اون چهار حرفیه احتمالا موقعی که شنیدی سکته کردی
چهار حرفی سکته نبود؟ ((42))
@kianick 102939 گفته:
میگم دوستان اون ۴ حرفیه لامپ نیس؟ شاید صدای لامپ بوده دیگه((85))((85))
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خب من معمولا آدم نترسیم. ولی خدا خیرم نده تو ترسوندن استادم. یه بار آبجی ام می خواست من رو بترسون( موفقم شد دو تایی حمله کرده بودن.) من هم برآمدم بر انتقام((102))((102))((102))
خلاصه من رو تو تاریکی ببینی با جن اشتباه می گیری! شب شد و رفتم پشت تختش و اون هم آواز خون وارد اتاقش شد و رفت سمت کلید لامپ که اون سر بود. من از پست تخت سد برآوردم و وایستادم البته خدا رحم کرد که سر و صدا نکردم همونجوری که سکته کرد!! یه خاطره دیگه هم دارم از ترسوندن معلم و دوستام که بعد میگم ولی تو کل عمرم چیزی لذت بخشتر از جیغ های اون شب آبجی ام نشنیدم((42))
آخ آخ تو ترسوندن خیلی خوبم خداروشکر هم ابتکار عملشو دارم هم جراتشو ....خخخخخ
چندسال پیش چهارشنبه سوری ، داداشم حموم رفته بود خیلی تو حال خودش بود و داشت آواز میخوند . حموم ما ی پنجره کوچیک داره ک به نورگیر باز میشه منم با چندتا سیگارت رفتم اونجا ((37))((76))
فک کنم ی چندتاییشم خورد تو سر و کلش ...((223)) خلاصه دستش نمیرسید وگرنه دو شقم میکرد چون بعدشم من رفتم بیرون تا اوضاع آروم شه ....((207))((200))
بازم سلام. بازم خاطرۀ ترسناک و بازم از اردوهای شمال. این رو به صورت ویس توی کانال گروه فرستادم اما اینجا هم میخوام بنویسمش.
یادم نیست دقیقاً چه سالی بود اما بازم برمیگرده به 10-12 سال پیش. بچه ها رو برده بودیم بیرون، شب خسته و کوفته برگشتیم خونه. دهات حموم عمومی داره. شبا نوبت آقایونه و روزا بانوان.((231))مردا آدم نیستن آخه، نمیترسن کههههه((51))ما از زور خستگی نتونستیم شب بریم استحمام. (خیالتون راحت، از ترس نبود، اونقدر شجاع هستم که برم حموم ((107)))
صبح زود از خواب بیدار شدم و دیدم که بدجوری داره حالم از خودم به هم میخوره. گفتم چیکار کنم، چیکار نکنم تصمیم گرفتم برم مرده شورخونه حمام کنم.((231))((225))چندتا ظرف آب برداشتم و رفتم. ببینید انقدر خواب بودم که به ذهنم نرسید خوب خود مرده شور خونه آب داره.
هوا نسبتا تاریک بود، اگر خاطرتون باشه قبلا گفتم که خونۀ ما و قبرستون و دو تا ساختمون متروکه نزدیک هم و نسبتا جدا از بقیۀ روستا بودن. مرده شورخونه هم وسط قبرستون بود. ما رفتیم سمت قبرستون . دورتادور مرده شورخونه فضای باز بود خلوت خلوت....اون موقع صبحم ک پرنده پر نمیزنه چ برسه ب آدمیزاد ((28))
در مرده شورخونه رو باز کردیم. فضا خوف بودا بوی کافور پیچیده بود با بوی نم آب مونده هم قاطی شده بود. ی سنگ بزرگ مرده شوری و ی سنگم ک مرده رو روش میذارن کفن میکنن و ظرفای دیگه هم بود. ما در رو بستیم و کارمون رو شروع کردیم. حالا صبح اول وقت، هوا ی نمه گرگ و میش، همه جا سکوت مطلق؛ من تنها وسط مرده شورخونه((227))((227))((227))((227))یهو ی صدای پایی از رو سقف مرده شور خونه بلند شد. (تق تق تق) انگار یکی داشت راه میرفت..
مو به تنم سیخ شد. خدایا چی کار کنم حالا. با خودم گفتم اگر اوضاع بی ریخت شد مثل ارشمیدس میزنم بیرون.((94))زیر لب گفتم:
-تو رو خدا بی خیال با من کاری نداشته باش .
