به نام خداوندبخشنده ی مهربان
سلام((110))
داستانهایی خاطراه انگیز با روایتی طنز در فضای مدرسه !
اولین داستان:
اولین باری که داستان نوشتم یادم نیست ولی اولین باری که یکی از داستانام رو برا جمع خوندم اینطور شد:
یادمه زنگ صف خورد بچه ها صف کشیدن و معلماهم رفتن دفتر . با اعتماد به سقف ، رفتم رو سکو کنار ناظمِ جدی و نصیحت گوی مدرسه مون که عمر هیچ کدوم از بچه ها به دیدن لبخندش قد نمی داد.
صدامو صاف کردم وگفتم: ببخشید ، یه .... داستان کوتاهه که میخوام اگه اجازه بدید بخونمش
حتی نگاهمم نکرد.میکروفن رو روشن کرد وگفت: هیچ متنی بدون تأیید من سر صف خونده نمیشه
لبخند رولبام خشکید وگفتم: خب الان بخونیدش
برگه ام رو گرفت .هنوز به خط دوم نرسیده بهم پسش داد و روبه بچه ها گفت: وقت نیست برو سر جات.
اینکه از رفتارش بهم برخورده بود هیچی جلو دویست ، سیصد نفر ضایع شده بودم. باسرشکستگی رفتم سر صف ایستادم .((227))
ناظم گرامی هم چند نکته که دیگه حتی ترتیبشون هم حفظ مون شده بود رو متذکر شد اما هنوز ده دقیقه از وقت صف مونده بود. نفسش رو با حالت خاصی بیرون داد و مثل کسی که میخواد لطف بیش از اندازه بکنه گفت: حالا بیا بخون داستانتو.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: نمیخواد
خودش رو به نشنیدن زدو دوباره گفت: بیا((17))
منکه لجم گرفته بود سرمو به سمت دیگه ای چرخوندم وگفتم :نه((85))
واییییییی این رفتار با ناظم پر ابهت مدرسه مون بی سابقه بود . اونم از من که تا اون موقع جز ( چشم خانم) دیالوگ دیگه ای ازم نشنیده بود.برای لحظاتی صف در سکوت شگفتی غرق شد.(( باید مدرسه دخترونه رفته باشی تا بفهمی وقتی میگم سیصد دختر یکجا ساکت شدن یعنی چی.)
خلاصه با اصرار بچه ها رفتم رو سکو. و درمقابل نگاه پر خشم ومتعجب ناظم شروع کردم:
داستانم شرح یه ماجرای واقعی بود که برای یکی از پسرای فامیلمون در بچگی اتفاق افتاده بود. جریان مشق ننوشتن یه بچه ی بازیگوش بود که مبصر کلاس سر لجبازی و به قول خودش نامردی ، به معلم شون که از قضا دست سنگینی هم داشته لو می ده .و کنارش می ایسته تا با لذت کتک خوردن هم کلاسی اش رو تماشا کنه.اما این فامیلمون زرنگی میکنه و در لحظه ی آخر سرمی خوره پایین وکشیدی جانانه نصیب صورت خندان مبصر خودشیرین میشه والبته بعدش گریان میشه!((54))
وقتی داستانم به اینجا رسید کل صف ریسه می رفت یعنی مدرسه رفته بود رو هوا!زیرچشمی به ناظم نگاه کردم .لبخندش از لای لبهای همیشه بسته اش بیرون زده بود .
صدای تشویق برو بچ هم ته دلمو خنک کرد تا رفتم سرجام ((226))
اندر مزایای دوستی با خرخونای کلاس اینه که:
لازم نیست توی فرجه ها درس بخونی.
