آنچه گذشت . . .
در قسمت قبل خواندیم که مجید، خادم اهریمن، از شکاف موجودی ابتدایی و اهریمنی بیرون کشید ( با قربانی شکافو کمی باز کرد تا این سایز از اهریمنای ابتدایی عبور کنن) و بعد از آلوده کرد دهکده و دنیا به اون ویروس قدرتهای پیشتازی خودش رو فدا کرد و دستش رو قطع کرد تا بتونه ویروس رو با خودش به قصر بیاره.
* چون میدونید ک فقط پیشتازها بخاطر جادوی قصر میتونن وارد قصر بشن و هر موجود دیگه ای بیاد داخل یه ساختمون خراب شده نه قصر مگه اینکه پیشتاز باشه.*
و بعد آلودگی رو به سنگ روح برد و قلب قصرو آلوده کرد. و قصر از بین رفت تا پیشتاز که آخرین مانع بین تاتادوم و ارتشش و دروازه ی زندگی بودن هم در دنیای آلوده ی جدید تنها و بی دفاع قرار بگیرن.
پیشتازها خیلی زود متوجه شدن که بیماری انسانهای جهان رو به موجوداتی وحشی تبدیل کرده و مثل فیلمهای زامبی ای بقیه رو مبتلا میکنه اما وقتی این ویروس وارد بدن پیشتاز میشه بجای زامبی کردنش اونو میکشه که احتمالا بخاطر قدرت درون اونهاست.
و برای همین بود که انگل مدتها قبل در دست امیرکسرا نتونست دووم بیاره و بیرون اومد.(دقت کنید ک انگل ناقل ویروسه نه خوده ویروس! و ویروس توی تخم های این انگله که وقتی یکی مبتلا میشه ویروسو از طریق تخمهای انگل انتقال میده، پس تخم ها با قدرت پیشتاز ها خنثی میشن و پیشتاز ها ک قدرتشون خنثی شده میمیرن، اما تو بدن انسانها چیزی برای خنثی شدن نیست پس تخمها انگل میشن و اون فرد زامبی میشه.)
پیشتازها کشف کردن ک شاید اخرین امیدشون دانش خفته در دروازه باشه و برای بیدار کردن دروازه و استفاده از دانشش باید طبق مراسم خاصی عمل کنن.
ادامه ماجرا . . .
-بگو دیگه! چی فهمیدی؟
- باشه بزار برسم به صفحه اش . . . اها اممم ...خب میگه که باید شیش تا نه اول گفته که باید تا قبل از کامل شدن ماه . . . اصلا ماه کامل کیه؟
فاطمه دست کرد تو جیبش آیفون سیکس پلاس نقره ای شو درآورد که قابش از این قاب جلفای بزرگ باب اسفنجی بود که معلوم نیست قاب گوشیه یا تبلت-_- بعد از چند ثانیه چک کردن برنامه ی صور ماهش گفت: تقریبا هشت روز دیگس.
علیرضا گفت:
- یا استقودوس! ما که نمیتونم ظرف 5 روز هر شیش تا ماموریتی که اینجا نوشته انجام بدیم!
محمد حسین ابراز کرد:
- خب اگه همزمان انجامش بدیم که میشه دیگه!
برای اولین بار در عمرم به محمدحسین افتخار کردم که بالاخره تونست از پتانسیل هاش استفاده کنه.
ولی وقتی دو دقه بعد دیدم پاشو تا مچ تو دهنش فرو برده و داره با دندونش ناخون انگشت شست پاشو میگیره فورا از افتخارم پشیمون شدم.
علیرضا مجددا گفت:
-خب گیریم که شش دسته بشیم کی مارو میبره اونجا؟
- سجاد دیگه.
- ینی سجاد هی میره میاد و اینا؟ شاید یه گروه بخواد زودتر برگرده؟ چجوری ب سجاد خبر بدیم؟
محمد حسین که از کندن ناخونش فارغ شده بود ناخونه تو دهنشو تف کرد و گرفت:
- کاش شیش تا سجاد داشتیم!
و باز هم خواستم به او افتخار کنم اما قبلش برای اطمینان نگاهش کردم و دست تا آرنج درون دماغ رفته اش را که دیدم باز هم بیخیال شدم.
ایده ی محمد حسین در ذهنم جرقه ای برای اشتعال شد اما امیرحسین زودتر از من نتیجه گیری کرد!
- اگه میشد قدرتارو ادغام کرد قدرت کولن سازی عمادو با سجاد قاتی میکردیم اونوقت . . .
همزمان با او گفتم:
میتونیم!! اگه تو همزمان قدرت هردوشونو لمس کنی میتونیم!!
بعد از حل این مشکل به سراغ کتاب رفتیم.
- خب داشتم میگفتم! باید تا هشت روز دیگه خودمونو به اینجا برسونیم.
با انگشتم به نقشه ای در صفحه آخر کتاب اشاره کردم.
- شش تا ماموریته که باید تا حداقل چهار روز آینده انجامشون بدیم... بعد دستاورد ها باید در شبی ک ماه کامله توسط یک پیشتازی خورده بشه و در این موقعیت که میبینید زانو بزنه و ظاهرا همینا باید کافی باشه.
فاطمه پرسید:
- و ماموریتا؟
- اها ببخشید . . . خب اممم اول سیماب ماه! اینجور ک این نقشه نشون میده یجا طرفای کویرای ایرانه، دشت لوت. گفته میشه سه شب قبل هر ماه کامل، ماه در افق این کویر قابل دسترسیه و در لحظه ی غروبش میشه اشعه ی اونو ذخیره کرد. بهش میگه سیماب ماه.
یه ماموریت هم تو یه جنگله که آرمان چون یمدت خونوادش از دستش عصبانی بودن تو آمازون ولش کردن فهمیده این جنگل آمازونه، باید از یه درخت خاص که کنار باتلاق رشد میکنه شیره گرفته بشه.
از معبد اساطیری آتنا توی آتن هم باید جام خاصی ک جنسشو ننوشته ولی شکلشو اینجا کشیده . . . ایناهاش. . . اورده بشه تا این مواد توی اون نوشیده بشه. ماموریت بعدی اسمش آب حیاته. ایجور که کشف کردیم نقشه اش با نقشه ی آبشار نیاگارا مطابقت داره، کتاب میگه پشت این آبشار حوضچه ی زندگیه که باید آبشو برداریم. اسم ماموریت بعدی خاکستره خون و استخوان که از یه قبرستان توی دهکده ی نیوجرسی باید بیاریم البته کتاب هیچ اشاره ای به مکان یا نوع این خاکستر نکرده متاسفانه پس باید یه خاکی تو سرمون بریزیم!
اما ماموریت اخر... قندیل های مردگانه. اینطور که کتاب میگه توی شهر ***(بهش هنوز فکر نکردم) یک غار به داخل زمینه...اینجور که نقشه میگه...البته توی تصویرای ماهواره ای که نگاه کردیم همچین چیزی نبوده . . . ولی ظاهرا غار به محلی زیر زمین راه داره که کتاب بهش گفته آندرسیتی یا شهر مردگان. در عمیق ترین قسمت این مکان قندیل هایی درخشان و بلوری وجود داره. .. بلورایی ک فکر کنم تو آب حل میشن برای همین باید به معجون اضافه بشن. اممم همین دیگه . ..
حانیه گفت:
-پس معطل چی هستین؟ زود دست بکار شیم.
- اها یادم رفت . . . راستش به همین راحتیام نیست... اممم کتاب میگه که . . . میگه که این ماموریتا یسری نگهبانایی داره که از دید انسانها دورن... و برای محافط از مواد اولیه ساخته شدن تا دروازه بدست فرد نااهل باز نشه... و خوب این نگهبانا خیلیم مهربون بنظر نمیان.
امیرحسین پرسید؛
- عکسشونو داره؟
- اره ایناهاش...
وقتی صفحات تصاویر هیولاهای نگهبان هر ماموریت را نشانشان میدادم علیرضا جیغ کوتاهیدکشید و چشمانش لوچ شد، زیرلب گفت:
- این همه گودزیلا فراتر از پردازش مغز منه.
و بعد غش کرد.
اندکی بعد وقتی متوجه شدیم با تکاندن سارا میتوانیم بیشتر از 200 اسلحه که از اتاق مخفی فاطمه دزدیده بود همه را تجهیز کنیم، اماده ی حرکت شدیم. شش فرمانده؛ لیلا، سپهر، فاطمه، حریر، وحید، شهرزاد به همراه افرادشان اماده بودند.
به آنها گفتم:
یادتون باشه حتما یکم اضافه تر بیارید! شاید مجبور بشیم به اندازه دو یا سه نفر معجون درست کنیم ممکنه حتی یکم از معجون هدر بره پس به اندازه کافی جمع کنید.
قرار بود من کنار امیرحسین و عماد و سجاد اصلی بمانم و از آنها محافظت کنم.
امیرحسین دست عماد و سجاد را گرفت و چشمانشان را بستند، (امیرحسین قدرتش دزدین قدرت دیگران بود) بعد از مدتی سه سجاد و سه عماد جلوی ما ظاهر شدند، عجیب بود چون توقع شش امیرحسین داشتیم! اما خوشبخاته هر سه عماد و هرسه سجاد قدرت باز کردن پرتال را داشتند و هرکدام همراه یکی از گروه ها راهی ماموریت شدند.
من، امیرحسین و سجاد و عماد اصلی را درون چادر گذاشتم و خودم مشغول نگهبانی بیرون چادر شدم.
درحالی ک دوستانم در جای جای دنیا در حال انجام ماموریتهایی خطرناک و طاقت فرسا بودند و خیلی زود، درکمتر از چهار روز دیگر به ما ملحق میشدند.
F@temeh HHoseini,
راوی:فاطمه
زمان:روز دوم ماموریت
مکان:غار
افراد حاضر:خودم،لیلا
اخ.......پام......اینجا چه خبره.......
سرم گیج می رفت، روی زمین بودم و کسی (یا چیزی) رویم افتاده بود.
چرا همه چی تاره....عینکم....
دستم را تا جایی که می توانستم روی زمین اطرافم کشیدم.نبود.
ماموریت...غار...لیلا...
کم کم همه چیز یادم آمد.کسی که رویم افتاده بود احتمالا لیلا بود و آن طور که به نظر می رسید، بیهوش بود.سعی کردم صدایش کنم:
-:
راوی: شهرزاد
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد
صدای همهمه و وز وز خفیفی فضای مخوف و تاریک ذهنم را پر کرده است. هنوز هم گوشهایم از انفجار مهیب سوت میکشد و سرم مانند پتکی میکوبد. از خستگی نای تکان خوردن هم ندارم. فضای مرطوب علفزار بستری خیس، و بوی سبزههای تازه مکانی کمابیش خوشبو برای استراحتم ساخته است .
با اینکه صد قدمی از ازدحام بیمعنی جماعت فاصله گرفتهام، اما گویا هیچ فاصلهای قرار نیست از صداهای گوشخراش و طبق معمول هیجان زدۀ آنها دورم کند. آهی میکشم و مشتی از علفهای کنار دستم را چنگ میزنم.
دراز میکشم و اجازه میدهم ذهنم مرا به بازی بگیرد و مانند دستگاه پلیر که سیدی در آن گیر کرده است، صحنههای دلخراش و آزاردهنده را برایم تکرار میکند... و اما در تمام آنها، تنها صدایی که به گوش میرسد، صدای ملچ و ملوچ پاستیل خوردن است.
شاید به این دلیل که بعد از پیدا شدن بدن بیهوشم و حملم تا پیدا کردن محلی امن، چه روی اسب و چه در گاری، محمدحسین با حسی پدرانه به مراقبت پرداخته بود؛ هرچند پاستیل خوردن بیش از حد به نوعی ناراحتی و نگرانی او را نشان میداده، اما اصلا حس خوبی نداشت وقتی تمام اتفاقهای مهم رخ میدهد، بیهوش باشی و تنها خاطرهات صدای جویدن و ملچ و ملوچ پیرمرد بدون دندان باشد.
با مشت به قفسۀ سینهام میکوبم، بلکه این نفس لعنتی آزاد شود. حجم غصۀ نابودی خانهام به اندازهای عظیم است که نفس کشیدن، فکر کردن و حتی زندگی کردن را برایم سخت کرده است.
شاید اگر دیدن صورتهای نالان و نیازمند دوستانم نبود، همینجا و در همین لحظه خودم را نابود میکردم... و به راستی که از درون شکستهام. چیزی که با دست خودم ساختهام، در یک لحظه فرو ریخته و نه تنها سنگ و تیشههای آن از بین رفته، در زیر خروار آوارش، تمام دوستان عزیزم نیز برای همیشه دفن شدهاند.
خانهای که روزگاری زیباترین و امنترین محل دنیا شمرده میشد، حال به قبرستانی نوساخته از دختران و پسران جوان تبدیل شده است... امیرکسرا حرف میزد و میگفت برش گردانیم. ولی مگر میشود روی قبرستان خانه هم ساخت؟
خشم وجودم را فرا گرفته است. به جای پیدا کردن این مواد بیمصرف، باید به دنبال آن قاتل برویم و خودم شخصاَ اگر پیدایش کنم، مطمئن میشوم چنان درد و رنجی را متحمل شود که همان ۴۷۸ نفر موقع مرگ متحمل شدهاند.
فکر اعظم بود که معکب را باز کرده و پروندۀ هرکس را به خودش تحویل دهیم... حال معکب آماری ما به جایگاهی برای خاطرات افراد از دست رفته تبدیل شده است. هر از چند گاهی چند نفر واردش میشوند. گل و چندی شمع و یا حتی وسایل کوچکی کنار هر قفسه و پرونده به عنوان یادگاری و دعا برای روح دوستانشان قرار میدهند. حتی یکی نشست و آوازی عاشقانه خواند. کنار قفسههای کوتاه هر از چند گاهی کسی را میدیدی که سرش را به آن تکیه داده و آنقدر گریه کرده تا به خواب رفته...
من نیز گریه کردم، وقتی که تنها ۳۲ پرونده از اتاق خارج شد.
وقتی شمعها را گذاشتند، باز گریه کردم.
وقتی آواز خواندند گریه کردم.
وقتی ناله و فقان سر دادند و به یادشان تمام زمین اتاق را گل باران کردند، باز هم گریه کردم.
اما تمامش از خشم بود. چنان خشمی مهیب وجودم را فرا گرفته بود که تا کنون اگر به خاطر تهدیدهای مستقیم فاطمه نبود، به دنبال آن خائن رفته بودم. هرچند میدانستم که نه از نظر جسمی و نه از نظر روحی توان مقابله را نه اکنون و نه چند روز دیگر نخواهم داشت.
نفسی عمیقی میکشم و باز علفهای بیگناه کنارم را چنگ میزنم و آنقدر به این کارم ادامه میدهم که جز گل و خاک خیس چیزی عایدم نمیشود.
دقیقهای نمیگذرد که صدای امیرکسرا و بعد فریادهای فاطمه کل مرتع خیس را در برمیگیرد .
- همه جمع شید. زود باشید.
چندی نمیگذرد که جمعیت، بعضی ایستاده و بعضی نشسته، کنار یکدیگر چشم به دهان لیدرها دوختهاند. در ذهنم این خونسردی و آمادگیشان را تحسین میکنم.
فاطمه دست به سینه شروع میکند:
- عزاداری کردیم، برای چیزایی که از دست دادیم و کسایی که دیگه پیشمون نیستن. اما وقت نداریم، چون ممکنه همینهایی که الان کنارتون ایستادن هم از دست بدیم. حرف خاصی نداریم، به چندتا تیم تقسیم میشیم و برای مأموریت اعزام میشید.
در ادامه امیرکسرا با صدایی شبیه خرچنگ له شده (هرچند خرچنگ صدای خاصی ندارد، اما با دستانش تق تق میکند) میگوید:
- هرکس از تیم پشتیبانی اینجا هست دنبال یکی از قضیهها بره. بچهها رو بین خودتون تقسیم کنید. و بهتره عجله کنید. فک نمیکنم وضعیت کپیها خیلی خوب باشه.
و به پروندههای جمع شده روی میز اشاره کرد. کمی که دقت کردم دیدم تمام آنها زیرو رو شدهاند. غرولندی میکنم و از آن طرف میز اعظم چشمکی میزند. از آنهایی که میگوید: سخت نگیر.
توجهم به لیلا جلب میشود. بدون هیچ اخطاری فقط با انگشتش به افراد اشاره میکند:
- تو... تو و تو... اوهوم، با خودتم. نه، تو نه کچل. با اون مو فرفریم. اوممم، و تو و شما سهتا. بیاید اینجا.
و به زودی تیم اول تشکیل میشود .
حتی ثانیهای تلف نمیشود که وحید دستش را محکم پشت رضا و کیارش میزند و آنها را با سر به وسط میدان میاندازد:
راوی: عذرا
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد
شالاپ...
اصلا فکرش رو نمیکردم چند قدم روی زمین سفت و علفهایی که خودشون رو به مچ پاهام میکشیدن بردارم، از یه خنکای دلچسب به اسم پرتال که مثل غشایی از جنس نسیم بود رد بشم و بعد، زیر پاهام خالی بشه و از ارتفاع کوتاهی سقوط کنم توی آبی که نمیدونم چی قاطیش بود، ولی نفرتانگیزترین حس دنیا رو بهم منتقل کرد.
با توجه به تمام داستانها و مطالبی که در مورد معابد خونده بودم، به طور حتم منتظر زمینی به مراتب سختتر و قابل اعتمادتر بودم، نه دریاچهای بوگندو و نفرت انگیز. معبد غرق شده و زیر آب رفته بود؟
خوشبختانه روی دوپا سقوط کردم و به شکرانۀ تمرینهای دیدنم، تونستم بلافاصله واکنش نشون بدم و بعد از حبس نفسم، دقیقا قبل از فرو رفتن سرم زیر آب، دهنم رو بستم. و اما خبر بد:
من شنا بلد نبودم.
وحشت کردم، موقعیت جدید، مشکل جدید، دست و پا زدم اما بیفایده بود. بیرون کشیدن اطلاعات در مورد نحوۀ شنا از مغزی که قفل کرده، کار آسونی نبود. خوشحال بودم که نمیبینم، وگرنه مطمئن بودم که از این هم وحشتزدهتر میشدم. اکسیژنم رو به اتمام بود، گریهام گرفته بود و به طرز احمقانهای داشتم به این فکر میکردم که چگالی آب لجنی از اشکهای من بیشتره و احتمالا اگه گریه کنم، اشکهام زودتر از جسدم خودشون رو به سطح آب برسونن.
توی علفزار بعد از شنیدن حرفهای بقیه بلافاصه یاد خواهرم افتادم. با وحشت به خلوتی پناه بردم و دنبال روح خواهرم گشتم. چند ساعتی درگیر شدم و هرثانیه که میگذشت، از پیدا نشدن روحش خوشحالتر شدم. هنوز زنده بود، تبدیل شده یا نشده، من باید برای نجاتش مبارزه میکردم. اون کسی بود که با چنگ و دندون از زندگی من محافظت کرده بود. حالا نوبت من بود.
قرار بود مفید واقع شم، قرار بود برای قصر مبارزه کنم، برای تمام کسانی که از دست دادیم، برای خواهرم... ولی مرگ واقعۀ شیرینتری به نظر میرسید. آسونتر از مبارزه و ایستادگی. یه بار دیگه بال بال زدم و به زعم خودم آخرین حرکتم بود، اما چنگی دور بازوم قفل شد و رو به بالا صعود کردم.
به محض رسیدن به سطح آب، ریههام رو پر هوا کردم. چنگ از دور بازوم جدا شد، اما تونستم با حرکات غریزی دست و پا، شناور بمونم. تازه متوجه شدم که صدایی نمیشنوم. آب توی گوشهام فرو رفته بود و تکههای لجن از سر و گوشم آویزون بود. مورمورم شد و از حس چندش تصورش لرزیدم.
با انزجار نالیدم:
- عق!
سریع گوشهام رو پاک کردم و اصوات اطرافم واضحتر شد. همه داشتن غر میزدن و ظاهرا یکی بالا آورد. خوش به حالش! سجاد زیرلب عذرخواهی کرد.
با صدایی بین هق هق و فین فین گفتم:
- کسی چیزی میبینه؟ معبد؟ جزیره؟
مهسا گفت:
- هیچی نیست. هوا یه کم تاریکه. روزه یا شب؟
سعید با صدای متفکری گفت:
- نه خورشید داره، نه ماه. صدامون میپیچه. غاره؟
- خب یه کاری بکنین! تا ابد که نمیشه شناور بمونیم.
صدای هیجانزدۀ شهرزاد بلند شد:
- سعید! منجمدش کن!
به من نزدیک تر شد:
- من عذرا رو میارم رو سطح یخ. زود باش!
خودم رو بهش نزدیک کردم. صدای خرچ خرچ ملایم یخ بلند شد، ولی کم کم داشت از ما دور میشد. تقلایی به گوش رسید و بعد سعید پیروزمندانه گفت:
- خب من روی یخ ایستادم!
سرفه ای کرد و صدای انجماد نزدیکتر شد. مهسا و سجاد هم اعلام کردن که روی یخ رفتن و بعد، در حالی که نزدیک شدن سرما به گلو و شونه هام رو احساس میکردم، شهرزاد از من جدا شد و چند ثانیه بعد دوباره دستم رو گرفت و بالا کشیدم.
نتیجه اخلاقی: جامد، بهترین حالت ماده
یخ و سرما رو زیر بدنم حس میکردم، هرچند ایستادن که هیچ، نشستن هم روی یخ وحشتناک بود، بسیار لیز و صیقلی.
پاهای خستهام رو دراز کردم، داشتم از آرامش کوتاهی که گیر آورده بودم لذت میبردم که جیغ مهسا و شهرزاد بالا رفت:
- اون چیــــــــــــــه؟
- کوسه؟
- یه چیزی بد بزرگتر از کوسه
- داره میاد اینور!
روی پاهام پریدم و داد زدم:
- وااات دِ هل؟
هرچند بعدش دوباره روی یخ لیز خوردم و با درد زیاد فرود اومدم.
شهرزاد فریاد کشید:
- سعید، یخ!
صدای خرچ بلندی اومد و داد یک نفر هوا رفت. نمیدونستم سرم رو به کدوم سمت برگردونم که تهمورث جیغ زد:
- آهای، ناشی! من هنوز بیرون نیومده بودم!
هرچند نمیتونستم ببینم و به گفتۀ دوستان، همه جا نیمهتاریک بود، اما تصور قیافه و صورتهای حاکی از تعجب دیگران سخت نبود.
صدای خندۀ مهسا و سعید و البته غرولند شهرزاد بلند شد:
- همین تو یکی رو کم داشتیم.
- اممم، سعید جان! میشه لطفا تا اون موجود عزیز تمام بدنم رو به عنوان تاس کباب میل نکرده، من رو از توی یخ بیرون بیاری؟
به این ترتیب سه جفت پا به سمتش دویدن. اینطوری نمیشد. درجا دنیز رو احضار کردم:
- دنیز، چه خبره؟
- اوه، یکی تا کمر گیر کرده توی یخ!
و بعد صدای خندهاش بلند شد.
- یاخدا! نخند!
- آخه نمیشه، واقعا خنده داره!
داد و فریادهای اون چهارنفر قطع نمیشد:
- وای اون موجود داره نزدیک تر میشه!
- بیا بیرون!
- گیر کردم مرد حسابی! ذوب کن شاهکارت رو!
- نمیتونممم!
- الان میرسه بهمون!
داد زدم:
- خب یخ رو بشکونید...
خنجرم رو که یکی به زود چپونده بود توی کمرم، بیرون کشیدم؛ قبضۀ لجنیش توی دستم لیز خورد!
بلافاصله صدای کوبش سلاحها با سطح یخ و ترق تروقش بلند شد. خنجرم رو بالا بردم.
- نکوبی توی فرق سرمون؟ من سنگ اکسکالیبور نیستما!
اخم کردم و عقبگرد. حق داشت خب!
دنیز هیجان زده گفت:
- وایییییییی الانه که پاهاش قطع بشه!
جیغ جیغ کردم:
- دنیز چرت نگو، یه کمکی بکن!
- عین فیلمای هیجانی شده! بذار گزارش بدم: موجود چندبار دور زده اما داره مستقیم میاد به سمتمون. کوسه نیست، ولی دندوناش خنجریه. خب، صدمتر مونده... هفتاد... پنجاه... اوه...
همزمان جیغ چهارنفر بلند شد و دنیز نفسش رو حبس کرد. ثانیهای بعد، موجود خودش رو به یخ زیر پای ما کوبید. تعادلم رو از دست دادم و دوباره زمین خوردم؛ اممم، یخ خوردم؟ بگذریم...
- من زنده ام! پوف...
همه خنده ای عصبی بیرون دادیم. این تازه اولش بود و من به عملکردم صفر هم نمیدادم. سعی کردم حداقل پیش خودم کمی قویتر جلوه کنم. ایستادم. رو کردم به دنیز.
- نگران نباش. میشم چشمهای تو. ولی به نظرت بهتر نیست یکی بهترش رو احضار کنی؟ مثل بروس لی. داد بزنه: غوداااااا، یاد کیاتووووو، نپتون تااااا
خواستم بگم کلمهای از حرفات سر درنمیارم، که یهو سعید با صدای بلندی گفت:
- کوسه میخواد دوباره ضربه بزنه!
دنیز دستور داد:
- بشین!
صدای شالاپی اومد و جیغ دنیز:
- پرید بیرون! از سوراخ سطح یخ پرید بیرون!
حجم بزرگی از باد از بغل گوشم رد شد و تالاپ! جسم سنگینی روی یخ فرود اومد. شهرزاد با قدمهایی که دور میشد اعلام کرد:
- ممنون مهسا، عکس العمل به جایی بود. الان تمومش میکنم!
ظاهرا موجود تقلا میکرد و خودش رو به یخ میکوبید. بعد از چند لحظه همهمه فروکش کرد و پوزخند دنیز پیروزمندانه به گوش رسید:
- پوکوندش! پودر شد رفت!
- اصلا اینجا کدوم قبرستونیه؟ کسی چیزی از نقشهها یادشه؟
مهسا آهی کشید و گفت:
- خب، حداقل میتونیم به سمت اون برآمدگی سمت غرب حرکت کنیم؟ من وزش باد رو از اون طرف حس میکنم. تیری در تاریکی.
میان کلامش صدای شکم گرسنۀ تهمورث بلند شد:
- احیاناً بوی غذا، نسیم غذا، چیزی شبیهش حس نکردی؟
و مهسا غران پاسخ داد:
- چرا. اما اینقدر بوی عرقت شدید بود که نتونستم ردیابیش کنم. همینو کم داشتیم که جنابعالی دنبالمون راه بیوفتی. خیلی ذخیرۀ غذاییمون زیاده؟
- جداً؟ خانوم محترم مثل اینکه یادتون رفته بنده خودم منبع کامل غذایی هستم اصلا.
میان کلامشون شهرزاد گفت :
- بس کنید! تهمورث اینجا چیکار میکنی اصلا؟
- هیچی! همینطوری حوصلهام سر رفته بود .
- مسخره بازی در نیار. درست جواب بده. الان باید کنار کسرا و بچهها باشی. منابع و مواد غذایی اونها از کجا تامین میشه؟
- نگران نباش. به اندازۀ کافی کنار گذاشتم. فقط دنبال قیافههایی راه افتادم که بیشتر گرسنه به نظر میومدن.
و در تاکید حرفش، صدای سمفونی دل نواز معده سعید نیز بلند شد.
- خیلی خب. دردسر درست نکن تهمورث. فقط غذاتو درست کن. و اون جنهای زشتت رو از ما دور نگه دار. راه بیوفتید. مهسا راهنمایی کن.
سرم رو به سمت غرب برگردوندم، ناخودآگاه. صدای رعدمانندی اومد. آخرین چیزی که نیاز داشتیم باران و طوفان بود. قدمها به راه افتادن، حس سرد دنیز از کنارم رد شد، من هم به دنبالش. سعید مسیر رو درست میکرد و همه نزدیک هم حرکت میکردیم تا احیانا موقع مواجهه با خطر، کنار هم باشیم. بعد از قرنی پیاده روی، قدمم به سطحی سنگی رسید.
بوی سنگ فرسوده و ماندگی پیچید که نسیم آن را هرازچندگاهی از مقابل دماغم میشست و میبرد. دو قدم پیش گذاشتم که ارتفاع سطح سنگی تغییر کرد و نیم پلهای بالا رفتم. هوای اطرافم متراکمتر شد و بوی کهنگی ساکن شد. دست راستم رو به پهلو دراز کردم، که به دیوارهای سخت برخورد کرد. نزدیک شدم و کف دستم رو به سطحش چسبوندم و انگشتانم رو در امتداد دیواره بالا بردم. دیواره قوس برمیداشت و ارتفاعش تا کمی بالای سرم بود. دقیقا مثل ایستادن زیر یک طاق.
فریاد کوتاهی کشیدم. پژواک صدام دور شد، اما منعکس نشد. آروم گفتم:
- میره پایین.
مهسا گفت:
- مثل یه سرداب.
و حجمی از باد به درون تونل فرستاد. برگشتی احساس نشد.
حس سرد دنیز لحظهای شدت پیدا کرد، انگار که ولتاژ وسیلهای یک لحظه بالا بره. ترسیدم. این اتفاق فقط یک بار افتاده بود. درست موقع فرار از قصر. با صدای شیپور از خواب پریده بودم و در آن هیاهو چنگ زده بودم به اولین سرمایی که توی ذهنم بود: نخستین پیشتاز آشنا.
برای فرار از قصر هدایتم کرده بود، اما مدام سرماش افزایش پیدا کرد. انگار رفته رفته متراکمتر میشد. حواسم پی دویدن بود و نمیتونستم همزمان روی تغییرات این پیرمرد تمرکز کنم.
درست دم در قصر، سرما به بازوم چنگ زد و جاری شد توی رگهام و سلولهام و مغزم رو نیمه اشغال کرد. بدنم رو تحت کنترل گرفت، کسی رو گرفت و چیزهایی گفت. هراسیده بودم. دستپاچه پرتش کردم به دنیای خودش.
حالا دنیز هم داشت سردتر میشد. نمیخواستم این قضیه تکرار بشه. با اکراه مرخصش کردم:
- ظاهرا از این به بعد نباید روی سرماهای من زیاد حساب باز کنین.
تهمورث داشت میگفت:
- خب ادامه بدیم؟
که شهرزاد جیغ شادمانی کشید:
- واااااای، این طرحهای باستانی رو ببینین روی دیوار تونل! وااای اینجا سر یه قورباغه با شاخ های گوزنه!
مهسا پوزخند زد:
- من رو یاد جنهای تهمورث میندازه.
تهمورث تشر زد:
- آهای! میخوای یه خوشگلش رو احضار کنم درجا بیناییت رو از دست بدی؟
و جر و بحث بالا گرفت. داشتم طرحهایی که شهرزاد اشاره کرده بود رو لمس و تصویرسازی میکردم. خود شهرزاد که کاغذ و قلم درآورده بود و در بین حرفهای پرذوق و شوقش در مورد زیبایی و ظرافت نقوش و لزوم ثبت و بررسی اونها میشد صدای خش خش قلم روی کاغذ رو هم شنید.
سعید آهی کشید و با تحکم گفت:
- شما دوتا! بس کنید. خیر سرمون اومدیم ماموریت، نه اردوی مدرسه. یکی شهرزاد رو از دیوار جدا کنه، الانه که از خوشحالی یه گاز به این خط خطی های باستانی بزنه.
راه افتادیم و شهرزاد را رد کردیم. مهسا اعلام کرد:
- چندقدم دیگه پلهها شروع میشن.
اولین پله رو پایین رفته بودم که متوقف شدم:
- یعنی همینجوری راه بیفتیم؟ پس اون دوتا غول توی کتاب چی؟ اگه غافلگیرمون کنن؟
شهرزاد همینطور که نزدیک میشد گفت:
- این خطوط رو اگه رمزگشایی میکردیم شاید چیزی بهمون میگفتن.
- مگه فرصت داریم؟
تهمورث گفت:
- به جای این کارهای سخت، پیشمرگ میفرستیم. الان جلوی پاتون چندتا خروس قربونی کنم؟ اینطوری اگه تله هم باشه برای صبحونه مرغ بریونی داریم.
و بعد گویا رو به مهسا میکنه:
- شایدم پای خروس شما میل دارید؟
و در جواب مشت محکم شهرزاد بر سرش روانه میشه. آخی میگه و غرولند کنان دستهاش رو به هم کوبید که صداش در انتهای تونل محو شد. کم کم انگار هوای اطراف به سمتش جذب شد. دما کمی نامحسوس بالا رفت. صدای پاپ کوتاهی اومد و بعد به همراه انفجار کوچک سردی، قوقولی قوقوی چند خروس به همراه صدای بال بال زدنشون، سکوت و سکون گرد و غبار سنگها رو به هم زد.
خندیدیم. خروسها رو جلوتر از خودمون کیش کیش کردیم و راه افتادیم.
همینطور که یک دستم به دیوار بود و برای ارواح معماران و سازندگان تونل طلب آمرزش میکردم که پلهها رو اینقدر مستحکم و مسطح ساخته بودن که به سادگی قدمهام رو با ارتفاع و فاصلهشون هماهنگ کرده بودم، به این فکر افتادم که آیا کار تقدیر بوده؟ چه قدر عجیب که آزاد شدن قدرتهای همۀ ما با سرما همراهه.
و من عاشق سرما بودم...
راوی: مهسا
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد
اولین و تنها چیزی که چشمم رو به خودش خیره کرد، قوس سنگی بود که در وسط جزیره از ناکجا ظاهر شد. به فکرم رسید که شاید راه رو اشتباه اومدیم، اما امکان نداشت، پس شاید معبد جایی در پشت این طاق بود!
مشغول بحث با تهمورث بودم که صدای بلند سعید منصرفم کرد. نگاهی به تهمورث انداخته و در جلوی گروه بعد از خروسها شروع به حرکت کردم. با شنیدن صدای سمفونی شکمم نگاهی زیرچشمی به خروسهای تهمورث انداختم (با اشتیاق وصف ناپذیری منتظر مرغ بریانی بودم که ممکن بود از راه برسه.)
پلهها با شیب نسبتا زیادی در تاریکی پایین میرفتند. در مقابلمان چیزی دیده نمیشد، پس چند مشعل از ورودی برداشتیم و سعید دور مشعلها حباب یخی شفافی ساخت که در اثر حرکت خاموش نشوند و همچنین نور را با حالت یکنواخت و ملایمی در اطراف پخش کنند.
بعد از حدود 100 پله از ورودی به پاگرد وسیعی رسیدیم. مقداری استراحت کردیم و تغییرات محیط اطراف را زیر نظر گرفتیم. عرض پاگرد و پلههای بعد از آن به مقدار قابل توجهی ،به نسبت پلههایی که از آنها عبور کرده بودیم، زیاد بود. اما فضا دیگر کاملا تاریک نبود. میتوانستیم شمایی تقریبی از ستون هایی را که از دیوارها و سقف بیرون زده بودند ببینیم.
هرچه به سمت پایین میرفتیم هوا برخلاف انتظارم گرم و از اکسیژنش کم میشد. با نگرانی به بچهها نگاه کردم که به مرور زمان سختتر نفس میکشیدند. با تغیییر حالت هوای اطرافم، گوی هوای فشردهای را اطراف بچهها درست کردم. همه با احساس فشار با نگرانی به اطراف نگاه میکردند. دستی برایشان تکان دادم و همه از حالت آماده باش خود خارج شدند.
با اینکه وارد فضای وسیعی شده بودیم، هنوز هم به صورت دو نفره، پشت سر هم حرکت میکردیم. نشانی از هیچ مانعی به جز تغییرات غیرعادی هوای اطراف نبود. جریانهایی که از اطرافم عبور میکردند، کاملا با چیزی که قبلا تجربه کرده بودم، متفاوت بود. اما در آن زمان تفاوتش را متوجه نمیشدم.
بر سر هر پیچ منتظر اتفاقی بودیم. با ورود به هر منطقه جدید با نگرانی چشم به خروسها میانداختیم. امن بودن مسیر هیچ از نگرانی ما کم نمیکرد.
بعد از طی مسیری طولانی و عبور از دالانهای عجیب در سکوت، انگار که صحبت باعث اتفاق بدی میشد، سعید با صدایی که به شکل عجیبی بلند به نظر میرسید گفت:
- بچهها اینجا چقدر آشناس!
با نگاه خشمگینی خواستم به او بگویم که ساکت باشد، اما جذب محیط شدم. محوطه کاملا روشن نبود، اما مکان شباهت بسیار زیادی به تصویر کتاب داشت. تصویری که در آن دو غول نقش بسته بودند. فضایی مستطیل شکل بود که گوشههایی دایرهای و سقف بسیار بلندی داشت. برآمدگیها و فرورفتگیهای سیاهی در قسمتهای موجود دیوارها دیده میشد که فضای هرکدام به اندازۀ نشستن فردی بود. چهار راه به بیرون از اتاق وجود داشت که هرکدام در یک ضلع قرار داشتند. بین دوتا از راهروها فضای لایتناهی وجود داشت که هیچ چیز در آن دیده نمیشد. یکی راهی بود که از آن عبور کرده بودیم و دوتای دیگر راهروهایی مشابه با سقفی بلند و طاق مانند بودند. اما در ضلع آخر دروازهای بزرگ بود که تا سقف امتداد داشت و تقریبا کل ضلع را احاطه کرده بود. در هیچگونه دستگیره یا نشانهای نداشت!
با احساس خطر ناگهانی چشمهای شهرزاد برق زدند و سرمای قابل توجهی سعید را فراگرافت. با اینکه خود احساس خطر میکردم، سعی کردم که کمی منطقی باشم:
- بچهها، آروم باشین. اصلا معلوم نیست که این معبد مسخره چندتا دالان و اتاق شبیه اون عکسها داره.
عذرا که تغییرات بقیه را حس کرده بود، پرسید:
- میشه یکی به من هم بگه که اینجا چه خبره؟!
شهرزاد در حالی که با هشیاری اطراف را میپایید به طور مختصر گفت:
- اینجا شبیه عکسیه که توی کتاب بود!
تهمورث حرف او را قطع کرد و با بیحوصلگی گفت:
- حالا توی اون کتابتون گفته بود که از کدوم یکی از این راهها باید بریم؟!
توجه همه به مسئله جدید جلب شد. نگاهی به یکدیگر انداختیم. در کتاب هیچ چیر راجع به راه عبور نوشته نشده بود، شاید هم ما به یاد نمیآوردیم! برجای خود میخ شده بودیم که عذرا هوفی کرد و به خود تکانی داد:
- با اینجا ایستادن چیری درست نمیشه. حتی اگه نیاز شد باید همه راهها رو امتحان کنیم.
به سمت راهروی اول حرکت کردیم. تهمورث گفت:
- خب چرا خودمون این همه راه رو بریم؟! میتونیم خروسا رو بفرستیم و تا وقتی برگردن خودمون استراحت کنیم!
شهرزاد نگاهی از روی نارضایتی انداخت:
- نه، اینجوری خیلی طول میکشه. یه راه سریعتر نیاز داریم.
عذرا که در سکوت کنار راهرو ایستاده بود گفت:
- بچهها، توی این راه یه عالمه سرما هست. فکر نمیکنم خیلی عاقلانه باشه که از این راه استفاده کنیم.
شهرزاد:
- بالاخره که چی؟ باید یه راه رو انتخاب کنیم دیگه. بقیه نظری ندارن؟
من که از ابتدا مشغول فکر کردن به ماهیت جدید هوا بودم، رو به سعید کردم و گفتم:
- سعید، تعداد چاقوهای من کمه. میتونی به تعداد زیاد گوی یا خنجر یخی درست کنی؟! اگه فرضیهام درست باشه شاید بتونم راه رو پیدا کنم.
به وسیلۀ جریان قوی، گویها را داخل راهروی اول پرتاب کردم. سعی کردم آنها را در امتداد دیوارها هدایت کنم. بعد از مدتی با صدای برخوردی از پشت سرم تهمورث به حرف آمد:
- آخه این کارا چیه دختر؟!
من که نمیخواستم تمرکزم به هم بخورد چیزی نپرسیدم، ولی صدای کنجکاو عذرا را شنیدم و شهرزاد در حالی که سعی میکرد خندۀ خود را کنترل کند گفت:
- یکی از گویها از مربعهای بالای دیوار افتاد روی سر تهمورث! هممم... فکر کنم همه جای این معبد به هم راه داره...
و همینطور به صحبت و تجزیه و تحلیل ادامه داد!
به جز گویی که روی سر تهمورث افتاد، هیچکدام دیگر به جایی نرسیدند که این عجیب بود (البته اگر فرضیه شهرزاد صحیح بود. و البته با توجه به حرف عذرا به شدت خوشحال بودم.) بعد از کمی استراحت و خوردن مقداری آب و غذا به سراغ راهروی دوم رفتم. بعد از مدتی صدای ضربهای به دروازه بزرگ، همه از جمله من را از جا پراند، ولی هنگامی که جلوتر رفتم، جریان هوای متعلق به خود را از آن سمت حس کردم.
بقیۀ گویها نیز در جایی متوقف شدند یا دیگر آنها را حس نمیکردم و تعدادی دیگر باز هم به دروازه برخورد کردند. این اتفاق احتمال اینکه پشت دروازه چیزی باشد را بیشتر میکرد. ولی هیچ راه نفوذی داخل در وجود نداشت. نه حتی شیاری که هوا از آن عبور کند. به حدی از ناتوانیم در برابر در عصبانی بودم که با تمام قندیلهای باقیمانده به در ضربه زدم، ولی حاصل آن تنها موجی از سرما و کولاکی از کریستالهای ریز بود که روی سرمان بارید. همه قندیلها پودر شدند.
پس تنها مسیر منطقی عبور از راهروی دوم بود. راهرو کاملا شبیه راهروی ورودی بود که حس چرخیدن را به انسان القا میکرد، اما ما تمام مسیرها را با جزییات در ذهن داشتیم. راهرو ابتدا شیبی رو به پایین داشت، ولی پس از مدتی حالتی دوّار و شیبی رو به بالا به خود گرفت. در هر گوشه از مسیر چیزهایی ریخته بودند که در تاریکی همانند تلی از استخوان و پارچه بنظر میرسیدند، ولی شهرزاد با چشمان غیر طبیعیش هر بار نگاه خود را از آنان میدزدید. در آخر مسیر به بنبست رسیدیم!
همه در جای خود خشک شدیم. این امکان نداشت ولی سه طرف ما دیوار بود. فقط مسیری که از آن آمدیم باز بود. پس از عبور از شوک اولیه، با دقت اتاق را بررسی کردیم. ناگهان صدای «یوهو»ی تهمورث بلند شد. خواستیم به او اخطار دهیم ساکت شود که ناگهان تالار شروع به لرزیدن کرد. سریع به سراغ تهمورث رفتیم و کنار او در گوشهی تاریکی از تالار، هفت جام با اندازهها و جنسهای گوناگون قرار داشتند. تهمورث رو به ما کرد و گفت:
- خب، من کتاب رو ندیدم. عذرا هم که هیچی! شما سه تا، کدوم جام رو برداریم؟!
شهرزاد و سعید و من نگاهی به همدیگر انداختیم. عکس کتاب رنگی نبود و ما هم آنقدر از دیدن غولها هیجانزده بودیم که به عکس جام دقت نکردیم. این جامها هم همه تقریبا یک شکل بودند!
سعید سعی کرد مشکل را حل کند:
- خب اینکه کاری نداره!
وسایل کوله خود را داخل کوله تهمورث خالی کرد و جامها را در کوله خود ریخت! میخواستیم به سمت مسیری که از آن آمده بودیم برگردیم که عذرا با فریاد صدایمان کرد:
- بچهها بیاین اینجا. این دیوار آجری نیست!
همه با کنجکاوی به سمت (مثلا) دیوار برگشتیم. با لمس آن متوجه شدیم که دیوار به ظاهر زمخت و آجری، سطحی صاف و صیقلی همچون فلز دارد. زائده کوچک و غیرمعمولی روی آن به چشم میخورد که تحت تاثیر رنگ دیوار ابتدا متوجه آن نشده بودیم!
بعد از چرخاندن به اصطلاح دستگیره، دیوار مثل درهای الکترونیکی فروشگاه از هم باز شد! و همونطور که حدس زدیم در اتاق سالن ابتدایی بودیم. از تالار جامها بیرون آمدیم، اما درها برخلاف انتظارمان بسته نشدند. اوضاع به ظاهر آرام بود که ناگهان عذرا فریادی کشید.
از راهروها موجودات مختلفی بیرون میآمدند. فرصت هیچکاری نداشتیم. حتی با توجه به مساحت زیاد اتاق، همهچیز خیلی نزدیک بود. ابتدا برای محافظت از سجاد سپری از هوای فشرده به دور او تشکیل دادم و سعید آن را با لایۀ نفوذناپذیری تکمیل کرد!
از راهرویی که عذرا به ما در موردش اخطار داده بود، موجوداتی بیرون آمدند که اگر توصیفات عذرا درباره سرماها را نشنیده بودم میگفتم که روح هستند. هر ماهیتی که داشتند، همه همانند آهن ربا به سمت عذرا جذب میشدند. سعید سعی کرد با خنجرهای یخی آنها را نابود کند، اما خنجرها از میان آنها رد شده و فقط کمی متلاطمشان میکرد. و از آنجایی که مطمئنا زنده نبودند، قدرت چشمان شهرزاد برایشان مشکلی ایجاد نمیکرد. تهمورث ابتدا بهتزده نگاه میکرد ولی سپس او نیز همانند بقیه سعی کرد از نیروی خود استفاده کند. ولی هیچ کاری از کسی ساخته نبود. تنها امید عذرا بود که او هم به نظر نمیرسید در شرایط خوبی باشد. شهرزاد با فریادی توجه عذرا را به خود جلب کرد. اما نگاه عذرا همه را شوکه کرد. نگاهش سرد و خالی بود، همانند انسانی در خلسه. ناگهان موجی سرد از او برخواست و همه ارواح همانند برگی در باد پراکنده شدند. ورودیهای دیگر هنوز مانده بودند. با کمک سعید قطعهای یخ را به ورودی ارواح پرس کردیم که حداقل به این زودی شکسته نمیشد. در همین حین شهرزاد مشغول رسیدن به خدمت راهبانی بود که از ورودی دیگر بیرون آمده بودند، به نظر جان داشتند و با نگاه شهرزاد استخوانهایشان بر زمین میریخت. من نیز از فرصت استفاده کردم تا خنجرهایی را که از سارا گرفته بودم امتحان کنم. ویژگی و خاصیت دقیق خنجرها را نمیدانستم، اما راهبها تنها با یک پرتاب به زمین میریختند. سعید با شمشیرهای یخی خودش خدمتشان میرسید و تهمورث موجودات گوناگون را احضار میکرد و بر سر راهبها میریخت! تازه از دست راهبها راحت شده بودیم که موج گرما از ورودی سوم نگاهها را به خود جلب کرد.
موجودات نزدیک ورودی جیغهای وحشتناکی میکشیدند و سپس ما مراحل سوختن و تجزیهشان را دیدیم. تهمورث از مشاهدۀ نابودی موجوداتش به مرز جنون رسیده بود. ماده همانند ماگما جاری بود، اما هیچ رنگ خاصی نداشت و در اصل هم رنگ زمین بود و فقط با موجهایش قابل تشخیص بود. سعید سریع دست به کار شد، اما سعیش برای منجمد کردن ماده به شکست انجامید.
نگاهی درمانده به هم انداختیم و هرکدام به سمت قسمت بلندی از اتاق رفتیم. سعید با درماندگی گفت:
- حرارتش بیشتر از اون چیزیه که با این سطح از انرژی بتونم منجمدش کنم.
مادۀ عجیب تقریبا کل سطح اتاق را فراگرفته بود که ناگهان شهرزاد با خوشحالی دستانش را به هم کوبید:
- فهمیدم! اول مهسا با جریان هوایی خنکش میکنه، بعد تو منجمدش کن.
من نیز با درماندگی سری تکان دادم، چون هیچ راه ممکن دیگری وجود نداشت. ولی واقعا دیگر انرژی برای اینکار در خود نمی دیدم. با هرسختی بود بخشی از ماده مقابلم را سرد کردم و بعد حجم سرمای سعید که رانش ماده را متوقف کرد. وقتی ماده متوقف شد، ما هم بر زمین افتادیم! تهمورث مقداری آب و غذا بینمان تقسیم کرد. با خوشحالی از فرصت پیشآمده استفاده و استراحت کردیم! میخواستیم برای برگشت استراتژی بچینیم که صدایی از تالار جامها، شوکهای ورودمان را به واقعیت تبدیل کرد.
دو غول، البته با ظاهری متفاوت با تصویر کتاب، از تالار خارج شده و به سمت ما آمدند! تهمورث با هدایت موجوداتش به جلوی غولها، توجه یکی از آنها را به موجودات جلب کرد. غول به سمت موجودات حرکت کرد. سعید با حرکتی نامحسوس کناره دو راهرو وسط را تبدیل به سطحی یخی و لغزنده کرد. غول به شکل مضحکی- که اگر در این موقعیت وحشتناک مرگ و زندگی نبودیم، حتما یک دل سیر میخندیدم!- روی یخ لیز خورد و به درون نیستی بین دو راهرو پرت شد! واقعا شکستشان اینقدر آسان بود؟!
و البته غول دوم مانده بود که ما از او غافل شده بودیم! تهمورث خواست به ما هشدار دهد. دستانش را تکان داد. مثل همیشه جریانی ناشی از ظاهر کردن موجوداتش در اطرافش جمع شد. ما همه به سمت غول باقیمانده برگشتیم. ناگهان روی ماگماهای داغ باقیمانده برهای ظاهر شد (تهمورثه با این هدف گیری و احضارش. واقعا بره در مقابل غول؟ احتمالا گشنش بوده بازم!) بره در مدت کوتاهی پخت و بعدش سوخت. اما بوی گوشت پخته غول عزیز را تحریک کرد. غول به سمت ما حرکت کرد. سعی کردیم با نیروی باقیماند جلویش را بگیریم. شهرزاد در چشمهایش چشم دوخت. هیچ اتفاقی نیفتاد ، نه حتی کمی لغزش.
تنها یک توضیح ممکن وجود داشت که ظاهر عجیب غولها را هم توجیح میکرد. غولها نیز دچار ویروس زامبی شده بودند. پس دقیقهای بعد، علیرقم تمام تلاشهایمان، درون شکم هیولای عجیب عظیمالجثه بودیم. به دنبال راهی برای خروج و البته نه آن راه مرسوم!
راوی: تهمورث
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد
خیلی خب، خیلی خب، آروم باش تهمورث! هیچی نشده!
وایـــــــــــی خدای من! همین الان جلوی چشمهام قورتشون داد. دوستهام رو قورت داد.
و این بود پایان داستان جذاب ماموریتهای خفن ما! احتمالا بعداً لاشههای اونها رو میتونستم بعد از فعالیت رودههای بزرگ غول عزیز پیدا کنم. حداقل نمیشد دست خالی برگردم.
وایــــــــی خدای من! حالا چیکار کنم؟
و بدون اختیار چندتا از اون گوریلهای عظیمالجثۀ سر تا پا عضلهی باحال رو احظار کردم و خودم پشتشون قایم شدم.
درسته که گوریل تماماً عضله است، اما واقعاً مثلا یه نهنگی، چندتا عقربی، چیزی هم به درد میخورد.
لازانیا رو احظار کردم!
مدیونید فکر کنید منظورم همون لازانیای معروفه که گارفیلد میل میکرده. خیر، اسم یکی از جنهای جدیدمه که دقیقاً یه هفته قبل از انفجار مهیب آشپزخونهی عزیزم یا همون قصر پیداش کرده بودم.
نخیر، دوست عزیز! اونطوری نگاهم نکن! این که اسم غذاها رو روی جنها بذاری، منظور این نیست که این قیافههای کریهالمنظر همانند غذاهای لذید من هستن؛ فقط این که دستور مخفی هر کدوم از غذاهای خاصم رو به هر کدوم میدم. مثلا رس بیف تازگیها اسمگذاری شده یا شیک نوتلا فقط اختصاصی برای دزدیدن نوتلاهاست.
فقط جن احضار نمیکنم، اما معمولاً از اونها بیشتر خوشم میاد. فقط با من حرف میزنن. گاهی هم مثلاً با شهرزاد یا لیلا، چون از همه زودتر از کوره در میرن. اما بحث اصلی این نیست. اونها حرف گوش کن هستن. آزاری ندارن و دقیقاً برخلاف تصورات امیرحسین که فکر میکنه اونها از تاریکی هستن و میتونن قدرتهای خیلی خفنی داشته باشن، تنها عُرضهی اونها حمل و نقله (اگه بخوام بهتر بگم و یواشکی فقط به تو دوست عزیزم، منظورم دزدیه! درسته که همیشه منبع مالی برای تامین غذاها در دسترسم بوده، اما خب عادتهای قدیمی رو نمیشه ترک کرد. همیشه فکر میکنم چیزی که میدزدم کیفیتش بهتر از چیزیه که میخرم! به علاوه اکثر مواقع نمیشه یه جن رو برای خرید فرستاد. پس باز هم اونطوری نگاهم نکن! عجبااااا.)
خلاصه دوستهام قورت داده شدن. چندتا گوریل از سر و کلهی یه غول عظیمالجثه بالا و پایین میرن و من اینجا نشستم، دارم با راسویی که اشتباهی به جای مرغ احضار شده بود گپ دوستانه میزنم.
حقیقتاً بیشتر مواقع این کار رو میکنم. یادمه این راسو رو با لگد از قصر بیرون انداخته بودن طی خشم فراوان شهرزاد و هیئت مدافعۀ طرفداران اعظم، اکثر حیوونهای بدبختی که شوت شدن بیرون، به انبار آشپزخونه انتقال پیدا کردن. هرچند نباید اون بویی ببره که تو با من هستی، دوست من! چون احتمالا بعدش مزهی گوشت خودم رو میچشم. و شاید دست پختم خوب باشه، اما بعید میدونم خوشمزه باشم.
یکی باید این رو به صورت منطقی به اون غول نیمه زامبی بفهمونه. من اصلا خوشمزه نیستم. و اهی میکشم.
خودم رو روی زمین میاندازم و زمین لرزهی حاصل از مبارزهی گوریلها با غول رو زیر دستانم حس میکنم. در کنارش تکهای از لباس گلگلی رو چنگ میزنم.
چیکار کنم؟
تا حالا نهنگ احضار نکردم. ولی اگه بخورتش چی؟ حتی اگه یه درصد هم امکان داشته باشه بچهها اونجا زنده باشن، له میشن.
نباید بذارم چیز دیگهای بخوره. مثلا مار و عقرب هم کارساز نیست.
چیکار کنم ؟
دستانم رو دراز میکنم و سرم رو در موهای سیاه و سفید راسوی عزیزم فرو میکنم.
کمکم کن.
نه! منظورم این نیست که به روش خودت توسط بوهای خاص عمل کنی! واقعا ممنونم، اما اون زامبی نکبت به اندازهی کافی یوی گندش اینجا رو برداشته.
باید تلاش کنم یه چیزی احضار کنم. پاندا کنگفوکار؟
چطور میتونم چیزی که مُرده و بیشتر از ده فوت قد داره رو بکشم؟
قدرت سعید رو ندارم که با یخ و یا مثل مهسا هولش بدم ته دره. علیالخصوص که به نظر میاد دوستانم حسابی بهش ساختهاند، که چرا دقیقهای نگذشته کار گوریلها رو ساخته و تلوتلو خوران به دنبال من یا برادر قدیمیشه.
لبخندی میزنم. به نظرت کدوم یکی از بچهها نقش رد بول رو برای زامبی داشته؟ که این قدر انرژیش زیاده شده؟
اگه زنده موندم و زنده پیداشون کردم، حتما این قضیه رو آزمایش میکنم.
نفس عمیقی میکشم و تمرکز میکنم. احضار کار سختی نیست. تمرکز میکنم. تصور میکنم. و بعد بالاخره یه چیزی ظاهر میشه، هرچند بیشتر اوقات دقیقا اون چیزی که میخوای گیرت نمیاد، اما باز هم کاچی به از هیچی.
وای خدا! چه قدر چرت و پرت میگم.
چوب دستی کوتاه مهسا رو از روی زمین کش میرم. حداقل برم پیش بقیه بهتره نه؟
و بعد بمب؟
- آره! لازانیا! بمب. یه بمب بزرگ برای من بیار!
و در پاسخ، نگاهی حاکی از این که میگه "تو کاملا خلی" به من تحویل میده.
- چرا نگاه میکنی؟ همین الان یالا!
و بعد موذیانه به غول نگاه میکنم. خودشه! فقط کافیه بهش مثل یه غذا که آمادهی پختنه نگاه کنم.
و دقیقه بعد، چیزی شبیه بمب درخواستی در بغلم بود. اون هم در حالی که با فریادی کوتاه به سمت غول زشت میدوم.
- هعی! یالا منو بخــــــــــور! آفرین غول خوب! من کلی غذاهای خوشمزه خوردم! حسابی چرب و چیلی شدم، و منبع کامل پروتئین و نوتلا!
و بعد نقشهام رو عملی میکنم. بمب از دستانم محو میشه. جنها اون رو زیر پای غول میاندازن.
و بعد...
بووومب!
پاهاش منفجر میشه. به زمین میافته و دقیقهای نمیگذره که به وسیلهی نخهای نینجایی که در آشپزخونه برای نرمتر کردن و بریدن گوشت استیک کاربرد داره، غول گیر میوفته.
فریاد میزنم:
- حالا.
همزمان ۷ جن از هر طرف نخها رو میکشن و به دورش میچرخن. غول گیج شده. اما کارسازه! حرکت سریع اون به دور خودش برای پیچیدن نخها به دورش کمک بیشتری میکنه.
و بعد در یه لحظۀ خاص، گیر میکنه و روی زمین ولو میشه.
اما کارم با اون تموم نشده. همانند یک گوشت تازه مملو از خون، باید نخها رو کشید تا پس از گذشت زمانی، خون و چربی اضافهی گوشت از اون خارج بشه. پس همین کار رو هم کردیم؛ هرچند نتیجه اونی نبود که تجربه نشون میداد و غول ترکید!
حداقل دوستانم سالم سالم که نه... اما بیرون اومدن!!!
راوی: شهرزاد
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد
از میان لاشهی چرکین به سمت بیرون کشیده شدم.
تمام صورتم از خون و چربی زرد رنگ پوشیده شده بود. و زمانی که توانستم جز بوی گوشت خام و چربی متعفن هوای دیگری تنفس کنم همه چیز واضح شد. که ای کاش نمیشد .
تمام زمین اطرافم را روده و معده از جمله غذاهای هضم شده و یا نشده، مغز له شده، تکههای ریش شدهی گوشت و حتی تعدادی انگشت تکه تکه شده افتاده بود. گویی موجودی زنده را در چرخ گوشت، چرخ کنید.
از میان لاشهی در حال جوشیدن گاهی حبابی حاوی چرک سفید بالا میزد و پس از ترکیدن تمام محتوای مایع زیرش را به اطراف پخش میکرد. هرچند که جانور مرده بود، اما گویی حتی پس از مرگ هم بدنش به حرکات چندش آورش ادامه میدهد و حتی اگر نقطهای از جسممان تمیز مانده باشد، حتماااا توسط امهاء و احشای پخش شده بر روی زمین کثیف میشد.
قبل از آن فکر میکردم هرگز جایی نفرت انگیزتر از معدهی یک هیولا وجود ندارد. ولی دقیقهای از افکارم نگذشته بود که به این نتیجه رسیدم همیشه بدتر از چیزی که فکر میکینم بد است خواهد بود.
نتیجهی اخلاقی این قسمت: هر جایی و هرچیزی بهتر از مکانی هستش که تهمورث اونجا جنگیده .حتی شیکم یه زامبی غول پیکر متعفن.
سعی کردم با وجود دریای خون زیر پایم بلند شوم، هرچند تا موقعی که یک غلط کامل در میان خوناب نزدم موفق نشدم.
با حالتی فراتر از انزجار به صورتهای دوستانم نگاه کردم و چند برابر حسم را نیز از میان قرنیهی چشمانشان دریافت کردم.
سعید تمام اطرافش را با تکهای یخ پوشانده بود و باحالتی منگ به اطراف نگاه میکرد. مهسا با قیافهای ترسناک فقط به تهمورث خیره شده بود و چاقوهای کوتاهش را در مشت میفشرد. هرچند با وجود لایههای چربی روی صورتش فهمیدن احساساتش سخت بود. اما وضعیت عذرا از همه بهتر و بدتر بود. چرا که صد در صد با وجود ندیدن اطرافش، برعکس بقیه از بیرون بودن خوشحال است اما با وجود لباسهای نازک و جایی که فرود آمده است، احتمالا حتی حس بویاییاش را هم ساعاتی پیش از دست داده.
و سپس با صورت شادمان و خوشحال تهمورث مواجه شدم. عجب موجود... چیزی بود.
با لذت به آثار هنریش نگاه میکرد. و در پاسخ نگاه خشمگین ما فقط قیافهای از خود راضی به خود میگرفت.
- اگه تمام این گوشتهارو جمع کنیم- البته به جز اونایی که کرم خوردن- میتونیم تا دو ماه غذای کل کمپ رو تأمین کنیم.
و دقیقا زمانی که در حال احظار جنهایش بود، با فریاد "بس کن تهمورث" سعید ایستاد.
- عجب همتیمیهایی ما داریما! عوض تشکره؟ خوبه جونتون رو من نجات دادم!
و حتی وقتی عذرا با صدایی نالان زیر لب گفت "عاملش خودت بودی." باز به صحبتهایش ادامه داد، تا موقعی که با مشت محکم مهسا به صورتش تا ساعتها بعد از آن صدایی از او نشنیدیم.
شدت عصبانیت مهسا باعث شد تمام لاشههای موجود همراه دیگر اعضای گرامی همراهش به ته دره کنار جنازهی برادر عزیزش فرستاده شود. هرچند اگر سعید پاهایمان را با یخ به زمین گیر نداده بود همگی به دوستان زامبی غول عزیز میپیوستیم.
در ادامهی ماجرا با تلاش به سمت جلو حرکت کردیم. سجاد داشت محو میشد و قدرت پرتال سازیش هم کار نمیکرد. باید از این غار لعنتی بیرون میزدیم.
کولهی حاوی جامهای عزیز روی شانههای تهمورث، کولهی خالی حاوی آب و غذاها در دستان عذرا بود. و سجاد در حال محو شدن روی گاری بود و با لبخندی ابلهانه در حال درست کردن تاجی از گل بود . هرچند لحظاتی بعد همان تاج روی سر عذرا جا خوش کرده بود. و اکنون در حال ساخت تاجی دیگر احتمالا برای مهسا بود، چرا که هر از گاهی زیر چشمی نگاهی ملیح و کودکانه نثارش میکرد، گویی اندازهی دور کلهی او را تخمین میزد.
وضعیت موجود ما: داغون. افتضاحترین حالت ممکن در کل کهکشان.
زمان باقی مانده: دقیقا ۵ ساعت و ۵ دقیقه... و تا جایی که چشم کار میکرد انتهایی برای این بیکران نبود.
طبق روش قبلی پیش میرفتیم. مهسا آماده برای جلوگیری از ریزش هر ستون سنگی، و تهمورث با مرغ و گوریل احضاری مقاومت زمین مقابل را میسنجید و اگر جایی فرو میریخت سعید پلی یخی ایجاد میکرد.
و فایدۀ من نیز این بود که با طنابی که به کمرم بستم و به گاری سجاد متصل کردم او را دنبال خودم بکشم. هر از گاهی نیز طی خواستهی او زیر لب آهنگی را زمزمه میکردم و حتی گاهی مجبور به جمع کردن گلهای اطراف برای تاجهایش میشدم. وظیفهی بسیار سختی بود... سرگرم کردن کپی که رو به محو شدن بود و با یک سوم عقل یک آدم کامل ما را همراهی میکرد و برای جلب تمرکز او که یک وقتی خدایی نکرده محو نشود از هیچ کاری دریغ نکینم.
با وجود اتفاقات ساعاتی پیش هیچ کس میلی به غذا و حتی آب نداشت. از آنجایی که جنها قادر به انتقال آب معدنی بیش از یک باکس را نداشتند... با همان سر وضع راه را پیش گرفته بودیم. و با وجود خونهای دلمه بسته و خشک شدهی روی صورت و بدنمان با آدمخوارهای سیاه پوست اشتباه گرفته میشدیم.
خوشبختانه با کشیش خشمگین و زامبیهای غولآسا و یا مانع جدید و مشکلات دیگری مواجه نشدیم.
بزرگ ترین مشکل: راه طولانی، گرمای شدید هوا با وجود آسمان بدون خورشید و رنگ و خستگی بود. نه از سقوط، نه از دهنهای غول آسا که شما را قورت دهد و نه از زمزمههای عجیب خبری نبود و شاید همین سکوت و آرامش بود که فضا را کمی مشکوک و اعصاب خوردکن جلوه داده بود.
در این میان عذرا آهنگی دلنشین را زمزمه میکرد (ترجیحا خارجی!) که کمی باعث آرامش خاطر بود. و حتی گاهی مهسا و یا سعید با او همراهی میکردند. گاهی هم شوخیشان میگرفت:
- پیشتاز!
تكرار غريبانهي روزهايت چگونه گذشت
وقتي روشني فرزندانت
در پشت اجساد خونآلود و چرکین زامبیها پنهان بود
با من بگو از لحظه لحظههاي دردناک مبارزه
از تنهايي معصومانه بشریت
آيا مي داني كه در هجوم دردها و غم هايت
و در گيرودار ملال آور دوران مأموریتها
بدبختیهای جدیدی سر راهت نهفته بود؟!
و همه چیز خوب بود تا زمانی که عذرا جنزده یا بهتر است بگویم روحزده شد.
اول به آرامی مثل عذرای همیشگی راه میرفت که ناگهان غش کرد و بعد سریع بلند شد، خندهی نرمی کرد و در مقابل چشمان متحیر ما شروع به خواندن کرد... آهنگی آشنا، همانی که کشیش در شروع تالار ورودی برایمان خواند و همانی بود که واعظان در مقابل جامها زیر لب زمزمه میکردند.
شعری که اکنون به وضوح قابل شنیدن بود و با وجود عذرای تسخیر شده نتوانستم از نوشتن و تکمیل آن خودداری کنم:
- من . منم . همانا که همه اش از من است.
من در جهان زیرین بوده است!
آرام بخرامید!
تا مردگان، آسوده باشند!
مردان و زنان تاریک
آنجا...
کوله باری از آتش دارند!
آن پائین...
در همین هنگام سعید سعی میکند مانع فعالیت و چرخهای متعدد او شود، اما فریاد میزنم:
- نه! ولش کن بزار تمومش کنه...
- شهرزاد الان وقت تحقیقات نیست.
مهسا نیز با او همراه میشود:
- راست میگه. بیشتر وقتها همینطوری میشه. الان وقت نداریم.
- نه بچهها. جدی میگم صبر کنید. این شعر رو بارها شنیدیم... اما هیچ کدوم اینقدر واضح نبودن. همونیه که کشیشها و واعظها میخوندن. همون ریتم رو داره، هرچند زبونش فرق داشت.
و عذرا همچنان ادامه میدهد:
- همیشه دوزخ است!
در آن ژرفنا...
چشمهایست!
همۀ فضیلتم
بدل به جسارتم کنید!
و قربانی مرا به مسلخ برید!
همۀ سهم مرا بردارید...
و چون سوگوارانی ابدی
غم ببلعید.
من، منم و از غیر من، نداند که کیستم...
آرام بخرامید نزدم.
هرچند که ندانی کیستم.
که ندانی کیستم.
و نخواهی دانست چیستم.
و بعد لبخندی به سعید تحویل میدهد و انگشت اشارهاش را به سمت او میگیرد.
- تو سردی. سرمات رو دوست دارم. این بدن هم سرده، به خوبی ازم استقبال کرد. اما حتی میزبان هم نمیتونه بدونه و نخواهد فهمید. با اینکه در تلاش فهمیدن ذهنم بعد از این که ترکش کنم میمیره.
و بعد میخندد، هرچند خندهای ملیح و دخترانه بود، اما بیشتر وهمآور بود.
- خب، بهبه! یه فیلم ترسناک روحیم کم داشتیم که اونم داریم.
و تهمورث توجه عذرا و روح درونش را جلب میکند. طوری که به ثانیه نکشیده با سرعتی باور نکردنی جلوی تهمورث قرار میگیرد و با دستان حلقه کردهی دور گردنش در حال خفه کردن تهمورث است.
- هی! ولش کن!
و مهسا به سمتشان حرکت میکند، اما دقیقهای نمیکشد که یک گوی هوایی دورش را میگیرد و او را با جنگ میان هوا و قدرتش تنها میگذارد تا بلکه بتواند خود را از خفه شدن نجات دهد.
عذرای تسخیر شده ادامه میدهد:
- تو خستهای. خودتم نمیدونی برای چی تلاش میکنی... دوست دارم کمکت کنم. بذار راحتت کنم. اونوقت میتونی کنارم بهم خدمت کنی.
سجاد و فرقون یا گاری- هرچه که بود- رها میکنم و با شلاق جدیدم به سمتشان حمله میکنم. سر شلاقم دور بازوهای عذرا میپیچد و او را به سمت عقب پرتاب میکند، اما دقیقه نمیگذرد که از روی زمین مقابل صورتم قرار میگیرد. از ترس نفسم بند میآید.
هرچند جسمم توان حرکت ندارد، اما قدرت چشمانم به موقع کار میکند. جرقه و پلکهای گیج مهاجم را حس میکنم، اما دستان ظریف عذرا در مقابل قدرتم حرکت میکند و به آرامی تکهای از موهای روی صورتم را به عقب حرکت میدهد. بیشتر از این نمیتوانم به او فشار بیاورم وگرنه به تلی از خاکستر تبدیل میشود. پس فقط بیحرکت به او خیره شدم.
- تو خیلی خشمگینی... از همه ناامید شدی. ولی متاسفانه به دردم نمیخوری. هرچند ممکنه چشمهات رو برای خودم بردارم. چیز به درد بخوریه... اما خودت و فکرت سرکشه. من بردهی مطیع بیشتر دوست دارم تا یه ازخودراضی.
و سپس چشمکی میزند و به جایی در پشت سرم خیره میشود، یعنی جایی که سجاد در گاری بود.
میترسم... و زمانی که با تلی از انفجار، زمین پشتم خالی شد و سجاد و گاری را بلعید، وحشت کردم. چرا که تنها راه خروج و کسی که باید از او مراقبت میکردم را به دیار خالی زیرمان فرستاده بود.
و جز فریاد "نـــــــــه!" سعید، در سکوت مبهوت ما، چیزی به گوش نرسید.
سپس حملات پی در پی دوستانم به سمت عذرا شروع شد... هرچند در جاخالی دادن ماهر بود، اما ضربات آنقدر سهمگین نبودند که بتواند آسیبی به جسم دوستمان برساند. تا زمانی که مهسا توانست خودش را آزاد کند و جسم عذرا را در گلولهای از باد زندانی کند. بدنش شروع به لرزش کرد و مانند فیلمهای جنگیری چیزی سریع مانند سایه از میان دهانش به بیرون حرکت و جسم بیجانش را ترک کرد.
سپس واضحتر شد و پیرمردی خرفت، با کلاه و عصایی چوبی روبرویمان- هرچند به رنگ سفید که گمانم تعبیری از روح است- ظاهر شد.
در همان زمان مهسا جسم عذرا را در آغوش گرفت و لحظاتی بعد دخترک به هوش آمد و زیر لب با ناله و دستی به سرش فحشی نثار روح کرد. مهسا کمکش کرد بایستد و سعید در این بین فریاد زد:
- عذرا، این کیه؟ سریع بگو!
- اون نمیدونه پسرم.
بعد دستانش را به هم کوبید:
- حالا که بیدار شدی دختر سرما، پس بیاین بازیمون رو شروع کنیم.
در همان زمان دورمان را دیواری مملو از کتاب، شبیه به کتابخانهای قدیمی فرا گرفت. همگی بر روی صندلیهای مجلل قرمز رنگی نشسته بودیم و در وسط، میزی چوبی با چهارخونههای مختلف قرار داشت.
و دقیقا زمانی به خودم آمدم که متوجه شدم من با لباسی نو و تمیز و فنجایی چای در اتاقی سلطنتی نشستهام و وقتی میگویم سلطنتی، منظورم همه چیز است؛ از جمله کلاهگیس روی سر تهمورث تا لباسهای پفی که تن مهسا بود.
هرچند همهچیز گیجکننده و وحشتناک به نظر میرسید، اما به طرز عجیبی خوب بود؛ چرا که لباسهای قرون وسطایی صد برابر بهتر از ظاهر خودم، یعنی بدنی مملو از خون خشکشده و بوی زنندهی چربی و گوشت هیولا بود.
و اما از همهی آنها عجیبتر، لبخند روی لب دوستانم بود. انگار که حرفهای چندلحظه پیش پیرمرد را فراموش کرده بودند.
پیرمرد با همان لباسها، هرچند این دفعه با مدل رنگیتر و زندهتری روی صندلی تکی نشسته بود و به آرامی چایش را مینوشید و در جواب لبخند و شادمانی صورت ما، حتی شکلات و شیرینی تعارف میکرد.
هرچند جز تهمورث کسی چیزی نخورد. و حتی عذرا نیز با ذوق بلند شد و به لباسش دستی کشید و حتی روحی احظار کرد تا ظاهرش را برایش توصیف کند. و این دقیقا زمانی بود که همگی سجاد غیب شده و کولهی جامها را فراموش کرده بودیم (اینقدر آدمای شاد و ندید بدیدی هستیم!)
- بخورید فرزندانم. از خودتون پذیرایی کنید.
سعید با لبخندی از پیرمرد پرسید:
- ببخشید آقا، اما ما باید برگردیم جایی که باید باشیم. متاسفانه نمیتونیم قبول کنیم. وقت هم نداریم. اما میشه بدونم چرا اینجاییم؟
- من پیرمرد سالهاست اینجا تنهام... نگران نباشید. خیلی وقتتون رو نمیگیرم. فقط یه ذره سرگرمم کنید برام بسه.
میپرسم:
- سرگرم؟
- نگران نباش دخترم. خیلی راحته. فقط کافیه یه بازی کوچولو انجام بدیم. دوست دارم باهام بازی کنید. شاید من هم کمکتون کردم تا جایی که میخواید برید.
چشمانمان برق زد.
- مثلا چه بازی؟
و در پاسخ به روی میز اشاره میکند. صفحهای بیضی شکل با خطوط کوچکی روی آن بود که قبلا آنجا نبود.
روی صفحه مهرههایی مثل مهرهی شطرنج و دو عقربه قرار داشت.
مهسا پرسید:
- این بازی رو بلد نیستیم. هرچی زود تر بهمون بگید تا سریعتر تموم بشه. ما واقعا وقت نداریم.
- خیلی سادهست. فقط کافیه مثل منچ تاس بندازید. مثل شطرنج مهرههاتون رو حرکت بدید. و مثل مارپله روی هر خونه که قرار گرفتید هر کاری شد انجام بدید.
- مثلا چه کاری؟
- این رو دیگه من نمیدونم. بازی بهمون میگه.
و نیشخندی تحویلم میدهد.
سعید پوفی میکشد و تاس را از روی میز برمیدارد:
- خیلیخب. من شروع میکنم.
و آن را میاندازد.
- واو! آفرین پسر! جفت شیش، چه شانسی! یالا مهرهات رو وارد بازی کن.
و به روبرویش اشاره میکند. حال مهرهای دقیقا با ظاهر خود سعید روبرویش قرار دارد.
و سعید با دستانی لرزان و نگاهی ترسان آن را در خانۀ شمارهی یک قرار میدهد. و سپس دوباره تاس میاندازد.
- پسرم ۴ تا خونه برو جلو. بد نیست. آفرین!
سعید آن را حرکت میدهد و روی خانهی شماره ۵ حرکت میکند. سپس چیز عجیبی رخ میدهد. مانند بازی مارپله، نردبانی ظاهر میشود و بدون پرسش سعید، مهرهاش را از آن بالا میبرد و به این ترتیب روی خانهی شماره ۲۸ قرار میگیرد.
و بعد مربع کوچک میدرخشد، عقربههای میان صفحهی بازی شروع به چرخش میکند و یک سر آن مقابل سعید و دیگری پیر مرد قرار میگیرد.
- اوه اوه! تنبیه شدی بچه! به نظرت چه تنبیهی برات در نظر بگیرم؟ ها؟
- تنبیه؟
- ببینم، مگه شما بچههای این دوره زمونه نیستید؟ تا حالا بطری بازی نکردید؟ عقربۀ کوچیک یعنی تو و عقربهی بزرگ یعنی شکنجهگرت... حالا شماها میگید چیکارش کنیم؟
- اممم، پس هرموقع عقربهها حرکت کنه یعنی یکیمون باید اون یکی رو تنبیه کنه؟
- نه. هر موقع عقربهها حرکت کنه، یکیتون مجبور میشه هر کاری که طرف مقابل تو ذهنش میخواد رو انجام بده.
- من متوجه نمیشم.
- زمانی که عقربه بهت بیوفته متوجه میشی دخترم.
با انگشت اشاره به سرش اشاره میکند:
- اینجا خودش همه چیز رو بهت میگه.
و بعد به سمت سعید برمیگردد.
- ببینم پسر جون، زالو دوست داری؟
و سعید با اخم پاسخ میدهد:
- اصلا !
پیرمرد از شادی و شعف تمام سرخ میشود و در پاسخ بشکنی میزند:
- میدونـــم که اصلا دوست نداری!
راوی: سعید
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد
- ببینم پسر جون، زالو دوست داری؟
- اصلا !
- میدونـــم که اصلا دوست نداری!
نمیدونم به خاطر این که تحت فشار عصبی و وقت کم بودم، سوالش برام مسخره بود یا این که واقعا سوال مسخرهای ازم پرسیده بود. ناخودآگاه قیافهام درهم رفت و گفتم:
- چی؟ ببینم حالت خوبه پیرمرد؟
ناگهان تهمورث خندهی ریزی کرد و گفت:
- سعید اگه بخوای میتونم برات بپزمشون تا خوشت بیادا!
با یک خندۀ زورکی به شهرزاد نگاه کردم و گفتم:
- فقط برای چند ثانیه ساکتش کن، وگرنه خودم مطمئن میشم که مجسمه یخیش بره کنار مجسمههای داخل معبد!
شهرزاد کمی گیج بود. انگار هنوز نمیدانست در اطرافش چه خبر است. مهسا و عذرا ظاهرا راحتتر از او با تغییر موقعیت ناگهانی کنار آمده بودند. کمی منتظر به قیافهاش نگاه کردم و ناگهان شهرزاد به خود آمد و با تکان دادن سرش بهم اطمینان داد؛ هرچند که فهمیدم اصلا نفهمید چی بهش گفتم. چشمهام رو در حدقه گردوندم و رو به پیر مرد برگشتم:
- ببین پاپانوئل! به خاطر کیک و لباس و این فضای آرامش بخش و کتاب و اینها واقعا متشکریم، ولی الان اصلا وقت بازیهای قدیمی به ظاهر هیجانانگیز تو رو نداریم. بهتره بذاری بریم وگرنه...
ناگهان پیرمرد شروع به خنده کرد و من ناگهان ساکت شدم. اخمهام درهم رفت. وای خدای من گیر چه دیوونهای افتاده بودیم. بالاخره خندههاش رو قطع کرد و گفت:
- ببین پسرم. اگه نخوای به بازی ادامه بدی هیچ عیبی نداره. من مشکلی ندارم. ریش و موهای سفیدم نشونهی صبر بالام هستن. انقدر میمونی تا راضی به بازی بشی.
دیگه داشتم جوش میآوردم. دستم رو بردم بالا. خواستم اول تبدیل به یخ و بعد با یه حرکت دست تبدیل به پودر یخیش بکنم که ناگهان اون هم دستهاش رو بالا آورد. صدایی کرکننده فضا رو پر کرد. به زانو افتادم. رگهای پیشونیم بیرون زدن. صورتم قرمز شد و ناگهان همه دورم جمع شدن و مهسا گفت:
- ولش کن! باهات بازی میکنه!
پیرمرد دستش رو پایین آورد و گفت:
- یه بار دیگه بهم توهین کنید، آخرین قیافهای که قبل مرگ میبینید قیافۀ منه!
روی پاهام بلند شدم به چشمهاش خیره شدم و دوباره سوالش رو تکرار کرد:
- زالو دوست داری؟
- وای خدا! عجب....
عذرا حرفم رو قطع کرد و گفت:
- سعید جوابش رو بده!
- خیلیخب، باش باش... زالو... زالو... خب معلومه که دوست ندارم! برای چی باید از این چیزهای کثیف خوشم بیاد؟
لبخندی دوباره لبهای پیرمرد رو پوشوند. به چشمان آبی و خالی از حیاتم نگاه کرد و گفت:
- آه. راس میگی. تو طرفدار بازیهای پرهیجانی. یه بازی پر رمز و راز. بذار تنبیهت جوری باشه که خودت دوست داری.
پوزخندی زدم و گفتم:
- عه؟ توی دیکشنری شما این کلماتم وجود داره؟
شهرزاد آروم گفت:
- سعید! بهتر نیست یه ذره آرومتر رفتار کنی؟
- من آرومم شهرزاد.
پیرمرد نگاهی به من و شهرزاد کرد و گفت:
- میخوای یه تحول توی زندگیت به وجود بیارم؟ هوم؟ اینطوری به همه ثابت میشه من پیرمرد حوصله سربری نیستم.
- یالا! من آمادهام.
پیرمرد که انگار در کسری از ثانیه خودش را در فاصلهی یک قدمی من رسونده بود، دستانش رو دور شقیقههام گرفت.
- چشم هایت را ببند! به یاد آور!
هرآنچه فراموش کردی، ولی فراموش نشد
تاریکی و سرما، برادرهایی جدا نشدنی
فرزندی از پیشکشهای تاریکی
هدیهای برای اربابان مرگ
فرا میرسد روز موعود بر تو فرزند!
بینا باش!
گذشته مانند گنجی به سرقت رفت
سلاحی بُرندهتر به دست آور
آینده را از آن خود کن تا گذشته را به دست آوری
اهریمن همچنان یاور تو باد!
جملات در سرم تکرار میشد. همزمان تصویرهایی مبهم از گذشته، انگار کسی گذشتهی واقعیم رو از من دزدیده بود. تصاویری تاریک.
فرا میرسد روز موعود.
ناگهان آسمانی قرمز بالای سرم خودنمایی کرد. صدای جیغ و فریاد از همهجا به گوش میرسید. آتش از آسمون به زمین میریخت.
- سعید!
کسی صدام کرد؛ صدایی لطیف و مهربون. نمیشناختم صدا رو، ولی برام آشنا بود. برگشتم تا صاحب آوا رو پیدا کنم که ناگهان همه چیز محو شد.
بیادآور هرآنچه فراموش کردی، ولی فراموش نشد.
گهوارهای در میان جنگلی تاریک دیدم. همون آوای زیبا، سرودی زیبا و دیوانه کننده میخوند. لحظهای از آرامش صدا مست شدم، ولی در ادامه چیزی توجهم رو جلب کرد. پیکری بزرگ و پنهان در تاریکیها با چشمانی سرخ به درون گهواره خیره بود... آروم آروم زنی که صاحب صدا بود پیدا شد. پشتش به من بود. نوزاد درون گهواره دستانش رو به سمت اون پیکر وهمآور دراز کرد. خندهای کودکانه کرد، گویا مشتاق به آغوش کشیدنش بود.
سلاحی بُرندهتر به دست آور.
همه چیز دوباره محو شد. دیگه خبری از صدای آرامش بخش نبود. سرودی حماسی در حال اجرا بود. با کمی دقت میشد متوجه شد که سرود نبود، بلکه طلسمهایی بودن که به صورت آهنگین درحال زمزمه شدن بودن. وِردهایی که لرزه به تنم میانداختن. هرچند معناشون رو نمیدونستم. ولی ریتمی سخت وهمآور داشتن.
اهریمن هم چنان یاور تو باد.
ناگهان چیزی به سمتم یورش برد و من از خلسه بیرون کشیده شدم. همراه با فریادهایی کرکننده و صورتی خیس از عرق. پیرمرد دوباره با فاصله از من قرار گرفته بود. دخترها و تهمورث با تعجب به من نگاه میکردن. آروم شدم. دیگه صدایی ازم بیرون نمیاومد. با تعجب به هر چهار نفرشون نگاه کردم و گفتم:
- شهرزاد. خواهش میکنم بگو هرچی که اون گفت رو روی کاغذ نوشتی.
شهرزاد کمی مضطرب شد و بعد گفت:
- سعید ما نفهمیدیم بهت چی میگفت. یه سری کلمهی عجیب غریب زمزمه میکرد. تو آروم آروم شروع کردی به عرق کردن و هذیون گفتن.
عذرا در حالی که به نقطهای کور نگاه میکرد گفت:
- نتونستم چیزی که مربوط به دنیای مردگان باشه اطرافت ببینم.
مهسا با تردید نگاهش رو از من گرفت و به پیرمرد نگاه کرد و گفت:
- باهاش چیکار کردی؟
- هیچ دخترم. هیچ. فقط اندکی از چیزی که طالبش بود رو نشونش دادم و حق داشت اونها رو بدونه.
شهرزاد بلند شد و گفت:
- چیا؟ چیا رو بدونه؟
پیرمرد:
- من هم نمیدونم. من فقط از بازی کمک گرفتم تا تنبیه رو اجرا کنم. خود بازی بهش تنبیهش رو نشون داد و البته باید بگم عوارض جانبی این تنبیه، گوشهگیری و انزواعه.
تهمورث دستم رو گرفت و با کمکش بلند شدم. باورم نمیشد پاهام میلرزید. چه خبر شده بود؟
- چه بلایی سرم آوردی؟
پیرمرد قهقهای زد و گفت:
- یه چیزهایی رو توی سرت انگار دستکاری کردن. خب، باید اشاره کنم که وقتتون کمه. نفر بعدی بیاد جلو.
عذرا گفت:
- از این بازی چه سودی به تو میرسه؟
پیرمرد این بار نگاهی خطرناک به همهمان انداخت و گفت:
- چه عجب یه نفر یه سوال درست حسابی پرسید... فکر میکنید من چند سالمه؟ هوم؟ هزار؟ دوهزار؟
دوباره بلند خندید و در ادامه گفت:
- من و این جعبه بازی به هم پیوند خوردیم. من به جعبه اجازه میدم قدرت خبیثانهاش رو از طریق من آزاد کنه، در مقابل اون هم میذاره من جاودان باشم. معاملهی منصفانهایه.
- من! من، من، من، من، من، من!
شهرزاد گفت:
- چی تو تهمورث؟
- نوبت منه! من میخوام بازی کنم!
ناگهان تهمورث به سمت صفحه خواست یورش ببره که جریانی عظیم از باد اون رو به عقب روند. مهسا یه قدم جلو گذاشت و با نگاهی جدی گفت:
- نفر بعدی منم!
- شجاعتت تحسین برانگیزه دخترم! تاس رو بنداز.
خم شد و تاس رو روی میز به آرومی انداخت.
پیرمرد نتیجه رو اعلام میکنه:
- ۵ و ۳. متاسفانه نتونستی وارد بازی بشی...
و بعد دستی روی پیشونیش گذاشت:
- آخ! کسی که نمیتونست وارد بازی بشه جریمهاش چی بود؟ چرا یادم نمیاد؟ پیریه و هزار دردسر، مگه نه؟
و بعد نیشخندی بهش میزنه:
- آها...
بشکنی میزنه و دستش رو به سمتش دراز میکنه:
- دختر عزیزم، باید از یه خاطرهات دست بکشی. مثل اینکه عجله دارید، نه؟ پس سریع باش.
تهمورث به میان صحبتش میاد:
- یعنی چی باید از خاطرهاش دست بکشه؟
- کاملا واضحه مرد جوان! دقیقا به واضحی صدای قاروقور شیکم گرسنهی تو! من به موندن در اینجا، دور از همه محکومم، چه چیزی بهتر از خاطرههای قشنگ آدمها که زندگیم رو بسازه؟ هر دفعه که مهره ات نتونه وارد بازی بشه باید یکی از قشنگ ترین خاطره هاتو به من بدی.
و دستش رو بیشتر دراز میکنه:
- بدو دختر جون، وگرنه وقتتون از دست میره.
شهرزاد دست مهسا رو میقاپه و رو به پیرمرد میکنه:
- و اگه خاطره اش رو به تو بده، اون وقت خودش چی میشه؟
- هیچی، فقط برای همیشه از اون خاطره دست کشیده. دیگه مال خودش نیست و هرگز دیگه یادش نخواهد اومد.
- نه مهسا، نکن! هیچ نیازی نیست همچین کاری بکنی.
مهسا با سری خمیده دستش رو از دستان شهرزاد رها میکنه:
- قرار نیست همدیگه رو به کشتن بدیم. نمیخوام بازی نکنم . تا ابد اینجا گرفتار بشم. بهتره هرچه سریعتر تمومش کنیم. از اول هم فکر نمیکردم به همین سادگی بتونیم از اینجا خارج بشیم. باید بهاش رو بدیم.
و بعد دست اون رو میگیره. لحظهای باد تندی همه جا رو احاطه میکنه. سر مهسا به سمت بالا کشیده میشه و پیرمرد از نوری طلایی میدرخشه و بعد همه چیز آروم میشه. مهسا با چشمانی خسته و تنی لرزان به سمت مهرهها برمیگرده و با آرامش اونها رو رها میکنه.
- ۴ و ۲... امروز روز بد شانسیته دختر جون! یالا!
و دوباره دستانش رو دراز میکنه.
این بار خودم مانعش میشم:
- بسه! مهسا بسه...
با چشمانی گیج نگاهم میکنه:
- نمیتونم.
و درباره و دوباره تکرار میشه. تا جایی که سری چهارم، مهسا با کمک شهرزاد به سمت تخته حرکت میکنه. حتی توان ایستادن هم نداره و این بار آرومتر از همیشه مهرهها رو رها میکنه.
- جفت ۶ . حیف شد. داشتم کمکم لذت میبردم. همه چی توی ذهنت خیلی رنگیه. یالا مهرهات رو حرکت بده و سریعتر تاس رو بنداز.
مهسا مهرهای که به تازگی روبروش ظاهر شده بود، یعنی خود کوچیکش رو جابه جا میکنه و دوباره تاس رو به حرکت در میاره.
- جفت ۴. هشت تا خونه برو جلو.
و اطاعت میکنه.
روی خونهای به رنگ سبز رنگ قرار میگیره و به ناگاه مهره از خونۀ شمارۀ ۹ به خونۀ ۶۷ میرسه.
- اوه اوه! چه پیشرفتی! انگار از خودگذشتگیات دختر جون بالاخره جواب داده. ببین توی این خونه چی منتظرته.
بعد عقربهها شروع به چرخیدن میکنن. عقربۀ کوچیک رو به مهسا و بزرگ رو به تهمورث قرار میگیره.
تهمورث در سکوت به مهسا نگاه میکنه و بعد به آرومی زیر لب میگه:
- یه همبرگر.
و ثانیه ای بعد، مهسا همزمان بر روی کاناپه غش میکنه و در عوض، همبرگری در دستان تهمورث ظاهر میشه. عذرا بعد از سکوت طولانیش فقط فریاد میزنه:
- چی شد ؟
و در عوض، من و شهرزاد متعجب به پیرمرد نگاه میکنیم.
- هیچی، فقط اون پسر جوون میتونست به جای دوستتون یه آرزو بکنه. هرچی میخواست برآورده میشد. و خب، مثل این که شد.
و به همبرگری که نصفش بلعیده شده بود اشاره کرد:
- و اون دختر جوون احتمالا از فشار و شوک درخواست دوستتون به اون حال و روز افتاده.
من مشتاق ادامه میدم:
- چرا؟
- هوممم، چرا؟ چون احتمالا به جز همبرگر چیزهای خیلی بهتری میشد درخواست کرد. پول؟ یه حموم داغ؟ یه عالمه همبرگر؟ برگشتن به خونه که بهش میگید قصر؟ بهتر شدن دنیا؟
و بعد موذیانه به چشمان شهرزاد خیره میشه:
- و یا یه چیز سادهتر: تموم شدن این بازی و برگشتنتون به جایی که میخواید برید.
و در جواب اشکی از چشمان شهرزاد خارج شد و با سر خمیده دستهاش رو به سمت تاس دراز میکند و در جواب "هعی نوبت من بود" تهمورث فقط کلمههایی خشمگین و نه چندان مودبانه نثارش میکنه.
تاس رو میاندازه و با جفت ۵ نوبت تسلیم کردن قشنگترین خاطرهاش میشه. به همون ترتیب مهسا، نوری طلایی، بدنی لرزان و چشمانی هراسان...
و بعد دوباره تاس و این بار جفت ۶ وارد بازی میشه. مهرۀ کوچیک خودش رو به حرکت درمیاره و با نگاهی خشمگین تاس رو محکم روی میز میکوبه. به طور حتم اگه پیرمرد موجودی فانی بود، تا به حال به هزار روش مختلف به تلی از خاکستر تبدیل شده بود.
- ۵ و ۴ …۹ تا خونه برو جلو.
مهرهاش رو حرکت میده و در خونۀ شمارۀ ده اون رو قرار میده. به محض اینکه مهرهاش روی اون قرار گرفت، نوری سفید رنگ از اون خارج شد و بعد مهرهاش غیب شد. در واقع غیب که نه، دریچهای زیر خونهی شمارۀ ۱۰ حرکت کرد و مهره داخل اون افتاد.
و زمانی که خواستم به شهرزاد هشدار بدم، او نیز همزمان غیب شد.
عذرا باز پرسید:
- چی شد؟
من فقط زیر لب زمزمه کردم:
- غیب شد.
اما پیرمرد جوابم رو تکیمل میکنه:
- معکب. داخلش میافتی... ممکنه هر چیزی برات داشته باشه و اتفاق بیوفته. مثلا شاید مجبور بشه بدترین ترس یکی از دوستهاش رو تجربه کنه؟
و بعد موذیانه به من نگاه میکنه:
- مثلا به جای دوستش توی دریاچهای پر از زالو بیوفته .
در میان سکوت بغرنج فضای اتاق مهسا به هوش میاد. هرچند پس از فهمیدن ماجرا و دوباره یادآوری تهمورث و آرزوی از دست رفته، ترجیح میداد که تا ساعتها بعدش نیز بیهوش باشه.
راوی: تهمورث
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد
خیلی گرسنمه. نمیدونم چرا، ولی خیلی گرسنهام... البته چرا، میدونم، بعد از این همه ماجراهایی که گذشته و این همه بالا پایین شدن واقعا گرسنهام شده. حتی همبرگری هم که آرزوش رو کردم، نتونستم بخورم. واقعا همبرگر بدون نوشابه هیچ لذتی نداره. خوب به هر حال باید این انرژی که از بین رفته توی این مدت به دست بیارم. این پیریم که نامرد نمیذاره یکی دوتا مرغی، چیزی احضار کنم، همینجا بپزیم بخوریم... انتقام سختی ازش میگیرم. باید جواب تمام این گرسنگی کشیدنهای ما رو بده... مخصوصا گرسنگی من رو، مطمئنا جوابش رو میده.
- تهمورث؟ تهمورث؟
با صدای خیلی آروم:
- آها، چیه شهرزاد؟
- حواست اینجاست؟
- آره آره ، داشتم فکر میکردم ببینم چه طوری میتونیم از شر این پیری خلاص شیم.
شهرزاد نگاه معناداری کرد و با صدای جدی گفت:
- مطمئنی تهمورث؟
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- بله، شک نکن! اصلا مگر میشه توی این موقعیت به موضوع دیگه ای هم فکر کرد؟
با نگاهی که منظورش "آره، به شیکمت" به من نگاه کرد و بعد از اون تمام توجهات ما به سمت صدای خندۀ پیری جلب شد.
با قهقههای بلند بلند گفت:
- آره آره، راست میگه، داشت فکر میکرد چه جوری از شر من خلاص شین، البته نه برای این که از دست من راحت شین، بلکه برای این که بتونه بره همبرگری که آرزوش رو کرده بخوره.
خب به هر حال هرچی نباشه، یک همبرگر آرزو کردم. اضافه کردم:
- آره، ولی بدون نوشابه واقعا حال نمیده. تو فکر نوشابم بودم.
و باز صدای قهقههی پیری. ادامه داد:
- خب، بگو ببینم تو که اینقدر عشق خوردن و آشپزی کردن هستی، میتونی قدرتت رو بهم نشون بدی؟ اصلا چطوره یک غذایی همینجا برای ما بپزی. نظرت چیه؟
کاملا مات و مبهوت به بقیه بچهها نگاه کردم و البته میدیدم که اونها هم مات و مبهوت موندن.
پیرمرد باز زد زیره خنده و اضافه کرد:
- خب آره! درسته من جاودانم، ولی دلیل نمیشه که دوست نداشته باشم چیزهای خوشمزه بخورم. میدونی چند وقته غذا نخوردم؟ اون هم یک غذای درست و حسابی. اصلا میدونی چیه؟ اگر بتونی یک غذای خوشمزه و خوب به من تحویل بدی، میذارم یه دفعه دیگه هم آرزو کنی. نظرت چیه؟
چند ثانیهای مکث کردم، واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم. خوشحال بودم، ولی در عین حال قاطی کرده بودم که چطور به این راحتی تونسته بودم یک بار دیگه شانس آرزو کردن رو به دست بیارم. نگاهم رفت به طرف بچهها و تونستم خوشحالی رو توی چشماشون ببینم. با خودم فکر کردم: آره تهمورث، تو می تونی. اون دفعه گند زدم و همبرگر خواستم، ولی این دفعه نه ... باید جبران کنم. باید جبران کنی، تهمورث.
رومو کردم به پیری و گفتم باشه.
سریع رفتم پیش بچهها و ازشون پرسیدم به نظرتون چی بپزم، خودم بین مرغ و ماهی موندم. یهو دیدم همشون سرخ شدن و همون لحظه مهسا برگشت گفت:
- واقعا اینقدر مهمه تهمورث؟! خواهشا فقط یک چیزی بپز!
با خودم فکر کردم چطوره یک غذای چرب و پر نمک بدم بهش، بلکه بیماریی چیزی داشته باشه، قلبش بگیره، همون لحظه از دستش راحت شیم. ولی وقتی یاد آرزویی که داشتم میافتم، سریع این فکر از سرم پرید، آرزویی که دارم خیلی مهمتره. مخصوصا الان در این شرایطی که هستیم. امید بچهها به منه. باید بتونم از شر این پیری خلاصشون کنم. باید خودی نشون بدم.
بالاخره وقتش بود، اون همه تجربه؛ آشپزی و البته آموزشهای ناموفق به شهرزاد، اون همه غذاهایی که هیچکی نمیخورد. مخصوصا اون اوایل، تمام اون غذا سوزوندنها، شور شدنها و کلا گند زدنها. حالا به کارم میان.
سریع عصام رو از روی زمین ورداشتم و شروع کردم به احضار:
- اجی جنی بیاین اشپزی!
حالا نوبت ماهی بود، دستام رو بردم بالا، عصام رو چرخوندم، با تمام قدرت داد زدم:
- اجی ماهی بیا که خورده شی!
ماهی از توی هوا یهو افتاد زمین.
به جنها دستور دادم کارهای ماهی رو انجام بدن. خوشبختانه اونجا یه شومینه بزرگ و دوستداشتنی بود.
در انجام همین کارها بودم که سعید برگشت پرسید:
- ماهی خالی روی آتیش مگر میشه؟!
دیدم راست میگه. پس سریع رفتم سراغ چوب دستیم. آره، حالا وقتش بود. دستم رو بردم بالا تا گوی چسبیده به چوب دستی رو بردارم. گویی که هیچوقت از چوب دستیم جدا نمیکردم. میدونستم بالاخره یک جایی به دردمون میخوره! شاید همه همیشه فکر میکردن منشاء قدرت من از توی این گوی هستش، ولی نه، داخلش فقط پر بود از ادویهجات و موادی که غذاها رو خوشمزه میکنن. میدونستم این همه مراقبت از این گوی و قیافه گرفتن، بالاخره به کارمون میاد (به علاوه که عصام رو هم خوشگلتر میکرد و ابهتم بیشتر میشد.)
وقتی مهسا این صحنه رو دید، اشارهای به بقیه کرد و گفت:
- هه، این همه میگفت به این گوی دست نزنین دست نزنین، واسه هیچی بود... فقط میخواست به مواد غذاییش آسیبی نرسه.
بدون این که حرف مهسا روم تاثیری بذاره، کارم رو ادامه دادم. جنها که وسط ماهی رو باز کردن و آتیش رو روشن کردن، بهشون دستور دادم که برن. دیگه بقیهاش کار خودم بود.
با مهارت هرچه تمامتر، ستون فقرات ماهی رو درآوردم، به چوب کشیدمش، گذاشتمش روی آتیش و همینطور که میچرخوندمش، بهش ادویههاش رو میزدم. بهبه! عجب چیزی شده بود. دلم میخواست خودم همین الان بخورمش. ولی حیف که نمیتونستم و آرزویی بزرگتر داشتم، آرزویی خیلی بزرگتر که وابسته به پخت خوب این ماهی بود.
چند بار همین کار رو تکرار کردم تا ماهی پخته پخته شد، کمی از مزهاش رو چشیدم، وای چی شده بود...
ماهی رو گذاشتم توی دیس دکوری که روی دیوار میخ کرده بودن و با ادویههای مونده تزیئن کردم. چقدر سخت بود که خودم نخورمش، ولی باز یاد آرزوم افتادم.
ماهی رو برداشتم و رفتم طرف پیری، فقط امیدوارم بودم که خوشش بیاد و بتونم به ارزوم برسم، البته من هم تمام تجاربم رو توی آشپزی استفاده کردم. خوشحال بودم که این تجارب که اغلب هم برای دیگران تلخ بودن (!) بالاخره یک جایی به دردم میخوردن.
وقتی رسیدم کنار پیری، غذا رو دادم بهش. با چشمهای دراومدهاش یک نگاهی به ماهی کرد و گفت:
- خوشگله، امیدوارم مزهاش هم خوب باشه.
دستش رو برد طرف ماهی و یک تیکهاش رو کند، گذاشت توی دهنش و به آرومی شروع کرد به جویدنش، انگار میخواست از نهایت بوی گندش- متاسفانه دیگه دست من نیست ماهی از کجا احضار میشه و مثل این که ماهیش برای لجنزار بوده- و مزۀ خوب ماهی نهایت استفاده رو ببره. چندتا تیکه دیگه خورد تا این که با حرص و ولع تمام کل ماهی رو برداشت و همهاش رو یک جا خورد.
من فقط امیدوار بودم که در نهایت از ماهی خوشش بیاد و من بتونم به آرزوم برسم. بعد از این که مدتی گذشت، نگاهی به من کرد و بادگلویی زد و گفت:
- آخیش، خیلی وقت بود همچین غذایی نخوره بودم. خوب پختیش. البته باید اعتراف کنم که فکر نمیکردم بتونی این قدر خوب آشپزی کنی. ولی این نشون میده که در گذشته خیلی غذا خراب کردی.
به نشانۀ تایید سرم رو تکون دادم، البته بچهها هم مثل این که موافق بودن، مخصوصا عذرا که سرش رو محکم به نشانۀ تایید بالا پایین میکرد.
- خب، وقتشه، چون به خواستهام عمل کردی، من هم به قولم عمل میکنم. آرزوت چیه؟
وای! باورم نمیشه! بالاخره اون لحظه فرا رسیده بود، بالاخره میتونستم آرزو کنم. میتونستم آرزو کنم قصر برگرده، میتونستم آرزو کنم همه چیز مثل اول بشه، حتی میتونستم آرزو کنم تمام دشمنامون نابود بشن و ما هم راحت بشیم...
ولی میدونستم آرزویی که من در حال حاضر دارم بزرگتره و دست نیافتنیتر در این شرایط، در ضمن تمام آرزوهای بالا رو میشه در نهایت بعد از کمی جنگ و کشتار به دست آورد. پس نگاهی به بچهها کردم و بعد روم رو برگردوندم طرف پیری و با صدای بلند گفتم:
- نوشابه!
بالاخره به نوشابه و همبرگرم رسیدم!
راوی: سعید
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد
در افکار خودم غرقم. هنوز ذهنم درگیر تصاوری بود که دیده بودم…
بیچاره مهسا احتمالا از من هم بیشتر آسیب دیده بود؛ بهترین خاطرات زندگیشرو از دست داده بود.
تنها قیافهی درهمش نشاندهندهی عذاب درونش بود.
و ناگهان...
بومب!
کلمهی نوشابه مرا از افکارم بیرون کشید. و خیلی هم بد بیرون کشید؛ طوری که تا دقایقی بعد، برعکس تمام لحظات زندگیم توان حس کردن سرمای یخ و یا ایجادش را از شدت عصابیت نداشتم.
چشمانم گرده شد و فریاد زدم:
- نوشابه؟ من میکشمت! تو دیگه حق نداری بازی کنی!
تمام این جملات را وقتی که داشتم به سمت تهمورث هجوم میبردم گفتم. هیچکس جلودارم نبود، حتی برق چشمان شهرزاد! هرچند قبل از او بدنم خود به خود فلج شد و بعد فریادهایی درهم در ذهنم شکل گرفت. روی زمین افتادم و سرم را که رو به انفجار بود در دستانم گرفتم. عملا داشتم دیگر میمردم.
شهرزاد فریاد زد:
- ولش کن!
پیرمرد دستانش را پاین آورد. صدا قطع شده بود، ولی همهچیز محو بود و سرم در دوران بود. عذرا آرام پرسید:
- سعید، خوبی؟
من پاسخی نداشتم جز آخی عمیق و نگاهی خشمگین به پیرمرد. مهسا نیز به دنبال من همین کار را کرد.
پیرمرد دوباره روی صندلیش نشست و گفت:
- عجیبه! الان باید از من تشکر کنید. من مانع شدم که این رفیقتون بزنه یکی از اعضای گروهتون رو بکشه، ولی باز هم حسابی قدرنشناسید...
حرفهایش بیشتر عصبانیم میکرد، تا جایی که با دندانهای فشرده آرام گفتم:
- میکشمت! قسم میخورم!
عذرا آرام گفت:
- سعید، آروم. کار خطرناکی نکن.
و در جواب جوّ ناآرام حاظر، تهمورث به حرف آمد:
- بچهها گشنهتون نیست؟ چیزی میخورید؟
وای! این دیگه آخرش بود! از حد خارج بود. برای اولین بار دلم میخواست خودم رو منجمد کنم و تا ابد توی یخ و سرما و آرامش دور از عصبانیت و خشم زندگی کنم. چشمانم را بستم و نفسهای عمیقی کشیدم.
مگه امکان داشت؟ وای خدای من! چجوری تنها شانس برای برگشتمون رو از دست داده بودیم؟ واقعا که جز غذا هیچ کلمهی دیگهای براش تعریف نشده بود.
- خب، حوصلمون سر رفت. یه استراحت کنیم، برگردیم سراغ بازی. اصلا بگید ببینم، شما این اطراف چی کار میکردید؟
تهمورث اومد با دهن پر جواب بده که سریع مانع شدم و زیر لب گفتم:
- هی رفیق! تا اینجا کلی زحمت کشیدی، همبرگر و نوشابه گرفتی. بذار من به این رسیدگی کنم.
و در جواب پیرمرد که داشت با گلولهای درهم پیچیده از زالوهای سیاه بازی میکرد و هر از چند گاهی آن را کمی به سمت شهرزاد تاب میداد تا رنگش بپرد، گفتم:
- من نمیدونم. ما که خسته نشدیم، مگه نه بچهها؟
و بعد چشمکی نثارشان میکنم.
- فکر کنم زیادی تا اینجا بهت فشار اومده، پیرمرد! هرچی باشه نمیتونی با این سنت پا به پای ما پیش بری.
و در ذهنم ۱۲ بازی گذشته را مرور کردم (در دلم آهی کشیدم... تا همینجاش هم له شدیم.)
عذرا با صدایی مملو از ترس گفت:
- سعید؟
- میدونم دارم چی میگم. حرف دل همهتونه. این بازیها برای ما جوونهای امروزی واقعا حوصله سر بره. حتی بطری بازی از این جذابتره.
و بعد به شهرزاد که هنوز هم چندتایی زالو از لای موهایش هر از چند گاهی به زمین میافتد اشاره میکنم:
- یه لگن پر زالو؟ چیزی نیست که! تازه برای تصفیه خون عالیه. دورهای بعدش رو هم که خودش برده.
به مهسا اشاره میکنم:
- چندتا خاطره؟ و لباس مردونه و بازی با میمونها؟ بیخیال! اینها کار روزمرهی مهساست.
و بعد به خودم و عذرا اشاره میکنم محکم روی قفسهی سینهام میکوبم:
- بیخیال عمو نوروز! من کل زندگیم رو توی زندان بودم. کلا مگه چندتا خاطره داشتم؟ برام مهم نبود اصلا.
دربارهی بلاهای عذرای بیچاره و باختهایش صحبت نمیکنم. همین که میدانستم لحظهای بیناییش را فقط برای اذیت کردنش به او برگردانده، بس بود. اما اینکه فقط یک بار بتوانی ببینی و به جای منظرههای زیبا، هیولا و زامبی جلویت بگذارند... احتمالا از هر کابوسی بدتر بود. هرچند عذرا مانند همیشه آرام و گوشهگیر بود، اما گویا سرمای من و صدای بچهها آرامش کرده بود.
و بعد به تهمورث اشاره میکنم:
- این هم که... هیچی! بهش اشاره نکنیم بهتره!
در آخر دوباره رو به پیرمرد میکنم که طبق درخواست تنیبه شهرزاد، هنوز لباس بالهی صورتی بر تن داشت و طی آخرین تنیبه، مهسا آرایشش کرده بود! هرچند نمیفهمیدم، اما درخواست شکنجه کردنش خیلی بهتر از آرایش کردنش بود.
و در ذهنم ساعتهای تلف شده برای ۱۲ دور بازی مسخره را مرور کردم. وقتش بود که تمامش کنیم.
- اینها همه بچه بازیه. تهش هی ما میبازیم. تو میبازی. و آخرش که چی؟ فقط حوصله سر بره. یه بازی لوس به تمام معنا! همین.
پیرمرد با حرفم کمی به فکر فرو رفت و گفت:
- آهان! یعنی میگی تنبیههام رو سختتر کنم؟
- وای خدای من! تو از اون هم که فکرش رو میکردم خنگتری!
- هی! مواظب باش داری با کی حرف میزنی.
تهمورث آروغی زد:
- بچهها خلال دندون دارین؟
سریع نگاهی به شهرزاد انداختم و با لبخندی زوری گفتم:
- یکی بهش رسیدگی کنه تا چیزی رو خراب نکرده.
دوباره رو به پیرمرد برگشتم:
- پس حاضر نیستی نظرات من رو گوش کنی؟ بذار ببینم... این یعنی میترسی من یه چیزی بگم که تو نتونی انجامش بدی.
پیرمرد اخم کرد و خیلی آرام با دندانهایی فشرده گفت:
- نخیر! نمیترسم!
لبخند شیطنتآمیزی زدم:
- پس این بار بازی رو به شیوۀ من انجام میدیم. به شیوۀ جوونهای امروزی تا جالبتر بشه. تو که به هر حال ما رو تنبیه میکنی. دیگه چه مشکلی داری؟
پیرمرد چند لحظه فکر کرد و بعد گفت:
- باشه.
- خب، جناب عمو نوروز...
- عمو چی؟
- هیچی... بیا با هم کورس بذاریم. تو الان باید یه خاطرۀ پرهیجان برامون بگی. هرکدوم زودتر به وجد اومدیم، تاس میاندازیم.
پیرمرد اعتراض کرد:
- این قبول نیست! شما میتونید هیچ عکسالعملی نشون ندین!
- یعنی اینقدر خاطراتت بیبخارن؟
با این حرف پیرمرد قرمز شد، با جدیت صندلیش رو نزدیک کشید و شروع به تعریف خاطره کرد. بیاعتمادی توی لحنش موج میزد. تظاهر کردم به تکتک کلماتش گوش میکنم، اجازه دادم حسابی محو خاطراتش بشه. آرام رو به عذرا نگاه کردم. کاملا مجذوب خاطرۀ پیرمرد شده بود و گوش میداد. بعد به سمت روحی که احظار کرده بود، اما کسی نمیدید و من فقط سرماش رو احساس کرده بودم برگشت و بعد توجهش به من جلب شد. آرام گفتم:
- رو به راهی؟
چهرهاش نگران شد و آرومتر گفت:«
- خوبم...
به مهسا نگاه کردم و از او نیز متقابلا همین سوال رو پرسیدم. او نیز با شک و تردید گفت که خوب است.
این خوب بود. یعنی تیممون توی این مدت تونسته بود قدرتشون رو به حد خودشون برسونن. برای شهرزاد هم نقشه داشتم، اما فعلا نه. فعلا باید ما سه نفر به نحوی این پیرمرد رو کلهپا میکردیم، گولش میزدیم یا چه میدونم...
- آره! خلاصه میگفتم... اون جوون خنگ فکر کرد با چاقو میتونه من رو بکشه. وای! یه لحظه چشمهام رو باز کردم و دیدم چاقو تا دسته توی شکممه و بعدش... مُردم! البته قبلش برق امید رو توی چشمهای جوانک دیدم. توی دلم بهش خندیدم. چطور یادش رفته بود که من جاودانه هستم؟ وقتی زخمم التیام پیدا کرد و برگشتم تا...
با این حرف، ناگهان امیدی در من زنده شد. طوری که نشانگر احساساتم نباشه، گفتم:
- تو که جاودان بودی، چطور مُردی؟
- میدونی وقتی برگشتم، داشت چیکار میکرد؟ عین دختربچهها یه گوشه نشسته بود و داشت گریه میکرد. من نمیمیرم. فقط برای چند دقیقه... وایسا ببینم... چون سوال پرسیدی، پس یعنی تحت تأثیر قرار گرفتی، مگه نه؟
و دستش رو به سمت تاس دراز کرد.
- آی آی آی! داری قانون رو دور میزنی. من تا حالا صد نفر رو دیدم که چاقو تا دسته توی شکمشون فرو رفته و این صحنه اصلا برام تازگی نداشت.
پیرمرد اخمهایش را درهم کرد، چند ثانیه فکر کرد و تعریف خاطره رو از سر گرفت. رو به عذرا گفت:
- عذرا، آماده باش!
و ناگهان یه خنجر یخی که صاف از کف دستم بیرون میاومد رو به سمت قلب پیرمرد پرتاب کردم.
وای! نه! خدای من! اصلا امکان نداشت!
پیرمرد خنجر رو منحرف کرد که محکم به قفسۀ کتابها کوبیده شد. فرصت شوکه شدن نبود. نگاهم به خرده کیکها افتاد. فریاد زدم:
- مهسا! کیکها!
و برای یک بار هم که شده، شانس به ما رو کرد و مهسا منظورم رو فهمید و خرده کیکها رو با باد به چشم پیرمرد پاشید. پیرمرد موقتا کور شد و در حالی که چشمهاش رو میمالید داد زد:
- عوضی! میدونستم قراره کلک بزنی...
بلافاصله دو خنجر دیگه پرتاب کردم که پیرمرد یکی رو غریزی در هوا به پودر یخ تبدیل کرد، اما دیگری محکم درون قلبش فرو رفت. شهرزاد فریاد زد:
- دیواااانه! چیکار کردی؟ حالا اینجا گیر افتادیم!
- آروم باش شهرزاد! برو توی کتابخونه بگرد، ببین این جعبه کتاب راهنما نداره؟ یه راهی پیدا کن! برو! از اون قفسه کتار کتابهای تاریخی شروع کن.
شهرزاد ماتش برده بود. وقت نداشتیم. پس فریاد زدم:
- زود باش شهرزاد!
به سمت عذرا برگشتم و گفتم:
- میتونی با کمک رفیقهات کاری کنی که روحش دیرتر برگرده؟
عذرا کاملا شوکه شده بود، اما با تردید سرش رو تکون داد و گفت:
- سعیم رو میکنم!
به سمت مهسا برگشتم:
- - کارت عالی بود! برو کمک شهرزاد!
خودم هم آمادهباش بالای سر پیرمرد ایستادم. ناگهان تهمورث با شوق گفت:
- سعید، من چیکار کنم؟
- همبر تموم؟
- آره، تموم.
- چیزه... اممم... اممم... میشه همونجا بشینی؟
- نه، تعارف نکن، سعید! فقط بگو چی میخوای؟
- نه، نه! اصلا تعارف نیست. ما به یه نیروی تازه نفس نیاز داریم. کی بهتر از تو؟
- حله، داااش! همینجا میشینم!
راوی: عذرا
گروه: معبد
افراد: شهرزاد، مهسا، سعید، تهمورث، عذرا، سجاد
بلاهای زیادی سرمون اومده.
من دوتا خاطره از دست دادم تا وارد بازی شدم. درسته که به یاد نمیآوردمشون، ولی حجم بزرگی از غم و غصه توی دلم انباشته شده بود. خسته بودم، قدرتم تحلیل رفته بود و احساس میکردم خلاء بزرگی توی زندگیم هست. یه حفرۀ سیاه زشت توی خاطراتی که نبود. دوبار شانس ورود به بازی رو از دست داده بودم و در حد جنون کفری شده بودم.
ولی دوبار دیگهای که نوبتم شد و تاس انداختم، هر دو وحشتناکتر بودن. توی تاس اول که سر از یه باتلاق درآوردم. داشتم فرو میرفتم و دست و پا میزدم که متوجه ساقههایی بالای سرم شدم و خودم رو با بدبختی بیرون کشیدم. اما گیر مگسهای گوشتخوار افتادم. وقتی برگشتم گوشت تنم از دهها جا به اندازۀ عدس کنده شده بود و خونآلود شده بودم. دفعۀ دوم وضع بهتری پیش نیومد و باید راهم رو از وسط یه بوته خار باز میکردم.
نفرت وجودم رو گرفته بود.
مضطرب کنار جسد پیرمرد دو زانو نشستم. روحش رو معطل کنم؟ ترجیح میدادم تکهتکهاش کنم. به نظر لذتبخش میرسید. تا حالا از این هنرنماییها نکرده بودم. درواقع تا حالا اصلا فکر نمیکردم روحی جاودانه باشه. وقت سنجیدن تواناییها و واقعیتهایی که معکوس شده بودن نبود. دستم رو دراز کردم و روی پیشونی پیرمرد گذاشتم. تالار، با تمام وسعت بیانتهاش در برابرم گسترده شد. نقطهها بلافاصله شروع به سوسو زدن کردن، اما پیدا کردن روح پیرمرد اصلا نیازی به تلاش نداشت.
پشت سرم سیاهی بیشتر از هر جای دیگهای عقبنشینی کرده بود. برگشتم و روح پیرمرد رو دیدم. جا خوردم. روح سفید پیرمرد در هالهای از رنگ طلایی محصور شده بود.
پیرمرد با نیشخند و چشمهایی که ازشون مرگ میبارید بهم زل زده بود. یه قدم در حالت شناور عقب رفتم. نگاهی به تمام نقطههای دور و برم انداختم و من هم نیشخند زدم.
من هم ارتش خودم رو داشتم. ارتشی از سرماهای وفادار که فکر میکردن بابت احضارشون و همصحبتی با اونها، در حقشون لطف میکنم و هر لحظه آمادۀ جبران لطفم بودن.
دستهام رو توی جیب شلوارم فرو کردم. لباسهای فاخری که توی دنیای پیرمرد تنم بود غیب شده بودن.
و احضار کردم.
تمام ارواحی که تا حالا احضار کرده بودم و میشناختم. همه نزدیک شدن و ایستادن. انرژی داشت تحلیل میرفت. گفتم:
- معطلش کنین. همینجا میخکوبش کنین.
چندثانیه هیچ حرکتی نشد. ارواح علیه ارواح؟ به نظر خودشون مسخره بود. از در صلح وارد شدم:
- خواهش میکنم
دنیز معطل نکرد. به سمت هالۀ طلایی لغزید و بازوی روح پیرمرد رو گرفت و نگاه معنیداری به بقیه انداخت. طولی نکشید که پیرمرد در ازدحام ارواحی که روی سرش آوار شده بودن، غیرقابل مشاهده شده بود.
خودم رو از تالار بیرون کشیدم. غوغایی بود. صدای شهرزاد رو میشنیدم که غر میزد و کتابها رو روی زمین پرت میکرد. سعید بالای سر جسد ایستاده بود و انگار در آن واحد با همه بحث میکرد. تهمورث هم... فکر کنم دوتا خروس جنگی احضار کرده بود، چون داشت پرپر شدنشون رو گزارش میداد.
صدای مهسا از سمت محوطه سقوط کتابها به گوشم رسید:
- شهرزاد تو مهمونی، یه کم با کتابهای میزبان عزیزمون درست رفتار کن!
و خندید.
به شخصه میخواستم برم و جعبه بازی رو خورد کنم تا کاملا حق مهمان رو به جا آورده باشم. میخواستم یه سر به تالار بزنم که سعید با یه بشکن گفت:
- یه فکری به سرم زد!
خم شد و گفت:
- میتونی روحم رو ببری توی جسد این پیری؟
ابروهام رو بالا بردم:
- هاه! چــــــــــی؟
مهسا که توجهش جلب شده بود به سمتمون اومد:
- میتونی؟
شهرزاد اعلام کرد:
- کتاب رو پیدا کردم.
تهمورث داد زد:
- چرا راه دور بریم؟ الان این خروسه میمیره. روحش رو بچپون توی جسد پیری. بیدار شه قوقولی قوقو کنه!
سعید تشر زد:
- نخیر! خروسا که نمیتونن ما رو برگردونن. خودم باید برم. امتحان کن عذرا.
- روی خروسه؟
(صحبتی نشد پس احتمالا جوابم نگاه عاقل اندر سفیه بوده :دی)
"باشه"ای گفتم و تمرکز کردم. یه دستم رو روی پیشونی سعید گذاشتم و دست دیگه روی پیشونی پیرمرد. باید روح سعید رو از توی تالار عبور میدادم.
صحنههای اکشن زیبایی توی تالار در جریان بود. پیرمرد تقلا میکرد خودش رو آزاد کنه. روحش داشت کمرنگ میشد و این یعنی در حال برگشتن بود یا چی. نمیدونم. اولین بار بود اینطوری میشد خب
با دیدن من و سعید همه چیز رو فهمید. همینطور که به سرماهای عزیزم مشت و لگد نثار میکرد، شروع به فحش دادن کرد. لقب عوضیترین سرما رو بهش دادم و روی روح سعید تمرکز کردم. هنوز از جسم خودش جدا نشده بود.
فکر کردم شاید لازمه وردی چیزی بخونم، اما همین که اراده کردم، روح سعید کنارم متراکمتر شد. مکث نکردم و ناخودآگاه پرتش کردم به سمت دیگهای که توی دنیای پیرمرد، جسدش قرار داشت.
این اتفاق در کسری از ثانیه افتاد، دمای پیشونی جسم سعید پایین اومد و اگه دستم رو پس نکشیده بودم، احتمالا دستم هم به همراه بدنش یخ میزد. عقب پریدم و نفس بقیه حبس شد. داد زدم:
- من چیکار کردم؟
شهرزاد با ترس گفت:
- بدنش رو لایهی عجیبی از یخ پوشونده.
دستهام شروع به لرزیدن کرد. فوری وارد تالار شدم. روح پیرمرد دست از تقلا برداشته بود و با بهت به نقطهای خیره شده بود. بعد خندید. بلندتر و بلندتر. اونقدر که به سرفه افتاد.
کمی که خندههاش تموم شد، با زهرخندی گفت:
- به زودی نتیجۀ شیطنتت رو خواهی دید دخترجون. به محض این که جسمم آزاد بشه، برمیگردم و تنبیه شیرینی براتون رقم میزنم. تنبیهی که بشه هیجانانگیزترین خاطرۀ من که هیچ خاطرۀ دیگهای به گرد پاش نرسه!
جستجوی کوچیکی کردم و متوجه شدم که روح سعید توی تالار نیست. پس نمرده بود. ولی توی کدوم جسم بود؟
برگشتم و دستم رو بالا گرفتم و اولین بلوف عمرم رو زدم:
- نگران نباشین. همه چیز تحت کنترله!((228))
همه نفسی از آسودگی کشیدن و من اشتیاق عجیبی داشتم که سراغ جوویدن ناخونام برم. نااااااااااگهان، پیرمرد مثل مُردهای که از گور بلند بشه، نفس عمیقی کشید و نشست. با وحشت دستم رو پس کشیدم و همه عقب پریدن. پیرمرد با صدای ضعیفی گفت:
- جواب داد!
خدای من، این سعید بود. شهرزاد داد زد:
- سعید! ما رو نصف جون کردی.
تهمورث متفکرانه گفت:
- اشکال نداره، الان از خونریزی میمیره راحت میشیم!
سعید دوباره زمین افتاد و با خس خس گفت:
- زخمم خوب نمیشه... لعنتی!
مهسا وحشتزده گفت:
- پس چرا زخم خنجر خوب نمیشه؟ مگه نگفت جاودانه است؟
و شروع به ورق زدن کتاب کرد.
- داری چیکار میکنی؟
- یه جای کار میلنگه. الان جادوی جعبه باید زخم رو خوب میکرد...
یه قرن گذشت تا این که مهسا دست از ورق زدن برداشت و با لحن ناراحتی گفت:
- جادو با روح پیوند میخوره، نه جسم.
سعید پیر داشت سرفه میکرد و خون بالا میآورد.
داد زدم:
- بچهها یه کاری کنین. اگه از دست بره دیگه کاری از من ساخته نیست. نمیتونم روح مُردهها رو برگردونم.
تهمورث نزدیکتر میاد:
- پس باید پیوند جادو با روح پیری رو بشکنیم و با روح سعید پیوندش بزنیم.
- حالا طرز تهیه پیوند روحی رو نوشته؟
- آره. مواد لازم: دو قطره خون.
تهمورث چند قدم دور شد و آروم گفت:
- همهچیز داره محو میشه. ظاهرا داریم برمیگردیم به همون غار و لباسهای تکه پارۀ خودمون. مواظب کتاب باشین!
شهرزاد جیغ میزنه:
- زود باشین دیگه. الان میمیره هااااا.((127))
سعید پیر سرفه دیگهای میکنه و ضعیفتر اظهار نظر میکنه:
- چه عجب، یکی به این موضوع اشاره کرد.((66))
- دو قطره خون سعید؟ ولی جسمش یخ زده که. یخ رو بشکونیم؟ یه خنجر بدین به من!
همه داد زدن:
- نهههههه!((81))
- خب یه کاری بکنین تا یه کاری نکردمممم.
تهمورث گفت:
- من نمیفهمم. یعنی اینایی که از دماغ سعید ریخته زمین، سس قرمزه؟
مهسا به سمت جایی میدوئه که سعید افتاده و خون دماغ شده بود. صدای باد میپیچه، داد میزنه:
- انگشتر!
خم میشم و انگشتر رو از دست پیرمرد درمیارم و به سمت صدای مهسا پرتش میکنم.
- گرفتمش. الان خون رو جایگزین میکنم... اه اه اه. چه خون کثیفی داشته پیرمرده، سیاه سیاه شده. خب... جایگزین کردم.
دوباره کنار سعید پیر برمیگردیم. چندتا سرفه میکنه و بعد:
- داریم حرکت میکنیم از این قبرستون به قبرستون آشنای خودمون. مسافرا جا نمونن!
همه نفس آسوده ای میکشیم و من حتی چشمامو توی حدقه میچرخونم:
- همش همین؟((82))
سعید پیر بلند میشه، لباسش رو میتکونه:
- الان یه تابوت احضار میکنم. یه تابوت یخی مجلل با یختراشیهای حرفهای!
شهرزاد میپرسه:
- که چی بشه؟
- جسمم.
- یکی داری خب.
- مال خودم رو میخوام خب.
- همین خوبه! لباس باله ی صورتی و آرایش هم داره! دیگه چی میخوای؟!
سرم رو پایین میاندازم:
- دیگه قدرتی برام نمونده که یه جابجایی دیگه انجام بدم.
تهمورث با ذوق بهم میگه:
- یه ساندویچ و نوشابه بزن.
- به خدا من اینو میکشم!((89))
شهرزاد تند تند میگه:
- کافیه دیگه. بیاین برگردیم.
و کتاب رو پرت میکنه به پشت سرش.
دست همدیگه رو میگیریم و مهسا اعلام میکنه که تابوت رو نگه داشته. سراغ جامها رو میگیریم و تهمورث میگه که برشون داشته.
و سعید ما رو برمیگردونه.
***
این دفعه پرتالی در کار نبود. بیشتر مثل تلپورت بود، یا یه چنین چیزی. در ابتدا فقط احساس میکردم که سوار ترن هوایی شدم. باد به صورتم میخورد و با توجه به شتابی که داشتیم، محکم دست مهسا رو چسبیده بودم. شتاب بیشتر و بیشتر شد. دهنم رو باز کردم تا جیغ بزنم، ولی بیفایده بود. هیچ صدایی از دهنم درنیومد. و همون لحظه بود که فهمیدم هیچ دهنی ندارم. در واقع هیچ کلهای نداشتم. نمیتونستم سرم رو روی تنم حس کنم.
کمکم ارتباطم با اعضای بدنم رو از دست دادم. دستها، پاها و تنه. و نهایتاً، من هیچی نبودم. فقط یه آگاهی، یه هوشیاری مسخره. تصوری از اطرافم نبود، ای کاش میدیدم... نه! دیگه تا عمر دارم نمیخوام چیزی ببینم! دیگه شتابی هم احساس نمیکردم.
همون موقع بود که به زور به تالار کشیده شدم. خبری از نقاط نورانی نبود. همه سرماها جلو اومده بودن. انگار که به تماشای دورگردی در حال انجام شعبدهبازی اومده باشن، دورم حلقه زده بودن. میدیدمشون، اما بیشترشون رو نمیشناختم. به من زل زده بودن، با قیافههای غمگین. دستهای همدیگه رو گرفته بودن.
یه قدم عقب رفتم. خوردم به سرمای پشت سرم. برگشتم.
و مُردم.
خواهرم... سرمای خواهرم... درست روبروی من ایستاده بود. با وحشت دستم رو روی دهنم گذاشتم.
خواهرم دستش رو دراز کرد، روی شونهام گذاشت:
- ناامیدمون کردی... تو به دنیای ما تجاوز کردی... قانون شکستی... دیگه کافیه. دست از مبارزه بردار.
با وحشت دستش رو پس زدم. حرفها و کلمات، توی مغزم نمیرفت. خواهرم مُرده بود و من نتونسته بودم کاری بکنم. من نتونسته بودم به موقع، درمان رو بهش برسونم. هقهق خفهای کردم و دست کشیدم روی صورتش. حالا که واضح میدیدمش، واضحتر از تصورات نصفه نیمۀ قبلی، خواهرم چقدر خوشگل بود...
- درسته. مبارزه دیگه کافیه...
از تالار بیرون اومدم. درواقع نمیدونم وارد کجا شدم، فقط خواستم که از اونجا بیرون بیام. دستم رو که توی دست مهسا بود حس کردم، اما هنوز اعضایی از بدنم نبودن. داشتیم میرسیدیم. کمکم بدنم شکل گرفت و وقتی کامل شد...
دوباره سقوط کردیم. این دفعه ارتفاعمون از زمین به سه یا چهار متر میرسید. همگی جیغ زدیم و همزمان با فرود ما، داد چند نفر دیگه هم دراومد. صدای ناشناسی داد زد:
- زامبیهاااااااااا!
زامبیها؟ نفرت توی وجودم جوشید.
از روی غریزه خنجرم رو کشیدم و توی قوس بزرگی تابش دادم. صدای ناشناس دومی از روبروم جیغ زد:
- آآآآآآخ!
فریاد زدم:
- بچهها! فرار کنین!
صدای ناشناس سومی گفت:
- هی! اونها حرف میزنن. زامبی نیستن؟
جیغ و داد همه متوقف شد. تهمورث با شادمانی گفت:
- ای بابا! این که امیرکسرای خودمونه.
صدای دوم از نزدیکم غرولند کرد:
- امیرکسرای زخمی! شماها چرا این شکلی شدین؟ گِل و خون و لجن داره از سر و صورتتون میباره. این باربی کیه؟ مگه معبد نبودین؟
خندید و ادامه داد:
- عین زامبیها شدین!
شهرزاد با خستگی کنارم روی زمین ولو شد:
- داستانش طولانیه. چندتا مأموریت با موفقیت برگشته؟
- شما سومی هستین!
سعید نزدیکتر اومد، کیسۀ جامها رو کنار پای بقیه روی زمین انداخت:
- بیا. این هم جامها.
- جامها؟ قرار بود یه دونه جام باشه!
مهسا با شیطنت گفت:
- همهاش 14تاست! جامها همه یکشکل هستن، فقط سایزشون فرق داره. ممکنه برای پیدا کردن جام اصلی یه کوچولو توی زحمت بیفتی!
امیرکسرا نالید:
- چـــــــــی؟!
شهرزاد ایستاد:
- ما ماموریت رو درست و کامل انجام دادیم. الان هم بهتره تا بچههای دیگۀ کمپ قصد جونمون رو نکردن، به سر و وضعمون رسیدگی کنیم...
صدای ناشناس اولی خندۀ ریزی کرد و آروم گفت:
- چه زخم ناجوری شده، امیرکسرا!
سرم رو پایین انداختم تا بی سروصدا جیم بزنم.
- یکی طلبت، عذرا!
راوی: اعشم
زمان: ساعت سه صبح روز چهارم
گروه: فاطمه + باتلاق
با تکان های مهدیه از خواب بیدار می شوم. با دیدن چشم های جدی و نگران مهدیه خواب از سرم میپرد و با عجله نیم خیز میشوم و میپرسم: « دوباره? » سری تکان می دهد و به سمت کوله اش می رود و آن را برمیدارد.
فاطمه مشغول محکم کردن بندهای کفشش است و سجاد هنوز خواب آلود سر جایش نشسته و مشغول مالیدن چشم هایش است. درحالی که با عجله مشغول جمع کردن پتویی که روی آن خوابیده بودم هستم با تشر به سجاد میگویم: « زود باش!دوباره که دلت نمیخواد گیر اون گل ها بیوفتی?»
با یادآوری ماجرای دیروز صبح، سجاد با عجله از جا می پرد و مشغول جمع کردن وسایلش می شود. درحالی که مشغول بستن زیپ های کوله و درست کردن وسایلشان هستم فاطمه به سمت مهدیه میرود و می پرسد: « از کی دوباره شروع شد?» مهدیه نگاهی به ساعتش می اندازد و به درخت های چپ مان که مه سبز رنگی تمام شاخه ها و درخت های آن را پوشانده است اشاره میکند و میگوید: « دقیقا سر ساعت سه صبح از اون طرف صدای رعد و برق اومد. تا چند دقیقه احتمالا مه به اینجا میرسه. »
به ساعتم نگاهی انداختم، سه و هفده دقیقه ی صبح. با نگاهی به مه سبزی که با سرعت درحال خزیدن به طرف ما بود به سرعت به دنبال فاطمه دویدم.
به مدت 5 دقیقه کورمال کورمال سعی میکردیم که با تمام سرعتی که توانیم مه را پشت سرمان جا بگذاریم. تا اینکه به درخت هایی تنومند و مناسب بالا رفتن رسیدیم و از آن ها بالا رفتیم. چند دقیقه ای صبر کردیم تا اینکه دقیقا سر ساعت سه و نیم بعد از شنیدن صدای یک رعد و برق به یکباره مه محو شد.
به آرامی از درخت پایین آمدیم پ بدون هیچ حرفی روی زمین نشستیم. این مه دقیقا هر دو ساعت و نیم یکبار با یک رعد و برق به وجود می آمد و با آمدنش بعضی از زمین ها را به باتلاق هایی خطرناک تبدیل می کرد. باتلاق هایی که بعد از گذشت نیم ساعت و با ناپدید شدن مه با یک رعد و برق دیگر هیچ اثری از آن ها باقی نمی ماند. مهی که با هربار پدید آمدنش مارا به یاد آن دو همگروهی از دست رفته یمان می انداخت. همگروهی هایی که با مردنشان همه ی مان را به حالتی از پوچی و افسردگی رسانده بود، و عذاب وجدان. عذاب وجدان از اینکه موفق نشده بودیم آن ها را نجات دهیم.
کوله ام را باز میکنم و آن را روی زمین می گذارم و می گویم: « ادامه ی نگهبانی با من. شماها بخوابین.» و به مهدیه نگاهی می اندازم که چشم هایش پر از اشک است. شانه اش را فشاری می دهم و تبدیل به یک جغد می شوم. پرواز میکنم و روی شاخه ی بلندی می نشینم و اعضای گروه باقی مانده ام را تماشا میکنم که کم کم به خواب می روند.
به سقف پر از شاخ و برگ بالای سرم نگاهی می اندازم. از خودم میپرسم که آخر این ماجرا چی میتونه باشه? و با به یاد آوردن دوستانی که در عرض یک هفته از دست داده بودم، مخصوصا دو نفر آخرشان آهی می کشم. البته اگر یک جغد بتواند بتواند آه بکشد? می تواند?
از روی ساعت مچی مهدیه که دستش از زیر پتو بیرون است می توانم تشخیص بدهم که یک ساعتی است که مشغول نگهبانی هستم. از روی بیحوصلگی چشمان جغدی ام را در حدقه می چرخانم و به نقشه فکر میکنم. امروز تمام جنگل را گشته بودیم، حتی مهدیه با پرواز از دور توانسته بود محل اولین نگهبان و درخت بزرگ کنارش را پیدا کند. اما طبق نقشه فقط از درخت کنار دومین نگهبان می توانستیم شیره را به دست بیاوریم. اما کدام نگهبان؟! تمام جنگل را وجب به وجب گشته بودیم اما هیچ اثری از نگهبان دیگری نبود.
نقشه را در ذهنم تصور میکنم. تمام روز به آن زل زده بودم و به همین خاطر تمام جزئیات آن را حفظ بودم. مطمئنا نقشه را اشتباه تفسیر کرده بودیم. این جنگلی که من گشته بودم به جای اینکه مثلثی شکل باشد دایره ای شکل بود و محل قرار گیری نگهبان دقیقا در مرکز آن بود. ولی چرا نقشه یک چیز دیگر میگفت? چرا جنگل را سه قسمتی نشان میداد که تنها یک قسمت آن وجود داشت? یعنی برای راه یافتن به نواحی دیگر جنگل باید نگهبان آن ناحیه را میکشتیم? اگر اینجوری بود پس این مثلثی بود نقشه به چه معنا بود?
صدای پرواز پرنده ای حواسم را پرت میکند. به سوی جهت صدا نگاه میکنم و پرنده ای را می بینم که به سمت من پرواز میکند. در دومین نگاه تشخیص میدهم که همان سینه سرخی است که دیروز صبح در جنگل دیده بودم. سینه سرخ به سمت من می آید و روی شاخه ای روبه روی من می نشیند. چند بار با عجله روی شاخه بالا و پایین می پرد و با گردنش اشاره میکند که به دنبالش بروم و سپس با پرواز دور می شود. فقط یک ثانیه را صرف فکر کردن می کنم و سپس من هم به دنبالش میان شاخ و برگ های درهم تنیده پرواز میکنم.
سینه سرخ در محلی نزدیک به اتراقگاه مون روی سنگ بزرگی کنار یک برکه کوچک می نشیند. به آرامی به زمین نزدیک میشوم و به خودم تغییر شکل میدهم. این برکه را یادم است. دیروز یکی از چندین برکه ی گل آلود کوچکی بود که پیدا کرده بودیم. اما گل آلود؟ این برکه ای که می دیدم برخلاف چند ساعت قبل زلال ترین آبی را داشت که تا به حال دیده بودم. بدون هیچ بادی روی سطح آب موج های کوچکی اغفالگرانه می رقصیدند. نور سفیدی روی آن می درخشید گویا آبی بود از جنس نور.
مسحور شده جلو میروم تا فقط کمی از آن آب را بچشم. سینه سرخ با دیدن با دیدن جلو رفتن من وحشیانه به سمت من حمله می کند و حواسم را از سمت آب پرت می کند.
گیج به او زل می زنم. به من میگوید که از آن آب نخورم؟ ولی چرا؟ سوالم را با صدای بلند می پرسم: «چرا؟»
سینه سرخی چند ثانیه ای به من نگاه می کند و با حالتی که انگار تصمیم سختی گرفته است گردنش را تکانی می دهد و به من اشاره میکند که تماشا کنم و به سمت برکه پرواز می کند. به آرامی کنار برکه می نشیند و با تعلل و آهستگی نوک کوچکش را در آب فرو می کند و از آن می نوشد.
ناگهان نور سبزی از بدن پرنده خارج میشود و به نور سفیدی می پیوندد که از سمت برکه به سمت پرنده درحال خزیدن است. آن دو نور مانند غشایی نازک سطح بدن پرنده را می پوشاند. با حیرت تماشا می کنم که پرها, نوک و پاهای پرنده به داخل بدنش کشیده می شود. بدنش به آرامی کوچک می شود و مانند یک آدامس کش می آید. کشیده و کشیده تر می شود. رنگ خاکستری و نارنجی بدنش کم کم محو می شود و به رنگ زرد شفافی در می آید. چشمان تیله ای و سیاهش کشیده تر و اریبی شکل می شود. رنگ چشمانش شفاف تر میشود و به رنگ زرد پررنگی در می آید. به تدریج می بینم که نور سبز درحال جذب شدن دوباره به بدن اوست و نور سفید رنگ به آرامی به سمت برکه برمیگردد.
با دهانی باز به مار کوچک زرد رنگی که به جای سینه سرخ روی زمین قرار دارد و با چشمانش به من میگوید "حالا فهمیدی چرا؟" زل میزنم. مار به آرامی به سمت من می خزدد، از بدنم بالا می رود و روی شانه ام چمباتمه می زند.
به آرامی به همراه مار روی شانه ام به سمت اتراقگاه برمیگردم. با رسیدن به همگروهی های خوابم به آرامی مار را نوازش میکنم و به او می گویم: «هیسس, الان فقط باید صبر کنیم که از خواب بیدار بشن، اونوقت میتونیم بهشون بگیم که تو چی بهم فهموندی» و به ساعتم نگاهی می اندازم. 5 صبح . تا یک ساعت دیگر مه دوباره شروع میشود، اون موقع باید بیدار بشن.
نگاهی به دوستان خوابم می اندازم و با دیدن جای خالی سجاد خشکم می زند. به سرعت روی چشمان یک گربه تمرکز میکنم و به اطراف نگاه می کنم. ابتدا رد پای سجاد را تشخیص میدهم که به سمت کوله پشتی ها رفته است. به کوله ها نگاهی می اندازم، درشان باز و بهم ریخته است. مقدار زیادی از خوراکی ها خورده شده است و بطری خالی آبی روی زمین افتاده است. آهی میکشم و سری برای تاسف تکان میدهم. به دنبال بقیه ی ردپاها میگردم و با دیدن جهتشان از ترس لحظه ای سر جایم خشکم میزند، سپس با عجله به سمت برکه می دوم.
از دور سجاد را می بینم که مسحور شده به سمت برکه می رود. با ترس جیغ میزنم: «نههه، سجاااد از اون آب نخور» سجاد بدون توجه به جیغ و دادهای من کنار برکه زانو می زند و با دست جرعه ای از آن آب می خورد.
نور سبزی از جنگل به سمت سجاد می خزد و همراه با نور سفیدی که از برکه خارج می شود سجاد را احاطه می کند. دست ها و پاهایش به داخل بدنش فرو می رود. قدش کوتاه و کوتاه تر میشود، تا اینکه به اندازه ی یک کف دست می شود. چشم هایش آب میرود و به دو گلوله ی کوچک سیاه و براق تبدیل می شود. پوستش براق و به رنگ سبز بسیار خوشرنگی در می آید. سپس این فرآیند تبدیل با جذب نور سبز به بدنش و برگشت نور سفید به داخل برکه تمام میشود.
با حیرت به سجاد که در عرض یک دقیقه در جلوی چشمانم به یک قورباغه تبدیل شده است زل میزنم. سجاد نیز با چشمان ترسیده اش به من نگاه میکند و می پرسد: «قوررر؟!»
همین که یک قدم به سمت سجاد برمیدارم صدای دویدن های شتابزده ای به گوشم میرسد و چند ثانیه بعد سر و کله ی فاطمه و مهدیه پیدا میشود. فاطمه شمشیرش را از غلاف بیرون آورده است و تیری در کمان مهدیه منتظر پرتاب شدن است. احتمالا از صدای جیغ من از خواب بیدار شده اند. فاطمه وقتی خطر جدی ای را نمی بیند با تردید تبرش را پایین می آورد و میپرسد: «اعظم? حالت خوبه? فک کنم صدای جیغ تو شنیدیم.» بدون هیچ حرفی سری تکان میدهم. مهدیه چشمش به برکه می افتد و مشتاقانه قدمی به طرفش برمیدارد.
جیغی میزنم و جلویش میپرم.
-اصلا سمت اون برکه نرو!
-چی? چرا?
دهانم را باز میکنم که توضیح دهم که برای بار دوم صدای دویدن شتابزده ای به گوشم می رسد.
به فاطمه اشاره ای میکنم که ساکت باشد. فورا معنی حرکت من را میفهمد و با حالتی سوالی به من نگاه میکند. بدون توجه گوش هایم را به سمت صدا میگیرم و با چشم هایم به تاریکی زل میزنم.
اینبار میتوانم صدای قدم های دو نفر را تشخیص بدهم، بدون توجه به ایجاد سر و صدا آزادانه در جنگل راه میروند. صدای شکستن شاخه های زیرپایشان را به آسانی با گوش های گربه ای ام تشخیص میدهم. به این سمت می آیند. به تدریج سایه ای مبهم از آن ها را می توانم تشخیص دهم. کمی چشمانم را تنگ میکنم و با تشخیص قیافه ی شان با حیرت و ترس دو قدم به عقب می پرم و به آن ها زل میزنم.
راوی: لیلا
زمان: روز دوم و سوم ماموریت
مکان: کوهستان
بقیه: سجاد نرجس محمدمهدی فاطمه2 نگین کیاناز شایان
موضوع: We found Wonderland, you and I got lost in it, And life was never worse but…
اولش نور چشممو میزنه، ولی کم کم عادت میکنن و حیرت شروع میشه. هر چی پیش میریم بیش تر به فکرم میرسه دارم خوابگردی میکنم. قندیل ها از سقف شروع میشن و بجای شکل مخروطی معمولشون تا به زمین برسن قطرشون بارها بارها کمتر و بیشتر میشه. نمیشه گفت از چی درست شدن، ولی مات و براقن و هزارجور رنگ سبز بینشون به چشم میخوره. کی فکرشو میکرد جمع کردن بی نهایت رنگ سبز در کنار هم و اضافه کردن چاشنی نور بهشون یهمچین منظره شگفت انگیزی میسازه. کاش برای یه بارم که شده گوشیم عین ادم کار میکرد و میتونستم چندتا عکس بگیرم.
تنها صدایی که به گوش میرسه پژواک صدای قدمهای ماست که روی سطح ناهموار میپیچه و از بهت درمون میاره. تا وقتی که صدای ترکی از پشت سرمون میشنوم.
سریع پشت یه قندیل بزرگ پناه میگیریم. دوسه متر اونورتر نوک قندیل کوچیکتری که نیم متری با زمین فاصله داره ترک های بیشتری میزنه و قسمتی از قندیل از هم میپاشه.یه عجیب الخلقۀ دیگه از داخلش پایین میفته و به پشت روی زمین میفته. به طور غریزی سعی میکنه راه بره، و بلافاصله بعد از این که تعادلشو به دست میاره به سمت مرکز حفره به راه میفته، طوری که انگار برای این کار به دنیا اومده باشه. به فاطمه نگاه میکنم. بدون هیچ حرفی میدونم که داره به همون چیزایی فکر میکنه که تو کلۀ منه.
اولا، چیزی که ما دیدیم یه تولد بود، اینجا منشأ ظهور این موجوداته. این که چطور به وجود اومدن یا چطور اونجا قرار گرفتن چیزایین که شاید هیچوقت نفهمیم، شاید دونستنشون هم هیچوقت به کارمون نمیاد. حالا میتونیم با دید بازتری به قندیل ها توجه کنیم. قسمتی از قندیل ها رنگ های تیره تری دارند، مثل قسمتی که تا چند لحظه ی پیش موجود رو داخل خودش نگه داشته بود. تمام اونا حامل "نوچه" هان.
تخمهای چند طبقه... واقعا دلم برای دوربین گوشیم تنگ شده.
و بزرگترینشون... اون باید نگهبان اصلی باشه. کسی که کنترلشون میکنه.
دوم اینکه باید دنبالش کنیم، پس یبار دیگه دست فاطمه رو روی شونه م تنظیم میکنم و آروم به راه میفتیم. صدای قدم هامون به هیچ عنوان موجود رو متوقف نمیکنه.
موجود کنار بزرگترین و عریض ترین قندیل می ایسته. بزرگترین و درخشان ترین، با رنگ های روشنی که به زردی میزنه. این یکی حامل هیچ نوچه ای نیست، سطحش براق تر و شفاف تره و موجود چشم ازش برنمیداره.
با صدای آهسته میگم:
گروه باتلاق
اعظم جوری نگاهمون میکرد نگار روح دیده بود. البته من سرزنشش نمیکنم. خودم هم اتفاقاتی را که افتاد را نمیتوانم باور کنم. انگار که خواب دیده بودم.
گفتم: �اعظم فکر نکنم کسی تا شعاع 5 کیلومتری اینجا باشه که صدای جیغتو نشنیده باشه.�
همین لحظه بود که فاطمه سراسیمه به کنار اعظم آمد و داد زد که: �چی شده اعظم؟ کی بود؟ از اونجا که وایساده بودم چیزی نمیدیدم.� هنوز پشتش به ما بود و مارا ندیده بود.
اعظم با دستانی لرزان به ما اشاره کرد و فاطمه درجا چرخید و من و نادر را دید. خشکش زد.
سریع به خود آمد و شمشیرش را کشید و با عصبانیت پرسید: � شما کی هستید؟ چرا خودتونو به شکل دوستای ما درآوردید؟ من با چشمای خودم دیدم که افتادن تو باتلاق و مردن.� معلوم بود که باور ندارد که من و نادر زنده باشیم. فکری خبیثانه به ذهنم رسید و به سمت نادر برگشتم. او هم لبخند من را بر لب داشت. برگشت و با یک حرکت صاعقه ای به فاطمه پرتاب کرد.
یادم می آید آن اوایل که به قصر آمده بودم این کار نادر باعث میشد که تا 2 ساعت دور قصر از دست فاطمه درحال فرار باشد.
فاطمه که شکه شده بود ناگهان فریاد زد:� نـــــادر! وایسا ببینم!� نادرم در حالی که میخندید پا به فرار گذاشت.
چند دقیقه بعد، پس از اینکه همه آرام شدیم و اعظم هم از شک دیدن من و نادر خارج شده بود و مهدیه هم آمد تا ببیند چه خبر شده، نشستیم و اعظم ماجرای سجاد را برایمان تعریف کرد. من با توجه به چیزهایی که دیده بودم میدانستم مشکل کجاست و تصمیم گرفتم چیزهای که دیده بودم را بازگو کنم.
- به نظر میاد که جنگل سه لایه داره و این باتلاق یه جورایی مثل دروازه برای این سه لایه عمل میکنه. وقتی ما افتادیم توش اینجور نبود که از دروازه رد بشیم. حداقل من اینجور فکر نمیکنم. بیشتر شبیه این بود که از بیرون داریم نگاه میکنیم. لایه اول که ما الان هستیم لایه ظاهره. جسم ممکنه تغییر کنه اما روح و باطنش نه. دو لایه بعد به ترتیب باطن و روح موجوداتن.
نادر گفت: �با توجه به چیزایی که دیدیم و گفتید من فکر میکنم هر کی از این بخوره 3 بعد وجودیش از هم جدا میشه و اون حیوون درونش توی طاهر بروز میکنه – خنده ای کرد و ادا مه داد – یادتونه ت شهر قبلی سجاد هی بالا پایی میپرید. فک کنم توضیحشو یافتیم.� و از خنده پهلویش را گرفت.
گفتم: با توجه به اینکه سجاد قورباغه شده، فکر کنم بتونیم بگیم شرایط نگهبانم همین طور بوده. شاید اونم زمانی ادم بوده؟
مهدیه فکری کرد و گفت:� منطقیش اینه که اگه 3 تا بعدم از هم جدا بشن بازم باهم در ارتباط باشن. اگه نتونیم یه حیوونو کنترل کنیم باطن و روحشو که میتونیم. تو میتونی از قدرتت روی اون دوتای دیگه استفاده کنی علیرضا؟ مخصوصا اینکه احتمل میدیم ادم بوده باشه؟�
فکری کردم و گفتم:� نمیدونم. میدونم که باید حداقل یه چیزی باید باشه که بتونم لمسش کنم که بتونم روش تاثیر بزارم. هیچ ایده ای ندارم که چی کار دیگه ای میتونیم بکنیم. فاطمه چرا ساکتی رِئیس؟�
فاطمه از اول بحث ساکت بود و چیزی نگفته بود. کمی دیگر گفت:� داشتم با توجه به چیزایی که فهمیدیم گزینه هامونو بررسی میکردم. تنها کاری که فعلا میتونیم انجام بدیم اینه که علیرضا تنها بره لایه سوم تا نگهبانو قانع کنه که باهامون همکاری کنه و امیدوار باشیم که اونجا باطنشون قابل لمس باشه. بعد ما چهارتا هم این بیرون سعی کنیم شیره رو به دست بیاریم و صبر کنیم تا علیرضا برگرده.�
چاره ای نداشتیم و من تنها کسی بودم که شانسی برای انجام این کار داشت. پس موافقت کردم.
ناگهان باتلاق شروع به درخشیدن کرد. سریع از جا پریدم و گفتم: �دروازه داره باز میشه. قبل اینکه نگهبانو مجبور بشید بکشید سه ساعت بهم مهلت بدید. زمان نداریم. برام دعا کنید.�
فاطمه زد:� صبر کن...� اما من پریده بودم.
اول فکر کردم که دارم غرق میشوم. اما بعد اطرافم را نوری فرا گرفت. محیط اطرافم غیر قابل توصیف بود. هم زیباترین چیزی بود که دیده بودم هم زشت ترین. دست راستم دشتي بود كه نوري نامعلوم روشنش كرده بود و در دست چپ آسمان تاریک، درختانی بلند، پیچک هایی که دور تنه ی درختان پیچیده بود و آنها را به هم وصل میکرد. اما در عین حال زشتی و سیاهی اینجا و آنجا دیده میشد. وقتی باطن را میبینید، دید جدیدی پیدا میکنید. فکر کنم برای باطن دنیا بودن، با آنهمه گناه و خیانت – اوهوم مجید اوهوم- طبیعیه. به اطرافم نگاه کردم. کمی دورتر دروازه سنگی را دیدم. با خودم گفتم:� لابد راه ورودی لایه سوم همونه..�
قدم زنان به سمت آن رفتم. طاق عجیبی بود. در دهانه آن حاله هایی سفید موج میزد. انگار روح ها را میتوانستم از این طرف هم ببینم. ناگهان چیزی پشت سرم با صدایی بلند بر زمین افتاد. آرام برگشتم و موجودی را دیدم که انگار از ارتش سائورون بیرون آمده بود. �آره محض اطلاعتون بگم من ارباب حلقه ها رو خیلیم دوست دارم. � چهار نعل داشت به ست من میدوید. من جنگجو بزرگی نبودم و میدانستم در جنگ تن به تن با این چیز شانس پیروزیم به نازکی تار موست. پس عاقلانه ترین تصمیم را گرفتم. به سمت دروازه دویدم.
نزدیکای دروازه که رسیدم صدایش توجهم را به خود جلب کرد. همان طور که میدویدم به عقب نگاه کردم. ترس را در چشمانش دیدم و سرش را تکان میداد. انگار میخواست جلو من را از رفتن به داخل دروازه بگیرد. اما من سرعتم بیشتر از آنی بود که بتوانم توقف کنم و با آخرین نگاه به او چشمان اندوهگینش را دیدم پیش از اینکه به درون دروازه پرتاب شوم.
آن طرف دروازه به معنای واقعی کلمه هیچ چیز نبود. هیچِ هیچ. مانند این بود که در فضای خلا شناور شده بودم.
تقلا کردم.
سعی کردم دستم را به چیزی برسانم تا آنرا بگیرم.
سعی کردم شنا کنم. نه میتوانستم برگردم و نه به جلو بروم.
هر چه بیشتر تقلا میکردم بیشتر معنی نگاه آن موجود را میفهمیدم.
روح برای چشم ما نیست.
اصلا از اول هم من نمیتوانستم و قرار نبود که بتوانم به لایه سوم بیایم.
اشکی از گوشه چشمانم پایین آمد.
صورت تمامی دوستانم پیش چشمانم ظاهر شد.
دوستانم که زندگیشان به موفقیت ماموریت من بسته بود.
صورت گروهم در بیرون. فاطمه، اعظم، نادر و مهدیه.
من شکست خورده بودم.
.
.
�بچه ها... ببخشید.�
بی توجه به بحث فاطمه و مهدیه به چاله ی کوچک و پر از آب زیر درخت بیدمجنون زل زده ام. چجوری یه چاله ی آب اینجا وجود داره؟ اونم بدون هیچ بارونی؟ بی حوصله سری تکان میدهم و بیخیال میشوم. به فاطمه و مهدیه نگاه میکنم که بدون هیچ خستگی ای برای بار دهم بحث های قبلی را از سر گرفته بودند. اوایل منو نادر هم توی بحث ها شرکت میکردیم ولی وقتی که همین بحث برای بار پنجم و ششم و تا دهم دوباره تکرار شد من خودمو کنار کشیدم و نادر بدون هیچ حرفی به سراغ پتوی باربی سالم اما پر از لکه های گل رفت و خوابید.
-بهترین راه اینه که بازم منتظر علیرضا بمونیم!
-بیشتر از این نمیتونیم مهدیه. اختلاف زمانی برزیل و پاریس و در نظر بگیر. درسته که الان اینجا کله ی سحره ولی اونجا الان نزدیکای ظهره. ما باید هرچی زودتر شیره رو پیدا کنیم. علیرضا اگه قرار بود بیاد تا الان میومد.
-شاید علیرضا الان به کمک مون احتیاج داره، بهتر نیست بریم بعد سوم و بهش کمک کنیم؟ اگه از اون راه بتونیم موفق بشیم خیلی راحت شیره رو میتونیم به دست بیاریم.
-وقتی که علیرضا نتونسته به نظرت ما میتونیم؟ اون قدرتش متقاعد کردنه، از بین ما فقط اونه که شاید بتونه یه تاثیری روی یه روح بذاره. ما نمی تونیم با یه روح بجنگیم!
-ولی باید تموم سعی مونو بکنیم. ما نمی تونیم اونو ولش کنیم.
مهدیه بعد از زدن این حرف با بغض روی زمین می نشیند و زانوانش را بغل میکند. فاطمه کنارش می نشیند و دستش را روی شانه اش می گذارد و با ناراحتی میگوید: �میدونم چی میگی. منم هیچ دوست ندارم که یه دوست و تنها ول کنم، ولی الان اولویت ما تموم کردن ماموریتمونه. باید به هر قیمتی که شده این شیره رو به دست بقیه برسونیم.�
مهدیه بدون هیچ حرفی به روبرو خیره میشود و سری تکان می دهد.
خب انگار بالاخره این بحث داره به نتیجه میرسه! منو نادر زودتر از مهدیه و به سختی قبول کردیم که انجام این ماموریتو به نجات یکی از همگروهی ها مون ارجحیت بدیم. آهی میکشم و به نادر خواب نگاه میکنم. در خواب مشغول زمزمه کردن چیزهایی نامفهوم است.
دوباره به آن چاله ی آب نگاه میکنم و فکر میکنم که چجوری این چاله ی آب اینجا به وجود آمده است. با دقت مشغول نگاه کردن به چاله هستم که ناگهان قطره ای آب می بینم که در چاله می افتد، و قطره ای دیگر، و یک قطره ی دیگر. با کنجکاوی به شاخه های بالای سرم خیره میشوم. این آب از این درخت به بیرون می چکد؟ اوه خیلی جالبه. مث این میمونه که درخت داره گریه میکنه.
بقیه را صدا میزنم. مهدیه و فاطمه به سمتم می آیند. نادر بدون هیچ واکنشی تنها یک غلت میزند و از آن طرف میخوابد. به چاله ی آب اشاره میکنم و موضوع را تعریف میکنم.
فاطمه چشم هایش را می چرخاند و میگوید: �توی این موقعیت تو داری به اینکه یه درخت میتونه گریه کنه یا نه فکر میکنی؟�
شانه ای بالا می اندازم و میگویم: �بهرحال بهتر از زل زدن به حرف های ناتموم شما دوتاست!�
فاطمه دهانش را باز میکند که جوابم را بدهد که ناگهان مهدیه با هیجان می گوید: �وااای، اینجا رو ببین! رنگ قطره های آب قرمز شدن. انگار الان شیره ش داره توی آب میریزه.�
منو فاطمه به آب زل زدیم. مهدیه درست میگفت، قطره هایی قرمز درحال ریختن در حال چاله ی آب بودند. هر قطره ی قرمزی که در آب می افتاد با پیچ و تابی در تمام آب پخش میشد، به طوری که تا چند ثانیه ی بعد تمام آب های چاله به رنگ قرمز خوشرنگی در آمدند.
فاطمه زیر لب زمزمه کرد:� شما هم میبینیدش؟� من و مهدیه سری تکان دادیم، شکل مبهمی توی آب تشکیل شده بود. شکل بدن یک زن با موهای بلند. به شکل زل زدم. کم کم احساس میکردم که سرم سنگین می شود. هیچ چیزی از اطراف نمیتوانستم بفهمم. چشمانم سیاهی میرفت و سرم به شدت درد میکرد. ناگهان چنان سردرد شدت گرفت که برای چند ثانیه چیزی نمی توانستم بفهمم یا حس کنم. سردرد کم کم کمتر شد، تا اینکه در آخر از بین رفت. فضای سفید اطرافم کم کم شفاف تر میشد تا اینکه به طور کل از بین رفت. پلکی زدم و ناگهان خودم را چشم در چشم یک جفت چشم سیاه دیدم. میخواستم از ترس عقب بپرم، اما نتوانستم پاهایم را تکان بدهم. دهانم را باز کردم که تا شخص روبرویم را سوال پیچ کنم. اما با کمال تعجب یک صدای دیگر از حنجره ام بیرون آمد و با یک زبان غریبه که به طرز عجیبی میتوانستم آن را بفهمم یک سوال دیگر پرسیدم.
-نمیشه نری؟
صدایم از شدت گریه می لرزید. پسر با مهربانی دستانم را گرفت و با صدای آرامی گفت: �میدونی که باید برم. وظیفه مه. دو سال مثل برق و باد میگذره و اون وقت من کنارتم.�
وظیفه! چه واژه ی بی معنی ای. هر واژه ای که منو از اون دور میکرد بی معنی بود. لعنت به هرچی مسئولیت و وظیفه. دیگر نمی توانستم تحمل کنم که بیشتر از این به چشمانش نگاه کنم. چشمان مهربانش. چطور میتوانستم دو سال بدون این چشم ها زندگی کنم؟ دستانم را از دستانش بیرون کشیدم و قدمی به عقب برداشتم. بیشتر از این نمی توانستم تحمل کنم. به سرعت چرخیدم و از او دور شدم و دستانم را روی دهانم مشت کردم تا صدای هق هق گریه ام را خفه کنم. به او پشت کردم و بدون هیچ خداحافظی از او را ترک کردم. میدانستم که فردا صبح می رود و این آخرین باری خواهد بود که او را خواهم دید.
ناگهان سفیدی ای اطرافم را فرا گرفت و دیدم را کور کرد. با تمام شدن این سفیدی زنی را دیدم که کنارم نشسته بود. زن به کاسه ای اشاره کرد و پرسید: �خب؟ این واس چی خوبه؟�
-برای کمک به بچه ها وقتی که برای اولین بار میخوان ببینند که به چی تبدیل میشند.
-و از چی درست شده؟
-جلبک درختی، پوست درخت گردو، چشم قورباغه، پوست مار، انبه ی له شده و آب مخصوص.
-چجوری باید اینو بخورند؟
-باید کنار درخت مادر اینو سربکشند.
زن سری تکان می دهد و به کاسه ی دیگری اشاره میکند.
-این واس چی خوبه؟
-برای درست کردن توهم.
-از چی درست شده؟
دهانم را باز میکنم تا جواب بدهم که ناگهان صدای شیپوری را می شنوم. صدای شیپور آماده باش. و بلافاصله بعد از آن صدای شیپور دیگری بلند میشود. صدای شیپور جنگ. احساس میکنم که رنگ صورتم می پرد. با زانوانی لرزان به سرعت از جایم بلند میشوم و بدون توجه به فریادهای زن از چادر به بیرون میدوم. میان افراد قبیله ام که در حال دویدن به سمت میدان اصلی هستند به سختی راهم را باز میکنم و به سمت چادر فرمانده میروم. مادرم را در چادر پیدا میکنم که درحال آماده کردن زره چرمی پدرم است. میخواهد از چادر بیرون برود که دست او را میگیرم و با ترس میپرسم: �مامان؟ چی شده؟ چرا شیپور جنگو زدن؟�
مادرم با نگرانی میگوید: �جدا شده ها. به نظر میاد به اندازه ی کافی قوی شده اند که دوباره بهمون حمله کنند.�
-قراره جنگ بشه؟ پس ساشا چی؟ چه بلایی سر اون میاد؟ یه هفته ی دیگه دو سال اون تموم میشه، باید یکی بره جای اون.
-جنگ نمی تونه زیاد طول بکشه، اونا ضعیفن. شاید تا آخر هفته جنگ تموم بشه.
و دستش را از دستم بیرون میکشد و من را مبهوت رها میکند تا زره را با سرعت به میدان برای پدرم ببرم.
جدا شده ها قوم و خویشی بودند که ده سال قبل شورش کردند. زمانی که من تنها یک بچه ی کوچک بودم. آنها مخالف ادامه ی این ماموریت قبیله ای بی فایده بودند. طی خیانتشان به عهدی که بسته بودیم افراد زیادی کشته شدند تا اینکه قبیله را کامل ترک کردند. بعد از آن از هر موقعیتی که میتوانستند استفاده میکردند تا به ما حمله کنند تا بتوانند زمین هایمان را بگیرند. زمین ها و درخت هایمان را. آب مخصوص مان را. و ما با تمام قدرت تا به حال توانسته بودیم آن ها را عقب نگه داریم. آخرین باری که به ما حمله کرده بودند ده سال قبل بود. آن زمان من بچه ی کوچکی بودم ولی یادم است که چنان شکست سختی خوردند که تعداد اندکی از آن ها باقی ماند. آن قدر کم که جرات حمله ی دوباره به ما را نداشتند.
با قدم هایی لرزان به سمت میدان اصلی میروم. آره مادر درست میگفت، اونا ضعیفن، حتما تا آخر هفته جنگ تموم میشد. فقط چند روز طول میکشه...
آخر هفته جنگ تموم نشد. هفته ی بعدش هم همینطور. یک ماه بعدش هم همینطور. دو ماه... پنج ماه...هشت ماه.... ده ماه... و بالاخره بعد از یک سال و یک ماه جنگ تموم شد. با یه عالمه تلفات. بیشتر از نصف مردان قبیله کشته شدند تا جدا شده ها عقب نشینی کردند.
تمام اتفاقات این یک سال و یک ماه مانند فیلمی که روی دور تند گذاشته اند از جلوی چشمانم می گذرد، تا اینکه متوقف میشود. درحال نگاه کردن به چشمان پدرم هستم. دستانش را محکم گرفته ام و التماس میکنم.
-پدر، خواهش میکنم! یه نفر دیگه رو بفرستین به جای ساشا. اون دو سالش تموم شده.
پدرم با ناراحتی سرش را تکان میدهد.
-نمیشه. مردان زیادی کشته شدند. فقط چنتا شیر و یوزپلنگ باقی موندن، نمیتونم روی از دست دادن حتی یکی از اونا ریسک کنم.
-خواهش میکنم پدر. هرچقد که اون بیشتر اونجا بمونه بیشتر احتمال این پیش میاد که کاملا دیوونه بشه.
من منی میکنم و با عجله ادامه میدهم: �من داوطلب میشم که جای اون برم. لطفا پدر!�
-نمیشه. تو یه گربه ای. فقط یه یوزپلنگ یا شیر میتونه بره. حتی اگه میتونستی هم تو آموزش های لازم واس انجام اینکارو نداری. نمیتونی طاقت بیاری.
-پدر!
-بسه دیگه، ادامه نده.
پدرم با تحکم این حرف را میزند و به من پشت میکند و از من دور میشود. با چشمانی گریان به آسمان خیره میشوم. چیکار میتوانم انجام بدهم؟ حتی اگر هم بخوام نمیدونم که چجور باید جایگزین ساشا بشم.
فضای اطرافم دوباره سفید میشود. همان شب است و پشت دیواره ی پشمی چادر پدر و مادرم ایستاده ام و به حرف هایشان گوش میدهم.
-یعنی فقط دو راه وجود داره؟ یا اینکه روح قانع بشه که خودشو جمع و جور کنه، یا اینکه ظاهر و باطن باهم رودر رو بشن؟
-یا به عبارتی فقط یه راه. تا حالا هیچ کسی نتونسته با روح حرف بزنه. هرکسی که به اون قسمت رفته دیگه برنگشته.
-و اگه اون شخص عقل شو از دست بده چجوری میخوای توی آینده راضیش کنی که پست نگهبانی شو به یکی دیگه بده؟
صدای آه پدرم را میشنوم.
-با کشتنش.
قلبم از حرکت می ایستد. دستم را محکم روی دهانم میگذارم تا کنترلم را از دست ندهم. آن ها چه داشتند میگفتند؟ پدر و مادر خودم درمورد کشتن ساشا حرف می زدند؟ آن هم با دانستن حسی که به او داشتم؟ به زحمت صدای مادرم را می شنوم.
-چطور میشه همچین حیوونی و کشت؟ شاید باطن و ظاهرشو بتونیم بکشیم ولی روحشو؟
-درسته نمیشه بلایی سر روحش آورد. توی گذشته هم یه بار همچین اتفاقی افتاد. مردم قبیله به هیچ صورتی نمی تونستند از پس همچین جونوری بربیاند. خیلی ها کشته شدند تا اینکه تونستند کشف کنند که برای کشتن همچین چیزی نیازه که از هر دو طرف بهش حمله کنند. ظاهر و باطن باهم. تا وقتی که از یه طرف بهش حمله میکردند اونقدر قدرت داشت که هیچ کسی نمی تونست از پسش بربیاد. ولی از هردوطرف گیج میشه. هرچی باشه اون یه شخصه و نمیتونه دو جا همزمان بجنگه.
دیگر طاقت شنیدن بیشتر را ندارم. عقب عقب از چادر دور میشوم. تصمیمم را گرفته ام، الان میدانم که چه کاری میخواهم انجام بدهم. زمانی که قصد دویدن به سمت چادرم را میکنم آخرین جمله ی پدرم را می شنوم. �هراتفاقی که بیوفته، زنده بمونه یا نه، جنگل همیشه به یه نگهبان نیاز داره.�
درحالی که گریه میکنم به سمت چادرم میدوم. بدون هیچ سر و صدایی وسایلم را جمع میکنم. مقداری غذا برمیدارم و راه می افتم به سمت آن جنگل نفرین شده. راه مخفی ورود به آن را میدانم. یک دریچه ی کوچک روی زمین که برخلاف آن یکی در برای ورود به هیچ تشریفات و مراسمی نیاز ندارد.
فضای اطراف دوباره سفید میشود و سپس محو. خودم را در جنگل می بینم. شب است. گم شده ام. هوا سرد است. دستانم را بهم میمالم و در آن ها میکنم. صدای آبی را از روبرو میشنوم. با کنجکاوی از میان درختان به دنبال منبع صدا میروم. به محوطه ی سرسبز و کوچکی میرسم. چاله ی کوچکی پر از آب روبرویم است. به سمت آن میروم و زیباترین چاله ی آبی که میتواند وجود داشته باشد را جلوی چشمم می بینم. این صدای آب مجذوب کننده از این چاله ی بسیار کوچک آب به گوش میرسد؟ مجذوب شده جلو میروم و کنار آن زانو میزنم. به آب درخشان جلوی چشمانم خیره میشوم و تصویر خودم را در آن می بینم. ناگهان مسحور شده و بدون هیچ تفکری دستم را در آب فرو میکنم و مقداری از آن را میچشم. آب می تواند مزه ای داشته باشد؟ اگر میتواند خوشمزه ترین آب تمام عمرم را چشیده ام. ناگهان درد عمیقی در سینه ام می پیچد. گلویم... گلویم به شدت میسوزد. آیا آتش گرفته است؟ میخواهم دستم را بالا ببرم و گلویم را چنگی بزنم، ولی نمی توانم. بدنم درحال خشک شدن و سنگین شدن است. حس میکنم که کش می آیم، استخوان هایم خورد میشود. بزرگ و بزرگ تر میشوم. موهای بلند روی شانه ام را حس میکنم که بلند تر می شود و در هم میپیچد و پیچ و تاب میخورد و از همه طرف بر روی زمین می افتد. پاهایم در زمین فرو میرود و رشته رشته میشود. دست هایم بالا میرود، شاخه شاخه میشود و با موهام پیوند میخورند.
در اوج درد ناگهان درد قطع میشود. سعی میکنم که دستم را تکان دهم، ولی نمی توانم. چه اتفاقی افتاده است؟ به برکه ی روبرویم زل میزنم. کم کم درحال خشک شدن است ولی در آخرین لحظه میتوانم تصویرم را ببینم. ولی این تصویر من بود؟ من به یک درخت تبدیل شده بودم؟ شوک زده میشوم، سعی میکنم تا خودم را از این قفس چوبی رها کنم... ولی نمی توانم... احساس میکنم قلبم تکه تکه میشود. من یک احمق واقعی هستم. قصد نجات او را داشتم که خودم نیز اسیر شدم. اسیر این جنگل نفرین شده. با درک شکستم قطره ای اشک از جایی که زمانی چشمانم بوده است می چکد و در چاله ی آبی که دیگر خشک شده است می افتد.
فضای اطرافم دوباره سفید میشود. این بار سرم دوباره به شدت درد میگیرد. از شدت درد دندان هایم را بهم فشار میدهم و چشمانم را محکم می بندم. کم کم درد کمتر میشود. با خوشحالی متوجه میشوم که میتوانم بدنم را تکان بدهم. چشمانم را باز میکنم و میخواهم بلند شوم که به دنبال ساشا بروم که ناگهان چشمم به فاطمه و مهدیه می افتد و حقیقت مانند چماقی بر سرم برخورد میکند. به سمت چاله ی کوچک آب برمیگردم و آن را خشک میابم. با بهت به چاله ی خشک زل میزنم که ناگهان قطره ای در چاله می افتد. به شاخ و برگ بالای سرم نگاه میکنم و قطره ی دیگری را میبینم که درحال افتادن است.
به فاطمه و مهدیه نگاه میکنم. آن ها نیز گیج به اطراف نگاه میکنند. با صدایی آرام میپرسم: �شما هم دیدین؟�
مهدیه با چشمانی پر از اشک سرش را تکان میدهد و فاطمه تنها با مهربانی دستش را روی تنه ی درخت میگذارد.
-اون چی بود که ما دیدیم؟
فاطمه به سوالم پاسخ میدهد: �گذشته ی این درخت. �
مهدیه میپرسد: �اون قبیله ای که توش زندگی میکرد همون قبیله ی گرگ ها و شیرها بود؟ �
سری تکان میدهم. نکته ای که یادم رفته بود قبلا بگویم را به خاطر می آورم و میگویم: �فقط گرگ و شیر نبودن. اونا یه جور درجه بندی داشتن. یوزپلنگ، شیر، گرگ، گربه و روباه و چنتا چیز دیگه. اونا طبق حیوونی که میتونستن بهش تبدیل بشند وظیفه ی خاصی و توی قبیله داشتن. مثلا شیر و گرگ مسوول حفاظت از قبیله بودن. �
فاطمه نتیجه گیری ای میکند: �پس اون قبیله توی گذشته به جز محافظت از جنگل خودشونو قربانی میکردن که نقش نگهبان جنگلو به عهده بگیرند. یعنی اون پسر هنوزم نگهبانه؟ �
با تاسف سری تکان میدهم که احتمالا همینطوره.
-پس چرا دیگه اون قبیله کسیو برای جایگزینی اینجا نفرستاد؟
کمی فکر میکنم. � با اون پسر شیری که حرف میزدم حرفی از اینکه خودشون جایگزین نگهبان میشدند نگفت. ولی گفت که قبلا یه وظیفه ی دیگه داشتند که با مرور زمان دیگه نتونستند بهش عمل کنند. احتمالا منظورش به این بوده. اون زمون این پسر- ساشا- باید اونقد دیوونه شده باشه که فقط راه کشتنش براشون باقی مونده بوده. ولی احتمالا از بس تعدادشون کم شده بوده رئیس قبیله نتونست به خودش اجازه بده که روی از دست دادن اشخاص دیگه ای برای انجام این کار ریسک کنه.�
مهدیه زیر لب زمزمه میکند: �حالا ما چیکار کنیم؟ � و با درماندگی به ما خیره میشود.
فاطمه لب هایش را بهم فشار میدهد و با قاطعیت میگوید: �باید اونو به آرامش برسونیم. یادتوته پدرش چی میگفت؟ دو گروه میشیم و از هردوطرف بهش میکنیم.