@MIS_REIHANE 102870 گفته:
اسیه جون خونه جوابتو نداد گلم :دی فک کنم خیلی لخت بوده خونتون صدات برگشته:دی
بعد خب میدونی.ترسناک ترین چیز صدای ی نفر بود ک با علی (ali-rbn) شنیدیم.خیلی بد بود هنوزم میترسیم :دی خیلی خاطره ی خفنی بود... یادش ب خیر! :دی
ها يادش بخير) چقدر ترسيديم پسر) منو ريحانه سر يه جلسه آنلايني بوديم بعد يكي شروع كرد به صحبت نميدونم ميكروفونش خراب بود چي بود ولي صدا به قدري وحشتناك بود كه من تو ميكروفون داد زدم يا بسم الله دي: يعني قشنگ ميتونستي تصور كني يه مردي كه نصفش ماره داره صحبت ميكنه دي: اون شب خوابم نميبرد به مولا)
راستش من زياد چيزاي ترسناك نداشتم اصولا برا رسيدن به اين هيجاناي ترسناك ميرم گيم ترسناك ميزنم دي:ولي سال پيش يه شب ساعتاي دو سه اينا بود. ما خونه مادر بزرگم بوديم بعد ازون خونه قديمي بزرگا هم هست دي: با صداي پا تو خونه بيدار شدم. ما يه نانچيكو داريم هرروز باهاش تمرين ميكنيم(:دی) اينم همرامون بود. ترسيدم به خورده. پاشدم رفتم طبقه پايين اين نانچيكوعه هم دستم. اسنيكي قدم ور ميداشتم دي: توهمم زده بودم از ترس صداي نفساي كشدار و اينا ميشنيدم هر از گاهيم انگار يه شكلي ميديدم گوشه كنار خونه. خوشبختانه تاريكي رو دوست دارم در نتيجه زياد اذيتم نميكرد. همون لحظه صداي قدم از پشت سرم اومد خيلي نزديك بود! منم ديگه وحشتم فوران كرد برگشتم كل زورمو گذاشتم پاي نانچيكو كوبيدم به طرف!
آخ اگه بدونين چقد آب شدم وقتي ديدم پسر خالمه اومده آب بخورده دي: بنده خدا با ضربه من دستش بد آسيب ديد نصفه شبي بردنش درمانگاه منم ديگه تا يه مدت نانچيكو ميديدم جيغ ميزدم دي:
خلاصه كه اين بود انشاي من راجع به خاطره ترسناك)
@ali-rbn 102890 گفته:
ها يادش بخير) چقدر ترسيديم پسر) منو ريحانه سر يه جلسه آنلايني بوديم بعد يكي شروع كرد به صحبت نميدونم ميكروفونش خراب بود چي بود ولي صدا به قدري وحشتناك بود كه من تو ميكروفون داد زدم يا بسم الله دي: يعني قشنگ ميتونستي تصور كني يه مردي كه نصفش ماره داره صحبت ميكنه دي: اون شب خوابم نميبرد به مولا)
راستش من زياد چيزاي ترسناك نداشتم اصولا برا رسيدن به اين هيجاناي ترسناك ميرم گيم ترسناك ميزنم دي:ولي سال پيش يه شب ساعتاي دو سه اينا بود. ما خونه مادر بزرگم بوديم بعد ازون خونه قديمي بزرگا هم هست دي: با صداي پا تو خونه بيدار شدم. ما يه نانچيكو داريم هرروز باهاش تمرين ميكنيم(:دی) اينم همرامون بود. ترسيدم به خورده. پاشدم رفتم طبقه پايين اين نانچيكوعه هم دستم. اسنيكي قدم ور ميداشتم دي: توهمم زده بودم از ترس صداي نفساي كشدار و اينا ميشنيدم هر از گاهيم انگار يه شكلي ميديدم گوشه كنار خونه. خوشبختانه تاريكي رو دوست دارم در نتيجه زياد اذيتم نميكرد. همون لحظه صداي قدم از پشت سرم اومد خيلي نزديك بود! منم ديگه وحشتم فوران كرد برگشتم كل زورمو گذاشتم پاي نانچيكو كوبيدم به طرف!
