دیدم بعضی بچه ها مشاعره با شعر نو رو دوست دارن ولی جاشو پیدا نمی کنن گفتم با اجازه مدیران انجمن من این تاپیکو بذارم!
این گوی و این میدان برای طرفداران مشاعره با شعر نو...:
و من روی شن های روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را می کشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگی ام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من زندگي را دوست دارم
ولي از زندگي دوباره مي ترسم
دين را دوست دارم
ولي از كشيش ها مي ترسم
قانون را دوست دارم
ولي از پاسبان ها مي ترسم
عشق را دوست دارم
ولي از زن ها مي ترسم
كودكان را دوست دارم
ولي از آينه مي ترسم
سلام را دوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم
من مي ترسم ، پس هستم
اين چنين مي گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم
میان امواج گم
غرق درون توفان ها
میان بادهای سرگردان
تن به آبهای سیاه سپرده ام
نه غرقم میکند
نه مرا به ساحلی امن میبرند
انگار من محق این مجازاتم
سرگردانی میان توفان ها
سرگردان میان این امواجم
جغد بر کنگره ها می خواند.
لشخورها، سنگین،
از هوا، تک تک ، آیند فرود:
لشه ای مانده به دشت
کنده منقار ز جا چشمانش،
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود.
درد بر چهری رنجور کهکشان نشسته بود
از سالهای دراز خبر میداد
خم به ابرو آورده بود
کاش میتوانستم دردش را مرهم کنم
کاش دستانم به بلندای آسمان بود
کاش زبانش را میدانستم
کاش صدایم ا میشنید
همه کاش هایم در کسری از زمان گم شد
و من به آسمانی خیال انگیز نگاه میکردم
آسمان به من
ناز انگشتاي بارون تو باغم مي كنه
ميون جنگلا طاقم مي كنه.
تو بزرگي مث شب.
اگه مهتاب باشه يا نه
تو بزرگي
مث شب.
خود مهتابي تو اصلا،خود مهتابي تو.
تازه،وقتي بره مهتاب و
هنوز
شب تنها
بايد
راه دوري رو بره تا دم دروازه روز
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری.
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری
یونجه زاری سر راه
بعد جالیز خیار ‚ بوته های گل رنگ
و فراموشی خاك
لب آبی
گیوه ها را كندم و نشستم
پاها در آب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نكند اندوهی ‚ سر رسد از پس كوه
هر قدم پیش رود ، پای افق
چشم او بیند دریایی آب.
اندکی راه چو می پیماید
می کند فکر که می بیند خواب.
به تسلای دل غمزده ات
بر همه چیز جهان می خندی
و بحال آنکه سزاوارتر از هر که تویی
زانکه رنجوری حال تو بسی بیشتر ست
و تویی از همگان دیر پسند آورتر
تو بر آنی که فرو آوری از بام بلند
گر فرا نامده ات
چیزی بر وفق مراد
تویی از آتش دیگر در دود
اندرین دایره هرکس
چو تو افتاد غریب
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نكند اندوهی ‚ سر رسد از پس كوه
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است ،
گویی که قطعه ، قطعه دیگر را
از خویش رانده است
تا تو ای مست ! با من ستیزی
تا به سرمستی و غمگساری
با فسانه کنی دوستاری
عالمی دایم از وی گریزد
با تو او را بود سازگاری
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالی سر تنهایی است.
تا اناري تركي بر مي داشت
دست فواره خواهش مي شد
تا چلويي مي خواند
سينه از ذوق شنيدن مي سوخت .
تنش از خستگی افتاده ز کار.
بر سر و رویش بنشسته غبار.
شده از تشنگی اش خشک گلو.
پای عریانش مجروح ز خار.