هیچی دیگه مثل برق و باد کارم رو تموم کردم و دوییدم سمت خونه. جرأت نداشتم پشت سرمو نگاه کنم. وقتی رفیقام فهمیدن چی شده کلی بهم بد و بیراه گفتن که احمق خوب میرفتی تو دستشویی یا پارکینگ یا هرجای دیگه. ولی خوب مرده شور خونه بیشتر حال داد((227))((227))((6))
از این که همتون در این تاپیک شرکت کردید ممنون
((70))((122))
@Lord Snake 103085 گفته:
از این که همتون در این تاپیک شرکت کردید ممنون
((70))((122))
یعنی دیگه شرکت نکنیم؟((227))
منم می خوام شرکت کنم!
آقا چیزی که می خوام تعریف کنم باور کردنی تر از خیلی چیزایی هست که قبلا گفته شده. حد اقل خودم که اینطور فکر می کنم! به هر حال...
داداش کوچیکم الان کلاس دومه و اون موقع یادم نیست چند سالش بود به هر حال یه مدتی این برادر عزیز ما به دلایلی که نمی دونم شایدم یادم نیست شبا پیش بنده می خوابید. منم مانعش نمی شدم. خلاصه خیلی از شبایی که با هم می خوابیدیم من حدود ساعت های ۱ و ۲ بدون هیچ دلیلی از خواب بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد داداشم تو خواب شروع به خندیدن می کرد! این اتفاق بار ها و بار ها اتفاق افتاد ولی من به هیچکس حتی به خودش هیچی نگفتم و هر بار تا وقتی که خنده هاش تموم می شد بهش زل می زدم و بعدش اگه می تونستم دوباره می خوابیدم. یه لحظه تصور کنین: اون موقع شب یهو از خواب بیدار می شین و بعد تو اون سکوت و تاریکی بعد از نصفه شب یهو صدای خندیدن برادر کوچیک ترتون که کنارتون خوابیده رو می شنوین. حالا کمی فهمیدین من چی کشیدم! خوابیدن سخت میشه نه؟! و البته این فکر آزار دهنده به سراغتون میاد و تو اون لحظات مثل خوره به جونتون میفته که داره چی تو خواب میبینه؟ یا اصلا آیا واقعا داره خواب میبینه یا قضیه کلا یه چیزه دیگه س؟!
خلاصه اینکه یکی از ترسناک ترین چیزایی که می تونه واستون اتفاق بیفته شنیدن صدای خنده یه بچه، تنها، بعد از نصفه شب و صد البته تو تاریکی و سکوته!
البته بگم که من شخصا این اتفاق رو اصلا ماوراءالطبیعه نمی دونم و فکر می کنم کاملا اتفاقیه. ولی اینکه هر بار من بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد اون اتفاق می افتاد... خب، راستش بعضی وقتا ذهنمو به سمت اون چیزا می کشونه.
دوست دارم نظر شما رو در مورد این قضیه بدونم. ممنون میشم اگه بگید.
@M!r@ 103087 گفته:
منم می خوام شرکت کنم!
آقا چیزی که می خوام تعریف کنم باور کردنی تر از خیلی چیزایی هست که قبلا گفته شده. حد اقل خودم که اینطور فکر می کنم! به هر حال...
داداش کوچیکم الان کلاس دومه و اون موقع یادم نیست چند سالش بود به هر حال یه مدتی این برادر عزیز ما به دلایلی که نمی دونم شایدم یادم نیست شبا پیش بنده می خوابید. منم مانعش نمی شدم. خلاصه خیلی از شبایی که با هم می خوابیدیم من حدود ساعت های ۱ و ۲ بدون هیچ دلیلی از خواب بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد داداشم تو خواب شروع به خندیدن می کرد! این اتفاق بار ها و بار ها اتفاق افتاد ولی من به هیچکس حتی به خودش هیچی نگفتم و هر بار تا وقتی که خنده هاش تموم می شد بهش زل می زدم و بعدش اگه می تونستم دوباره می خوابیدم. یه لحظه تصور کنین: اون موقع شب یهو از خواب بیدار می شین و بعد تو اون سکوت و تاریکی بعد از نصفه شب یهو صدای خندیدن برادر کوچیک ترتون که کنارتون خوابیده رو می شنوین. حالا کمی فهمیدین من چی کشیدم! خوابیدن سخت میشه نه؟! و البته این فکر آزار دهنده به سراغتون میاد و تو اون لحظات مثل خوره به جونتون میفته که داره چی تو خواب میبینه؟ یا اصلا آیا واقعا داره خواب میبینه یا قضیه کلا یه چیزه دیگه س؟!
خلاصه اینکه یکی از ترسناک ترین چیزایی که می تونه واستون اتفاق بیفته شنیدن صدای خنده یه بچه، تنها، بعد از نصفه شب و صد البته تو تاریکی و سکوته!
البته بگم که من شخصا این اتفاق رو اصلا ماوراءالطبیعه نمی دونم و فکر می کنم کاملا اتفاقیه. ولی اینکه هر بار من بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد اون اتفاق می افتاد... خب، راستش بعضی وقتا ذهنمو به سمت اون چیزا می کشونه.
دوست دارم نظر شما رو در مورد این قضیه بدونم. ممنون میشم اگه بگید.
داداشت جنی شده شک نکن:pokerface:
منم رفته بودم خونه پدربزرگم همچین قضیه ای برای خودم پیش اومد که یه جای به خصوصی از خونه بود که چهار شب اونجا خوابیدم و هر شب کابوس می دیدم درباره جن و اینکه تعقیبم میکردن و هر بار تا میگرفتن من رو از خواب بیدار می شدم و هر چهار بار تا بیدار میشدم اذان شروع میشد ولی دیگه شب پنجم اونجا نخوابیدم و خواب دیدنا و بیدار شدنا ادامه پیدا نکرد
@M!r@ 103087 گفته:
منم می خوام شرکت کنم!
آقا چیزی که می خوام تعریف کنم باور کردنی تر از خیلی چیزایی هست که قبلا گفته شده. حد اقل خودم که اینطور فکر می کنم! به هر حال...
داداش کوچیکم الان کلاس دومه و اون موقع یادم نیست چند سالش بود به هر حال یه مدتی این برادر عزیز ما به دلایلی که نمی دونم شایدم یادم نیست شبا پیش بنده می خوابید. منم مانعش نمی شدم. خلاصه خیلی از شبایی که با هم می خوابیدیم من حدود ساعت های ۱ و ۲ بدون هیچ دلیلی از خواب بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد داداشم تو خواب شروع به خندیدن می کرد! این اتفاق بار ها و بار ها اتفاق افتاد ولی من به هیچکس حتی به خودش هیچی نگفتم و هر بار تا وقتی که خنده هاش تموم می شد بهش زل می زدم و بعدش اگه می تونستم دوباره می خوابیدم. یه لحظه تصور کنین: اون موقع شب یهو از خواب بیدار می شین و بعد تو اون سکوت و تاریکی بعد از نصفه شب یهو صدای خندیدن برادر کوچیک ترتون که کنارتون خوابیده رو می شنوین. حالا کمی فهمیدین من چی کشیدم! خوابیدن سخت میشه نه؟! و البته این فکر آزار دهنده به سراغتون میاد و تو اون لحظات مثل خوره به جونتون میفته که داره چی تو خواب میبینه؟ یا اصلا آیا واقعا داره خواب میبینه یا قضیه کلا یه چیزه دیگه س؟!
خلاصه اینکه یکی از ترسناک ترین چیزایی که می تونه واستون اتفاق بیفته شنیدن صدای خنده یه بچه، تنها، بعد از نصفه شب و صد البته تو تاریکی و سکوته!
البته بگم که من شخصا این اتفاق رو اصلا ماوراءالطبیعه نمی دونم و فکر می کنم کاملا اتفاقیه. ولی اینکه هر بار من بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد اون اتفاق می افتاد... خب، راستش بعضی وقتا ذهنمو به سمت اون چیزا می کشونه.
دوست دارم نظر شما رو در مورد این قضیه بدونم. ممنون میشم اگه بگید.
سلام. منم میخوام در جواب خاطرت ی خاطره بگم. همونطور که دوستمون هم بالا گفتن بعضی از مکانا مستعد ترس و و حشت یا کابوس و اینا هستن.
تو خونۀ قبلیمون ی جای خاص بود که من هر چند شب که اونجا میخوابیدم حتما ی کابوس وحشتناک میدیدم و بعضی وقتا اصطلاحاً بختک میفتاد روم(حالا کاری به صحت بختک ندارم فعلاً) یکی از بدترین خاطراتم از اونجا اینیه که مینویسم.
طرفای ساعت 8صبح از خواب بیدار شدم. دانشگام تموم شده بود و تا هر وقت دلم میخواست میخوابیدم اما اون روز کاملاً اتفاقی از خواب بیدار شدم با این حس که نمیتونم از جام تکون بخورم، نفسم تنگ شده بود و فقط چشمام کار میکرد. دقیقاً زیر پام پنج نفر وایساده بودن که من فقط میتونستم تصویر ضد نورشون رو ببینم. یکی که از بقیه قد کوتاهتر بود وسط وایساده بود. اونا فقط وایساده بودن و من فقط میتونستم نگاهشون کنم. هر لحظه نفس کشیدنم سخت تر میشد به طوریکه پیش خودم گفت، ای دل غافل ، دیدی مردیم و دارن جونمون رو میگیرن. در این حد اذیت میشدم. با این تصور که الآن جونم رو میگیرن چشمم رو بستم و چند لحظه بعد دوباره باز کردم، یکی از اونا رفته بود. هر بار که چشمم رو میبستم و باز میکردم یکیشون میرفت تا موقعی که فقط اون وسطیه مونده بود. برای بار آخر چشمم رو بستم و موقعیکه باز کردم دیدم هیچ کس نیست. همون موقع قفل بدنم هم باز شد. بلند شدم و نشستم و بعد از چند دقیقه ی نفس راحت کشیدم.
من حیث المجموع بعضی مکانا، بعضی زمانا و بعضی افراد(با توجه به چیزایی که به شخصه دیدم) مستعد چنین برنامه هایی هستن.
در مورد خاطرۀ شما هم باید بگم که هرچی بوده به نظر من اتفاقی نبوده. حالا حتماً هم نمیگم ی اتفاق ماورایی یا جن و روح بوده اما بدلیلی بیش از اتفاق نیازمنده.
در جواب به ghoghnous13
نه به خدا ((94))هرچه بیشتر شرکت کنید خوش حال تر میشم ((76))
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
@M!r@ 103087 گفته:
منم می خوام شرکت کنم!
آقا چیزی که می خوام تعریف کنم باور کردنی تر از خیلی چیزایی هست که قبلا گفته شده. حد اقل خودم که اینطور فکر می کنم! به هر حال...
داداش کوچیکم الان کلاس دومه و اون موقع یادم نیست چند سالش بود به هر حال یه مدتی این برادر عزیز ما به دلایلی که نمی دونم شایدم یادم نیست شبا پیش بنده می خوابید. منم مانعش نمی شدم. خلاصه خیلی از شبایی که با هم می خوابیدیم من حدود ساعت های ۱ و ۲ بدون هیچ دلیلی از خواب بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد داداشم تو خواب شروع به خندیدن می کرد! این اتفاق بار ها و بار ها اتفاق افتاد ولی من به هیچکس حتی به خودش هیچی نگفتم و هر بار تا وقتی که خنده هاش تموم می شد بهش زل می زدم و بعدش اگه می تونستم دوباره می خوابیدم. یه لحظه تصور کنین: اون موقع شب یهو از خواب بیدار می شین و بعد تو اون سکوت و تاریکی بعد از نصفه شب یهو صدای خندیدن برادر کوچیک ترتون که کنارتون خوابیده رو می شنوین. حالا کمی فهمیدین من چی کشیدم! خوابیدن سخت میشه نه؟! و البته این فکر آزار دهنده به سراغتون میاد و تو اون لحظات مثل خوره به جونتون میفته که داره چی تو خواب میبینه؟ یا اصلا آیا واقعا داره خواب میبینه یا قضیه کلا یه چیزه دیگه س؟!
خلاصه اینکه یکی از ترسناک ترین چیزایی که می تونه واستون اتفاق بیفته شنیدن صدای خنده یه بچه، تنها، بعد از نصفه شب و صد البته تو تاریکی و سکوته!
البته بگم که من شخصا این اتفاق رو اصلا ماوراءالطبیعه نمی دونم و فکر می کنم کاملا اتفاقیه. ولی اینکه هر بار من بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد اون اتفاق می افتاد... خب، راستش بعضی وقتا ذهنمو به سمت اون چیزا می کشونه.
دوست دارم نظر شما رو در مورد این قضیه بدونم. ممنون میشم اگه بگید.
خود اشخاص هم می تونن نیرویی داشته باشن که باعث این اتفاق بشه
بعضبیا حتی بهت نگاه میکنند انگار تا درونت نفوذ می کنند بعضی ها هم ممکنه یک رگه از جن داشته باشد.((73)) البته هیچ کدوم از این چیزا ریشه ی علمی ندارن اگر داشته باشنم دانشمندا علاقه ای به باورش ندارن تازه تو میگی برادرت کوچیک بود ممکنه جن زده هم شده باشه
البته من اطلاعاتی با ریشه درست ندارن چیزایی که شنیدم یا خوندم رو میگم ((85))((77))
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پستها ادغام شدند - - - - - - - - -
@M!r@ 103087 گفته:
منم می خوام شرکت کنم!
آقا چیزی که می خوام تعریف کنم باور کردنی تر از خیلی چیزایی هست که قبلا گفته شده. حد اقل خودم که اینطور فکر می کنم! به هر حال...