آخ اگه بدونين چقد آب شدم وقتي ديدم پسر خالمه اومده آب بخورده دي: بنده خدا با ضربه من دستش بد آسيب ديد نصفه شبي بردنش درمانگاه منم ديگه تا يه مدت نانچيكو ميديدم جيغ ميزدم دي:
خلاصه كه اين بود انشاي من راجع به خاطره ترسناك)
وااااااای. داداش تو هیچ حرکتی نزن که بدجوری میری تو فاز قضیه. اینجوری کل خانواده رو روونۀ درمانگاه میکنی:26372_(32):
@Snake 102881 گفته:
مادر بزرگ من و خاله هام همیشه هروقت خونه مادر بزرگم میریم و شب میمونیم همه ی آینه های اتاقو برعکس می کنند حتما یک دلیلی داره دیگه به نظرم هیچوقت نباید آینه جلو روی آدم باشه
(بانو شمش) نمیدونم جواب میده یا نه اما لطفا یه دعا همیشه همرات داشته باش
دقیقا همینجا قضیه مشکل پیدا میکنه
کنار اون آینه، آیت الکرسی هستش. ازونا ک قدیمین و سر ی کشتی مینویسن. با اینحال بازم...
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@غریبه ی آسمانی 102883 گفته:
دعا چیه؟ دعا برای خودش ارزشی داره، منم خیلی وقت ها توی خونه وقتی تنهام یه صورت هایی رو می بینم که انگار دارن به من لبخند می زنن بعد که زهرم می ترکه و روم رو بر می گردونم، می بینم یه لباسی شکل اون شده بود.
یه شب اصلا خوابیده بودم دیدم یکی کنارم داره به من زل می زنه، به قدری ترسیدم که از جام بلند شدم، عین آدم هایی که خودشون رو روی نارنجک پرت می کنن، خودم رو پرت کردم رو کلید و بعد از روشن شدن لامپ ها دیدم لباس بود.
دوستمون هم گفته بود که بعد از بیدار شدن از خواب این اتفاق براش افتاده، خب وقتی از خواب بیدار می شی هنوز بین خواب و بیداری هستی ولی خودت نمی دونی. گفتن که این اتفاق هم در عرض دو ثانیه افتاد نه اینکه ایشون سه دقیقه به اون نگاه کنن اونم سه دقیقه لبخند بزنه. به نظر من اینکه چون برای یه چیزی دلیل نداریم بخواییم همیشه دعا کنیم {که خودم موقع تنهایی ها دعا می کنم} کار عاقلانه ای نیست.
گاهی وقت ها شده وقتی تنها بودم صدای باد مثل این بود: مهدیییییی، مهدییییییی، و من سریع زنگ می زدم به پدر و مادرم ولی وقتی می دیدم ادامه داره خودم با کله می رفتم و پیداش می کردم و می فهمیدم باده
نمی خوام بگم کسی دروغ می گه، نه اصلا قصدم این نیست. منظور من اینه که برای این افراد سوء تفاهم یا سوء دید پیش اومده. خب دیدن یه جسم سیاه، اونم تو اتاق تاریک و بعد از بیدار شدن فکر نکنم چیز خیلی غیرمعمولی باشه. {البته بازم عذر می خوام}
نمیدونم چطور اتاقمو اون زاویه رو تعریف کنم
شما فرض کن تخت من دقیقا سمت راست دیواره،، و اون آینه چسبیدس به دیوار. و درضمن... به نظر شما، چوبلباسی در این حد نزدیک آینهس که انگار دقیقا روبه روی آینه ایستاده؟ آخه چوبلباسی من، جاییع که میتونم این حرف شما رو رد کنم و بگم همچین چیزی نبوده! درواقع اون پیکر سیاه، جوری بود ک اصن انگار توی خود آینهس، انگاری جلوی آینه ایستاده ولی من بجای اینکه پشت پیکرش رو ببینم، چهرش رو مستقیما توی آینه دیدم!
منم اومدم با خاطره دوم یه بار از طرف چند تا از دوستام دعوت شدم یه منطقه سردسیری و گفت عملا هیچی نیارین حتی لباس گرم ما گفتیم واوو دمش گرم رفتیم اونجا با اتوبوس پیاده شدیم بارون گرفت بادم می وزید یخ زده بودیم گفت بچه ها باید یه ساعت پیاده بریم تا محل و ما هم راه افتادیم رفتیم دیدیم یه دونه آلاچیق و هیچگونه امکانات رفاهی منتظرمونه نگهبان اومد یه سلام احوال پرسی دید نه پتو داریم نه لباس گرم برد ما رو یه دویست متر دور تر از آلاچیقه وسط یه دره یه سوله کنار یه رودخونه آقا ما همینجوری یارو ما را از همه جا دور کرده بود * بودیم سوله رو دیدیم بیشتر **((3)) رفت دوازده تا پتو اورد دیدیم نه آدم خوبیه رفتیم مستقر شدیم اومدیم گفت نوبت گردشه گفتم کجا بریم وسط بارون گفت دره جنی((230)) اینقدر اصرار کرد که ساعت 11 شب پا شدیم دو ساعت از وسط یه دره رفتیم وسط کوه نشستیم اتیش روشن کردیم نیم ساعت داستان ترسناک ما هم کفری چیز ترسناکی ندیدیم به جن ها فحش دادیم برگشتیم اون وسط من التماس فحش ندید اونا بد تر فحش می دادن برگشتیم ساعت سه رسیدیم به سوله دیدیم نگهبانه نشسته دم در یه پلاستیک دستشه سلام کردیم گفت کجا بودیم ماجرا رو بدون سانسور تعریف کردم یارو گفت ***** که اولا نباید می رفتین اونجا دوما فحشم دادین((82)) یه چیزی با خودش گفت گفت شب اینجا بمونین خوب نیست ما رو برد خونش نشستیم شام کنسرو رفیقم اورده بود یعنی تنها چیزی که خرس گنده همراهش بود غذا بود((231)) یارو گفت که پدر بزرگش ترس از جن داشته و شبا نمی رفته به درختا و گله گوسفندشون سر بزنه یه شب اینا می برنش دره جنی و برای این که نشون بدن نمی ترسن این و برادراش شروع کردن فحش دادن به جنا بعد پیرمرد رو میزارن تو سوله در رو هم قفل میکنن پیرمرد هم التماس میکرده ولی اینا رفتم دیگه تقریبا داشت گریه می کرد و مشخص بود پایان خوبی نداره داستانش یه کم آب خورد و داستانش رو ادامه داد که صبح میرن سر بزنن بهش خودشو یه گوشه جمع کرده بده و هر چی صداش کردن بیدار نشده بوده و فهمیدن که مرده و بعدش تو پزشکی قانونی فهمیدن سکته کرده .
ما که اینارو شنیدیم بدتر شده بودیم که یهو یارو خندید و گفت شوخی کردم((3))
خب خب خب،
ترسناکترین خاطره من هم مربوط به جنه، ولی چون هنوز که هنوزه خودمم باورش نکردم (و عمیقا نمیخوام هم که باورش کنم برای همین همیشه پسش زدم) تعریفش نمیکنم ((72))
ولی یه بار بدجوور ترسیدم:
ما یه روشنایی داریم توی هال، که شیشه ایه و یه دریچه داره.
من فکر میکنم ده یازده ساله بودم. شب بود، پدر خوابیده، مامان داشت سریال میدید.
من رفتم آشپزخونه، یه لیوان آب پر کردم و راه افتادم به سمت اتاقم که مسیرش از زیر روشناییه
همین طور توی عالم خودم به سمت در اتاقم بودم که....
یه لحظه سرم رو بالا گرفتم،
دیدم از توی دریچه ی روشنایی، دوتا سفیدی چشم زل زدن بهممممممممم((227))
یعنی یه جوری از ترس مطلق خشکم زد که من زل زدم به آقادزده، ایشون زل زد به من، و اگه تحت شرایط دیگه ای بود، میشد ازش یه فیلم رومنس ساخت ((42))
یه چند ثانیه نفسگیر که گذشت، هر دو به خودمون اومدیم، ایشون فرار کردن، منم درجا شروع کردم به جیغ زدن ((72))
پ.ن: تا مدتها کابوس اون دریچه رو میدیدم من
پ.ن2: پدر بیدار نشد هرچی داد زدیم پاشووو دزد اومدهههههه، گفت اون الان فرار کرده، پاشم چیکار کنم؟!
پ.ن3:
در پاسخ به بانو شمس(هر کاری کردم نتونستم با نقل قول پاسخ بدم، کامپیوترم پرپر شد و نشد(5))
ما هنوزم اردو میبریم بچه ها رو هاااااااا. ثبت نام کنمممممم؟
نمیدونم بلده ی نور رو بلدید یا نه. همون محدودست. اطراف یوش، دهات نیما یوشیج. البته اینجایی که ما رفتیم اسمش بردونه. چند سال پیشم که سیل اومد کلی از طبیعت و رودخونش از بین رفت((84)).
ما به بچه ها گفتیم که بی احترامی نکنن اما فکر میکردن که میخوایم بترسونیمشون و بدتر میکردن. البته خاطرات بدتری هم دارم که اگر تاپیک باقی باشه حتما تعریف میکنم. اونیکه خودم دیدم رو میذارم برای بعد((225))
@mixed-nut 102898 گفته:
خب خب خب،
ترسناکترین خاطره من هم مربوط به جنه، ولی چون هنوز که هنوزه خودمم باورش نکردم (و عمیقا نمیخوام هم که باورش کنم برای همین همیشه پسش زدم) تعریفش نمیکنم ((72))
ولی یه بار بدجوور ترسیدم:
ما یه روشنایی داریم توی هال، که شیشه ایه و یه دریچه داره.
من فکر میکنم ده یازده ساله بودم. شب بود، پدر خوابیده، مامان داشت سریال میدید.
من رفتم آشپزخونه، یه لیوان آب پر کردم و راه افتادم به سمت اتاقم که مسیرش از زیر روشناییه
همین طور توی عالم خودم به سمت در اتاقم بودم که....
یه لحظه سرم رو بالا گرفتم،
دیدم از توی دریچه ی روشنایی، دوتا سفیدی چشم زل زدن بهممممممممم((227))
یعنی یه جوری از ترس مطلق خشکم زد که من زل زدم به آقادزده، ایشون زل زد به من، و اگه تحت شرایط دیگه ای بود، میشد ازش یه فیلم رومنس ساخت ((42))
یه چند ثانیه نفسگیر که گذشت، هر دو به خودمون اومدیم، ایشون فرار کردن، منم درجا شروع کردم به جیغ زدن ((72))
پ.ن: تا مدتها کابوس اون دریچه رو میدیدم من
پ.ن2: پدر بیدار نشد هرچی داد زدیم پاشووو دزد اومدهههههه، گفت اون الان فرار کرده، پاشم چیکار کنم؟!
پ.ن3:
سلام. اول اینکه اون خاطره ترسناکه رو تعریف کن. توروخداااااااااا((211))
بعد من از این داستان درس خونسردی گرفتم فقط یعنی دم پدرت گرم. خیلی خوشم اومد.((62))
@ghoghnous13 102904 گفته:
سلام. اول اینکه اون خاطره ترسناکه رو تعریف کن. توروخداااااااااا((211))
بعد من از این داستان درس خونسردی گرفتم فقط یعنی دم پدرت گرم. خیلی خوشم اومد.((62))
میگم این اتفاق میتونه توهم باشه، یا یه مشکل دیداری حتی (با حداقل من اینطوری خودم رو گول زدم تا حالا) و قصدی هم برای اثباتش ندارم. صرفا اتفاقی که افتاد رو میگم:
یه بعدازظهر زمستونی، کسی خونه نبود، من هم گرفتم خوابیدم.
عصر که بیدار شدم، آفتاب غروب کرده بود و همهجا تاریک شده بود. هیچ لامپی توی خونه روشن نبود. از اون بیدار شدن ها که نمیدونی امروزه، فرداست، قیامت شده... من چشمام رو باز کردم و همینجوری که روی تخت رو به سقف دراز کشیده بودم، یه لکه ی سیاه درست روبروم روی سقف توجهم رو جلب کرد.
من فکر کردم از این کهکشان ها توی چشمم افتاده که بلافاصله بعد باز کردن چشما به وجود میاد، برای همین چشمام رو مالیدم، ولی لکه همون جا بود. یه لکه ی سایهمانند بیشکل بود.
خلاصه اون لکه رفت توی مخم (و من اون موقع اصلا توی فاز اجنه نبودم، فکر کنم حتی اعتقادی هم نداشتم که بخوان سراغم بیان یا چی...)
کنجکاوی فشار آورد. حدس زدم از پنجره ی اتاقم (که رو به پذیرایی باز میشه) سایه افتاده، برای همین رفتم چراغ پذیرایی رو روشن کردم و برگشتم.
خب اون سایه همچنان اونجا بود
کم کم درک و ترس بهم رخنه میکرد، ولی خب گفتم که، نمیخواستم باور کنم اون یه سایه نیست!
برای همین طی آخرین اقدام، چراغ اتاقم رو روشن کردم و...
اون سایه همچنان باقی موند ^____^
من وقتایی که میترسم فلج میشم واقعا.
نه میتونستم چشم ازش بردارم، و نه تحمل دیدنش رو داشتم. حتی صدام درنمیومد جیغ بزنم (الان که دارم تعریفش میکنم خنده م گرفته ((42)))
بالاخره تونستم فرار کنم، از اتاقم زدم بیرون، سر راهم همه کلید چراغا رو روشن کردم و رفتم حیاط، چسبیدم به در و اونقدر منتظر موندم تا مامان برگرده...
مامان خندید، گفت حتما سایه افتاده. ولی وقتی برگشتیم داخل، چیزی روی سقف نبود.
من تا مدتها چراغ ها رو روشن و خاموش میکردم تا دوباره اون سایه رو به وجود بیارم، که ثابت کنم بازی نور بوده، ولی نشد.
باز هم میگم، هر احتمالی وجود داره، ولی من اصلا دلم نمیخواد که باور کنم جن بوده!
ترجیح میدم فکر کنم که خطای دیداری بوده...
@mixed-nut 102908 گفته:
میگم این اتفاق میتونه توهم باشه، یا یه مشکل دیداری حتی (با حداقل من اینطوری خودم رو گول زدم تا حالا) و قصدی هم برای اثباتش ندارم. صرفا اتفاقی که افتاد رو میگم:
یه بعدازظهر زمستونی، کسی خونه نبود، من هم گرفتم خوابیدم.
عصر که بیدار شدم، آفتاب غروب کرده بود و همهجا تاریک شده بود. هیچ لامپی توی خونه روشن نبود. از اون بیدار شدن ها که نمیدونی امروزه، فرداست، قیامت شده... من چشمام رو باز کردم و همینجوری که روی تخت رو به سقف دراز کشیده بودم، یه لکه ی سیاه درست روبروم روی سقف توجهم رو جلب کرد.
من فکر کردم از این کهکشان ها توی چشمم افتاده که بلافاصله بعد باز کردن چشما به وجود میاد، برای همین چشمام رو مالیدم، ولی لکه همون جا بود. یه لکه ی سایهمانند بیشکل بود.
خلاصه اون لکه رفت توی مخم (و من اون موقع اصلا توی فاز اجنه نبودم، فکر کنم حتی اعتقادی هم نداشتم که بخوان سراغم بیان یا چی...)
کنجکاوی فشار آورد. حدس زدم از پنجره ی اتاقم (که رو به پذیرایی باز میشه) سایه افتاده، برای همین رفتم چراغ پذیرایی رو روشن کردم و برگشتم.
خب اون سایه همچنان اونجا بود
کم کم درک و ترس بهم رخنه میکرد، ولی خب گفتم که، نمیخواستم باور کنم اون یه سایه نیست!
برای همین طی آخرین اقدام، چراغ اتاقم رو روشن کردم و...
اون سایه همچنان باقی موند ^____^
من وقتایی که میترسم فلج میشم واقعا.
نه میتونستم چشم ازش بردارم، و نه تحمل دیدنش رو داشتم. حتی صدام درنمیومد جیغ بزنم (الان که دارم تعریفش میکنم خنده م گرفته ((42)))
بالاخره تونستم فرار کنم، از اتاقم زدم بیرون، سر راهم همه کلید چراغا رو روشن کردم و رفتم حیاط، چسبیدم به در و اونقدر منتظر موندم تا مامان برگرده...
مامان خندید، گفت حتما سایه افتاده. ولی وقتی برگشتیم داخل، چیزی روی سقف نبود.
من تا مدتها چراغ ها رو روشن و خاموش میکردم تا دوباره اون سایه رو به وجود بیارم، که ثابت کنم بازی نور بوده، ولی نشد.
باز هم میگم، هر احتمالی وجود داره، ولی من اصلا دلم نمیخواد که باور کنم جن بوده!
ترجیح میدم فکر کنم که خطای دیداری بوده...
جالب بود. البته منم باهات موافقم که خیلی به اینا چیزا نباید دامن بزنیم و خودمون رو اذیت کنیم(البته من شامل این قانون خودم نمیشم، حالا بهتون میگم چرا).
خیلی از این اتفاقاتی که بعد از خواب میفته میتونه خطای دید باشه((62))ولی من به شخصه ترجیح میدم که واقعی باشن و آدم از ترس بمیره. خیلی حال میده((200))
من حیث المجموع از خاطراتی که این ور و اونور شنیدم نتیجه گرفتم که این داستانای ترسناک ادغامی هستن. یعنی حقیقت و توهم مخلوطن.
پ.ن: بچه ها بیاید تعریف کنید بابا. خیلی حال میده. ببینید عذرا هم تعریف کرد((86))
@ghoghnous13 102910 گفته:
جالب بود. البته منم باهات موافقم که خیلی به اینا چیزا نباید دامن بزنیم و خودمون رو اذیت کنیم(البته من شامل این قانون خودم نمیشم، حالا بهتون میگم چرا).
خیلی از این اتفاقاتی که بعد از خواب میفته میتونه خطای دید باشه((62))ولی من به شخصه ترجیح میدم که واقعی باشن و آدم از ترس بمیره. خیلی حال میده((200))
من حیث المجموع از خاطراتی که این ور و اونور شنیدم نتیجه گرفتم که این داستانای ترسناک ادغامی هستن. یعنی حقیقت و توهم مخلوطن.
پ.ن: بچه ها بیاید تعریف کنید بابا. خیلی حال میده. ببینید عذرا هم تعریف کرد((86))
میشه اونی که برای خودت اتفاق افتاده رو تعریف کنی؟ :دی
و منم میخوام ثبت نام کنم^____^
یکی دیگه از خاطره های ترسناک من، اینه که ی روز، بعد از ظهر دم غروبی بود. خواهرم تو اتاق گرفته بود خوابیده بود، منم همونجا تو اتاق سر میز نشسته بودم فیلم ترسناک محبوبم رو نگاه میکردن:دی
اغا وسطا فیلم ک جای حساسی بود، یهو در کمد دیواری کنارم باز شد با ی صدای خعلی بد
حالا شاید فکر کنید ک این طبیعیه و اصلا ترسناک نیست و اینا، ولی برای من ترسناک بود، چون هرکسی، هر وسیله ای ک توی خونشون هست رو میدونه ک چطور کار میکنن، قلقشون چیه، یا کلا اتفاقاتی ک ممکنه بیوفته رو میدونن. منم میدونستم ک "غیــــر ممکنه" ک در کمد اینطور باز بشه اونم بیش از حد ممکن
چشم تعریف میکنم. ولی اخه کدومش رو تعریف کنم؟((231)):-ss
در خلال همون اردوهایی که بچه های مدرسه رو میبردیم سالهای بعدش اتفاقای جالبتری میفتاد برامون. البته ما خودمونم اذیت میکردیما((72)). برای بچه ها تعریف کرده بودیم که اینجا جن داره و کلی هم کارای ترسناک کرده بودیم. ی شب که به دلیلی همۀ بچه ها رو تا پای مرگ ترسونده بودیم من تصمیم گرفته که گلاب به روتون برم دستشویی.
اجازه بدید ی نقشه ای از خونه ای که توش بودیم بهتون بدم. توی همون روستای مذکور در خاطرۀ قبلی همۀ خونه ها سمت چپ جاده بودن به جز خونۀ ما و دو تا ساختمون متروکه و قبرستون ده. :وای:. ساختمونی هم که ما داخلش بودیم سه طبقه بود ولی از اینا که توی شیب ساخته میشه. طوری که در کوچک ساختمون هم سطح جاده بود ولی در پارکینگی ی طبق میرفت پایین. ما هم چون جمعیتمون زیاد بود قدغن کرده بودیم کسی از سرویس داخل ساختمون استفاده کنه و همه باید میرفتن توی حیاط و از سرویسی که زیر ساختمون و اول پارکینگ بود استفاده میکردن. طبقۀ بالا هم نیمه کاره بود. این نمای کلی ساختمون.
خلاصه من داشتم میرفتم و به بچه ها که میدونستم هیچ کدومشون از ترس تنهایی بیرون نخواهند رفت گفتم هر کی میخواد بره سرویس من دارم میرم.
ی نفر گفت من میام. گفتم کس دیگه ای نیست؟ همه گفتن نه آقا خیالتون راحت.
ما رفتیم و برگشتیم ی نفر گفت اقا منم میخوان برم. خلاصه ما هفت هشت باری رفتیم پایین و اومدیم بالا. راه پله های حیاطم از این آهنیا که میپیچه میره بالا، اعصابم خرد شد. گفتم این بار آخره که من میرم پایین، هر کی میخواد بره بیاد که من دیگه کسی رو نمیبرم. ی نفر گفت آقا من. با این بنده خدا رفتیم پایین. این طفلک رفت داخل سرویس ما هم وایسادیم بیرون که این نترسه. حالا تصور کنید ساعت 11 شب، همه جا تاریک. دهات که نور درست و حسابی نداره. ی نمه نور مهتاب زده. من خودمم ی ذره ترسیده بودم. هی صدای خش خش میاد چراغ قوه رو بنداز اینور، صدای از اونور میاد نور رو بنداز اونور. دیگه خودتون تصور کنید که همه جا هم ساکته یهو ی نفر سه تا مشت محکم کوبید به دیوار پشتی دستشویی. صدا رو تصور کنید( بومب بومب بومب). حالا تو پارکینگ کسی نیست.
پسره از تو سرویس گفت: آقا شما بودید؟ دیدم هر چی بگم این از ترس می میره. گفتم: آره خیالت راحت. فقط زود بیا بریم. اونم فهمیده بود من نبودم سه سوته اومد بیرون. گوله از راه پله رفت بالا و منم بدون اینکه نظری به پشت سرم بندازم پشت بندش رفتم. ((227))((227))((227))((227))((227))((227))
این یکیشون بود. ما سالها بچه ها رو اردو بردیم و از این خاطرات زیاد دارم. بازم میگم براتون.
@غریبه ی آسمانی 102869 گفته:
خب کلمات ممکن: جن، دزد، تلقین، روح.
خب هیچکدوم از اینا چهار حرفی نیست.
فقط می مونه: بابا :d ، گربه)
بیا جواب درست رو معلوم کن رفیق
نه داداش چهار حرفیی ای ک برا نشون دادن اوج ترس میگن چیز دیگه ایه((207))((207))((207))
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
@Leyla 102878 گفته:
باور کنین همه اینا در برابر خاطره من هیچی نیستن -__-
یه شب نصفه شب از خواب بیدار شدم رفتم قضای حاجت که دیدم یه سوسک سیاه حموم بالدار رو دیوار نشسته و بهم زل زده =_=
یه چند دیقه به هم نگاه میکردیم فقط :دی هیچ کدوم جرئت نداشتیم تکون بخوریم :دی
اخرش اینقدر جیغ زدم یکی با دمپایی پیداش شد :دی
اینو کامل درک میکنم من از هیچ جک و جونوری نمیترسم حتی موقع دانشجویی عمدتا تو فریز خونمون یواشکی قورباغه و لاک پشت و موش مرده میذاشتم ک برم تو اتاق تشریحشون کنم...((3))((102)) ولی خدانکنه سوسک بالدار تو خونه باشه ...انقد جیغ میزنم که کل خونه با دمپایی میدوئن اینور اونو ک صدا من قطع شه((207))((217))
میگم دوستان اون ۴ حرفیه لامپ نیس؟ شاید صدای لامپ بوده دیگه((85))((85))
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
خب من معمولا آدم نترسیم. ولی خدا خیرم نده تو ترسوندن استادم. یه بار آبجی ام می خواست من رو بترسون( موفقم شد دو تایی حمله کرده بودن.) من هم برآمدم بر انتقام((102))((102))((102))
خلاصه من رو تو تاریکی ببینی با جن اشتباه می گیری! شب شد و رفتم پشت تختش و اون هم آواز خون وارد اتاقش شد و رفت سمت کلید لامپ که اون سر بود. من از پست تخت سد برآوردم و وایستادم البته خدا رحم کرد که سر و صدا نکردم همونجوری که سکته کرد!! یه خاطره دیگه هم دارم از ترسوندن معلم و دوستام که بعد میگم ولی تو کل عمرم چیزی لذت بخشتر از جیغ های اون شب آبجی ام نشنیدم((42))
حاطره ترسناک؟!
بدترین خاطرم مال یه کابوسه! توخونه بودم میخواستیم بریم بیرون بعد همه میرفتن بیرون من میموندم بند کفشمو ببندمو در هم قفل کنم که از تو اشپزخونمون چند نفر با سرعت میومدن طرفم(میدونید چی بودن دیگه؟((102))) خلاصه حتما باید بند کفشم کامل میبستم. بعد که میخواستم بلند شم بدوم در جا میدویدم!!!!!////// خیلی بد بود این قسمتش! بخوای فرار کنی ولی هر چی بدوی حرکت نکنی!((113))
جدیدترین خاطرمم مال همین دو شب پیش که در حالی که خواب بودم چشمامو باز کردم دیدم یکی از تو راهرو خونمون گذشت و مطمئنم گذشت اما هیچکس نبود یعنی یک بود ولی کسی نبود!((225))