دیدم بعضی بچه ها مشاعره با شعر نو رو دوست دارن ولی جاشو پیدا نمی کنن گفتم با اجازه مدیران انجمن من این تاپیکو بذارم!
این گوی و این میدان برای طرفداران مشاعره با شعر نو...:
مرگ هراس من نیست
میترسم تو فراموشم کنی
میترسم در فراموشی تو بمیرم
میترسم در نبود نفست بمیرم
من برگ را سرودی کردم
سرسبزتر ز بيشه من موج را سرودی کردم
پرنبض تر ز انسان
من عشق را سرودی کردم
پرطبل تر ز مرگ
سرسبزتر زِ جنگل
من برگ را سرودی کردم
پرتپش تر از دلِ دريا
من موج را سرودی کردم
پرطبل تر از حيات
من مرگ را
سرودی کردم
من با شن های
مرطوب عزیمت بازی می کردم
و خواب سفر های منقش می دیدم.
من قاتی آزادی شن ها بودم.
می کشم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود می نالد.
جغد می خواند.
غم بیاویخته با رنگ غروب.
می تراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در این تنگ غروب
برف می بارید و ما آرام
گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
چه شکایتهای غمگینی که می کردیم
با حکایتهای شیرینی که می گفتیم
هیچ کس از ما نمی دانست
کز کدامین لحظه ی شب کرده بود این بادبرف آغاز
هم نمی دانست کاین راه خم اندر خم
به کجامان میکشاند باز
زندگی ام در تاریکی ژرفی می گذشت.
این تاریکی ، طرح وجودم را روشن می کرد.
در دل من چیزی است
مثل یك بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم
كه دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر كوه
دورها آوایی است
كه مرا می خواند.
در این کشاکش رنگین، کسی چه می داند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل، ابعاد بی شمار خودش را، نمی شناسد.
هنوز برگ ، سوار حرف اول باد است.
تویی از آتش دیگر در دود
اندرین دایره هرکس
چو تو افتاد غریب
بهر ناچاریش این خواهد بود
این ترا بس باشد
کآشنای رنجت
نه همه کس باشد
در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد
و نه آواز پری می رسد از روزن منظومه ء برف
تشنه ء زمزمه ام
مثل یک واژه در سطر خاموشی ام
بیا آب کن در کف دستان من
جرم نورانی عشق را ....
اما گاهی
آواز غریب رشد
در مفصل ترد لذت
می پیچید.
زانوی عروج
خاکی می شد.
آن وقت
انگشت تکامل
در هندسه دقیق اندوه
تنها می ماند.
در شب تنگ شکیبایی
عکسی آویخته بر دیوار
مثل یادی سبز
مانده در ذهن
شب پاییز
دختری
گردن افراشته با بارش گیسوی بلند
پسری
در نگاهش غم خاموش پدر
در امتداد وقت قدم زد،
گل را نگاه کرد،
ابهام را شنید.
باید دوید تا ته بودن.
باید به بوی خاک فنا رفت.
باید به ملتقای درخت و خدا رسید.
باید نشست
نزدیک انبساط
جایی میان بیخودی و کشف