داداش کوچیکم الان کلاس دومه و اون موقع یادم نیست چند سالش بود به هر حال یه مدتی این برادر عزیز ما به دلایلی که نمی دونم شایدم یادم نیست شبا پیش بنده می خوابید. منم مانعش نمی شدم. خلاصه خیلی از شبایی که با هم می خوابیدیم من حدود ساعت های ۱ و ۲ بدون هیچ دلیلی از خواب بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد داداشم تو خواب شروع به خندیدن می کرد! این اتفاق بار ها و بار ها اتفاق افتاد ولی من به هیچکس حتی به خودش هیچی نگفتم و هر بار تا وقتی که خنده هاش تموم می شد بهش زل می زدم و بعدش اگه می تونستم دوباره می خوابیدم. یه لحظه تصور کنین: اون موقع شب یهو از خواب بیدار می شین و بعد تو اون سکوت و تاریکی بعد از نصفه شب یهو صدای خندیدن برادر کوچیک ترتون که کنارتون خوابیده رو می شنوین. حالا کمی فهمیدین من چی کشیدم! خوابیدن سخت میشه نه؟! و البته این فکر آزار دهنده به سراغتون میاد و تو اون لحظات مثل خوره به جونتون میفته که داره چی تو خواب میبینه؟ یا اصلا آیا واقعا داره خواب میبینه یا قضیه کلا یه چیزه دیگه س؟!
خلاصه اینکه یکی از ترسناک ترین چیزایی که می تونه واستون اتفاق بیفته شنیدن صدای خنده یه بچه، تنها، بعد از نصفه شب و صد البته تو تاریکی و سکوته!
البته بگم که من شخصا این اتفاق رو اصلا ماوراءالطبیعه نمی دونم و فکر می کنم کاملا اتفاقیه. ولی اینکه هر بار من بیدار می شدم و دقیقا چند لحظه بعد اون اتفاق می افتاد... خب، راستش بعضی وقتا ذهنمو به سمت اون چیزا می کشونه.
دوست دارم نظر شما رو در مورد این قضیه بدونم. ممنون میشم اگه بگید.
خود اشخاص هم می تونن نیرویی داشته باشن که باعث این اتفاق بشه
بعضبیا حتی بهت نگاه میکنند انگار تا درونت نفوذ می کنند بعضی ها هم ممکنه یک رگه از جن داشته باشد.((73)) البته هیچ کدوم از این چیزا ریشه ی علمی ندارن اگر داشته باشنم دانشمندا علاقه ای به باورش ندارن تازه تو میگی برادرت کوچیک بود ممکنه جن زده هم شده باشه
البته من اطلاعاتی با ریشه درست ندارن چیزایی که شنیدم یا خوندم رو میگم ((85))((77))
@ghoghnous13 103103 گفته:
سلام. منم میخوام در جواب خاطرت ی خاطره بگم. همونطور که دوستمون هم بالا گفتن بعضی از مکانا مستعد ترس و و حشت یا کابوس و اینا هستن.
تو خونۀ قبلیمون ی جای خاص بود که من هر چند شب که اونجا میخوابیدم حتما ی کابوس وحشتناک میدیدم و بعضی وقتا اصطلاحاً بختک میفتاد روم(حالا کاری به صحت بختک ندارم فعلاً) یکی از بدترین خاطراتم از اونجا اینیه که مینویسم.
طرفای ساعت 8صبح از خواب بیدار شدم. دانشگام تموم شده بود و تا هر وقت دلم میخواست میخوابیدم اما اون روز کاملاً اتفاقی از خواب بیدار شدم با این حس که نمیتونم از جام تکون بخورم، نفسم تنگ شده بود و فقط چشمام کار میکرد. دقیقاً زیر پام پنج نفر وایساده بودن که من فقط میتونستم تصویر ضد نورشون رو ببینم. یکی که از بقیه قد کوتاهتر بود وسط وایساده بود. اونا فقط وایساده بودن و من فقط میتونستم نگاهشون کنم. هر لحظه نفس کشیدنم سخت تر میشد به طوریکه پیش خودم گفت، ای دل غافل ، دیدی مردیم و دارن جونمون رو میگیرن. در این حد اذیت میشدم. با این تصور که الآن جونم رو میگیرن چشمم رو بستم و چند لحظه بعد دوباره باز کردم، یکی از اونا رفته بود. هر بار که چشمم رو میبستم و باز میکردم یکیشون میرفت تا موقعی که فقط اون وسطیه مونده بود. برای بار آخر چشمم رو بستم و موقعیکه باز کردم دیدم هیچ کس نیست. همون موقع قفل بدنم هم باز شد. بلند شدم و نشستم و بعد از چند دقیقه ی نفس راحت کشیدم.
من حیث المجموع بعضی مکانا، بعضی زمانا و بعضی افراد(با توجه به چیزایی که به شخصه دیدم) مستعد چنین برنامه هایی هستن.
در مورد خاطرۀ شما هم باید بگم که هرچی بوده به نظر من اتفاقی نبوده. حالا حتماً هم نمیگم ی اتفاق ماورایی یا جن و روح بوده اما بدلیلی بیش از اتفاق نیازمنده.
بنده هم این بحث مکان های خاص رو بارها تجربه کردم تو خونمون داریم از این جاها ولی بدترین خاطرم از این مکان ها برمیگرده به یه سفر تو خرد سالیم(دوران ابتدایی) درست یادم نیست کجا رفته بودیم ولی یادمه شب واسه خوابیدن تو حیات یه مسجد بود یا امام زاده درست نمی دونم خوابیدیم به شدت تاریک بود در حدی که زیر پامون رو هم نمی تونستیم ببینیم به هر حال هرطور شده خوابیدیم ولی من مدام کابوس های وحشتناک می دیدم بیدار می شدم کمی پهلو به پهلو می شدم و دوباره می خوابیدم و دوباره کابوس می دیدم.
همه هم خواب بودن به جز من(منم اصولا وقتی کابوسی چیزی می دیدم(الان چند ساله که هیچی نمی بینم حتی رویا!) به کسی چیزی نمی گفتم) بالاخره بعد از بارها تلاش برای خوابیدن و کابوس دیدن کلافه شدم و نور چراغ قوه م رو انداختم دور و اطراف فهمیدم رو یه
قبر خوابیدم!!! فکر کن ساعت ۳ و ۴ صب تو تاریکی محض یه سنگ قبر زیرت ببینی! هیچی دیگه همونجا از ترس خشکم زد تا صب خوابم نبرد.
خلاصه این خاطره رو تعریف کردم که بگم منم میدونم یه مکان های خاصی وجود دارن ولی با این حال فکر کنم قضیه من و داداشم یه چیز دیگه س.
@mixed-nut 102908 گفته:
میگم این اتفاق میتونه توهم باشه، یا یه مشکل دیداری حتی (با حداقل من اینطوری خودم رو گول زدم تا حالا) و قصدی هم برای اثباتش ندارم. صرفا اتفاقی که افتاد رو میگم:
یه بعدازظهر زمستونی، کسی خونه نبود، من هم گرفتم خوابیدم.
عصر که بیدار شدم، آفتاب غروب کرده بود و همهجا تاریک شده بود. هیچ لامپی توی خونه روشن نبود. از اون بیدار شدن ها که نمیدونی امروزه، فرداست، قیامت شده... من چشمام رو باز کردم و همینجوری که روی تخت رو به سقف دراز کشیده بودم، یه لکه ی سیاه درست روبروم روی سقف توجهم رو جلب کرد.
من فکر کردم از این کهکشان ها توی چشمم افتاده که بلافاصله بعد باز کردن چشما به وجود میاد، برای همین چشمام رو مالیدم، ولی لکه همون جا بود. یه لکه ی سایهمانند بیشکل بود.
خلاصه اون لکه رفت توی مخم (و من اون موقع اصلا توی فاز اجنه نبودم، فکر کنم حتی اعتقادی هم نداشتم که بخوان سراغم بیان یا چی...)
کنجکاوی فشار آورد. حدس زدم از پنجره ی اتاقم (که رو به پذیرایی باز میشه) سایه افتاده، برای همین رفتم چراغ پذیرایی رو روشن کردم و برگشتم.
خب اون سایه همچنان اونجا بود
کم کم درک و ترس بهم رخنه میکرد، ولی خب گفتم که، نمیخواستم باور کنم اون یه سایه نیست!
برای همین طی آخرین اقدام، چراغ اتاقم رو روشن کردم و...
اون سایه همچنان باقی موند ^____^
من وقتایی که میترسم فلج میشم واقعا.
نه میتونستم چشم ازش بردارم، و نه تحمل دیدنش رو داشتم. حتی صدام درنمیومد جیغ بزنم (الان که دارم تعریفش میکنم خنده م گرفته ((42)))
بالاخره تونستم فرار کنم، از اتاقم زدم بیرون، سر راهم همه کلید چراغا رو روشن کردم و رفتم حیاط، چسبیدم به در و اونقدر منتظر موندم تا مامان برگرده...
مامان خندید، گفت حتما سایه افتاده. ولی وقتی برگشتیم داخل، چیزی روی سقف نبود.
من تا مدتها چراغ ها رو روشن و خاموش میکردم تا دوباره اون سایه رو به وجود بیارم، که ثابت کنم بازی نور بوده، ولی نشد.
باز هم میگم، هر احتمالی وجود داره، ولی من اصلا دلم نمیخواد که باور کنم جن بوده!
ترجیح میدم فکر کنم که خطای دیداری بوده...
همین الان یه پستی دیدم توی پیج فارسی فکتز، با شما به اشتراکش میذارم:
فلج خواب یا بختک دو مدل داره:
مدل اول شما خواب هستین ولی هورمون فلجکننده زیادی ترشح شده، میدونید که باید بیدار شید، میخواید که بیدار شید، ولی نمیتونید، توی خواب فلج شدید!
مدل دوم ترسناکتره؛ بعد خواب ترسناک، مغزتون بیداره، چشماتون هم بازه، ولی نمیتونید تکون بخورید. یعنی بدن فلجه. ممکنه با تنگی نفس و سردرد و توهم همراه باشه. اما مورد دوم یک نکته جالب داره:
تمام کسانی که این حالت دوم رو داشتن، توهم حضور یه موجود سیاه رنگ و شبهگونه رو داشتن...
فکر کنم این بلاییه که سرم اومده (گرچه اون موجود نمیخواست منو بکشه :دی
این هم لینکش: Instagram
منم یه داستانی از اقوام و نه یک خاطره رو تعریف میکنم در مورد جا و مکان خاص
خونه یکی از اقوام یه جایی از حیاط هست که شرط میبندن اگه اونجا خوابیدی و تا یک هفته مریض تو بستر نیوفتادی مثلا 200 تومن بدن و جالب اینه که تا حالا نباختن
یه بارم عمه ام داشت خاطرات قدیمش رو یاد میکرد که گفت یه شب که رفته بوده مراسم عزاداری همراه یه گروه بزرگ و در راه بازگشت صدای اونیکی عمه ام رو میشنوه که میگه بیا دستم رو بگیر پام پیچ خورده و جالب اینکه ایشون اصلا نیومده بود و صدا هم از تو تاریکی میومد خلاصه عمه نرفت و از همه طرف شروع میکنن به سنگ انداختن که همه میرن خونه یکی از همراه ها تا تموم میشه و کم کم مین خونه و وقتی عمه از اونیکی عمه میپرسه میگه کل شب خونه بوده((227))
داداشم تعریف میکرد ی روز رفته بود توی خونه و دیده بود همه جا تاریکه و کسی هم خونه نیست. تا رفته بود داخل یکی زده بود زیر گوشش. اونم در رفته بود توی کوچه و اون یکی دادشم رو زده بود که تو چرا من رو زدی.((96))ولی حقیقت امر اینه که داداشم که توی کوچه بوده همزمان نمیتونسته دو جا باشه که.پس نتیجۀ اخلاقی: موقعیکه کسی خونه نبوده پس کی خونه بوده که داداشم رو زده بوده.
نخند. واقعیت داره((227))
دوم راهنمایی بودیم. من و چندتا از رفقا عادت داشتیم فیلمای خوب تلوزیونو به هم معرفی کنیم و بشینیم نگاشون کنیم
فرداش میرفتیم مدرسه با هم نقدشون میکردم (بیشتر حدس میزدیم چه تیکه هایی سانسور شدن)
باری!
یه شب شبکه چهار یه فیلم ترسناک داشت: پاراگراف 87
من و دوستان هماهنگ شدیم، شب نشستیم اینو نگاه کردیم
فیلم به این صورته که یه گروه نجات میرن یه آزمایشگاه زیرزمینی توی قطب فکر کنم. که از اهالی آزمایشگاه هیچ خبری نشده یه مدته، اینا میرن که ببینن چه خبره
و اونجا گیر میفتن! و یه موجودی (که یادم نیست چی بود) افراد اونجا رو آلوده کرده و از حالت انسانی خارج کرده. دوتا سرم پادزهر بوده. اینا هم دوجین آدم، باعث میشه اینا تصمیم بگیرن که به شکل دوئل همدیگه رو حذف کنن تا این که به بیماری دچار شن، دو نفر آخر سرم رو تزریق کنن و برن خونه هاشون و...
خلاصه
ما اینو نگاه کردیم، بدجور هم ترسیدیم.
فرداش رفتیم مدرسه، حرفه و فن داشتیم، گروه ما باید ماکت درست میکرد، رفتیم کارگاه که توی زیرزمین بود.
همینجور داشتیم ماکتو درست میکردیم که صدای ناظم از پشت میکروفن اومد که میگفت بیاید سر صف برنامه داریم.
ما هم گفتیم بریم خوش باشیم
شروع کردیم به جمع کردن وسایل که یکی از دوستان گفت: در باز نمیشه
گفتم حتما قفلش کردین.
کلیدو انداخت توی قفل، هرچی چرخوند، در باز نشد((227))
درو کشیدیم، هل دادیم، لگد زدیم، باز نشد که نشد
کم کم داشت صحنه های فیلم دیشبی برامون تداعی میشد، هرلحظه منتظر بودیم یکیمون تبدیل بشه به هیولا 😥
نهایت بهره رو هم از کارگاه بردیم: هرچی پیچ گوشتی و چهارگوش و میله و آهنبر به کار گرفتیم بیفایده بود
آخرش من پیشنهاد دادم دستگیره درو واکنیم بذاریمش زمین، بلکه فرجی شد
دستگیره رو کامل از در جدا کردیم، بازم باز نشد:-SS
من دیگه رسما داشتم سکته میزدم
حالا هرچی جیغ میزنیم و کمک میخوایم، هیشکی صدامونو نمیشنوه
همه رفته بودن حیاط واسه برنامه، صدای آهنگ و سرودو تا ته بلند کرده بودن...
سه چهار نفر خزیدن گوشه کارگاه شروع کردن به گریه(((
خلاصه ما دو زنگ تموم اونجا گیر افتادیم، یکی فشارش افتاد، یکی از فرط گریه به هق هق رو آورده بود، من خودم گلوم زخم شده بود انقدر داد زده بودم واسه کمک
بدجور ترسیدیم! تا مدت ها طرف زیرزمین نرفتیم.
تازه بعد که پیدامون کردن، یه ساعت هم علاف شدیم که نجاتمون بدن، چون دستگیره رو باز کرده بودیم، زبانه قفل گیر کرده بود، قفل سازه یه چکش به در میزد، یه فحش نثار اجداد ما میکرد
@mixed-nut 103272 گفته:
دوم راهنمایی بودیم. من و چندتا از رفقا عادت داشتیم فیلمای خوب تلوزیونو به هم معرفی کنیم و بشینیم نگاشون کنیم
فرداش میرفتیم مدرسه با هم نقدشون میکردم (بیشتر حدس میزدیم چه تیکه هایی سانسور شدن)
باری!
یه شب شبکه چهار یه فیلم ترسناک داشت: پاراگراف 87
من و دوستان هماهنگ شدیم، شب نشستیم اینو نگاه کردیم
فیلم به این صورته که یه گروه نجات میرن یه آزمایشگاه زیرزمینی توی قطب فکر کنم. که از اهالی آزمایشگاه هیچ خبری نشده یه مدته، اینا میرن که ببینن چه خبره
و اونجا گیر میفتن! و یه موجودی (که یادم نیست چی بود) افراد اونجا رو آلوده کرده و از حالت انسانی خارج کرده. دوتا سرم پادزهر بوده. اینا هم دوجین آدم، باعث میشه اینا تصمیم بگیرن که به شکل دوئل همدیگه رو حذف کنن تا این که به بیماری دچار شن، دو نفر آخر سرم رو تزریق کنن و برن خونه هاشون و...
خلاصه
ما اینو نگاه کردیم، بدجور هم ترسیدیم.
فرداش رفتیم مدرسه، حرفه و فن داشتیم، گروه ما باید ماکت درست میکرد، رفتیم کارگاه که توی زیرزمین بود.
همینجور داشتیم ماکتو درست میکردیم که صدای ناظم از پشت میکروفن اومد که میگفت بیاید سر صف برنامه داریم.
ما هم گفتیم بریم خوش باشیم
شروع کردیم به جمع کردن وسایل که یکی از دوستان گفت: در باز نمیشه
گفتم حتما قفلش کردین.
کلیدو انداخت توی قفل، هرچی چرخوند، در باز نشد((227))
درو کشیدیم، هل دادیم، لگد زدیم، باز نشد که نشد
کم کم داشت صحنه های فیلم دیشبی برامون تداعی میشد، هرلحظه منتظر بودیم یکیمون تبدیل بشه به هیولا 😥
نهایت بهره رو هم از کارگاه بردیم: هرچی پیچ گوشتی و چهارگوش و میله و آهنبر به کار گرفتیم بیفایده بود
آخرش من پیشنهاد دادم دستگیره درو واکنیم بذاریمش زمین، بلکه فرجی شد
دستگیره رو کامل از در جدا کردیم، بازم باز نشد:-SS
من دیگه رسما داشتم سکته میزدم
حالا هرچی جیغ میزنیم و کمک میخوایم، هیشکی صدامونو نمیشنوه
همه رفته بودن حیاط واسه برنامه، صدای آهنگ و سرودو تا ته بلند کرده بودن...
سه چهار نفر خزیدن گوشه کارگاه شروع کردن به گریه(((
خلاصه ما دو زنگ تموم اونجا گیر افتادیم، یکی فشارش افتاد، یکی از فرط گریه به هق هق رو آورده بود، من خودم گلوم زخم شده بود انقدر داد زده بودم واسه کمک
بدجور ترسیدیم! تا مدت ها طرف زیرزمین نرفتیم.
تازه بعد که پیدامون کردن، یه ساعت هم علاف شدیم که نجاتمون بدن، چون دستگیره رو باز کرده بودیم، زبانه قفل گیر کرده بود، قفل سازه یه چکش به در میزد، یه فحش نثار اجداد ما میکرد
آخجون((5))((5))((5))چ روز باحالی بوده.
ولی جدای از شوخی توهم از همه چیز بدتره. من خودم تا چند روز بعد از دیدن آنابل فکر میکردم یکی شبا تو خونمون راه میره((207))