فقط کافیه شب امتحان از دوستای خرخونت درخواست کنی خلاصه هاشون رو باهات به اشتراک بذارن :دی
والااااااا
فرجه ها برای اینه که بری مهمونی، خوش بگذرونی، به خودت برسی، حسابی بخوری، چاق بشی، چله بشی تاااااااااا امتحانا بخورنت
@skghkhm 94213 گفته:
خب امتحان اول بود و استرس اولین امتحان نهایی و برگه ها توزیع شدن((95))
هرچی من سرفه کردم فایده نداشت:yuno:
آخرش هم مراقبه برگشت گفت :عاخیییی این دختره سرماخورده انگار!:cerealguyspitting::newspaperguytear:
این که خیلی خوبه!!!فرض کن دوتاامتحان داری { تعجب نکن کاملا واقعی و ازمزایای مدرسه عزیزمه!!! } !((77))یکیش تخصصی مثه هندسه!!!ایکیم عمومی مثل دین وزندگی!!!که کلی عین میرزا بنویس باس بنویسی اونم چی تویک ساعت ونیم!بعد ببرنت تو سالن اجتماعات!!200تابچه!!!بعد این معاونای...!((104))بااون کفشا وپاشنه ها ازینور سالن به اونور سالن برات رژه نظامی اجرا کنن اونم چی!باشعار : همگی ساکت!خانومم مگه نگفتم حرف نزن!تو تکون نخور!خانوم ایکس برگتو بچسب فلانی صاف بشین!و.....!((66))
بنده همینجا و در همین لحظه چندین شاهد برای تایید این قضیه دارم که میخوام تعریف کنم .
در این حد که هیچ وقت نمیزارن یادم بره .. .
کلاس پنجم دبستان ...مسابقات انشا . .. دبستان عباس وزان - جمعیت ۵۰۰ نمره دانش اموز - همراه چند تا داور و کلاا معلما و مدیر .
معلم :
(قبلش بگم معلم از من خواسته بود برا این روز انشامو اماده کنم . .. ولی خب ...منم دیگه . )
-شهرزاد پاشو بیا انشاتو بخون ( موضوع انشا :یک روز خاطره انگیز شما )
- بله چشم الان . ( با ارامش دفتر انشارو از کیفم خارج میکنم و به سمت جلوی صف حرکت میکنم . و بعدم میرم بالا سکو . )
- اهم اهم ....اینم یه روز خاطره انگیز من دیروز کلاس زبان انگلیسی داشتم ...وسطای کلاس مادرم برای بردن من امد . برادرم ۳ سالش است وووو ......( ۱۴ دقیقه بعد )
صدای خنده و دست و کل مدرسه را پر کرده .
- خب تموم شد ؟
- نه نه ادامه داره ( جو گیریه دیگه تشویق ندیده بودم خب )
- خانوم تروخدا بزارید ادامه بده باحالا
- خانم خواهش
- باشه باشه بخون تموم شه .
- خب بعد از انکه برادرم زد کلاس را کلااا داغون کرد ....( ۱۵ ربع تا ۲۰ دقیقه بعد )و تمام .
دست جیغ . هورا ....
معلم - خوب بفرمایید بشینید . . . نفر بعدی خلاصه چند بعدم میان میخونن بعدم رای گیری میشه .
برنده . شهرزاد ...
معلم - خب خب حالا بیار امضا کنم نمره اتم بدم (اون موقع از اون عکس برگردون قلبی خوشگلا هم میزدن جایزه اشم یادمه از اکیفای لوازم تحریر بود همه چی توش داشت . )
بفرمایید خانم .
معلم - بعد ۵ دقیقه زیرو رو کردن دفتر .....خب الان اینی که خوندی کوش ؟ چرا صفحه خالی جلو من گذاشتی؟
من - راستش خانوم دیشب میخواستم همینی که الان خودنم رو بنویسماااا ولی خب خسته بودم نشد دیگه ... خلاصه دیگه بعدا مینوسم حالا مهم اینه که خوندمش .
قیافه معلم . - - - - -- -- - - پوکر .
چند دقیقه بعد کل جمعیت پوکر
مدیر : نیم ساعته داری میخونی خاطره تعریف میکنی .....کلاس زبان فلان ....
- ام اجازه هست خانم . من کلاس زبانم نمیرم . (داداش دارم دیگه ) ولی خب دوست داشتم یه روزی همچین اتفاقی بیوفته .
کل جمعیت .همچنان پوکر .
معلم کلا اون روز پوکر .
مدیر کلاااا بعد این همه سال منو میبینه پوکر .
فک کنم حتی داورایی که اون روز از منطقه اومدن بودن هم یادشون نره . . .
۴۰ دقیقه یه الف بچه برا اینکه ابروش نره نشسته داستان الکی تعریف میکنه ...۴۰ دقیقه به اصرار دوستام تو حیاط موندن برا انشا خوندن .
جاتون خالی این شد خاطره ی من و برنده ی اول مسابقه انشا و یه دفترچه ی خالی با یه نمره ی بیست وسطش .
هنوزم دارم اون دفترو ...
ولی این شد که هرکی از اون موقع تو خیابونی جایی منو ببینه بگه یادته اون روز چه طوری کلا علافمون کردی ... هنوزم قیافه معلمم خانوم جایگانی رو یادم نمیره ... از همین تریبون بوس بوس .
دبستان بقل خونه امونه هر روز تقریبا از جلوش میخوام برم سر کار رد میشم ...گاهی مدیرمون منو میبینه ...هنوزم قیافه اش وا میره ( فک کنم خیلی کینه ای باشه ).
اندراحوالات امتحان نهایی4:
امتحان ریاضی داشته باشی((231)) + امتحان نهایی باشه ((105))+ دخترهم باشی((221))=شونصد کانتینر استرس((220))
وارد سالن که شدم دیدم صندلی مراقبه نیستش(وجدانی این بار کار من نبود)((3))
هنوز لبخندم کامل برلبانم ظاهر نشده بود که محو گشت:megusta:
مراقب گرامه صندلی بر دوش اومد گفت: باورت میشه صندلیم پشت در بود؟؟؟؟:why:
خلاصه اون روز دوست جونی مراقبه نیومده بود (مایه شادی روح من):SpiderpMan:
گفتم یه امروز رو راحتم که...:wtfisthat:
مراقبه یهو برگه سوال رو از زیر دستم کشید. و شروع کرد به خوندن .عاخه یکی نبود بهش بگه تو مگه دبیر ریاضی؟؟؟:ffff::Milk:
کمی که گذشت دیدم نه بابا سر در نمیاره هیچی میخواد مسئله بکشفه . صدامو صاف کردم وگفتم: ببخشید خانووووم دارم امتحان میدم ها!!!:sadtrollface:
یه نیم نگاه بهم انداخت گفت: منم دارم می خونم خو:shaking:
یه قیافه مظلوم گرفتم وگفتم: وقتم داره میگذره استرس دارم 😥
یک نظر ترحم آمیز بهم انداخت و برگه ام رو داد:pokerface:
هنوز دو دقیقه نگذشته بود که برگه پاسخ نامه ام رو از زیر دستم کشید:no:
یعنی منو می گی گفتم اصلا صورت جلسه کنه فدا سرم ! داره زجر کشم میکنه .با عصبانیت گفتم : وقتم تمو م شد عهه برگه مو بدید .((104))
طفلی ترسید برگه ام رو بهم پس داد . بعد دیدم مثل آونگ هی میره صندلی ردیف اول هی برمی گرده ((119))((119))
عاخرش گوشامو تیز کردم شنیدم دختری که هی این مراقبه میرفت بالاسرش میگه: سوال دوم...سوال دو((209))((209))((209))
منم با خوشنودی سوالها رو رو حلیدم فقط سوال دو رو حل نکردم((71))((71))
هی این مراقبه اومد رفت عاخرش فکر کرد بلد نیستم رفت رو دست یکی از من خوش شانس تر((102))
وقتی رفت.سواله رو حلیدم و بعد برگه مو تحویل دادم.((37))
اگه گفتید خاطره بعدیم چیه؟؟؟
معلم جدید کلاس خعلییی باحاله این خاطره، اصلا همه این تاپیک یه طرف خاطره معلم جدید کلاسمون یه طرف
منتظر باشید((3))((3))((3))
این مراقبا تا ما رو دق ندن ول نمی کنن که
من تو سرو صدا خیلی بیدقت میشم افتضاح سوال جا میندازم جا به جا می نویسم خلاصه 2تا3نمره الکی از دست میدم حالا مراقبه دو برار اسپیکر ولوم داشتا یک ریز حرف میزد منم برگشتم به بچه ها گفتم ساکت شید دیگه:دیدوبا داد و دعوا)یهو مراقبه خفه شد گفت بچه ها ساکت باشید من نباید حرف بزنم این خانم حواسش پرت میشه یهامتحان دیگه ام گفت فلان کلمه رو عوض کنید منم هنوز سوال یک بودم اون کلمه هم تو همون سوال بود عوضش کردم بعد امتحان فهمیدم که توی سوالای اخر باید عوضش میکردیمx(((9))
کلا با ما مشکل دارن این جماعت
معلم جدید کلاس1
سلاااااام برو بچ دلم نیومد روز تعطیلی از خاطرات روح افزای من بی نصیب بمونید.((216))
خب از اونجایی که من بسیار خوش قولم بفرمایید اینم خاطره ی باحال معلم جدید کلاس:
دیگه سال های آخر دانش آموزی بود اما هنوز ارشد مدرسه به حساب نمی اومدیم.((25))
مدیر مدرسه مون خانم روشن فکری بود و همیشه بر این باور بود که تغییرات باعث پیشرفته حالا به چه طوری و چه زمانی کار نداشت.((77))
البته یه تفکر برتر از نظر خویشتن خودش هم داشت که: هنر افیون درسه ((127))
خلاصه این مدیر گرامی بنابر تفکرات ممتاژ(خخخ) خودش تصمیم گرفت برای پیشرفت و درخشش هرچه بیشتر مدرسه پر از ستاره ی ما یه تغییراتی اعمال بنماید.((66))
اولین تغییرات تغییر دکوراسیون سرویس بهداشتی مدرسه مون بود. ((119))
در وسط سال تحصیلی زد کل سرویس بهداشتی مدرسه رو ترکوند . بعد زنگهای تفریح شونصدتا دانش آموز میرفتن مدرسه بغلی((228))((227))
خلاصه در ادامه همین اهداف روشن فکرانه برداشت چندتا معلم جدید آورد مدرسه مون اما این معلمای جدید یه فرقی با همه معلمای مدرسه مون داشتن.((54))
فک نکنید دکتر بودن ها.نخیر آقا بودن:Milk:
اوه چه سرو صدایی شد. معلم آقا در مدرسه ما
خب عزیزانم جونم براتون بگه که سه عدد معلم آقا اومد اولی رو کلا از تو پلاستیک در نیومده بردن سر کلاس سال آخری ها.معروف بود به نظم و تدریس دقیق.
دومی یه پیر مرد خیلییییییییییی پیر بود .اصلا بابابزرگ خوبی بود. مدام اشتباهی بهش م یگفتیم :خانم اجازه!:SpiderpMan:
اونم میگفت : خانم خودتی:sadtrollface:
عاخییییییی از اون عاشق های علم ریاضیات.اصلا کار نداشت مابفهمیم یانه !:pokerface:
میرفت پا تخته می نوشت تا تخته پر شه بعد برمیگشت میدید ما همه به طرز مشکوکی مبهوت تخته ایم.((231))
بعدا می گفت:" اینطوری که نگاه می کنید دو حالت بیشتر نداره یا همه فهمیدید .یا هیچکی نفهمید":fuuthatshi:
همیشه کلاس فوق العاده میذاشت که برسه تمرینات فوق درک رو بهمون یاد بده.:ohgod:
بیچاره زیاد تلاش می کرد .اتفاقا هر هفته زنگ فوق العاده کلاس بغلی مون معلم نداشتن و جیغ ممتد.....:shaking::no::letsdothis:
و اما معلم مذکور سومین معلم. معلم فیزیک مون! یه جور ینی یه جور حالش را بگرفتیم دخملا
البته اول اون حال ما رو گرفت بعد مدام می گفت : "من مدرسه پسرونه که میرم یک باحالن شوخی می کنن دعوا می کنن کلاسشون باحاله اما شما هاچی دخترید دیگه!"
ماهم در یک حرکت دسته جمعی....
بعدا می گم در انتظار بمانید....:11192_gholi2::26502_dorbin::77362_(sorati):
معلم جدید کلاس2
بذارید از اول همه چی رو بگم براتون که چه شد آنچه شد....
معلم فیزیک مون علاقه مند به بحث های حاشیه ای بود و در یک جمع دخترانه که حرف به طور فزاینده ای حرف میاره عملا درس خاصی داده نمی شد.((93))
بعد وسط این گپ های عصرانه مثلا من یهو میگفتم :آقا اجازه !چطوره از این به بعد بیاییم مباحث مهم کتاب رو کنفرانس بدیم و شماهم واسه نمره پایانی تاثیر مثبت بدید((3))
به ناگاه معلم گرامی چرخید سمت من.اومد جلو و پرسید: مدینه فاضله داریم؟((228))
گفتم:چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟((227))
آقا معلم دوباره سوالش رو تکرار کرد.
معلم مون هم در حالی عقب عقب می رفت گفت: پس از این نظراتی که برای مدینه فاضله ست نگو((230))
وشروع کرد به خندیدن.((54))((42))
من مونده بودم ربطش چیه؟:hmmm:
که یهو یکی از بچه های شیطون کلاس گفت: آقا من یه فکر جدید و جذاب دارم:SpiderpMan:.چطوره از این به بعد مطالب مهم کتاب رو کنفرانس بدیم.:lol::ExcitedTroll:
واکنش معلم مون:احسنت عالیههههه بچه ها از این دوست تون یاد بگیرید فکر نو و پویا یعنی این!:troll:
خوب که فکر کردم دیدم اون هم کلاسیم کلا جمله مو کپی پیست نکرده به جای مباحث گفته مطالب:wtfisthat::Milk: :no:
القصه یه عادت دیگه این دبیر گرام علاقه شدید به انواع شیرینی جات بود وبه هر بهانه بچه ها رو می گفت که باید شیرینی بیارن.:why:
آخر ساعت که می رسید می گفت : بالاترین نمره امروز کیه؟ فردا شیرینی بیار....پایین ترین نمره کلاس کیه؟؟؟ فردا شیرینی بیارو...:pftch:
یه روز امتحان نداشتیم زنگ داشت می خورد یهو یادش اومد به کسی نگفته فردا شیرینی بیاره یکی از بچه ها نیم خیز شده بود که زنگ خورد بپره بیرون. بهش اشاره کرد و گفت:نرگس کجایی هستی؟
نرگس گفت: اصفهانی!:pokerface:
معلم گرامی فرمود: عهههه فردا شیرینی بیار دانمارکی باشه ها!:troll:
حالا می خواهید بدانید ما چه کردیم با او؟! تا پست بعد منتظر باشید خخخخ((111))((72))((3))((3))((3))
سلام علیکم خاندان پیشتازی
حالا روزی که منتظرش بودید فرا رسید.((102))
این شما و این هم آخرین قسمت خاطره ی معلم جدید کلاس و آنچه ما کردیم.
معلم جدید کلاس3
هم کلاسی نازنین ما یک جعبه بزرگ شیرینی دانمارکی بخرید و بیاورد.((82))
زنگ اول و آخر فیزیک داشتیم. خب زنگ اول آقا معلم اومد دید یک جعبه بزرگ شیرینی محبوبش رو میزشه گل از گل چهره ی متفکرش شکفت.((200))
دوست اصفهانی ما به همه بچه ها شیرینی تعارف کرد اما جز یکی دو نفر هیچکی نخورد.((78))
وقتی هم زنگ تفریح خورد آقا معلم گفت: خب همش موند که ...پس بذارید همینجا باشه شیرینی ها تا زنگ آخر من بیام!)((3))
خب در این جا بود که کار ما شروع شد.((72))
تا تونستیم شیرینی خوردیم.دیدیم تموم نمیشه بردیم جعبه رو کلاسهای دیگه تو مدرسه چرخوندیم بقیه نمی دونستن چه خبره میگفتن: شیرینی چیه؟((25))
بچه های کلاس ماهم می گفتن : برا یه خبر خوبه!((76))
خلاصه خخخخ جعبه خالی رو درش رو گذاشتیم و خیلی شیک گذاشتیم رو میز آقا معلم.((111))
خودمون هم باچهره های عادی و خنده ها ی زیر پوستی رفتیم نشستیم که یهو یکی از بچه ها در لحظات آخر رفت داخل جعبه یه چیزی نوشت. و اومد نشست.((54))
وقتی معلم اومد هنوز سلام نکرده بودیم اول همه رفت سراغ شیرینی ها ((207))((207))((207))
.اما زرنگ بود یه لحظه در جعبه رو باز کرد دید خالیه درش رو زود گذاشت. عهههه نقشه هامون برباد فنا رفت. :unhappy:
شیطون کلاس یهو گفت: الان درستش میکنم.:SpiderpMan:
بلند شد و روبه یکی دیگه از بچه ها با صدای بلند گفت: حساب نیست آقا معلم در جعبه رو بر نداشت اصلا.:letsdothis:
اون یکی هم کلاسیمون که نقشه رو گرفته بود گفت: چرا برداشت.مطمئنم:pftch:
بعد شاگردشیطونه گفت: اگه برداشته بود من برا همه پیتزا میارم.:lol:
آقا معلم گرامی گوشش تیز شد .سریع پرید وسط حرفا و گفت :چرا بازش کردم.:okay:
شاگرد شیطونه گفت: آقا از کجا معلوم راست می گید شاید واسه پیتزا دارید می گید.:troll:
معلم مون هم گفت : نشون به او نشون که ته جعبه نوشته بودید: شرمنده تموم شد!((206))((206))((206))((206))
عاغا کلاس رفت رو هوا دست جیغ هوراااااا:ExcitedTroll::ExcitedTroll::ExcitedTroll::ExcitedTroll:
مردیم از بس خندیدیم .:derpina::Milk::yuno::SpiderpMan::pftch::troll::troll::troll::lol::lol::lol:
خاطره بعدی چه بگم؟ گروه سرود خوبه اونم خیلییی خنده داره تا بعد منتظر بمانید پیشتازیییییی هاااااا
منم اومدم یه خاطره تعریف کنم ازدبیر زبان((46))
انصافا خیلی دبیر خوب وباحالیه ها((49))ولی گاهی....!
ما سال اول و ورودی های جدید ومثلن خاص((230)) مدرسه بودیم و کلا همه معلما دنبال زهر چشم گرفتن بودن!:SweetJesus: که چون این بچه ها سال اولن نباس رو بهشون بدیم و باید جمعشون کنیم وخلاصه ازین حرفا!((106))
اقا هفته اول بایه حس وحشت از دبیرستان بود اما حداقل خیالمون تخت که فعلا فقط درس میدن.((82))وخطری بیش از این مارو تهدید نمیکنه.((231))
این دبیر زبان عزیزم درنوع خودش خاصه اصن!((200))این خانوم درس داد وقرار شد هفته بعد بپرسه.اونم چی رو بپرسه؟!؟؟؟!؟یه صفحه لغت که درس داده بود!:pokerface:فقط همون!((104))
گذشت وهفته بعد رسید. ماهمه دلخوش که عمممممرررررن بپرسه بابا!((66))مگه چی درس داده که بخواد بپرسه!!؟:newspaperguytear::hmmm:
این خانوم وارد کلاس شد.اومده نیومده یه داد کشید سااککتتتت!میخوام بپرسم!((76)):happyforeveralone:
:wtfisthat:ماهم همگی کپ کردیم:Milk:.این خانم محترم دفتر رو گذاشت جلوش. وتنها با دو چشمی که از پشت اون دفتر نارنجی رنگ بی ریخت معلوم بود همه رو زیر نظر گرفت!((62))(شبیه فیلم جناییا!ینی کسی نبود که اززیر نظرش نگذرونده باشه!)یه برگه ازکیفش درآورد.درانتها خودکار به دست ، گفت:هر کی اسمشو میخونم بیاد پای تخته.:ExcitedTroll:
شروع کرد به خوندن!از حرف الف تا ی !خلاصه اسما رو خوند و کتاب رو برداشت که اون چارتا لغت آبکی رو بپرسه!:megusta:ماهام که اونجا به ردیف شده بودیم یه نگاه کردیم به ردیف نیمکتای جلومون!:ohgod:
ینی همه رو برد پای تخته!بماند که چیجوری خودمون رو جاکردیم جلوی تخته!شبیه ارتش به صف کرده بودمون!خلاصه یه نگاه 26 نفری از سمت تخته ویه نگاه 4 نفره از وسط کلاس اجماعا همگی به معلم انداختیم!:yuno:ویهو همه با یه تک نیشخند معلم :troll:منفجر شدیم ! دبیرمون خودش ناباورانه نگاه میکرد اما اون ته ته ها هم میدونس:SpiderpMan: چیکار کرده!)
نامرد کل زنگ ازهمه پرسید!!!یه نفرهم قصر در نرفت!:Facepalm:
حالا قشنگی کل جریان اینجا بود که اومد از در کلاس بره بیرون کیفو زد بغلش در زد :fuuthatshi:؛ در رو باز کرد وبعد رفت بیرون!:troll:خیلی شیک هم در روهم بست:trollbaby:)وما باز هم منفجر شدیم ازخنده!:lol::ExcitedTroll:
این بود خاطره + انشای من:derpina:
سوم ریاضی ما کلن 18 نفره.
ما سه نفریم که بغل هم میشینیم. من و مریم و نرگس. عادت جدید پیدا کردیم کاغذ خط خطی میکنیم سر کلاس نوبتی از توش نقاشی در میاریم. یک فروند دبیر جبر خیلی خیلی خاص هم داریم که اصن غیرقابل پیش بینیه. ما به عادت داشتیم نقاشی در میووردیم یه هو دبیره از پشت خم شد روی صندلیامون که ببینه چه میکنیم. وبرگه رو که دید اول زد زیر خنده پقی بعدم دستش و دراز کرد و برش داشت. تنها حرکتی که تونست از ما سر بزنه این بود که یه تیکه اش که مشکلات اخلاقی داشت رو در صدم ثانیه پاره کنیم. دبیر گرامی هم گفت بزرگ شید و رفت نشست سر جاش و برگه رو هم گذاشت جلوشو هر از گاهی نگاهش میکرد و میزد زیر خنده.
اخرشم برگه رو داد و گفت خلاقیت زیادم خوب نیستا.
و از اون به بعد بهمون میگه خانمای خلاق |: و تنها کلاسی که سرش نقاشی نمیکشیم کلاس جبره.
