با تو از اشک گفتم
با تو از غم گفتم هیچ اثر نداشت
با تو از انسانیت می گوییم که بازاری ندارد
از چشمهایی که دیگر نمی بینند
کوری دیر زمانی است گریبانگیر شده است
بایست در برابر باد سینه سپر کن و بگو
این منم من
من چشمها و قلبهای ایندگان هستم
نمی هراسم
نمی گیریم مگر بر نادانی
اگر اشکی هست
اگر دلتنگی هست
جایی برای پیوند نمی بینی
به آسمان نگاه کن
ببین که چه آبی ست
ببین که حتی وقتی ابری هم پیدا می شود با صبوری
در انتظار باد می ایستد چنان که بوده
تا تمامی لکه ها برده شوند
و او باز هست تا ابد
هست و خواهد بود جایی که همیشه ایمان به بودنش بوده
آرمیتا
من عاشقم
عشق من اشک من
اشک من آه من
آه من حرف نگفته من
حرف نگفته ام راز من
راز من دل سر به مهر من
و من اینجا تنهایم
تنهایی من نماد کوهی است
ترک خورده از باد و باران
من ایستاده ام بر فراز احساسم
حس من ماهیت من
ماهیت من تمام بود من
پس ببین این بودن را
چرا که روزی است که نیست
نیستی من پایان تو پایان این حس است.
درد دارم
دردی بی درمان
دلم گرفته
حرفم در سکوتم حجم گرفته چه کنم
با که من درددل کنم
درد دارم
دردم درد بی درمان نگفتن است
من درد دارم
دردی از شنیده ها
دردی از جنس بلور
شکستنی و تنها
درد من نفهمیدن حسم از این دنیاست
من تنها ترین دنیا رفتنم را به چشم جان می بینم
بیا که بی تو رویایم به کابوس
لبخندام به گریه
شادیم به غم
بودنم به نبود
بدل می شود
تو کیستی که در منی و بی منی
تو چیستی که نبودت شکست من
وجودت مال من
اما من صاحبت نیستم
خودخواهم
خودخواه خواستن
خواستن تو چه بد آرزویی بوده است
چرا محال می خواهم
چرا چرا چرا ؟؟؟؟؟
دوستم داشته باش
مرا برای من بخواه
نه جسمی از خاک
دوستم داشته باش
مرابرای قلبی پاک و صادق
نه برای تجملی در کنارت
دوستم داشته باش
که دوست داشتن از عشق برتر است
پس دوستم داشته باش
دوستم داشته باش
مرا برای من بخواه
نه جسمی از خاک
دوستم داشته باش
مرابرای قلبی پاک و صادق
نه برای تجملی در کنارت
دوستم داشته باش
که دوست داشتن از عشق برتر است
پس دوستم داشته باش
خدایا دردهایم را به من ببخش
خدایا درد دیگری نمی خواهم
اشکهای چشمانم چشمه ای شده در جانم که توان کشیدنش را می خواهم
بغضم گره ای کوری شده در گلویم
دیگر روزهای بی تو بودن از شمارش من خارج شده
خسته ام شاید زندگی بار دیگر مرا به حساب غصه هایم لبخندی بدرقه کند
می روم تا از این آرزوی محال دور شوم
خستگی آغوش تو را به سینه می کشم
باشد در کوره راه گمشده عشق ناچیزم تو را لایق باشم
نمیدانی و نخوهی دانست که حسرت با تو بودن تنها ای کاش من بود
عاشق کور است
کور حسرت مدام
کور بی وفایی دائم
کور راه بی انتها
پس دردم خدایا به دلم نگذار
آرزویم را برایم زیاد نبین
تو را زخم دلم در چنگ انگشتانم با لذت می فشارم
این درد من است پس با جان دل پذیرایش هستم
پس خدایا دردم از من نگیر و آنرا به من ببخش
آمین
خوبه که آدم بتونه احساساتشو بنویسه. و احتمالا برای این کار شعر بهترین قالب می تونه باشه. و البته شعر هم مثل هر شاخه ی دیگه ای از هنر اصول، چهارچوب و قوانین مربوط به خودش رو داره. و هنرمند با تمرین و تکرار و البته امتحان برای یافتن شیوه های جدید میتونه در جهت پیشرفت حرکت کنه. و این همون چیزیه که باعش رشد هنرمند میشه، این که در هر مرحله ای در عین حال که دنبال رضایت درونیه، اما باز در نهایت این رضایت نسبیه و بعد از خلق اثر دنبال ایرادهای اون می گرده و برای این کار از نظر دیگران هم بهره می گیره. به نظرم این به خصوص در مورد شعر و نویسندگی که مخاطب عامه و نقش محوری داره بارزتره. در نتیجه هنرمند به سمت کمال حرکت می کنه، در حالی که هیچ وقت سیراب نمیشه.
نداشتن عناصر تخیل، کمبود آرایه های ادبی و تکرار لغات به صورت خسته کننده از جمله ایرادهای مشترک اغلب شعرهات بود. همچنین داشتن وزن و قافیه شعر رو زیبا می کنه.
می دونم در هنر اصل و ذات حرف اصل کاره، اما این روح اگر چهره ای به خودش نگیره نمی تونه خودش رو به مخاطب عرضه کنه. در واقع این جادوی هنره.
امیدوارم ناراحت نشده باشی و متوجه باشی که این حرفها رو نه از روی کنایه بلکه برای پیشرفتت و به امید خلق آثار زیباتر و بهتر مطرح کردم.
