Header Background day #27
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

خاطرات ترسناک من

82 ارسال‌
26 کاربران
308 Reactions
17 K نمایش‌
Lord Snake
(@lord-snake)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 10
شروع کننده موضوع  

سلام

نظرتون چیه هرکس یک خاطره از ترسناک ترین چیزی که تو عمرش دیده بگه یا اتفاقات ترسناکی که براتون افتاده ((227))

خاطرات ترسناک خودتونو با بقیه به اشتراک بزارید .


   
Nari، python، alirbn22 و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
alireza.mohammadi
(@alireza-mohammadi)
New Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1
 

من توی یه شرکت طراحی سایت که کار میکردم برام پیش اومده...راهروی شرکت شبیه یه قسمتی از فیلم ترسناکه که فکر میکنی که الان باید از اون آخر چراغا خاموش بشه و برسه به تو....من درکت میکنم...

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

من توی یه شرکت طراحی سایت که کار میکردم برام پیش اومده...راهروی شرکت شبیه یه قسمتی از فیلم ترسناکه که فکر میکنی که الان باید از اون آخر چراغا خاموش بشه و برسه به تو....من درکت میکنم...

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

من توی یه شرکت طراحی سایت که کار میکردم برام پیش اومده...راهروی شرکت شبیه یه قسمتی از فیلم ترسناکه که فکر میکنی که الان باید از اون آخر چراغا خاموش بشه و برسه به تو....من درکت میکنم...

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

من توی یه شرکت طراحی سایت که کار میکردم برام پیش اومده...راهروی شرکت شبیه یه قسمتی از فیلم ترسناکه که فکر میکنی که الان باید از اون آخر چراغا خاموش بشه و برسه به تو....من درکت میکنم...


   
پاسخنقل‌قول
sajjad20
(@sajjad20)
New Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 4
 

سلام...من دیشب یه خواب هم بد هم خوب و هم بد رو دیدم....اخر خواب هم به بدی تمام شد


   
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

من اومدم با یه خاطرۀ دیگه. این بار هم با هم میریم دامغان.

دهات رفیقمون یه خیابون اصلی داره که آخرش میرسه به یه حمام قدیمی و مخروبه و ی مسجد تقریباً متروکه. بعد از این دوتا هم دیگه کوچه باغه و میره برای زمینا و باغها. طرفای ساعت ده شب بود که تصمیم گرفتیم بریم و این دو تا جا رو توی شب ببینیم. ((225)) هر چی به حمام نزدیکتر میشدیم تاریکتر میشد چون چراغای کمی برای اونجا زده بودن و بعد از مسجد که کلاً نه چراغی بود و نه نوری. مادقیقاً تو مرز نور و تاریکی بودیم. در حمام رو باز کردیم که بریم پایین. آخه میدونید نزدیک ده دوازده‌تا پله باید میرفتیم پایین تا به کف میرسیدیم. پنج نفر بودیم. من و یکی از بچه‌ها میگفتیم بریم پایین دو تا دیگه ترسیده بودن و میگفتن نه موند نفر آخر که تکلیفمون رو روشن کنه. اونم به هوای اون دوتایی که ترسیده بودن گفت نریم پایین. ما هم با دماغ آویزون گفتیم حداقل یه فیلمی چیزی بگیریم. دوباره با این رفیقم رفتیم طرف حمام، در رو باز کردیم داشتیم در این مورد که از تاریکی شروع کنیم به فیلم گرفتن و اینا حرف میزدیم که یهو یه قامت سفیدپوش پایین حموم از جلوی چشمامون رد شد. این جور مواقع آدم اولین فکری که میکنه اینه که توهم زده یا خطای دیده اما وقتی که دو نفر همزمان یه توهم میزنن باید چی گفت؟ یه نگاه به رفیقم کردم و دیدم اونم مثل خودم ترسیده ولی از اونجایی که ما نباید میترسیدیم در حموم رو بستیم و سریع ی فیلمی گرفتیم و در اسرع وقت جمع رو راهی خونه کردیم. تو راه برگشت هم که یذره فیلم ترسناک بازی کردیم. فیلمش موجوده((102))ی همچین موجودات سرخوشی هستیم من و دوستام((225))


   
lord_samn، python، banooshamash و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

Lord Snake کجایی بابا؟

بیا تاپیک رو سر و سامونی بده.

باقی دوستانم بیاید بینم. من این تاپیک رو دوست دارم. میام براتونا((68))


   
lord_samn و momo jon واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
momo jon
(@momo-jon)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 307
 

عاقا من از وقتی که شروع کردم به خوندن اینجور داستانا توهمی شدم همش حضور یک نفر رو پشت سرم احساس میکنم یا وقتی دارن از جلوی آیینه رد میشم احساس میکنم یه نفر دیگه رو هم تو آیینه میبینم (برای یک لحظه اون هم از گوشه چشم:/)((68))


   
Azi واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
 

@ghoghnous13 103549 گفته:

Lord Snake کجایی بابا؟

بیا تاپیک رو سر و سامونی بده.

باقی دوستانم بیاید بینم. من این تاپیک رو دوست دارم. میام براتونا((68))

خو چی بگیم برادر من.

من خودم شخصا ترسای اون جوری ندارم و معمولا دیگران رو میترسونم که فرستادم چند نمونه‌رو.


   
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

@momo jon 103566 گفته:

عاقا من از وقتی که شروع کردم به خوندن اینجور داستانا توهمی شدم همش حضور یک نفر رو پشت سرم احساس میکنم یا وقتی دارن از جلوی آیینه رد میشم احساس میکنم یه نفر دیگه رو هم تو آیینه میبینم (برای یک لحظه اون هم از گوشه چشم:/)((68))

قشنگیش همینه دیگه. همین که تمام زندگیت آمیحته با ی ترس میشه خوبه. خوب نیست؟((94))


   
momo jon واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
saei.arash
(@saei-arash)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 59
 

سلام به همگی دوستان از اونجایی من کم میترسم(مثلا من خیلی گولاخم) سعی میکنم مردم رو بترسونم

این خاطره برای چندین سال پیشه دوران راهنمایی یا دبیرستان

یه روز از مدرسه زود تعطیل شدم و مادرم هم خبر نداشت فرصت خوبی اومده بود دستم که مامانم رو که خیلی ترسو تشریف دارن رو بترسونم

آروم و بی سروصدا تا پشت درب ورودی خونه رفتم و کرکره ی آهنی خونه رو کشیدم و قفل کردم

دستم رو از بین کرکره آهنی رسوندم به قفل درب و شروع کردم به سروصدا کردن با قفل

مامانم خیلی مشکوک میاد پشت درب و از تو چشمی جز سیاهی چیزی نمیبینه با صدای لرزون و بلند میگه کیه کیه

آرش تویی؟

منم که عمرا صدام در بباد

شروع کردم درب رو حل دادن و مثلا میخوام درب بشکونم و. برم تو در این عان تلفن خونه هم زنگ میخوره و لیوان تو دست مادرم می افته زمین و میشکنه و فضای ترسناکی البته از نظر مادرم تو خونه حکم فرما میشه

من که از خنده دارم اون پشت میمیرم برای این که صدای خنده ام رو نشنوه با مشت میکوبم به درب

مامان میره تو اتاق خودش و درب اتاق رو قفل میکنه سریع زنگ میزنه پلیس

خلاصه سی ثانیه بعد بابام بهم زنگ میزنه میگه آرش خودت رو برسون خونه که دزد اومده مامانت هم به پلیس زنگ زده فقط برو سریع برو خونه

هیچی دیگه بعد از حل و فصل کردن ماجرای پلیس

مامان بابام دهنم رو به اسفالتهای اتوبان کردستان شمال پیوند دادن (اتوبان کنار خونه) تا هیچ وقت از این کار ها نکنم

الان خیلی وقته کسی رو نتروسندم

تا تصمیم به این کار میگیرم ناخواسته یاد کردستان شمال به سمت ونک میافتم

میدنم زیاد ترسناک نبود ولی مامانم خیلی ترسید.


   
momo jon، Azi، banooshamash و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Celaena Sardothien
(@celaena-sardothien)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 59
 

خب ، همه ی خاطرات عالی بودن منم یه چند تا دارم .

اولی مال خودم نیست ، مال مادربزرگمه . من عقیده دارم تو زمان های قدیم دل مردم پاک تر بوده و ارتباط برقرار کردنشون با اون جهان راحت تر . خب این درسته تقریبا . مادر بزرگم کم سن و سال بودن و میرن بیرون وسط روز برای خرید . لیست سفارش و پول رو میذارن رو پیشخوان مغازه (در اینجا لازمه اشاره ای بکنم به سبک مغازه های قدیمی که داخل نمیرفتین در واقع یه در پشتی موجود بوده و یه پیشخوان که رو به بیرون باز میشده ) و سرشونو برمیگردونن که میبینن یک عده زن و مرد ایستادن روبروش و دارن با هم حرف میزنن و به جای پا سم دارن . مغازه دار صداش میکنه و ایشون سرشو برمیگردونه سمت مغازه اما تا دوباره اون طرف رو نگاه میکنه همه شون رفته بودن . مادربزرگم گفتن که همه خریدا و ول کردم و مثل دیوونه ها جیغ زنون برگشتم خونه !

.

.

مال خودم هم ... خب راستش نمیدونم بگم براتون یا نه . اشکال نداره به هر حال اسم واقعی و اینا رو که نمیخوام بهتون بگم : | .

مال زمستان دو سال پیشه .خب من یک شب میخواستم بخوابم اما خوابم نمیبرد ، مادرم گفت حمد و توحید بخون تمرکز کن خوابت میبره . انجام دادم اما اون یه خواب عادی نبود . تو خواب ، خواب دیدم که از جام بلند شدم و میخوام دنبال چیزی بگردم . سیم کارتم گم شده بود ، اخه رایتل بود بعد نمیدونم چرا با تبلتم نمیساخت هی گند کاری میکرد منم درش اوردم که تبلتم رو نزنه داغان کنه ! بعد به طور اتومات یه جا گذاشتمش و دیگه یادم نیومد کجا ، خلاصه تو خواب پاشدم رفتم گشتم و پیداش کردم (تو اعماق یکی از قفسه های کتابخونه م بود ) بعد چیز ترسناکش اینجا بود که وقتی برگشتم سمت تختم دیدم یکی روش خوابیده و پتو هم تا رو سرش کشیده ! از خواب پریدم و دیدم که زیر پتو هستم *_*

برای پدرم که تعریف کردم ، گفت که اره از بدنت جدا شده بودی و نتیجه تمرکز و اون حمد و سوره قبل از خوابت بوده و خودشم ظاهرا این تجربه و داشته و مشکل اینجاست که حتی بعد یه مدت تو خواب پا میشده درس میخونده !!!! من بسختی باورم شد اما این اتفاق دو بار دیگه در همون شب خاص تو زمستون برای من اتفاق افتاد اما به واضحی دفعه قبل نبود .

در ضمن همین چند شب پیش یکهو از خواب بیدار شدم و دیدم که قفل شدم یعنی همون بختک افتاده بود روم ، دهنم تا نصفه باز بود اما صدایی ازش در نمیومد ، بعد از ده ثانیه اشکام سرازیر شدن و سعی کردم جیغ بکشم اما نشد نفسم داشت تموم میشد تمام توانمو جمع کردم و داد کشیدم یا مهدی که صدام به وضوح از دهانم خارج شد و حالتم درست شد !

قدر دان آقا هم بودیم و بیشتر شدیم ((201)) .

اها اضافه کنم که مادر و پدرم سکته رو زدن و داداشمم بهتش زده بود صداش در نمیومد . اونا عادت دارن به ناله ها من تو خواب من خواب هم که نمیبینم باز ناله میکنم ، ولی خوب به فریاد کشیدن اسامی ائمه اطهار عادت نداشتن ((200))


   
momo jon، banooshamash، Azi و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

@آرش ساعی 103579 گفته:

سلام به همگی دوستان از اونجایی من کم میترسم(مثلا من خیلی گولاخم) سعی میکنم مردم رو بترسونم

این خاطره برای چندین سال پیشه دوران راهنمایی یا دبیرستان

یه روز از مدرسه زود تعطیل شدم و مادرم هم خبر نداشت فرصت خوبی اومده بود دستم که مامانم رو که خیلی ترسو تشریف دارن رو بترسونم

آروم و بی سروصدا تا پشت درب ورودی خونه رفتم و کرکره ی آهنی خونه رو کشیدم و قفل کردم

دستم رو از بین کرکره آهنی رسوندم به قفل درب و شروع کردم به سروصدا کردن با قفل

مامانم خیلی مشکوک میاد پشت درب و از تو چشمی جز سیاهی چیزی نمیبینه با صدای لرزون و بلند میگه کیه کیه

آرش تویی؟

منم که عمرا صدام در بباد

شروع کردم درب رو حل دادن و مثلا میخوام درب بشکونم و. برم تو در این عان تلفن خونه هم زنگ میخوره و لیوان تو دست مادرم می افته زمین و میشکنه و فضای ترسناکی البته از نظر مادرم تو خونه حکم فرما میشه

من که از خنده دارم اون پشت میمیرم برای این که صدای خنده ام رو نشنوه با مشت میکوبم به درب

مامان میره تو اتاق خودش و درب اتاق رو قفل میکنه سریع زنگ میزنه پلیس

خلاصه سی ثانیه بعد بابام بهم زنگ میزنه میگه آرش خودت رو برسون خونه که دزد اومده مامانت هم به پلیس زنگ زده فقط برو سریع برو خونه

هیچی دیگه بعد از حل و فصل کردن ماجرای پلیس

مامان بابام دهنم رو به اسفالتهای اتوبان کردستان شمال پیوند دادن (اتوبان کنار خونه) تا هیچ وقت از این کار ها نکنم

الان خیلی وقته کسی رو نتروسندم

تا تصمیم به این کار میگیرم ناخواسته یاد کردستان شمال به سمت ونک میافتم

میدنم زیاد ترسناک نبود ولی مامانم خیلی ترسید.

عالی بود پسر. خدا بگم چی کارت نکنه. همون آسفالتای کردستان جزای کاری بود که کردی((72))((72))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

@Celaena Sardothien 103594 گفته:

خب ، همه ی خاطرات عالی بودن منم یه چند تا دارم .

اولی مال خودم نیست ، مال مادربزرگمه . من عقیده دارم تو زمان های قدیم دل مردم پاک تر بوده و ارتباط برقرار کردنشون با اون جهان راحت تر . خب این درسته تقریبا . مادر بزرگم کم سن و سال بودن و میرن بیرون وسط روز برای خرید . لیست سفارش و پول رو میذارن رو پیشخوان مغازه (در اینجا لازمه اشاره ای بکنم به سبک مغازه های قدیمی که داخل نمیرفتین در واقع یه در پشتی موجود بوده و یه پیشخوان که رو به بیرون باز میشده ) و سرشونو برمیگردونن که میبینن یک عده زن و مرد ایستادن روبروش و دارن با هم حرف میزنن و به جای پا سم دارن . مغازه دار صداش میکنه و ایشون سرشو برمیگردونه سمت مغازه اما تا دوباره اون طرف رو نگاه میکنه همه شون رفته بودن . مادربزرگم گفتن که همه خریدا و ول کردم و مثل دیوونه ها جیغ زنون برگشتم خونه !

.

.

مال خودم هم ... خب راستش نمیدونم بگم براتون یا نه . اشکال نداره به هر حال اسم واقعی و اینا رو که نمیخوام بهتون بگم : | .

مال زمستان دو سال پیشه .خب من یک شب میخواستم بخوابم اما خوابم نمیبرد ، مادرم گفت حمد و توحید بخون تمرکز کن خوابت میبره . انجام دادم اما اون یه خواب عادی نبود . تو خواب ، خواب دیدم که از جام بلند شدم و میخوام دنبال چیزی بگردم . سیم کارتم گم شده بود ، اخه رایتل بود بعد نمیدونم چرا با تبلتم نمیساخت هی گند کاری میکرد منم درش اوردم که تبلتم رو نزنه داغان کنه ! بعد به طور اتومات یه جا گذاشتمش و دیگه یادم نیومد کجا ، خلاصه تو خواب پاشدم رفتم گشتم و پیداش کردم (تو اعماق یکی از قفسه های کتابخونه م بود ) بعد چیز ترسناکش اینجا بود که وقتی برگشتم سمت تختم دیدم یکی روش خوابیده و پتو هم تا رو سرش کشیده ! از خواب پریدم و دیدم که زیر پتو هستم *_*

برای پدرم که تعریف کردم ، گفت که اره از بدنت جدا شده بودی و نتیجه تمرکز و اون حمد و سوره قبل از خوابت بوده و خودشم ظاهرا این تجربه و داشته و مشکل اینجاست که حتی بعد یه مدت تو خواب پا میشده درس میخونده !!!! من بسختی باورم شد اما این اتفاق دو بار دیگه در همون شب خاص تو زمستون برای من اتفاق افتاد اما به واضحی دفعه قبل نبود .

در ضمن همین چند شب پیش یکهو از خواب بیدار شدم و دیدم که قفل شدم یعنی همون بختک افتاده بود روم ، دهنم تا نصفه باز بود اما صدایی ازش در نمیومد ، بعد از ده ثانیه اشکام سرازیر شدن و سعی کردم جیغ بکشم اما نشد نفسم داشت تموم میشد تمام توانمو جمع کردم و داد کشیدم یا مهدی که صدام به وضوح از دهانم خارج شد و حالتم درست شد !

قدر دان آقا هم بودیم و بیشتر شدیم ((201)) .

اها اضافه کنم که مادر و پدرم سکته رو زدن و داداشمم بهتش زده بود صداش در نمیومد . اونا عادت دارن به ناله ها من تو خواب من خواب هم که نمیبینم باز ناله میکنم ، ولی خوب به فریاد کشیدن اسامی ائمه اطهار عادت نداشتن ((200))

جالب بود. به شخصه تجربۀ بختک رو زیاد داشتم و از قدیمیا مثل داستان مادربزرگتون رو زیاد شنیدم اما اون قسمت که روحت جدا شده بود رو به این وضوح تجربه نکردم. خدایا نصیب ما نیز بفرما((71))


   
momo jon واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
Nari
 Nari
(@nari)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 234
 

والا خاطرات ترسناک که زیاد دارم:| سابقه ی جن دیدن و تحت تسخیر بودنم داشتم حتی سابقه ی پیش جن گیر رفتنم دارم ولی فانوسا حال ندارم بنویسمشون:|

در نتیجه به این قناعت میکنم:

یه روز تو خونمون دراز کشیده بودم یه موشه اومد خورد به پام با دهن بسته جیغ کشیدم:| خیلی مضحکه، میدونم:| همه خواب بودن چون شب بود :| تا یه هفته پامو با انواع و اقصام شوینده ها میشستم:|