تایید می کنماین همه تلاش و اون همه بد آوردنو شیرین جان پشتکارت عاااافرین داره خواهری
@Magystic Reen 94638 گفته:
سوم ریاضی ما کلن 18 نفره.
ما سه نفریم که بغل هم میشینیم. من و مریم و نرگس. عادت جدید پیدا کردیم کاغذ خط خطی میکنیم سر کلاس نوبتی از توش نقاشی در میاریم. یک فروند دبیر جبر خیلی خیلی خاص هم داریم که اصن غیرقابل پیش بینیه. ما به عادت داشتیم نقاشی در میووردیم یه هو دبیره از پشت خم شد روی صندلیامون که ببینه چه میکنیم. وبرگه رو که دید اول زد زیر خنده پقی بعدم دستش و دراز کرد و برش داشت. تنها حرکتی که تونست از ما سر بزنه این بود که یه تیکه اش که مشکلات اخلاقی داشت رو در صدم ثانیه پاره کنیم. دبیر گرامی هم گفت بزرگ شید و رفت نشست سر جاش و برگه رو هم گذاشت جلوشو هر از گاهی نگاهش میکرد و میزد زیر خنده.
اخرشم برگه رو داد و گفت خلاقیت زیادم خوب نیستا.
و از اون به بعد بهمون میگه خانمای خلاق |: و تنها کلاسی که سرش نقاشی نمیکشیم کلاس جبره.
ماسر کلاس گسسته اینچنین میخندیدیم و آسوده بودیم لکن معلمش هرازگاهی چشم غره میرفت ماهم خجالت میکشیدیم (به اندازه چند ثانیه) )
خعلی مهربون بود یادشششش بخیر
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@Abji 94706 گفته:
تایید می کنماین همه تلاش و اون همه بد آوردنو شیرین جان پشتکارت عاااافرین داره خواهری
عاره میدونی که (خخخخخ)
همه میگن ((200))
ساعت چنده ؟بریم نماز بخووونیم
خاطره که زیاده ولی برا محیط سایت خوب نیست ((69)) دبیرستان پسرونه است دیگه نمیشه کاریش کرد((119))((119))((119))
ما دوم دبیرستان که بودیم، درست 25 خرداد آخرین امتحانو دادیم و درجا سوار اتوبوس شدیم و ما رو مدرسه برد اردوی مشهد.
حالا بماند که قسمت راننده رو با یه چادر از بقیه اتوبوس جدا کرده بودیم، پردههارو کشیده بودیم و دیسکو راه انداخته بودیم:800179:
زائر بودیم خیر سرمون:troll:
قسمت جالب ماجرا این جا بود که ما مدرسه مون شاهد بود، همه چادر سرمون کرده بودیم با صندلهای رنگارنگ (هوا بس ناجوانمردانه گرم بود((200)))
خلاصه ناهار یا شام رو که پیاده میشدیم، اول میرفتیم مسجد برا نماز و اینا، بعد از اونجا میرفتیم رستورانی، غذاخوری جایی.
این وسط بعضیامون (مدیونید فک کنین منم جزوشون بودما) نمی رسیدیم با جمع بریم سمت رستوران، عقب می موندیم. تو شهر غریب و همه جا ناآشنا، مسیر رستورانو هم که نمی دونستیم، برا همین از social GPS استفاده میکردیم:
خیلی ساده میرفتیم سمت یه مغازهدار و میپرسیدیم:
- آقا یه تعداد چادری ندیدی که به یه سمتی برن؟
و به این منوال مسیریابی میکردیم :دی
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خاطره تعریف کردن پسرا:
* *** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ******** *** ** * **** * ******* ** * ******** *** ** * **** * ******* ** * ******** *** ** * **** * ******* ** * ******** *** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * ***** ****** ** * **** * ******* ** * *******:Facepalm::Facepalm::Facepalm: