دیدم بعضی بچه ها مشاعره با شعر نو رو دوست دارن ولی جاشو پیدا نمی کنن گفتم با اجازه مدیران انجمن من این تاپیکو بذارم!
این گوی و این میدان برای طرفداران مشاعره با شعر نو...:
رو به چارسو گشاده بود
با شكفته چهره ای
زیر گونه گون نثار فصلها
ایتساده بود
گرچه گاهگاه
چهرش اندكی مكدر از غبار بود
لیكن از فرودتر مغاك شهر
وز فرازتر فراز
با همه كدورت غبار ، باز
از نگار و نقش روی او
آنچه باید آشكار بود
دود می خیزد هنوز از خلوتم.
با درون سوخته دارم سخن.
نشسته درمیان زورق زرین
برای آن که از من دل رباید.
مرادر جای می پاید.
می آید چون پرنده
سبک نزدیک می آید
می آید گیسوان آویخته گون
زگرد عارض مه ریخته خون
نه مرا حسرت به رگ ها می دوانید آرزویی خوش
نه خیال رفته ها می داد آزارم.
لیک پندارم، پس دیوار
نقش های تیره می انگیخت
و به رنگ دود
طرح ها از اهرمن می ریخت
تا به کی ازین دلآزاری ها
کار بیدلان بود زاری ها
خونین تر از لاله و گل،
دل از وفاداری شد
جز غم ندیدم ثمری،
از این وفاداری ها
ای شعله مهر و وفا،
آفت جان و تنی
چند ای بلای دل و جان،
آتش به دلها فکنی
ای خاک پایت
تاج سر من
بر خاک راهی
گاهی نگاهی،
ای دلبر من
دور از تو ریزد،
چشم تر من
خونابه دل،
در ساغر من
بازآ که بی رویت
بهار عمرم دی شد
شب جوانی طی شد.
درد را با لذت آمیزد،
در تپش هایت فرو ریزد.
نقش های رفته را باز آورد با خود غبار آلود.
مرده لب بربسته بود.
چشم می لغزید بر یک طرح شوم.
می تراوید از تن من درد.
نغمه می آورد بر مغزم هجوم
من وتویکی دهانیم
که باهمه صدایش
به زیباترسرودی خواناست.
من وتویکی دیدگانیم
که دنیاراهردم درنظرخویش تازه تر
میسازد.
در شب سبز شبکه ها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
و در این عطش تاریکی صدایت می زنم : "شاسوسا"! این دشت آفتابی را شب کن
تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
"شاسوسا"، وزش سیاه و برهنه!
خاک زندگی ام را فراگیر.
لب هایش از سکوت بود.
دست ات را به من بده
دست هاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي گويم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دريا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن مي گويد
زيرا که من
ريشه هاي تورا دريافته ام
زيرا که صداي من
با صداي تو آشناست.
تا من، راه گمشده ای را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم.
"شاسوسا"، وزش سیاه و برهنه!
خاک زندگی ام را فراگیر.
لب هایش از سکوت بود
درچراگاه نسیم گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما
من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
کاغذی دیدم از جنس بهار
من قطاری دیدم روشنایی می برد
من قطاری دیدم فقه می برد و چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت
تکراری نزن دیگه!
تا سواد قریه راهی بود .
چشم های ما پر از تفسیر زنده بومی ،
شب درون آستین هامان .
می گذشتیم از میان آبکندی خشک .
از کلم سبزه زاران گوش ها سرشار ،
کوله بار از انعکاس شهر های دور .
منطق زبر زمین در زیر پا جاری .
اخه یادم نیست چیا گفتم ولی بعد از این بیشتر دقت میکنم
يادش به خير پائيز
با آن
توفان رنگ و رنگ
كه بر پا
در ديده مي كند !
هم برقرار منقل ارزيز آفتاب
خاموش نيست كوره
چو ديسال :
خاموش
خودم
منم!
مطلب از اين قراراست :
چيزي فسرده است و نمي سوزد
امسال
در سينه
در تنم !
مانده تا مرغ سرچینه ی هذیانی اسفند صدا بردارد .
پس چه باید بکنم
من که در لخت ترین موسم بی چهچه سال
تشنه ء زمزمه ام ؟
من درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیر آتش
در جانم پیچید
سرتاسر وجود مرا گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره ایی به تفتگی
خورشید جوشید از دو چشمم
از تلخی تمامی دریاها
در اشک ناتوانی خود ساغری زدم