آگاهسازیها
پاککردن همه
بایگانی
3
ارسال
3
کاربران
15
Reactions
852
نمایش
شروع کننده موضوع 1392/12/29 14:45
- روزی پسری به دوست دخترش در خیابان گفت: بیا بریم تو کوچه مون
- دختر:معنی نداره که ؟؟ نشستیم واسه خودمون دیگه! بریم کوچه شما چیکار؟
- پسر:نمیشه ؛ کارت دارم , میخام سورپرایزت کنم )
- دختر:باشه بریم , ولی زود برگردیما
- پسر:باشه
- به کوچه رسیدند .... پسر: بیا بریم دم خونمون
- دختر:ای بابا!!! آخه واسه چی؟؟
- پسر:بهونه نیار دیگه, گفتم که کارت دارم
- دختر:باشه
- رفتن دم خونه پسره.... پسر:بیا بریم بالا تو خونه
- دختر:امکان نداره ... نمیام
- پسر:باشه نیا ولی بدون که چیز خوبی رو از دست میدی
- دختر که داشت از فضولی میترکید : باشه ....میام ولی تو رو خدا زود برگردیم
- پسر:باشه عشقم
- با هم به داخل خونه پسره رفتن....پسر:بیا بریم تو اتاقم رو تخت
- دختر: وااااااا کصافط میخاستی با من ............. ؟؟؟!!! ((((
- پسر:نه عشقم من اگه میخاستم این کار رو بکنم زودتر از اینا میکردم
- دختر:پس چیکار میخای بکنی؟؟؟؟؟
- پسر:تو برو رو تختم و پتو رو بکش رو سرت خودت متوجه میشی
- دختر:باشه
- ودقایقی بعد پسر و دختر هر دو زیر پتو روی تخت بودند
- وناگهان پسر در اوج تاریکی زیر پتو ساعت خود را درآورد و گفت:
- بــبـــیــــن ســـاعـــتــــم شــبـــرنــــــگ داره..
1392/12/29 14:52
بله اینم جوونای این دوره اون قدیما که ما جوون بودیم حدودا 11120 سال پیش می رفتیم شمشیرای سنگی که خودمون درست کرده بودیم نشون بقیه می دادیم قیافه می گرفتیم!
بعضی وقتا هم شیری پلنگی چیزی می کشتیم واسه تفریح!
بله ما همچین جوونایی بودیم!
1393/01/01 12:14
یه خواهشی بکنم ؟
می شه وقتی پسر رو دیدید مارک ساعتشو ازش بپرسید به منم بگید؟ ((3))