Header Background day #28
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

زندگی پیشتاز | دور نخست | «قصر»

115 ارسال‌
39 کاربران
1341 Reactions
21.5 K نمایش‌
karman
(@karman)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
شروع کننده موضوع  
سلام دوستان؛

اولین تاپیک داستان گروهی برای اولین بار در سایت زندگی پیشتاز!

خب قبل هر کاری حتما قوانین این قسمت رو مطالعه کنید؛

توصیه‌های نویسنده:

۱- سعی کنید شخصیت‌های خودتون رو منحصر به یک قدرت کنید

۲- جادوگر و فوق قدرتمند نداریم! شخصیت‌های داستان چیزی شبیه به شخصیت‌های X-men است.

3- نویسنده اجازه داره متن شما رو در صورتی که مشکلی در قالب داستان پیش میاره ویرایش کنه

((200))

4- اجازه ی کشتن شخصیت‌های داستان رو ندارین(پیشتازی هارو بقیه مجازه هرکیو خواستین بکشین خونشون حلاله!((200)))

توجهات شما:

1- مسئول بخش می‌تونه براساس خط فکری که برای داستان ایجاد کرده تغییراتی رو در داستان ایجاد کنه و سایر نویسندگان داستان گروهی جزئیات رو خواهند نوشت و به اون کمک می‌کنن تا داستان تموم بشه

2- از اونجایی که پرسیده شد باید بگم به مرور خودتون حقایقی درمورد داستان رو خواهید فهمید و لطفا زود درباره‌ی پایان داستان قضاوت نکنید!((207))تالارگفتمان 1

3- هرکس می‌تونه یک پست در تاپیک بزنه و تا وقتی دست کم یک پست از طرف دو نفر دیگه ارسال نشده باشه اجازه نداره پست جدیدی ارسال کنه

4- قبل از ارسال پستتون درباره قدرتون ترجیحا با ناظر بخش صحبت کنید که احیانا اِشغال نشده باشه!

5- بعد از اتمام دور اول که درباره‌ی معرفی افراد قصر و داستان‌هاشون توی قصره سری‌های جدید داستان بنا به استقبال شما اضافه خواهد شد تا در نهایت داستان‌های اساسی هردور به عنوان داستان بلند سایت زندگی پیشتاز دراختیار عموم قرار بگیره.

6- زندگی بیرون از قصرتون رو هم می‌تونین شرح بدین کلا دراختیار خودتونه

به نام خدا

چهارصد هزار سال پیش چیزی به اسم زندگی یا دنیا وجود نداشت.

کهکشانی که ما امروز آن‌را به این اسم می‌‌شناسیم؛ کهکشان راه شیری، فضایی مطلقاً خالی بوده و هیچ روشنی‌ای در خود نداشت.

تا کولون‌ها آمدند. (colon)

پنج تا بودند که درمیان فضاهای خالی سفر می‌کردند. روشن‌تر از چیزی بودند که ما آن را خورشید می‌نامیم.

موجوداتی از نور حقیقتی، چیزی که اکنون ما به گوشه‌ای کوچک از آن، نور می‌گوییم!

به طور ناگهانی در تاریکی آنجا ظاهر شدند. چهره‌های نامعلومی داشتند و برایشان ظاهر و جنسیت بی‌معنی بود. همه یکی و درعین حال از هم جدا بودند. ولی فکر و رفتارشان همه یکی بود، همه‌ی آنها درواقع فردی بودند که ما امروزه آنرا ویگا(viga) می‌نامیم که به زبان باستانی نیو‌ها (new) به معنی خالق است.

کولون‌ها در تاریکی می‌درخشیدند و با نور حقیقی خود آن‌جا را روشن کرده بودند. شاید از خود بپرسید که چطور در نیستی جسمی برای روشن شدن وجود داشت؟ جواب این سوال را امروز می‌دانیم، وقتی ویگا به آنجا رسید درواقع انگار حیات تمام آن‌جا را پرکرده بود. وجود آن‌ها تا بی‌نهایت ادامه داشت.

کولون‌ها همگی در تاریکی صبر کردند. تصمیم گرفتند تا اشعه‌ی وجود خود را در آن مکان باقی بگذراند. تمام آن‌ها داشتند به یک چیز فکر می‌کردند.

و اینگونه بود که کهکشان راه شیری توسط ویگا ایجاد شد.

زمانی ک قصد ترک کردن آنجا را داشتند یکی از کولون برای بار آخر به کهکشان نگریست و بخاطر اتصال جدایی ناپذیرشان؛ چهار کولون دیگر نیز به افکارش پی بردند.

کهکشان هیچ‌کدامشان را راضی نکرده بود.

برای همین یکی از سیاره‌های آن را برگزدیدند.

زمین را.

کولون‌ها به هیبتی بسیار کوچک به ابعاد یک انسان روی سیاره زمین ظاهر شدند. در حالی که زمانی وجود نداشت چراکه چیزی برای سنجیدن آن نبود، روی آن قدم زدند تا درنهایت محلی را انتخاب کردند.

محلی برای شروع.

و اینگونه بود که ویگا، دروازه‌ی زندگی را بناکرد(life gate)

دروازه ی زندگی طاقی سنگی بود سنگی سفید، طاقی که بلندی آن به 50 متر میرسید و درون آن نور سفید خیره کننده‌ای در جریان بود. سطح دروازه مثل آب بود ولی نورهای جذاب زیادی در آن شناور بودند. ویگا از ساخته‌ی خود راضی بود.

دروازه‌ی زندگی پیوندی به جایی نامعلوم بود که به آن پردیس(paradise) می‌گفتند. حتی کولون ها هم نمی‌دانستند که منشاء پردیس چیست. ماهم درک درستی از آن نداریم ولی اطلاعتی که از نیو‌ها و کولون ها به جا مانده به ما اطلاعات بسیار کمی درباره ی آن می‌دهند. تنها یک نقاشی از آن داریم و فقط همین را می‌دانیم که زندگی از آنجا آغاز شده و هرچیزی که از آن به اینجا وارد شده زندگی را باخود آورده.

ویگا می‌دانست که وقتی زندگی در زمین جریان یابد مسلما ارباب شیطانی، تاتادووم(tatadom) که دشمنی دیرین با ویگا دارد افرادش به سمت اینجا روانه خواهد کرد.

بنابراین از درون دروازه ی زندگی و با قدرتی که داشتند موجوداتی را به وجود آوردند که در زبان آنها نامشان نیو بود.

سه نیو (new) را برای نگهبانی از دروازه بوجود آوردند و قدرت نیاز برای دفاع از آن را در اختیارشان دادند تا درمقابل تاتادووم و سپاهیان آن‌ها از دروازه دفاع کند.

و بعد زمین و کهکشان را ترک کردند.

وقتی زمین را ترک کردند دروازه از قدرت عظیم آنها هنگام خروج لرزید.

انگار جهان از قدرت تهی شد و نور خورشید دیگر به اندازه ی روشنایی کولون‌ها کهکشان را روشن نمی‌کرد.

درآن لحظه سطح دروازه موج برداشت و اولین روح از دروازه‌ی زندگی عبور کرد. نیو ها وظیفه‌ی مبارزه‌ی با لژیون تاتادوم را داشتند؛ بنابراین مانع روح نشدند.

روح با عبور از دروازه جسم گرفت و نیو‌ها نام انسان را بر آن نهادند. بعد از اولین روح، ارواح دیگر که انگار با انرژی کولون‌ها بیدار شده بودند یکی پس دیگری از دروازه عبور کردند.

زندگی در دره‌ها و چمن‌زارها شروع شده بود و هزاران انسان روی زمین زندگی می‌کردند، ازدواج می‌کردند و بچه‌دار می‌شدند. پس از آن هم از دروازه‌ی زندگی گه گاه ارواحی عبور می‌کرد ولی مثل روزهای نخستین نه، و تعداشان کمتر شده بود. انگار ارواح آنسوی دروازه دوباره خوابیده بودند یا کم کم به جفت این دروازه در دنیای خودشان عادت کرده بودند.

هزاران انسان کم کم بیشتر شدند.

تا اینکه یک روز یکی از انسان‌ها تصمم گرفت تا از دروازه عبور کند.

نیو‌ها به او اجازه‌ی عبور ندادند. کولون‌ها عبور موجوداتی که از این دروازه یکبار رد شده بودند را ممنوع کرده بود.

ما اطلاعات درستی دیگری نداریم که چه اتفاقی افتاد. یا چرا آن انسان می‌خواست که بازگردد.

سرانجام نیوها که تنها برای دفاع از زندگی خلق شده بودند نه آسیب زدن به آن، به طور نامعلومی کشته شدند. تا فقط یکی از آن سه تا باقی ماند.

آن نیو تنها نمی‌توانست از دروازه حفاظت کند و می‌دانست که اگر لژیون به آن‌ها حمله کند در ماموریتش شکست می‌خورد.

بنابراین با دانشی که داشت دروازه را مسدود کرد و آن‌را از نظرها خارج کرد. خودش نیز از آن زمان به بعد ناپدید شد.

این شواهد تنها برایمان این باور را بوجود آورد که لژیون و تاتادوم به دنبال انسان‌ها نبودند بلکه به دنبال دروازه بودند.

نیو قبل از بستن و نابود کردن دروازه قدرتی را از دروازه بیرون کشید و با قدرت خودش در هم آمیخت و نژادی را با جادو به وجود آورد تا اگر زمانی لژیون به این دنیا حمله کرد، انسان‌ها را بی دفاع نگذاشته باشد.

داستان ها می‌گویند که او با فداکاری جان خود را فدا کرد تا انسان‌هایی که هرچند به او خیانت کردند را نجات دهد.

او عده‌ای از انسان‌ها را بوجود آورد که به آن‌ها پیون می‌گفتند که به زبان‌ ما انسان‌ها نامشان پیشتازان(pioneer) بود.

و اینگونه بود که گروه پیشتازان کم کم در جای جای جهان متولد می‌شدند.

و بدین ترتیب هدف گروه پیشتازان (pioneer group) در راستای اهداف دروازه‌ی زندگی(life gate) قرار گرفت و آن‌ها با هم پیوند خوردند.

از آن زمان به بعد دیگر نه چیزی از دروازه‌ی نابود شده و نه از نیو مرده شنیده نشد و آن‌ها به افسانه‌ها پیوستند.

اما پیشتازان زندگی نسلی جدید را بوجود آوردند.

در زمان‌های مختلف و به نام‌های مختلف مثل سایر انسان‌ها بدنیا می‌آمدند؛ سهراب, امیرحسین، فاطمه، شهرزاد، امیرکسری، مجید و . . .

از نظر ظاهری همه‌یشان شبیه دیگر انسان‌ها اما در باطن پیشتاز بودند.

قدرت‌هایی فرابشری داشتند ولی به خاطر اینکه مردم از آنها دوری نکنند و عجیب و غریبشان نخوانند، تنها درمیان یکدیگر از قدرت‌هایشان صحبت می‌کردند و اینگونه بود که در قلعه‌ای عظیم مثل یک خانواده باهم زندگی می‌کردند.

بر این سان داستان پیشتازان،

آغاز شد!


   
s-jasempour10، mansoury_javad، Emitiss و 38 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
Mr_vaziri
(@mr_vaziri)
Famed Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 2565
 

محسن

اشخاص:من.پدرم .عمو. دختر عمو سارا و یک مرد ناشناس

موضوع :سرگذشت تلخ و نحوه رسیدن به قصر

...............................................................

خانه

این چاقو خونی دست من چی کار می کرد با ترس چاقو رو انداختم.نگاهم به دو جنازه ای که روی زمین با صورت افتاده بودند افتاد . جلو رفتم باترس بدن یکی از اونا رو برگردوندن. باورم نمیشه اون پدرم بود. بدنم به لرزه افتاد

من چی کار کردم؟

صدای اژیر پلیس از بیرون رو شنیدم. اگه میموندم منو دستگیر می کردن و بدلیل کشتن والدینم منو اعدام میکردن. من نمی خواستم بمیرم .سریع دستم رو شستم و از راه پله اضطراریپشت ساختمان پایین اومدم. خوشبختانه پلیس اونجا نبود .به سمت خیابان رفتم تاکسی دربست گرفتم .راننده گفت کجا؟ من گفتم نمیدونم فقط برو. راننده دوباره پرسید . اولین شهری که به ذهنم رسید رو گفتم ((برو کرج

توی راه

احساس ناراحتی و غم نداشتم برعکس احساس رضایت و خوشنودی .قدرت می کردم.غرق در افکار بودم که راننده گفت(( رسیدیم اقای جوان 38هزار تومان میشه . با اعتراض گفتم(( چه خبره .. مگه از تهران تا اینجا چقدر راهه؟ .من که پولی نداشتم پا به فرار گذاشتم

خیابون اصلی

گشنه بودم .پولی هم نداشتم که برم رستوران. به همین دلیل دست به دزدی زدم کیف پول یه بنده خدایی رو دزدیدم. به رستوران رفتم یه پیتزا پپرونی سفارش دادم. بعد از چند دقیقه پیتزا منو اوردن تا اومدم بخورم تلویزیون خبر فوری رو نشون داد. خدای من اون عکس من بود .من به دلیل قتل پدر و مادرم تحت تعقیب بودم. تا کسی نفهمیده از رستوران بیرون اومدم. تاکسی گرفتم. باید به جایی می رفتم که هیچ کس فکرشو نکنه باید میرفتم پیش عموم از پدرم شنیده بودم که توی جنگل های رامسر زندگی می کنه .عموم مرد عجیبی بود من یک بار بیشتر اونم در کودکی اونو ندیدم. یادمه پدرم باهاش دعوا کرد و ازش خواست از من دور بمونه

به راننده گفتم ((برو جاده چالوس.

جاده چالوس

وقتی رسیدیم سر چالوس سوار ماشین های رامسر شدم. توراه ترس داشتم که پلیس جلومونو بگیره و منو دستگیر کنه که در راه خوابم برد .خواب دیدم یک فرد نورانی در دستاهاش 4 عنصر اصلی جهان یعنی خاک باد اتش و اب وجود داشت به سه نفر عنصر های باد اتش و اب را هدیه داد به طرف من امد و عنصر خاک رو به من داد

از خواب بیدار شدم توی فکر خوابی که دیدم بودم که پیره مرد راننده رشته افکارم رو پاره کرد و گفت(( پسر جوان رسیدیم. پولش رو دادم .از دور جنگل معلوم بود .راه افتادم.

درجنگل

وای من گم شدم. باید چیکار کنم. خورشید هم که معلوم نبود . که یک دفعه از پشت درختان یک خرس پدیدار شد. من با فریادی پا به فرار گذاشتم. اونهم با یک غرش به دنبالم افتاد. در حال فرار بودم که پایم به سنگی گیر کرد و به زمین افتادم. خرس به من رسید .روی دو پای خود ایستاد پنجه هاشو اماده حمله کرد که یهو یک مرد نقاب دار با شمشیر گردن خرس رو زد .مرد به طرف من امد فک کنم قصد کشتن منو داشت. من هم به التماس گفتم. ((منو نکش منو نکش. که گفت(( محسن محسن خودتی ؟نقاب رو کنار زد اون عموم

کلبه

بعد از خوش و بش به طرف کلبه عموم رفتیم .کلبه معمولی اما مرموز. عموم گفت((محسن تو اینجا چی کار می کنی؟بابات خوبه مادرت چی؟

با شرمندگی گفتم ((جفتشون مردن .عموم تعجب کرد .گفت(( مردن چه جوری؟ تصادف کردن گفتم نه من اونا رو کشتم. .عموم گفت((بهش هشدار داده بودم. که تو یک ادم معمولی نیستی .بهشون گفته بودم که دیر یا زود جنون تو براشون دردسر ساز میشی ازش خواهش کردم تو رو به من بسباره تا من تو رو اموزش بدم از قدرتت استفاده کنی و جلوی جنون که باعث کار های بد خواهد شد رو بگیرم اما اون احمق نذاشت پدرت رو می گم نتیجش این شد که جنون بر تو یک بارغلبه کرد و باعث این فاجعه شد . اما نگران نباش من وقتی در قصر پیشتاز بودم معجونی از اونجا برداشتم که می تونه جنون تو رو از بین ببره با من بیا. .وارد اتاقی شدیم در گوشه ای صندقی قدیمی وجود داشت شیشه ای ابی رنگ رو از اونجا بیرون اورد و گفت سر بکش .گفتم(( من تا نفهمم این چیه سر نمی کشم .. گفت ((توکه دلت نمی خواد دوباره جنون بر تو غلبه کنه و دست به قتل ادم بی گناه بزنی؟ گفتم(( این چه حرفیه ؟ و محتوایات شیشه رو بالا کشیدم .وای مزه زهر مار میداد . گفتم ((چه مزه بدی... حرفم نا تموم موند و از هوش رفتم وقتی بیدار شدم .تازه غم فقدان والدینم رو حس کردم و احساس گناهی .با بی حالی از عموم که گوشه اتاق با خونسردی نشسته و با شمشیرش ور می رفت پرسیدم(( چند دقیقه بی هوش بودم عموم گفت(( یک هفته . باتعجب گفتم یگ هفته . عموم گفت ((از امروز اموزش هات شروع میشه .گفتم ((باشه اما من سوالاتی دارم و مهم تر از اون من گشنمه ..گفت(( بعدا بهش جواب میدم قبل از هرچیز می خوام با دخترم سارا اشنا شی اون همه کار های اینجا رو انجام میده اعم از خرید و پخت وپز و کارای دیگه .سارا بیا با پسرعموت محسن اشناشو . دختری زیبا همسن وسال من وارد اتاق شد من مات ومهبوت زیبای او شدم سلام دادم و سارا با یک لبخند زیبا جوابم رو داد .که عموم گفت هوی پسر پاشو اماده شو امروز اولین جلسه اموزش شمشیر زنی رو برگذار می کنیم .بهش گفتم ((اول غذا . با عصبانیت گفت(( 15 دقیقه وقت دار شکمو.به اشپز خانه رفتم و غذایی که سارا اماده کرده بود رو تا ته خوردم .اماده شدم. به بیرون کلبه رفتم عموم 2 تا شمشیر دستش بود

شمشیر رو به طرف من پرت کرد و گفت ((بجنگ . بهش گفتم(( قبل از جنگ دوست دارم به سوالاتم جواب بدی.تو درباره قدرت های در وجود من حرف زدی منظورت چی بود؟

عموم با یک سوال موضوع رو برام توضیح داد. ((تو میدونی عناصر چهار گانه کدوم ها هستن ؟

گفتم(( .اره خاک اب باد و اتش

عموم ادامه داد ((درسته هرکی یکی از این عنصر ها بهش داده شه می تونه اون کنترل اون عنصر رو بدست بیاره.پرسیدم((خوب این چه ربطی به من داره؟ گفت((به خانواده ما این موهبت عطا شده به همه نه فقط به برگزیده ها در حال حاضر فقط تو این موهبت رو داری . راستش منم این موهبت رو تا قبل از تولد تو داشتم . پرسیدم ((یعنی چی؟ .گفت ((تو لیاقتت از من بیشتر بود . میون حرفاش گفتم ((این موهبت چیه ؟ بلند شد و گفت خاک. یاد خوابم افتادم.پرسیدم((یعنی اینکه من میتونم خاک رو کنترل کنم؟ الان می تونم؟ . پاسخ داد الان که نمی تونی اما اگه به اموزش های من دل بدی و تمرین کنی می تونی یک معدن بزرگ رو هم خاکش رو زیر و رو و اما چرا دارم بهت شمشیر زنی یاد می دم چون در مبارزات . شمشیر زنی می تونه مکمل موهبت باشه ..

اینگونه بود اموزش های من زیر نظر عموم وبا کمک دختر عموم شروع شد

4سال بعد

من اکنون 21 سال سن دارم در این چهار سال از نظر مهارت به حد بالایی رسیده بودم حتی می تونستم خاک یک تپه بزرگ.رو جابجا کنم

با استفاده از خاک ها به اسمون می رفتم حتی می تونستم حرکت کنم و با شمشیر مبارزه کنم یا گلوله های خاک رو به اطراف پرتاب کنم گوله های نیم تنی طوفان از شن و خاک راه بندازم.در این سالها متوجه روابط عاطفی و وابستگی بین خودم و سارا شدم بعضی وقت ها با هم می رفتیم جنگل و ماه و ستارگان رو نظاره می کردیم با هم حرف می زدیم. .دیگه نمی تونستم تحمل کن فردا می خوام ازش خواستگاری کنم.

صبح روز واقعه(فردا)

عموم در حالی که لبخند میزد .گفت(( افرین تو خیلی پیشرفت کردی قدرت تو کامل شده فکر کنم وقت اون رسیده که به قصر بری .باتعجب گفتم(( قصر ؟ گفت(( اره قصر قصر پیشتاز جایی امن برای امثال تو .یاد 4سال قبل افتادم زمانی که اون معجون درمان جنون رو به من داد در باره مکانی به اسم قصر حرف زد . ادامه داد((همه چیز درباره قصر و مکان اونو توی کتاب خاطراتم نوشتم برو بردار بخون من گفتم ((خوبه الان وقت ندارم باید برای کاری به شهر برم شب میام خودت همشو برام تعریف کن.پولم رو برداشتم به شهر رفتم حلقه زیبایی رو خریدم امشب باید از سارا درخواست ازدواج کنم. در حال برگشت بودم که کنار کلبه چند مرد مسلح دیدم در صدم ثانیه صدای تیر اندازی رو از داخل کلبه شنیدم مردی از کلبه بیرون اومد. به دیگر مردان پیوست می خواستن سوار موتور هاشون سوار شن که خاک ها رو بلند کردم موتورسیکلت های اونا رو به چند فرسخ اونور تر پرت کردم. منو دیدن به طرف من تیر اندازی کردن خاک هارو جلوی خودم فشرده کردم تیر ها به خاک های فشرده شده خورد. زمین زیر پاهای اونا رو سست کردم و گودال بزرگی را زیر پای اونا ایجاد کردم .اونا به گودال افتادند.خاک ها رو روی اونا ریختم .انها رو زنده به گور کردم . وارد خونه شدم وای خدای من عموم و دختر عموم مرده بودن .غمی از این بالا تر نبود ماننده یک بچه چند دقیقه بالاسر اونا گریه کردم عمو و سارا رو بلند کردم به بیرون کلبه بردم 2قبر با کمک موهبتم درست کردم عموم رو درون خاک گذاشتم . خاک رو به روی او ریختم. نوبت سارا رسید . با گریه داخل قبر گذاشتم دستش رو باز کردم وحلقه رو در میان دستش گذاشتم بوسه ای از پیشانی اش کردم و با دستان خودم با اشک خاک بر رویش ریختم .حالا من باید چی کار می کردم اگه اینجا بمونم غم سارا منو میکشه هر جارو که نگاه می کنم یاد سارا می افتم یاد اون خنده های زیباش. کاش به شهر نمی رفتم. .به یاد حرف عموم افتادم .یه قصر وجود داشت یه قصر . به سراغ کتاب خاطراتش رفتم .کتاب رو برداشتم به علاوه شمشیر و وسایلم و برای اخرین بار از عموم و عشقم خداحافظی کردم.بعد کلبه رو زیر خروار ها خاک مدفون کردم .نقشه داخل کتاب رو دیدم از اینجا زیاد دور نیست با موتور یکی از مزدور ها به راه افتادم ساعت 2بامداد به نزدیکی های مکان فعلی قصر رسیدم. بنزین موتور تموم شد محبور شدم پیاده به راهم ادامه بدم از دور ساختمان معمولی پدیدار شد اصلا شبه به قصر نبود .فک کنم اشتباه اومدم .نامید شدم قصد برگشتن کردم که ضربه ای به سرم خورد و از هوش رفتم.

......................................................


   
banooshamash، berta، فسیل و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
azam
 azam
(@azam)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1027
 

زمان: 4 سال قبل

موضوع: مروری بر خاطرات. (چگونگی آشنا شدنم با قصر)

چهار سال قبل:

یک هفته از لمس آن موش آزمایشگاهی میگذشت. ساعت دوازده و چهل دقیقه ی ظهر بود. پیاده از مدرسه به طرف خانه می آمدم. نزدیک خانه صدای "میو" یی شنیدم. با تعجب به اطراف نگاه کردم و با گربه ای در کنار تیربرق چشم تو چشم شدم. خیره خیره زل زده بود به من.

- میو؟

به اطراف نگاه کردم. هیچ کسی نبود. یک هفته قبل را به یاد آوردم و از روی کنجکاوی به آرامی به گربه نزدیک شدم. گربه با چشمان زردرنگش به قدم های من خیره شد. به آرامی با انگشت اشاره ام سرش را لمس کردم. بازهم هجوم اطلاعات. با هجوم اطلاعات ظاهری آن گربه ناخواسته چشمانم را بستم. بعد از سی ثانیه به آرامی چشمانم را باز کردم. به چشم های گربه خیره شدم که با حالتی سوال گونه به من خیره شده بود. انگشتم را از روی سر گربه برداشتم.

واااای! این دفعه با آگاهی بیشتر به گربه خیره شدم. حس میکردم که او را بهتر میشناسم. حیرت انگیز بود! با چرخش گوش های گربه به گوش هایش زل زدم. طبق اطلاعاتی که گرفته بودم شنوایی گربه حداقل سه برابر شنوایی ما انسان ها بود. چشمانم را بستم و تصور کردم که چقدر خوب میشد که من هم آن شنوایی را داشتم. گوش های نوک تیز، شنوایی زیاد و... .

- من گشنمه!

با تعجب از جا پریدم. به اطراف نگاه کردم. ولی هیچ کسی را ندیدم. پس چه کسی حرف زده بود؟؟

- من گشنمه!

این دفعه به گربه خیره شدم.

-تو بودی حرف زدی؟؟

- آره. من گشنمه!

یا خدا! با ترس چند قدم عقب پریدم و محکم با کسی برخورد کردم. با صدای "هین"ی به سمت عقب برگشتم و چشمم به خانم مسنی افتاد.

- ببخشید خانم. شرمنده، حواسم نبود.

آن خانم با مهربانی لبخندی زد و گفت:

- عیبی ندا...

ناگهان با دهانی باز حرفش را متوقف کرد و با ترس به گوش هایم زل زد. و بعد با جیغی از من دور شد.

با چشمانی باز به دویدنش خیره شدم!

-من گشنمه!

با ترس به طرف گربه برگشتم و بعد من هم با عجله از گربه دور شدم و به حالت دو به خانه رفتم.

کسی خانه نبود. با خستگی به اتاقم رفتم تا لباسم را عوض کنم که با انعکاس تصویرم در آینه خشکم زد. با تعجب به سمت آینه برگشتم. الان میفهمیدم که چرا آن خانم مسن فرار کرده بود. با ترس به گوش هایم دست زدم و تیزی نوک گوشم را لمس کردم.

من گوشی شبیه آن گربه داشتم...

با شنیدن صدای در با ترس از جا پریدم. پدرم به خانه آمده بود و داشت من را صدا میزد. با ترس فکر کردم که نباید من را با این قیافه ببیند. سعی کردم که به نبود آن گوش فکر کنم که با شنیدن صدای در اتاقم به سمت پدرم که در چارچوب در ایستاده بود برگشتم. با تردید لبخندی زدم.

- سلام. چقدر وقته که اومدی؟

- سلام بابا. یه چند دقیقه ای میشه.

- خوبه. لباس تو عوض کن و بیا برای ناهار.

با رفتن پدرم با ترس به طرف آینه برمیگردم. گوش هایم به شکل معمولی برگشته بودند...

یک ماه بعد:

چند هفته ای بود که منتظر روز مناسبی بودم. امروز آن روز بود. امروز چند ساعت در خانه تنها بودم. پدر و مادرم برای انجام کاری چند ساعت نبودند.

نیم ساعت بود که جلوی آینه نشسته بودم و سعی میکردم که تمرکز کنم. پس از آن اتفاق تا چند روز در شوک بودم، امروز باید مطمئن میشدم که توهم نزده بودم. سعی میکنم به اطلاعاتی که از زمان لمس گربه در ذهنم حک شده بود فکر کنم. برخلاف حافظه ی بسیار ضعیفی که داشتم آن اطلاعات در ذهنم حک شده بود. تمام جزئیات را به خاطر داشتم.

"یعنی امکان داره که همه ش توهم باشه؟" فقط یک راه برای فهمیدنش وجود داشت. با تمرکز بسیار چشمانم را میبندم و سعی میکنم که گوش هایم را مانند گوش گربه تصور کنم. یک حس گرمی عجیب و دلنشین در محل گوش هایم حس میکنم. با باز کردن چشمانم چند قدم به عقب میپرم. اینا هیچ کدومش توهم نبود، واقعا من توانسته بودم گوش هایم را به شکل گربه دربیاورم. پس از چند دقیقه، ترس جای خود را به کنجکاوی میدهد. اگر توانسته بودم قسمتی از بدنم را به شکل گربه دربیارم چرا کل بدنم را نتوانم؟

سعی میکنم که به تمام اطلاعاتی که از گربه داشتم فکر و تمرکز کنم. ولی سخت است. من هیچ وقت تمرکز کافی برای انجام این کار را نداشتم. پس سعی میکنم از راه دیگری وارد شوم. یکی یکی و به نوبت از اعضای مختلف بدنم شروع میکنم و آن ها را به شکل اندام گربه تصور میکنم. پس از گذشت یک ربع به آرامی چشمانم را باز میکنم و به گربه ای که در آینه به من زل زده است خیره میشوم.

دو هفته بعد:

ساعت ده و نیم صبح بود. دو زنگ کلاس ریاضی امروز به خاطر مریضی معلم ریاضی لغو شده بود. با خوشحالی به جای خانه در خیابان ها ول میگشتم. بیخیال مشغول قدم زدن بودم و به اتفاقات چند روز قبل فکر میکردم که خودم را در کوچه ای خلوت دیدم. با تعجب به اطراف نگاه کردم، هیچ کسی نبود! عالی شد! منتظر همچین فرصتی بودم! با خوشحالی به گوشه از کوچه که در چشم نیست میروم و سعی میکنم تمرکز کنم. تا نیم ساعت بعد را به صورت گربه سعی میدویدم. از دیوارها بالا میرفتم و از روی پشت بام ها میگذشتم. اگر گربه میتواند از خوشحالی و لذت قهقهه بزند من هم دقیقا همان جور بودم. از خوشحالی میخندیدم. که ناگهان با دیدن محله ای خلوت و مخروب سرجای خود متوقف میشوم.

من کجا بودم؟ خودم هم نمیدانستم! با صدایی از سر کوچه با ترس از دیوار بالا میروم و سعی میکنم که از خانه ی مخروب روبه رویم بالا بروم. با شنیدن صدای قدم هایی با ترس از دیوار لیز میخورم. در آخرین لحظه دستم (پنجه ام!) را به لبه ی پنجره میگیرم و از از شیشه های شکسته ی پنجره به داخل خانه میپرم.

انتظار داشتم که پس از گذشتن از پنجره با خانه ای مخروبه و ویران روبه رو شوم، نه یک قصر!! با چشمان زردرنگم با تعجب و ترس به محیط سرسبز روبه رویم خیره میشوم. یک قصر در فاصله ی صد متری ام قرار دارد. با تعجب به سمت پنجره برمیگردم. اما کدام پنجره؟ به جای پنجره یک دروازه ی بزرگ را میبینم.

-یک گربه؟!

با ترس به طرف صدا برمیگردم و به پیرمردی که کنار دروازه نشسته است خیره میشوم. با تفکر مشغول خاراندن خاراندن سرش است.

-یک لحظه حس کردم که یک پیشتازی وارد محوطه شده است! نه یک گربه!

با تاسف سری برای خود تکان میدهد و ادامه میدهد:

-فکر کنم کم کم دارم پیر میشم. قبلا حس هام درست از آب درمیومد.

