به نام خداوندبخشنده ی مهربان
سلام((110))
داستانهایی خاطراه انگیز با روایتی طنز در فضای مدرسه !
اولین داستان:
اولین باری که داستان نوشتم یادم نیست ولی اولین باری که یکی از داستانام رو برا جمع خوندم اینطور شد:
یادمه زنگ صف خورد بچه ها صف کشیدن و معلماهم رفتن دفتر . با اعتماد به سقف ، رفتم رو سکو کنار ناظمِ جدی و نصیحت گوی مدرسه مون که عمر هیچ کدوم از بچه ها به دیدن لبخندش قد نمی داد.
صدامو صاف کردم وگفتم: ببخشید ، یه .... داستان کوتاهه که میخوام اگه اجازه بدید بخونمش
حتی نگاهمم نکرد.میکروفن رو روشن کرد وگفت: هیچ متنی بدون تأیید من سر صف خونده نمیشه
لبخند رولبام خشکید وگفتم: خب الان بخونیدش
برگه ام رو گرفت .هنوز به خط دوم نرسیده بهم پسش داد و روبه بچه ها گفت: وقت نیست برو سر جات.
اینکه از رفتارش بهم برخورده بود هیچی جلو دویست ، سیصد نفر ضایع شده بودم. باسرشکستگی رفتم سر صف ایستادم .((227))
ناظم گرامی هم چند نکته که دیگه حتی ترتیبشون هم حفظ مون شده بود رو متذکر شد اما هنوز ده دقیقه از وقت صف مونده بود. نفسش رو با حالت خاصی بیرون داد و مثل کسی که میخواد لطف بیش از اندازه بکنه گفت: حالا بیا بخون داستانتو.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم: نمیخواد
خودش رو به نشنیدن زدو دوباره گفت: بیا((17))
منکه لجم گرفته بود سرمو به سمت دیگه ای چرخوندم وگفتم :نه((85))
واییییییی این رفتار با ناظم پر ابهت مدرسه مون بی سابقه بود . اونم از من که تا اون موقع جز ( چشم خانم) دیالوگ دیگه ای ازم نشنیده بود.برای لحظاتی صف در سکوت شگفتی غرق شد.(( باید مدرسه دخترونه رفته باشی تا بفهمی وقتی میگم سیصد دختر یکجا ساکت شدن یعنی چی.)
خلاصه با اصرار بچه ها رفتم رو سکو. و درمقابل نگاه پر خشم ومتعجب ناظم شروع کردم:
داستانم شرح یه ماجرای واقعی بود که برای یکی از پسرای فامیلمون در بچگی اتفاق افتاده بود. جریان مشق ننوشتن یه بچه ی بازیگوش بود که مبصر کلاس سر لجبازی و به قول خودش نامردی ، به معلم شون که از قضا دست سنگینی هم داشته لو می ده .و کنارش می ایسته تا با لذت کتک خوردن هم کلاسی اش رو تماشا کنه.اما این فامیلمون زرنگی میکنه و در لحظه ی آخر سرمی خوره پایین وکشیدی جانانه نصیب صورت خندان مبصر خودشیرین میشه والبته بعدش گریان میشه!((54))
وقتی داستانم به اینجا رسید کل صف ریسه می رفت یعنی مدرسه رفته بود رو هوا!زیرچشمی به ناظم نگاه کردم .لبخندش از لای لبهای همیشه بسته اش بیرون زده بود .
صدای تشویق برو بچ هم ته دلمو خنک کرد تا رفتم سرجام ((226))
اندر احوالات شرکت در مسابقه5
درسته که هرکی جای من بود بیخیال مسابقه میشد تا آخرعمر((82))
لیکن من زمانی که در دپسوردگی حق خورده شدگی بسر می بردم .((203))
معلم پرورشی جدیدمون باهام حرفید و گفت که بیخیال مسابقه ها برو درست رو بخون توشاگرد زرنگ مدرسه ایی واینا ...((87))
به ناگاه مشاور مدرسه دررسید و افزود: فرزند بدان وآگاه باش که مسابقه ای هست با نام جشنواره خوارزمی که هرکس مقام اول تا سومش را از آن خود کند بدون کنکور در رشته مربوطه به دانشگاه سراسری وارد می گردد.((86))((86))((86))
قیافه معلم پرورشی مون که پندش خراب شده بود:megusta:
قیافه مشاورمون:SpiderpMan:
قیافه من:pftch:
قیافه کتابام:no:
خلاصه نوشته هام رو صحافی کردم بشکل یه کتاب و در بخش تألیف جشنواره خوارزمی شرکت نمودم. ((71))
زمانی که مشاورمون کتابم رو دید بسیار مشعوف گشت اما گفت :"عه کتابت که منبع نداره!"o||o
گفتم : منبعش جلو روتونه :-h
یه نگاه عاقل اندر... بهم انداخت وگفت:" ینی از کتابهای معروف و افراد مشهور هیچی توکتابت نیست؟"#-o
منم یه نگاه عاقل اندر ... بهش انداختم و گفتم: " کل کتاب رو خودم نوشتم یعنی حرفای خودمو به اسم یه آدم معروف بنویسم خوب میشه؟"~X(
کاملا تأیید کرد.:61312_1111:
خلاصه چند تا مقاله و کتا ب خوندم و از افراد برجسته و صاحب نظر هم مطلب نقل کردم و منبع دار شد کتابم.:eynakdudi:
کتابمو فرستاد بخش داوری اما ...
دیگه آمادگی دارید که یه چیزی بهتون بگم؟:ohgod:
آثار اعلام شد . افراد برنده رفتن بالا افراد بازنده طرحشون امتیاز بندی شد بهشون پس دادن. باز من برزخی بودم! نه جز اون دسته نه این!:foreveralone:
القصه رفتم رو مخ مشاورمدرسه مون شب وروز ، شب و روز ، شب و روز:troll:
تا به ستوه آمد و گفت :" شغلم حلال جونم آزاد":f7u12f:
رفت داوری ناحیه و بهشون گفت :" طرح دانش آموز ما کجاست؟"
اوناهم گفتن :" مانمیدونیم":ExcitedTroll:
مشاورمون هم در یک موقعیت مناسب می پره میره جعبه ها ی بایگانی رو می نگره ومیبینه عه کتاب من اونجاست.
کتابم رو با چهره ی حق به جانب میبره پیش داورها و میگه :"پس این کتاب اینجا تو جعبه های بایگانی چیکار می کرد؟":suspicious:
اوناهم خیلیییییییی راحتتتت میگن:" اونا که جعبه های بایگانی نیست .جعبه های آشغاله ":yuno:
مشاورمون هم گفت : "بهشون گفتم نمیرم تا طرح دانش آموز ما رو بررسی وامتیاز بندی کنین":letsdothis:
خلاصههههه اوناهم کتابم رو میخونن وهیچ چی دیگه همگی میگن که
میگن این طرح نباس بره بالا .((51))((51))((51))
مشاورمون هم کتابم رو پس میگیره وبرام میاره نامردا حتی امتیاز بندیش هم نکردن .((94))
منم در یک حرکت اعتراض آمیز رفتم محل جشن تقدیر از دانش آموزان برنده و قاطی برو بچ رفتم تو سالن.((72))
داور کل استان رو وقتی رفت غذا بگیره دیدم گفتم حقمو خوردن و اینا
خیلی مهربون کتابم رو گرفت وبهم قول داد عادلانه بررسی بشه.((212))
منهم شادمان از زرنگی خویشتنِ خویش، رفتم مدرسه واسه مشاورمدرسه مون جریانو گفتم.
اونهم یه نگاه عاقل اندر ... بهم انداخت وگفت:" برا کتابت شابک نگرفته بودی نه؟"((95))
گفتم :"نه چطور مگه خانوووووم؟"((25))
دستی بر سرم کشید وگفت:" البته ممکنه پیش نیاد برات ولی... اون داور عزیز میتونه کتابت رو به نام خودش چاپ کنه "((107))
حس خلسه بسیار عجیبی بهم دست داد .هیچی دیگه هنوز تو همون حسم!:wtfisthat:
دانش آموز نخبه
منکه همه جا رفته بودم و خاطره ای از هر بخش مدرسه داشتم گفتم یه سری هم به آخرین اتاق مدرسه بزنم.که اتاق بسیج بود.((72))
خیلی گرم ازم استقبال شد یه جوری که فکر کردم منو با یکی اشتباه گرفتن. ((216))
خیلی شلوغ پلوغ بود از همه چی بهتر اینکه همه چیز دست خود بچه ها بود ومسول بسیج مدرسه مون خیلی به فعالیت و پویایی بچه ها اهمیت میداد.خلاصه ثبت نام نمودم و پس از اندک زمانی خبر رسید که بیا جشنواره تقدیر وتشکر گرفتیم.
منکه عادت کرده بودم حقمو بخورن اصلاً در یه بهت عجیبی بسر بردم.:Milk:
اسم جشنواره خیلی طولانی بود بذار فکر کنم: جشنواره تقدیر از دانش آموزان مبتکر ومخترع بسیجی !:derpina:
همه اونجا نخبه بودن شاگرد بیست های مدراس منطقه وحتی استان و بروبچی که چیزی اختراع کرده بودن.:pftch:
اونجا بشدت احساس اضافه بودن می نمودم.:sadtrollface:
که دوستم در رسید وگفت :بدان وآگاه باش که تو یه کتا ب نوشتی درس و مشقت هم خوبه پس حقته اینجا باشی.:hmmm:
منم زیر لب زمزمه کردم :آره حقمه، سهممه و اینا حالم بهترشد.:ExcitedTroll:
کلی دوست پیدا کردم .چندتا هدیه بهمون دادن کلی تشویق شدیم اصلاً تو شوک بودم که یهو یه دختر ده ، یازده ساله رفت رو سکو. :trollbaby:
یه چیزی اختراع کرده بود .یه آبگرمکن که سوخت خاصی داشت نمیدوم چی چی بنظرم بیخود بود ولی اختراع بود دیگه:wtfisthat:
کلی ازش تقدیر کردن و شروع کرد به سخنرانی، اونجا بود که دریافتم از من با اعتماد به نفس تر هم وجود داره.:fuuthatshi:
دخمله حس مخترع برق بهش دست داده بود. اول تشکر کرد از شهردار ومسؤلین کشوری که حمایتش کردن بعدهم شروع کرد به گلایه که چرا استاندار تحویلم نگرفته وحمایتم نکرده واینا...:happyforeveralone:
حرفاش که تموم شد یکی از پیش کسوت هایی که ردیف اول سالن نشسته بود بلند شد رفت کنارش ایستاد
میکروفن رو گرفت وگفت: خیلی ناراحتی که چرا بعلاوه مسؤلین کشوری و شهرداری ، استاندار هم حمایت نکرده ؟حالا گوش کن
زمان ما هرکی چیزی اختراع می کرد اول یه فصل سیر ، کتک از مدیر مدرسه می خورد :ghdgir:
بعدش هم اگه به پیشرفتش ادامه میداد سروکارش با ساواک بود .:ar!
اون زمونا شاه اینطوری با دانش آموزا و دانشجوها رفتار می کرد
حالا برو خدارو شکر کن دارن ازت تقدیرهم می کنن. :pokerface:
بعله فک کنم دختره حالیش شد.:troll:
قیافه پیشکسوت گرانقدر ::letsdothis:
قیافه دختره : :no:
قیافه ما : :troll:
راستی می خوام در پست بعدی خاطرات امتحان نهایی مو بذارم خعلی باحالن پس پیش به سوی اندر احوالات امتحان نهایی...((132))
خوووب...
راستش فک کنم هیچکدوممون از این دبیرا و مربیای پرورشی خیری ندیدیم!
واسه منم روز اول مدرسه امسال هم بدبختی ای پیش اومد اما خوشبختانه ب اندازه بدبختیای دوستمون نبود
این مربی پرورشی ما، خیلی عاشق فعال بودنه ک الللللبته منظور ایشون از فعال بودن، ریختن کلی کار روی بچه های زبون بسته ای مث بنده هست
روز اول مدرسه، هنوز پامو تو راهروی مدرسه نذاشته بودم، ییهو عین جن! جلو پام سبز شد و گفت: به به! سلام عزییییزم سلااام دانش آموز فعالم((100)) حاااالت چطوره؟ ((200))
قیافه من((230))((66))
گفتم سلام خانم صبح بخیر....کارم داشتین؟
گف:بببببللللهههه!(لازم ب ذکره ک دخترا هم تو عقدشون اینطور بله نمیگن )
زنگ تفریح میای دفترم چون کارت دارم((76))
گفتمش باااوشه
زنگ اول ک هیچی بیکار بودیم حوصله نداشتم برم پیشش، زنگ دوم هم بیکار بودیم و دبیر نداشتیم باز نرفتم سراغش. اما تو زنگ تفریح گفتم الان ممکنه کله م رو بکنه بهتره برم ببینم چی از کله کچلم میخواد
رفتم پیشش. بهش گفتم خانم کارم داشتین؟
گف:آره عزیزم...بیا اینجا.
رفتم. چندتا برگه رو از سر میزش برداشت و کنار گذاشت.
گفت: ببین عزیزم...میدونی ک امسال نمره پرورشی رو خیلی جدی میگیریم...
_ خوب! ((66))
_ خوب عزیزم خیلی کارا هس ک باید انجام بدی ک بتونی نمره پرورشیتو بگیری...مثلا امسال ک واسه مسابقات قرآن هستی ک مشکلی نیست(اصن نذاش حرفی بزنم ) باید توی نشریه الکترونیک، فیلم کوتاه، سرود، نمایش، انشا، مسابقات دیگه، نقاشی، فلان، بهمان....
اون هی میگم و هی چشای من بیشتر قلمبه میشد:Milk:
_ تو همه اینا باید کار انجام بدی...مشکلی هست؟ :troll:
قیافه من:pokerface::ohgod:
قیافه خودش((2))((200))((76))((42))((27))
قیافه در و دیوار:lol:
حالا این ک هیچی!
بعد از کلی فَک زدن واسم، راضی شد ک یقه مو ول کنه و بزاره برم سر کلاس.
وقتی با یه الحمدلله رب العالمین از دفترش رفتم بیرون، یهو چشام چارتا شد:Milk:
یا خداااااا پس بچه ها کدوم گو.... بودن؟:yuno:
تندی ب ساعتم نگا کردم. دو دستی کبوندم سر خودم. ربع ساعت از زمان کلاس گذشته بود. با خودم گفتم بی خیال... جنبه مثبت قضیه رو نگاه کن...شاید این زنگ بازم بیکار باشیم، شاید بچه های کلاسم رفتن تو حیاط، شاید....
با این خوشبینی رفتم سمت کلاسم ک برای بار سوم چشام چارتا شد.:Milk::Milk::megusta:
در کلاس بسته بود و پرنده ک هیچی، پشه و مگس و خرمگس هم پر نمیزد
با بسم الله، بسم الله رفتم سمت کلاس. دیدم بلللله....از شانس عالی بنده هم معلم داشتیم و داشت تو گوش بچه ها ور ور میکرد:Facepalm:
آب دهنمو قورت دادم. صداش عین این بود ک میوفته تو چاه آروم در زدم و درو باز کردم....گفتم الانه ک مورد حمله موشکی قرار بگیرم:lol:
ولی خدارو صدهزار مرتبه شکر، دبیره گفت: عضو این کلاسی؟
گفتم: با اجازتون بلللله(انگار دارم بله عروسی رو میگم((200))((200)) )
گفت:برو بشین((66))
من با گفتن شکر الهی((211))((211)):thumbsup:
رفتم نشستم. دوستم بهم گفت خدا بهت رحم کرد:fuuthatshi:
البته هنوز ادامه داره جریان منو دوستم. اونکه دیگه نزدیک بود ب ی فاجعه بین کل مدارس تبدیل بشه((76)):pftch:
@skghkhm 91131 گفته:
اندر احوالات شرکت در مسابقه 4
سال بعد یه معلم پرورشی جوون اومد مدرسه مون.باخویش اندیشیدم که کنون دروان تاریک سپری شده و زمان موفقیت فرارسیده! و وقت استراحت فرد مذکور رسیده((200))
(فقط یه خنده شیطانی کم داشتم که دیالوگم کامل بشه)((204))
اما زهی خیال باطل یارو سر جاش موند همه مسابقاتم تو دستش محکم گرفته بود.((105))
از بین تمامی مسابقات یه مسابقه رو معلم پرورشی جدیدمون بعهده گرفت.همون مسابقه رو شرکت کردم.مسابقه انشا نماز ((48))
برای اینکه قضیه نور چشمی تکرار نشه اینبار رقبامو بررسی کردم. سه نفر از مدرسه مون شرکت کردن.
خودم یه دختره همکلاسیم زری که انشاش درحد ابتدایی هم نبود ((96))
و یک دختر دیگه به اسم مریم. مریم پدر و مادرش کارمند ساده بودن .خودش هم خوب می نوشت اما نه به اندازه ی من((25))
(خواهرم همیشه میگه اگه اعتماد به سقف تو رو قلک من داشت، الان بانک ملی شده بود)((72))
خلاصه در مدرسه مسابقه دادیم قرائت نماز من عالی بود ولی مریم اشکال داشت. انشا منم انتخاب شد .اینقدر معلم پرورشی جدیدمون از انشام خوشش اومده بود که بردش دفتر و برای مدیر ومعلما خوندش .اصلا یه وضع خوبی بود
بچه ها از کلاسای دیگه می اومدن میگفتن انشاتو برامون بخون.((216))
اما از آنجا که همیشه یه چیز پیش میاد که من باورم بشه خواب نیستم.یهو معلم پرورشی قدیمی مون اومد پیشم
گفت:"کوثرجان خبر رو شنیدی؟":foreveralone:
من مغرور و سربلند صدامو کلفت کردم و گفتم:"چه خبری؟":suspicious:
معلم پرورشی قدیمی مون با شوق ترس آوری گفت:"مامان مریم مدیر مدرسه بغلی شده":ExcitedTroll:
(دوستان اگه به پیشرفت شغلی، تحصیلی، و یا کسب مقام در مسابقات احتیاج دارید بیایید با من مسابقه بدید بختت تون باز میشه):fuuthatshi:
پس از بیست سال کار در آموزش و پرورش، یهو همون سال همون ماه که ما مسابقه داشتیم مامان مریم ترفیع گرفت!:ffff:
خلاصصصصصصصصصصصصه رفتم پیش معلم پرورشی جدیدمون و او باهام همدردی کرد ومثل یک کوه پشتم ایستاد و حمایتم کرد و با اصرارهاش نذاشت اینبار حقمو بخورن!:SpiderpMan:
در نهایت هردو ی مارو یعنی من ومریم رو برا مسابقات ناحیه فرستادن.:megusta:
القصه وقتی رسیدیم محل برگزاری مسابقه مسابقه شروع شده بود.یه دختری داشت امتحان قرائت نماز میداد.نمازش که به هر ترتیب تموم شد.شروع کرد به چپ و راست برگششتن و زمزمه کردن. داوره وقتی خوب خنده هاشو کرد پرسید:"چه میکنی دختر؟":troll:
دختره هم با اعتماد به نفس گفت:"دارم به فرشته ها سلام میکنم":trollbaby:
نمی دونستم بخندم یا گریه کنم!:Facepalm:
خلاصه همه رفتن نوبت من که شد .شروع کردم به نماز خوندن .
یهو گوشی داوره زنگید.خیلی راحتتتتتتتت بلند شد رفت ودر حالی که در افق محو می شد گفت:"تاکسی اومد":no:
یعنی من به هیچکی فحش ندادم ولی دور مسابقات رو خیط کشیدم. تا اینکه...:Thoughtful:
وای خدا! چقدر شانس باهات یاره!
منم مسابقه نماز رو رفتم ... منتهی از قسمت امام زمانش:دی
الان که اینا رو میخونم احساس میکنم دوران دبیرستان زیادی بهم خوش گذشته...
دیگه دارم بهش مشکوک میشم... آرامش قبل از طوفان؟
درخواست ویدیو چک بدم عایا؟ ((220))
خخخببب.....((79))گفتم میخوام ی خاطره رو تعریف کنم ک نزدیک بود این روز اولی مدارس ب فاجعه تبدیل بشه((76))آغا ما یه دوستی داریم، در نوع خودش ی پا فولاده دستش ینی از جنس آهنه((104)). از اونجایی ک من هم بسیار خوش شانسم این خانم اومد دوست صمیمی ما شد اما چه دوستیییییییی:cerealguyspitting:از صبح تا ظهر کارش شده بود کف گرگی زدن ب من بدبخت:ffff:پارسال هم اون کسی ک کنارش می نشست مورد تهاجم همچین حملاتی قرار میگرفت ( روحش شاد )امسال هم بنده شدم بغل دستیش. آغا مثلا خیلی آروم و خانمانه نشستی سر جات، ییهو میبینی ی کف گرگی آبدار میاد تو صورتت:Milk::fuuthatshi::ghdgir: دیگه اعصابم شدید مگسی شده بود ((17))((127))((68))همون روز اول رفتیم تو حیاط ک یه آبی بخوریم تو این گرما، این دوست بنده بازم از سر هیچی اومد منو زد بهش گفتم: فلان فلان شده..((89)).وقتی چیزی بهت نمیگم دلیل نمیشه ک هیچ تلافی ای،چیزی در کار نیست! حالیت شد؟خوب البته مشخصه ک حالیش نمیشه.((69))((81))((66))این خانم بازم اومد ک منو بزنه، منم در یکی حرکتی کاملا عصیانگرایانه((60))((17)) اومدم موهاشو محکم گرفتم خیلی راحت و ساده سرش خم شد. زانومو آوردم بالا و خیلی راحت سرش رفت سمت زانوم. اونقد همه چیز سریع اتفاق افتاد ک اگه یه لحظه یکی دیگه از دوستام منو نمیکشید عقب، الان دختره با یه دماغ شکسته تو بیمارستان بستری شده بود:pftch:البته بماند ک باز هم آدم نشد و همچنان ب کف گرگی زدن خود ادامه میداد ((218))اما خب..... هربار ک دستشو میاره ی پیچ خوششششششگل میدمش ک جیغش میره تا ثریا:troll::lol:تا خاطرات بعدی فعلا خدافظ((200))((5))
@Banoo.Shamash 91483 گفته:
خخخببب.....((79))گفتم میخوام ی خاطره رو تعریف کنم ک نزدیک بود این روز اولی مدارس ب فاجعه تبدیل بشه((76))آغا ما یه دوستی داریم، در نوع خودش ی پا فولاده دستش ینی از جنس آهنه((104)). از اونجایی ک من هم بسیار خوش شانسم این خانم اومد دوست صمیمی ما شد اما چه دوستیییییییی:cerealguyspitting:از صبح تا ظهر کارش شده بود کف گرگی زدن ب من بدبخت:ffff:پارسال هم اون کسی ک کنارش می نشست مورد تهاجم همچین حملاتی قرار میگرفت ( روحش شاد )امسال هم بنده شدم بغل دستیش. آغا مثلا خیلی آروم و خانمانه نشستی سر جات، ییهو میبینی ی کف گرگی آبدار میاد تو صورتت:Milk::fuuthatshi::ghdgir: دیگه اعصابم شدید مگسی شده بود ((17))((127))((68))همون روز اول رفتیم تو حیاط ک یه آبی بخوریم تو این گرما، این دوست بنده بازم از سر هیچی اومد منو زد بهش گفتم: فلان فلان شده..((89)).وقتی چیزی بهت نمیگم دلیل نمیشه ک هیچ تلافی ای،چیزی در کار نیست! حالیت شد؟خوب البته مشخصه ک حالیش نمیشه.((69))((81))((66))این خانم بازم اومد ک منو بزنه، منم در یکی حرکتی کاملا عصیانگرایانه((60))((17)) اومدم موهاشو محکم گرفتم خیلی راحت و ساده سرش خم شد. زانومو آوردم بالا و خیلی راحت سرش رفت سمت زانوم. اونقد همه چیز سریع اتفاق افتاد ک اگه یه لحظه یکی دیگه از دوستام منو نمیکشید عقب، الان دختره با یه دماغ شکسته تو بیمارستان بستری شده بود:pftch:البته بماند ک باز هم آدم نشد و همچنان ب کف گرگی زدن خود ادامه میداد ((218))اما خب..... هربار ک دستشو میاره ی پیچ خوششششششگل میدمش ک جیغش میره تا ثریا:troll::lol:تا خاطرات بعدی فعلا خدافظ((200))((5))
خوب می کنی
اندر احوالات امتحانات نهایی1:
سلام سلام صدتا سلام((201)) با اصرارهای بچه ها بلاخره دوباره این تاپیک راه افتاد راستش مجبور شدم تلگرامو بحذفم که برسم به درس و زندگی خخخخ
میخواستم اینجاهم کم بیام یا یه مدت نیام اما دوستان نمیذارن که لطف دارن((71))
خب قول داده بودم اندر احوالات امتحان نهایی خاطراتمو بذارم بعله حالا هم فضا عالیه چون نزدیک امتحاناس شروع می کنیم.خودتون می دونید که ولی جهت یاآوری:((50))
سال اول
یک ماه قبل از شروع امتحانات پایانی:
نفر اول: بچه ها درس خوندین ؟((200))
نفر دوم : فقط 10 دور((220))
نفر اول: خوشبحالت من فقط 5دور((79))
نفر سوم با خودش میگه:منکه فقط یه دور زدم حرف نزنم ضایع نشم!((225))
سال بعد
یک هفته قبل از شروع امتحانات پایانی:
نفر اول: درس خوندید؟((102))
نفر دوم: وقت داریم حالا!((113))
نفر سوم: برا میان ترم که خوندیم همون بسه((111))
سال بعد
دو روز قبل از امتحانات پایانی:
نفر اول: درس خوندی؟((54))
نفر دوم: آره((227))
نفر اول :یعنی چقدر؟((228))
نفر دوم: سه فصل اول کتابو((7))
نفر سوم:من از هر فصل سه صفحه خوندم((28))
سال بعد
ساعاتی قبل از شروع امتحانات پایانی:
نفر اول : درس و مقش؟((72))
نفر دوم : من سه صفحه اول کتابو خوندم((108))
نفر سوم : مگه لای کتابو باز کردید؟؟؟؟((62))
سال بعد
سر جلسه امتحان:
نفر اول: چیزی بلدی بهم بگی؟((95))
نفر دوم:چرت و پرت نگو!((119))
سال بعد
نفر دوم رو به نفر سوم :عه باز این اومد اگه حرف زد من لگد میزنم ((6)) تو پس گردنی بزنش!((81))
پیش به سوی خاطرات اندراحوالات امتحان نهایی2....
@skghkhm 90955 گفته:
اون موقع فهمیدم چرا این نور چشمی از اول وارد قضیه نشده.گذاشته تمامی مراحل رو پشت سر بذارم حاضر وآماده با اثر بنده رفته بالا.😥
اونا که میگفتن نوش جونش
ولی من میگفتم کوفت روحش!:ffff:
ینی من جیگرم سوخت اینو خوندم!!!!!نامردا!!!
وااایییییی!!!من جات بودم کل اون مدرسه رو...!((127))استغفرال...!!!وووییی!خداصبرت بده بااین وضعیت پرورشی مدرستون!
وای هنوز دارم حرص میخورم به خاطرت!!!!
وای این تاپیک چه باحاله :دی
میگم نمیشه من یه خاطره از یونی بگم؟ تر و تازه از تنور دراومده؟
میگم...
ما این ترم زبان تخصصی داشتیم با یه استادی که ادعا میکرد تافل داره، بعد suggestion رو "ساگسشن" تلفظ میکرد... یا focus رو عینا میگفت "فوکوس" .... بگذریم...((231))
خلاصه من دو سه جلسه اول به حرفاش گوش میدادم، بعدش دیدم خودم از این اسسسسسسسسستاد بیشتر بلدم، خیلی شیک و مجلسی از جلسات بعد هندزفری میذاشتم توی گوشم، رمان ترجمه میکردم. بعد این فک میکرد این چیزای انگلیسی جلوی من همون جزوهس چیزی نمیگفت. خودمم میرفتم ردیف اول میشستم که ازم درس نپرسه :دی
جلسات به همین منوال میگذشت تا این که... آخرین جلسه من طبق معمول نشسته بودم ردیف اول، رفیقم سمت چپم نشسته بود، و سمت راستم یه دختری نشسته بود به اسم ثمین جولای
دقت کنین
ثـــــــــــمین جـــــــــــــــولای
شانسکی این بار هندزفری تو گوشم نبود، ولی بازم داشتم ترجمه کار میکردم اصلا توی کلاس نبودم، که یهو...
استاد اسممو صدا کرد و گفت "شما بخون ترجمه کن"
آقاااااااااااا من یه نگاه به سمت چپ کردم دیدم دوستم داره سریال نگاه میکنه((231))((231))((231))
یه نگاه به سمت راست کردم دیدم ثمین جولای جزوه دستشه، با خودم گفتم "هااااا از این بپرسم که تو باغه."
هیچی دیگه با آرنجم یه سقلمه زدم بهش، یه نگاه "بگو از کجا مونده" بهش انداختم، این نفهمید منظورمو.
سقلمه دومیو که زدم، یهو استاد گفت:
خانوم، اگه سوالی داری از خودم بپرس با جـــــــــــمیل ثــــــــــــــولای چیکار داری /:((207))
یهو کلاس ترکید از خنده((207))
جمیل ثولای آخه؟!!!((206))((206))((206))
استاده از فرط خنده و خجالت سرخ شده بود، خندۀ کلاس هم قطع نمیشد. ((42))
ما دیگه به دختره میگیم جمیل ثولای، کلا حروف اول اسم و شهرت همه رو جابجا کردیم، عمرا اگه این تپق یادمون بره
آخرشم یادش رفت ازم درس بپرسه((72))
@narges.o 93421 گفته:
ینی من جیگرم سوخت اینو خوندم!!!!!نامردا!!!
وااایییییی!!!من جات بودم کل اون مدرسه رو...!((127))استغفرال...!!!وووییی!خداصبرت بده بااین وضعیت پرورشی مدرستون!
وای هنوز دارم حرص میخورم به خاطرت!!!!
گرچه گذشته ولی حساب کن خودم چقدر سوختم(
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@mixed-nut 93431 گفته:
وای این تاپیک چه باحاله :دی
میگم نمیشه من یه خاطره از یونی بگم؟ تر و تازه از تنور دراومده؟
میگم...
ما این ترم زبان تخصصی داشتیم با یه استادی که ادعا میکرد تافل داره، بعد suggestion رو "ساگسشن" تلفظ میکرد... یا focus رو عینا میگفت "فوکوس" .... بگذریم...((231))
خلاصه من دو سه جلسه اول به حرفاش گوش میدادم، بعدش دیدم خودم از این اسسسسسسسسستاد بیشتر بلدم، خیلی شیک و مجلسی از جلسات بعد هندزفری میذاشتم توی گوشم، رمان ترجمه میکردم. بعد این فک میکرد این چیزای انگلیسی جلوی من همون جزوهس چیزی نمیگفت. خودمم میرفتم ردیف اول میشستم که ازم درس نپرسه :دی
جلسات به همین منوال میگذشت تا این که... آخرین جلسه من طبق معمول نشسته بودم ردیف اول، رفیقم سمت چپم نشسته بود، و سمت راستم یه دختری نشسته بود به اسم ثمین جولای
دقت کنین
ثـــــــــــمین جـــــــــــــــولای
شانسکی این بار هندزفری تو گوشم نبود، ولی بازم داشتم ترجمه کار میکردم اصلا توی کلاس نبودم، که یهو...
استاد اسممو صدا کرد و گفت "شما بخون ترجمه کن"
آقاااااااااااا من یه نگاه به سمت چپ کردم دیدم دوستم داره سریال نگاه میکنه((231))((231))((231))
یه نگاه به سمت راست کردم دیدم ثمین جولای جزوه دستشه، با خودم گفتم "هااااا از این بپرسم که تو باغه."
هیچی دیگه با آرنجم یه سقلمه زدم بهش، یه نگاه "بگو از کجا مونده" بهش انداختم، این نفهمید منظورمو.
سقلمه دومیو که زدم، یهو استاد گفت:
خانوم، اگه سوالی داری از خودم بپرس با جـــــــــــمیل ثــــــــــــــولای چیکار داری /:((207))
یهو کلاس ترکید از خنده((207))
جمیل ثولای آخه؟!!!((206))((206))((206))
استاده از فرط خنده و خجالت سرخ شده بود، خندۀ کلاس هم قطع نمیشد. ((42))
ما دیگه به دختره میگیم جمیل ثولای، کلا حروف اول اسم و شهرت همه رو جابجا کردیم، عمرا اگه این تپق یادمون بره
آخرشم یادش رفت ازم درس بپرسه((72))
پس چه حالی کردی تو!!!!)
مثل یه دختره تو کلاس ما بهش گفتن یه جمله مفعول دار بگو گفت: put me near the egg
حالا ایراد جمله اش به کنار میخواست بگه تخم مرغو بذار پیش من ....
گفت منو بذار نزدیک تخم مرغ((206))((206))((206))((206))((206))
اندر احوالات امتحان نهایی 2:
القصه((50)) امتحان نهایی داشتیم و بردنمون یه مدرسه دیگه تو سالن اجتماعاتشون واسه امتحان دلیلش هم نمی دونم واقعا چه نوع .... مشکل خاصی بود که هر سال واسه امتحانات نهایی مدارس رو می بردن این ور اون ور ...((230))((89))
خلاصه صندلی مو پیدا کردم ونشستم که یهو دوتا از بچه ها اومدن با چشمهای که برق میزد گفتن: کوثر تو که هیچ وقت تقلب نمی کنی !:derpina:
گفتم : خب که چی؟:letsdothis:
خندیدن و رفتن:SpiderpMan:
پس از لحظاتی با صندلی مراقب اومدن وصندلی مراقب امتحان رو گذاشتن درست جفت صندلی من.:Milk:
با عصبانیت بلند شدم که صندلی رو جابه جا کنم اما از شانس زیبای من، مراقب اومد:ffff:. یه خنده ی نیش داری کردو گفت : عاخییییی ببین امسال تا عاخر امتحانا کجا افتادم. چه چهره های معصومی چه دختر گلیییییی!:ExcitedTroll:
منو می گی ینی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!:shaking:
تا آخر امتحانا هر چی صندلیشو میبردم یه جادیگه برش میداشت می آورد کنارم میگفت: نمی دونم کی هی صندلی رو جابه جا می کنه عاخه!؟:sadtrollface:
حالا تو پست های بعد بهتون می گم چه کارها کرد همین مراقب گرامی!!!!!!!!!!!:yuno::Facepalm::newspaperguytear:
خب امتحان اول بود و استرس اولین امتحان نهایی و برگه ها توزیع شدن((95))
که به ناگاه مراقبی که همسایه ام بود دوستش رو در آن طرف سالن دید.
با خویش گفتم چه شناسی آوردم الانه میره پیش دوستش((108)) اما تاحالا باید یه درک سطحی از بخت و اقبال من دستت تون اومده باشه!:okay:
القصه دوستش از اون ور سالن اومد این ور (خوشبحال بچه های اون ور):no:
دو نفری شروع به احوال پرسی کردن تا به حال واحوال پسر سومی مراقب اولیه رسیده بودن من سه سوال اول رو حل کرده بودم .:sadtrollface:
مثلا فک کن یه جا به جای ناصر خسرو قبادیانی نوشته باشم شهرام پسر سومیم!:why:
خلاصه گفتم حتما احوال پرسی شون که تموم شد میرن دیگه اما مراقب همسایه بنده شروع کرد به در دل عاقا پسرش رفته بود سربازی :wtfisthat:
همش می گفت :" بچم حساسه خیلی نگرانشم اگه سیگاری قلیون یشه چه خاکی برسرم کنم؟وای نکنه یهو...":cry:
که اون یکی گفت: "پسر من از وقتی اینترنت خونمو نو وصل کردم قلیونی شد!:f7u12f:
الانم به عشق اینکه پادگانشون شاید وای فا داشته باشه اولی همه رفته سر صف سربازی! ":megusta:
هرچی من سرفه کردم فایده نداشت:yuno:
آخرش هم مراقبه برگشت گفت :عاخیییی این دختره سرماخورده انگار!:cerealguyspitting::newspaperguytear:
حالا میگم فرداش برا امتحان ریاضی چه کرد!!!!!!
ینی بدبختی در حد مسابقات تیم ملی پارالمپیک جهانی) )
خخخ خیلی عالی بود((42))
ینی درد مشترک هاااا
ولی ما امروز یه امتحان دادیم مراقبمون یه استاد خانوم خیییییییییلی دوست داشتنی و با فهم و کمالات، اصن هرچی بگم کم گفتم، فرشته بود روی زمین، اصن یه چی من میگم شما یه چی میشنوین. :دی
خلاصه سرش رو برده بود توی گوشیش، فقط یه بار سرش رو بلند کرد گفت: بچه ها کمی آروم تر صحبت کنین ((42))
دیگه یه کم که گذشت ما خودمون خجالت کشیدیم بلند شدیم اومدیم بیرون. ینی فقط کافیه استاد ورقه یکی رو اصلاح کنه به بقیه اصلا نگاه نکنه همون نمره رو به همه بده ((42))
بسی خوش گذشت :دی