سلام و صد سلام
بدون شک بارها شده که با اشعاری رو به رو شدین که بسیار ازش لذت بردین و دوست داشتین اونو به اشتراک بزارین...
این تاپیک دقیقا برای همینه، برای اشتراک اشعاری که دوستشون داشتین تا بقیه هم از اونا لذت ببرن...اشعاری که میزارین میتونن فقط یک بیت شعر باشن یا یک شعر کامل...
نظر هم میتونید بدید...ولی ترجیح داره اشعاری که دیگران دوست داشتن رو نکوبید!
ممنون...
اسم شعر:گل یا پوچ؟
گل یا پوچ؟
پوچ...پوچ...پوچ
دستت را باز نکن
حسم را تباه مکن
بگذار فقط تصور کنم
که در دستت برای من کمی عشق پنهان است
دستت را باز نکن
شور شعرم را بر باد مده
مگذار تصویرت در ذهنم هزار تکه شود
حرف بزن...باز هم دروغ بگو
اگر آسمان چشم من ابری است
بگو آسمان آبی چشم ترا
هر شب ستاره بارانم
دستت را باز نکن چون تو
شاید تو آخرین فرصت حریق کوه یخ در طوفانی
و آخرین چوب کبریت
در دستهای ترسیدهام
نسرین بهجتی
پیش از اینها فكر می كردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق كوچكی از تاج او
هر ستاره پولكی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او كهكشان
رعد و برق شب صدای خنده اش
سیل و طوفان نعره درنده اش
دكمه پیراهن او آفتاب
برق تیغ و خنجر او ماهتاب
هیچكس از جای او آگاه نیست
هیچكس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین
بود اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هرچه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین ، از آسمان ، از ابرها
زود می گفتند این كار خداست
پرس و جو از كار او كاری خطاست
آب اگر خوردی ، عذابش آتش است
هرچه می پرسی ، جوابش ْآتش است
تا ببندی چشم ، كورت می كند
تا شدی نزدیك ، دورت می كند
كج گشودی دست ، سنگت می كند
كج نهادی پای لنگت می كندتا خطا کردی، عذابت میکند
درمیان آتش آبت می كند
با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم، خواب دیو و غول بود
نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می كردم همه از ترس بود
مثل از بر كردن یك درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
مثل تكلیف ریاضی سخت بود
********
تا كه یكشب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یك سفر
در میان راه در یك روستا
خانه ای دیدم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا كجاست
گفت اینجا خانه خوب خداست
گفت اینجا می شود یك لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست و رویی تازه كرد
گفتمش پس آن خدای خشمگین ؟
خانه اش اینجاست ! اینجا در زمین ؟
گفت آری خانه او بی ریاست
فرش هایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی كینه است
مثل نوری در دل آیینه است
می توان با این خدا پرواز كرد
سفره دل را برایش باز كرد
می شود در باره گل حرف زد
صاف و ساده مثه بلبل حرف زد
چكه چكه مثه باران حرف زد...
(قیصر امین پور)
امیدوارم کامل باشه
من گمان میکردم
دوستی همچو سروی سرسبز
چهار فصلش همه آزادگی است
من چه میدانستم ...
هیبت باده زمستانی هست
من چه میدانستم ...
سبزه میپژمرد از بی آبی
سبزه یخ میزند از سردی دی
من چه میدانستم ، دل هر کس دل نیست ...
قلبها صیقلی از آهن و سنگ
قلبها بی خبر از عاطفه اند
سخن از مهر من و جور تو نیست ، سخن از
متلاشی شدن دوستی است
و عبث بودن پنداره سرور آور مهر...
حمید مصدق
من که از پژمردن یکشاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار از فغان یک قناری در قفس از غم یک مرد در زنجیر حتی قاتلی بر دار اشک در چشمان و بغضم در گلوست وندرین ایام زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست مرگ او را از کجا باور کنم صحبت از پژمردن یک برگ نیست وای جنگل را بیابان میکنند دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا آنچه این نامردمان باجان انسان میکنند صحبت از پژمردن یک برگ نیست فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست در کویری سوت و کور در میان مردمی با این مصیبت ها صبور صحبت از مرگ محبت مرگ عشق گفتگو از مرگ انسانیت است "فریدون مشیری"
راستی،هیچ فکر کرده ای
یک درخت توی باغ آسمان چه قدر دیدنی است؟
ریشه های ما اگرچه گیر کرده است،
میوه های آرزو ولی رسیدنی است.
عرفان نظرآهاری
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
كاروانهاي فرومانده خواب از چشمت بيرون كن !
باز كن پنجره را !
تو اگر باز كني پنجره را،
من نشان خواهم داد ،
به تو زيبايي را .
بگذر از زيور و آراستگي
من تو را با خود تا خانه خود خواهم برد
كه در آن شوكت پيراستگي
چه صفايي دارد
آري از سادگيش،
چون تراويدن مهتاب به شب
مهر از آن مي بارد .
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد؛
به عروسي عروسكهاي
كودك خواهر خويش؛
كه در آن مجلس جشن
صحبتي نيست ز دارايي داماد و عروس .
صحبت از سادگي و كودكي است .
چهره اي نيست عبوس .
كودك خواهر من،
امپراتوري پر وسعت خود را هر روز،
شوكتي مي بخشد .
كودك خواهر من نام تو را مي داند
نام تو را ميخواند !
- گل قاصد آيا
با تو اين قصه خوش خواهد گفت ؟! -
باز كن پنجره را
من تو را خواهم برد
به سر رود خروشان حيات،
آب اين رود به سر چشمه نمي گردد باز؛
بهتر آنست كه غفلت نكنيم از آغاز .
باز كن پنجره را ! -
- صبح دميد ! .
((48))((48))((48))
ای شما!
ای تمام عاشقان ِ هر کجا!
از شما سوال میکنم:
نام یک نفر غریبه را
در شمار نامهایتان اضافه میکنید؟
یک نفر که تا کنون
ردپای خویش را
لحن مبهم صدای خویش را
شاعر سرودههای خویش را نمیشناخت
گرچه بارها و بارها
نام این هزار نام را
از زبان این و آن شنیده بود
یک نفر که تا همین دو روز پیش
منکر نیاز گنگ سنگ بود
گریهی گیاه را نمیسرود
آه را نمیسرود
شعر شانههای بیپناه را
حرمت نگاه بیگناه را
و سکوت یک سلام
در میان راه را نمیسرود
نیمههای شب
نبض ماه را نمیگرفت
روزهای چهارشنبه ساعت چهار
بارها شمارههای اشتباه را نمیگرفت
ای شما!
ای تمام نامهای هر کجا!
زیر سایبان دستهای خویش
جای کوچکی به این غریب بی پناه میدهید؟
این دل نجیب را
این لجوج دیر باور عجیب را
در میان خویش
راه میدهید؟
*قیصرامین پور*
شعر خیام
حل کن به جمال خويشتن مشکل ما
يک کوزه شراب تا بهم نوش کنيم
زان پيش که کوزه ها کنند از گل ما
چون عهده نمي شود کسي فردا را
حالي خوش کن تو اين دل شيدا را
مي نوش بماهتاب اي ماه که ماه
بسيار بتابد و نيابد ما را
قرآن که مهين کلام خوانند آن را
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گرد پياله آيتي هست مقيم
کاندر همه جا مدام خوانند آن را
گر مي نخوري طعنه مزن مستانرا
بنياد مکن تو حيله و دستانرا
تو غره بدان مشو که مي مينخوري
صد لقمه خوري که مي غلام ست آنرا
هر چند که رنگ و بوي زيباست مراچون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
مائيم و مي و مطرب و اين کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
فارغ ز اميد رحمت و بيم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
آن قصر که جمشيد در او جام گرفت
آهو بچه کرد و شير آرام گرفت
بهرام که گور مي گرفتي همه عمر
ديدي که چگونه گور بهرام گرفت
ابر آمد و باز بر سر سبزه گريست
بي باده ارغوان نميبايد زيست
اين سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزه خاک ما تماشاگه کيست
اکنون که گل سعادتت پربار است
دست تو ز جام مي چرا بيکار است
مي خور که زمانه دشمني غدار است
دريافتن روز چنين دشوار است
امروز ترا دسترس فردا نيست
و انديشه فردات بجز سودا نيست
ضايع مکن اين دم ار دلت شيدا نيست
کاين باقي عمر را بها پيدا نيست
اي آمده از عالم روحاني تفت
حيران شده در پنج و چهار و شش و هفت
مي نوش نداني ز کجا آمده اي
خوش باش نداني بکجا خواهي رفت
اي چرخ فلک خرابي از کينه تست
بيدادگري شيوه ديرينه تست
اي خاک اگر سينه تو بشکافند
بس گوهر قيمتي که در سينه تست
ايدل چو زمانه مي کند غمناکت
ناگه برود ز تن روان پاکت
بر سبزه نشين و خوش بزي روزي چند
زان پيش که سبزه بردمد از خاکت
اين بحر وجود آمده بيرون ز نهفت
کس نيست که اين گوهر تحقيق نسفت
هر کس سخني از سر سودا گفتند
ز آنروي که هست کس نميداند گفت
اين کوزه چو من عاشق زاري بوده استدر بند سر زلف نگاري بوده ست
اين دسته که بر گردن او مي بيني
دستي ست که برگردن ياري بوده ست
اين کوزه که آبخواره مزدوري است
از ديده شاهست و دل دستوري است
هر کاسه مي که بر کف مخموري است
از عارض مستي و لب مستوري است
اين کهنه رباط را که عالم نام است
و آرامگه ابلق صبح و شام است
بزمي ست که وامانده صد جمشيد است
قصريست که تکيه گاه صد بهرام است
اين يکد و سه روز نوبت عمر گذشت
چون آب بجويبار و چون باد بدشت
هرگز غم دو روز مرا ياد نگشت
روزيکه نيامده ست و روزيکه گذشت
بر چهره گل نسيم نوروز خوش است
در صحن چمن روي دلفروز خوش است
از دي که گذشت هر چه گويي خوش نيست
خوش باش و ز دي مگو که امروز خوش است
پيش از من و تو ليل و نهاري بوده است
گردنده فلک نيز بکاري بوده است
هرجا که قدم نهي تو بر روي زمين
آن مردمک چشم نگاري بوده است
تا چند زنم بروي درياها خشت
بيزار شدم ز بت پرستان کنشت
خيام که گفت دوزخي خواهد بود
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت
ترکيب پياله اي که درهم پيوست
بشکستن آن روا نميدارد مست
چندين سر و پاي نازنين از سر و دست
از مهر که پيوست و به کين که شکست
ترکيب طبايع چون بکام تو دمي استرو شاد بزي اگرچه برتو ستمي است
با اهل خرد باش که اصل تن تو
گردي و نسيمي و غباري و دمي است
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست
برخيز و بجام باده کن عزم درست
کاين سبزه که امروز تماشاگه ماست
فردا همه از خاک تو برخواهد رست
چون بلبل مست راه در بستان يافت
روي گل و جام باده را خندان يافت
آمد به زبان حال در گوشم گفت
درياب که عمر رفته را نتوان يافت
چون چرخ بکام يک خردمند نگشت
خواهي تو فلک هفت شمر خواهي هشت
چون بايد مرد و آرزوها همه هشت
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت
چون لاله بنوروز قدح گير بدست
با لاله رخي اگر ترا فرصت هست
مي نوش بخرمي که اين چرخ کهن
ناگاه ترا چون خاک گرداند پست
چون نيست حقيقت و يقين اندر دست
نتوان به اميد شک همه عمر نشست
هان تا ننهيم جام مي از کف دست
در بي خبري مرد چه هشيار و چه مست
چون نيست ز هر چه هست جز باد بدست
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه هست در عالم نيست
پندار که هرچه نيست در عالم هست
خاکي که بزير پاي هر ناداني است
کف صنمي و چهره جاناني است
هر خشت که بر کنگره ايواني است
انگشت وزير يا سلطاني است
دارنده چو ترکيب طبايع آراست
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست
گر نيک آمد شکستن از بهر چه بود
ورنيک نيامد اين صور عيب کراست
در پرده اسرار کسي را ره نيست
زين تعبيه جان هيچکس آگه نيست
جز در دل خاک هيچ منزلگه نيست
مي خور که چنين فسانه ها کوته نيست
در خواب بدم مرا خردمندي گفتکز خواب کسي را گل شادي نشکفت
کاري چکني که با اجل باشد جفت
مي خور که بزير خاک ميبايد خفت
در دايره اي که آمد و رفتن ماست
او را نه بدايت نه نهايت پيداست
کس مي نزند دمي در اين معني راست
کاين آمدن از کجا و رفتن بکجاست
در فصل بهار اگر بتي حور سرشت
يک ساغر مي دهد مرا بر لب کشت
هرچند بنزد عامه اين باشد زشت
سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت
درياب که از روح جدا خواهي رفت
در پرده اسرار فنا خواهي رفت
مي نوش نداني از کجا آمده اي
خوش باش نداني به کجا خواهي رفت
ساقي گل و سبزه بس طربناک شده ست
درياب که هفته دگر خاک شده ست
مي نوش و گلي بچين که تا درنگري
گل خاک شده ست و سبزه خاشاک شده ست
عمريست مرا تيره و کاريست نه راستمحنت همه افزوده و راحت کم و کاست
شکر ايزد را که آنچه اسباب بلاست
ما را ز کس دگر نميبايد خواست
فصل گل و طرف جويبار و لب کشت
با يک دو سه اهل و لعبتي حور سرشت
پيش آر قدح که باده نوشان صبوح
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت
گر شاخ بقا ز بيخ بختت رست است
ور بر تن تو عمر لباسي چست است
در خيمه تن که سايباني ست ترا
هان تکيه مکن که چارميخش سست است
گويند کسان بهشت با حور خوش است
من ميگويم که آب انگور خوش است
اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار
کاواز دهل شنيدن از دور خوش است
گويند مرا که دوزخي باشد مست
قوليست خلاف دل در آن نتوان بست
گر عاشق و ميخواره بدوزخ باشند
فردا بيني بهشت همچون کف دست
من هيچ ندانم که مرا آنکه سرشت
از اهل بهشت کرد يا دوزخ زشت
جامي و بتي و بربطي بر لب کشت
اين هر سه مرا نقد و ترا نسيه بهشت
مهتاب بنور دامن شب بشکافت
مي نوش دمي بهتر از اين نتوان يافت
خوش باش و مينديش که مهتاب بسي
اندر سر خاک يک بيک خواهد تافت
مي خوردن و شاد بودن آيين منست
فارغ بودن ز کفر و دين دين منست
گفتم به عروس دهر کابين تو چيست
گفتا دل خرم تو کابين منست
مي لعل مذابست و صراحي کان است
جسم است پياله و شرابش جان است
آن جام بلورين که ز مي خندان است
اشکي است که خون دل درو پنهان است
مي نوش که عمر جاوداني اينست
خود حاصلت از دور جواني اينست
هنگام گل و باده و ياران سرمست
خوش باش دمي که زندگاني اينست
نيکي و بدي که در نهاد بشر است
شادي و غمي که در قضا و قدر است
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل
چرخ از تو هزار بار بيچاره تر است
در هر دشتي که لاله زاري بوده ست
از سرخي خون شهرياري بوده ست
هر شاخ بنفشه کز زمين ميرويد
خالي است که بر رخ نگاري بوده ست
هر ذره که در خاک زميني بوده است
پيش از من و تو تاج و نگيني بوده است
گرد از رخ نازنين به آزرم فشان
کانهم رخ خوب نازنيني بوده است
هر سبزه که برکنار جوئي رسته است
گويي ز لب فرشته خويي رسته است
پا بر سر سبزه تا بخواري ننهي
کان سبزه ز خاک لاله رويي رسته است
يک جرعه مي ز ملک کاووس به است
از تخت قباد و ملکت طوس به است
هر ناله که رندي به سحرگاه زند
از طاعت زاهدان سالوس به است
چون عمر بسر رسد چه شيرين و چه تلخ
پيمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ
مي نوش که بعد از من و تو ماه بسي
از سلخ به غره آيد از غره به سلخ
آنانکه محيط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زين شب تاريک نبردند برون
گفتند فسانه اي و در خواب شدند
آن را که به صحراي علل تاخته اند
بي او همه کارها بپرداخته اند
امروز بهانه اي در انداخته اند
فردا همه آن بود که در ساخته اند
آنها که کهن شدند و اينها که نوند
هر کس بمراد خويش يک تک بدوند
اين کهنه جهان بکس نماند باقي
رفتند و رويم ديگر آيند و روند
آنکس که زمين و چرخ و افلاک نهاد
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد
بسيار لب چو لعل و زلفين چو مشک
در طبل زمين و حقه خاک نهاد
آرند يکي و ديگري بربايندبر هيچ کسي راز همي نگشايند
ما را ز قضا جز اين قدر ننمايند
پيمانه عمر ما است مي پيمايند
اجرام که ساکنان اين ايواننداسباب تردد خردمندانند
هان تاسر رشته خرد گم نکني
کانان که مدبرند سرگردانند
از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هيچ کسي نيز دو گوشم نشنود
کاين آمدن و رفتنم از بهر چه بود
از رنج کشيدن آدمي حر گردد
قطره چو کشد حبس صدف در گردد
گر مال نماند سر بماناد بجاي
پيمانه چو شد تهي دگر پر گردد
افسوس که سرمايه ز کف بيرون شد
در پاي اجل بسي جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وي
کاحوال مسافران عالم چون شد
افسوس که نامه جواني طي شد
و آن تازه بهار زندگاني دي شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
افسوس ندانم که کي آمد کي شد
اي بس که نباشيم و جهان خواهد بود
ني نام زما و ني نشان خواهد بود
زين پيش نبوديم و نبد هيچ خلل
زين پس چو نباشيم همان خواهد بود
اين عقل که در ره سعادت پويد
روزي صد بار خود ترا مي گويد
درياب تو اين يکدم وقتت که نئي
آن تره که بدروند و ديگر رويد
اين قافله عمر عجب ميگذرد
درياب دمي که با طرب ميگذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش آر پياله را که شب ميگذرد
بر پشت من از زمانه تو ميايد
وز من همه کار نانکو ميايد
جان عزم رحيل کرد و گفتم بمرو
گفتا چکنم خانه فرو ميايد
بر چرخ فلک هيچ کسي چير نشد
وز خوردن آدمي زمين سير نشد
مغرور بداني که نخورده ست ترا
تعجيل مکن هم بخورد دير نشد
بر چشم تو عالم ارچه مي آرايند
مگراي بدان که عاقلان نگرايند
بسيار چو تو روند و بسيار آيند
برباي نصيب خويش کت بربايند
بر من قلم قضا چو بي من رانند
پس نيک و بدش ز من چرا ميدانند
دي بي من و امروز چو دي بي من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند
تا چند اسير رنگ و بو خواهي شد
چند از پي هر زشت و نکو خواهي شد
گر چشمه زمزمي و گر آب حيات
آخر به دل خاک فرو خواهي شد
تا راه قلندري نپويي نشود
رخساره بخون دل نشويي نشود
سودا چه پزي تا که چو دلسوختگان
آزاد به ترک خود نگويي نشود
تا زهره و مه در آسمان گشت پديد
بهتر ز مي ناب کسي هيچ نديد
من در عجبم ز ميفروشان کايشان
به زانکه فروشند چه خواهند خريد
چون روزي و عمر بيش و کم نتوان کرد
دل را به کم و بيش دژم نتوان کرد
کار من و تو چنانکه راي من و تست
از موم بدست خويش هم نتوان کرد
حيي که بقدرت سر و رو مي سازد
همواره هم او کار عدو مي سازد
گويند قرابه گر مسلمان نبود
او را تو چه گويي که کدو مي سازد
در دهر چو آواز گل تازه دهند
فرماي بتا که مي به اندازه دهند
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ
فارغ بنشين که آن هر آوازه دهند
در دهر هر آن که نيم ناني دارد
از بهر نشست آشياني دارد
نه خادم کس بود نه مخدوم کسي
گو شاد بزي که خوش جهاني دارد
دهقان قضا بسي چو ما کشت و درود
غم خوردن بيهوده نميدارد سود
پر کن قدح مي به کفم درنه زود
تا باز خورم که بودنيها همه بود
روزيست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد
ابر از رخ گلزار همي شويد گرد
بلبل به زبان پهلوي با گل زرد
فرياد همي کند که مي بايد خورد
زان پيش که بر سرت شبيخون آرند
فرماي که تا باده گلگون آرند
تو زر نئي اي غافل نادان که ترا
در خاک نهند و باز بيرون آرند
عمرت تا کي به خودپرستي گذرد
يا در پي نيستي و هستي گذرد
مي نوش که عمريکه اجل در پي اوست
آن به که به خواب يا به مستي گذرد
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد
کس يک قدم از دايره بيرون ننهاد
من مي نگرم ز مبتدي تا استاد
عجز است به دست هر که از مادر زاد
کم کن طمع از جهان و ميزي خرسند
از نيک و بد زمانه بگسل پيوند
مي در کف و زلف دلبري گير که زود
هم بگذرد و نماند اين روزي چند
گرچه غم و رنج من درازي دارد
عيش و طرب تو سرفرازي دارد
بر هر دو مکن تکيه که دوران فلک
در پرده هزار گونه بازي دارد
گردون ز زمين هيچ گلي برنارد
کش نشکند و هم به زمين نسپارد
گر ابر چو آب خاک را بردارد
تا حشر همه خون عزيزان بارد
گر يک نفست ز زندگاني گذرد
مگذار که جز به شادماني گذرد
هشدار که سرمايه سوداي جهان
عمرست چنان کش گذراني گذرد
گويند بهشت و حورعين خواهد بود
آنجا مي و شير و انگبين خواهد بود
گر ما مي و معشوق گزيديم چه باک
چون عاقبت کار چنين خواهد بود
گويند بهشت و حور و کوثر باشد
جوي مي و شير و شهد و شکر باشد
پر کن قدح باده و بر دستم نه
نقدي ز هزار نسيه خوشتر باشد
گويند هر آن کسان که با پرهيزند
زانسان که بميرند چنان برخيزند
ما با مي و معشوقه از آنيم مدام
باشد که به حشرمان چنان انگيزند
مي خور که ز دل کثرت و قلت ببرد
و انديشه هفتاد و دو ملت ببرد
پرهيز مکن ز کيميايي که از او
يک جرعه خوري هزار علت ببرد
هر راز که اندر دل دانا باشد
بايد که نهفته تر ز عنقا باشد
کاندر صدف از نهفتگي گردد در
آن قطره که راز دل دريا باشد
هر صبح که روي لاله شبنم گيرد
بالاي بنفشه در چمن خم گيرد
انصاف مرا ز غنچه خوش مي آيد
کو دامن خويشتن فراهم گيرد
هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتاد و دو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هيچ معلوم نشد
هم دانه اميد به خرمن ماند
هم باغ و سراي بي تو و من ماند
سيم و زر خويش از درمي تا بجوي
با دوست بخور گر نه بدشمن ماند
ياران موافق همه از دست شدند
در پاي اجل يکان يکان پست شدند
خورديم ز يک شراب در مجلس عمر
دوري دو سه پيشتر ز ما مست شدند
يک جام شراب صد دل و دين ارزد
يک جرعه مي مملکت چين ارزد
جز باده لعل نيست در روي زمين
تلخي که هزار جان شيرين ارزد
يک قطره آب بود با دريا شد
يک ذره خاک با زمين يکتا شد
آمد شدن تو اندرين عالم چيست
آمد مگسي پديد و ناپيدا شد
يک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد
از کوزه شکسته اي دمي آبي سرد
مامور کم از خودي چرا بايد بود
يا خدمت چون خودي چرا بايد کرد
آن لعل در آبگينه ساده بيار
و آن محرم و مونس هر آزاده بيار
چون ميداني که مدت عالم خاک
باد است که زود بگذرد باده بيار
از بودني ايدوست چه داري تيمار
وزفکرت بيهوده دل و جان افکار
خرم بزي و جهان بشادي گذران
تدبير نه با تو کرده اند اول کار
افلاک که جز غم نفزايند دگر
ننهند بجا تا نربايند دگر
ناآمدگان اگر بدانند که ما
از دهر چه ميکشيم نايند دگر
ايدل غم اين جهان فرسوده مخور
بيهوده نئي غمان بيهوده مخور
چون بوده گذشت و نيست نابوده پديد
خوش باش غم بوده و نابوده مخور
ايدل همه اسباب جهان خواسته گير
باغ طربت به سبزه آراسته گير
و آنگاه بر آن سبزه شبي چون شبنم
بنشسته و بامداد برخاسته گير
اين اهل قبور خاک گشتند و غبار
هر ذره ز هر ذره گرفتند کنار
آه اين چه شراب است که تا روز شمار
بيخود شده و بي خبرند از همه کار
خشت سر خم ز ملکت جم خوشتر
بوي قدح از غذاي مريم خوشتر
آه سحري ز سينه خماري
از ناله بوسعيد و ادهم خوشتر
در دايره سپهر ناپيدا غور
جامي ست که جمله را چشانند بدور
نوبت چو به دور تو رسد آه مکن
مي نوش به خوشدلي که دور است نه جور
دي کوزه گري بديدم اندر بازار
بر پاره گلي لگد همي زد بسيار
و آن گل بزبان حال با او مي گفت
من همچو تو بوده ام مرا نيکودار
ز آن مي که حيات جاودانيست بخور
سرمايه لذت جواني است بخور
سوزنده چو آتش است ليکن غم را
سازنده چو آب زندگاني است بخور
گر باده خوري تو با خردمندان خور
يا با صنمي لاله رخي خندان خور
بسيار مخور و رد مکن فاش مساز
اندک خور و گه گاه خور و پنهان خور
وقت سحر است خيز اي طرفه پسر
پر باده لعل کن بلورين ساغر
کاين يکدم عاريت در اين گنج فنا
بسيار بجوئي و نيابي ديگر
از جمله رفتگان اين راه دراز
باز آمده کيست تا بما گويد باز
پس بر سر اين دو راهه آز و نياز
تا هيچ نماني که نمي آيي باز
اي پير خردمند پگه تر برخيز
و آن کودک خاکبيز را بنگر تيز
پندش ده گو که نرم نرمک مي بيز
مغز سر کيقباد و چشم پرويز
وقت سحر است خيز اي مايه ناز
نرمک نرمک باده خور و چنگ نواز
کانها که بجايند نپايند بسي
و آنها که شدند کس نميايد باز
مرغي ديدم نشسته بر باره طوس
در پيش نهاده کله کيکاووس
با کله همي گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله کوس
جامي است که عقل آفرين ميزندش
صد بوسه ز مهر بر جبين ميزندش
اين کوزه گر دهر چنين جام لطيف
مي سازد و باز بر زمين ميزندش
خيام اگر ز باده مستي خوش باش
با ماهرخي اگر نشستي خوش باش
چون عاقبت کار جهان نيستي است
انگار که نيستي چو هستي خوش باش
در کارگه کوزه گري رفتم دوشديدم دو هزار کوزه گويا و خموش
ناگاه يکي کوزه برآورد خروش
کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش
ايام زمانه از کسي دارد ننگ
کو در غم ايام نشيند دلتنگ
مي خور تو در آبگينه با ناله چنگ
زان پيش که آبگينه آيد بر سنگ
از جرم گل سياه تا اوج زحلکردم همه مشکلات کلي را حل
بگشادم بندهاي مشکل به حيل
هر بند گشاده شد بجز بند اجل
با سرو قدي تازه تر از خرمن گل
از دست منه جام مي و دامن گل
زان پيش که ناگه شود از باد اجل
پيراهن عمر ما چو پيراهن گل
به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
بمب جنون
آن به هر لحظهی تبدار تو پیوند منم
آنقدر داغ به جانـــم کـــه دماوند منم
با توام ای شعر ...
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمـــان چنبـــره زد کار به دستم بدهد
من تورا دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز کـــه در بند تـــوام آزادم
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تــو باشی من مفلوک،دو مشتم خالیست
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیـــر بیرحم ترین زاویـهی ساطورم
با توام ای شعر ، به من گوش کن
نقشه نکش حرف نزن گــوش کن
ریشه به خونابه و خـــون میرسد
میوه که شد بمبِ جنون میرسد
محضِ خودت بمب منم،دورتر
میترکـــم چند قدم دورتـــر
حضرتِ تنهـــای بـــه هم ریخته
خون و عطش را به هم آمیخته
دست خراب است،چرا سَر کنم
آس نشانـــم بده بـــــاور کنــــم
دست کسی نیست زمین گیریام
عاشقِ این آدمِ زنجیــــریام
شعله بکِش بر شبِ تکراریام
مُردهی این گونــه خود آزاریام
خانه خرابیِ من از دست توست
آخــرِ هر راه به بن بستِ توست
از همــهی کودکیَم درد ماند
نیم وجب بچهی ولگرد ماند
من که منم جای کسی نیستم
میــــوهی طوبای کسی نیستم
گیــجِ تماشای کسی نیستم
مزهی لبهای کسی نیستم
مثل خودت دردِ خیابانیام
مثل خودت دردِ خیابانیام
علیرضا آذر
و من شاملو را می ستایم
اسم شعر در اینجا چهار زندان است
در این جا چهار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب ، درهر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
از این زنجیریان ؛
یک تن ، زنش را در تب تاریک بهتانی ، به ضرب دشنه ای کشته است
از این مردان یکی ، در ظهر تابستان سوزان ، نان فرزندان خود را بر سر برزن ،
به خون نان فروش سخت دندان گرد ، آغشته است
از اینان چند کس ، در خلوت یک روز باران ریز ، بر راه رباخواری نشسته است
کسانی در سکوت کوچه ، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی نیمه شب ، در گورهای تازه دندان طلای مردگان را می شکستند
من اما ، هیچ کس را در شب تاریک توفانی نکشته ام
من اما ، راه بر مرد رباخواری نبسته ام
من اما ، نیمه های شب ، ز بامی بر سر بامی نجسته ام
در این جا چهار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب ، درهر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر...
در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست میدارند
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان ،
هر شب زنی در وحشت مرگ از جگر بر می کشند فریاد...
من اما ، در زنان چیزی نمی یابم؛
گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان ، خاموش....
من اما ، در دل کهسار رویاهای خود؛
جز انعکای سرد آهنگ صبور این علفهای بیابانی ،
که می رویند و می پوسند و می خشکند و می ریزند...
با چیزی ندارم گوش.
مرا گر خود نبود این بند؛
شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان؛
می گذشتم از تراز سرد خاک پست...
جرم این است!!!
جرم این است!!!
ای یار ناسامان من از من چرا رنجیدهای؟
وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیدهای؟
.
ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من
لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیدهای؟
.
بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم
وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیدهای؟
.
گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت
فردا بگیرم دامنت از من چرا رنجیدهای؟
.
من سعدی درگاه تو عاشق به روی ماه تو
هستیم نیکوخواه تو از من چرا رنجیدهای؟
شیخ سخن سعدی
ومن هنوز شاملو رو ستایش میکنم
اسم شعر: مرگ «نازلي»
«ـ نازلي! بهار خنده زد و ارغوان شكفت.
در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير.
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه ميفكن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار . . .»
نازلي سخن نگفت؛
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت . . .
«ـ نازلي! سخن بگو!
مرغ سكوت، جوجة مرگي فجيع را
در آشيان به بيضه نشسته ست!»
نازلي سخن نگفت؛
چو خورشيد
از تيرگي برآمد و در خون نشست و رفت . . .
نازلي سخن نگفت
نازلي ستاره بود
يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت . . .
نازلي سخن نگفت
نازلي بنفشه بود
گل داد و
مژده داد: «زمستان شكست!»
و
رفت . . .
مناظره شمع و پروانه از بوستان سعدي
شبی یاد دارم که چشمم نخفت
شنیدم که پروانه با شمع گفت
که من عاشقم گر بسوزم رواست
تو را گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوادار مسکین من
برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود
چو فرهادم آتش به سر میرود
همی گفت و هر لحظه سیلاب درد
فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست
که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام
من استادهام تا بسوزم تمام
تو را آتش عشق اگر پر بسوخت
مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفت و گو بود شمع
به دیدار او وقت اصحاب، جمع
نرفته ز شب همچنان بهرهای
که ناگه بکشتش پری چهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر
همین بود پایان عشق، ای پسر
ره این است اگر خواهی آموختن
به کشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست
قل الحمدلله که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض
چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدایی ندارد ز مقصود چنگ
وگر بر سرش تیر بارند و سنگ
به دریا مرو گفتمت زینهار
وگر میروی تن به طوفان سپار
من از اون شعری که احمد تو پایونیر گذاشته بود خیلی خوشم اومد یادش بخیر...
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه ی دیوار بگشایی
لبت بر کاسه ی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکه ای این سو و آن سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است …
و این هم جواب سهراب سپهری از زبان خدا
منم زیبا
که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیز من، خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی، یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک آلوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را، بجو ما را تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم، آهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم، تویی والاترین مهمان دنیایم
که دنیا بی تو چیزی چون تو را کم داشت
وقتی تو را من آفریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر آیا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی؛ ببینم من تو را از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟ رها کن آن خدای دور؟!
آن نامهربان معبود. آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت
خالقت
اینک صدایم کن مرا.
با قطره ی اشکی
به پیش آور دو دست خالی خود را
با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام. آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد
به نجوایی صدایم کن.
بدان آغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات آوردم
قسم بر عصر روشن، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک آغوشم، شروع کن، یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان،
رهایت من نخواهم کرد.