سلام و درود
خوب عنوان تاپیک هم عنوانه هم یک تذکر
خاطراتِ گذشته اما از دست نرفته
و
خاطرات گذشته ،اما از دست نرفته
داشتم به تاپیک برگشت پایونیر نگاه می کردم که رفتم توی فکر و به یاد گذشته ها افتادم
یاد خاطراتی که توی نت داشتم افتادم
یاد لحظات شیرینی که با دوستان بودم و فراموششون نمی کنم
دوستانی که شاید هیچوقت چهره اشون رو ندیده باشم
صداشون رو نشنیده باشم
اما دوستان من بودن و خاطره های زیادی ازشون دارم
یادم افتاد به زمانی که توی گروه پایونیر بودم
به اینکه چطور شروع کردم
به اینکه چجوری وابسته شدم
به اینکه چقدر بچه هاشو دوس داشتم و دارم
به خاطرات گذشته
اما از دست نرفته
خاطراتی که هنوز در ذهنم با یاداوریشون لذت می برم
خاطراتی که سال ها زندگی منو در بردارن
خاطره آغازم
و خاطره های خوش
می دونم خیلی ادمای دیگه هم همچین خاطراتی رو دارن
نه تنها از گروه پایونیر
بلکه بچه های قدیمی لایف گیت
بچه های زندگی پیشتاز
همه کسانی که به اینجا تعلق داشتن و دارن
همه خاطرات با ارزشی دارن
خاطره ها خیلی ارزشمندن
این زندگی گذشته ما هست که حال ما رو ساخته
خاطره ها خیلی با ارزشن
این موضوع رو باز کردم
تا بگم
هرکس
هرخاطره ای
از هرجا
از شروع
از پایان
از خوشی
از غم
یا هرچیز دیگه ای داره
اگه دوس داره اینجا با بقیه شریک بشه
برای شروع خودم می گم
نزدیک به آذر سال 91 بود که وقتی داشتم در به در دنبال کتابی می گشتم که بخونم وارد وبلاگ پایونیر شدم
کاور کاراموز رنجر رو که دیدم جدا جذبش شدم
خواستم دانلودش بکنم که گفت باید توی فروم ثبت نام کنم
ثبت نام کردم و دانلود کردم
سریع جلدای اول تا سوم رو خوندم و رسید به جلد چهار که وسط ترجمه بود
خیلی سر می زدم به وبلاگ پایونیر تا ترجمه های جدید رو بگیرم
بعد یه بار به خودم گفتم این ادما دارن برای من رایگان کتاب ترجمه می کنن
خیلی نامردیه من بدون یه تشکر خشک و خالی به خاطر زحماتشون فقط دانلود کنم
دفعه بعد که وارد فروم شدم
تشکر کردم از پایونیر
دفعه بعد با خودم گفتم ایا یه تشکر خشک و خالی برای این زحمتی که داره برای ما می کشه بس بود؟؟
می دونستم خیلی کم بوده
ولی من کاری بلد نبودم که انجام بدم
برای همین گفتم حداقل لبخند بیارم روی لبای کسانی که برامون دارن زحمت می کشن
رفتم توی سایتای مختلف دنبال جوک گشتم
کلی پیدا کردم و اومدم توی فروم و تاپیک جک باز کردم
و جک ها رو کپی پیست کردم
از خودم چیزی انجام نداده بودم
اما حداقل تونسته بودم لبخندی به روی لبای کسانی که داشتن این زحمتو میکشیدن بیارم
یا حداقل تصور من این بود
چندین بار این کارو کردم
یه تعداد از بچه های فروم
مثه محمد مهدی
محمد هادی که الان نیستش
نپتون
ژوپیتر
ازم تشکر کردن
بعضیاشون صمیمانه تشکر کردن
و من برای اولین بار لذتی که از یه خدمت رایگان در ازای قدردانی بود رو چشیدم
واقعا لذت بردم که براشون کاری بکنم
اینجوری شد که فعالیتمو بیشتر و بیشتر کردم
اسم بچه ها رو حفظ شدم
تا حدی شناختمشون
باهاشون دوست شدم
و...این اغاز من بود
دوس دارم هرکدوم از شما دوستان هم یا آغازتون رو بگید یا خاطرات زیباتون رو
سپاس
من هم اولین بار تو تیر ماه 92 بود فک کنم .
من سه جلد اول کار آموز رو به نام جنگ آوران جوان خریده بودم و تو اینترنت در به در دنبال جلد های بعدش بودم که فهمیدم اسم اصلیش کارآموز رنجره. اون موقع بود که وارد وبلاگ پایونیر شدم و دیدم که کلی کتاب دیگه هم هست . اون اولا میومدم دانلود می کردم و می رفتم . تا اینکه دیدم فعالیت های زنده ای توش انجام می شه. منم رفتم و شروع کردم به فعالیت. یادمه اولین فعالیتم این بود که با خشم پرسیدم که چطوری آواتار بزارم تا بتونم آواتار بالاییم رو مسخره کنم . اونجا اعظم خانوم یا مهسان خانوم ( همچی حافظه یاری نمی کنه ((200)) ) بهم گفتن و منم یه آواتار از اینترنت گرفتم. دو روز که گذشت من 300 تا پست زده بودم . اون موقع مهدی ( همین مهدی رحیمی ) اومد گفت که آیا انیمیشن ناروتو رو دیدم ؟ و بعدش شروع کردیم به صحبت کردن و اینطوری شد که مهدی اولین دوست من شد که نه تاحالا دیده بودم و نه صداش رو شنیده بودم. بهد کم کم با اعضای دیگه آشنا شدم و وارد مجتمع خدایان شدم و تبدیل به هوراس شدم. یادمه اون روزی که پایونیر می خواست منتقل بشه تمام شب رو نخوابیدم و از ساعت دو بعد از ظهر تا هفت صبح فرداش آنلاین بودم . این همش بخاطر بچه های خوب پایونیری بود.
من 1 سال پیش بود.
من از کتابناک کارآموز رو دانلود کردم و دیدم منبع پایونیر ( درسته ؟ ) رو نوشته.
فقط دانلود میکردم و یادمه هرقدر زور میزدم تو فروم ثبت نام کنم نمیتونستم.
منم وقتی شنیدم ترکیب شدن شد زندگی پیشتاز از خوشحالی بال در اوردم اما حیف دیگه از هیچ جایی نمیتونستم دان کنم چون تو پرتال هم نتونستم ثبت نام کنم. دوباره سر تالار گفتگو موندم و نتونستم.
بعد از مدت ها تونستم تو پرتال ثبت نام کنم. بعد از مدتی تو تالار گفتگو.
الآنم در خدمت شمام و تایپیست شدم. بچه های بدشانسم تموم شد می خوام یه کتاب دیگه بردارم شروع کنم به تایپ.((200))((200))
از وقتی هم آشنا شدم فقط دو بار ذ مرگ شدم : خبر ترکیب شدن با لایف گیت-ارائه لینک کلی کتاب چهارم مجموعه اوراگون.
ممنون محمدحسین بابت این تاپیک قشنگ
من یادمه وقتی فیلم پرسی جکسون رو دیدم و فهمیدم از رو کتاب ساختنش رفتم دنبالش گشتم و موقعی که یه فصل از جلد پنجش ترجمه شده بود من وبلاگ رو یافتم(البته اون موقع زهرا سعیدی میزاشت و تو یه وبلاگ جداگونه ولی بچههای پرسی3بودن)
اولا فقط تشکر میکردم
بعد دیگه یه مدتی طرف کتابهای نتی نرفتم تا یه روز تو افسانهها بودم که کارآموز رو گزاشته بود و وقتی اسم وبلاگ و مترجمش رو دیدم سریع گرفتم و خوندم بعد هم رفتم تو پرسی3 ولی اصلا فعال نبودم
فک کنم بعد از تصادف سمیه بود که کم کم تو نظرات شرکت کردم
من و کیمیا و نازی و سلنا و بقیه بچهها نظرات رو میفرستادیم هوا
من که تازه جذب وبلاگ شده بودم و بعد چن ماه روزی دویست بار چکش میکردم وقتی خبر خدافظی سمیه رو شنیدم خیلی ناراحت شدم چون اون جو صمیمی خراب میشد که مرتضی و نریمان خبر دادن میخوان گروه پایوینر رو تاسیس کنن
ما هم با خوشحالی رفتیم و نظرات اونجا رو به توپ بستیم(ولی مثه قبلا ها نمیشد) همینجور تو کارا دخالت میکردم که یروز مرتضی منو کرد مدیر خخخخخخخخ خیلی تعجب کردم بعد هم برای جبرانش رفتم و فروم رو زدم(قبلا تو وی سی پی بود) اونجا هم موندیم یه مدت ولی همه نمیتونستن عضوش بشن بخاطر همین دنبال یه جایه خوب میگشتیم
یادمه اون موقع سحر خانم(مترجم نغمه)یه فروم داشت خوشم اومد که تو رزبلاگ هم بود و با مشورت با مرتضی نقل مکان کردیم به اونجا و خیلی هم بزرگتر شدیم و بچههای بیشتری وجمع صمیمیتر شد
خانوادهامون بزرگتر شد
کم کم دیگه پروژه هم خودم میدادم بیرون و صفحهآرایی کردم!
چن بار توسط چندتا سایت بهمون پیشنهاد دادن که باهاشون ادغام بشیم ولی به هیج وجه قبول نمیکردیم تا اینکه سهراب مخ ما رو زد(:دی) و اومدیم و با لایف گیت ادغام شدیم و زندگی پیشتاز رو ساختیم و روز به روز به نظر خودم پیشرفت کردیم
و همچنان با قدرت و افتخار به خانوادهای که بزرگتر از همیشهاس ادامه میدیم...
+نمیخواستم چیزی بنویسم ولی نمیشه که روی محمدحسین رو زمین انداخت:دی
مااامااان چ شروع های باحالی!!((200))
منم بوگویم عایا؟؟ میگویم ولی کسی مسخرم کنه من میدونم و اون!
عاقا من سرم تو کار خودم بود نه اونقد رمان میخوندم نه معتاد اینترنت بودم... یکسره دنبال ورجه وورجه بودم و فکرشم نمیکردم یه زمانی دو سه ساعت یا بیشتر یه جا آرووم بشینم پای نت... اما خدا دوست بد نصیب کسی نکنه((200))
این زهرا هی میومد از شما تعریف میکرد که فلانی چی گفت و من چی گفتم ونمیدونم امتیازم چقدره و اینا... منم اولا که همش میگفتم خو که چی بشه؟ ها ؟؟!!
ولی خوب بعد یه مدت گفتم منم بیام بعضوم ببینم چطوریه... این اولین سایتی بود که توش عضو شدم !!
خلاصه دیگ کم کم اینی شدم که میبینین... سرمو میگیرن پام اینجاس پامو میگیرن سرم اینجاس !!...
اولین آواتارمم زهرا واسم گذاش... اولین کسی هم که واسش پیام دوستی فرستادم آلاوه بود... و خلاصه دیگ با زهرا اتفاقای پت و متی مونو مینوشتیم و ملت میخندیدن ... کار دیگ ای ک بلد نبودیم...
اینم از من ((200))((200))
وای چ تاپیک باحالی!
اممم منم بگم پس
اممممم پاییز سال 91 من دیگه اینقدر هری پاتر رو دور کرده بودم یکم داشتم می ترکیدم...این شد که رفتم دنبال فن فیکشن...یه روز داشتم دنبال فن می گشتم که به این جا برخوردم( حالا دقیقا همین جا نبودم منم نخوردم بهش...ولی حالا دیگه) بعد از یکم گشتن تصمیم گرفتم عضو شم....و اینقدر عجولانه عضو شدم که نام کاربریم هم یه e کم گذاشتم...بعد باز هی میومدم این جا فن دان می کردم....چون نسبت به جاهای دیگه زودتر به چیزی که می خواستم می رسیدم....بعد از مدتی شروع کردم به فعال شدن (یادمه یه زمانی ترول زیاد می ذاشتم.)....مثه زهرا منم اینقدر تعریف کردم که تعدادی از دوست هام هم اومدن عضو شدن...کلا یه مدتی خوش بودم برا خودم و هی می رفتم و میومدم...تا این ابرهای شوم بر سایت لایف گیت سایه انداخت و همه ی اعضا کمی از فعالیتشون کم شد....تا جایی که من تنهایی ترسیدم بیام سایتو مدتی دیگه نیومدم....بعد روزی از روزها من تصمیم گرفتم بیام باز سر بزنم که دیدم اهههههه این جا چ خبره؟؟؟ چ شلوغه!!!!!!! چ همه آدم جدید!!!!! یه چند دقیقه ای گیج می زدم تا بعدش فهمیدم سایتا ادغام شدن....بعد اولین جایی که رفتم به آواتار بالاییت تیکه بنداز بود....خلاصه دیگه دوباره معتاد شدم بیش از پیش....الان هم که در خدمت شمام:دی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
راستی محمد حسین ممنون از این تاپیک فوق العاده((5))
اول در باره ورودم به نت بگم که من اصلا ادم نتی نبودم کلا بدمم میومد اما یه ان دیدم جلد یه کتاب جدید اومده بدجوری حوس کردم بخونش لینکو که باز کردم دیدم اووووووف چه دنیایه چه قد کتابه ترجمه شده
که نخوندم که البته الان به زور چهار خط پیدا میشه جدید باشه وو نخونده اوففف
لبته اشاره مستقیمی بکنم که بنده در سال گزشته ۱ ماه مونده به کنکورم برا اولین بار معتاد نت شدمو مگه میشد دل بکنم از چتو دوستاممممممم.....خخخ دقیقا ۱۵ اردیبهشت بود یادمه چون تولد مامانم بود
خخخخخخخخ در هر حال برا ورودم به پیشتاز بنده از طریق مجید و بود نمیدونم احمد بود که بود یادم نیست با یه سری از بچه هاا تو اسکایپ خل شده بودیدم تا صبح چرتو پرت میگفتیم کم کم با بچه ها اشنا شدم
که امیرم (ژوپی خودمون ) جزشون بود در همان روز ها مثلا یه ۳ الی ۴ ماهی گزشته فک کن کار ما هر شب همینه بعد همه همو میشناسیم از اونجایی که من خیلی تیزم خیلی زود فهمیدم که امیر و نصف بچه ها پیشتازین ((206)) اصلا تحول عظیمی در من رخ داد کلا به خودمم شک کردم ...
خلاصه یه مدت میومدم پرو پرو در باره رنگ خود سایت نظر میدادمو فلان و ثبت نامم نکرده بودم اینقد جزاب بودم من خوب در واقع اون موقع ها تو هیچ فرومی انچنان عضو نبودم اصلا نمیدونستم برا چی باید عضو شد ....
خلاصه یه روز امیر اومد با جدیت و خشونت خیلی قشنگی بهم گفت برو ثبت نام کن بعد بیا بگو این خوبه این بده خخخخخخخ منم ادم شدم همون موقع اومدم ثبت ناموو بعدم که دیگه هیچچچچچ
گرفتار دوستان شدیم رفت ......
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
دم اقا پولیسه گرم عجب تایپیک باحالیه
من یادمه تابستون 92 تازه با کتابای پرسی جکسون اشنا شده بودم و جلد اولشم از طرفداران فانتزی دان کردم
جلد دومش نصفه بود که دیگه ترجمش نکردن منم یه 3-4 ماه هی میرفتم میومدم منتظر بودم فصل بدن اخرش حوصلم سر رفت رفتم جلد 2 و 3 رو خریدم بعد گفتم برم جلد 4 دان کنم همینجوری تو گوگل سرچ کردم دیدم زده گروه پایونیر.....
خلاصه همینجور هول هولکی عضو شدم و اسمم گزاشتمwwwmmmخخخخخخخخخخخخخ
بعد جلد چهارو پنج و دان کردم و خوندم و بعد از یه مدتی شروع کردم کتابای دیگه رو هم بخونم و کم کم دیگه معتاد شدم به کتابای ترجمه شده پایونیر ........
یه روز همینجوری یه پست زدم برای تشکر که دیدم عجب اینهمه تایپیک هست برم ببینم چیَن که دیدم به چه باحال و شروع به فعالیت کردم......
اونموقع کلا چرت و پلا زیاد میگفتم خخخخخخخخخخخخخخخخخخ
بعدش کم کم دیگهشروع به دوست شدن با بچه ها کردم و با بعضی ها دوست شدم
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
یادمه اون موقع محمد مهدی نام کاربریشو گذاشته بود محمد علی ، محمد علی هم اسم کاربریشو گذاشته بود محمد مهدی خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
وقتی پایونیر لایف شکل گرفت من یه روز هم از همه جا بی خبر بعد از یه چند هفته اومدم تو پایونیر گروپ دیدم اِ چرا کسی نیست!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سپس فهمیدیم قضیه چیه و اومدم اینجا عضو شدم و الان هم که هستیم((200))((79))
____________________________________________________________________________________________________________________________
اولین جایی که رفتم به آواتار بالاییت تیکه بنداز بود....
ابجی حانیه یادمه اومدی تو تایپیک منم که نمیشناختم همین جوری تیکه مینداختم
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
راستی ایده اون تایپیکو از پایونیر گروپ دزدیدم
خخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ
کسی که اون تایپیکو اونجا زده بود حلال کنه
وای محمد حسین این تاپیک واقعا فوق العاده است. ((58))((58))((58))((58))((58))((87))
دمت گرم به تمام معنا
خب من هم ماجرای خودم رو می گم. فقط یه کم خیلی خیلی طولانیه! اشکال نداره؟ :دی :دی :دی
از اونجایی که همیشه پرحرفم از الان به خودم امیدواری می دم که ایرادی نداره :دی
من نزدیک به دوسال بود که کتاب خوندن رو شروع کرده بودم و تبدیل شده بودم به کرم کتابی که شبانه روز رمان دستشه. (حالا خیلی هم کتاب نبودا! نزدیک سی - سی و پنج که همشون مجموعه ای بودن ) تمام طول روز و شب می شستم کتاب می خوندم دیگه تمام پول هام تموم شده بود و نمی تونستم مادر وپدر گرام رو راضی کنم که برام کتاب بخرن. به همین خاطر دست به دامن نت شدم. - منی که هیچ چیزی از نت نمی دونستم جز سرچ کردن داخل گوگل و جمع کردن مطالب برای تحقیق های مدرسه.
اولین جایی که باهاش آشنا شدم پایونیر بود و تقریبا مثل اکثر افراد با کتاب کاراموز رنجر با پایونیر آشنا شدم. کتاب دانلود می کردم و در سکوت هم پست ها رو می خوندم. به نظرم فضا خیلی صمیمانه بود و اما به خاطر همین صمیمیت بین بچه ها حتی می ترسیدم از پست های اصلی تشکر کنم. :دی :دی
اولین پستی که برام خیلی جذاب بود کیبورد داغ سمیه جان (پایونیر- یعنی ایول به شانس.) بود. اون قدر از این کیبورد خوشم اومده بود که بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم یه پست فرستادم و چند تا سوال پرسیدم و بعدش دیگه فعالیت نکردم تا زمانی که خبر کیبورد شعر رو شنیدم. از همون موقع می خواستم بدونم اسم شاعر چیه؟ دختره یا پسر! البته هنوز هم برام سواله :دی :دی به همین خاطر کیبورد یه کم بیشتر فعالیت کردم نزدیک به دو یا سه تا پست فرستادم و باز هم مرسی از شاعر که وقتی به سوال مشهور توصیف بچه ها با شکلک رسید من رو هم با شکلک توصیف کرد. یعنی اون موقع بال درآورده بودم از شادی و حس می کردم دورا دور عضوی از این سایت شدم.
توی کیبورد لیلی صمیمیت بچه ها رو دیدم و بیشتر سر زدم تا اینکه تقریبا با فاصله ی کم حرف از پست بیاید دور هم باشیم شروع شد. با کلی زحمت خودم رو دقیقا ساعتی که بچه ها قرار گذاشته بودن آنلاین کردم. می خواستم از اول بحث ها باشم و همشون رو بخونم. خیلی می ترسیدم پست بدم. اما زمانی که اعظم گفت حتی افرادی که نمی شناسیم هم خوش آمدن من یه پست سلام فرستادم و بعدش کلی وفور خوش آمد گویی.
خواهر بیچاره ام دیگه سر درد گرفته بود. هر پستی که می خواستم بفرستم رو ده بار باهاش چک می کردم تا ببینم خوبه یا نه. :دی :دی هیچ وقت یادم نمی ره زمانی که تعداد پست هام به ده تا رسید چه قدر خوشحال بودم. ((229))((207))((207))
به جمع تایپیست ها اضافه شدم و فعالیتم رو بیشتر و بیشتر کردم. تا اینکه شدم بچه ها به معنای کلمه شدن خانواده ی من و یه عضو جدا نشدنی از من.
منم تبدیل شده بودم شدم به بچه ی شلوغ و شر که شبانه روز انلاین بود و گزارش دونه دونه ی پست ها رو داشت. به همین خاطر شد که ژوپی من رو پلیس سایت کرد. :دی :دی
برای یه مدت کوتاه خدافظی کردم اما باز هم دلم نمی اومد سایت رو ترک کنم. دوباره یه کم فعالیتم رو بیشتر کردم و همزمان شد با ادغام سایت ها.
بعد از جابه جایی دیدم فضای اینجا خیلی بزرگ تر از چیزی بود که انتظار داشتم یه کم طول کشید تا به اینجا عادت کنم اما الان هم اینجا رو خیلی دوست دارم. ادم هاش رو و دوست هام رو. :دی :دی
:دی :دی
اولین باری هم که وارد گیت لایف شدم خیلی برام جالب بود. فضای سایت خیلی خوب بود. کتاب های خیلی خوبی داشت، بزرگ بود و رنک هاش به نظرم خیلی جذاب بود. خیلی دوست داشتم اینجا هم فعالیت کنم اما دلم نمی خواست اخراج بشم. وقتی هم که قوانین اینجا رو خوندم کلی ترسیدم و بیخیال فرستادن پست شدم و فقط کتاب دانلود می کردم.
یادم میاد اون موقع اصلاً نمی دونستم فانتزی چی بود، حتی یه جلد کتاب هم نخونده بودم؛ دقیقاً یادم نمیاد کی بود... فقط کافی نت رو میشناختم رفتم کافی نت دنبال سوالای امتحانی بگردم اما به سرم زد که در مورد هری پاتر هم اطلاعات کسب کنم، عاقا ما هم زدیم و کتاب هاشو دیدم... کتاب هاش رو خوندم و کمی بعد هم فهمیدم که فن فیکشن هم داره، فن فیکشن تموم شد!!! گفتم چرا دنبال کتاب های دیگه نگردم... برای دنبال کردنشون یه سرچ زدم تا به ترجمه ی کارآموز رسیدم... جلد 1 ش رو خوندم و گفتم وای پسر عجب کتابی... همینجوری دانلود کردم و گشتم وگشتم، تا جایی که یه دانلود کننده ی حرفه ای شدم و جالب اینه که یادم نمیاد تو هیچ کدومشون هم نظر گذاشته باشم( ماشاا... به من:دی ) فکر کنم سه چهار ماه مونده بود به ادغام دو گروه که من تو هر جفتشون عضو شدم؛ اول توی گروه پایونیر و بعدش تو دروازه زندگی. پدرم در میومد تا می خواستم دانلود کنم ... خخخخ.... یه یکی دو ماه بعد از ادغام شروع کردم کم کم به نظر گذاشتن و پست زدن تا اینکه دیگه معتاد اینجا شدم... حالا هم فقط اینجا پست می ذارم و بقیه جاها واسه دانلود می رم..... واقعاً بیشتر خاطرات خوشم از اینجاست... دمتون گرم بچه ها؛ منو معتاد کردید رفت :دی ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ محمد حسین، مرسی از تاپیک :دی راستش رو بخواید تا الان که این تاپیک رو دیدم اصلاً یاد دو سال گذشته نیوفتادم...شاید چون فضای مجازی بخش بزرگی از زندگی منو(یا شاید هممون رو) به خودش اختصاص داده و بودن در اینجا برام عادت شده... خودم فکر می کردم که قبلاً رو فراموش کردم اما الان که فکر می کنم دقیقه به دقیقش رو یادم میاد...به جز کارآموز مجموعه ی وراثت هم بود که سر جلد چهارمش اعصابم دیگه خورد شده بود.... هی میومدم تو بلاگ اسکای تا ببینم فصل جدیدش تایپ شده بود یانه... البته دنبال کارآموز هم بودم... که می دیدیم نه خییییر( نترسید چون نمی شناختمتون هیچ فحشی نصیبتون نشد :دی ) اما دهن کافی نتیا خدمات :دی !!! چون پول خون باباشون رو می گرفتن... من اون موقع اینترنت نداشتممممم..... فکر کنم اول با امیر تو یکی از تاپیکا بود که صحبت کردم... بعدش تست ترجمه دادم و مرتضی رنک رو بهم داد... یه دو سه تا صحبتم با سهراب رد و بدل کرده و دو سه باری هم با مهدی چت کردیم... +یادم نمیاد کی با فاطمه صحبت کردم :دی بعدش دیگه ماهم شدیم عضو ثابت این خانواده و حالا هم با این حال که بعضی اوقات از درس و زندگی می افتم اما بازم از بودن در اینجا راضیم.... کم کم با پرو بازی هم رسیدیم خدمت کاربرا و امیدوارم تا حالا کسی از من بدل نگرفته باشه :دی چون خیلی به رفتار و تأثیر خودم روی دیگران اهمیت می دم ... به قول یه نفر دمتون دمادم... کی حال و حوصله داره پست منو بخونه... خودممم نمی خونمش :دی
سلام
مرسی محمد حسین جان بابت تاپیک عالیت((110))
خب منم شروع آشناییم از آواخر جلد 1 کارآموز بود که تازه با پرسی 3 آشنا شدم ولی تا اواسط جلد 2 هیچ نظری نمیدادم خب چون طرفدار نغمه بودم و توی وبلاگ خانم مشیری فعالیت میکردم اما بعد کم کم گاها تشکر خشک و خالی میکردم تا اینکه خبر تصادف سمیه جان رو توی وبلاگ دیدم ازون موقع فعالیتم بیشتر شد تا بعد که خبر پایان کار پرسی 3 خیلی ناراحتم کرد ولی بعدش دیدم بچه ها فروم ساختن و یک وبلاگ دیگه راه انداختن و فعالیت همچنان ادامه داره خوشحال شدم و بعد هم کم و بیش میومدم و میرفتم متاسفانه یک مقداری مشغله کاری و زندگی من زیاد شد تا اینکه نتونم زیاد بیام و به سایت خوب و بچه های گلی که داره سر بزنم البته بهونه خوبی نیست چون آدم باید همیشه برای خانوادش وقت داشته باشه پس قول میدم فعالیتمو بزودی بیشتر کنم.((226))
بلندشو بگم یا کوتاهشو ؟
کوتاهش ، shery منو با سایت آشنا کرد.
بلندش ، عضو تحریریه سایت بازینما بودم که اونجا هیلتر شد : ( بزرگترین سایت گیم ایران.دبیر تحریریه سایت پی جی بودم با بزرگترین آرشیو گیم که اونم کم کم از بین رفت.بعدش کلا" از نخ گیم (سایت گیم) آمدم بیرون ، رفتم یک سایت انیمه عضو شدم و گذشت یک روز با شهرزاد آشنا شدم یکم باهاش کل کل کردم بعدشم اون از من خوشش امد با هم آشنا شدیم ^___^ (آخی مثل این فیلمای عاشقانه) بعدش گفت مجله دارم اینا بخششاشو گفت چیان و اینا ... آهان بعدشم فهمید من تو کاره گیمم و اینا با کلی منت و خواهش ازم خواست بیام بخش گیم مجله رو بگیرم دستم بچرخونم : ( منم دلم به حالش سوخت بیچاره تک و تنها در این دنیایی غریب بی همه کس و بلاه بلاه و از اینطور چیزا بعدشم قبول کردم ^___^ الانم بخش گیم مجله دستمه و اولین نقدم رو توی این شماره جدید خواهید دید + اخبار + اگر E3 کامل شه ویژه نامه کامل از اون.
همین دیگه.
الانم دارم از ایران میرم چون می دونم از زمانی که شهرزاد این پست رو بخونه بیشتر از 24 ساعت زنده نخواهم موند.
پس به امید دیدار دوستان ^___^
من برای اولین بار که با پرسی 3 آشنا شدم زمانی بود که توی وبلاگ حمید یکتای نازنین که همون خواستگاه دیروز دوران اژدهاست خبر رفتن توی کمای یه مترجم رو شنیدم براش دعا میکردن دلم خیلی گرفت یه پیام دادم و براش آرزوی سلامتی کردم بعدش رفتم دنبال خود سایت اونجاهم خیلی ها دعا میکردن فضای سنگینی بود خلاصه منم پیام گذاشتم بعد از یک مدت پایونیر از کما دراومد جواب بچه ها رو داد و این شد شروع آشنایی من با پایونیر و ترجمه هاش تا امروز خوشحالم با اون وبلاگ آشنا شدم و خوشحالترم که پایونیر حالش خوب شد گاهی غم انگیز ترین آشنایی ها موندگارترین هم میشن ما مهمون دنیای پرسی 3 شدیم و دیگه مث مهمون های کلاه قرمزی موندگار بعدشهم با بچه های گل پرسی اول یک سایت دوستان سفر کردیم و بعدش دنیامون رو با یک سایت دوستانه دیگه شریک شدیم و دل دادیم و قلوه گرفتیم تا شد زندگی پیشتاز و امروز به لطف همون بچه ها پایونیر دوباره برگشته
با آرزوی بهترین ها امیدوارم سرتون رو درد نیاورده باشم همگیتون رو دوست دارم
منم بگم؟؟
خب من نمیدونم کی عضو شدم
خیلی نیس
ولی ذکروخیرتون تو مدرسه زیاد بود
از فاطمه و زهرا
اخرش گفتم بگین این سایت چیه که انقد اونجا لاسین؟!!؟!
و چنین شد ک من اینجا عضو شدم