سلام به دوستان عزیز و همیشه همراه من!
داداشتون شروع به داستان نوشتن کرده؛ نقدش کنید، بکوبیدش.. بترکونیدش!
ایده ی این داستان خیلی وقت بود که تو ذهنم بود و منم تصمیم گرفتم بنویسمش
ژانر: فانتزی-حماسی، جادوگری
سال انتشار:
1393 خورشیدی
خلاصه:
مایکل جوانیست جنگلی که بی توجه به استعداد هایش تنها در تلاش برای حفظ خانواده اش از دست پادشاه زمانه ی خویش است، تلاشی که نافرجام می شود. اما تمام تصورات او اشتباست. رازهایی کهن و سربسته وجود دارند که با افشای آن ها زندگی او دست خوش تغییر می شود. آینده ای مبهم و شوم که تنها با کشف حقایق برایش به وضوح و زلالی آب می شود.
با او باشید تا در داستانی که در میان قلمروهای فراموش شده و کین خواه رخ می دهد، سرنوشتش را مشاهده کنید. سرنوشتی که برایش تلخی و معدود شیرینی هایی را به ارمغان می آورد. اما او تنها شخصیت اصلی ماجرا نیست...
در کنار مایکل باشید تا از تقدیر رقم خورده برایش مطلع شوید....
برای دانلود فصول بر روی عناوین کلیک کنید.
اول خواستم لینک فصول رو بردارم اما گفتم شاید کسی بخواد بخونه؛ تو متن مخفی گذاشتم
مقدمه تا فصل سوم:
بعد 10 سال با این جزئیات یادشه ؟
مقدمه خیلی قشنگ تر شده.
اما من میگم یکسری از جزئیات فصل اول رو کم کن چون خاطرس اونم بعد 10 سال !!! کی ممکنه یادش باشه ؟
در کل قشنگ بود.
@BOOKBL 48101 گفته:
بعد 10 سال با این جزئیات یادشه ؟
مقدمه خیلی قشنگ تر شده.
اما من میگم یکسری از جزئیات فصل اول رو کم کن چون خاطرس اونم بعد 10 سال !!! کی ممکنه یادش باشه ؟
در کل قشنگ بود.
اشتباه میکنی
این مقدمه برای آینده بود
منظورم اینه که اتفاق هایی که قراره تو فصلای آخر یا حتی جلد های بعد(اگه داشته باشه) رو مینویسه
بعد توی شروع داستان از اول شروع میکنه و ادامه میده تا به اونجا برسه
یعنی فصل یک خاطرات قهرمان داستان نیست
نحوه بزرگ شدن و تبدیل به قهرمان شدنشه
البته فصل یک دچار یک مشکله که بعضی وقت ها به نظر میرسه که داره زمان حال رو میگه و بعضی وقت ها انگار داره خاطره تعریف میکنه
پس باید ویرایش بشه
@PLUTO 48073 گفته:
جالبه که بدونی موقع خواب ایدش اومد تو ذهنم.
جدا؟استفنی مه یرم ایده توایلایت موقع خواب اومد تو ذهنش.بگذریم...داستان قشنگیبود خوشم اومد.ولی چنتا سوال دارم:
1.پسره چن سالشه؟16؟اگه شونزده سالشه چرا اون دوستاش(که دوقلوبودن)3 سال ازش بزرگتر بودن بد 29 سالشون بود؟
یه سوال دیه:فصل اولت برگشته به10سال پیش؟اگه این طوره چطوری یه پسر6ساله میتونه کار سخت اهنگریویاد گیره تازه ماهرم شده باشه که خودش نیازمند چن ساله؟
من تو نقد سررشته ندارم فقط چنتا سوال ازت پرسیدم خواشا جواب بده.
در کل:اورین اورین خوب بود((55))((58))
پ.ن:تایپش یه خورده مشکل داش.
مقدمه در آینده بوده و مایکل 26 سالش بود.
بعد تو فصل یک از ده سال قبل که شونزده سالگیش می شه شروع می شه.
خوووووووووووندمش
خوب بود موضوعش جالبه...
بقیشو کی میدی؟؟
واقعا خب خیلی خوبه چون کاملا باور میکنم منم خودم جز افرادیم که خواب شلوغی دارم و طول شبانه روز چندیند بار بلند میشم دو باره خوابم میبره شده گاهی شعرام یا نوشته هام الهام گرفته از خوابایه عجیبم باشه
خیلی باحاله خوبه این حسی که داشتی موقع خوابو موقه نوشتنو درک میکنم
موفق باشی
دادا مجید هنوز نحپخوندم ولی میخونم شرمنده فعلا سرم با درس گرمه..((31))
من خودم الان یه دستم به کتابه یه دستم رو کیبورد... حالت رو می فهمم... شرمندگی نداره که.
بسی ممنان که برای ما بهانه ای فراهم می آوری که درس نخوانیم...
مقدمه خیلی خوب ویرایش شد، من دیگه جرئت ندارم سؤال بپرسم. فقط یه پیشنهاد دارم:
واسه این که دیگه کسی درمورد سن مایکل اشتباه نکنه بهتر نیست این جمله رو:
...شانزده ساله بودم. دوران نوجوانی؛ زمانی که باید لذت دنیا را می بردم...
اینطوری بنویسی؟
...از زمانی که شانزده ساله بودم، در دوران نوجوانی ام، هنگامی که باید لذت دنیا را می بردم...
درسته، جمله ی خودت قشنگ تر به نظر می رسه ولی شاید کسی با خوندن این جمله درمورد سن مایکل اشتباه کنه.
و همچنین اگه من بودم این قسمت رو:
درست بود که از کار زیاد بدم میومد، اما عاشق آهنگری بودم.
وقتی که پدرم به خاطر ندادن مالیات با مأموران مسلح درگیر شده بود - آنطور که مادرم می گفت، خودم صحنه ی مردنش را ندیده بودم - و توسط آنها به قتل رسیده بود - قبل از مردن چند تن از سربازان را کشته بود - ما به سمت کلبه مان پناه آوردیم، با حمایت استاد لوشن من به کار در آهنگری و مادرم هم در مهمانخانه ی مرکزی روستا مشغول به کار شد، ظاهرا مأموران حکومتی هر کاری که می خواستند قادر به انجامش بودند....
اینطور می نوشتم:
درست است که از کار زیاد بدم می آمد، اما عاشق آهنگری بودم.
درواقع، این حمایت استاد لوشن بود که فرصت کار در آهنگری را برای من فراهم کرد، همانطور که به مادرم اجازه داده بود در مهمانخانه ی مرکزی روستا مشغول به کار شود. پدرم به خاطر ندادن مالیات با مأموران مسلح درگیر شده و – آن طور که مادرم می گفت – پس از کشتن چند تن از آنها به قتل رسیده بود. مأموران حکومتی می توانستند هرکاری که می خواهند انجام دهند....
به نظر من همین که مایکل از جمله ی "همانطور که مادرم گفته بود" استفاده می کنه کافیه تا خواننده بفهمه مایکل شاهد صحنه ی مرگ پدرش نبوده.
به هر حال اینا فقط چند تا پیشنهاد بودند. کارت تا همین جا خوب بوده.
خوب مرسی که می خونی... خودم فکر نمی کردم کسی بخونه، البته می دونم که چرا از این فصلا هم استقبال زیادی نشده.
مردم درس دارن بیکار که نیستن((200))
در مورد تیکه ی اول که خودم از قصد مبهم نوشتمش؛ کلاً بقیشو مرموزانه پیش می رم؛ حال می ده((3))
تیکه دومم حرفت درسته. مرسی از اطلاعت، تو ویرایش کلی( اووووو تا کی داستان تموم شه ) درستش می کنم.
نصیحت: بشین درس بخون بابا... ارزش نداره، بعد امتحانم می تونی بخونی... اما بقیه بخونن تا من برم امتحانم بدم. ((37))
بازم ممنون((48))((70))
@PLUTO 48152 گفته:
خوب مرسی که می خونی...
خواهش!
@PLUTO 48152 گفته:
خودم فکر نمی کردم کسی بخونه، البته می دونم که چرا از این فصلا هم استقبال زیادی نشده.
مردم درس دارن بیکار که نیستن((200))
خو چرا موقعی فصل می دی که مردم نخونن؟ چه کاریه آخه...
@PLUTO 48152 گفته:
در مورد تیکه ی اول که خودم از قصد مبهم نوشتمش؛ کلاً بقیشو مرموزانه پیش می رم؛ حال می ده((3))
8-|...
@PLUTO 48152 گفته:
تیکه دومم حرفت درسته. مرسی از اطلاعت، تو ویرایش کلی( اووووو تا کی داستان تموم شه ) درستش می کنم.
:thumbsup:
@PLUTO 48152 گفته:
نصیحت: بشین درس بخون بابا... ارزش نداره، بعد امتحانم می تونی بخونی... اما بقیه بخونن تا من برم امتحانم بدم. ((37))
:newspaperguytear::newspaperguytear:
@PLUTO 48152 گفته:
بازم ممنون((48))((70))
مجید داداش این امتحانا تموم بشه حتما میخونمش ! گفتم بگم که برای استقبال کم کارتو رها نکنی !
اصن بعد امتحانا یه نقدی برات بکنم که کلا از ادامه داستان پشیمون بشی ((200))((200)) ((48))