Header Background day #11
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

نوزاد

37 ارسال‌
17 کاربران
133 Reactions
4,682 نمایش‌
فسیل
(@smhmma)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3077
شروع کننده موضوع  

مادر دو کودک، تنها از بیمارستان به سوی خانه ی پدرش می رفت. باحالی نزار، چشمانی پر اشک، قلبی مالامال از اندوه. سه ماهه باردار بود.

ساعتی پیش پزشک با لبی خندان به او خبر باردار بودنش را داد.

وقتی فهمید اندوهگین شد.او بچه ی دیگری نمی خواست.او این بچه را نمی خواست.

همانطور که در اندیشه های افسرده ی خود غوطه ور بود پزشک با دقت به مانیتور سونوگرافی خیره شده بود.سپس به سوی مادر برگشت و گفت:

- نوزاد خیلی لاغره.توی این چند ماه قرص خاصی خوردی؟

مادر چند لحظه اندیشید سپس ناگهان بیاد آورد. از دو تجربه قبلیش می دانست بعضی از داروها را نباید تا قبل از سه ماهگی مصرف کرد. بعضی ها را نباید تا 6 ماهگی یا کمتر و بیشتر مصرف کرد.ولی اندکی از قرص ها را تا چند ساعت قبل از زایمان هم نباید خورد.

بیاد آورد تقریبا یک ماه پیش، یعنی دو ماهگی نوزاد، قرصی را خورده بود که نباید حتی چند ساعت قبل از زایمان می خورد.

وقتی پزشک فهمید اندوه به چهره اش دوید و گفت:

- متاسفم.با این قرصی که مشا در دوماهگی مصر کردید احتمال اینکه نوزاد سالم بدنیا بیاد نزدیک به صفره.

مادر بهت زده بود.انگار چیزی درونش شکسته. تا کنکون فرزندی سالم نمی خواست و حالا فرزندی معیوب...

تا چند لحظه قبل تنها ناراحت بود که صاحب فرزندی ناخواسته شده ولی اینک درونش چیزی فرای اندوه بود...درد بود...تنفر بود...خشم بود...همه احساساتش متوجه کودک ناقصی که هرگز نخواسته بود...همان زمان تصمیمش را گرفت.

او را سقط می کرد.سپس به سوی خانه ی پدرش راه افتاده بود.باید آن ها را مطلع می کرد.

وقتی وارد خانه شد پدر و مادرش به استقبالش آمدند.از اینکه بعد از مدت ها دخترشان را می دیدند خوشحال بودند.

افسوس، خوشحالیشان دیری نپایید.

همه چیز را با چشمانی پر اشک برای پدر و مادرش بازگو کرد...سپس اشکانش را پاک کرد و با اراده ای راسخ گفت: سقطش می کنم.

پدرش به سرعت برافروخته شد.بلند گفت:

- به مرگ خودم قسم از نوه ی منو سقط کنی دیگه پدری نداری.عاقت می کنم.اون بچه الان دیگه یه تیکه گوشت نیست.یه انسانه.تو به چه حقی می خوای زندگیشو بگیری؟؟

- بابا به این فک کردی اگه بدنیا بیاد همیشه یه عذاب بزرگ برای من و هادی هست؟ خودشم تا زمان مرگش عذاب می کشه. اینجوری خودشو هم راحت می کنم.

- فریبا اگر سالم بود چی؟ بعدم زندگی اون انتخاب تو نیست.همون طور که زندگی تو انتخاب من نیست. اون بچه آدمه تو حق نداری براش انتخاب کنی. تو حق نداری حق زندگی رو ازش بگیری. به خاطر خودخواهی خودت حق نداری برای دیگرون انتخاب کنی.به خاطر چیزی که فک می کنی درسته نباید دیگرونو فدا کنی.فریبا قسم به مرگ خودم اگر اون بچه رو بکشی دیگه پدر نداری. دیگه توی این خونه جا نداری. من بچه ی قاتل نمی خوام. من بچه ای که نوزاد بکشه نمی خوام.

مادر سخت در فشار بود. او پدرش را فدا نمی کرد. نه پدرش را بیشتر از خودش دوست داشت. بار دیگر تصمیم گرفت. ولی چگونه می خواست از کودکی معیوب مراقبت کند؟اگر نقض عضو داشت؟اگر عقب مانده بود؟با او چه می کرد؟چه آینده ای منتظر کودکش بود؟...ولی نه نمی توانست از پدرش بگذرد... هرگونه که شده از این فرزند با همه مشکلاتش مراقبت می کرد.

زمانی که از خانه پدرش بیرون آمد اندوهگین نبود

اندوهگین نبود چون می دانست اندوه تنها به نوزاد درون شکمش آسیب بیشتری می رساند. اندوهگین نبود چون یک نوزاد را نکشته بود. اندوهگین نبود چون پدرش را داشت.

شوهرش که به خانه آمد همه چیز را برایش گفت. چهره ی اندهگین شوهر را می دید...نهایت غم...

می دانست او هم می اندیشد با فرزندی معیوب چه کنند؟ چه آینده ای در پیش دارد؟

ولی هر روز که می گذشت بر تصمیمش راسخ تر یم شد. هرگونه که بود او باید از فرزندش مراقبت می کرد.

اشتباه خودش بود...نباید صورت مسئله را پاک کرد.باید به راه حل اندیشید.

او از نوزادش مراقبت می کرد

6 ماه بعد نوزاد بدنیا آمد...

زشت...لاغر...ولی سالم... آن نوزاد... من بودم

پ.ن:عاقا این رو به عنوان یه خاطره نخونید این یه داستانه


   
Azi، ابریشم، nightsky و 27 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Ginny
(@ginny)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 569
 

آخیییییییی

الان گریم میگیره:((

اخرش خیلی بد بود ک گف اون من بودم:((

((84))((84))((84))((121))((121))((63))((63))((28))((28))

مرسی(:


   
********، kianaz، mahta-1378 و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 697
 

بابابزرگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ یعنی زشتییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

خوب بود

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ


   
kianaz، mahta-1378، shery و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
M.A.S.K
(@m-a-s-k)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1075
 

خاطره ی راستشو بگم.شیرینی نیست و عمیقا متاسفم...مطمئنا خودتم نمیخوای در موردش نظری داده بشه..ولی به نظر داری بی انصافی میکنی ...تو جای آدمای اون لحظه نیستی..منم جای تو نیستم ...ولی هرچقدر ممکنه من اشتباه کنم تو ام اشتباه میکنی...یه مادر عزیز ترین چیز بچشه..حالا اولش عزیز باشه یا نه..ولی بعدا میشه..ببخشید اگه زیادی حرف زدم...در مورد قلمت خیلب خوبه و بیانش ...ساده..صمیمی و از دل براومدس..ولی یکم کاش روی تصویر سازی و توصیف حالات و صحنه ها کار کنی..اگه منظورت نوشتن یه خاطره یا داستان بود..یه خاطره نیازی به آرایه و پیچ و خم های ادبی زیاد نداره ..ولی یه داستان یا اثر خیلی مهمه همونطور که خودت میدونی...بر داشت من یا خاطره بود با توجه به خود این ماجرا البته...ولی اگه این خاطره رو به صورت داستان خواستی ارائه بدی..کاش یکم رو اون حالات...توصیف..صحنه..مکالمه ها..بیشتر کار کنی ...و یکم سرعتت بالا بوده..سریع رد شدی...ولی در کل صمیمیانه و احساسی و زیباست...و اینایی که گفتم به نظر من از خیلی خوبی که الان هست تبدیل به عالیش میکنه...و واقعا قلم زیبایی داری..من یکی که خوشم اومد..البته نه از خاطره و ...نه از شیوه ی تفکر نویسندش..((201))((99))((99))((99))


   
kianaz، mahta-1378، dion و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
StormBringer
(@thunder)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2246
 

نمی دونم یه حالت عجیبی داشت

خدا بگم چی کارت نکنه که کلا همون اول ناراحتم کردی با این مثلا داستان کوتاه

چند لحظه ای فقط فکر می‌کردم خودت رو می گی. تا حالا هیچ متنی انقدر غمگینم نکرده بود

با این حال خیلی زیبا نوشتی آورین؛ ولی الان آرزو می کنم کاش کلا نخونده بودمش:)

روزم خراب شد

دستت درد نکنه به هر حال زمحت کشیدی:)


   
kianaz، mahta-1378، .AVA. و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sandermon
(@sandermon)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 56
 

سلام سید.

