Header Background day #29
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

خاطرات ترسناک من

82 ارسال‌
26 کاربران
308 Reactions
17 K نمایش‌
Lord Snake
(@lord-snake)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 10
شروع کننده موضوع  

سلام

نظرتون چیه هرکس یک خاطره از ترسناک ترین چیزی که تو عمرش دیده بگه یا اتفاقات ترسناکی که براتون افتاده ((227))

خاطرات ترسناک خودتونو با بقیه به اشتراک بزارید .


   
Nari، python، alirbn22 و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

@kianick 102939 گفته:

میگم دوستان اون ۴ حرفیه لامپ نیس؟ شاید صدای لامپ بوده دیگه((85))((85))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

خب من معمولا آدم نترسیم. ولی خدا خیرم نده تو ترسوندن استادم. یه بار آبجی ام می خواست من رو بترسون( موفقم شد دو تایی حمله کرده بودن.) من هم برآمدم بر انتقام((102))((102))((102))

خلاصه من رو تو تاریکی ببینی با جن اشتباه می گیری! شب شد و رفتم پشت تختش و اون هم آواز خون وارد اتاقش شد و رفت سمت کلید لامپ که اون سر بود. من از پست تخت سد برآوردم و وایستادم البته خدا رحم کرد که سر و صدا نکردم همونجوری که سکته کرد!! یه خاطره دیگه هم دارم از ترسوندن معلم و دوستام که بعد میگم ولی تو کل عمرم چیزی لذت بخشتر از جیغ های اون شب آبجی ام نشنیدم((42))

نکن عزیز من. خطرناکه. برو خودتو بترسون((78))


   
lord-snake و momo jon واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
fatemeh.s
(@fatemeh-s)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 46
 

یکی از ترسناک ترین خاطره هایی که دارم مال موقع هشت سالگیم بود که پدر و مادرم با خاله و همسر خالم رفته بودن سفر و ما چهار تا دختر توی خونه تنها موندیم. خلاصه شب شد و وقتی که می خواستیم همه بخوابیم یه سوسک گنده در هال خونه مشاهده کردم با جیغ من همه پریدیم بالای مبلا که یه وقت آقا سوسکه نخورتمون. بعد یه مدت، دختر خاله بزرگم شجاعت به خرج داد و مارو شیر کرد که بگردیم دنبال سوسک. سوسک رو زیر میز پیدا کردیم.دو نفرمون میزو بلند کرده بودیم، دختر خالم هم دمپایی رو گرفته بود که سوسکو له کنه که بطور ناگهانی برق قطع شد. سوسکه هم فرار کرد و بعد از وصل شدن برق نتونستیم پیداش کنیم.

اون شب از بدترین و ترسناک ترین شب های عمرم بود؛ خوابیدن با یک سوسک توی یک خونه.


   
alirbn22، md128، lord-snake و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
 

من فوق تخصص ترسوندنم((99))

یه شب با دوستا و معلمان تا شب تو مدرسه اردو داشتیم. ساعت ۸ بعد از شام رفتم بالا توی آخرین کلاس با برقای خاموش! بعد از چند دیقه معلم محترم با دوستان نرم نرمک سر رسیدن و تازه داشتن بی خیال اون سایه ای که اونور راهرو دیده بودن میشدن که من به دوستم علامت دادم تا حواسشونو به اون طرف پرت کنه و بعد جلوشون ساکت ایستادم. راستشو بخواین رازش همینه یه جن خوب سر و صدا راه نمی اندازه. میزاره خود طرف زهر ترک بشه. خلاصه یهو ته راهرو رو نگاه کردن و من رو دیدن. بعد از مرحله ی سکته کردن و قبض روح شدن هم تا نیم ساعت من رو دنبال میکردن و آخر سر به مدیر پناه بردم که دمشون گرم یه راس تحویلم دادن. خلاصه من به مردم آزاری مشهورم!!!!


   
alirbn22، md128، lord-snake و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
girl.of.wind
(@girl-of-wind)
Trusted Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 56
 

@ghoghnous13 102935 گفته:

چشم تعریف میکنم. ولی اخه کدومش رو تعریف کنم؟((231)):-ss

در خلال همون اردوهایی که بچه های مدرسه رو میبردیم سالهای بعدش اتفاقای جالبتری میفتاد برامون. البته ما خودمونم اذیت میکردیما((72)). برای بچه ها تعریف کرده بودیم که اینجا جن داره و کلی هم کارای ترسناک کرده بودیم. ی شب که به دلیلی همۀ بچه ها رو تا پای مرگ ترسونده بودیم من تصمیم گرفته که گلاب به روتون برم دستشویی.

اجازه بدید ی نقشه ای از خونه ای که توش بودیم بهتون بدم. توی همون روستای مذکور در خاطرۀ قبلی همۀ خونه ها سمت چپ جاده بودن به جز خونۀ ما و دو تا ساختمون متروکه و قبرستون ده. :وای:. ساختمونی هم که ما داخلش بودیم سه طبقه بود ولی از اینا که توی شیب ساخته میشه. طوری که در کوچک ساختمون هم سطح جاده بود ولی در پارکینگی ی طبق میرفت پایین. ما هم چون جمعیتمون زیاد بود قدغن کرده بودیم کسی از سرویس داخل ساختمون استفاده کنه و همه باید میرفتن توی حیاط و از سرویسی که زیر ساختمون و اول پارکینگ بود استفاده میکردن. طبقۀ بالا هم نیمه کاره بود. این نمای کلی ساختمون.

خلاصه من داشتم میرفتم و به بچه ها که میدونستم هیچ کدومشون از ترس تنهایی بیرون نخواهند رفت گفتم هر کی میخواد بره سرویس من دارم میرم.

ی نفر گفت من میام. گفتم کس دیگه ای نیست؟ همه گفتن نه آقا خیالتون راحت.

ما رفتیم و برگشتیم ی نفر گفت اقا منم میخوان برم. خلاصه ما هفت هشت باری رفتیم پایین و اومدیم بالا. راه پله های حیاطم از این آهنیا که میپیچه میره بالا، اعصابم خرد شد. گفتم این بار آخره که من میرم پایین، هر کی میخواد بره بیاد که من دیگه کسی رو نمیبرم. ی نفر گفت آقا من. با این بنده خدا رفتیم پایین. این طفلک رفت داخل سرویس ما هم وایسادیم بیرون که این نترسه. حالا تصور کنید ساعت 11 شب، همه جا تاریک. دهات که نور درست و حسابی نداره. ی نمه نور مهتاب زده. من خودمم ی ذره ترسیده بودم. هی صدای خش خش میاد چراغ قوه رو بنداز اینور، صدای از اونور میاد نور رو بنداز اونور. دیگه خودتون تصور کنید که همه جا هم ساکته یهو ی نفر سه تا مشت محکم کوبید به دیوار پشتی دستشویی. صدا رو تصور کنید( بومب بومب بومب). حالا تو پارکینگ کسی نیست.

پسره از تو سرویس گفت: آقا شما بودید؟ دیدم هر چی بگم این از ترس می میره. گفتم: آره خیالت راحت. فقط زود بیا بریم. اونم فهمیده بود من نبودم سه سوته اومد بیرون. گوله از راه پله رفت بالا و منم بدون اینکه نظری به پشت سرم بندازم پشت بندش رفتم. ((227))((227))((227))((227))((227))((227))

این یکیشون بود. ما سالها بچه ها رو اردو بردیم و از این خاطرات زیاد دارم. بازم میگم براتون.

اون بیشتر احتمال یکی از بچه ها بوده که اومده بوده عوض اینکه ترسونده بودینش رو در بیاره( همینکه یجورایی مجبورت کرده هشت بار بالا پایین بری که هم با خسته کردنت عوض دربیارن هم اینکه اگه بار اول و دوم که رفتی پایین هنوز شجاع بودی، کم کم صدا های شب و سایه های تو تاریکی به نظرت عجیب بیاد و شرایط برای ترسوندنت کاملا آماده بشه)

اگه هم بچه ها نبودن یکی از اون موجوداتی بوده که مشاهده کرده که ازش استفاده ابزاری کردی در راستای ترسوندن بقیه و حال کردن خودت از وضعیتشون! با خودش گفته بزار یه ذره عوضشو دربیارم!

از این به بعد اردویی چیزی رفتی و محلیا بهتون گفتن جن یا هر موجود غیر عادی ای داره بهتر رفتار کنید. چون اصولا محلیا اونجا زندگی کردن و مثل شما تازه از راه نرسیدن هیجان زده نشدن که توهم بزنن و اصولا سعی در زهره ترک کردن همدیگه ندارن پس امکانش هست که واقعا چیزی اونجا باشه.

خب شما خودتو بزار جای اون موجود؛ یه سری ادم پا شدن اومدن محل زندگی تو(رفتار خوب که چه عرض کنم سلامم ندادن) و شروع کردن فحش دادن بهت و ازت بد گفتن و استفاده ابزاری((231)) خب به جرعت میتونم بگم که خیلی مهربون تر از خیلی از ماها بوده که فقط باهاتون یه شوخیه کوچیک کرده!

اجنه یا چیزای دیگه که وجود دارن اکثرا مثل ما مشکل ندارن همینجوری برن بقیه رو اذیت کنن یا مشکلی به وجود بیارن، شما خودت بخوای کسی رو اذیت کنی همینطوری از راهرو خونش رد میشی؟ همین؟؟!! پس اصولا بهتره دلیل دستشون ندین که بخوان تلافی کنن و دشمنی که برای خودتون درست نکنین که حتی نمیبینینش!!

من که به شخصه فک نمیکنم همه شون اون قدر مهربون باشن که یه شوخی کوچیک کنن و بزارن برین!! پس با این موجودات صلح جو درست رفتار کنین. البته نمیگم برین سلام کنین به هوا


   
SIR M.H.E، alirbn22، lord-snake و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

@girl of wind 102951 گفته:

اون بیشتر احتمال یکی از بچه ها بوده که اومده بوده عوض اینکه ترسونده بودینش رو در بیاره( همینکه یجورایی مجبورت کرده هشت بار بالا پایین بری که هم با خسته کردنت عوض دربیارن هم اینکه اگه بار اول و دوم که رفتی پایین هنوز شجاع بودی، کم کم صدا های شب و سایه های تو تاریکی به نظرت عجیب بیاد و شرایط برای ترسوندنت کاملا آماده بشه)

اگه هم بچه ها نبودن یکی از اون موجوداتی بوده که مشاهده کرده که ازش استفاده ابزاری کردی در راستای ترسوندن بقیه و حال کردن خودت از وضعیتشون! با خودش گفته بزار یه ذره عوضشو دربیارم!

از این به بعد اردویی چیزی رفتی و محلیا بهتون گفتن جن یا هر موجود غیر عادی ای داره بهتر رفتار کنید. چون اصولا محلیا اونجا زندگی کردن و مثل شما تازه از راه نرسیدن هیجان زده نشدن که توهم بزنن و اصولا سعی در زهره ترک کردن همدیگه ندارن پس امکانش هست که واقعا چیزی اونجا باشه.

خب شما خودتو بزار جای اون موجود؛ یه سری ادم پا شدن اومدن محل زندگی تو(رفتار خوب که چه عرض کنم سلامم ندادن) و شروع کردن فحش دادن بهت و ازت بد گفتن و استفاده ابزاری((231)) خب به جرعت میتونم بگم که خیلی مهربون تر از خیلی از ماها بوده که فقط باهاتون یه شوخیه کوچیک کرده!

اجنه یا چیزای دیگه که وجود دارن اکثرا مثل ما مشکل ندارن همینجوری برن بقیه رو اذیت کنن یا مشکلی به وجود بیارن، شما خودت بخوای کسی رو اذیت کنی همینطوری از راهرو خونش رد میشی؟ همین؟؟!! پس اصولا بهتره دلیل دستشون ندین که بخوان تلافی کنن و دشمنی که برای خودتون درست نکنین که حتی نمیبینینش!!

من که به شخصه فک نمیکنم همه شون اون قدر مهربون باشن که یه شوخی کوچیک کنن و بزارن برین!! پس با این موجودات صلح جو درست رفتار کنین. البته نمیگم برین سلام کنین به هوا

احتمال اول رو که اصلا فکرش رو نکن. بعد تنها کسی که بی ادبی کرد برای همون گروه اول بود که سالها قبل بود. ولی کلا مردم آزاری حال میده. حالا به مرور زمان خاطرات دیگه ای براتون میگم ، یکی از یکی بدتر.((72))البته چند تاشم نگم بهتره.

اینم درسته که اجنه رو نباید اذیت کرد. ولی ما اونا رو اذیت نمیکردیم که((62))

من حیث المجموع اینا خاطراته و گذشته. الآن مهمه که هنوزم من کرم دارم و ملت رو میترسونم((223))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

@fatemeh.s 102947 گفته:

یکی از ترسناک ترین خاطره هایی که دارم مال موقع هشت سالگیم بود که پدر و مادرم با خاله و همسر خالم رفته بودن سفر و ما چهار تا دختر توی خونه تنها موندیم. خلاصه شب شد و وقتی که می خواستیم همه بخوابیم یه سوسک گنده در هال خونه مشاهده کردم با جیغ من همه پریدیم بالای مبلا که یه وقت آقا سوسکه نخورتمون. بعد یه مدت، دختر خاله بزرگم شجاعت به خرج داد و مارو شیر کرد که بگردیم دنبال سوسک. سوسک رو زیر میز پیدا کردیم.دو نفرمون میزو بلند کرده بودیم، دختر خالم هم دمپایی رو گرفته بود که سوسکو له کنه که بطور ناگهانی برق قطع شد. سوسکه هم فرار کرد و بعد از وصل شدن برق نتونستیم پیداش کنیم.

اون شب از بدترین و ترسناک ترین شب های عمرم بود؛ خوابیدن با یک سوسک توی یک خونه.

واقعا که. شماها نصف خاطرات ترسناکنون مبارزه با سوسکه. نچ نچ نچ((223))


   
md128، lord-snake، Azi و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
 

از سوسک کسی چیزی نگه!!

به بار سر کلاس کار و فناوری، یه سوسک بالدار وومد تو کلاس و معلم ما هم از رو صندلی اش پشت دستگاه جهشی زد که به عمرم ندیده بودم و رفت تو شورا پشت سر معاون!!!

بچه هامون هم که همه ترسو، من شجاعشون هم مثلا....

منو فرستادن جلو من هم خیلی ریلکس گذاشتم یکم آزار ببینن بعد سوسکه رو تو رو دربایستی قرلر داده و پرتش کردم بیرون..

حالا یکی بیاد معلم رو بیاره! بعدش هم از من به خاطر خدمات سوسک گیری ام تقدیر شد.

خلاصه من برای ترسوندن سرم رو هم شکستم. بی شوخی!


   
md128، lord-snake، momo jon و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lord_SaM@N
(@lord_samn)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 97
 

تموم خاطراتمو چک کردم دونه به دونه متاسفانه ترسناکش موجود نبود جز یکی که در رده ی متوسط قرار میگیره ی روزی در یک جاده ای پیاده روی میکردم ی حسی بهم گفت این مکان یک مکان تیده ال برای سگای ولگرده تو همین افکار بود ک پام رفت رو دم ی سگ چنین ب طرفم اومد گفتم کارم تمومه از اراف جاد از مزارع گندم و جو حدود هشت هفت تا شگ پریدند جلوم دیگه اونقدر ترسیدم داد زدنو یادم رفت هی پارس میکردند منم اروم اروم رفتم عقب هی اونا میومدن جلو اخرش رسیدم ب کناری ک پر سنگ بود شروع کرم ب سنگ بارون کردنشون هرکدوم ب ی گوشه فرار کردند

از اون موقع دیگه فکر پیاده روی ب سرم نزد


   
md128، lord-snake، Azi و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

@kianick 102959 گفته:

از سوسک کسی چیزی نگه!!