یه بارم تو دسشویی بودم یهو از اون زیر میرا یه موش پرید بیرون با همون وضع افتضاح از دسشویی پریدم بیرون:| البته خداروشکر کسی نبود بیرون دسشویی:| وگرنه کل ابرو حیثیت داشته و نداشتم به *دهنِ* سگ میرف:|

نتیجه میگیریم نرگس اونقدی که از موش میترسه از جن نمیترسه:|


   
Azi، momo jon و celaena-sardothien واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

خیلی سال پیش دادشم اینا ی خونۀ خیلی بزرگ داشتن که گوشه‌اش یک اتاق بلااستفاده بود. در این اتاقه خود به خود باز می‌شد یهو((227))ما فکر می‌کردیم قفلش خرابه، بعده‌ها داداشم گفت خودش جنه رو دیده تو خونشون؛ الله اعلم. این مقدمه رو گفتم که بدونید ی چیزایی تو اون خونه بود. ی روز یکی از دوستام اومده پیش من تا باهاش ریاضی کار کنم،منم کلید خونۀ دادشم رو داشتم و رفتیم اونجا. طرفای 10 یا 11 بود که من رفتم بیرون دنبال ی کاری. موقع بیرون رفتم به رفیقم گفتم داداش اینجا جن داره‌ها، چیزی شد نترس. این رفیقه ما هم گفت برو بابا، من و ترس.

ما رفتیم و بعد حدود 1 ساعت برگشتیم، دیدم این بنده خدا خودش رو گوشۀ مبل جمع کرده و زیرچشمی به در این اتاقه که خود به خود باز میشه نگاه می‌کنه، گفتم چی شده؟ شروع کرد تعریف کردن؛ گفت تو که رفتی من پیش خودم گفتم برو بابا، جن ترس نداره که و از این حرفا، یهو موتورخونه روشن میشه و با صدای وحشتناکی شروع به کار می‌کنه و در این اتاقه هم با صدای قیژ ملایمی باز میشه. ((227))هیچی دیگه این بنده خدا بلند شده بود سر ظهری همۀ برقا رو روشن کرده بود و ی گوشه کز کرده بود. البته من بعده‌ها از داداشم شنیدم خونشون جن داشته((227))


   
Azi، momo jon و celaena-sardothien واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
 

اممممم. فردا به این امید میخوابم که روحم جدا شه ازم...آخ‌جووووووون.شایدم یکی رو سکته دادم از ترسهععععی.البته شایدن فقط تو شب اتفاق بیفته نه؟ یعنی باید شب بخوابم؟؟؟؟؟آه...


   
momo jon و celaena-sardothien واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Celaena Sardothien
(@celaena-sardothien)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 59
 

@kianick 103711 گفته:

اممممم. فردا به این امید میخوابم که روحم جدا شه ازم...آخ‌جووووووون.شایدم یکی رو سکته دادم از ترسهععععی.البته شایدن فقط تو شب اتفاق بیفته نه؟ یعنی باید شب بخوابم؟؟؟؟؟آه...

اخه نمیشه ک فدات شم ، من که از قصد نکردم ، در ضمن اصلا حس خوبی نیست که جنازه تو ببینی ، در ضمن کسایی هم ک شوت باشن حس نمیکنن حضورتو . پدرم یه چیزایی برام گفته اگه حوصله داشتی بیا پ.خ. برات میگم .


   
momo jon واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
 

@Celaena Sardothien 103714 گفته:

اخه نمیشه ک فدات شم ، من که از قصد نکردم ، در ضمن اصلا حس خوبی نیست که جنازه تو ببینی ، در ضمن کسایی هم ک شوت باشن حس نمیکنن حضورتو . پدرم یه چیزایی برام گفته اگه حوصله داشتی بیا پ.خ. برات میگم .

آرهههههه.

میخوام بدونم((200))


   
celaena-sardothien و momo jon واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 5 / 6
اشتراک: