خلاصه داستان:
مگنوس چیس همیشه یه بچهی مشکل دار بود. از زمان مرگ مرموز مادرش، توی خیابونهای بوستون تنها زندگی کرده؛ و فقط با کمک هوشش و اینکه همیشه یک قدم جلو تر از پلیس و مأمور اصلاح و تربیت بوده نجات پیدا کرده.
یه روز، یه مرد که تا حالا ندیدتش پیداش میکنه- مردی که مادرش گفته بود که خطرناکه. مرد بهش یه راز غیر ممکنه رو میگه: مگنوس پسر یه خدای نورسه.
افسانههای وایگینکی حقیفت دارن. خدایان آزگارد دارن برای جنگ آماده میشن. ترولها، غولها و بدترین هیولاها دارن برای پایان دنیا آماده میشن. برای متوقف کردن روگناگاک، مگنوس باید توی نه دنیا دنبال یه اسلحهای بگرده که هزاران ساله که گم شده.
وقتی که یک حمله توسط غولهای آتیش مجبورش میکنه بین امنیت خودش و زندگی هزاران بیگناه یکی رو انتخاب کنه، مگنوس یه انتخاب مرگ آور میکنه.
بعضی وقتها؛ تنها راه برای شروع کردن یه زندگی جدید، مردنه...
مرسییییی برای فصل اول!
من عاشق این دیالوگم!
My name is Magnus Chase.
I'm 16 years old.
This is the story of how my life went downhill after I got myself KILLED.
کتاب توسط بنده درحال ترجمه است،فصل اول هم به زودی میاد
چه جالب!
چیس که فامیلی آنابث بود.من فکر کردم احتمالا سرگذشت بزرگان خانواده چیس باشه!
احسنت بر تو... اوایل مهر منتظریم پس... همینطوری ادامه بده...((72))