به بار سر کلاس کار و فناوری، یه سوسک بالدار وومد تو کلاس و معلم ما هم از رو صندلی اش پشت دستگاه جهشی زد که به عمرم ندیده بودم و رفت تو شورا پشت سر معاون!!!

بچه هامون هم که همه ترسو، من شجاعشون هم مثلا....

منو فرستادن جلو من هم خیلی ریلکس گذاشتم یکم آزار ببینن بعد سوسکه رو تو رو دربایستی قرلر داده و پرتش کردم بیرون..

حالا یکی بیاد معلم رو بیاره! بعدش هم از من به خاطر خدمات سوسک گیری ام تقدیر شد.

خلاصه من برای ترسوندن سرم رو هم شکستم. بی شوخی!

کلا ابعاد جالبی از شخصیتت داره رو میشه ها. بازم تعریف کن بیشتر بشناسیمتون. سوسک گیر مردم آزاره سرشکن((86))


   
md128، lord-snake، momo jon و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
 

من از همون بچه گیا اینطوری بودم. ۴ یا ۵ سالم که بود یه خانمی اومده بود خونمون ازش خوشم نمیومد یه نقشه کشیدم فراری اش بدم!!!

رفتم زیر پتو و چند تا سوسک مصنوعی گرفتم دستم در حال خزیدن روی سرامیک به سویش رفتم. چشمتون روز بد نبینه از تک پله ی آشپزخونه با کله پرت شدم و سرم هم دیگه واویلا...

از اون موقع است اون خانومه رو ندیدم. خخخخ


   
md128، lord-snake و momo jon واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
The Holy Nobody
(@the-holy-nobody)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 111
 

این خاطره مثل روز برام روشنه:

چار پنج سالم بود. می‌ترسیدم تنها بخوابم. خدا خدا می‌کردم جن نبینم که مادرم از اتاق رو به رو اومد بیرون، من رو بوسید و بی هیچ حرفی رفت پایین پله ها سمت آشپزخونه. دنبالش رفتم، دیدمش که رفت توی آشپزخونه، ولی از پله ها پایین نرفته صدای مامانم رو از اتاقش شنیدم. هرچی بهش گفتم الان رفتی پایین انکار میکرد :| شاید من خیالاتی شده بودم :|


   
md128، lord-snake، Azi و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

((227))((227))((227))@Just Alone 102969 گفته:

این خاطره مثل روز برام روشنه:

چار پنج سالم بود. می‌ترسیدم تنها بخوابم. خدا خدا می‌کردم جن نبینم که مادرم از اتاق رو به رو اومد بیرون، من رو بوسید و بی هیچ حرفی رفت پایین پله ها سمت آشپزخونه. دنبالش رفتم، دیدمش که رفت توی آشپزخونه، ولی از پله ها پایین نرفته صدای مامانم رو از اتاقش شنیدم. هرچی بهش گفتم الان رفتی پایین انکار میکرد :| شاید من خیالاتی شده بودم :|

سلام. مثل این اتفاق رو از نفرات خیلی زیادی شنیدم که براشون افتاده. برادرم، زنداییم و ... . پس فکر کنم شما هم جن دیدید. زیارت قبول. خخخخخ


   
lord-snake و momo jon واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
amir13790098
(@amir13790098)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 172
 

من وقتی بچه بودم تقریبا هر روز و همیشه اگه گوشه دیوار یا پشت چارچوب در همیشه صورت بچه هایی رو می دیدم که میومدن یه لبخند ریز میزدن میرفتن هر بارم دنبالشون میرفتم می دیدم نیستن و البته خیلی نمی ترسیدم به دو دلیل اول اینکه درباره جن و این چیزا نمی دونستم و دوم چون خونه تقریبا شلوغ بود و برادر و خواهرم همیشه بودن خلاصه اینکه زندگی بر وفق مراد بود تا اینکه در مورد جن فهمیدم((227))((64))

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست‌ها ادغام شدند - - - - - - - - -

و البته این صدا کردن تقریبا همیشه تو خونه ما اتفاق میوفته می بینیم هیشکی نیست


   
md128، lord-snake، Azi و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
momo jon
(@momo-jon)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 307
 

خب این هم از اولین خاطره ترسناک من((200))

بعد از اینکه خاطرات ترسناکتتون رو خوندم رفتم خوابیدم تو خواب و بیداری یه چهره رو دیدم((231))

البته قبلا هم این اتفاق افتاده بود ولی سعی میکردم فکر نکنم که واقعین((231))


   
md128، lord-snake و Azi واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
amir13790098
(@amir13790098)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 172
 

این خاطره رو تو یه سایت دیگه خوندم گرخیدم گفتم بخونید بگرخید

داداش اگه رو تو بختک افتاده من جنو ویدم خودم از بچه تا ۳ ساله پیش با هام بود الانم‌مشکل اعصاب و روان دارم هیچوقت سمت‌اینجور چیزا نرید یا سعی نکید احظار کنید یا اصن در موردشون‌مطلب بخونید یا تحقیق کنید هیچوقت این‌کارو نکید. بخدا من‌زندگیم‌سر همین چیزا نابود شد من ۲.۳ با تو بچگی‌دیدم‌و خودم‌رفتم‌دنبالشو مقصر خودم‌بودم. اگه تو از پشت پنجره دیدیش من میومد کنارم‌میخوابید اگه پس میزدمش نمیزاشت تا صبح بخوابم بیشتر موقع ها باهام بود زنم بود قیافشو نمیگم چطور بود چون‌اصن بعد دنیای اونا با ما فرق داره هم از نظر زمان هم‌‌ مکان. اصن جسم نیست بیشتر موقع ها معلق بود بین زمینو هوا. ولی با این وجود اون میتونست لمس کنه منو وسایلمو بخدا شبا کنارم میخوابید نفس میکشد تو صورتم منم‌اوایل بیشتر موقع ها قفل میکردم‌ولی بعدش دیگه عادی شده بود واسم. همه شهرای ایرانو رفتم که یه دعایی طلسمی چیزی بهم بدن هر کی یه چیزی دادو گفت فلان کارو کن ولی هیچ‌ اثری نداشت این که میگن وقتی جن‌دیدی بگی بسم الله الرحمن الرحیم یا دها بخونی میره همش چرتو پرته. تنها بهم میگفت اگه ازدواج‌کنی‌زنتو دیوونه میکنم‌ اذیت میکنم ۲ بار خود کشی کردم زندگیم‌ به معنی واقعی جهنم بود تا اینکه خالم یه آقایو از اهواز آورد اون آقا هم میدیدش وقتی رفت تو اتاق من تنهایی که با اون حرف بزنه دیدم یهو اومد کنار من جنه به کسیم‌ نمیگفتم‌دیگه که این کنار منه یا با شماها اونم‌اینجاس. جنه اومد کنارم یهو ازم رد شد انگار آب یخ ریختن روم بعد اون آقاهه از اتاقم اومد بیرون گفت اگه تو این خونه بمونی همیشه باهاته. گفت من قفلش کردم‌به این خونه نتها راه همینه بعد سه ماه بعد خو نه رو فروختیم اومدیم‌ این خونه که الان هستیم‌دیگه خدارو شکر ندیدمش اون مردام هر کاری کردیم‌حتی پول بلیطشم نگرفت. ولی خونوادم مخصوصا خواهرم خیلی اذیت شد. من‌الان لکنت دارم اکثر شبا خوابشو میبینم داروی تشنج مصرف میکنم هیچی برام لذت بخش نیست با اینکه ۳ سال گذشته ولی هنوزم برق اتقمو روشن میذارم بذور میتونم بخوابم و خیلی چیزای دیگه که گفتنش درست نیست تو رو خدا دنبال اینجور چیزا نرین شوخی نگیرین وقتیم تنهایین اگه یه اتفاق قیر طبیعی واستون رخ داد خودتونو بزنین به اون راه رو اتفاقای غیر طبیعی فوکوس نکید. فیلم‌ ترسناکم خواستید ببینید توی روز ببینید من خودم نمی تونم ببینم‌ ولی خواهر زادم‌دوست داره.ببخشید سرتونو درد اوردم دلم گرفته بود. موفق بااشید

اینم یکی دیگه

دقیقا همچین تجربه ای را من ۳ سال پیش در خواب داشتم منزل ما طبقه همکف می باشد همچین عجوزه ای منتهی از لحاظ قیافه ترسناک تر بود صورت کشیده تر و چانه باریکتر و چشمان کاملا سبزی داشت (ایکاش در این فیلم هم رو قیافه عجوزه بیشتر کار میکردن) پنجره اتاق خوابم با دیوار کوچه در حد دو قدم فاصله داره اعجوزه از کوچه پرید روی دیوار و مستقیم به من خیره شده بود ناگهان از روی دیوار پرید طرف پنچره و با دست و پاهاش به حفاظ پنچره چسبید در این حالت فاصله من تا اون به اندازه یک وجب شد وقتی فاصلش با من انقدر نزدیک شد من میخواستم از ترس سکته کنم منتهی دلخوشی وجود حفاظ پنچره بود باعث شد دلگرم بشم به خودم میکفتم حفاظ هست ولی هیچ حرکتی نمیتونستم بکنم که نمیدونم چی شد که سوره الحمدالله کامل تو خواب با صدای بلند خوندم همینطور که داشتم سوره را میخواندم گویا تو خواب داشتم داد میزدم همین باعث شد خانومم که در قسمت پذیرایی منزل خوابیده بود از خواب بیدار بشه و متوجه حال من بشه و شروع کنه منو به صدا کردن حالا من در خواب صدای خانومم میشنفتم منتهی بیدار نمیتونستم بشم ولی در خواب دیدم خوانومم به سمت در ورودی خوانه دوید عجوزه هم متوجه این شد که خانومم قصد قفل کردن در ورودی را داره حفاظ را ول کرد و بسمت در ورودی منزل پرید عجوزه که ازم دور شد از خواب بیدار شدم خیس عرق شده بودم ولی یک حس مبارزه داشتم انگار که در یک مبارزه برده باشم و به خودم میگفتم اگه بازم برگرده دیگه از قیافش نمیترسم یکجورایی اماده شده بودم برای دیدار دوبارش البته بگم شبش دل و جگر گوسفندی خورده بودم از ان به بعد شبها غذا سبک تر خوردم و خدا را شکر دیگه هم ملاقاتش نکردم.

اینا یه سری کامنت بودن درباره یه فیلم که از خود فیلم ترسناک تر بودن((77))


   
SIR M.H.E، md128، lord-snake و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

@momo jon 102974 گفته:

خب این هم از اولین خاطره ترسناک من((200))

بعد از اینکه خاطرات ترسناکتتون رو خوندم رفتم خوابیدم تو خواب و بیداری یه چهره رو دیدم((231))

البته قبلا هم این اتفاق افتاده بود ولی سعی میکردم فکر نکنم که واقعین((231))

از اینکه این اتفاق برات افتاده بسیار خوشحالم. تا باشه از این خوابا((76))


   
momo jon واکنش نشان داد
پاسخنقل‌قول
صفحه 3 / 6
اشتراک: