گزیده ای از ترجمه فصل اول:
دث درون برج شیشهای در مرکز وایت کورت زندگی میکرد و من برج را به راحتی از تمام بخشهای شهر میدیدم. برجی که افق را همچون تیغهای میبرید. دث ـ که احتمالاً نامی واقعی داشت ـ دست راست کال نینو و جلاد شخصیش بود. یا حداقل شایعات اینطور میگفتند. به واقع تا وقتی که گردنم زیر تیغش نمیرفت هیچ اهمیتی نمیدادم. در حقیقت اینکه جلاد کال در تأثیر برانگیز ترین ساختمان شهر زندگی می کرد تنها دلیلی نبود که وایت کورت به مزاج من خوش نمی آمد. من هیچوقت از خوابگاه جلوی دیوار مهمان خانه جلوتر نرفته بودم، اما گری های کورت را می دیدم که از روی خیابانهای سنگ فرش شده با جثههای بزرگشان که به اندازه ی کافی برای حمل سه سوارکار در هربار نیرو داشتند، عبور میکردند. بند چرمی کیف نامه رسانیم آویزان بر شانهام بود و زمانی که به سمت دروازه در جهت راست چرخیدم آن را بالا کشیدم. دیوارهایی بیست فوتی وایت کورت را از الباقی شهر جدا میکردند. تنها افرادی که اجازه نامه داشتند قادر به ورود و خروج از دروازه بودند. واچمن حین انجام وظیفه دستی به سمتم تکان داد و گفت: ـ فردا می بینمت کای! به عنوان یک پیام رسان من رفت و آمد زیادی داشتم. هنگامی که به دروازه رسیدم، تنش و اضطراب بدنم را ترک کرد. نورث دیستریت، لقب دلربایانه آلی را از مردمش گرفته بود و لقب نه چندان زیبای برزخ که بقیه بر رویش گذاشته بودند، اصلاً شبیه وایت کورت نبود. ساختمانهایش متشّکل از سنگهای صاف و آجرهای قهوهای، بدفرم و یکنواختی بودند. از روی لبهی جوب برای اجتناب از رد شدن برروی قسمتی از پیاده رو که ازشیشههای شکسته می درخشید، پریدم. پنجرهای درهم شکسته درست در بالای دیوارهای فرو ریخته ساختمان، بر فراز ظرف ترک برداشتهای که هنوز هم از قابش آویزان بود، قرار داشت. زمانی آن بخش را رد کردم، به اعلامیهای که به تابلوی اعلانات زده شده بود خیره شدم. این اعلامیه یکی از نیم دوجین اعلامیههایی بود که در این محلّه منحصر به فرد زده شده بود؛ که به افراد بدون اعتبار، مرتبط نبود. اعلامیه امروز مرد نیمه عریان و زن اغواگری را نشان می داد که به بارانداز رفته بودند تا توجه مردم را جلب کنند. خرناسی کشیدم. در هفته گذشته محتوای آن مربوط به آشغال ریزی در اطراف شهر شگفت انگیز نینرتا بود. واقعاً اعلامیه های هوشمندانهای رو اینجا می زدند. داشتن کیو مسخره می کردن؟
خب، راستش اونا واقعاً منو سر گرم می کنن.
پیاده رو در این قسمت باریکتر میشد. چند پسر از مدرسه فراری، در پیچ بعدی بر روی خیابان صدایشان را روی سرشان گذاشته بودند. یکی از آنها سیبی را تمام کرد و هستهاش را به سمت یک گری در حال عبور تف کرد؛ موجودی درخشان به شکل گوزنی با شاخ های پیچ دار. به سمت وایت کورت راهی بود. گریهای کورت به راحتی از گری های آلی که کثیف و فرسوده بودند، شناسایی می شدند. گوزن سرش را به عقب تکان داد و سوارکارش فریاد زد، اما خنده پسرها آوای کلماتش را خفه کرد. از ارتباط چشمی اجتناب کردم و کیف پیام رسانیم را به خودم چسباندم. در سمت راستم ردیفی از مغازه ها قرار داشتند. سایه بان های راه راه از حایل های چوبی آویزان بودند؛ و اطلاعیه هایی از نزدیک ترین کلوپ زیر زمینی، از همان مدل هایی که برادرم با آن ها سازگار نیست، از پنجره ها آویزان شده بودند. از روی مانع قهوه ای و مواج روی زمین پریدم و میان بری به دیستریت میل سنتر زدم. لباس های شسته شده از هر طرف دیوارها آویزان شده بودند، و لوله های فرسوده مثل ورید های حیاتی از دیوارها به سمت بالا خزیده بودند. در وسط کوچه ایستادم؛ دیوارها به نظر می رسید با چیزی سبز و کمی رشد کننده پوشیده شده بودند. در کنار پیچ زن جوانی با موهاک سیاه و سفید به پلکان اضطراری فرار از حریق تکیه داده بود. مفصل های پله وقتی زن تکان می خورد قیژقیژ می کردند.
دروازه های بند و سنگ
نویسنده: لوری.ام.لی
خلاصه:
در لابرینیث ما گفته ای به این منظور داریم: ساکت باش! آرام باش! امن باش!
در شهری محصور در حصارها و اسرار، جایی که تنها یک مرد می تواند جادو را پژوهش کند، کای هفده ساله راز خودش را مخفی می کرد؛ او قادر به کارکردن با بندهای زمان بود. وقتی کای هشت ساله بود، ریو او را در بستر رودخانه پیدا کرد و برادرش تا کنون از او نگهداری کرده است.
کای نمی دانست توانائیش از کجا نشئت می گرفت، یا اینکه خودش از کجا آمده بود. اما تمام چیزی که برایش مهم بود این بود که او و ریو در کنار هم بمانند و شاید روزی از حصاری که آن ها آن را خانه می نامیدند خارج شوند، به دور از دیوار های آهنین لابرینیث. تنها دوست کای آوان است، پسر مغازه داری با شهرت و اعتبار خراب.
سپس ریو ناپدید شد و چون حفظ سکوت و امنیت به معنای از دست دادن او برای همیشه بود، قول های کای به خودش او را مجبور می کرد تا برای پیدا کردن او تمام قوانین لابرینیث را کنار بذارد ..........
فرمت: ایپاب
داداش نمی دونی چرا دیگه فصل بیرون نمی دن؟ فصل اولش که باحال بود.منتظریم.ممنون.
@karamozranger 91100 گفته:
داداش نمی دونی چرا دیگه فصل بیرون نمی دن؟ فصل اولش که باحال بود.منتظریم.ممنون.
سلام
مگه قرار بود ترجمه شه؟
ا ..... مجید نمیدونم بگم یا نه که خودت فصل اولشو ترجمه کردی
منظور همونه
@BOOKBL 91103 گفته:
ا ..... مجید نمیدونم بگم یا نه که خودت فصل اولشو ترجمه کردی
منظور همونه
آره یادمه اما خب قرار نبود پروژه سایت باشه
برای وبلاگ بود منتهی کتاب رو ک خوندم بیخیال ترجمش شدم
زیادی سبک بود