چه زیبا گفت سهراب !! *
آنگاه که غرور کسی را له می کنی،
آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی،
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی،
آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ،
آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی،
آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده
می گیری ،
می خواهم بدانم:
دستانت رابسوی کدام آسمان دراز می کنی تابرای
خوشبختی خودت دعا کنی؟!!!!!!!!!!!!
♥♥بی کسی ها پیداست.♥♥...
♥♥...راست گفتی سهراب...♥♥....
...♥♥....آدم اینجا تنهاست.♥♥......
وقتی که داشتم به اشعار سهراب با صدای خسرو گوش میدادم عهد کردم در اولین فرصت برم بهشت زهرا و برم سر قبر خسرو و هنرمند مورد علاقم فردین .
خیلی زیبا هستند . ممنون بچه ها ممنون ((86))
غربت
ماه بالاى سر آبادى است
اهل آبادى خواب
روى اين مهتابى،خشت غربت را مى بويم
باغ همسايه چراغش روشن
من چراغم روشن
ماه تابيده به بشقاب خيار،به لب كوزه ى آب
غوك ها مى خوانند
مرغ حق هم گاهى
كوه نزديك من است:پشت افرا ها،سنجد ها
و بيابان پيداست
سنگ ها پيدت نيست،گلچه ها پيدانيست
سايه هايى از دور،مثل تنهايى آب،مثل آواز خدا پيداست
نيمه شب بايد باشد
دب اكبر آن است:دو وجب بالاتر از بام
...
روشنى ،من،گل،آب
ابرى نيست
بادى نيست
مى نشينم لب حوض
گردش ماهى ها،روشنى،من، گل ،آب
پاكى خوشه زيست
مادرم ريحان مى چيند
نان و ريحان وپنير
آسمان بى ابر،اطلسى ها تر
رستگارى نزديك:لاى گل ها حياط
نور در كاسه ى مس،چه نوازش ها مى ريزد
نردبان سر ديوار بلند
صبح را روى زمين مى آرد
پشت لبخندى پنهان هر چيز
روزنى دارد ديوار زمان
كه از آن چهره ى من پيداست
چيزهايى هست كه نمى دانم
مدانم،سبزه اى را بكنم خواهم مرد
مى روم بالا تا اوج،من پر از بال و پرم
راه مى بينم در ظلمت،من پر از فانوسم
من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه ،از پل،از رود ،از موج
پرم از سايه برگى در آب
درونم چه تنهاست.
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته ی بابونه
من به یک آیینه یک بستگی پاک قناعت دارم
من نمی خندم اگر بادکنک می ترکد
و نمی خندم اگر فلسفه ای ماه را نصف کند
من صدای پر بلدرچین را می شناسم
ماه در خواب بیابان چیست؟
بالارو ، بالارو. بند نگه بشكن*، وهم سيه بشكن*.
- آمده ام ، آمده ام*، بوي دگر مي شنوم*، باد دگر مي گذرد.
روي سرم بيد دگر، خورشيد دگر.
- شهر توني ، شهر توني ،
مي شنوي زنگ زمان : قطره چكيد. از پي تو ، سايه دويد.
شهر تو در كوي فراترها ، دره ديگرها.
- آمده ام*، آمده ام*، مي لغزد صخره سخت*، مي شنوم آواز
درخت*.
- شهر توني ، شهر توني ،
خسته چرا بال عقاب؟ و زمين تشنه خواب؟
و چرا روييدن*، روييدن*، رمزي را بوييدن؟
شهر تو رنگش ديگر. خاكش ، سنگش ديگر.
- آمده ام ، آمده ام*، بسته نه دروازه نه در، جن ها هر سو
بگذر.
و خدايان هر افسانه كه هست*. و نه چشمي نگران*،
و نه نامي ز پرست*.
- شهر توني ، شهر توني ،
در كف ها كاسه زيبايي*، بر لبها تلخي دانايي*.
شهر تو در جاي دگر ، ره مي بر با پاي دگر.
- آمده ام*، آمده ام ، پنجره ها مي شكفند.
كوچه فرو رفته به بي سويي*، بي هايي*، بي هويي*.
- شهر توني ، شهر توني ،
در وزش خاموشي ، سيماها در دود فراموشي*.
شهر ترا نام دگر، خسته نه اي ، گام دگر.
- آمده ام*، آمده ام*، درها رهگذر باد عدم*.
خانه ز خود وارسته ، جام دويي بشكسته*. سايه «يك»
روي زمين*، روي زمان*.
- شهر توني اين و نه آن*.
شهر تو گم نشود ، پيدا نشود.
من عاشق سهرابم . خداییش عارف بزرگی بود و شعرهاش هم اگه از ورای کلماتش رد شی دنیایی داره
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
***
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
بچه ها ترورم نکنین !
اینو تو پایونیر احمد گذاشته بود ولی بد جاش اینجا خالی بود !
درسته اولیش به سهراب ربطی نداره ولی جوابیه اش از سهراب واقعاً قشنگه:
خدايا کفر نميگويم،
پريشانم،
چه ميخواهي تو از جانم؟!
مرا بي آنکه خود خواهم اسير زندگي کردي.
خداوندا!
اگر روزي ز عرش خود به زير آيي
لباس فقر پوشي
غرورت را براي تکه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خيز تابستان
تنت بر سايه ي ديوار بگشايي
لبت بر کاسه ي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرفتر
عمارتهاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سکه اي اين سو و آن سو در روان باشد
زمين و آسمان را کفر ميگويي
نميگويي؟!
خداوندا!
اگر روزي بشر گردي
ز حال بندگانت با خبر گردي
پشيمان ميشوي از قصه خلقت، از اين بودن، از اين بدعت.
خداوندا تو مسئولي.
خداوندا تو ميداني که انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است،
چه رنجي ميکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…
دکتر علي شريعتي
اينم جواب سهراب
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت. اینک صدایم کن مرا.
با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد. به نجوایی صدایم کن.
بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان. رهایت من نخواهم کرد