برادران و خواهران گرامی( خواستم بگم لیدیز اند جنتلمن دیدم زیادیتون میشه) با توجه به اتفاقات پیش امده در تاپیکی که مهراد زد( هر کس نمی دونه چی بود نمی خواد بدونه) این تاپیک احداث شد( احداث شد برا تایپک درسته؟) هر کس می خواد برا بقیه ماجرا درس کنه این جانب را مورد مسخره قرار دهد! من ناراحت نمیشم مشکلی هم پیش نمیاد! تمام!
چاگرم
اینم اولین داستان!
روزی شیخ عجم سر در گریبان فرو برده، غرق دریای معرف بود، که ناگاه مریدان برسدیند و بگفتند یا شیخ؟
شیخ سر بلند کرد گفت: بلیا؟
گفتند: مردش هستی جرئت حقیقت بازی بنموییم؟
شیخ گفت: مالتان به این حرفها نمی خورندندی!
گفتند: زر نزنها!
شیخ را اتش خشم بر افروخته گردیدندی! صیحه برآورد: یا اهل الجرئته الحقیقه( حال کردین کلمه رو؟)
پس ناگاه از آسمان جمعی فرو افتادند که در میانشان مهراد نامی و وحید نامی و هادی نامی و بانی خرگوشه نامی بود، و یکی دیگر بود که بسی پشمالو بود!
پس مریدان که این واقعه دیدند خشتک بدرید، تنبان بر سر کشیده پاچه در دهان فشرده! گفتند: یا شیخ و یا اهل الجرئته الحقیقه! ما غلط کردیم بی خیال!
اما اینان را خیال بی خیالی بر سر نبود همی فریاد زده و لینک از آسمان و زمین می فرستادند که ناگاه صیحه ای شنیده شد از جانب حانیه! پس اهل الجرئته الحقیقه و شیخ عجم همچون کسانی که از همه جا بی خبرند مشغول خواندن رمانهای فانتزی شده و حانیه برسید! چون ان همه لینک به همراه مریدان دید، فلفل در دهان مریدان ریخته بفرمود از این جماعت( اشاره به شیخ و اهل الجرئت الحقیقه) یاد بگیرد که در حفظ فرهنگ سایت بسی می کوشند! پس بال گشوده به اسمان رفت!
و در آن لحظه مریدان کلاهم لباسها جرواجر کردند رفتند بمیرند!
چون خلوت شد مکان شیخ و اهل الجرئته الحقیقه سر به سوی لینک ها گذاشتند و بسی جرئت حقیقت بازی کرده سوالهای چیز دار از هم پرسیدند!
و از این واقعه پند می گیریم میوه نشسته خوشمزه تره!
ویرایش بابابزرگ:
نام تاپیک از ماجراهای عجم به شیخنامه ی زندگی پیشتاز جا به جا شد
اگر نام بهتری در ذهنتون دارید پیشنهاد بدید
هنجارها:
1- قانون شماره چهار(از چهارچوب اخلاقی سایت): کاربران سايت مي بايست در هنگام ارسال پيغام در انجمن ها از کلمات مناسب استفاده نمايند.
در صورت مشاهده کلمات رکيک و نامناسب ، به فرد خاطی اخطار داده خواهد شد و در صورت تکرار اكانت آن كاربر در اولين فرصت حذف خواهد شد.
2-در این تاپیک زدن هرگونه اسپمی ممنوع است و در نخستین زمان پاک خواهد شد.
3-یاد کردن کاربرانی که از شخصیت یا نام آن ها در داستانتان استفاده کرده اید الزامی است.
4-خواهشمند است در داستان های خود از شیوه های طنز و فکاهی نویسی استفاده کرده و محوریت داستان های خود را خنده ای بر لبان کاربران قرار دهید
5-هرکس که علاقه ای ندارد نام یا شخصیتش در داستان ها استفاده شود حتما باید ذکر کرده و در صورتی که به پستی در این تاپیک اعتراض دارد به مدیر انجمن یا یکی از پلیسان گزارش دهد.
@پشمالو 75279 گفته:
فداکار سال توییی
فداکار؟
اون که دهقان بود!
به جا این چرت و پرتا دوتا ماجرا درست کنین بخندیم!
@Ajam 75280 گفته:
فداکار؟
اون که دهقان بود!
به جا این چرت و پرتا دوتا ماجرا درست کنین بخندیم!
زندگی تو همش ماجراست..داستان زندگیتو بذار منم برات خنده دارش میکنم...((72))((72))((72))
@Raloga 75281 گفته:
زندگی تو همش ماجراست..داستان زندگیتو بذار منم برات خنده دارش میکنم...((72))((72))((72))
وات؟
برات دعا می کنم ابجی!
خب امیدوارم این دیگه داستان کوتاه باشه:دی
شروع کن حمزه
اسپم ها پاک شد!
دیگه اسپم ندینا...آفرین
فقط داستان
اگه دقت کنین بخش داستان های کوتاه هم هست
پس @Ajam لطفا اولین پستو ویرایش کن یه داستان بذار!
ماجرای شیخ عجم و پرنسس شاعر
روزی شیخ عجم سر در گریبان فرو برده در دریای تفکر و تامل شناور بود که ناگاه مریدان برسیده با ناله و فغان گفتند: یا شیخ؟
شیخ ندا در داد: تو دریای تفکر و تامل غرق میشم الان، خفه شدم، زنگ بزنین غریق نجات!
پس مریدان به سرعت نجات غریقی پیدا نموده، وی شیخ را از دریای تفکر و تامل بیرون کشیده و بعد از این که شیخ را حال بهتر گردید، نگاه بر مریدان کرده دید همگی لختند!
صیحه بزد که : یا ایهاالمریدان! این مد غربی چیست که زده ایدندی!؟ خاک بر سرتون، بی شعورای مورد اصابت تهاجم فرهنگی قرار گرفته!
پس مریدان دوباره ناله و فغان سر داده و گفتند: یا شیخ! حال ما را جز خودمان کس ندادن که داغانیم ( همون داغونیم) پس شعر سر دادند که حال پخته در نیابد هیچ خام و ...
که ناگاه شعله های خشم شیخ را در بر گرفته بفرمود: زر نزنین! بنالین چی شد!
پس مریدان بگفتند: یا شیخ ما را پرنسس شاعر به این حال انداخته است!
پس شیخ برخواسته، پاشنه کفشها کشیده، کت مشکی بر شانه انداخته، یقه پیرهن سفید صاف کرده، ضامن دار در جیب گذاشته به سوی کوی پرنسس شاعر راه افتادندندی!
پس چون به کوی پرنسس رسیده، فریاد زد: یا نرگس! بیرون آ!
پس نرگس بیرون امد و شیخ گفت: چه بر سر مریدان اورده ای؟
پس نرگس بفرمود ((231))
شیخ گفت: وات؟
((231))
شیخ گفت نرگس! جواب ده!
((231))
( این تیکه به بعد کرمونی بخونین اگه بلدین نرگس بلده)
_ تو رو به پیر و پیغمر (پیغمبر)
((231))
- حضت( حضرت) عباسی جواب بده!
((231))
( این تیکه جیرفتی)
- ناموسا بگو
((231))
پس شیخ جمله لباس های خویش را بر تن درید، کفشهای چرم گاو خویش را که به قیمت 100 هزار تومان خریده بود بر دهان فشرد!( فهمیدین من لباسای مارک دار می پوشم؟) در این هنگامه، ابرها کنار رفته خورشید تار گشت و صیحه ایاز اسمان رسید یا شیخ عجم!
پس شیخ رو به سوی اسمان کرد گفت بلیا؟
صیحه گفتندی: به سرعت خودت را به اسمان رسان که جمله فرشتگان با ابلیس در بازی جرئت حقیقت شدند و ابلیس همگی را چون لبو سرخ نموده است!
شیخ گفت: ما را چه سود افتد؟( چه سودی به من میرسه؟)
گفتندی: لباسی نو بر تو دهیم!
پس شیخ بال گشوده پر گرفت و در این هنگام فریاد بزد یا اهل الجرئته الحقیقه!
پس پیاز برسید!
شیخ گفت پس دیگران کواندی؟(کجایند)
پیاز گفت: سپهر را با قلیون گذر افتاده و هم پیاله او شده است، مهراد را معلوم نیست در کدام اخور با جو گول زده اند، و وحید دیگر ما را دوس ندارد سر به ما نمی زند! مرا هم می خواستند سالاد شیرازی درس کنند گریختم!
پس شیخ لعنت بسیار بر وحید بفرستادندی!
پس به اسمان شدند، شیخ لب تر کرد و سوالی پرسید! حضرت ابلیس از سرخ به بنفش متمایل به زرد( رنگو حال کردین) تغیر رنگ داد بفرمود: خدایا! من ادمو سجدا می کنم ولی دیگه با این جرئت حقیقت بازی نمی کنم!
پس برفت، فرشتگان جمع امده لباس نو بر تن شیخ کردند! پس شیخ از اسمان نگاه به زمین کرد و نرگس را بدید((231)) از اسمان به کله پایین افتاد اما هیچ مرگش نشد به جز ان که لباسش را جرواجر کرد در دهان فشرد رفت خودش را در دریای تفکر و تامل غرق کند!
دیدین چی شد! نتیجه گیری یادم رفت!
نتیجه اخلاقی ((231))
یا شیخ
شما بشین درستو بخون
@Atrin R 75358 گفته:
یا شیخ
شما بشین درستو بخون
چشم! ولی این آواتار چیه؟
نچ نچ نچ! اخ اخ اخ! اه اه اه!
یه خاطره با این دختر مردم( اشاره به آواتار) دارم بعدا تعریف می کنم! الان یادم نیست! خخخخخخخخ
خاطره یادم اومد!
ماجرای شیخ و عطی
روزی شیخ سر در گریبان فرو برده در بیابان های اندیشه و تحقیق سرگردان و حیران می گشت که ناگاه مریدان برسیده صیحه برآوردند یا شیخ؟
پس شیخ به سرعت شتری گرفته، سوار گشت و از بیابان های اندیشه و تحقیق بیرون امده مر مریدان را گفت: بنالید!
پس مریدان ناله و فغان برآورده اب از دیده فرو ریختند ان گونه که بیابان های اندیشه و تحقیق به دریاچه ی اب شور مبدل گشت!
شیخ را از این حال مریدان حال دگرگون گشته، اشک از دیده فرو ریخته صیحه براورد: شما را چه شده است؟
پس مریدان ناله و فغان را STOP کرده بگفتند: خودت گفتی بنالیم!
پس شیخ نیت کرد که به هر کدام از مریدان لگدی نثار کند اما از ان جا که شلواری بسی تنگ به پا داشت، خشتکش دریده شد( همون جر خورد در زبان فارسی قدیما( زمان شیخ)) پس به جای لگد به هر کدام از مریدان یک پس کله ای هدیه بداد!
پس گفت حال مثل ادم بگوید چرا مرا از بیابان های اندیشه و تحقق بیرون کشیدید؟
پس مریدان گفتند یا شیخ! ما را دگر جرئت جرئت حقیقت بازی کردن با تو نیست اما اگر مردش هستی بیا تا شرط ببندیم بر سر این که ما کاری کنیم که تو هر چه خورده ای از معده برون اوری!( همون یه کاری می کنیم تو استفراغ کنی)
پس شیخ بپرسید من را چه سود افتد؟
پس گفتند هر کس که برد دیگران را یک ساندویچی بندری 3 نون با فلفل اضافه به همراه دو عدد نوشابه مهمان کند!
پس شیخ را طمع در بر گرفته، شعله های آز در وجودش گر گرفت( شعله ور شد) و صیحه برآورد من پایه ام!
پس مریدان هر چه کردند از غذای گندیده گرفته تا ....... شیخ را لبخند از لب محو نگشت!پس مردان شروع به جمع کردن پول کردند که ناگاه از آسمان صیحه ای برآمد!!!!
پس ابر ها تار گردید، خورشید لرزید( حال کردین) تند بادی وزیدن گرفت و عطی از آسمان فرو آمد و بگفت من هم بازی!
شیخ را ناگاه صورت زرد گشته ناله بزد: عطی مکن این کار را!
که ناگاه، عطی دست در جیب فرو برده، دختر مردم جاستین بیبر رو برون آورد، پس شیخ بر زانو بافتاد و صیحه برآورد: اه! خداوندا مرا از این عذاب رهایی ده!
عطی لبخندی همچون شیطان بر لب آورد و بگفت: شروع کن!
پس جاستین شروع به خواندن کرد، و شیخ هر چه خودره بود به علاوه معده و روده و کبد، شش، قلب، مغز، لوزالمعده و ... از راه دهان برون فکند!
پس مریدان همچون جاستین شلوار خیش پایین کشیدند و مو ها بر پیشانی ریختند صیحه بر آوردند: We are نوکر جاستین very زیاد!
پس شیخ در آن هنگامه بر پا خواست، بگفتا مرد است و حرفش، بر همه ساندویچ بندری 3 نون با فلفل اضافه و دو عدد نوشابه می حسابم!( حساب می کنم)
پس به نزد یکی از دوستانش که بسی در کار ساندویچی ماهر بود برفت و بگفت: بزن همیشگی را و چشمکی به رفیقش زده گفت با فلفل اضافه!
پس رفیقش چنان فلفل بر بندری ها بزد که مردان و جاستین و عطی همان که بندری ها را بدیدند اتش از دهان برون دادند و هر کدام به سوی روان شدنند تا خشتک خویش بدرند!
پس شیخ صیحه بر آورد: یا اهل الجرئته الحقیقه!
پس اهل الجرئته الحقیقه برسیدند و بندری ها را با هم بخوردند و بسی جرئت حقیقت بازی می کردند که ناگاه حانیه برسید همه را چوب در آستین بکرد و فلفل در دهان ریخت به گونه ای که از گوش اتش برون می دادند و برفت! پس شیخ و اهل الجرئته الحقیقه خود را در دریاچه ی اب شوری که از اشک مریدان در بیابان های اندیشه و تحقیق ایجاد گشته بود، خنک کرده و قسم بخوردند تا از نبودن حانیه مطمئین نشده اند جرئت حقیقت بازی نکنند! پس نگاه به اطراف فکند دیدند حانیه نیست پس جرئت حقیقت بازی کرده و سوالهای چیز دار از هم بپرسیدند و بسی حال کردند!
نتیجه اخلاقی قبل از کار خلاف از نبودن مسولین مربوطه مطمئین شوید! به خصوص حانیه! @Atrin R @Hermion
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@Hermion 75287 گفته:
اسپم ها پاک شد!
دیگه اسپم ندینا...آفرین
فقط داستان
اگه دقت کنین بخش داستان های کوتاه هم هست
پس @Ajam لطفا اولین پستو ویرایش کن یه داستان بذار!
اقا ملت، درسته اسپم ممنوع شده ولی یه نظر دادن که ممنوع نشده! اگه خوشتون نمیاد که نظر نمیدین بگین منم ننویسم این همه دیگه!
ن شیخ ادامه بده!
شاد شدیم!!
خو حانی گف پست بدون داستان اسپمه!
الان من چارستون بدنم دارن میلرزن به مولا!((200))