موفق باشی
کورراه بی پایان زندگی و دل هستیم.
رهرو هرزگی دل بی امید هستیم .
قطره باران با صدای چک چکش ذهن را می شوید
می برد ............
جویبار فکر روان و سرافکنده از کوره ذوب شوق نداشتن.
یخی نگاه ترک بر نمی دارد با حس دلپذیر طپش دل.
پس انسانیت چه می شود.
بایست زیر باران و غم فکر را بشور .
روان شو در غروب احساس.
ناامید از ندیدن و خفتن زیر بار خفت از نگفتن...........
کورراه بی پایان زندگی و دل هستیم.
رهرو هرزگی دل بی امید هستیم .
قطره باران با صدای چک چکش ذهن را می شوید
می برد ............
جویبار فکر روان و سرافکنده از کوره ذوب شوق نداشتن.
یخی نگاه ترک بر نمی دارد با حس دلپذیر تپش دل.
پس انسانیت چه می شود.
بایست زیر باران و غم فکر را بشور .
روان شو در غروب احساس.
ناامید از ندیدن و خفتن زیر بار خفت از نگفتن...........
«جویبار فکر روان و سرافکنده از کوره ذوب شوق نداشتن.» : چند بار خوندم ولی نفهمیدم.
«بایست زیر باران و غم فکر را بشور » : احساس می کنم ایراد نگارشی داره.
«ناامید از ندیدن و خفتن زیر بار خفت از نگفتن» : متأسفانه باز هم نفهیمدم.
در نوشته (چه شعر، داستان، دکلمه یا هر چیز دیگه) مهم هست که متن قابل خوندن و روان باشه و احتیاجی به چند بار خوندن برای خواندن درست جمله وجود نداشته باشه. خودتون رو جای خواننده بذارید، بخونید و هر کجا ناملموس بود بدونید که احتیاج به تغییر داره.
@master 3229 گفته:
«جویبار فکر روان و سرافکنده از کوره ذوب شوق نداشتن.» : چند بار خوندم ولی نفهمیدم.
«بایست زیر باران و غم فکر را بشور » : احساس می کنم ایراد نگارشی داره.
«ناامید از ندیدن و خفتن زیر بار خفت از نگفتن» : متأسفانه باز هم نفهیمدم.
در نوشته (چه شعر، داستان، دکلمه یا هر چیز دیگه) مهم هست که متن قابل خوندن و روان باشه و احتیاجی به چند بار خوندن برای خواندن درست جمله وجود نداشته باشه. خودتون رو جای خواننده بذارید، بخونید و هر کجا ناملموس بود بدونید که احتیاج به تغییر داره.
درسرم فکر دارم ولی شوقی برای ائامه اش ندارم.
فکرهای هرزه را با پاکی و خلوص اب باران بشور و پاک کن
خیلی چیزها رو نمیتونم ببینم و درک کنم و برای همین حقارت نفهمیدن رو مثل خواب یک غافل هستش
اگه اشتباه هست بگو با هم درستش کنیم ؟
خوشحالم کسی رو دارم که انتقاد میکنه........
کسی که می نویسه (خیلی کلی تر بخوام بگم، هنرمند) اگر واقعا خودشو هنرمند بدونه، داره برای مخاطب (یا حتی خودش، به نظر من هنرمند خودش هم می تونه مخاطب هنر خودش باشه، هنر مثل دوا و جادویی هست که هنرمند هم خودش را می تواند با آن شفا دهد هم جامعه را) می نویسه. پس باید بدونه که قراره نقد بشه و چه بهتر که خودش اولین منتقد باشه و هم از انتقاد دیگران استفاده کنه. مطمئن باشید که مخاطب شعور داره و به خیلی چیزها توجه می کنه.
اگر واقعاَ این طور فکر می کنید به نظر من نباید به خودتون حق نوشتن بدید. البته فکر کنم این دوره ای هست که برای هر هنرمندی پیش میاد. و او باید به سوالات اساسی مانند :«اصلا برای چی می نویسم؟» جواب بده. و احتمالا در پی پاسخ به این سوال اگر واقعا براش تبدیل به دغدغه شده باشه درگیر مسائل سخت تری هم ممکنه بشه. که در نهایت این می تونه مایه ی رشد باشه. نه فقط درمورد هنرمند، به نظرم آدمی که تغییر نکنه آدم مردست.
هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم
دل من كودكی سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه ميگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش كرد
فروغ فرخزاد
بايد امشب بروم*.
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم*.
باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد بردارم
و به سمتی بروم
سهراب سپهری
به که گويم که دلم غرق تمناي تو شد
آرزويم همه شب ديدن سيماي تو شد
به که گويم که همه زندگي ام حسرت ديدار تو شد
همدمم چشم تر و خاطر زيباي تو شد
به که گويم که دگر دلبر نيست
دگر آن شور و شعف در من نيست
گفتمش: دل ميخري؟! پرسيد چند؟! گفتمش: دل مال تو، تنها بخند. خنده کرد
و دل ز دستانم ربود تا به خود باز آمدم او رفته بود دل ز دستش روي
خاک افتاده بود جاي پايش روي دل جا مانده بود
ازم پرسيد منو بيشتر دوست داري يا زندگيتو * خوب منم راستشو
گفتم و گفتم زندگيمو * نپرسيد چرا ! گريه کردو رفت *
اما نمي دونست که زندگيم اون