خوشبختانه داستان بود. داستان کوتاه.

اصولا تعریف داستان کوتاه با وجود بحران و بی نظمی گره خورده و داستان تو دقیقا این مورد رو داشت. اون هم به شدیدترین نوع خودش.

یه خانم که دوتا بچه داره و بچه ی سوم رو نمی خواد. بعد اما بحران یه کم فروکش می کنه. چون چیزی توی داستان اتفاق میافته که دختر رو از سر در گمی بیرون میاره و این اتفاقیه که بچه رو با احتمال ناقص بودن مستحق سقط شدن می کنه.

اما خوبی داستان اینجاست که این بحران همین طور آروم سراشیبی رو طی نمی کنه تا داستان تموم شه. باز یه شک داریم و یه تشدید بحران. پدری میاد وسط که با وجود این اتفاقات جلوی دختر وایمیسته و می گه تو حق نداری سقط کنی. این دوباره بحران رو به داستان بر می گردونه حتی قوی تر از بحرام ابتدای داستان و آفرین به این بحران سازی.

خب تا اینجا نظم داستان به هم خورده و بحران ایجاد شده. حالا داستان باید وار فاز دوم که مهمترین فازش بشه و گره گشایی کنه. بحران رو حل کنه یا به صورت تلخ یا به صورت شیرین یا دو پهلو. داستان دقیقا اینجا نابود می شه.

یعنی داستان تو اینجا تازه بستر پیدا کرده برای تعریف شدن. بحران ساخته می شه تا خواننده همراه داستانت بشه و تو دقیقا وقتی بحران رو ساختی داستان رو رها می کنی و می گی شیش ماه بعد. بدترین اتفاق ممکن توی داستانت افتاد و به نظرم همچین بحران سازی خوبی رو با این پایان و گره گشایی بسیار بسیار بد خراب کردی.

در آخر اینکه قلم روونی داری اما روی گره گشایی باید به شدت کار کنی.

در امان خدا و دست خدا همراهت سید عزیز.


   
mahta-1378، the-ship، فسیل و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
hana.asadi
(@hana-asadi)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 312
 

خیلی خوب بود بابابزرگ دمت گرم((227))


   
فسیل و sandermon واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
فسیل
(@smhmma)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3077
شروع کننده موضوع  

@Ginny 82292 گفته:

آخیییییییی

الان گریم میگیره:((

اخرش خیلی بد بود ک گف اون من بودم:((

((84))((84))((84))((121))((121))((63))((63))((28))((28))

مرسی(:

بابا جان به عنوان داستان بخونیدش نه به عنوان یه خاطره:دی

تازه کلی قسمت جالب دیگم داشت حذف کردم گریتون بیشتر نشه:دی

البته شاید بنا به نقد محمد فائزی فرد یکمی تغییرش بدم.عوضش کنم

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

@wizard girl 82297 گفته:

بابابزرگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ یعنی زشتییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

واییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی

خوب بود

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

خخخخخخخخخخخخخ

عاقا یعنی مهم ترین قسمتش زشتی منه؟؟؟نخیر زشت نیستم:دی

حداقل مردم که می گن خوشقیافم ولی خب خودم فک می کنم معمولیم:دی


   
mahta-1378 و hana-asadi واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Ginny
(@ginny)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 569
 

@VaHiD.KiA 82301 گفته:

خاطره ی راستشو بگم.شیرینی نیست و عمیقا متاسفم...مطمئنا خودتم نمیخوای در موردش نظری داده بشه..ولی به نظر داری بی انصافی میکنی ...تو جای آدمای اون لحظه نیستی..منم جای تو نیستم ...ولی هرچقدر ممکنه من اشتباه کنم تو ام اشتباه میکنی...یه مادر عزیز ترین چیز بچشه..حالا اولش عزیز باشه یا نه..ولی بعدا میشه..ببخشید اگه زیادی حرف زدم...در مورد قلمت خیلب خوبه و بیانش ...ساده..صمیمی و از دل براومدس..ولی یکم کاش روی تصویر سازی و توصیف حالات و صحنه ها کار کنی..اگه منظورت نوشتن یه خاطره یا داستان بود..یه خاطره نیازی به آرایه و پیچ و خم های ادبی زیاد نداره ..ولی یه داستان یا اثر خیلی مهمه همونطور که خودت میدونی...بر داشت من یا خاطره بود با توجه به خود این ماجرا البته...ولی اگه این خاطره رو به صورت داستان خواستی ارائه بدی..کاش یکم رو اون حالات...توصیف..صحنه..مکالمه ها..بیشتر کار کنی ...و یکم سرعتت بالا بوده..سریع رد شدی...ولی در کل صمیمیانه و احساسی و زیباست...و اینایی که گفتم به نظر من از خیلی خوبی که الان هست تبدیل به عالیش میکنه...و واقعا قلم زیبایی داری..من یکی که خوشم اومد..البته نه از خاطره و ...نه از شیوه ی تفکر نویسندش..((201))((99))((99))((99))

عاقا من یچیزی میگم میدونم چرت و پرته و از لحاظ ادبی کلا غیر منطقیه اما عقلانیه

نگا کن. داستان داره توسط پسر سوم تعریف میشه دیگ. خو اون موقع ک اونجا نبوده. ینی بوده ها... ولی نبوده:دی:)) اینا هم یه تیکه هایی از چیزاییه ک بهش گفتن.. عاقا راس میگم نخندیییییییییین:))


   
فسیل، hana-asadi و m-a-s-k واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
فسیل
(@smhmma)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3077
شروع کننده موضوع  

@VaHiD.KiA 82301 گفته:

خاطره ی راستشو بگم.شیرینی نیست و عمیقا متاسفم...مطمئنا خودتم نمیخوای در موردش نظری داده بشه..ولی به نظر داری بی انصافی میکنی ...تو جای آدمای اون لحظه نیستی..منم جای تو نیستم ...ولی هرچقدر ممکنه من اشتباه کنم تو ام اشتباه میکنی...یه مادر عزیز ترین چیز بچشه..حالا اولش عزیز باشه یا نه..ولی بعدا میشه..ببخشید اگه زیادی حرف زدم...در مورد قلمت خیلب خوبه و بیانش ...ساده..صمیمی و از دل براومدس..ولی یکم کاش روی تصویر سازی و توصیف حالات و صحنه ها کار کنی..اگه منظورت نوشتن یه خاطره یا داستان بود..یه خاطره نیازی به آرایه و پیچ و خم های ادبی زیاد نداره ..ولی یه داستان یا اثر خیلی مهمه همونطور که خودت میدونی...بر داشت من یا خاطره بود با توجه به خود این ماجرا البته...ولی اگه این خاطره رو به صورت داستان خواستی ارائه بدی..کاش یکم رو اون حالات...توصیف..صحنه..مکالمه ها..بیشتر کار کنی ...و یکم سرعتت بالا بوده..سریع رد شدی...ولی در کل صمیمیانه و احساسی و زیباست...و اینایی که گفتم به نظر من از خیلی خوبی که الان هست تبدیل به عالیش میکنه...و واقعا قلم زیبایی داری..من یکی که خوشم اومد..البته نه از خاطره و ...نه از شیوه ی تفکر نویسندش..((201))((99))((99))((99))

عاقا شما خیلی جدی گرفتینشا

به جای اینکه نتیجه اخلاقی رو دریابید رفتید توی بحر چیز دیگه ای:دی

همچنین به عنوان زندگی من بهش نگاه نکن به عنوان داستان بهش نگاه بکن.

درمورد سقط جنینهر روزه در دنیا تعداد بسیار زیادی جنین سقط می شن.خیلی زیاد.خیلی خیلی زیاد.توی ایران هم امارش کم نیست هرچند از خیلی جاها کمتره.حرف من چیز دیگری بود.حق زندگی

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

@PLUTO 82303 گفته:

نمی دونم یه حالت عجیبی داشت

خدا بگم چی کارت نکنه که کلا همون اول ناراحتم کردی با این مثلا داستان کوتاه

چند لحظه ای فقط فکر می‌کردم خودت رو می گی. تا حالا هیچ متنی انقدر غمگینم نکرده بود

با این حال خیلی زیبا نوشتی آورین؛ ولی الان آرزو می کنم کاش کلا نخونده بودمش:)

روزم خراب شد

دستت درد نکنه به هر حال زمحت کشیدی:)

من اولش یه ناامیدی دادم

و در اخر یه امید

چرا اینو نگرفتید؟؟؟

اون نوزاد الان شده یه جوان.الان دیگه کسی قصد کشتنش رو نداره.الان دیگه یه زندگی داره.الان دیگه شادی داره.دوستانی داره و... چرا امید رو داخلش ندیدی؟؟؟

ممنون:)

همچنین بابا محض رضای خدا یکیتون نتیجه اخلاقیشو فهمید؟؟؟؟

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

@sandermon 82307 گفته:

سلام سید.

خوشبختانه داستان بود. داستان کوتاه.

اصولا تعریف داستان کوتاه با وجود بحران و بی نظمی گره خورده و داستان تو دقیقا این مورد رو داشت. اون هم به شدیدترین نوع خودش.

یه خانم که دوتا بچه داره و بچه ی سوم رو نمی خواد. بعد اما بحران یه کم فروکش می کنه. چون چیزی توی داستان اتفاق میافته که دختر رو از سر در گمی بیرون میاره و این اتفاقیه که بچه رو با احتمال ناقص بودن مستحق سقط شدن می کنه.

اما خوبی داستان اینجاست که این بحران همین طور آروم سراشیبی رو طی نمی کنه تا داستان تموم شه. باز یه شک داریم و یه تشدید بحران. پدری میاد وسط که با وجود این اتفاقات جلوی دختر وایمیسته و می گه تو حق نداری سقط کنی. این دوباره بحران رو به داستان بر می گردونه حتی قوی تر از بحرام ابتدای داستان و آفرین به این بحران سازی.

خب تا اینجا نظم داستان به هم خورده و بحران ایجاد شده. حالا داستان باید وار فاز دوم که مهمترین فازش بشه و گره گشایی کنه. بحران رو حل کنه یا به صورت تلخ یا به صورت شیرین یا دو پهلو. داستان دقیقا اینجا نابود می شه.

یعنی داستان تو اینجا تازه بستر پیدا کرده برای تعریف شدن. بحران ساخته می شه تا خواننده همراه داستانت بشه و تو دقیقا وقتی بحران رو ساختی داستان رو رها می کنی و می گی شیش ماه بعد. بدترین اتفاق ممکن توی داستانت افتاد و به نظرم همچین بحران سازی خوبی رو با این پایان و گره گشایی بسیار بسیار بد خراب کردی.

در آخر اینکه قلم روونی داری اما روی گره گشایی باید به شدت کار کنی.

در امان خدا و دست خدا همراهت سید عزیز.

عاقا یعنی اون داستان واره قبلی بدبختانه بود؟؟؟:دی

والا من تعریفا رو نمی دونم و براساس اینکه ایا خودم ازش لذت می برم یا اینکه بهم درسی می ده درمورد داستان ها می گم.وگرنه بحران و گره گشایی و اینا بلد نیستم:دی

عوض کردم داستان رو بخون ببین می پسندی؟؟

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

@hana.asadi 82312 گفته:

خیلی خوب بود بابابزرگ دمت گرم((227))

ممنون حنانه:)


   
baloot، .AVA. و hana-asadi واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
StormBringer
(@thunder)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2246
 

@smhmma 82326 گفته:

من اولش یه ناامیدی دادم

و در اخر یه امید

چرا اینو نگرفتید؟؟؟

اون نوزاد الان شده یه جوان.الان دیگه کسی قصد کشتنش رو نداره.الان دیگه یه زندگی داره.الان دیگه شادی داره.دوستانی داره و... چرا امید رو داخلش ندیدی؟؟؟

ممنون:)

همچنین بابا محض رضای خدا یکیتون نتیجه اخلاقیشو فهمید؟؟؟؟

خب برای نتیجه گرفتن باید یه طوری برسونی لپ مطلبو:دی

منی که تا حالا هیچوقت گریه نکردم و فقط دیدم تار شده؛ نزدیک بود بزنم زیرش:دی

اون احساس بیشتر از نتیجش برام ارزش داشت:)):)):))


   
******** و .AVA. واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
فسیل
(@smhmma)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3077
شروع کننده موضوع  

@Ginny 82325 گفته:

عاقا من یچیزی میگم میدونم چرت و پرته و از لحاظ ادبی کلا غیر منطقیه اما عقلانیه

نگا کن. داستان داره توسط پسر سوم تعریف میشه دیگ. خو اون موقع ک اونجا نبوده. ینی بوده ها... ولی نبوده:دی:)) اینا هم یه تیکه هایی از چیزاییه ک بهش گفتن.. عاقا راس میگم نخندیییییییییین:))

خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ

عاقا شما فک نکنید این یه خاطره هست.به عنوان یه داستان بهش فکر کنید

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

@PLUTO 82329 گفته:

خب برای نتیجه گرفتن باید یه طوری برسونی لپ مطلبو:دی

منی که تا حالا هیچوقت گریه نکردم و فقط دیدم تار شده؛ نزدیک بود بزنم زیرش:دی

اون احساس بیشتر از نتیجش برام ارزش داشت:)):)):))

خخخخخخخخخخخخخ اخی چقدر دردناک:دی

عاقا فک نمی کردم اینقدر غمگین باشه.

یادم باشه مکمل داستان رو هم بزارم اون موقع حتما اشکت در میاد چون اشک خودم که بدجوری دراومد.

یعنی دقیقا داغون شدما:دی

ولی خب مکملشو خیلی خیلی دوس دارم واقعا به نظرم قشنگه هرچند کوتاهه

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

نتیجه ی داستان هم درمورد سقط جنینه

به این فکر کنید که در جهان بسیاری از مادران صرفا چون فرزندشون رو نمی خوان اونا رو سقط می کنن

اونم به طور قانونی

هر روز نوزاد های زیادی کشته میشن

آیا واقعا مادر ها و پدر ها حقی در مورد زندگی فرزندانشون دارن

آیا واقعا حق دارن حق زندگی رو از فرزندشون بگیرن؟؟ایا حق دارن حق انتخاب رو بگیرن؟؟

حتی اگر فکر کنن به صلاحه بچه هست ولی ایا حق دارن به جای اونا تصمیم بگیرن؟؟

این عدالته؟؟

و در این داستان اگر مادر بنا بر این تفکر که بچه ناقصه و زجر می کشه فرزند رو می کشت چی میشد؟؟یه بچه ی سالم رو نکشته بود؟؟یک نوزاد؟؟

بازم نتیجه اخلاقی داره


   
********، .AVA.، tajik-mahsa و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
the ship
(@the-ship)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 366
 

سلام خوب مینویسی:)

فقط یه چیزی اون تیکه هه که پدره میگه این کارو نکن بعد این شاد میره بیرون خیلی داستانو خراب کرد. احساس سقوط آزاد بهم دست داد.

خخخخخخخخخ محمدحسین یه کم خودتو تحویل بگیر. جوان برومند و مایه یمباهات پدرو ومادر.خخخخخخخخخخخخخخخخخخ


   
********، .AVA.، tajik-mahsa و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
فسیل
(@smhmma)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3077
شروع کننده موضوع  

@the ship 82333 گفته:

سلام خوب مینویسی:)

فقط یه چیزی اون تیکه هه که پدره میگه این کارو نکن بعد این شاد میره بیرون خیلی داستانو خراب کرد. احساس سقوط آزاد بهم دست داد.

خخخخخخخخخ محمدحسین یه کم خودتو تحویل بگیر. جوان برومند و مایه یمباهات پدرو ومادر.خخخخخخخخخخخخخخخخخخ

به جون ننم داستانه

اصلا منو اون پسره حساب نکنید:دی

اون قسمت شاد رو هم درست کردم

الان شده اندوهگین نبود

الان با این خوب بودت داغونم کردی:دی معنای دقیق پشیمونم که خوندم داشت:دی :دی :دی


   
******** و the-ship واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sandermon
(@sandermon)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 56
 

سلام مجدد.

عاقا یعنی اون داستان واره قبلی بدبختانه بود؟؟؟:دی

والا من تعریفا رو نمی دونم و براساس اینکه ایا خودم ازش لذت می برم یا اینکه بهم درسی می ده درمورد داستان ها می گم.وگرنه بحران و گره گشایی و اینا بلد نیستم:دی

عوض کردم داستان رو بخون ببین می پسندی؟؟

نه آقا این چه حرفیه. می گم خوشبختانه، چون من بهتر می تونم در مورد داستان نظر بدم و دوست دارم ملت داستان بنویسن که نظر بدم.خخخ/ مثلا شما دلنوشته بنویسی خب من بیام چی بگم؟ دی:

در مورد تعریف و اینا. اگه می خوای حرفه ای داستان بنویسی که تا حدودی کمکت می کنه. البته نری دنبالشم اون خودش میاد دنبالت و یه آدم مریض مث من میاد و بیخ خرت رو می گیره و به زور تعریف به خوردت می ده. دی:

جدا از شوخی. خب آقا اتفاقا راه درستی رو در پیش گرفتی. در واقع اصل هنر همینه. لدت بردن و انتقال معنی. و اگه مخاطبت لذت ببره طبیعتا تو کارت رو درست انجام دادی. خودت هم مهمی ها اما نه به اندازه ی مخاطبت. الانم تو این تاپیک بیشتر نظرها مثبت بوده و ساختار کار رو پسندیدن در نتیجه می تونی روی همین ساختار حداقل بخشی از مخاطبینت رو راضی نگه داری.

خب اما تغییری که دادی.

ببین سید ما توی داستان های کلاسیک و داستان هایی که به سنت کلاسیک و غیره بر می گردن یه بدنه داریم که بنده ی داستانه. و این بدنه از سه جز تشکیل شده.

گشایش(ایتدا)+ گسترش یا پرده ی میانی(وسط داستان)+ گره گشایی(انتهای داستان)

گشایش اصولا برای اینه که مخاطب رو همراه خودت کنی. اوضاع اولیه و قبل از بحران رو بیان کنی و معرفی کنی حتی. این بخش رو خوب انجام دادی. یه مادری که دو تا بچه داره و داره می ره بیمارستان.

اصولا انتهای گشایش، گره یا بحران وارد داستان می شه. و این اتفاق افتاده تو داستانت. اینکه مادره نمی خواد بچه ی سوم رو.

حالا از اینجا پرده ی سوم شروع می شه. بحرانی که ساختی توش گسترش پیدا می کنه. بست داده می شه. خواننده باش آشنا می شه و همراه و باید مخاطب رو با شخصیتت همراه کنی. همزارد پنداری و اینا. خب اینجا ذلستانت تا وسط راه خوب میاد اما یه دفه عقیم می شه.

بحران رو شروع کردی اما درست وقتی که بحران به حد نهاییش رسیده و حالا وقت گسترش و نشون دادن اون کشمکش درونی و بیرونی مادره، داستان رو ول کردی.

ما اصلا نمی فهمیم مادر با این مسئله چطور کنار میاد. نمی دونیم وجدانش در چه حاله. شوهرش چه نظری داره. بدختی های داشتن یه بچه ی معلول رو به ما نشون ندادی که به مادره حق هم بدیم و بین دو راهی بمونیم واقعا. نشون ندادی بین دو راهی موندنای مادر رو و در نهایت همه ی این نکات که می تونست داستانت رو یه چیز خفن کگنه رو رها کردی.

عملا پرده ی دومت ناقصه.

توی پرده ی سوم که باید گره گشایی صورت بگیره. باز نقص داریم. بخشی از گره گشایی همون کش مکش های مادر با خودشه همون درگیری های درونی و در نهایت تصمیم گیری. تصمیم گیری چیز سختیه سید و من خواننده دوست دارم بدونم چرا مادر تصمیم گرفت حفظش کنه بچه رو. و تو باز این لذت رو از من دریغ کردی و یه راست رفتی ته ته پرده ی سوم که نشون دادن داستانیه که به سر انجام رسیده.

این بخشی که الان اضافه کردی هیچی به پرده ها و قسمتای مختلف اضافه نکرد. فقط تشریح همون بند آخر بود. شاید حتی به واسطه ی طولانی شدن بخش نهایی. تاثیر اون جمله ی کوتاه« و اون من بودم» رو از بین بردی.

در آخر اینکه هر طور لذت می بری و می بینی بقیه لذت می برن بنویس. منتقد ها اصولا بر اساس تجارب پیشینیان صحبت می کنن و ممکنه چرت بگن حتی. تصمیم گیرنده تویی.

در امان خدا.


   
********، tajik-mahsa، Leyla و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 3
اشتراک: