سر ظهر جمعه بود و بچه های کوچه جمع شده بودند که فوتبال بازی کنند. پسرک تازه وارد هم آمده بود.
سیا با سرش به صورت پسرک که رویش انگار با گواش طرح اسپایدرمن کشیده بودند، اشاره کرد و پرسید:« اون چیه؟»
پسرک معذب پا به پا کرد و گفت:« دیشب رفتیم شهربازی، اونجا برام کشیدن، هنوز پاکش نکردم.»
سیا با سر و چشمانش حرفی را بین بچه ها منتقل کرد. با اشاره همه روی سر پسرک تازه وارد ریختند و او را محکم گرفتند. یکی از بچه ها دوان دوان رفت و شلنگ را از حیاطشان آورد، به دست سیا داد و رفت تا آب را باز کند.
سیا گفت:«اشکال نداره، خودم برات میشورمش.»
قبل از اینکه دهان باز شده پسرک بخواهد التماسی کند آب با شدت روی صورتش پاشیده شد.چندثانیه بعد که جریان آب قطع شد، رنگ ها داشت از روی صورت پسرک چکه میکرد. قطره ای که معلوم نبود آب است یا اشک چشم های ناراحت پسر، روی گونه پسرک پایین می آمد و همراهش سر بچه ها هم پایین میرفت.
زیر رنگ هایی که حال چکه چکه روی لباس پسرک میریخت، رد کبود پنج انگشت مشخص بود. بچه ها شرمنده پا به پا می کردند اما پسرک داشت به این فکر میکرد که فردا باز باید به یک کوچه جدید برود تا کسی با ترحم نگاهش نکند.
فاطمه.خ