دیدم بعضی بچه ها مشاعره با شعر نو رو دوست دارن ولی جاشو پیدا نمی کنن گفتم با اجازه مدیران انجمن من این تاپیکو بذارم!
این گوی و این میدان برای طرفداران مشاعره با شعر نو...:
موها نگاه ها
به عبث
عطر لغات شاعر را
تاریک میکتد
شاملو
داد زد
فریاد
که آتش بس است
کودکی زیر آوار مانده
موشکی برای پاسخ فریادش
خمپاره برای بریدن دادش
خودم
شب است
شبی آرام و باران خورده و تاریک
کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد می آید به گوش از دور
به کرداری
که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
اخوان
همیشه باران
همیشه هوای ابری
همیشه صدای بغض آسمان
همیشه شر شر آسمان
هیچ وقت
هیچ هوایی بدون تو
خودم
وه چه بیگناه گذشتی نه کلامی نه
سلامی
نه نگاهی به نویدی نه امیدی به پیامی
رفتی آن گونه که نشناختم از فرط لطافت
کاین تویی یا که خیال است
ازاین هر دو کدامی ؟
شفیعی کدکنی
ینی کسی نبود؟؟؟
یادم رفته که کی میخندیدم
یادم نرفته که تو کی رفتی ز پیشم
یاد تو هست که تو را میخنداندم
یاد تو رفته که منی هم بودم
خودم
من نمیگویم در عین عالم
گرم پو تابنده هستی بخش
چون خورشید باش
تا توانی پاک روشن مثل باران
مثل مروارید باش
فریدون مشیری
شک کردم عاشقی
شک کردم به عشق
شک شد تمام هستیم بعد از نبودنت
خودم
تو آیا عاشقی کردی،
بفهمی عشق یعنی چه؟
تو آیا با شقایق بودهای گاهی؟
نشستی پای اشک شمع گریان،
تا سحر یک شب؟
تو آیا قاصدکهای رها را دیدهای هرگز،
که از شرم نبود شاد پیغامی،
میان کوچهها سرگشته میچرخند؟
نپرسیدی چرا وقتی که یاسی، عطر خود تقدیم باغی میکند چیزی نمیخواهد؟
و چشمان تو آیا سورهای از این کتاب هستی زیبا،
تلاوت کرده با تدبیر؟
(این شعر خیلی درازه، اگه دوباره "ت" افتاد ادامش میدم.)
رفت
بعد رفتنش نمانده ذره ای زمن
رفت
بعد رفتنش برد هرچه بود و هست من
رفت
خودم
تو فرصت کردهای آیا بخوانی آیهای،
از سورۀ یک ساقۀ مریـــــــم؟
نوازشهای باران بهاری را،
به روی گونههای بـــــــــرگ فهمیدی؟
تو از خورشید پرسیدی،
چرا بیمنت و بامهـــــر میتابد؟
تو رمز عاشقی،
از بال پـــــــروانه،
میان شعلههای شمع پرسیدی؟
تو آیا در شبی،
با کــــــــرم شبتابی سخن گفتی؟
از او پرسیدهای راز هدایت در شبی تاریک؟
تو آیا
یاکریمی دیدهای در آشیان،
بیعشـــــــق بنشیند؟
تو ماه آسمان را دیدهای،
رخ از نــــــگاه عاشقان نیمهشبها بربتاباند؟
نپرسیدی چرا گاهی،
دلت تنگِ دلِ تنگی نمیگردد؟
چرا دستت سراغ دستِ همراهی نمیگیرد؟
(و همچنان ادامه دارد...)
دل به دریا زد
پرید
میان اقیانوس همراه موج شد
درون طوفان گم شد
رفت
خودم
تو آیا دیدهای برگی،
برنجد از حضورِ خارِ بنشسته کنارِ قامتِ یک گل؟
و گلبرگ گلی،
عطر خودش،
پنهان کند از ساحت باغی؟
تو آیا خواندهای با بلبلان،
آواز آزادی؟
و سرخی شقایق دیدهای،
کو همنشینی میکند با سبزی یک برگ؟
تو آیا هیچ میدانی، اگر عاشق نباشی،
مُردهای در خویش؟
تو آیا معنی چشمان خیس و لب فرو بستن نمیدانی؟
نمیدانی که گاهی،
شانهای، دستی، کلامی را نمییابی؟
ولیکن سینهات لبریز از عشق است...
شبی در کهکشان راه شیری،
دب اکبر را صدا کردی؟
تو پرسیدی شبی،
احوال ماه و خوشهی زیبای پروین را؟
جواب چشمک یک از هزاران اختر در آسمان را،
دادهای آیا؟
آن کلاغی که پرید
از فراز سرما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش همچون نیزه کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر
همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از آن روزنه سرد عبوس
باغ را دیدیم
و از آن شاخه بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
فروغ فرخزاد