و به سمت ورودی قصر به راه می افتد. با تردید به دنبال آن پیرمرد راه میوفتم. در کنار ورودی بزرگ قصر دختری سرخ پوش را می بینم که به سمت پیرمرد می آید. نزدیک به یک درخت بزرگ می ایستم و آن پیرمرد را می بینم که سری برای آن دختر تکان میدهد و وارد قصر میشود.

با کنجکاوی به دختر نگاه میکنم. با نگاه کردن به او حس ترس در وجودم شدت میگیرد. او خطرناک است. از همین فاصله ی دور میتوانم بفهمم. تمام حالت هایش، حالت ایستادنش، نگاهش به اطراف، دست های مشت کرده اش و برق خنجری که زیر شنل سرخش معلوم است دارد به من اخطار میدهد که از او دور بمان. با ترس چند قدم به عقب برمیدارم و به سمت دروازه میدوم و از آن رد میشوم.

پس از رد شدن، ناگهان خودم را جلوی در آن خانه ی ویران می یابم و تمام مسیر تا خانه را یک نفس میدوم و تنها زمانی متوقف میشوم که یک گوشه ای خلوت برای تغییر شکل بیابم.

یعنی آنجا کجا بود؟ اون افراد چه کسانی بودند؟؟

پس از رسیدن به خانه، تا چند روز به آن مکان فکر میکنم. تا اینکه دیگر طاقت نمی آورم و هر روز بعد از مدرسه به آن محل میرفتم و به شکل گربه از دروازه رد میشدم. کم کم فهمیدم که افرادی که در آن قصر هستند کسانی هستند مثل من. با قدرت هایی عجیب. قدرت هایی که بعضی جالب و مفید و بعضی ترسناک بودند. دختری که میتوانست هر بیماری ای را شفا دهد، آن دختر سرخ پوشی که در روز اول دیده بودم می توانست هر سبک مبارزه ای که در تلویزیون دیده بودم را انجام دهد، پسری که اتاقش پر از گل و گیاه بود و هرجایی قدم میگذاشت آن جا را پر از گل و سرسبزی میکرد، یا دختری را دیدم که تنها با یک نگاه شخصی را سر جایش متوقف کرد، و از همه جالب تر آن پیر مرد بود. دیدم که آن پیرمرد در وسط سالن غذاخوری غش کرد و با گوش هایم شنیدم که ضربان قلبش متوقف شد، ولی چند روز بعدش سالم و سرحال کنار راه پله ای نشسته بود و پاستیل میخورد!

همه چیز خیلی جالب بود ولی هنوز نتونسته بودم خودم را راضی کنم که خودم را به آن ها معرفی کنم. میترسیدم. هنوز نتوانسته بودم آن ها را کامل بشناسم. هنوز هدف آنها را از آنهمه تمرینی که روزانه انجام میدادم نفهمیده بودم. پس تا چندین هفته آن ها را به آرامی زیر نظر گرفته بودم و سعی میکردم تا متوجه من نشوند. و متوجه هم نشدند تا آن روز.

آخر هفته بودم و پدر و مادرم به دیدار خواهرم که در شهر دیگری زندگی میکرد رفته بودند. تا صبح شنبه هم آنجا میماندند. پس از فهمیدن این خبر با خوشحالی به طرف دروازه رفتم و از آن گذشتم. دو روز وقت داشتم که در قصر بگردم.

تمام روز با خوشحالی سعی میکردم که از دیوار قصر بالا بروم. یا سعی داشتم توانایی شنای گربه ها را آزمایش کنم. حتی دوست گربه ی دیگری هم پیدا کرده بودم. گربه ی یکی از اعضای قصر بود. در نگاه اول فهمید که من متفاوتم. در ابتدا سعی داشت که از من دوری کند، ولی کم کم به سختی توانستم اعتمادش را به دست آورم و از آن مهم تر دوستی اش را.

شاید دوستی یک گربه بی فایده به نظر بیاید، ولی با استفاده از دوستی اش توانستم اطلاعاتم را بیشتر کنم و اعضای قصر را بیشتر بشناسم.

تقریبا شب شده بود. یک شب بارانی. با خستگی و گرسنگی سعی میکردم که جای مناسبی برای خواب پیدا کنم. با این هوا دیگر نمی شد به خانه برگشت. در راهروها میگشتم به دنبال یک جای خشک و گرم. با سری پایین درحال راه رفتن بودم که ناگهان حس کردم که با کسی برخورد کرده ام. با ترس و غافلگیری از جا میپرم و با دختری چشم در چشم میشوم. او را به یاد دارم، همان دختر درمانگر است. چند روز پیش دیدم که زخم آن دختر سرخ پوش را تنها با لمسی شفا داد.

- آخی! گشنه ای کوچولو؟؟

و با مهربانی من را بغل میکند و به اتاقش میبرد. با ترس سعی میکنم که از دستش فرار کنم.

- هیسس، آروم باش. کاریت ندارم. بیرون سرده امشب و همینجا بمون.

مرا به آرامی به روی زمین میگذارد و میگوید:

همینجا بمون، میرم برات یکم غذا بیارم.

و از اتاق خارج میشود و در اتاق را میبندد. با ناامیدی به در بسته خیره میشوم. و بعد از چند دقیقه بیخیال همه چیز با خستگی روی تخت بزرگ و نرمش میپرم و سعی میکنم که تا آمدن دختر بیدار بمونم.

به شعله های رقصان شومینه ی اتاقش چشم میدوزم. شعله ها با خوشحالی در حال رقصند و به من چشمک میزنند. سعی میکنم که چشمانم را باز نگه دارم اما سنگینی پلک هایم طاقت نمیدهد و به آرامی چشمانم بسته میشوند.

در عالم خواب و بیداری صدای دری را میشنوم.

-آخی، خوابش برده.

حس میکنم که تشکی که روی آن خوابیده ام کمی به پایین میرود و صدای نفس های گرم و خسته ای را میشنوم. بی توجه به تمام این چیزها کم کم تسلیم عالم خواب و بی خبری میشوم. غافل از اینکه موقع خواب به آرامی به شکل خودم تغییر شکل میدهم و صبح روز بعد با صدای جیغ آن دختر که با ترس و تعجب به من خیره شده است بیدار میشوم...


   
banooshamash، hermion، karman و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
jmobasher1999
(@jmobasher1999)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 282
 

تاریخ : دو ماه بعد از زندانی شدن

مکان : آیستراک

زمان : حال

راوی : محمد

اشخاص درون داستان : _

موضوع : زندانی آیستراک

سوزش بی رحمانه ی ساعد هایم که با وجود گذشتن دو ماه هنوز آن ها را به دیوار زنجیر کرده بودند موجب شده بود تا چشمانم بسته نشود. زندانی آیستراک، تنها و در محاصره ی صد ها نفر از کارکشته ها و ارتشی نفوذ ناپذیر، همه برای تاوان یک حماقت،یک انتقام...

در اتاقی با دیوار های سفید، رنگی که موجب می شد تا احساس پوچی کنم، احساس خلا، و در میان تمام این تنهایی ها و سکوت ، بعد زا ساعت تنها یک نفر را با مقادیری غذا می فرستادند تا از گرسنگی نمیرم. با افکار احمقانه ی آن ها می خندیدم و مسخرشان می کردم. مسخره بود، من اگر قدرتم را داشتم یک لحظه هم اینجا نمی موندم.ولی مشکل این بود که من خودم رو گم کرده بودم،قدرت هایم از من روی گردانده و هر روز در پوچی خود بیشتر فرو می رفتم.

با باز شدن در سرم را بالا آوردم و با پوزخندی شاهد وارد شدن یک نگهبان در حالی که اسلحه اش را با دقت به سویم گرفته بود،بودم. مرد وارد شد و پشت سر او یک پیشخدمت داخل شد و غذا را جلوی من گرفت. با خنده ای نگاهی به دست هایم کردم و گفتم

_دستم خیلی درد می کنه. فکر می کنی بتونی برای چند دقیقه بازشون کنی؟ نگران نباش نمی خورمت.

نگهبان با خشونت تفنگ را جلوی صورتم قرار داد و گفت

_فقط خفه شو بخور اینو. دو ساعت دیگه بر می گردیم ببریمت دست شویی.

با چهره ای غمگین اطاعت کردم و با فرو بردن سرم در داخل غذا شروع به خوردن کردم. پس از چند دقیقه سرم را بیرون آوردم و با زبانم دور دهانم را لیسیدم سپس پس از چند لحظه خیره شدن به نگهبان آروقی زدم و گفتم

_ببخشید. آب میخوام.

با اشاره ی نگهبان یک لیوان آب آرودند. با زحمت آب درون لیوان را نوشیدم و با پوزخندی به رفتن آن ها خیره شدم. پس از رفتن آن نگهبان بالشق لباسم را برای تمسخر روی سرم کشیده بود. واقعیت این بود که من را با همان لباس ها درون زندان به زنجیر بسته بودند. دست هایم توسط زنجیر به سقف بسته شده بود و پاهایم از زمین فاصله داشت. همین موجب درد های شدید عضلانی و ساعد های دستانم شده بود. دقیقا نمی دانستم چرا من رو زندانی کرده بودند،منظورم اینه که من چند نفر رو کشته بودم و زنده بودنم هم براشون خطرناک بود. هر احمقی جای اون ها بود تا حالا ده بار دستور مرگ منو امضا کرده بود.ولی اون ها فقط می آمدند و غذا می دادند و یا برای دست شویی برای دقایقی دست هایم را باز می کردند و با امنیت تمام مرا به سمت سرویس بهداشتی هدایت می کردند.

تنها سرخوشیم خواب هایم بود. جایی که هنوز مکانی در آن داشتم. جایی که برای خودم بودم. ماله خودم و کسی نمی توانست چیزی به من بگوید. خواب هایم... با پوزخندی ناراحت کننده چشم هایم را بستم و به استقبال خوابی که در چشمانم شکل می گرفت رفتم. من بودم و خواب هایم. اینجا.. آیستراک بود. من هم زندانی آیستراک بودم...


   
banooshamash، Leyla، shery و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
berta
(@berta)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 121
 

روز هفتم.

فلش بک به گذشته

افراد درون داستان:

ممدحسین، سارا، آرمان

سلام! من یه دزدم!

البته من از اول دزد نبودم ... حدود شیش سالم بود که دیگه مادر و پدری نداشتم ! البته یادم نمیاد که اونا من رو‌ ول کردن، مردن یا من فرار کردم چون حافظم خیلی یاری نمیکنه! بعد از اون یه مدتی رو تو شهر میگشتم که یه نفر من و پیدا کرد و به یه خونه خیلی بزرگ برد که خیلی زود متوجه شدم یتیم خونه اس! شاید به خاطر همین اسم بود که سریع از اون خونه متنفر شدم و حس بدی بهش پیدا کردم! هز چند وقن یه بار یه تعدادی برای بردن چند تا بچه می اومدن ، حتی یکی دو بار هم می‌خواستن منو ببرن که با رفتاری که نشون دادم کاملا پشیمون شدن! خیلی وحشتناک بودن! یادمه تا یه مدتا شبا کابوسشون رو می‌‌دیدم! تقریبا دو سالی اونجا بودم که به این نتیجه رسیدم می‌تونم فرار کنم! و بالاخره موفق به فرار هم شدم! بعد از اون تصمیم گرفتم برای ادامه زندگی به شغل شریف دزدی رو بیارم! خب یکم اوایل سخت بود اما خیلی زود یاد گرفتم! مامانم همیشه می‌گفت ، خب حالا مهم نیست چی می گفت. یکی دو سال از زندگیم هم این طوری گذشت تا اینکه به این نتیجه رسیدم که حیفه این همه استعداد به جیب بری ختم بشه و تصمیم گرفتم به در و دیوار خونه ها بزنم ... البته این تصمیم وقتی به ذهنم رسید که گیر افتادم! اون روز یه نفر من رو مشغول شغل عزیزم دید برای همین مجبور شدم فرار کنم . فقط یه ثانیه برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم ، وقتی برگشتم دیدم مستقیم به سمت دیوار می رم و فرصتی برای عکس العمل ندارم!

وقتی به خودم اومدم طرف دیگه دیوار بودم! خیلی برام عجیب بود! بعد از اون چند بار همون کار رو تکرار کردم و هر بار همون نتیجه رو می داد! الان دیگه فرق دیوار ها رو از هم تشخیص می‌دم !

با صدایی که اومد ، از خاطراتم بیرون اومدم و به اطراف نگاه کردم! رو به روی یه خونه ی خیلی بزرگ، یه پیرمرد افتاده بود. یه پسر هم همون طور که چیزی روی کاغذ طومار مانندی می نوشت وارد خونه شد! خیلی جالبه که اهمیتی به پیرمرد نداد! سراغ پیر مرد رفتم ! وضع اون از منم بدتر بود! توی جیب هاش چند تا شکلات بیش تر نبود! که خب البته خیلی هم خوشمزه بود! در خونه باز بود اما طبق عادت همیشگی به سمت دیوار حرکت کردم!

و بعد...

وارد قصر شدم


   
banooshamash، Araa، ابریشم و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

زمان:روز هشتم

راوی:حریر

افراد حاضر در داستان:حریر، امیر کسرا

سرم از شدت هجوم تصاویر بی وقفه درد گرفته بود، تمام این پیشگویی های کوچک و بزرگ در سرم مثل طوفانی می چرخیدند و توانایی فکر کردن را از من می گرفتند.

این شد که...تصمیم به بیرون رفتن گرفتم. مطمئن بودم هوای تازه از التهاب سرم کم می کرد، ولی دلم نمی خواست با افراد درون محوطه برخورد کنم. افرادی که با دیدن من سوال های بیخودی می پرسیدند از قبیل: شام امشب چیه؟ به نظرت بهترین زمانی که می تونم برای امیر حسین پشت پا بگیرم و بیفته، طوری که نفهمه من بودم چه زمانیه؟(شوخی نمی کنم، حانیه یکبار این را از من پرسیده بود!) سوالای امتحان...

همه این ها و سوالات کم اهمیت تری که باعث خستگی من می شد، اما اهمیت نمی دادم و از ته دل به آن ها کمک می کردم. اما الان، الان دیگر نمی توانستم از پسش بر بیایم.

از قصر بیرون زدم و مستقیم به سمت گلخانه های امیر حسین رفتم. امیدوار بودم آن جا خلوت باشد، و از آنجایی که گل ها بدون نیاز به رسیدگی و با نیروی دروئیدیسم رشد می کردند به خواسته ام رسیدم.

به بخش گل های زینتی رفتم، کنار لاله های صورتی و سفید و سرخ شاداب نشستم و بوی خاک را سر کشیدم. هیچ بویی، حتی بوی این گل ها برایم جای بوی خاک را نمی گرفت. خاک برایم سرشار از حس تازگی و نشاط بود. گل ها در بوی خود نوعی عشوه و ناز پنهان کرده بودند که آن را دوست نداشتم،من بوی خاک را دوست داشتم چون که مرا به یاد نیروی رشد می انداخت. یاد قدرت، استقلال و تلاش برای رسیدن به یک هدف می انداخت. چشمانم را بستم و سرم را خم کردم، آرامش کم کم در حال تزریق شدن به من بود.

و ناگهان...! داشت اتفاقی می افتاد. حسش می کردم. یک پیشگویی مهم در حال نزدیک شدن به من بود، به سان موجی سیاه می مانست که قصد شستن ذهنم را داشته یاشد. ناخودآگاه راست نشستم وپلک هایم به شدت باز شد، چشمانم گرد شدند و بعد پیشگویی رسید.

کلمات با تصاویر ترکیب شده بودند تصویری از یک زخم زشت و بنفش رنگ، زخمی آشنا.

"کسی ک تباهی در وجودش ریشه دوانده"

اتاقی تاریک که دو نفر در سکوت روبروی هم ایستاده بودند. تصویر چشمانی آشنا که به من خیره شده بودند ولی نگاهی که خلاف همیشه اصلا آشنا نبود.

"اوست که اهدافش را فراموش خواهد کرد"

بوی آتش...

در مکانی بودم که به بیابانی برهوت میماند، همه چیز سوخته بود و خاکستر شده بود. اجساد سوخته همه جا بودند.

" او سنگر و افرادش را در آتش کینه و خدمت به ارباب تاریک خود نابود خواهد کرد"

کلمات درپس صحنه هایی که میدیدم طنین انداز میشدند، همانطور که نگاه میکردم جلو رفتم.

یکی از اجساد بطرز فجیعی سوخته بود، اما هنوز زنده بود. به طرفش خم شدم خواستم کمکش کنم اما وقتی دستم با بدنش برخورد کرد،

احساس کردم بدنش زیر دستم از هم می پاشد، به سرعت دستم را کشیدم.

سعی کردم به صورتش دقت کنم... ولی وقتی اونو شناختم دنیای جلوی چشمانم چرخید...اون حانیه بود.

فورا بلند شدم و به سراغ تمام اجساد سوخته رفتم. برخی آنقدر سوخته بود که قابل شناسایی نبودند.

محمد مهدی، سپهر، شهرزاد، محمد حسین را شناختم و در آخر تصویر تکان دهنده ی دیگر.

خودم نیز در بین سوختگان بودم. جلو رفتم، حریر در آینده دست سوخته اش را دراز کرد، استخوان های انگشتش را میتوانستم ببینم، خون از محل بیرون زدن استخوان آرنجش روی زمین پخش میشد.

حریر در آینده لبهاش را باز کرد

"شاید دربرهه ای از زمان خوبی در او دیده شود اما یقین بدان . . . خادم اهریمن بر دست خود نشان را حمل میکند"

نفس نفس زنان از پیشگویی بیرون آمدم. مانند غریقی می ماندم که زیر آب گیر کرده و در جستجوی هوا نفس نفس می زند. صحنه ها در ذهنم تکرار می شد به هر طرف نگاه می کردم آن ها را می دیدم. بلند شدم و سرم گیج رفت.صحنه نیشخند زدن کسرا جلوی چشمانم آمد و من شوکه شده به عقب پریدم و افتادم.احتمالا روی گل ها افتاده بودم...برگشتم و به جای آن ها جسد دیدم، جسد جسد و جسد.

می خواستم جیغ بکشم ولی نفسم در نمی آمد. از گلخانه بیرون رفتم، دویدم. نمی دانستم به کجا ولی دویدم.

وقتی به نفس نفس زدن افتادم ایستادم و خودم را در برج همیشگی دیدم، پاتوق خودم و کسرا.

گوشه ای نشستم و خودم را جمع کردم. حتی دیگر قطره ای اشک به چشمانم نمی آمد.

من می دانستم پیشگویی درباره چه کسی بود. من آن نشان را دیده بودم، آن زخم...آن زخم روی دست امیر کسرا. امکان نداشت، اما هرچقدر بیشتر فکر می کردم بیشتر به این نتیجه می رسیدم که پیشگویی درباره او صحبت می کند.زخم روی دست او خیلی شبیه به آنچه...

صبر کن.

زخم روی دستش؟

زخم دست کی ایجاد شد؟ همان وقتی که پیشگویم را با او به اشتراک گذاشتم؟ و زخمی که امیر در آن برداشت...

آه خدای من.

علاوه بر احساس گناه، احساس امید به سوی من آمد. متوجه شدم که حتی اگر سیاه شود به میل او نیست، او هرگز به ما خیانت نمی کند و من مطمئن بودم. او می توانست با آن مقابله کند و من کمکش می کردم. نمی گذاشتم تسلیم بشود...

به ساعتم نگاه کردم و از جا پریدم. ده دقیقه دیگر کسرا بهوش می آمد! من می خواستم در هنگام بیدار شدنش آنجا باشم، ولی به موقع نمی رسیدم. با عجله به سمت پله های برج رفتم و پایین آمدم. دوان دوان در راهرو ها راه افتادم و در این حین به محمد مهدی خورد وو روی زمین افتادیم. سریع بلند شدم و عذر خواهی کردم و به دویدن ادامه دادم. دم در درمانگاه ایستادم نفس گرفتم و وارد شدم.

کسرا همانجا نزدیک در ایستاده بود، کاملا سالم به نظر می رسید و شبیه کسی که تازه از کما بیدار شده نبود. تا وارد شدم پرسید: چی شده؟

متعجب نگاهش کردم: تو...باید چیزی شده باشه؟

بار دیگر با نگرانی پرسیذ: حریر بهم بگو چی شده؟

نفس عمیقی کشیدم. اگر خودش می خواست پس به او می گفتم.

-کسرا، من امروز...یه پیشگویی داشتم. ببین قبل از هرچیز اینو بدون که پیشگویی های من دقیقا اونی نیستن که به نظر میان. هر پیشگویی کلی معنی پشتشه و ما فقط بعضی هاشو می فهمیم. ممکنه برداشت ما از یه پیشگویی کاملا اشتباه باشه و ...

همانطور با استرس در حال توضیح بودم که کسرا حرفم را قطع کررد:- حریر، پیشگویی این نبود؟

اوست که اهدافش را فراموش خواهد کرد، کسی ک تباهی در وجودش ریشه دوانده. شاید دربرهه ای از زمان خوبی در او دیده شود اما یقین بدان او سنگر و افرادش را در آتش کینه و خدمت به ارباب تاریک خود نابود خواهد کرد . . . خادم اهریمن بر دست خود نشان را حمل میکند...

این را گفت و ساکت شد. فکش منقبض شده بود و اخم کرده بود.

از تعجب و شوک بر جایم خشک شده بودم.-تو...تو از کجا میدونی؟این پیشگویی رو من به هیچ کس نگفتم!

از چشمانش اندوه و خستگی می بارید، گفت: خواب دیدم. خواب دیدم میای تو و این پیشگویی رو بهم نشون میدی و..

-و چی؟

-بهم سم میدی، و من می میرم.

حیران همانجا ایستادم، کلمه ای برای گفتن نمی یافتم.

-تو واقعا فکر می کنی من انقدر زود تسلیم میشم؟ تو واقعا همچین دیدی نسبت به من داری؟

-نه نه حریر. ولی چی رو می خوای پنهون کنی؟ برای چی خودم گول بزنم؟ من...من اون فرد تو پیشگوییم.

چشم هردوی ما به سمت زخم روی دستش کشیده شد.

نگاهم را از آن گرفتم و قبل از اینکه چیز دیگری بگوید گفتم:حرفامو نشنیدی؟ هیچ چیزی قطعی نیست. ممکنه اصلا منظور تو نبوده باشی! ذهنتو مسموم نکن امیر کسرا. می فهمی؟

-اما حریر دیگه از این واضح تر؟ من این کارارو می کنم! من اونارو می کشم! من تو رو هم می کشم!چطور می گی آروم باشم؟

با خشم گفتم: از اونجا که ما راهی برای حل کردنش پیدا می کنیم. این سیاهی یه جوری به تو راه پیدا کرده و ما یه جوری می ندازیمش بیرون! امکان نداره شکست بخوریم، من نمیزارم.

خواست در اعتراض چیزی بگوید ، ولی به او اجازه ندادم.

-ما ازش می بریم. تو قرار نیست خانواده خودتو بکشی. ما همه خواهر و برادرای همیم. تو، حانیه ، من و عماد و اعظم. هممون یه خانواده ایم و یه خانواده هیچوقت پشت اعضاشو خالی نمی کنه. متوجه ای؟

هنوز نگران بود، این نگرانی کولاکی در چشم هایش به راه انداخته بود. اما مشخص بود که حرف هایم او را آرام تر کرده است.

نگران اما مصمم سرش را تکان داد: متوجه ام. من تسلیم نمی شم.

بله، ما تسلیم نمی شدیم. ما خانواده پیشتاز بودیم.

#Rebirth of demon


   
tajik-mahsa، hermion، banooshamash و 10 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Reen magystic
(@reen-magystic)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 421
 
تاریخ : شب روز چهارم

مکان :قصر و محوطه تمرین جنگل

زمان : حال

راوی : مهدیه

اشخاص درون داستان : من

موضوع :

وقتی بیدار شدم، تمام لباس هایم از خون خشک شده ان دختر رنگی مسی گرفته بود. بدنم از خوابیدن روی زمین سرامیکی درمانگاه خشک شده بود و گرسنه بودم. فقط انقدر صبر کردم که نگاهی به تخت دخترک بیندازم و بعد تقریبا پرواز کنان به سمت اتاقم رفتم. تنها به اندازه یک لباس عوض کردن سریع وقت داشتم تا از شام جا نمانم. و شام عادی تر از همیشه گذشت. یکی از گوشه های دور از چشم، تند خوردن و سریع رفتن. خسته بودم از پرواز سریع در ان مسافت طولانی. به اتاقم برگشتم و برای اخرین بار قبل از خواب نگاهی به کتاب او انداختم. احساس میکردم بیش از تمام افرادی که تا به حال دیده ام میشناسمش و به او نزدیکم. متنفر بودم از جنگی که باعث مرگ او، دوستانش و بسیاری دیگر بود. و ان وقت اخرین یادداشت او را دیدم. اخرین برگ از کتاب بود.

"انچه که نباید میشد، شد و ما درگیر جنگی هستیم که هرگز نمیخواستیم. کشتن دوستانی که تنها مدتی قبل از دو بردار به هم نزدیک بودیم کاری احمقانه و بسیار سخت اما گریزناپذیر است. باید ان هنگام که میشد جلوی این اتفاقات را گرفت کاری میکردیم. مهره ها پی در پی افتادند و ما تنها نگاه کردیم. و حال وقت جبران همان انفعال است."

خط دیگری، ریزتر، زیر این یادداشت نوشته بود، "پیشگویی ها مهم اند اما نه قطعی"

خسته بودم و توانایی فکر کردن نداشتم. خزیدم روی تخت به امید اینکه هرد دوباره به جنگل بروم.


   
alive، banooshamash، Azi و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
wizard girl
(@wizard-girl)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 697
 

زمان : حال ، مرور خاطرات

روای : wizard girl

افراد حضور یافته : بیشمار ادم ^_^

اه، تا کی باید اینجا باشم ، تو این سرما و برف . یکی نیست بیاد بگه آخه من لباس گرمم کجا بود که منو ورداشتن آوردن اینجا((119))بدتر از همه محمد بودش ، عجیب ساکت بود . همش زیر نگاهش بودم :وای:، از ترسش حتی نمیتونستم دست تو مماغم بکنم((94))فکر میکرد که متوجه نگاهش نیستم ، اما کور میخوند . من یه کماندارم و اگه متوجه موقعیتم نباشم ، به چه دردی میخورم؟؟؟:دیدو:

همونطور که به بارش برف ها خیره شده بودم ، به گذشته ام فکر میکردم . گذشته ای که ، گذشته ای که....:-??

درست یادم نمیاد که چجوری از قصر سر برآوردم ، دو تا حالت نداره که،یک: یافتیدم دو: یافتیده شدم، والا:-??

خاطراتم درست ازوقتی شروع میشن که چشمامو باز کردم .:-"

صبر کنین، صبر کنین، اون تصور توی ذهنتونو خط خطی کنین و الکی متوهم نشین، مگه من پرنسسم که وقتی چشمامو باز کردم خودمو تو یه تخت مشکی ام ، چیزه صورتی ببینم؟؟؟؟((69))نخیر، از این توهم های خوشمل موشمل نداریم.

چشمامو باز کردم....

چشمااااااااموووو باز کردم....باشه بابا ، هولم نکنین

چشمامو بازکردم و دوباره بستم((230))وناگهان مثل فنر ازجا پریده، از جام جهیدم و تققق((113))چشمتون تاریکی نبینه که من دیدم، دیدن تاریکی همانا و ضربه به سر شدن همان((113))

آخه اینجا کجاست ، که قدش کوتاهه در حالی که سعی در محار ستاره های گردان دور سرم بودم ، موقعیت خودمو در حال سرچ بودم ..... ببللللللللللللللههههههه، عجب غار طویلی

در عمق مکاشفت خودم غرق شده بودم که ناگهان حضور موجودی را حس کردم ، موجودی هیول وار ...با وحشت بسیار جیغی کشیدم و از خواب پریدم :-S

و ....

ام ، ببخشید خاطره تو خاطره شد.:-(||> کجا بودم؟؟؟ آهاند

چشمامو باز کردم و خودم رو تو یه اتاقی نااشنا دیدم

با خمیازه ای «آهههههه» ((230))از جای خودم بلند شدم و همان طور که در حال کش دادن خمیازهه بودم ، یهو با دهانی باز استپ شدم :-O. وقتی خودمو تو آینه دیدم و همه چی رو با هیچی ندیدم :وای:، از حیرت و سنکوبیت و تعجبیت ، فشارم به زیر خط کلوین افتاد ((105)).... من نامریی بودم((229))

دو روز اول بدون هیچ اتفاق خاصی گذشت ، البته عصبانی شدن یه آدم قوی هیکل ، هیول وارو نباید فراموش کرد، شنیدم بهش هادی میگفتن((204))آهاند، یه چیز عجیبی رو هم فهمیدم، تنها ولگرد قصر من نبودم ، یه پسرک موسفید هم بود که یبار تو آشپزخونه دیده بودمش و عجیب مشکوک میزد...((212))

یه شب که طبق معمول در حال پرسه زدن تو پس راه رو های قصر بودم، متوجه موجوداتی فسقل شدم که گوشاشونو به دیوار چسبونده بودن ((94))، منم برای همراهی شون تو این کار گوشمو به دیوار چسبوندم و چشمامو بستم:-"... اما خب جز صدای نفس نفس و راه رفتن ، چیزی نشنیدم((231))، وقتی چشمامو باز کردم متوجه نگاه یه نفر شدم، نگاهش درست سمت جایی بود که من ایستاده بودم .((68))

تو افکار مالیخویایی خودم غوطه ور بودم که آیا اوشون مرا میبینند یا نه، وقتی جلوتر اومد متوجه موهای سفیدش شدم....این موها چقدر آشناست...ععععع این همون پسر مشکوک تو آشپزخونه ست :وای:...نزدیکتر شد و همچنان به جایی که من مونده بودم خیره شده بود، حرکات موزونی رو انجام دادم((215))((50)) و نتیجه ای دریافت نشد در نتیجه منتظر ماندم،تالارگفتمان 2 بازم منتظر ماندمتالارگفتمان 2، آقا علف زیر پام سبز شد تالارگفتمان 2، یه حرکتی چیزی، نخیر انگار نه انگار((62))، کم کم داشتم به صحت عقلش شک میکردم که تصمیم به حرکت گرفت ، وقتی از جلوم رد شد براش پشت پا گرفتم و با مخ پهن زمین شد .((42)) در حالی که از زور خنده در حال گاز زدن دیوار بودم ، رفتارش را هم زیر نظر داشتم .:800179:

این پسرک سفید موی مشکوک ، با طمانینه ای خاص از جایش برخواست و خاک لباسش را تکاند و گفت :«برای یه خانم مناسب نیست که برای بقیه پشت پا بگیره:sdfsdf33344sdfsdf: » و لنگان لنگان محل نقش زمین شدن را ترک بگفت.

و من:وای: با دهانی باز شاهد رفتن پر افت و خیزش شدم، می لنگید دیگه:-

وقتی به اتاقم رسیدم ، اخرین طبقه قصر، یه سوراخ ک‌وچولو هستش تو سقف، اتاق من اونجاست، رو تخت کاهی ام ولو شدم ودر حالی که موشی را از دم گرفته و آویزون نگهش داشته بودم ، به این فکر میکردم که چجوری من قابل مشاهده گشته ام برای ایشان...((69))

وقتی به خود آمدم دیدم صبح گشته و موش بدبخت بیهوش و شکمم عصبانی . در نتیجه موش بدبختو رها کردم تا در میان کاه ها به بیهوشی خودش ادامه دهدو من به فریاد شکم رسم.

وقتی به سالن رسیدم در حال برگزیدن شکاری بخت برگشته بودم تا از غذایش تارزان وار ، کش روم .((37)) یه مدتی بود بقشاب مرد هیول رو دستبرد میزدم((207)) تو گیر و دار چشم چرخوندن بودم که پسرکی با صورتی نشسته و موهای سیخ سیخ جوجه وار توجهم را جلب نمود((204)).حال دنبال موقعیت مناسبی برای محل قرار گیری تیرم بودم وقتی یافتم صدای در حواسم را پرت کرد، عععع، این همون پسرک موسفیده از شک به خاطر اوردن اتفاق دیشب و تیکه افتان خیزانش تیر از دستم رها گشت و خوشبختانه کسی نمرد :- و بر مکانی نا استوار سست منظر فرود آمد ومن غافل از مرئی گشتنم و چشمانی بسیار که در حال نظاره گر شدن من بودن ، بودم. تاب خوردن همانا و سقوط ازاد همان....((94)).

هومممم...چه زمین نرمی، از کی تا حالا زمینا نرم شدن؟؟؟ ععععع، رو پسر مو سفید فرو اومدم((205))، اون اینجا چیکار میکرد؟ مگه کنار در نبودش؟؟ عجبا!!!!! ببین چجوری داره به خودش می پیچه، به من چه که روش فرود اومدم ؛ میخواست جنتلمن بازی در نیاره((69)) ... این دختره کیه که برو بر به من زل زده، این آدما چی میگن این وسط؟؟((69))

از جام بلند شدم و خواستم لگدی نثارش کنم دیدم جلوی اون همه چشم ضایعست، هر چند خودش مستقیم پهن زمین شد و فریاد پسرک موسفیدو در آورد((207))،لباسامو مرتب کردم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره برگشتم و موسفید رو بلند کردم تا از اون سیرک عجایب دور شیم((77))

***

سرده، می دونم باهاش چی کار کنم.....((127))


   
tajik-mahsa، johnsnow، shery و 10 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sepehrjava2
(@sepehrjava2)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 657
 

توي فكر هاي بينا بيني بودم ...

ميدوني؟به تازگي پيداش كردم! وقتي به ذهن يكي وارد بشي بعد موقع خارج شدن زيادي بپري ميرسي به فكراي بينابيني تو اين فضا همه ي افكار هستن و هيچ كدومشون نيستن

تو اين فضا وقتي يكي با خودش صحبت ميكنه رو ميشنوم الان كاملا مشخصه

محمد حسين :يعني پاستيلامو كجا گذاشتم؟������

وحيد يعني دخترا كجان؟������

حانيه:كي باز خودشو زخمي كرده ������

فاطمه:كيو بايد بكشم

اوه شهرزادو نگا چه دادي ميزنهه! سپهر سپهررررر كمك سپهررررر!

بعدش ساكت ميشه

سريع جاشو پيدا ميكنمو بت سمتش ميدو ام نزديك جايي كه اونو ديدم حريرو رو ميبينم كه بيهوش روي زمين افتاده خب الان وقتشه لپشو بكشششم������

لپشوو كشيدمو حند تا سيلي زدم تا بيدار شد!

حرير شهرزاد كووو؟صداش رو شنيدم از اين جا كمك ميخواست!

حرير رفت توي ديوار

مگه نبايد از يه حاي ديگه سر در بياره؟

چرا همين طوره ولي اين سري مثه باتلاق بود!چجوري بريم كمك شهرزاد ؟؟؟؟

حرير: نگا كف دست خون الودش اينجاس!يعني بايد كفف دستمونو زخم كنيم و وارد اينجا شيم؟

اره بجنب يه چاقو ي مسخره كه معلومه كار باهاشو بلد نيستو ور ميداره و كف دستشو زخم ميكنه و به سمت من دراز هميشه از اسيب زدن به خود مخصوصا كف دست بدم ميمد ولي چاره اي نبود به سرعنت به سنت ديوار دويديم در اخرين لحظه ها گفت

مواظب صخره ها باش خيلي تيزن

بعد کف دستمو به دیوار زدم و دیگه هیچی نفهمیدم.

وقتی بهوش اومدم تنها بودم تو یه محفظه ی بسته تاریک. دورتا دورم پر از سوسکها درشت به اندازه ی کف دست بود. سعیدکردم صدا ندم چون مشخصا سوسکای به این بزرگی چنگال ها و آرواره های بزرگتری هم داشتن! همیشه از سوسک میترسیدم بعدا این ترسم یکم بهتر شد ولی هنوز هم ازشون ترس خاصی دارم.

سعی کردم بدون اینکه صدها سوسکی رو که در کنار من داخل محفظه خوابیده بودن، بیدار کنم بلند شم و سرتاسر محفظه رو چک کنم. شبیه یک اتاق بتونی بود که ارتفاع نامعلومی داشت که انتهاشو نمیتونستم بدرستی ببینم ولی حداقل سی متری ارتفاع داشت.

هیچ شکاف یا جای دستی دور تا دور دیوار ها نبود که، هیچ دری وجود نداشت.

کورمال کورمال و ضربان قلبی که هی بالاتر میرفت دوباره و دوباره و دوباره همه جا را بررسی کردم. من گیر افتاده بودم و هیچ راه فراری نبود.

در همین گیر دار بود که یکی از بچه سوسک هارو لقد کردم. تازه بود که متوجه شدم لخت هستم و کف پای برهنه ام روی سوسک رفت بود.

پوست موجود مثل فلز محکم بود ولی زیر وزنم له شد بخصوص که از بقیه اشون هم کوچیک تر بود، خیلی کوچیک تر. تیغ های روی زره پشتش همه داخل پام رفت و از درد یک قدم به عقب تلو خوردم و تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین.

دیگه امیدی به بیدار نشدنشون نداشتم. همینطور هم شد، تمام سوسک ها بیدار شده بودند و کمی مکث و بررسی موقعیتشان را انجام داد و بعد که لقمه ای گرم را پیدا کردند آرام آرام به سمتم یورش آوردند.

از دهانشان صدای جیر جیر مانندی

بیرون می آوردند که بیشتر از پیش اعصابم را خورد میکرد. حس میکردم از کف پام خون گرم بیرون می آید. سوسک ها فورا درجایی که جسد دوستشان بود جمع شدن و ظرف یک ثانیه دیگه هیچ اثری از سوسک نمانده بود.

ترس مثل عرق روی بدنم رو گرفت. بدون هیچ سلاحی، عریان و زخمی در برابر فوج عظیمی از سوسکهای جهش یافته بودم.

سوسکها در رد خون من حمله ور شدند و شروع به خورد خونی که از من روی زمین بود کردند.

مشخص بود که مدتهاست گرسنه اند.

وقتی دیگر خونی روی زمین نمانده بود لحظه ای مکث کردند و به سرعت به سمت هجوم آوردند. عقب عقب رفتم ولی خیلی زود صف اول آنها به انگشتان پایم رسید و بلافاصله گاز زدن را آغاز کردند. درد قدرتی به من داد و از جایم بلند شدم. از روی خیلی هاشون رد شدم و صدای چرت چرت له شدنشان زیر وزنم را شنیدم. گاهی میپریدند و خودشان را به پوست تنم میرساندند و تکه ای از بدنم را میکندند و من با دست و با سختی آنها را از خودم جدا میکردم. بالاخره به انتهای صفشان رسیدم. کف پاهایم دیگر نابود شده بود. و هزاران جای زخم در جای جای بدنم بود. و بعد درد شدیدی در گوشم حس کردم و سوسکی که لاله یوشم را به دهان گرفته بود با قدرت جدا کردم و به گوشی ای پرتش کردم. از جایی نامعلوم در دیوار پشت سرم سوسک های بیشتری وارد میشدند و دوباره سوسکهای قبلی تجدید قوا کرده بودند و داشتن به سمتم می آمدند

باید فکر میکردم و خیلی سریع هم باید راه فراری میافتم.

در همین حین دستم درون سوراخی در دیوار فرو رفت، فورا به آن چجنگ زدم و یکی از پاهایم درونش کردم و خودم را بالا کشیدم. بالا تر هم سوراخ های مشابهی بود که باعث میشد من تا بالا صعود کنم. نمیدانستم که به کجا میرسد یا اینکه سوراخ ها تا کجا ادامه داشتند. در همین حال فرار وقتی چند متر از سوسکها و کف محفظه دور شدم سوسک ها که از رسیدن به من نامید شده بودند جیغ های وحشتناکی کشیدند. لحظه ای ایستادم و از ته دل خندیدم و به سمتشان تف کردم. خنده هایهیستریکی داشتم و در آن لحظه آنقدر احمق بودم که نفهمیدم بالاخره خسته میشم و میوفتم و آنوقت آنها به من میخندند. ولی برایم مهم نبود

آنقدر سرگرم شده بودم که نفهمیدم جیغ هایشان از سر نامیدی نیست بلکه درخواست نیروی کمکی بود!

و بعد سیلدعظیمی از سوسک های ریز و درشت حتی سوسک هایی که تا چهار برابر از قبلی بزرگتر بودند از دورن سه کانال در سه ضلع دیگر محفظه بیرون ریختند. خوش شانسی من بود که روی ضلعی که کانال نداشتم بودم. سوسک ها مثل آب بالا می آمدند و سرعت زیاد شدنشان هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. عرق و خون در کف دستانم ماده ی لیزی ساخته بودند که به سختی در بالا رفتن کمکم میکرد

فاصله شان خیلی زود با من به کمتر نیم متر رسيد .

به اطراف نگا ميكردم درست همون صخره هايي كه حرير گفته بود رو ديدم انگار به هرچی که احتیاج داشتم فک مبکردم به دست میمد تا دستمو روش كشيدم دستمو بريد و بشدت سوخت سمي بودن احتمالا خودمو بزور از صخره ها كشيدم بالا تمام بدنمو زخمي كردن لعنتي ها توقع داشتم سوسک ها پشت سرم بیرون بریزند اما اینطور نشد. وقتی خم شدم تمام آنها به درون چاه بازگشتند. نفس راحتی کشیدم

آنها از نور میترسیدند و من خیلی زود روی کف زمین ولو شدم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم لباس هایم برگشته بود و جای زخمی نمانده بود. من در تالاری همراه با دو جسد دیگر بودم. وقتی جلو رفتم فهمیدم یکی حریر و ديگری شهرزاد بود... نزديكشون شدم مثه هميشه وارد ذهن حرير شدم تا ذهنشو خوندم همه چيزو فهميدم ما ما تو یه توهم بزرگ بودیم خیلی بزرگ !

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

توي فكر هاي بينا بيني بودم ...

ميدوني؟به تازگي پيداش كردم! وقتي به ذهن يكي وارد بشي بعد موقع خارج شدن زيادي بپري ميرسي به فكراي بينابيني تو اين فضا همه ي افكار هستن و هيچ كدومشون نيستن

تو اين فضا وقتي يكي با خودش صحبت ميكنه رو ميشنوم الان كاملا مشخصه

محمد حسين :يعني پاستيلامو كجا گذاشتم؟������

وحيد يعني دخترا كجان؟������

حانيه:كي باز خودشو زخمي كرده ������

فاطمه:كيو بايد بكشم

اوه شهرزادو نگا چه دادي ميزنهه! سپهر سپهررررر كمك سپهررررر!

بعدش ساكت ميشه

سريع جاشو پيدا ميكنمو بت سمتش ميدو ام نزديك جايي كه اونو ديدم حريرو رو ميبينم كه بيهوش روي زمين افتاده خب الان وقتشه لپشو بكشششم������

لپشوو كشيدمو حند تا سيلي زدم تا بيدار شد!

حرير شهرزاد كووو؟صداش رو شنيدم از اين جا كمك ميخواست!

حرير رفت توي ديوار

مگه نبايد از يه حاي ديگه سر در بياره؟

چرا همين طوره ولي اين سري مثه باتلاق بود!چجوري بريم كمك شهرزاد ؟؟؟؟

حرير: نگا كف دست خون الودش اينجاس!يعني بايد كفف دستمونو زخم كنيم و وارد اينجا شيم؟

اره بجنب يه چاقو ي مسخره كه معلومه كار باهاشو بلد نيستو ور ميداره و كف دستشو زخم ميكنه و به سمت من دراز هميشه از اسيب زدن به خود مخصوصا كف دست بدم ميمد ولي چاره اي نبود به سرعنت به سنت ديوار دويديم در اخرين لحظه ها گفت

مواظب صخره ها باش خيلي تيزن

بعد کف دستمو به دیوار زدم و دیگه هیچی نفهمیدم.

وقتی بهوش اومدم تنها بودم تو یه محفظه ی بسته تاریک. دورتا دورم پر از سوسکها درشت به اندازه ی کف دست بود. سعیدکردم صدا ندم چون مشخصا سوسکای به این بزرگی چنگال ها و آرواره های بزرگتری هم داشتن! همیشه از سوسک میترسیدم بعدا این ترسم یکم بهتر شد ولی هنوز هم ازشون ترس خاصی دارم.

سعی کردم بدون اینکه صدها سوسکی رو که در کنار من داخل محفظه خوابیده بودن، بیدار کنم بلند شم و سرتاسر محفظه رو چک کنم. شبیه یک اتاق بتونی بود که ارتفاع نامعلومی داشت که انتهاشو نمیتونستم بدرستی ببینم ولی حداقل سی متری ارتفاع داشت.

هیچ شکاف یا جای دستی دور تا دور دیوار ها نبود که، هیچ دری وجود نداشت.

کورمال کورمال و ضربان قلبی که هی بالاتر میرفت دوباره و دوباره و دوباره همه جا را بررسی کردم. من گیر افتاده بودم و هیچ راه فراری نبود.

در همین گیر دار بود که یکی از بچه سوسک هارو لقد کردم. تازه بود که متوجه شدم لخت هستم و کف پای برهنه ام روی سوسک رفت بود.

پوست موجود مثل فلز محکم بود ولی زیر وزنم له شد بخصوص که از بقیه اشون هم کوچیک تر بود، خیلی کوچیک تر. تیغ های روی زره پشتش همه داخل پام رفت و از درد یک قدم به عقب تلو خوردم و تعادلم رو از دست دادم و افتادم روی زمین.

دیگه امیدی به بیدار نشدنشون نداشتم. همینطور هم شد، تمام سوسک ها بیدار شده بودند و کمی مکث و بررسی موقعیتشان را انجام داد و بعد که لقمه ای گرم را پیدا کردند آرام آرام به سمتم یورش آوردند.

از دهانشان صدای جیر جیر مانندی

بیرون می آوردند که بیشتر از پیش اعصابم را خورد میکرد. حس میکردم از کف پام خون گرم بیرون می آید. سوسک ها فورا درجایی که جسد دوستشان بود جمع شدن و ظرف یک ثانیه دیگه هیچ اثری از سوسک نمانده بود.

ترس مثل عرق روی بدنم رو گرفت. بدون هیچ سلاحی، عریان و زخمی در برابر فوج عظیمی از سوسکهای جهش یافته بودم.

سوسکها در رد خون من حمله ور شدند و شروع به خورد خونی که از من روی زمین بود کردند.

مشخص بود که مدتهاست گرسنه اند.

وقتی دیگر خونی روی زمین نمانده بود لحظه ای مکث کردند و به سرعت به سمت هجوم آوردند. عقب عقب رفتم ولی خیلی زود صف اول آنها به انگشتان پایم رسید و بلافاصله گاز زدن را آغاز کردند. درد قدرتی به من داد و از جایم بلند شدم. از روی خیلی هاشون رد شدم و صدای چرت چرت له شدنشان زیر وزنم را شنیدم. گاهی میپریدند و خودشان را به پوست تنم میرساندند و تکه ای از بدنم را میکندند و من با دست و با سختی آنها را از خودم جدا میکردم. بالاخره به انتهای صفشان رسیدم. کف پاهایم دیگر نابود شده بود. و هزاران جای زخم در جای جای بدنم بود. و بعد درد شدیدی در گوشم حس کردم و سوسکی که لاله یوشم را به دهان گرفته بود با قدرت جدا کردم و به گوشی ای پرتش کردم. از جایی نامعلوم در دیوار پشت سرم سوسک های بیشتری وارد میشدند و دوباره سوسکهای قبلی تجدید قوا کرده بودند و داشتن به سمتم می آمدند

باید فکر میکردم و خیلی سریع هم باید راه فراری میافتم.

