دیدم بعضی بچه ها مشاعره با شعر نو رو دوست دارن ولی جاشو پیدا نمی کنن گفتم با اجازه مدیران انجمن من این تاپیکو بذارم!
این گوی و این میدان برای طرفداران مشاعره با شعر نو...:
یادگارش در آغاز سفر همراهم بود.
هنگامی که چشمش بر نخستین پرده بنفش نیمروز افتاد
از وحشت غبار شد
و من تنها شدم.
چشمک افق ها چه فریب ها که به نگاهم نیاویخت!
و انگشت شهاب ها چه بیراهه ها که نشانم نداد!
آمدم تا ترا بویم،
و تو: گیاه تلخ افسونی !
به پاس این همه راهی که آمدم
زهر دوزخی ات را با نفسم آمیختی،
به پاس این همه راهی که آمدم
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ایی که با شب میرفت
این فال را برای دلم دید
دیریست
مثل ستاره ها
چمدانم را
از شوق ماهیان و
تنهایی خودم
پر کرده ام
ولی
مهلت نمیدهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم
اما
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ایی که با شب میرفت
این فال را برای دلم دید
درون مه گم
به زیر برف باریده از شب
درون جنگل
زمستان تازه آمده بود
دیر گاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها ، پاها در قیر شب است
تا کی به انتظار
نشسته و چشم به آسمان
به انتظار دوباره دیدن شیدا
تا کی به انتظار نشسته و اشک
به و جودم حقیقت ببخشد
تا کی حقیقت رفتنت را باور کنم
تا کی به این حقیقت که روزی صبح که بر میخیزم دو باره طلوع میکند خورشید
تا کی به این حقیقت که تو خورشید را با رفتنت بردی شیدا
و من هنوز به انتظار تشسته ام
به انتظار صبح و خورشید
دود می خیزد ز خلوتگاه من.
کس خبر کی یابد از ویرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن.
کی به پایان می رسد افسانه ام ؟
میان امواج سرد دریاهای دور
تن به تکه چوبی سپرده ام
و از روزگار
از خود کرده ام خسته
تن به امواج سهمگین دریا
تن به امواج سهمگین روزگار سپرده ام
می کنم ، تنها، از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها.
این قطره های خون
این چشمه های اشک
این فریادهای بی صدا
این ها مجموعه ای از زمان
مجموعه ای از لحظه ی هر آدمند
محو و گمشده در زمان
بندبال یافتن خویش خود
دنگ...، دنگ ....
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ.
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من.
لحظه ام پر شده از لذت
یا به زنگار غمی آلوده است.
لیک چون باید این دم گذرد،
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است.
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
تن تو واسه من یه معبده
شونه هات برای من محل عبادته
قبله همیشه قلب من
سجده به تو عبادته
هوا بس ناجوانمردانه سرد است... آی...
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم ، من ، ميهمان هر شبت ،لولی وش مغموم
منم ، من ، سنگ تيپا خورده رنجور
منم ، دشنام پست آ فرينش ، نغمه ناجور
رخنه ای نیست در این تاریکی:
در و دیوار بهم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.
مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.
لحظه ام از طنین ریزش پیوندها پر بود.
تنها می رفتم، می شنوی؟ تنها.
اب را گل نکنیم
در فرو دست انگار کفتری می خورد اب
یا که در بیشه ای دور سیره ای پر می شوید
یا در ابادی کوزه ای پر می گردد