برخورد سنگین قطرات باران با زبانم لذت میبردم. اما من نمیخواستم. باید که از ابتدا انسان میبودم، برای زنده ماندن تلاش می کردم و غرق در خودم میشدم. عاشق خودم میبودم. زندگی هدفدار را در تغییر یافتم. نزد ماریانا رفتم و آخرین خواستهام را گفتم. میخواهم انسان باشم. چشمانش تاریک شد و نگاهش را از من برگرداند. اما برآوردهاش کرد. طلسمی بر من گذاشت؛ به گفتهی خودش نفرینی. و مرا بیرون کرد، بدون خداحافظی...
و من رفتم... نه به شکل گذشتهام. در قالبی جدید. شبانه زیر سایهی درختان، جایی که از گزند مهتاب در امان باشم، دست به فرار زدم و گلهام را وداع گفتم. نه با زوزهی سوزناک، با نالهی دردناک. از جنگل برگهای سوزنی خشمگین خارج شدم و خاطراتم را ندانسته رها کردم در رودخانهی سرد و پرخروشی که او هم از من متنفر بود. میدویدم، نه به روی چهارپا، بر روی دوپا. به دنبال احساس عشق بودم و به دنبال آن تمام احساساتم را فروریختم. احساس خوشحالیام را در میان صخرههای بلند، احساس ناراحتیام را در مردابهای خاموش پایین جنگل و احساس تنهاییام را در میان علفهای سرد، وقتی که از برادرانم دل کندم. و فقط رفتم... هر چه دورتر میشدم صدای برادرانم واضحتر میشد، گویی باد هم شمشیر از رو بسته بود. صدای برادرانم که میگفت تو ازین پس دشمن مایی... و صدای ماریانا... به دنبال چه چیز هستی وقتی که همه اش نزد ماست؟ باد به عقبم میراند. به میان یالهایم نمیوزید، لای موهایم طنین پخش میشد. هر چه دورتر میشدم حرارت خون هم پایینتر می رفت. خونی که سخت تر ریخته میشد. نه به وسیله ی پنجههایم، به وسیله تکه چوبی تیز شده همراه با خشم و نفرتی برندهتر از دندان های گرگیم. گوشتهایی که پاره می کردم لذت بخش نبود. تیره شدن چشمان شکارم زندگی بخش نبود. به دنبال عشق به زندگی، تغییر کردم و اما حالا هم تنها یک قاتل بودم. صدای فریادها بلندتر شده بود وقتی که خنجر در قلبشان فرو میکردم. و صدای ضربان قلبم سختتر به گوش میرسید. بوی خون نمیشنیدم. بویاییام ضعیف بود و گوشهایم کوچک. نفس کم میآوردم و انگشتان نازکم خم میشد و میشکست. انگشت را نگاه انداختم... چطور با پنجههایم مقایسش میکردم؟ و تهی از هرگونه حسی به نام عشق و اشتیاق به زمین خوردم؛ عریان و آغشته در خون. سرما در وجودم رخنه میکرد و مرا از پای درمیآورد. دختر ناتوانی، بسیار بینواتر از دخترکی شدم که گلویش پاره کردهبودند. و حتی دست بلند نکردم به دنبال زندگی. اما لحظهی مرگم نبود. مرا پیدا کردند و به زبان آدمیان گفتند که یافتیمش دخترک بیچاره را که از دست حیوان وحشی درنده نجات پیدا کرده. و غافل بودند که درنده منم در قالب انسان... و بردند مرا...
چشم که باز کردم در اتاقی بودم. اتاقی که سقفش برگ درخت نبود و دیوارش صخرهی بی جانی بود؛ نه مثل آنهایی که به اوج میبرد گرگ دیوانه شده را. پایم در کفش بود. و زیر پایم علف خیس پیدا نمیشد. موهایم بسته بودند و لباس در تن داشتم. و هیچ شباهتی به دختر عاشق نداشتم. شاید فقط خسته بودم. و یا شاید....
روزها گذشت و حالا، از محدودهی نگاهم که میگذرم، در کوچه پس کوچههای سرد خاطراتم... کدامین خاطرات؟ آنها را که در روخانه ریخته بودم و بردشان جریان آب... حال تنها منم و من. حتی عطش هم دیگر طعم خون نمیپسندد. نگاهم را برمیگردانم به سمت قاب شیشهای در دیوار. با پاهای ناتوانم به سمتش میروم. به دنبال معشوق بودم تا عاشقشش باشم. اما گم شدم! دستم را روی شیشه میگذارم و اذیتم میکند سرمایش. از کی سرما عذابم میدهد؟ گرگ جنگلهای بارانی بودم؛ وحشی و تنها. اما گم شدم! فشار ناچیزی میآورم و شیشه کنار میرود. پنجره باز است. لبهی پنجره میروم. آسمانِ سیاه بالای سر و زیر پایم شهر است. شهر... چه پست! و اما آسمان... از آسمانش که بگذریم... آن دیگر چیست؟ کرهی نقرهفام... سفیدی مهتابم سیاهی چشم را گرفت. بله! من عاشق شدم. معشوقهام را دیده بودم. از میان درختان، در اوج صخرهها، رقصان بر تختهسنگهای غار پشت آبشار و از پشت ابرهای بارانی. اما گم شدم! حال او دور است. قدم به روی هوا میگذارم و دست بلند میکنم با اشتیاق؛ به سمت بانو. باد میوزد و روحی از خاطرهی خیس از رودخانه میآورد؛ برادرانی که دورم میچرخند. باد همیشه مزاحم ربان از موهایم باز میکند و آشفته میشوند؛ هم موهایم هم برادرانم. اما دلم آرام است بدون لکهای خون دور دهانم... آرامشی واقعی. خیره بر ماه قدم آخر را برمیدارم و... سقوط!
عالی بود.....
فقط همین!!!!
واقعا حرفی ندارم.
نثر عالی بود! محشر! ایده ی داستان معرکه بود. من هیچ نقصی ندیدم. اونقدر عالی بود که آرزو کردم کاش منم همچین قلمی داشتم. اما ندارم. بسیار بسیار عالی.
برات آرزوی موفقیت می کنم
فقط یه تیکه ش ممکنه بهتر از این هم بشه
دست دیگر به هوا بلند کرد... و مُرد... و این بود که سفرم را آغاز کردم؛ فکر انسان شدن بود. باید انسان میبودم تا زندگی کنم و عاشق شوم. مرا به کار ماه توجه نبود. من دیوانه نمیشدم که بمیرم. اگر مرگ را میخواستم از ابتدا خون نمیریختم. اگر مرگ میخواستم هم پیمان با برادرانم، نیمهی شب به سمت ماه زوزه میکشیدم و از ب
و این بود که سفرم را آغاز کردم. اینجا خیلی یک دفعه ای می شه. به نظرم شروع سفرش رو کمی تغییر بده. به غیر از این نکته ی خیلی خیلی کوچیک، بقیه ش محشر بود.((110))((110))((110))
آفرین.
خیلی قشنگ بود فاطمه جان
ایده ی بسیار زیبا و پر معنی بود....من که خیلی ازش خوشم اومد
خسته نباشی((221))
فاطمه؟
چ قلم خوبی داری رو نکرده بودیا)
آفرین جی گرل )
خیلی خوب بود خوشم اومد
ایدت عالی بود و کلیت داستان زیبا
خودت ک می دونی کمبود وقت دارم وگرنه برات نقدم می کردم خخخ
فاطمه آبجی بیشتر میخوام ازت تشکر کنم بابت این که این متنو گذاشتی!
خیلی لذت بردم!
فقط درمورد پایان داستان، به کار بردن کلمه سقوط از نظر عاشقی که همه توجهش طرف معشوقه (ماهه) یه ذره عجیب نیست؟
@Leyla 91821 گفته:
فاطمه آبجی بیشتر میخوام ازت تشکر کنم بابت این که این متنو گذاشتی!
خیلی لذت بردم!
فقط درمورد پایان داستان، به کار بردن کلمه سقوط از نظر عاشقی که همه توجهش طرف معشوقه (ماهه) یه ذره عجیب نیست؟
خواهر, لیلا, نفهمیدم چی گفتی :دی ینی چی عجیب؟! شاید.. اممم
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@Leyla 91821 گفته:
فاطمه آبجی بیشتر میخوام ازت تشکر کنم بابت این که این متنو گذاشتی!
خیلی لذت بردم!
فقط درمورد پایان داستان، به کار بردن کلمه سقوط از نظر عاشقی که همه توجهش طرف معشوقه (ماهه) یه ذره عجیب نیست؟
خواهر, لیلا, نفهمیدم چی گفتی :دی ینی چی عجیب؟! شاید.. اممم
داستان خیلی قشنگ بود ... همون طور که قبلا گفته بودم! هرچند اگه توصیف بیشتر بود بهتر بود:دی بازم بنویس!
@FATAN 91823 گفته:
خواهر, لیلا, نفهمیدم چی گفتی :دی ینی چی عجیب؟! شاید.. اممم
میخوای بحث کنیم؟ ((204)) سر یه کلمه...
@haniyeh 91810 گفته:
واقعا حرفی ندارم.
نثر عالی بود! محشر! ایده ی داستان معرکه بود. من هیچ نقصی ندیدم. اونقدر عالی بود که آرزو کردم کاش منم همچین قلمی داشتم. اما ندارم. بسیار بسیار عالی.
برات آرزوی موفقیت می کنم
فقط یه تیکه ش ممکنه بهتر از این هم بشه
و این بود که سفرم را آغاز کردم. اینجا خیلی یک دفعه ای می شه. به نظرم شروع سفرش رو کمی تغییر بده. به غیر از این نکته ی خیلی خیلی کوچیک، بقیه ش محشر بود.((110))((110))((110))
آفرین.
ممنون شکسته نفسی می فرمایید :دی اون تیکش .. امم بله حق با شماس! ولی حسش نبود :دی میدونی
بسیار عالی بود...نه تنها از نظر محتوا،بلکه از نظر نگارشی کار زیبایی بود.در حقیقت جای ایراد زیادی باقی نذاشتی که این خیلی خوبه!در کل بهت بگم همه داستان از نظرم عالی بود ولی چند نکته میمونه که بد نیست اشاره کنم.
بسیار توصیفاتت رو دوست داشتم.نور سفید پاره پاره رو هم خیلی دوست داشتم.انتخاب اسمت هم عالی بود،محتوا بسیار جذاب و واقعا کارت خوب بود!!!!
در آخر اینو بگم که من واقعا خودم رو یه منتقد نمیدونم و این هایی که گفتم همش از دلم میومد،لذت بردم و بی صبرانه منتظر خوندن داستان های دیگه از تو هستم.
اوممم واقعا عالی بوذ
خیلی خوشمممم اومدا
بازم بنویس بچه
ایدت رو دوس داشتم
ولی توصیفات بیششتری لازم بود
خیــــلی قشنگ بود! خیـلـــــــــــی ((227))
مرسی! خسته نباشی((221))
بازم بنویس! قلم تو خیلی دوست دارم! عالیههه((201))
داستان واقعا قشنگی بود
واقعا لذت بردم
داستان خوب داستانیه که خواننده رو همراه خودش بکشه و به خوندن ترقیبش کنه که خب...،کرد!
من عاشق گرگ ها و عقاب هام واسه همین واقعا از داستان لذت بردم
در مورد روند داستان هم باید بگم با اینکه کاملا تمرکزم رو خوندن بود ولی بازم چندین بار روند داستان رو گم کردم و مجبور شدم دوباره بخونم
در مورد پایان داستان باید بگم واقعا دوست داشتم و ازون جایی که سبک داستان نویسی دارن شان الگومه....
در مورد محتوا هم ایده جالبی بود حس خوبی بهم القا کرد
در مورد توصیفات جا داشت بیشتر کار کنی
از ایده ی پیر و خردمند بزرگ گله هم خوشم اومد
در کل از نحوه ی نوشتنت هم خوشم اومد
منتظر باقی داستان هات هستم
موفق و پیشتاز باشی!