دیدم بعضی بچه ها مشاعره با شعر نو رو دوست دارن ولی جاشو پیدا نمی کنن گفتم با اجازه مدیران انجمن من این تاپیکو بذارم!
این گوی و این میدان برای طرفداران مشاعره با شعر نو...:
تا کی در این بیابان سر زیر پر نهم؟
با خود مرا ببر به چمنزارهای دور
شاید به یک درخت رسم نغمه سر دهم.
من بی قرار و تشنه ی پروازم
تا خود کجا رسم به هر آوازم...
ماخ اولا پیکره رود بلند.
می رود نا معلوم
می خروشد هر دم
می جهاند تن، از سنگ به سنگ.
چون فراری شده ای
که نمی جوید راه هموار.
می تند سوی نشیب
می شتابد به فراز.
می رود بی سامان
با شب تیره، چو دیوانه که با دیوانه.
نیما یوشیج
همپای رقص نازک نی زار
مرداب می گشاید چشم تر سپید.
خطی ز نور روی سیاهی است:
گویی بر آبنوس درخشد زر سپید.
دیوار سایه ها شده ویران.
دست نگاه در افق دور
کاخی بلند ساخته با مرمر سپید.
دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنه ای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدم ها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم می بندد
می کنم هر چه تلاش،
در قیر شباو به من می خندد .
سهراب سپهری
در پس گردونه خورشید ، گردی میرود بال ز خاکستر.
و صدای حوریان و مو پریشان ها می آمیزد
با غبار آبی گل های نیلوفر:
باز شد درهای بیداری.
پای درها لحظه وحشت فرو لغزید.
سایه تردید در مرز شب جادو گسست از هم.
روزن رویا بخار نور را نوشید
سهراب سپهری
درخت با جنگل سخن می گوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن می گویم
نام ات را به من بگو
دست ات را به من بده
حرف ات را به من بگو
قلب ات را به من بده
من ریشه های تو را دریافته ام
با لبان ات برای همه لب ها سخن گفته ام
و دست های ات با دستان من آشناست.
در خلوت روشن با تو گریسته ام
برای خاطر زندگان،
و در گورستان تاریک با تو خوانده ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مردگان این سال
عاشق ترین زندگان بوده اند
شاملو
بابا یکم رو حافظه شعریتون کار کنین...!
منتظر شعر بعدی هستیم...!
دنگ...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
مثل این است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سر زمان ماسیده است.
تند برمی خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد ، آویزم،
آنچه می ماند از این جهد به جای :
خنده لحظه پنهان شده از چشمانم.
و آنچه بر پیکر او می ماند:
نقش انگشتانم.
سهراب سپهری
من بهر سو میدوم گریان از این بیداد
میکنم فریاد ای فریاد ای فریاد
وای بر من همچنان میسوزد این آتش
آنچه دارم دفتر و دیوان
و آنچه دارم منظر و ایوان
من بدستان پر از تاول
می کنم اینطرف خاموش
وز لهیب آن روم از هوش
اخوان
صرفاً جهت اندازه گیری قطر خاک تاپیک...!
شکسته دلم
شکسته نگاهم
شکسته به انتظار
شکسته لحظه لحظه های نبودنت
توهم زده ای
که مجنون شده ای
و او لیلی ات لابد!
زهی خیال باطل...
مصطفی نجفی عمران
پایان شام شکوه ام.
صبح عتاب بود.
درون سینه ام درد
یک لحظه
یک نفس
و فقط یک نگاه تو
اینک اما من تمام دنیا را دارم
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش
در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره ایی به تفتگی
خورشید جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها
در اشک ناتوانی خود ساغری زدم
ممنون از همکاری و فعالیت...!