در همین حین دستم درون سوراخی در دیوار فرو رفت، فورا به آن چجنگ زدم و یکی از پاهایم درونش کردم و خودم را بالا کشیدم. بالا تر هم سوراخ های مشابهی بود که باعث میشد من تا بالا صعود کنم. نمیدانستم که به کجا میرسد یا اینکه سوراخ ها تا کجا ادامه داشتند. در همین حال فرار وقتی چند متر از سوسکها و کف محفظه دور شدم سوسک ها که از رسیدن به من نامید شده بودند جیغ های وحشتناکی کشیدند. لحظه ای ایستادم و از ته دل خندیدم و به سمتشان تف کردم. خنده هایهیستریکی داشتم و در آن لحظه آنقدر احمق بودم که نفهمیدم بالاخره خسته میشم و میوفتم و آنوقت آنها به من میخندند. ولی برایم مهم نبود

آنقدر سرگرم شده بودم که نفهمیدم جیغ هایشان از سر نامیدی نیست بلکه درخواست نیروی کمکی بود!

و بعد سیلدعظیمی از سوسک های ریز و درشت حتی سوسک هایی که تا چهار برابر از قبلی بزرگتر بودند از دورن سه کانال در سه ضلع دیگر محفظه بیرون ریختند. خوش شانسی من بود که روی ضلعی که کانال نداشتم بودم. سوسک ها مثل آب بالا می آمدند و سرعت زیاد شدنشان هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. عرق و خون در کف دستانم ماده ی لیزی ساخته بودند که به سختی در بالا رفتن کمکم میکرد

فاصله شان خیلی زود با من به کمتر نیم متر رسيد .

به اطراف نگا ميكردم درست همون صخره هايي كه حرير گفته بود رو ديدم تا دستمو روش كشيدم دستمو بريد و بشدت سوخت سمي بودن احتمالا به ناچار جورابمو در اوردم و به دستم كشيدم خودمو بزور از صخره ها كشيدم بالا تمام بدنمو زخمي كردن لعنتي ها توقع داشتم سوسک ها پشت سرم بیرون بریزند اما اینطور نشد. وقتی خم شدم تمام آنها به درون چاه بازگشتند. نفس راحتی کشیدم

آنها از نور میترسیدند و من خیلی زود روی کف زمین ولو شدم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم لباس هایم برگشته بود و جای زخمی نمانده بود. من در تالاری همراه با دو جسد دیگر بودم. وقتی جلو رفتم فهمیدم یکی حریر و ديگری شهرزاد بود... نزديكشون شدم مثه هميشه وارد ذهن حرير شدم تا ذهنشو خوندم همه چيزو فهميدم ما ما تو یه توهم بزرگ بودیم خیلی بزرگ !


   
alive، tajik-mahsa، shery و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
alive
(@alive)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 105
 

از دور خیلی معمولیم البته معمولی از دور تعریف ناقصیه یه ذره ضعیف تر از معمولیم

قد کوتاهی که دارم با سنم سازگاری نداره اگه میخواستم خوشبین باشم میگفتم از اجتماع متمایزم میکنه که تقریبا هم موفق بوده هرکی میخواد منو به یکی بشناسونه میگه: اون کوتاهه رو میبینی اون کیارشه

از نزدیک وضع یه ذره فرق میکنه یه موضوعی هس که کمتر کسی درک میکنه((209))((209))

موضوع اینه که تقریبا با یه ذره توجه میتونی بفهمی موهام دارن کمکم سفید میشن ((231))

ارثه دیگه

تقریبا فکر کنم بتونین منو خانوادمو تصور کنین خوب یه چیز دیگه هم عجیبمون میکنه که کسی به اون دقت نداره

اون قدرته ....خوب یا حداقل به غیر از مادرم بقیمونو متمایز میکنه ولی چه طور شروع شد ؟ خوب تا وقتی 10 سالم بود لو نرفته بود و بابامم دعا میکرد من معمولی باشم ولی خوب لج کردنه ژنام تو برداشتنه صفات اینجا کار دستش داد تو 10 سالگی متوجه شد که منم مثله داداشمو خودشم

تابستون تویه باغچه ی کوچیکه 3در4 مون منو صدا کرد منم بیخیال از 7 عالم رفتم پیشش رویه تخته کوچیکی که اونجا بود نشستمو شروع به کندنه پشمایه گربه کردم

بابامم کنارم بود برعکسه من مردبلندیه با موهایی سفید و لاغر و دماغی کشیده و عینکی که از بدو تولدم همونو به چشاش میزده اولش یه نگاهه اندر صفیحانه از پشته عینک به من کرد که یاده داستانایه پندامیز افتادم با خودم گفتم الانه که نصیحت کنه و چوبارو بده بگه بشکون ((209))

تو فکره چوب جمع کردن بودم که با صدایه سردی گفت:( کیارش تو عادی نیستی دوست داشتم باشی ولی نیستی پس ازت میخوام تظاهر کنی عادی هستی میتونی؟) منم به حالته پوکر فیس دراومدم((231))((231))((231))تو دلم گفتم بیا اینم مهره پدری ((231))

بعدش بابام شروع کرد به گفتن درباره قدرت خوب خنده دار بود از بچگی عاشق اینجور داستانا بودم و اون زمانم تو اوج خیال پردازی مطمعنا خوشم اومد((72))

بابام... یه نظره دیگه داشت اون خط قرمزه زندگیش مادرم بود و خوب این قدرتام یه جورایی با خط ور میرفتن داداشمم قبول کرده بود از بچگی غلامه حلقه به گوشه بابام بود پس تعجبیم نداشت جفتشون تو فیلم بازی کردن واسه نداشتنه قدرت تبحر داشتن ولی خوب من یه ذره هیجانی تر بودم

دوست داشتم ببینم قدرتم چیه که تا 7ساله بعد نفهمیدم

پدرم تو تموم این مدت همه چیو مخفی کرد که باعث شد کم کم به خواب و رویا بودنه خاطرم شک کنم اما خوب این ماه همه چی تغییر کرد

صبح زود بابام با عجله منو از خواب بیدارم کرد و با دادهای متوالی منو مجبور کرد تا به سرعت با چشای پف الود به دمه در ورودی برم تا یکی از بدترین کابوسایه عمرمو ببینم چیزی که همیشه مثله یه کابوس برایه سرنوشتم رقم خورده بودو هیچ وقت ولم نمیکرد و یکی از دلایله رفتن به قصرم شد ((84))((119))

تقریبا 10 -15 تخته چوب با دستگاههای نجاریش رو زمین بودو باید میزاشتم تو ماشینش که فقط اومدن به بیرون تو نور صبح باعث میشد رگه خون اشامیم بزنه بالاو نالههام شروع شه

پدرم نجاری میکرد(کابوس همین بود ((231))دلتو صابون نزن این واسه من کابوس حساب میشه)

تقریبا دو تا قطعه چوب بیشتر نمونده بود که سرو کله یه پیرمرد پیدا شد پدرم با دیدنش عصبانیتر از اونی بود که بتونه جلو خودشو بگیره چوب سمته خودشو ول کرد (که باعث شد منم چوب طرف خودمو ول کنم رو پام که بعد از نور مزخرف صبحگاهی واسه گند ردن به یه روزم کافی بود)

به سرعت به طرف پیرمرد رفت و شروع کرد به داد زدن پیرمرد نیز با یه حالت بیخیالانه و پاستیل خور با ارامش به دادهایه پدرم نگاه کرد

منم مثله بز نیگاه میکردم به فریادهایه پدرم با مضامینه: صد دفعه گفتم دور مارو خط بکشین دفعه قبل امدیو جواب منو خانوادمو شنیدی حالاهم خدافظ خوش اومدی

در انتها وقتی پدر میخواست نفسی تازه کنه واسه ادامه دادن پیرمرد با ارامش گفت:ولی فقط جوابه دوتاتونو شنیدیم پسر کوچیکت هنوز چیزیو تعیین نکرده

پدرم با لحنی عجیب شروع به صحبت کرد فقط یک لحظه با خفه کردنه پیمرد فاصله داشت اما مثله اینکه به بیهوده بودنه کشتنه پیرمرد پی برده بود پس از نیم ساعت صحبت که در طوله صحبتشون من به زیرره سایه درختی از باغچمون پناه برده و خوابیده بودم اخر نوبته من شد پیره مرد اومد جلو و گفت :تو عادی نیستی و اینو میدونی پس حاضری با من بیای

من که اصلا انتظاره این حرفو نداشتم مثله کودکی به حالته پوکر فیسانه((231))((231)) نگاه کردم و پس از چهار دقیقه زل زدن به دندونایه پیرمرد و تفکر به کاعنات در انتها تنها جوابه مد نظرمو گفتم:برو فردا بیا

البته داشتم میگفتم این پیرمرد عقله خودشو از دست داده اما جوابم خوب بود

پدرم فکر کردمردو دست به سر کردمو پیرمردم فکر کرد میخوام فکر کنم چی بهتر از این همه هم راضی

اما پیرمرد گیر داد من تا ظهر اینجام تصمیمتو بگیر که باعثه خنده بابام شد مثله اینکه مطمعن بود نمیرم

خوب اون ساعت خاطره 10 سالگیم از ذهنم گذشتو دوباره قوه تخیلم رشد کرد

واوو میخوام امتحانش کنم به مادرم فکر میکنم.... برم؟ یعنی باید خانوادمو ول کنم و برم تو یه جایه غریب ؟ اما دوس ندارم مثله همه عادی باشم

این صدای تیک تاک ساعت از کجاس دیگه همینطوریشم کلافم تو اضافه نشو

خوب خداروشکر که همه خواب بودن هنوز 9 نشده بود اما خوب بابامم نرفتش سر کارو مثله جغد منتظره تصمیممه

به سرم میزنه ازش بپرسم چیکار کنم میرم پذیراییو میبینم نشسته تو فکره میرم جلوترو میشینم کنارش نگاهی به من میکنه

تصمیم میگیرم صحبتو شروع کنم:بابا اونجا کجاس

شروع کرد به توضیح دادنه وضعیته قصر

بعدش گفتم:بابا نظرت چیه

بابام با نگاه سردیی گفت: 17 سالته پسر دیگه باید یه ذره بزرگ شی و خودت نتیجه بگیری ولی من میگم نه نرو

معمولا همینه قدرت انتخابو میده ولی انتخاب انجام شدس

به ذهنم رسید و داد زدم: میخوام برم

بابام بی تفاوتانه گفت:برو خدافظ( شخصیتم خورد شد این جا)

ادامه داد:ولی میتونی برگردی یادت باشه فقط برو با مادرتم خدافظی کن من بهش میگم از یه مدرسه دیگه اومدن سراغت پس بهتره تو هم همینو بگی((94))

میرم مادرمو بیدار میکنم و نیم ساعت بعد سره صبحونه بهش میگم باقیه زمانم با اه وناله و من نمیخوام بری میگذره((84))خوب حداقلش بابام تو متقاعد کردن مامانم کارش خوبه باقیشو سپردم به اون تا به صورته دروغایه مخصوصه خودش منو به مدرسه ای بفرسته که توش فقط نخبه ها واسه کنکور میخونن((119))و مادرمم بعدش که خیالش راحت شد شروع به قربون صدقه کرد که داشت نظر رفتنمو عوض میکرد

نمیخواستم نظرم عوض شه پس سریع به اتاقم رفتمو هرچی داشتم جمع کردم حتی کتابایه کنکورمم ریختم تو بند وبساط(بالاخره مادرم بعده این یه سال از من رتبه توپی میخواد خودمم نمیخواستم رابطمو با زندگیه عادیم قطع کنم)

تقریبا داشتم میرفتم ساعت 11 بودو داداشم هنوز خواب بیدارش کردمو با حرفاش کنار اومدم تا خدافظی کنم بهش گفتم داستانو از بابا بشنو

همه چی جمع شده بود(اکثرش کار مادرم بود) بار و بندیلو داشتم میبستم که بابام محکم بغلم کردو دمه گوشم گفت :سعی کن هرچه قدرم قوی شدی یادت نره که میشه عادیم زندگی کرد

خوب واسه پدرم بقل کردن یه عمله عجیب بود پس خنده یه ناجوری کردمو رفتم سمت در و دیدم پیرمرده دندون ژله ای داره نزدیک میشه برگشتمو برایه اخرین بار خانوادمو نگاه کردم دستی تکون دادمو فریاد زدم من رفتما حواستون به تختم باشه(تنها اثری که از خودم تو خونمون باقی گزاشتم)

مادرم تا اخرش نموند فکر کنم بغض کرده بود نمیدونم اما پدرم و برادرم محکم وایسادن و تا لحظه یه دور شدنم نگاه کردن یه رفتنه سریعو عجیب

و بدون حرفی با پیرمرد به راه افتادم

پیر مردی که حتی تا لحظه یه ورود به قصر فقط با خودش حرف میزد و هر از گاهی برایه تصدیق به من نگاه میکرد و منم بدونه هیچ گونه اگاهی از صحبتاش تنها با سر تصدیق میکردم

نمیخوام از اول کاری کنم مردم از من بدشون بیاد پس فکر کنم تا قصر باید تحمل کرد....((231))((119))


   
tajik-mahsa، jmobasher1999، Reen magystic و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
alive
(@alive)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 105
 

بخش 2

خوب یه هفته ای میشد که اومده بودم قصر

با توجه به روابط عمومیه قویم تقریبا تونسته بودم با یکی از گربه ها رفیق شم غیر از اون دیگه موفقیته چندانی کسب نکرده بودم ((96))

بدتر از همه این بود که هنوز از قدرتم هم مطمعن نبودم که بتونم باهاش با بقیه ارتباط برقرار کنم شاید اشتباهی شده این پیرمرد بهش میخورد عقلش پریده باشه شاید من یکی از هذیوناش بودم

خوب ولی دارم روش کار میکنم تو یکی از طبقه هایه قصر اتاق کوچیکی رو انتخاب کرده بودم و همش داشتم زور میزدم منتظر بودم هر لحظه از دستم یه گلوله اتیش پرت شه ((51))که نشد

بلاخره کلافه شدم خودمو پرت کردم رو تختم و به این فک کردم که یعنی منم واقعا قدرتی دارم ((62)) یهو یه ایده از ذهنم گذشت اصن چرا باید اتیش بزنه بیرون احمق شاید فقط باید بهش فکر کنی نه اینکه انتخاب کنی ((119)) ایده جالبی میشد

سریع وایسادم و به دستم تمرکز کردم

هرجا هستی بیدار شو من بیکار نیستم باید واسه کنکورم درس بخونم

بعد از چند دقیقه دستمو نور گرفت اولش نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم اما یه لحظه بعد نور بهم ارامش عجیبی داد شروع کردم به شکلک در اوردن با نور و بعد از یه لحظه ایده عجیبی به ذهنم رسید

شاید بشه پخشش کرد((62))و جالب اینکه قدرت با من کنار اومدو پخش شد تو کل اتاق چه ارامشی انگار تو بهشت یا یه دنیایه دیگه بودم

مثله فیلمایه ژاپنی مرکزه اتاق نشستمو تیریپه هاله ای برداشتم اما خوب شانسم تو انتخابه ژن اینجا هم ول کنم نبود

یهو یکی درو واکرد (که عادی بود روزی 2 بار مردم اتاقو اشتباهی میومدن اما بد موقع بود)((62)) یه جیغه بنفش با مضمونه چشممممممممم کافی بود تا بفهمم چه گندی زدم

به سرعت نور از بین رفت

داد زدم :دکتررر دکتر بدبخت شدم دکتررر

یه نفر دوید اومد نشست رو زمین فکر کنم دکتر بودش

گفتم : خوب میشه؟ بخدا نمیخواستم.... خوب نباید یهو درو واکرد... حالا ...خوب چیکار باید کنم؟ الان خوب منو میندازن بیرون؟

دکتر خسته بود و اروم گفت : اروم..... اینقدر خوب خوب نکن کلافم کردی و دستش به چشمایه پسره رو زمین رفت و ناگهان پسرک اروم گرفت

دکتر گفت :تموم شد حالا لال شو برو به امپراطورا کارتو توضیح بده

این حرف واسه سکته دادنم کافی بود نمیشد با رشوه ای زیر میزی چیزی بپیچونم ... ناسلامتی تو این بلاد غریبما

خوب تو این یه هفته فهمیده بودم سلسله مراتب دارن پس میدونستم باید کجا برم ولی دوست نداشتم

چاره چیه دکتره ادمه شوخی بنظر نمیاد

اروم اروم به سمته دومین چیزی که حدس میزدم برام کابوس بشه (هنوزم تخته چوبایه بابام اولیشه((119)))راهی شدم... امپراطورایی که نمیشناسم


   
tajik-mahsa، jmobasher1999، shery و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Leyla
(@leyla)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2523
 

لیلا

زمان: روز سیزدهم طبق تقویم شهرزاد

دیگر نامبردگان بخت برگشته: سجاد (فقط میخوره)، زهرا، شاعر

(متن کوتاهی جهت اعلام حضور)

سرمو از زیر پتو آوردم بیرون و از پنجره یه نگاه به آسمون صبح انداختم. برفی در کار نبود. این چند روزه هوا بهتر شده بود. هرچند خیلی سخت میشد درمورد هوای یک ساعت دیگه نظر داد – هوای اینجا دلش میخواد آدمو غافلگیر کنه.

ولی دلیل نمیشد بی خیال پتو بشم.

به خودم قول دادم: پنج دیقه دیگه...

صدای قژ قژ در پیچید. یبار دیگه به مغزم رسید به لولاها روغن بزنم و یبار دیگه با خودم کلنجار رفتم و نتیجه نهایی مثل همیشه بود: اینجا به اندازه کافی غافلگیری داره. صدای در میتونست بیدارت کنه ولی حداقل میفهمیدی یکی این دور و بره.

خیلی کم پیش میومد یه مهمون ناخواسته سر و کله ش پیدا بشه. معمولا آشنا بودن.

_ کسی خونه نیست؟

سجاد بود. صداش به زور درمیومد. آهی کشیدم. انبار قهوه تو خطر بود!

مخصوصا با سر و صدا رفتم پایین. اگه زهرا بود دوست داشت یذره اذیتش کنه ولی تلاش من فایده نداشت.

_ سلام.

_ چه عوض شده اینجا. بقیه کجان؟

_ نوبت زهراست. لابد شاعرم مونده. "پنی"م که...

نگاهی به دور و برم انداختم. سجاد گفت: «خیر سرت مسئولی. گربه تم واسه خودش ول میگرده.»

_ وقت غذاشه...

_ همین روزا جسدشو پیدا میکنی.

کنار آتش جاگیر شد.

_ چخبر از قصر؟

_ هنوز نرفتم.

_ بچه ها رو که میبینی.

شونه بالا انداخت.

_ اگه چیزی مهمی باشه مارو بی خبر نمیذارن. یا حداقل تو رو.

به پنجره نگاه کردم. چندتا دونه برف تو هوا معلق بودند. به طرف سجاد برگشتم. ولش میکردم تا شب همونجا مینشست. به حرف گرفتمش.

_ دهکده رفتی؟

_ نه. الان اومدم. قهوه میدی؟

_ میشه حداقل بذاری تعارف کنم؟

_ میگفتی کجاست خودم برمیداشتم!

_ نه بشین تو رو خدا!

رفتم آشپزخونه.

_ کجا بودی تو این مدت؟

_ از اینجا بهتر بود. خیلی بیکارین.

_ غر نزن. به ماام خوش نمیگذره. ولی چاره ای نیست. قدیمیا یچیزی میدونستن.

مکث کردم.

_ دلیلش هر چی بوده من حقو به اونا میدم. باید میومدیم.

_ چرا من آخه...

_ غر نزن. موضوع حساسه. باید زود به زود بیای و بری.

شنیدم که با خودش میگفت: «غر نزن غر نزن...» بعد صداش بلند شد: « از این کیکای روی میز بردارم؟»

_ چرا یه حسی بهم میگه همین الانشم یه تیکه ش غیب شده؟

دو تا لیوان رو پر قهوه کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم. سر و کله پنیم پیدا شده بود. از گشنگی صداش دراومده بود.

_ صبر کن یذره...

یه لیوانو دادم دستش و دوباره به پنجره نگاه کردم تا هوا رو چک کنم. انگار تاثیریم داشت. دیگه عادتم شده بود. سجاد گفت: «مایه ی حیات...»

زهرا رو دیدم که به طرف کلبه میدویید. اخم کرده بود.

گوش به زنگ شدم. پنی با یذره گشنگی کشیدن نمیمرد.

***

دیگه شب شده بود. تو این وضعیت بورانم قوز بالای قوزمون شده بود. همه مون نفس نفس میزدیم.

خوب نبود. اصلا خوب نبود.

به شاعر گفتم: «تو و زهرا بمونین. من میرم قصر. سجاد...»

_ میدونم. چیزی نمیخوای برداری؟

_ میریم کلبه و بعدش مستقیم قصر.


   
tajik-mahsa، jmobasher1999، Reen magystic و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
 

زمان : روز یازدهم تا روز سیزدهم

مکان: از داخل قصر تا خارج از آن

راوی: هادی

شخصیت ها : هادی و محسن

وسایلم را جمع کرده بودم و آماده رفتن به سفر شدم. باید برای ارث خانوادگی ام روانه سفر می‌شدم و آن را در دل کلبه جنگلی کوچکی که پنهان کرده بودم خارج می‌کردم.

از اتاق ساده ام که درآن فقط تختم و یک کمد لباس و چند تابلو نقاشی بود خارج شدم، در حالی که کوله لباس ها و وسایلم بر دوشم بود. در راهرو های قصر کسی به چشم نمی‌خورد، احتمالا بیشتر بچه ها مشغول تمرینات صبح گاهی بودند. از ساختمان قصر خارج شدم و وارد محوطه جلویی قصر شدم توقع نداشتم کسی را آنجا ببینم، اما بعد از دیدنش، بیرون بودنش برایم منطقی به نظر رسید.

محسن در حال تمرین کنترل خاک بود و حسابی تمرکز کرده بود جوری که متوجه من نشد، من نیز بدون این که مزاحم او شوم به راهم ادامه دادم. می‌دانستم که زیاد از من خوشش نمی‌آید، که البته حق هم داشت. برخورد اول مان اصلا خوب نبود.

روزی که پسر به قصر وارد شد تصمیم گرفته بودم در شب استراحت کنم و در روز به تمرین بپردازم، پس به سراغ توده سنگ های همیشگی ام رفتم. چندباری مجبور شده بودم که سنگ های جدیدی برای آنجا بیاورم. اینبار با ضربات کوچک سراغ سنگ هایی کوچک تر رفتم تا با آن ها خودم را گرم کنم. آن ها را تا ارتفاع کمی بالا می‌انداختم و موقع سقوط‌شان بدون نیاز به پریدن به آن ها مشت می‌زدم. بیشتر تمرینی برای سرعت و دقت بود تا قدرت.

خیلی زود گرم شدم برای همین سراغ سنگ دیگری رفتم. سنگ نسبتا بزرگ و محکمی برداشتم. اینبار میخواستم ضربه ای بسیار محکم به آن بزنم. آن را بالا انداختم. وقتی به محل مناسب رسید با قدرت خیلی زیادی به آن ضربه زدم. سنگ سه تکه شد. تکه وسطی تقریبا پودر شد، تکه پایینی بعد از برخورد به زمین دوباره چند تکه کوچک شد ولی تکه بالایی با سرعت زیاد رو به جلو حرکت کرد.

مسیر حرکت سنگ را دنبال کردم که ناگهان اتفاق بدی افتاد. سنگ محکم به کله پسری خورده و پسر روی زمین افتاد. خودم را به سرعت به او رساندم. پسر بیهوش بود. او را تا به الان ندیده بودم. مطمئن بودم که تازه وارد محوطه قصر شده است. پس چرا کسی منتظر او نبود؟ سرش خون ریزی می‌کرد. نباید می‌گذاشتم که بمیرد پس او را بلند کردم و به سمت قصر حرکت کردم.

سریع او را به درمانگاه رساندم، حانیه و محمد حسین آنجا بودند. وقتی که حانیه وضعیت را دید به سرعت به کمک او آمد. از او فاصله گرفتمو محمد حسین پیش من آمد. پاستیلی تعارف کرد. مودبانه آن را رد کردم. ازمن درمورد اتفاق پرسو جو کرد و وقتی که فهمید او را در کجا یافتم به من اطمینان داد که او نیز یکی از پیشتازان است. سپس بدون هیچ اخطاری به خواب رفت. وقتی که از سلامت آن پسر مطلع شدم. از درمانگاه خارج شدم. بعد از ماجرا دیگر برخورد خاصی با هم نداشتیم.

در مدتی که این خاطره را به یاد می آوردم به خروجی دیگر قصر رسیدم. خروجی که به شهر راه داشت و من از طریق آن وارد شدم. درواقعا از بالای آن داخل محوطه پرت شدم. قبل از این که حافظه ام را پس بگیرم برایم سوال بود که چرا کسی منتظر آن پسر نبوده است. قبل از او فقط یک نفر وارد قصر شده بود که کسی منتظرش نبوده است. آن دیگری من هستم. ولی الان می‌دانم که دلیل آن چیست. او مانند من از نسل مابین نسل ها است.

ما کسانی هستیم که در خارج از قصر تعلیم دیده ایم. در واقع پدر پدربزرگم جز نسل ششم قصربود که پس از کامل شدن قدرتش از آن خارج شده و تشکیل خانواده داد . پس از به پایان رسیدن آن نسل به دلایلی دیگر کسی وارد قصر نشده است تا موقعی که زمان درست آن فرابرسد. به هرحال تا فعال شدن دوباره قصر بقیه پیشتازان مجبور بودند که در خارج از قصر تعلیم ببینند.

من اندکی متفاوتم. درست است که قصر در زمان من فعال شد ولی قدرتم را قبل از شروع نسل جدید یافتم و تمرین را آغاز کردم برای همین در لیست اسامی قصر نامم به چشم نمی‌خورد.

قدرت من درخارج از قصر به کمک خانواده ام کامل شده است. آن ها همه وسایل لازم را برای قوی تر شدنم در اختیارم قرار داده بودند. با این که خودشان بدون قدرت بودند ولی از قدرت من خبر داشتند و طبق خواسته پدر پدربزگم مرا از قدرتم نمی‌ترساندند و در راه قوی شدن کمکم کردند تا این که چند ماه قبل از مرگ پدرم قدرتم کامل شد.

در مدتی که تمرین می‌کردم جز به دست آوردن قدرت چیز های زیادی نیز یاد گرفتم. چندین ورزش رزمی را آموختم و با مطالعه خودم را تبدیل به استراتژیست جنگی خوبی تبدیل گرفتم. یاد گرفتم که چگونه فقط به قدرتم متکی نباشم و به خوبی از مغزم استفاده کنم. متوجه شدم که موقع درگیری ممکن است که انسان دچار مشکلات مختلفی شود و نحوه رفع مشکلات را آموختم، ولی مهم ترین چیز باز هم قدرتم بود

قدرت من خیلی بیشتر از چیزی است که در این پنج سال دیده بودم و حتی چهارمتر بیشتر از آنچه که فکر می‌کردم محدودیتم است می‌توانم بپرم. از وقتی حافظه ام برگشت این قدرت ها نیز برگشت و حس فوق العاده ای به من دست داد.

همینطور که در فکر بودم از شهر گذشتم. دو روز تا مقصدم راه بود. باید چند باری در راه ماشین عوض می‌کردم. در آن دو روز درخاطرات گذشته ام غرق شده بود و شیرینی ها و تلخی های زندگی از دست رفته ام را به یاد می آوردم.

وقتی به آن جنگل رسیدم تقریبا همه چیزهای مهم را به یاد آورده بودم. و دیگر ‌میدانستم که چه چیزی در آن کلبه انتظارم را می‌کشد. درون جنگل به آرامی راه می‌رفتم. آنجا پر از خاطرات خوش برای من بود. کمی بعد به کلبه رسیدم. در را باز کردم و وارد آن شدم. به شدت تاریک بود و هوا بوی نم و خاک زیادی می‌داد. پنج سال از آخرین باری که اینجا بودم گذشته است، پنج سال است که کسی اینجا نیامده است ، این موضوع از تار عنکبوت های خاک گرفته روی دیوار مشخص است. وسایل داخل کلبه به شدت خراب شده بودند دیگر چیزی از جایی که خوش ترین خاطرات کودکی ام را رد آن گذراندم باقی نمانده بود.

به سمت وسط اتاق رفتم جایی که ارثیه خانوادگی ام را پنهان کرده بودم. وسایلی که موقع پنهان کردن آن به سرعت و نامرتب روی محل مخفی کردن آن ها گذاشته بودم هنوز دست نخورده بودند. وسایل را کنار زدم و به کف کلبه دسترسی یافتم. کفپوش های چوبی را از جا در آوردم و شروع به کندن کف کلبه کردم. آن کلبه حدود دو متر از زمین فاصله داشت که در آن فاصله محل خوبی برای اختفای وسایل بود.

خاک ها را کنار زدم و صندوق را در آوردم و آن را باز کردم و با ارثیه ام رو به رو شدم. داخل صندوق تنها سه چیز وجود داشت. یک شمشیر خاص و فوق العاده. شمشیری بزرگ و خاصی که متناسب با قدرت من طراحی شده بود. شمشیری از آلیاژی که آن را نمی‌شناسم و آنقدر محکم و استوار است که حتی در برابر قوی ترین ضربات من آسیب نمی‌بیند و خیلی راحت میتوانم از آن استفاده کنم. علاوه بر آن سپری بزرگ از آن همان جنس نیز درون صندوق بود. این سلاح ها مطلق به جدم بود. کسی که در نسل ششم قصر زندگی میکرد و مانند من قدرت بدنی بالایی داشت.

دو هفته قبل از مرگش، پدرم این صندوق را به من داده بود. تصمیم داشتم که در کنار دیگر قدرت هایم استفاده از آن ها را نیز یاد بگیرم، ولی از دست دادن خانواده ام و اتفاقات بعد از آن همه‌ی آرزو ها و خواسته هایم را بر باد داده بود. تصمیم گرفتم که وقتی به قصر برگشتم با کمک دیگران استفاده از آن ها را در کنار چند ورزش رزمی دیگر یاد بگیرم و اگر کسی مایل بود ورزش های رزمی را که از قبل بلد بودم به آن ها یاد بدهم. در این فکر بودم که یاد آخرین چیز درون صندوق افتادم.

آخرین چیز درون صندوق نامه ای بود از طرف پدرم. نامه ای که وقتی آن را گرفتم پدرم از من قول گرفت که تا وقتی زنده است آن را نخوانم. پنج سال پیش موقع مخفی کردن آن ها آنقدر ناراحتی در من بود که فراموش کردم آن را بخوانم.

به گوشه ای رفتم و روی صندلی خاک گرفته ای نشستم. نامه را در آوردم، دست خط پدرم را شناختم. درباره چیز های مختلفی نوشته بود. اما مهم ترین مطلب در آخر آن بود. آن مطلب پیشگویی بود که پیشگوی نسل ششم قصر به جدم داده بود.

تاریکی همواره در تعقیب نسل تو خواهد بود. روز به روز رشد خواهد کرد خطرناک تر خواهد شد، تا روز آن فر برسد. اتفاقات شومی خواهد افتاد، اتفاقاتی که تاریکی را به اوج می‌رساند. یکی از نوادگانت باید با سرنوشت شومش مواجه شود، سرنوشتی که به تنهایی باید با آن مقابله کند. تنها یک راه برای پیروزی وجود دار و راه های دیگر به مرگ او و دوستانش منجر می‌شود. فقط با تنهایی و از خود گذشتگی زیاد می‌تواند دشمنش را متوقف کند. هیچ کس نباید به او کمک کند. او درحالی که همگان او را تنها می‌گذارند و به مسیرشان ادامه می‌دهند باید بایستد و با سرنوشتش رو به رو شود.

با خواندن پیشگویی تکانی خوردم، آیا این سرنوشت من است؟ قبل از این که به خودم اجازه دهم تا در افکارم غرق شوم متوجه شدم که نامه هنوز ادامه دارد. پدرم نوشته بود: پسرم. متاسفم که مجبورم این بار سخت رو بهت بدم، میدونم که بسیار نا امید کننده و وحشتناکه ولی مجبورم این رو بهت منتقل کنم، همنطوری که این پیشگویی رو پدرم به من منتقل کرد. اما پسرم نترس و قوی باش. ممکنه که این پیشگویی اشتباه باشه، شاید هم تو شخص اسم برده در این نباشی، اما اگرهم باشی مطمئنم که می‌تونی از پس این سرنوشت بر بیای. دوست دارت پدرت

نامه را بستم و به آرامی بلند شدم. به طرف صندوق رفتم و دوباره آن سه چیز را داخل آن گذاشتم. نمیخواستم که در ذهنم به پیشگویی فکر کنم افکارم را متوجه موضوعات دیگری می‌کردم اما کار سختی بود. دیگر نباید در آنجا می‌ماندم کار من با آن کلبه تمام شده بود. در صندوق را بستم و آن را بلند کرد، با وجود وزن زیادش اصلا برای من سنگین نبود. از کلبه خارج شدم و راه برگشت به قصر را پیش گرفتم .


   
tajik-mahsa، Reen magystic، jmobasher1999 و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
abramz720
(@abramz720)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 869
 

زمان: نامعلوم

مکان: بیرون از قصر

راوی: نادر :)

موضوع: شروع ... .

به نقشه ی درون دستم نگاه دیگری انداختم. درست آمده بودم! نقشه، کوچه ای را نشان می داد که در انتهای آن، یک آپارتمان دیده می شود. نقشه را به جیبم برگرداندم و به طرف آپارتمان به راه افتادم.

زمستان بود و هوا سرد. دستهایم را به دور خودم گره کردم؛ مانند کسی که خودش را بغل می کند. انگشتانم از سرما یخ زده بودند و سعی کردم کمی وضعیت بهتری داشته باشم؛ خب، اگه هرکس دیگه ای ناگهانی از خانه بیرون برود برای اینکه با آدمهای عجیب و غریبی - مانند خودش - زندگی کند، خیلی چیزها را فراموش می کند.

ناگهان فکری به سرم زد. به اطراف نگاه کردم. همه جا خلوت بود؛ خب، هر کسی ترجیح می دهد به جای قدم زدن در یک شب سرد و تاریک، درون خانه اش بماند. برای اینکه مطمئن شوم، بار دیگر نگاه کردم. سپس دستهایم را به یکدیگ گره کردم و منتظر ماندم ... . جرقه هایی آبی رنگ و بسیار ریز، در هوا معلق شدند و یک گرمای ناچیز، یخ زدگی دستانم را کمتر کردند. احساس حقارت کردم. چرا کسی که می تواند صاعقه درست کند، قدرتش تنها در حد ایجاد جرقه و گرما است؟!

باد سردی وزید و به درون پلورم نفوذ کرد. خودم را سفت تر بغل کردم و به طرف در آپارتمان به راه افتادم.

یک آپارتمان بسیار معمولی بود و در هم همینطور؛ تنها چیز عجیب این بود که برای یک آپارتمان، فقط یک زنگ وجود داشت. زنگ را با انگشتم که هنوز گرم بود، فشار دادم و منتظر ماندم. ناگهان وحشت کردم. اگر مقصدم اینجا نبود چی؟ اگه نقشه راه اشتباه را گفته باشد، چی؟ نتوانستم بیشتر فکر کنم. در باز شده بود بدون ... بدون اینکه کسی آن را باز کرده باشد؛ مانند فیلم های ترسناک کلاسیک که هنگام ورود فرد به خانه در بسته می شد!

وقتی وارد خانه شدم، در پشت سرم بسته شد! برگشتم و به عقب نگاه کردم اما ... دیگر دری نبود. به جای آن، یک جنگل تاریک ظاهر شده بود. با خودم گفتم که کاملا احقانه است! برای اینکه مطمئن شوم بیدارم، تصمیم گرفتم یک صاعقه - یا همان جرقه ها را - بسازم تا ... تا ... .

باورم نمی کردم ... من اینجا بودم! روبروی قصر! ... یعنی واقعی ست؟ نمی خواستم به واقعی بودن یا نبودن قصر فکر کنم؛ این صحنه حتی اگر توی خوابم هم باشد، برایم مهم است و نمیخواهم آن را خراب کنم.

باد، از میان سبزه ها عبور می کرد و با ورود به جنگل، تبدیل به زوزه ی غمگینی می شد. جنگلی که در پشت سرم بود، حتی در نیمه روز هم، سرد و بی روح به نظر می رسید؛ و حالا هم که خورشید در حال غروب کرده است، وضعیت بهتری ندارد. درواقع، اصلا هم شبیه یک جنگل نیست! زمین آن کاملا از خاک پوشیده شده و درختانش گویی مرده اند؛ سیاه رنگ بودند و شاخه های شان بلند، خشک و تیز بودند. باورم نمی شود که دو شب را در این جنگل خوابیده بودم.

نگاهم را از جنگل گرفتم و دوباره به قصر خیره شدم؛ قصری که تنها دلیل من برای تحمل دو شب در جنگل و ... دوری از انسان ها بوده است. انسان هایی که من برای آنها یک فرد خطرناک محسوب می شدم. کسی که ممکن بود آنها را بکشد.

تنها دلیل آمدنم، همان صاعقه - یا جرقه ها ... - هستند. از کودکی، می دانستم که توانایی انجام یک کار عجیب را دارم؛ و تصور می کردم که همه ی آدمهای دیگر هم، مانند من ... عجیب و غریب هستند. اما وقتی دیدم که هیچکس استفاده ای از قدرتش نمی کند، من هم تبعیت کردم. البته بعضی وقت ها - هنگام عصبانیت یا ترس - کنترل آن از دستم خارج می شد و ناگهان ... یک صاعقه ی ضعیف به وجود می آمد؛ و این وضعیت، نتیجه ی کنترل نکردن احساساتم بود.

درواقع هیچ تمرینی هم برای بهبود، انجام ندادم. چون فکر می کردم بعد از تدریس درس های کسل کننده ی جبر و شیمی، راه های استفاده و تقویت از قدرت مان را هم، شاید در مدرسه، آموزش دهند. به همین علت، دلیلی برای تمرین نمی دیدم؛ البته اگر می دانستم تمرین نکردن من، باعث بروز مشکل می شود، هیچگاه منتظر نمی ماندم. اما متاسفانه هیچ کدام از این اتفاق ها رخ نداد.

تصور می کردم چون من، عجیب هستم، حتما یکی دیگر از خانواده ام هم باید مثل من باشد. اما پدرم، مادرم و بیشتر از همه ... خواهرم، معمولی به نظر می رسیدند. به غیر از آنها، می دانستم یک عمو دارم؛ اما پدرم به هیچ عنوان نمی خواست که با برادرش رابطه برقرار کند. بنابراین تا به حال او را ندیده ام. همین طور هیچ مکالمه ی تلفنی؛ البته به غیر از نامه هایی که بعضی وقت ها می فرستد و مادرم آنها را به سرعت - و بدون هیچ جوابی - آتش می زند.

می دانستم که ممکن است او هم مانند من باشد؛ اما متاسفانه هیچ وقت او را ندیدم که بخواهم درباره اش بپرسم. فکر می کردم که در آینده ممکن است رابطه پدرم با برادرش بهتر شود، اما متاسفانه اینگونه نشد ... درواقع عمویم زودتر از آنچه تصور می کردم، مرد. آن موقع هیچ احساسی نداشتم؛ مطمئنم به علت سنگدلی نیست. خب، من هیچ وقت او را ندیدم. و به همین علت وقتی فهمیدم برای مان اموالش را به ارث گذاشته است، تعجب کردم.

به نظر می رسید که یک فرد ثروتمند بوده است؛ چون مطمئنا کسی یک عمارت مجلل را به راحتی به دست نمی آورد! عمارت را بعد از اینکه به مراسم ختم اش شرکت کردیم، دیدم. کسانیکه در مراسم شرکت کرده بودند، بیشتر جزو دوستان عمویم بودند و ما، تنها بستگان - به غیر از نامزد عمویم - بودیم.

پدرم به مراسم نیامده بود؛ احتمالا به خاطر گذشته، عذاب وجدان گرفته بود. بنابراین نتوانست جلوی من را از گرفتن پاکتی که عمویم برایم به ارث گذاشته بود، بگیرد. یک پاکت، همانند پاکت من، به خواهرم داده شد. برایم عجیب بود؛ چرا فردی که عمارت به این زیبایی دارد، تنها یک پاکت را - که احتمالا درونش یک کاغذ است - برای من و خواهرم به ارث گذاشته است.

کمی به فکر فرو رفتم. ارثی که عمویم برای من گذاشته، یک نامه است؟ سعی کردم بی تفاوت باشم و نامه را بخوانم. به نظرم عمویم توسط سرطان یا بیماری ای که از قبل می دانسته است، مرده؛ چون متن نامه به گونه ای بود که انگار از قبل می داسنت قرار است بمیرد و این نامه را با آگاهی نوشته بود.

در ابتدای نامه چیز عجیبی دیده نمیشد؛ اینکه قبل از مرگش چقدر دلش میخواسته ما را ببیند و ... . اما ناگهان در پایان نامه اش چیز عجیبی را دیدم.

تو به سوی قدرتت فراخوانده میشوی ... نقشه ی رویایت را دنبال کن و تنها آن وقت است که میتوانی تقویت شوی.

در کنار نامه ی درون پا

نقشه را از جیبم درآوردم؛ نقشه ای که همراه نامه ی عمویم در پاکت بود. آخرین نگاه را به آن انداختم و سپس ... گذاشتم که همراه باد به درون جنگل برود ... .

به سوی قصر به راه افتادم ... برخلاف جهت باد.


   
tajik-mahsa، Reen magystic، shery و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Hermion
(@hermion)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3125
 

زمان: شب ششم تا روز هفتم

شخصیت‌ها:

با بقیه از اتاق بیرون اومدم. سری براشون تکون دادم و به سمت درمانگاه به راه افتادم. اگه هنوزم کسرا به هوش نیومده بود باید نگرانش می‌شدم. مشکلش برای این همه بی‌هوش بودن خیلی حاد نبود. به درمانگاه رسیدم و در رو باز کردم. اولین چیزی که به چشمم خورد جنی بود که داشت با شیشه‌های داروهای گیاهی ور می‌رفت و جاهاشون رو بهم می‌ریخت! داروهای عزیز من! نتونستم خودمو کنترل کنم و جیغم به هوا رفت.

ـ چـــی کــــار داری میـــــکنی؟

جن از ترس به هوا پرید و شیشه از دستش افتاد؛ دوباره توی هوا گرفتش. نفس عمیقی کشیدم و با انگشت به در اشاره کردم.

ـ بــــرو بیرون!

جن با ترس بهم نگاه می‌کرد:

ـ خانم....

ـ برو بیرون! این کارت رو هم به تهمورث می‌گم!

ـ فقط....

ـ گفتم بیـــــرون!

جن با ترس از اتاق بیرون خزید. هوفی کشیدم و به سمت تخت کسرا رفتم. به نظر نمی‌رسید تغییری کرده باشه. مچش رو گرفتم و نبضشو گرفتم. فایده‌ای نداشت. باید از این به بعد خودم پیشش می‌موندم. از قفسه یه قوطی رزماری برداشتم. چند شاخه‌اشو برداشتم. یه شیشه هم که درش روغن رزماری رو نگه می‌داشتم برداشتم. به سمت تخت کسرا رفتم یه پارچه‌ی تمیز از کشوی میز کنار میز برداشتم. مقداری از روغن رو روی پارچه ریختم و به صورتش کشیدم. شاخه‌ها رو هم زیر بالشت‌اش گذاشتم.

شیشه روغن را همان‌جا روی میز رها کردم و خودم را روی صندلی کنار تخت انداختم. خستگی باعث شد بلافاصله و بدون هیچ فکری بخواب برم.

صبح روز بعد، به محض بیدار شدن متوجه شدم صبحانه بی صبحانه. به بدنم کششی دادم و به کسرا نگاه کردم که با همان حالت قبل روی تخت قرار داشت. با نگرانی لای پلک‌هایش رو باز کردم؛ هیچی.

باید از تهمورث می‌خواستم یه جن مطمئن برام بفرسته.

باید با محمدحسین در این مورد حرف می‌زدم.


   
tajik-mahsa، Reen magystic، shery و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Red Viper
(@red-viper)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 130
 

به دور از هیاهوی قصر در پایین ترین طبقات در طبقاتی که به منظور خاصی ساخته شده بودند یک راز زندگی میکرد.بله درست شنیدید یک راز و تنها یک راز از راز های دیگر قصر. جز افراد خاص در قصر کسی از این راز خبر ندارد و تنها فردی که با کمک قدرت خودش اونو لمس کرده..بله درست فکر میکنید تنها کسی به کمک قدرت خودش تونست تصاویر گنگی از آن ببیند پیشگوی قصرِ.

پیشگو نیز چیز زیادی نمیداند تنها در حد کابوس هایی هولناک که حتی از تعریف کردن آنها پیش دیگران خودداری میکند

*****

رو به روی دیوار یخی ایستاد، در آن به نقش خودش خیره شد ناگهان متوجه ی رنگ چشم هایش شد...چشم هایش دیگر مشکی و به گرما و شور تابستان نبود. آبی بودند آبی ای سرد و بی روح ....کاملا مشخص بود زندگی آنهارا ترک کرده است ولی نوع دیگری از زندگی در آن جان یافته بود.

با خودش به حرف های زندانبانش فکر میکرد...آری زندانبان...خیلی وقت پیش برای اینک از تفاوت خودش با آدمای عادی فرار کند پا به این قصر گذاشت اما حالا چه داشت؟ یک زندان به سرمای....آه مشکل همینجا بود سرمای آن سلول مثال نزدنی بود ..اما این سرما برای او نشاط بخشو آرامش بخش بود و هیچ مشکلی با آن نداشت درحالی که زندبان به او گفته بود تا نتواند کنترل نیرویش را کامل بدست بگیرد اجازه ی ملاقات با دیگر اعضای قصر را ندارد زیرا ممکن بود تنها با یک نفوذ ساده به افکارش باعث مرگ فرد تجاوز گر شود در کل کوچک ترین تهدید بدترین پاسخ را داشت با تواناییه فعلیش..هنوز خیره بود به تصویر درون یخ...به تصویری از جنس سرما.

******

صدای قفل در مرا از افکار به اجبار بیرون کشید نگاهی کنجکاوانه به در انداختم با اینکه میدانستم چه کسی پشت در انتظارم را میکشد رو به در ایستادم به محض باز شدن در یخ های جلوی در عقب نشینی کردند فردی پیچیده در لباسی پشمی که گرمای مورد نیاز را به صاحبش میداد لبخندی تلخ روی لبانم آمد گفتم: حداقل میدونیم یکی هس که میتونه خرابکاریامو بپوشنه

امیر حسین زیر خنده زد و گفت: نمیخوای نشون بدی چقدر پیشرفت داشتی؟

انگشت اشاره ام را به سمت پایین گرفتم دیوار های یخی تحلیل رفتند زمین کم کم از زیر لایه های یخی داشت خودش را نشان میداد ...روح زمستان به زمستان کوچکش دستور فروپاشی داده بود...

لبخندی شیطنت آمیز روی لبانم آمد و به چشمان امیرحسین نگاه کردم اون نیز جواب لبخندم را داد و با حرکت نمایشی در زندان را باز کرد و با دستش به بیرون اشاره کرد


   
tajik-mahsa، Reen magystic، shery و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 7 / 8
اشتراک: