دیدم بعضی بچه ها مشاعره با شعر نو رو دوست دارن ولی جاشو پیدا نمی کنن گفتم با اجازه مدیران انجمن من این تاپیکو بذارم!
این گوی و این میدان برای طرفداران مشاعره با شعر نو...:
نگاه کن مرا ببین
ببین بروی موج درون زورقم
سپرده ام دلم به دریا
برای دیدنت
ببین مرا
برای لحظه
برای با تو بودنم
ببین اگر همیشه موج ها درون گرداب گم شوند
ببین اگر که زورقم برند
تنم به آب میزنم
برای لحظه ای نگاه تو
برای رسیدنم به ساحلت
مرا ببین که آن نگاه تو مرا بس است
که من درون چشم تو به روی ساحلم
که من درون چشم تو درون زورقم
که من درون چشم تو بروی آب راه میروم
که من درون چشم تو مامنم
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ایی که با شب میرفت
این فال را برای دلم دید
دیریست
مثل ستاره ها
چمدانم را
از شوق ماهیان و
تنهایی خودم
پر کرده ام
ولی
مهلت نمیدهند که مثل کبوتری
در شرم صبح پر بگشایم
با یک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم
اما
من عاقبت از اینجا خواهم رفت
پروانه ایی که با شب میرفت
این فال را برای دلم دید
در دل من چیزی است
مثل یک بیشه نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم
که دلم میخواهد
بدوم تا ته دشت
بروم تا سر کوه
دورها آوایی است
که مرا می خواند
سهراب سپهری
دور خواهم شد از این شهر غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه ی عشق
قهرمانان را بیدار کند
سهراب
درون آسمان
پرنده پرگشوده
به اوج میرود
درون آسمان
تن به رنگ نیلش
شنا کنان
رقص میکند
پرنده در درون آسمان
نیست یک دم شکند خواب در چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
دنگ...، دنگ ....
لحظه ها می گذرد.
آنچه بگذشت ، نمی آید باز.
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز.
سهراب سپهری
ز ﺑس ﮐﺎﯾن زن اﯾﻧﮏ ﺑﯾﮑراﻧﮫ دﻋﺎ ﮐﻧد
اﮔر ﻣرده ﺑﺎﺷد آن ﺳﻔر ﮐرده وای وای
زﻧﮏ ﺟﺎﻣﮫ ﺑﺎﯾد ﭼون ﺗو ﺟﺎﻣﮫ ی ﻋزا ﮐﻧد
ﺑﮕو ای ﺷب آﯾﺎ ﮐﺎﺋﻧﺎت اﯾن دﻋﺎ ﺷﻧﯾد
وﻣردی ﺑود ﮐز اﺷﮏ اﯾن زن ﺣﯾﺎ ﮐﻧد ؟
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
درد های پوستی کجا ؟
درد دوستی کجا ؟
از کجا ؟
کی ؟
کس نمی داند
و نمی داند چرا
حتی سالها زین پیش
این غم
آور وحشت منفور را خیام پرسیده ست
وز محیط فضل و شمع خلوت اصحاب هم هرگز
هیچ جز بیهوده نشنیده ست
تا که رسید از سر ره بلبلی
سوختهای ، خسته روی گلی
بر سر شاخی به ترنم نشست
قصه ی دل را به سر نغمه بست
لیک رهی از همه ناخوانده بیش
دید هیاهوی رقیبان خویش
یک دو نفس تیره و خاموش ماند
خیره نگه کرد و همه گوش ماند
خنده ی بیهوده ی گل چون بدید
از دل سوزنده صفیری کشید
نیما
در نبودت قایقی را که گفتی ساختیم
اما هرچه رفتیم به پشت دریاها نرسیدیم
خاک ما همه اش غریب است و آشنا ندارد
آدم اینجا تنهاست
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فروريخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
فریدون مشیری
بی مرز باش
دیوار را ویران کن
خط را به حال خویش رها کن
بی خط و خال باش
با من بیا و همیشه" ترین" باش
نصرت رحمانی
شب درون خیابان های تاریک لندن
شب درون خیابان های باران خورده ی تهران
شب تو درکنار من و قدم زدن به زیر آسمان
وقتی که تو درکنارم باشی من پادشاه جهانم