خلاصه: «باب فارکهر»، ناپدری «ماری آن»، وقتی به خانه می آمد، همیشه بوی مرکب چاپخانه می داد. اولین خاطرة ماری آن از روزگار گذشته اش، همین بود. او به ناپدری اش بسیار علاقمند بود. ماری آن در سنی که بیش تر کودکان مشغول فراگیری مسائل مذهبی و حفظ کردن ضرب المثل ها بودند، در خصوص حملات دولت، حمله به سیاست خارجی دولت و یا توطئه علیه رهبران، مطالبی می خواند و اغلب اوقات با ناپدری اش و دوستان او بیرون می رفت و می دانست که آنها چه می کنند و دربارة چه چیزهایی حرف می زنند. پدر او، آقای «تامپسون» اهل «ابردین» بود و جان خود را در دورة استقلال آمریکا از دست داده و در واقع وابسته به ارتش بود. رابطة ماری آن با ناپدری اش خیلی خوب بود تا این که ناپدری بیمار می شود و دکتر دستور می دهد که مدتی را در خانه استراحت کند. این باعث می شود که ماری آن به جای او برای کار به چاپخانه برود. بعد از آن اتفاقاتی در زندگی اش رخ می دهد که ...