Header Background day #11
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

داستان کوتاه...صادق

1 ارسال‌
1 کاربران
3 Reactions
552 نمایش‌
p.dadkhah
(@p-dadkhah)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 62
شروع کننده موضوع  

هوا آنقدرها هم سرد نبود اما همان نسیم خنک هم تنش را میلرزاند!

دستهایش عرق کرده بودند...

چشمهایش دنبال عقربه های ثانیه شمار ساعت مچی دو دو میزدند و ضربات پای چپ انگار استرس را به زمین تخلیه میکرد.

همین طور تصادفی به اطراف نگاه میکرد. چهره ای آشنا دید ، انعکاس خودش روی شیشه ی تاریک یک فروشگاه!

بی اختیار خندید و سرش را کمی تکان داد!

بعد مدت ها خودش را شبیه آدمیزاد دیده بود!!! خنده هم داشت! چه نیرویی؟!! چه انگیزه ای؟! چه جیزی آنقدر تغییرش داده؟!!

نه!! الان نه!

حوصله ی هیچ کسی را نداشت!

به تندی چرخید تا چیزی بار ان شخص که ... تنفس عصبانیتش عطری آشنا به مشامش رساند و قبل از دیدن او را شناخت!

انگار جرقه ای تمام آن خشم را خاکستر کرد! لبخندی پررنگ روی لبانش نشاند. مات چشم های او شد!

دستهایش را با تک تک عصب های دستش حس کرد و صورتش را به طرف او برد!

- نه دیوونه اینجا؟!!

بی توجه به جمله ی دختر ، پیشانی اش را نشانه رفت. آرام بوسه ای نشاند!

دست چپ او را گرفت و بی هیچ صحبتی به راه افتاد!

و اما اطراف ، پر از چشم هایی بود که مرزی بین عشق و هوس نمیشناختند انگار!

جوری زل میزدند انگار چیز عجیبی است!

نمیدانم شایدم عشق اینروزها عجیب است!

شاید ما عادت کرده ایم افسانه ایش کنیم و تا صحبتش میشود از شیرین و فرهاد و خسرو و بیژن و منیژه و لیلی و مجنون بیچاره..... آه ..... چه قذر احمقانه ...

با لیخندی گرم از کنار آندو میگذرم

هدفونم را دوباره آویز گوشم میکنم و به دنیایم فرو میروم...

صادق

http://facebook.com/ghalam.benevis

این صفحه واسه دو نفره و کلی داستان کوتاه واقعا زیبا توش هست . توصیه میکنم حتما به این صفحه سر بزنید ... امروز از صاحب همین صفحه خواستم تا داستانشو واسم بفرسته .

این دو نفر دانشجوان و جالب اینه که اصلن هم اهل کتاب نیستن ... خلاصه حتما به این صفحه سر بزنید...

اینم یه داستان دیگه :

وای ....

آیینه امروز هم "من" را نشان نداد!تنها لبخندی سرد و مضحک به صورتم پاشید ...

طرفداری نیست اما حق را به خودم میدهم!

بیشتر از نقاب،لیاقت این روزهایم نیست!نقابی همرنگ جماعت نقاب پوش ...

دنیا را یک بال ماسکه ی گَس میبینم ...

همه میدانند و به ندانستن پناه می آورند

میچشم،صورتهایی که رنگشان طعم "ساختگی" میدهد

همه عاشق آرامش و دوستی و صلح،هر روز صبح با ترنمی از حجم سبز صورت میشویند و "دست هر کودک ده ساله ی شهر شاخه ی معرفتیست" برایشان و "گل شبدر" هیچ کم از لاله ی قرمز ندارد! برایشان در قفس نبودن کرکس سوال میشود و هرکسی از هر نژادی پاره ی تنشان است!مساوات را فریاد میزنند ....

و اما "نفع" کبریتیست روی این هیزم های خشک!

کلاغ را کیش میکنند و کیش و نژاد را برتری میدانند و هرجا به صرفه بود کفتار شدن هم موردی ندارد!

موجوداتی با حرفهای خوشبو و اعمال متعفن

قدم میزنم میانشان!آدم هایی که نقاب "خوب" به صورت دارد و منی که نقاب "آدم خوب" زده ام،چندان تفاوتی نداریم!

آیینه به افکارم پوسخند میزند ......

من اما دلم کمی سادگی میخواهد....بی نقاب!!!

Sadegh


   
ginny، banooshamash و Araa واکنش نشان دادند
نقل‌قول
اشتراک: