اولین تاپیک داستان گروهی برای اولین بار در سایت زندگی پیشتاز!
خب قبل هر کاری حتما قوانین این قسمت رو مطالعه کنید؛
۲- از دیالوگ گویی بیش از حد پرهیز کنید
۳- هرکس شخصا مسئول داستان خودشه مگر هدایت کننده ی داستان که گاهی بجای شخصیت ها هم صحبت میکنه تا به بچه ها کمک کنه به مسیر درست پیش ببرن داستان رو.
۴- این داستان تا حد زیادی شبیه ایفای نقش است بنابراین قوانین اونها اینجاهم برقرار است و کسی نمیتونه برای شخصیت خودش فناناپذیر یا نامیرا و یا ویژگی هایی از این دست انتخاب کنه
۷- هیچ کس برپیشتازی ها برتری نداره (هیچ پیشتاز یا انسانی) و نمیتونه کنترلشون کنه بنابراین تو داستان از اینکه خودتون رو ورای بقیه نشون بدید بپرهیزید.
۸- از اینکه خودتون رو جزوی از لژیون تاتادوم نشون بدین یا خودتون رو نژادی جز انسان نشون بدید هم خود داری کنید.
۹- داستان ادامه داره و بزودی همه این فرصت رو خواهند داشت که هرکی میخواد مسیرشو انتخاب کنه و جزوی از خوب ها یا بدها باشه پس کسایی که میخوان اهریمنی باشن، عجله نکنید و صبور باشید!((221))
۱۰- داستان چیزی به عنوان جادو نداره در خودش و درنتیجه اتفاقات جادویی نمی افته مگر اتفاقاتی که در قدیم افتاده و ما هیچ اطلاعی ازشون نداریم مثلا نحوه وجود قصری این چنین!
این دور فقط برای معرفی و آشنایی پیشتازی ها هست داستان های زیباتون محدود به این تاپیک نمیشه و دسترسی و مرزها بعدا بیشتر و وسیع تر میشه.
قدردتهایی که تا حالا رزرو شدن یا استفاده شدن،
قدرت دزدیدن جادو، قدرت دروئیدیسم(کنترل گیاهان)، شفادهنده، کنترل اجسام و بلند کردنشون، تلپات یا ذهن خوان، کنترل کننده ی ماهیت اشیاء، مبارز با شمشیر(ملکه سرخ)، نیروی بدنی (مثل هرکول)، خود درمانی، توانایی تغییر شکل به جانداران، کنترل باد، کنترل آتش و یکی دوتا مورد دیگه پس لطفا قبل انتخاب هماهنگ کنید و سعی کنید چیزی شبیه به این قدرتها انتخاب کنید.
توصیههای نویسنده:
۲- جادوگر و فوق قدرتمند نداریم! شخصیتهای داستان چیزی شبیه به شخصیتهای X-men است.
3- نویسنده اجازه داره متن شما رو در صورتی که مشکلی در قالب داستان پیش میاره ویرایش کنه
((200))
4- اجازه ی کشتن شخصیتهای داستان رو ندارین(پیشتازی هارو بقیه مجازه هرکیو خواستین بکشین خونشون حلاله!((200)))
توجهات شما:
1- مسئول بخش میتونه براساس خط فکری که برای داستان ایجاد کرده تغییراتی رو در داستان ایجاد کنه و سایر نویسندگان داستان گروهی جزئیات رو خواهند نوشت و به اون کمک میکنن تا داستان تموم بشه
2- از اونجایی که پرسیده شد باید بگم به مرور خودتون حقایقی درمورد داستان رو خواهید فهمید و لطفا زود دربارهی پایان داستان قضاوت نکنید!((207))
3- هرکس میتونه یک پست در تاپیک بزنه و تا وقتی دست کم یک پست از طرف دو نفر دیگه ارسال نشده باشه اجازه نداره پست جدیدی ارسال کنه
4- قبل از ارسال پستتون درباره قدرتون ترجیحا با ناظر بخش صحبت کنید که احیانا اِشغال نشده باشه!
5- بعد از اتمام دور اول که دربارهی معرفی افراد قصر و داستانهاشون توی قصره سریهای جدید داستان بنا به استقبال شما اضافه خواهد شد تا در نهایت داستانهای اساسی هردور به عنوان داستان بلند سایت زندگی پیشتاز دراختیار عموم قرار بگیره.
6- زندگی بیرون از قصرتون رو هم میتونین شرح بدین کلا دراختیار خودتونه
چهارصد هزار سال پیش چیزی به اسم زندگی یا دنیا وجود نداشت.
کهکشانی که ما امروز آنرا به این اسم میشناسیم؛ کهکشان راه شیری، فضایی مطلقاً خالی بوده و هیچ روشنیای در خود نداشت.
تا کولونها آمدند. (colon)
پنج تا بودند که درمیان فضاهای خالی سفر میکردند. روشنتر از چیزی بودند که ما آن را خورشید مینامیم.
موجوداتی از نور حقیقتی، چیزی که اکنون ما به گوشهای کوچک از آن، نور میگوییم!
به طور ناگهانی در تاریکی آنجا ظاهر شدند. چهرههای نامعلومی داشتند و برایشان ظاهر و جنسیت بیمعنی بود. همه یکی و درعین حال از هم جدا بودند. ولی فکر و رفتارشان همه یکی بود، همهی آنها درواقع فردی بودند که ما امروزه آنرا ویگا(viga) مینامیم که به زبان باستانی نیوها (new) به معنی خالق است.
کولونها در تاریکی میدرخشیدند و با نور حقیقی خود آنجا را روشن کرده بودند. شاید از خود بپرسید که چطور در نیستی جسمی برای روشن شدن وجود داشت؟ جواب این سوال را امروز میدانیم، وقتی ویگا به آنجا رسید درواقع انگار حیات تمام آنجا را پرکرده بود. وجود آنها تا بینهایت ادامه داشت.
کولونها همگی در تاریکی صبر کردند. تصمیم گرفتند تا اشعهی وجود خود را در آن مکان باقی بگذراند. تمام آنها داشتند به یک چیز فکر میکردند.
و اینگونه بود که کهکشان راه شیری توسط ویگا ایجاد شد.
زمانی ک قصد ترک کردن آنجا را داشتند یکی از کولون برای بار آخر به کهکشان نگریست و بخاطر اتصال جدایی ناپذیرشان؛ چهار کولون دیگر نیز به افکارش پی بردند.
کهکشان هیچکدامشان را راضی نکرده بود.
برای همین یکی از سیارههای آن را برگزدیدند.
زمین را.
کولونها به هیبتی بسیار کوچک به ابعاد یک انسان روی سیاره زمین ظاهر شدند. در حالی که زمانی وجود نداشت چراکه چیزی برای سنجیدن آن نبود، روی آن قدم زدند تا درنهایت محلی را انتخاب کردند.
محلی برای شروع.
و اینگونه بود که ویگا، دروازهی زندگی را بناکرد(life gate)
دروازه ی زندگی طاقی سنگی بود سنگی سفید، طاقی که بلندی آن به 50 متر میرسید و درون آن نور سفید خیره کنندهای در جریان بود. سطح دروازه مثل آب بود ولی نورهای جذاب زیادی در آن شناور بودند. ویگا از ساختهی خود راضی بود.
دروازهی زندگی پیوندی به جایی نامعلوم بود که به آن پردیس(paradise) میگفتند. حتی کولون ها هم نمیدانستند که منشاء پردیس چیست. ماهم درک درستی از آن نداریم ولی اطلاعتی که از نیوها و کولون ها به جا مانده به ما اطلاعات بسیار کمی درباره ی آن میدهند. تنها یک نقاشی از آن داریم و فقط همین را میدانیم که زندگی از آنجا آغاز شده و هرچیزی که از آن به اینجا وارد شده زندگی را باخود آورده.
ویگا میدانست که وقتی زندگی در زمین جریان یابد مسلما ارباب شیطانی، تاتادووم(tatadom) که دشمنی دیرین با ویگا دارد افرادش به سمت اینجا روانه خواهد کرد.
بنابراین از درون دروازه ی زندگی و با قدرتی که داشتند موجوداتی را به وجود آوردند که در زبان آنها نامشان نیو بود.
سه نیو (new) را برای نگهبانی از دروازه بوجود آوردند و قدرت نیاز برای دفاع از آن را در اختیارشان دادند تا درمقابل تاتادووم و سپاهیان آنها از دروازه دفاع کند.
و بعد زمین و کهکشان را ترک کردند.
وقتی زمین را ترک کردند دروازه از قدرت عظیم آنها هنگام خروج لرزید.
انگار جهان از قدرت تهی شد و نور خورشید دیگر به اندازه ی روشنایی کولونها کهکشان را روشن نمیکرد.
درآن لحظه سطح دروازه موج برداشت و اولین روح از دروازهی زندگی عبور کرد. نیو ها وظیفهی مبارزهی با لژیون تاتادوم را داشتند؛ بنابراین مانع روح نشدند.
روح با عبور از دروازه جسم گرفت و نیوها نام انسان را بر آن نهادند. بعد از اولین روح، ارواح دیگر که انگار با انرژی کولونها بیدار شده بودند یکی پس دیگری از دروازه عبور کردند.
زندگی در درهها و چمنزارها شروع شده بود و هزاران انسان روی زمین زندگی میکردند، ازدواج میکردند و بچهدار میشدند. پس از آن هم از دروازهی زندگی گه گاه ارواحی عبور میکرد ولی مثل روزهای نخستین نه، و تعداشان کمتر شده بود. انگار ارواح آنسوی دروازه دوباره خوابیده بودند یا کم کم به جفت این دروازه در دنیای خودشان عادت کرده بودند.
هزاران انسان کم کم بیشتر شدند.
تا اینکه یک روز یکی از انسانها تصمم گرفت تا از دروازه عبور کند.
نیوها به او اجازهی عبور ندادند. کولونها عبور موجوداتی که از این دروازه یکبار رد شده بودند را ممنوع کرده بود.
ما اطلاعات درستی دیگری نداریم که چه اتفاقی افتاد. یا چرا آن انسان میخواست که بازگردد.
سرانجام نیوها که تنها برای دفاع از زندگی خلق شده بودند نه آسیب زدن به آن، به طور نامعلومی کشته شدند. تا فقط یکی از آن سه تا باقی ماند.
آن نیو تنها نمیتوانست از دروازه حفاظت کند و میدانست که اگر لژیون به آنها حمله کند در ماموریتش شکست میخورد.
بنابراین با دانشی که داشت دروازه را مسدود کرد و آنرا از نظرها خارج کرد. خودش نیز از آن زمان به بعد ناپدید شد.
این شواهد تنها برایمان این باور را بوجود آورد که لژیون و تاتادوم به دنبال انسانها نبودند بلکه به دنبال دروازه بودند.
نیو قبل از بستن و نابود کردن دروازه قدرتی را از دروازه بیرون کشید و با قدرت خودش در هم آمیخت و نژادی را با جادو به وجود آورد تا اگر زمانی لژیون به این دنیا حمله کرد، انسانها را بی دفاع نگذاشته باشد.
داستان ها میگویند که او با فداکاری جان خود را فدا کرد تا انسانهایی که هرچند به او خیانت کردند را نجات دهد.
او عدهای از انسانها را بوجود آورد که به آنها پیون میگفتند که به زبان ما انسانها نامشان پیشتازان(pioneer) بود.
و اینگونه بود که گروه پیشتازان کم کم در جای جای جهان متولد میشدند.
و بدین ترتیب هدف گروه پیشتازان (pioneer group) در راستای اهداف دروازهی زندگی(life gate) قرار گرفت و آنها با هم پیوند خوردند.
از آن زمان به بعد دیگر نه چیزی از دروازهی نابود شده و نه از نیو مرده شنیده نشد و آنها به افسانهها پیوستند.
اما پیشتازان زندگی نسلی جدید را بوجود آوردند.
در زمانهای مختلف و به نامهای مختلف مثل سایر انسانها بدنیا میآمدند؛ سهراب, امیرحسین، فاطمه، شهرزاد، امیرکسری، مجید و . . .
از نظر ظاهری همهیشان شبیه دیگر انسانها اما در باطن پیشتاز بودند.
قدرتهایی فرابشری داشتند ولی به خاطر اینکه مردم از آنها دوری نکنند و عجیب و غریبشان نخوانند، تنها درمیان یکدیگر از قدرتهایشان صحبت میکردند و اینگونه بود که در قلعهای عظیم مثل یک خانواده باهم زندگی میکردند.
بر این سان داستان پیشتازان،
زمان: روز ششم
مکان: شهر – کافی شاپ
اشخاص داخل داستان: امیرحسین، محمدحسین، وحید، نریمان، فاطمه و حانیه
راوی: امیرحسین
موضوع: قرار
باید عجله میکردم، دیرم شده بود.
در کافی شاپ قرار داشتم، موقع رفتن محمدحسین گیرم آورده بود و وقتی فهمیده بود میخواهم برم بیرون ازم پرس و جو کرده بود، که ذهنش را با قول اینکه براش پاستیل میخرم منحرف کرده بودم و به سرعت به طرف کافی شاپ رفته بودم
کسی در اطراف کافی شاپ نبود ولی حسی بهم میگفت کسی دارد مرا نگاه میکند. دور و بر را نگاه کردم ولی کسی ندیدم، وقت نداشتم دستم را به سمت پیچکها بردم و و قدرتم را آزاد کردم و چند گل رز پرورش دادم و با آنها وارد کافی شاپ شدم.
کل کافی شاپ را از نظر گرداندم. وحید را دیدم که بین چند دختر معرکه گرفته بود و نریمان هم با اخم کنارش ایستاده بود. لبخندی زدم و دوباره چشم گرداندم و با دیدن فردی بنفش پوش به سمتش رفتم و سلام کردم و گلها را به او دادم. دختر ریزه میزه و کوتاه بود. صورتی سفید و چشمهایی مشکی با مژههایی کوتاه که بامزهترش کرده بودند.
جواب سلامم را داد و گلها را کنار گلهای درون گلدان گذاشت. رنگ گلدان تغییر کرد، من که میدانستم گلدانها چگونه کار میکنند حدس زدم از گلها خوشش آمده پس لبخندی زدم و گفتم:
- چه لباس قشنگی. خیلی بهت میاد
- ممنون. خوبی؟
- آره دیدمت توووپ توووپ شدم، تو چطوری؟
سرخ شد و گفت:
- ممنون منم خوبم.
مدتی به گفتگو پرداختیم و از هر دری سخن گفتیم.
هنوز آن احساس اینکه کسی زیر نظرم دارد را داشتم، احتمالا وحید یا نریمان من را دیدهاند. پس اهمیتی ندادم و به دختر روبه رویم چشم دوختم.
یک لحظه پرسید: «شغلت چیه؟»
منم از دهنم در رفت گفتم:
- امپراط... پرورش گل و گیاه
- شوخی میکنی؟
- نه باغبونم.
- تو خجالت نمیکشی؟
و یک سیلی به من زد و به سرعت کافه را ترک کرد. یک لحظه مبهوت ماندم و بعد از نگاه بقیه بلند شدم و با لبخندی گفتم:« بفرمایید حضار محترم نمایش تمومه...!»
در حین تعظیم زیرچشمی دور و بر را نگاه کردم و وحید و نریمان را ندیدم پس بیشتر دقت کردم و فهمیدم نگاهها از طرف آن دو نبوده!
فاطمه و حانیه من را دیده بودند. روی صندلی ولو شدم.
فکری به ذهنم رسید و گلها را برداشتم به طرف یک میز که دختری زیبا که لباسی به رنگ گل بهی پوشیده بود رفتم که تنها نشسته بود، در راه صدای سرفهای شنیدم و فهمیدم آنها دیدهاند پس به راهم ادامه دادم. آن دختر را موقع ورود با وحید دیده بودم.
به سمتش را رفتم و خودم را معرفی کردم و نشستم و پرسیدم:
- کجا رفتن؟
- یهو انگار جن دیده باشن اول قایم شدن بعد رفتن با رفیقای من
- آهان. تو چرا نرفتی؟ نفهمیدی کدوم ور رفتن؟
- منتظر کسیام. نه چیزی نگفتن.
- آها.
گوشیم را برداشتم و به وحید زنگ زدم.
طول کشید تا گوشی را بردارد.
-اوی کجایید شما؟
-ما؟ ما قصریم دیگه
-آره منم پشت گوشام مخملیه
هِرهِر خندید.
- نمیدونم...هست؟
- آره...از کافی شاپ کجا رفتین؟
- ما...ما...
- فیلم بازی نکن عنتر
باز میخندد و میگوید:
مستقیم بیا همون کوچه رو، دومین کوچه بپیچ دست چپ منتظرتیم.
باشهای گفتم و قطع کردم.
بلند شدم گلها را به دختر دادم و نیمچه تعظیمی به دختر کردم و از کافه خارج شدم...
داشتيم با حاني درباره زخم اميركسرا حرف مي زديم كه صداي بلند سيلي حرفمان را ناتمام گذاشت. همه سرها به طرف صدا، كه از وسط كافه ميامد چرخيد.
اميرحسين دست روي صورتش گذاشته بود و دختر با قدم هايي كوبان از كافه بيرون رفت و در را كوبيد.
امير لبخند گل گشادي زد تعظيمي كرد و گفت: بفرماييد حضار محترم نمايش تمومه...!
و سر جايش ولو شد. نمي دانستم بخندم يا به حالش دلسوزي كنم. ايده حاني گويا بهتر بود...همانطور كه درگير توت فرنگي روي كيك بود گفت: من از اولشم ميدونستم اين ماست ازش اين كارا برنميادااا...ببين تو رو خدا!
خنديدم. ليوانم را دست گرفتم و با ان مشغول شدم. ذهنم هنوز درگير كابوسم بود. غير از ان، اين كتابخانه جديد هم ذهن همه را درگير كرده بود.
-حاني ميگم..
با ديدن چشمان گرد شده اش نگاهش را دنبال كردم. دختري گل بهي پوش سر ميزي در انتهاي سالن نشسته بود و امير گل سرخ به دست داشت به طرفش مي رفت.
گل هاي سرخ را توي گلدان گذاشت و بي ان كه منتظر واكنش دختر باشد سر ميزش نشست.
با صداي سرفه هاي حاني به خودم امدم. قيافه اش سرخ سرخ شده بود. سريع از جا برخاستم و پشتش زدم. نفس عميقي كشيد و رنگ به صورتش برگشت.
كمي چاي خورد و با خشم گفت: نيگاااا دستي دستي داشت منو به كشتن مي داد ماست سوخته ي ابله!
-فكر كن يه درمانگر خودش خفه شه
باهم زير خنده زديم. از دست اين پسرها!
همانطور كه كنار حاني ايستاده بودم و از شدت خنده ي بي صدا دلم را گرفته بودم نگاهم از پنجره بيرون افتاد. بيرون را ديدن همانا و خنده بر لبم خشكيدن همان.
حتي از پشت هم مي شد شناختشان. وحيد با همان لباس هاي سياهي كه اكثر وقت ها مي پوشيد و نريمان با جين يخي و تيشرت سفيد.
وحيد.
دندان هايم از شدت حرص روي هم چفت شدند. به شانه حانيه ي از همه جا بي خبر زدم و با دست به ان دو اشاره كردم.
قيافه حانيه هم در هم رفت. عصبي گفتم: حاني تو بخور من ميرم حساب كنم.
چند دقيقه بعد با دستاني پر از خريدهاي حانيه از كافي شاپ بيرون زديم.
وحيد و نريمان رفته بودند، اهميتي هم نداشت. هيچ علاقه نداشتم در شهر دوره بيفتم و انها را دنبال كنم.
بقيه مسير تا قصر كه راهي طولاني هم بود در سكوت طي شد. وقتي ساختمان كهنه يك طبقه وا ديديم حاني با عصبانيت گفت: اه ببين چيكار ميكننا! روزمون كوفتمون شد!
من كه در طول مسير ارامتررشده بودم نيم لبخندي زدم و گفتم: ولشون كن بابا! الان ميريم قصر يه استراحت حسابي مي كنيم بعد از اين همه پياده روي.
-اره والا! ولي خوش گذشتا! داشتم مي پوسيدم بس كه راه به راه اينا خودشونو زخم و زيلي كردن و شفا دادمشون.
و خيلي متفكرانه و جدي ادامه داد: به نظرت راهي وجود داره بتونم عقلاشونم شفا بدم؟
ثانيه اي مكث كردم و بعد نتوانستم جلوي خنده خودم را بگيرم.
هوا كاملا گرگ و ميش شده بود كه وارد قصر شديم. با ورودمون همه يك لحظه متوقف شدند. حتي جن ها هم كه هميشه بي توجه به همه چيز بودند و تا صدايشان نمي كرديم كاري به كارمان نداشتند هم متوقف شدند و ما را نگاه كردند.
متعجبانه نگاهشان كردم: چتونه شماها؟
حرير زودتر از همه به خودش امد: اممم هيچي دلمون براتون تنگ شده بود.
با ابروهاي بالا داده همه را از نظر گذراندم و زير لب گفتم: وا؟ ديوونه ها! خدا همتونو شفا بده!
اعظم گفت: چيزي گفتي فاطمه؟
شانه بالا انداختم: نه چيز خاصي نبود.
و با حانيه به راه افتاديم.
شهرزاد صدا زد: ام ميگم بچه ها، عصرونه اوردن حتما خيلي خسته اين بياين بخورين...
حانيه گفت: نه قربونت تازه يه چيزي خورديم
و از پله ها بالا رفتيم. همهمه و سر و صدا از سراسرا بلند شد.
ابتدا به اتاق حانيه رفتيم و وسايل را توي اتاقش گذاشتيم. سپس به طرف اتاق من حركت كرديم.اتاق من شرقي ترين اتاق طبقه دوم بود و دو طرف پنجره مي خورذ.
تعدادي از بچه ها در راهرو مي چرخيدند. سپهر و شهرزاد و شمش و چند نفر ديگه اون جا بودند.
واقعا عجيب مي زدند حتما يه اتفاقي افتاده بود اما مگر در عرض چند ساعت چه كار كردبودند؟
-شماها حالتون خوبه؟
سپهر براي دومين يا سومين بار در كل اين مدت انقدر ذهنش مشغول بود كه توي ذهنم سرك نكشد. گنگ نگاهم كرد و گفت: ها؟ اها اره اره...
خب به هرحال دير يا زود به حرف مي امدند. دستم را روي دستگيره گذاشتم كه سپهر صدايم زد: فاطمهه...
اما ديگر دير شده بود و من در را كاملا باز كرده بودم. ديوار شرقي اتاقم كاملا نابود شده بود و خبري از ميز سبز و جمع جورم با صندليش نبود. براي ديدن ماه و ستاره ها ديگر نيازي به پنجره نبود. صداي هيع حانيه بلند شد.
تمام عضلات ساق پا و بازوهايم منقبض شده بودند و انقدر دندان هايم را محكم به هم مي سابيدم كه صدايشان بلند شده بود. براي كنترل خشمم پلك هايم را بستم. نفس هايم تند شده بود.
شهرزاد خيلي ارام صدايم زد: فاطمه...
-فقط مي خوام بدونم كار كي بوده
-امم فاطمه جان عزيزم حالا...
صدايم بالا رفت: ميگم ميخوام بدونم كي اين كارو كرده؟
حانيه دستش را براي ارام كردنم روي بازويم گذاشت. دستش را پس زدم: د اخه من ميخوام بدونم اين چه وضعيه اينجا راه انداختين؟ پنج ديقه نباشم وضعيت بايد اين بشه؟
صدايم بالاتر رفت: بريد بيروووون. همتوووون. هميييين الااااان!
حانيه رنگ پريده خودش را به طرف تجمع بچه هاي جلوي در كشيد. شهرزاد مصرانه قصد حرف زدن داشت: فاطمه بابا بذار توضيح بدم...!
به زور صدايم را پايين اوردم و با حالتي خطرناك كه دست خودم نبود نگاهش كردم: شهرزاد توضيح نميخوام! هيچي نميخوام فقط بريد بيرون! همتووون! نمي خوام هيچكسو ببينم...
و چشمانم را بستم. شهرزاد بالاخره كوتاه آمد و بيرون رفت. به توجه به چشمانشان كه از احساسات مختلفي چون ترس، نگراني و حتي كمي خشم پر شده بود در را در صورتشان بستم و قفل كردم. سپس همان جا روي زمين نشستم و سرم را به در سفيد اتاقم تكيه دادم.
جنگل جایی بود که برخلاف خود قصر، رفت و امد کمی داشت. شاید هم انقدر بزرگ بود که رفت و امد در ان به چشم نمیامد. به هر حال یکی از زیباترین قسمتهای قصر بود. صدای قطع نشدنی پرندگان و رنگهای بینظیری که همه جا بودند ارامش بخش بود. و نور خورشید که جا به جا از بین درختها راه باز کرده بود به شکل لذت بخشی انجا را وهم الود میکرد. همه چیز عالی بود.
همانطور که فکر میکردم نقشه ها دقت عجیبی داشتند، محل بوته های تمشک های سرخی که ماردین و دوستانش پیدا کرده بودند، دقیقا همانجا بود، و دقیقا به همن خوشمزگی که او توصیف کرده بود. بعد از تمشکها جایی بود که خیلی دوست داشتم ببینم، محل تمرین او. شاید به همین خاطر کمان را هم برداشتم.
راه پر پیچ و خم بود و بد مسیر. کم کم انقدر بوته ها بلند شدند و درختان انبوه، که مجبور شدم لذت پیاد روی در جنگل را کنار بگذارم. از قویترین درخت اطرافم بالا رفتم و بعد در اسمان بودم و باد مستقیم به صورتم میزد. انقدر بالا رفتم که تمام محوطه قصر، جنگل و در دوردستها ابی که میتوانست سراب باشد، در دیدم قرار گرفت. لذت بخش بود سبکی و بالا رفتن، هر چند کم کم به لرزه افتادم.
به دنبال نقشه هایی که فقط میتوانست از بالا کشیده شده باشند، به محوطه بی درختی رسیدم که او چنین توصیفش کرده بود.
"اولین بار که اتفاقی انجا رفتم، زیبا بود. بله، تنها میتوانستم بگویم زیبا بود. محوطه نه گرد بود، نه چیز دیگری. گوشه های نامنظم داشت و بهترین قسمت ان درختانش بود. در ناحیه شمالی تماما از خزه ها سرخ بودند و در جنوب سبزِ سبز. و در شرق و غرب مخلوطی از این دو. انقدر بزرگ بود که یا یک دور دویدن به دورش خسته شوم و انقدر بزرگ نبود که تیر تمامش را نپیماید..."
حس عجیبی داشت انجا بودن. مدتی همانطور ایستادم و تنها و تنها نگاه کردم. بهار بود اما انجا سرد بود. سردی که بازهم لذت بخش بود. تیری از تیردان بیرون اوردم، شبیه ان چیزی که با ان تمرین میکردم، نبود. بلندتر بود و نازک تر و پیکانش کشیده تر بود. این تیر ها برای کشتن بودند.
تیر را در زه انداختم. و زه را با تمام قدرتم کشیدم، به سختی. و رها کردم.
صدای کشیده شدنی فوق العاده داشت، رها شد.
و تا نیمه در درخت رو به رو فرو رفت.
تیر دوم و سوم و چهارم هم.
تیر پنجم در دستم بود که از پشت سر صدایی شنیدم. او از اهو هایی گفته بود که انقدر شکارچی ندیده بودند که نمیترسیدند. بهترین موقعیت بود برای زدن هدفی متحرک. صدای قدم ها واضح شد و هیکلی تیره از میان درختان پیدا شد که ارام حرکت میکرد.
زه را کشیدم و همان صدا در محوطه بازتاب شد. هیکل افتاد و پشت سرش صدای جیغ بلند شد. جیغی انسانی.
صدای یک دختر بود. و من خشک شدم. نوک انگشتان و بینیم یخ کرد. زانو های سست شد و همانطور انجا ماندم.
دختر جیغ زد:"کمــــــــــــــــــــک!"
و من از جا پریدم. و به سمتش دویدم. تیر در شانه اش فرو رفته بود و از پشت کتفش بیرون امده بود. تا به حال ندیده بودمش. دخترک احمق. انجا چه میکرد؟
اولین نفر به یاد حانیه افتادم. قصر. باید به قصر میبردمش. کنارش زانو زدم. از سرما کبود شده بود و ناله میکرد.
-:"هی...هی...گوش بده میتونی تکون بخوری؟ میتونی؟"
شوکه شده بود نمیتوانست صحبت کند. سرش را تکان داد به نشانه نه. حالا چه خاکی باید به سر میکردم. به سمت وسایلم دویدم. کیفم را برداشتم و تیرهارا از درخت بیرون کشیدم. به سمتش رفتم.
-:"میتونی صحبت کنی؟...اره؟.. اسمت. سعی کن اسمت رو بهم بگی...باشه؟"
به زحمت صدا را از بین لبانش بیرون داد.
-:"فاطمه."
-:"خیلی خوب. فاطمه. گوش کن. میخوام ببرمت پیش دکتر باشه؟ اون کمکت میکنه. فقط من باید بلندت کنم. خیلی بلند. باشه؟ دوره. باید هوایی بریم. دو نفری سخته ولی تو رو فک کنم بتونم ببرم" دخترک نحیف بود."بالا سرده. تکونم نباید بخوری. وگرنه دوتامون میوفتیم. توروخدا، گوش بده میفهمی چی میگم؟ "
سر تکان داد. فک میکنم نشانه خوبی بود. میفهمیدم چه میگویم.. نزدیک رفتم و ناغافل دست انداختم به سمت تیر و شکستمش. دوباره جیغش اسمان رفت.
-:"معذرت. معذرت میخوام ولی لازمه. سعی کن بلند شی"
نمیتوانست. احمق. احمق. احمق. نزدیکش رفتم و دست انداختم دور کمرش و تقریبا بغلش کردم. و بعد به سرعت بلند شدم. و به سمت قصر رفتم.
هیچ وقت انطور سریع پرواز نکرده بودم.هیچ وقت انطور عجول پرواز نکرده بودم. هیچ گاه یکنفر را با خودم نبرده بودم. اما حالا. ادم همیشه چیزهای جدیدی در مورد خودش کشف میکند. وقتی به قصر رسیدم دم غروب بود. با عجله و بدون توجه به انها که زل زده بودند به من. به سمت درمانگاه رفتم. فقط متوجه بودم که فریاد میزنم و میخواهم حانیه را صدا کنند. و زیرلب میخواستم که نمیرد.
وقتی دخترک را از من گرفتند. لباسهایم غرق خون بود و می لرزیدم. میدانستم باید منتظر توبیخ بمانم. اما خوشحال بودم که موفق شده بودم. همانجا روی زمین خوابم برد.
زمان: روز ششم ساعت ۱ :دی
مکان: قصر - شهر
اشخاص داخل داستان: نگین - مهسا (حانی - اعظم - کیاناز)
راوی: نگین
موضوع: یکی شدن آتش و باد ()
بعد از ملاقاتم با سپهر به اتاقم رفتم تا بخوابم. باز همان کابوس را دیدم.ولی ایندفعه فرق داشت. جزئیات بیشتری میدیدم. میتوانستم سرخی آسمان را به وضوح ببینم. کلاغ هایی که نزدیک دیوار نشسته بودند و غارغار کنان به من نگاه می کردند. راه های اطرافم بسته بود. به سمت مرد چشم سرخ رفتم. مرد دهانش را باز کرد ولی در دهانش دندانی نبود. ناگهان حس کردم مرد صدای غارغارسرداد. بقیه کلاغ ها نیز با اون همراه شدند . به سمتم حمله کردند. سرم را با دستانم پوشاندم و بدنم را جمع کردم. نوری قرمز از میان دستانم چشمانم را می آزرد. ناگهان حس کردم که کلاغ ها دارند مرا ...
- ببریدش به درمانگاه
+حانی! یکی حانی رو خبر کنه!
حس کردم به سوی واقعیت پرت میشوم. با ناله چشمانم را باز کردم. بدنم درد میکرد. انگار که سوخته باشم ...
خاطرات هجوم اوردند
اولین شبی که کابوس مرد چشم سرخ را دیدم ... صبح آن روز چشمانم را که باز کردم در بیمارستان بودم. زود مرخص شدم ... آتش با اینکه از طرف من اغاز شده بود ولی صدمه چندانی به من نرسانده بود ... ولی پس از آن دیگر خانواده ای نداشتم ...
چشمانم را باز کردم. سفیدی تمام چشمانم را زد. چند باز چشمم را باز و بسته کردم تا به نور تماماً سفید عادت کند. من کجا بودم؟ چشمانم را دور اتاق چرخاندم. در اتاق حدود ده تخت وجود داشت. همه آنها خالی بود. دیوار بالای هر تخت با یک تخته وایت بورد پر شده بود که اسم بیمار و علت بستری شدنش را نشان میداد و آرم تک شاخ زیبایی که نشانگر قصر بود پایین آن را زینت داده بود. در یک طرف هر تخت یک میز و در طرف دیگر یک صندلی بود. احتمالاً برای ملاقات کننده های احتمالی و شفاگر. به میز کنارم نگاه کردم. ساعت ۱ ظهر بود. ناگهان خاطرات هجوم آوردند. صدای دخترانه ای که داد میزد: «آتیش! یکی بیاد اینجا!» چند دقیقه بعد آن صدای خسته یک دختر که با ناله میپرسید چه شده و دو دختر دیگر که برایش قضیه آتش سوزی رو تعریف کردند ...
چشمانم را باز کردم. اینجا درمانگاه بود و من بخاطر آتش زدن خودم و احتمالاً قصر اینجا بودم.
از تخت بیرون پریدم. همه در ناهارخوری جمع شده بودند. در طبقه چهارم هیچ نشانه ای از آتش سوزی نبود. در اتاقم را باز کردم. کمی جیر جیر کرد و باز شد.همه چیز سالم بود. حتی ام-پی-تری پلیرم که دیگر قیدش را هم زده بودم آنجا بود. سریع لباس های سفید درمانگاه را کندم و یک شلوار پاچه گشاد سیاه و یک بلوز بافت راه راه با رنگ های سیاه و کرمی پوشیدم. موهایم را شانه زدم و با عجله بستم. ام-پی-تری پلیرم را روشن کردم و هندزفری م را در گوشم گذاشتم. با پخش شدن آهنگ آرامشی که به خونم تزریق میشد را حس کردم.
از اتاق بیرون آمدم و به سمت کتابخانه رفتم. در قسمت کنترل قدرت دنبال کتابی برای کنترل قدرت های آتش گشتم که ناگهان کتابی با جلد سیاه دیدم که با حروف طلایی عنوان «کنترل جادوهای چهارگانه» را روی آن نقش بسته بودند. میدانستم آتش از نیروهای چهارگانه ای ست که جهان را تشکیل داده ولی تا به حال به خودم از همچین جهتی نگاه نکرده بودم.
کتاب را به اتاقم بردم و در کمد کنار تختم قرار دادم. سپس در اتاقم را باز کردم و از اولین کسی که دیدم درمورد فردی با قدرت باد پرسیدم.
+اسمش مهساست. الآن توی ناهارخوری عه.
با سرعت از پله ها پایین رفتم تا به ناهار خوری رسیدم. در را باز کردم و سریع داخل ناهارخوری پریدم.دیوارهای قهوه ای تیره و صدای آهنگ ملایم از هیجانم کاستند. ناگهان همه به سمت من برگشتند و با تعجب به من خیره شدند. صدایم را بالا بردم و گفتم:
-کسی به اسم مهسا اینجاست؟
دختری از میان جمع بلند شد. یک لباس آبی روشن به رنگ آسمان پوشیده بود. ازش خواستم که با من به اتاقم بیاد. به آرامی از پشت میز کنار آمد. دختر زیبایی بود. همانطور که به در ورودی نزدیک میشد همه به غذایشان بازمیگشتند. وقتی که به سرسرای اصلی رسیدیم او را به طبقه بالا راهنمایی کردم تا به اتاقم رسیدیم. ازش خواستم که بشینه و بی مقدمه شروع کردم ...
تاریخ :شب هشتم
مکان : لندن
زمان : حال
موضوع :اینجا آخر خطه...
اشخاص درون داستان : خودم + نایجل + کاردینال
ساعاتی پیش در هتل
با شنیدن نام کاردینال رنگ نایجل به سفیدی گرایش پیدا کرد و روی مبل افتاد. پته پته کنان گفت
_از کجا می دونی؟! کی بهت گفته؟!
چهره ای درهم کشیدم و گفتم
_کسی بم نگفته، تو خواب هام فهمیدم. نایجل نگو که اون رو نمیشناسی! لعنتی تو مسئول قتل بابا و مامان رو میشناختی و به من نگفتی؟!چرا؟! الآن دلایلت برام مهم نیست فقط بهم بگو کجا می تونم پیداش کنم!
_بس کن پسر!تو حتی نمی دونی اون کیه!
_تنها چیزی که من می دونم اینه که اون حروم زاده مسئول مرگ خانوادمه. اینو می دونم که اون عوضی باعث بریده شدن گلو سارا شده. اینو میدونم که اون آشغال داره راحت راه می ره و من احمق تا حالا نرفتم بکشمش! به من بگو کجاست! کیه و افرادش کین!
_گوش کن بچه! کاردینال یه احمق نیست! نمی تونی این کارو بکنی! این دیوونگیه! اصلن نگاه کردی ببینی چه بلایی سر خانوادت اومده! اون پشتیبان داره!
_فقط به من بگو کجاست نایجل! من باید پیداش کنم! لعنتی من حتی نمی دونم اون آشغال چرا دستور داده خانوادم رو بکشن!
نایجل آهی کشید و گفت
_خیلی خوب . گوش کن پسر! حوصله ی جر و بحث باهات ندارم. من در برابر تو مسئولیت دارم میفهمی؟! دارم بهت میگم خطرناکه. نمی تونی این کارو بکنی.. با دیدن باز شدن دهان برای اعتراض دستش راب الا آورد و ادامه داد
_هنوز نه. حرفم تموم نشده ...ولی به طرز ناراحت کننده ای تو هم مثل بابات یک احمق خود سر هستی پس باشه. می برمت به یکی از پایگاه های افرادش. فقط اوضاع رو نگاه کن. بعد تصمیم بگیر که ببین می تونی بری سراغش یا نه.!
بدین ترتیب ساعاتی بعد ما در برابر رستوران چینی ایستاده بودیم. با نگاهی بی روح به افراد خلافکار خیابانی نگاه می کردم که با خنده مست می کردند و با شلیک گلوله ها به سقف ابراز قدرت می کردند. احمق ها. وقتش بود تا اولین حرکتم را آغاز کنم. چشمانم را بستم و وجودم را برای نیمه ی تاریکم جست و جم کردم. اینجا بود. پوزخندی زدم و با نعره ای تاریکی مطلق خیابان را در بر گرفت. نایجل با وحشت من را نگاه می کرد که انبوه سایه ها را کنترل می کردم. لامپ های یکی یکی خاموش می شدند و بادی سرد شروع به وزیدن کرده بود. دو کلت را در آوردم و به سمت رستوران شروع به دویدن کردم. گلوله ها شلیک می شد و افراد با ناله هایی از سر درد روی زمین می افتادند و کشته می شدند. دقایقی بعد انبوهی از جسد های افراد روی میزه ها و زمن افتاده بودند. با زدن ضربه یا به کف دستم لامپ ها به آرامی روشن شدند و نایجل را که تلاش می کرد چراغ قوه اش ر ا پیدا کند غافل گیر کند. وحشت زده به کشتارگاه رو به رویش نگاه کرد و سپس به من خیره شد. با پوزخندی سری تکان دادم. اوهم جهت تایید سری تکان داد و سپس به سوی هتل به راه افتادیم. پلیس هیچ وقت علت این حادثه را نمی فهمید. دوربین ها جز ناله های درد و تاریکی مطلق هیچ چیزی را ثبت نکرده بودند .
ساعتی بعد رو به روی لبتاب به نقشه ی با شکوه ترین آسمان خراش لندن خیره شده بودیم. نایجل در هک کردن نقشه های امنیتی دستی در کار داشت. بهتون توصیه می کنم. در کار هک کسی بهتر از نایجل گیر نمی آوردید.
ساعت یازده شب
با پیراهنی مشکی،پالتو و شلوار لی سیاه در خیابان منتظر علامت نایجل بودم. با دریافت اولین فرکانس های صورتی در گوشم شروع به دیودن کردم. هم زمان با سرعت یافتن گام هایم تاریکی بر محیط چیره می شد و لامپ ها یکی یکی خاموش می شدند. گارد های نگهبان با سردرگونی به چیره شدن تاریکی خیره شده بودند و لحظاتی بعد تمامی لامپ ها خاموش بود و محیط در تاریکی محض بود. صدای چندین شلیک و به سرعت راهم را به سوی آسانسور ها باز کردم. اسلحه ها در دستانم می چرخیدند و گلوله ها شلیک می شدند. دقیقه ای بعد در درون آسانسور به تنها روشنایی موجود یعنی نور لامپ خیره شده بودم. صدای آژیر ها در آسمان خراش میپیچید. آسانسور کم کم داشت به مقصد نزدیک می شد. باید دست به کار می شدم. به سقف نگاه کردم و دریچه را کنار زدم. و از آن بالا رفتم. حالا روی آسانسور قرار داشتم. همه چیز داشت به خوبی پیش می رفت. با توقف آسانسور در پس از لحظه ای باز شد.
ناگهان درون آسانسور توسط گلوله باران نیروها حفاظتی پر شد. پس از سی ثانیه، با متوقف شدن تیر باران لبخندی زدم.
_اون اینجا نیست!
با شنیدن صدای مذکور از دریچه پایین پریدم و با فشار دادن ماشه ها، لحظاتی بعد این اجساد نگهبانان بود که جلوی در افتاده بود.
به آرامی روی بدن یکی از آن ها خم شدم و بیسیم یکی از آن ها را از گوشش در آوردم. لحظاتی بعد صدای آن منفور را می شنیدم! ?مارکوس! احمق جواب بده! اون جا چه خبره؟!?
با زمزمه ای سرد گفتم
_فرار کن عوضی! چون من دارم میام دنبالت، و وقتی پیدات بکنم...مغذت رو میریزم کف زمین. سپس بیسیم ر ا از گوشم کندم و پرتاب کردم. نگاهی به کلت ها کردم. تیر هایشان تمام شده بود. فقط دو خشاب ذخیره داشتم. هر دو را جای گذاری کردم و تالار را که لامپ ها در آن روشن شده بودند ادامه دادم. ناگهان در باز شد و توانستم چهار نگهبان را ببینم که با احتیاط بیرون می آمدند و پشت سر آن ها، همان عوضی بود. شکم گنده اش نمی توانست هویت واقعی اش را پنهان کند.
با اولین شلیک ها از طرف نگهبان ها من نیز به سرعت واکنش نشون دادم و با دوران دست هایم به سمت آن ها موجی از تاریکی محض به مت آن ها حرکت کرد. و سپس روی زمین دراز کشیدم. با خطا رفتن تیر ها گلوله ها شلیک شدند و چهار نفر یکی پس از دیگری کشته شدند. دیگر مسئله بین من و اون آشغال بود. با خون سردی به سمت مرد چاق که از وحشت به تته پته افتاده بود گام برداشتم. کلت ها آماده ی شلیک بودند. دهان مرد باز شد و شروع به حرف زدن کرد
_بس کن پسر! تو پسر بهنام ریلادی هستی ها؟ گوش کن پسر لعنتی وایسا حرفمو بزنم! بابات اون آدمی که فکر می کنی نبود.
نمی تونستم تحمل کنم! بی شرمیش به چنان حدی رسیده بود که برای اینکه لحظاتی بیشتر زنده بماند پشت سر پدرم حرف بزند ولی کنجکاوی وادارم می کرد تو گوش بدم.
با لحنی سرد گفتم
_بگو. گوش می کنم...چی داری بگی؟ فکر کردی زنده میذارمت؟ نه مغزتو داغون می کنم. بگو عوضی چی میخوای بگی!
_باشه باشه...ببین. تو منو میشناسی نه؟ کاردینالم در هر حال. من و بابات هر دومون عضو یک سازمان زیر زمینی بودیم. ماسون ها، تعریفشون رو شنیدی نه؟ در هر حال. من ازدواج کرده بودم و صاحب بچه بودم...
نمی توانستم حرف هایی که می زد را باور کنم! بابا؟ ماسون ها! مردک همچنان ادامه می داد.
زندگی شادی داشتم و نمی خواستم با زندگی کثیفی که به عنوان یک ماسون داشتم خرابش کنم. بابات معاون مرکزی بود وقتی بهش گفتم می خوام استعفا بدم تو روم لبخند زد و با دستی فرستادم خونه. میدونی فردا شبش چی شده بود؟ شب تولد دخترم لیزا، مامورانم حلقه ی ماسون اومدن تو خونه. باباتم باهاشون بود. اون عوضی با یک لبخند شیطانی حکمی رو در اورد و گفت جیمز نیلسون ملقب به کاردینال! آیا تو قبول می کنی که از فرقه ی ماسون ها استعفا بدی؟ و بعد اون آشغال بدون اینکه منتظر حرفم بمونه دستور آتش داد. اون عوضیا خانوادم در کجا کشتن. تیکه پارشون کردم و من فقط اونجا ایستاده بودم و نگاه می کردم. با گریه کشته شدن اون ها رو تماشا می کردم ولی نمی تونستم جلوشونو بگیرم. ون می ترسیدم. اگه دخالت می کردم اتفاقای خیلی بد تری میوفتاد. پسرم در هاروارد کشته می شد. برادرم در هند به طور اتفاقی می مرد. پس هیچ چیز نگفتم و قبول کردم تو فرقه بمونم. ولی من نتونستم این کارشو فراموش کنم. دهس ال از اون واقعه گذشتهب ود و اعتماد افراد رو دوباره جلب کردم. بهنام از پست معاونت خلع شده بود و بازنشسته بود. به دستور خود رئیس مرکزی. اینجا بود که دست من باز بود. قاتل رو پیدا کردم و فرستادمش. تو که انتظار نداشتی اون رو بی پاسخ بزارم. پدرت یک عوضی بود. یک آشغال. مثل اون نبااش.
نمی تواسنتم باور کنم! پدر که من میشناختم زمین تا آسمون فرق داشت. ولی اشک های مرد طور دیگری می گفت. لحن صادقش.... ولی من نمی تونستم... لعنتی! اشک ها صورتم رو پوشونده بود! پدر یک عوضی بود! محال بود! بابا..نههه. پس از دقیقه ای خیره شدن به او چشمانم که از خشم و شگفتی قرمز شده بود بسته شد و آهی کشیدم و سپس دهانم را باز کردم
_می دونی دارم به چی فکر می کنم؟ اینکه منم مثل بابام یک عوضیم!!
سپس با پیچیدن صدای شلیک شش گلوله جنازه ی کاردینال در حایل که وحشت زده به من خیره شده بود روی زمین افتاد.
ناگهان صدای وحشت زده ی نایجل از پشت خط آمد
_محمد بدو . نیرو های حافظ صلح بین الملل اینجان! فرار کن پسر!
ولی با خرد شدن شیشه ها از شلیک گلوله ها توسط رگبار های هلیکوپتر فهمیدم که دیر شده. صدای بلند گو می آمد
_محمد ریلادی! به نام قانون و پلیس بین الملل اسلحتو بنداز و تسلیم شو.
وحشت زده به آسان سور ها خیره شدم و به سمت آن ها دویدم ولی باب از شدن در ها های آساسن سور ها و دیدن چندین نیروی اسلحه بدست خشکم زد. نگاهی به اسلحه ام کردم. تیر هایش تمام شده بود.کار من تمام بود. گیر افتاده بودم. اسلح ها را انداختم و دست هایم را بالای سرم قرار دادم. با چشمانی بیروحیس روی زانو هایم فرود آمدم و به منظره ی جسد کاردینال خیره شدم. از محیط اطرافم هیچ درکی نداشتم . تنها چیزی که می فهمیدم این بود که من یک آشغال بودم...مامور به دست هایم دست بند زد و سپس با خشونت من را به سمت پشت بام هدایت کرد. در آنجا بالگرد ها منتظرم بودند. وزش باد توسط پره های بالگرد ها موهایم را به احتراز در آورده بود. خبر نگاران روی پشت بام جمع شده بودند. بی هیچ تلاشی برای پوشاندن صورتم راه می رفتم. همهمه ها موجب سر دردم می شد و بد تر از آن احساس پوچی می کردم... اینجا آخر خط بود.
اخبار bbc
مجری:با خبر شدیم که تبه کار و قاتل جانی شانزده ساله، توسط نیرو های حافظ صلح پس از کشتن بزرگ ترین سرمایه دار اتحادیه ی دلار و یورو گیر افتاد. تنها لقبی که به او داده شده دارک سایدر است. و هم اکنون خوشبحتانه در قدرتمند ترین و امن ترین زندان دنیا، در جزیره ی دور افتاده ی کرایس لنس واقع در مثلث برمودا، احاطه شده توسط ده ها زیر دریایی و ده ه بالگرد و ارتش زرهی و هزاران نفر از افراد نیروها متخصص حافظ صلح زندانی شد. مسلما زندان آیستراک از عهده ی مقاومت در برابر این تبه کار شرور بر می آِد. و این هم تصویری از دارک سایدر جوان
تصویری از پسری که رو به جوانی می رفت و پالتوی سیاهش توسط خون قربانی ها خونی شده بود توجه تمام بینندگان را جلب کرده بود.
در این لحظات در قصر پیشتاز ها یک نفر زمزمه های تمسخر آمیز دارک سایدر را می شنید...اینجا آخر خطه...
حریر با وحشت از رویای خود بیرون آمد و متوجه شد که پسری که کلمات را زمزمه می کرد، به طرز عجیبی به یکی از پیشتاز ها شباهت دارد. پیشتاز تازه واردی که امیر کسرا را به سوی درمانگاه برده بود.
اینجا آخر خطه...
تاریخ : روز چهارم از ابتدا
مکان : قصر و جنگل
زمان : حال
راوی : فاطمه
اشخاص داخل داستان : من،مهدیه،حانیه
نوع ماجرا :رفتن به جنگل
در بزرگ را هل دادم و وارد شدم.سالن بزرگ و خلوتی پیش رویم ظاهر شد.با تعجب به آن نگاه میکردم.شبیه چیزی که فکر می کردم نبود.یکی از درهای دو طرف سالن باز شد و دختری از آن بیرون آمد.همان طور که با خودش زیر لب حرف می زد،به طرف راه پله ای که در سالن بود رفت.از ترس اینکه موقعیت خوبی که گیرم آمده بود را از دست بدهم،داد زدم:
-:
تاریخ: روز ششم از شروع داستان
مکان: قصر
زمان: حال
راوی: مهسا
اشخاص درون داستان: مهسا، اعظم، حانی، نگین
نوع ماجرا: آسیب نگین، زخمی شدن پرنده، رویارویی با اعظم!
وارد سالن غذاخوری میشدم که شنیدم نگین، دختری که قدرت آتش داره، دیشب
خودش و تخت خوابشو آتیش زده. پیش خودم فکر کردم مگه صاحبان قدرتها از
قدرت خودشون مصون نیستن؟ حتما نه! ولی خب انگار از کنترل خارج شدن قدرت
موقع خواب مختص من نیست. یکم امیدواری!
با نگاه به شمعها و شومینهها از خودم پرسیدم: نگین شمعهایی که من
خاموش میکنم و شومینهها رو روشن میکنه یا جنای قصر؟ خب هیچ دلیلی نداره.
من خودم این کارو بخاطر برای تمرین بیشتر و کنترل قدرت به عهده گرفتم.
وارد سالن شدم و برای خوردن صبحانه سر میز نشستم، قیافه افراد دور میزها
خیلی جالب بود، نیمی خواب و نیمی هشیار. چه پارادوکس جالبی!
بعداز صبحونه یه سمت حیاط براه افتادم. فسیل مثل همیشه با پاستیلاش پشت
در نشسته بود و بنظر رفتوآمد حیاط رو زیر نظر داشت، ولی من تابحال همچین
چیزی ازش ندیدهبودم. بقیه میگفتن گهگاهی از حالت پاستیلخوریش درمیاد و
حرفای جالب و پرمعنایی میزنه ولی من تاحالا ندیده و نشنیده بودم.
تو مدتی که تو قصرم با آموزشهای بچه ها و کتابخونه بزرگ قصر، پیشرفت
قابل توجهی داشتم. نوشته شده برای کنترل قدرت هیچ حد و مرزی وجود نداره و
هرچه بیشتر پیش بری میتونی کارای ظریفتری انجام بدی ولی من حس میکردم
دارم به طور مطلوبی به ایدهآل کنترل قدرتم میشم!
سعی کردم مکانی برای ایجاد موجهای پرتابی و حمله پیدا کنم که نگاهم بسمت
جنگل کشیده شد. اگر هیچکس وارد جنگل نمیشه پس اونجا بهترین مکان برای
تمرین منه که هم کسیو به خظر نمیندازه و هم نیازی به دخالت حانی نیست.
با یه هدفگیری دقیق موج شدیدی رو ایجاد کردم. موجی به تیزی و بزرگی صدها
نیزهی بلند که بی هیچ آسیبی به درختان ناپدید شد. صدای ناله و افتادن
چیزی توجهم رو جلب کرد. به سمت حاشیه جنگل پیش رفتم. جغد کوچکی بود که
زیر درختی افتاده بود. برای اینکه وارد جنگل نشم، جغد رو وی تختی از باد
بسمت خودم کشیدم. زخمی شده بود، اون هم بخاطر تمرین من!
در آغوش گرفتمش و شروع به دویدن بسمت قصر کردم. بین راه به این فکر
میکردم که اعظم احتمالا انتقام این جغد رو از من میگیره که بیاد آوردم دو
روز پیش حانی و فاطمه بدن داغونشو به قصر آوردن و حانی به همه گفت که این
دفعه آسیب بیشتری دیده و مجبوره بیشتر از همیشه داخل درمانگاه بمونه. پس
انتقام به تعویق انداخته شده، انتقام نگرفته است.
با موجود کوچک درون آغوشم سراغ حانی رو از همه میگرفتم. با نگاههای
متعجبی که بدرقهم بود به سمت کتابخونه دویدم. مقابل در حانی رو صدا کردم
که با چهرهای ناخوانا بسمتم اومد و وقتی جغد توی دستم رو دید به چهرهای
دلسوز تغییر کرد. التماس کردم:
- حانی، میتونی کمکش کنی؟
- راستش من... نمیدونم! تا حالا اینکارو نکرم. میدونی که سیستم عصبی
پرندهها با انسانه متفاوته.
- خواهش میکنم. همه چیز به کنار. اعظم منو راحت نمیذاره. شانس آوردم که
فعلا تو درمانگاهه!
حانی نگاه عجیبی به من کرد و بعد برای تمرکز بیشتر چشمانش را بست. دستش
به سمت بال مجروح جغد رفت. تا بحال اورا در حال شفا دادن ندیده بودم. جغد
در دستانم شروع به حرکت کرد. به جغد مداوا شده نگاه کردم. سرم رو که بالا
آوردم با چشمان لبریز از شوق حانی مواجه شدم. او هم مانند من خوشحال بود.
هرچند به دلایلی کاملا متفاوت!
- اممممم... مهسا. ی چیزی بگم؟
- چی؟ قراره بمیره؟
- نه... آخه چطور بگم؟ اعظم دیشب از درمانگاه مرخص شد!
با قیافهای گنگ به حانی نگاه کردم، سری تکان دادم و در انتظار انتقام به
حیاط برگشتم. امنترین مکان!
تا بعد از شام اتفاق خاصی، بجز دست و پنجه نرم کردنم با تندباد ویرانگری
که قصد داشت من رو از ادامه تمرینم بازداره، نیوفتاد. بعد از شام با
خستگی از سالن بیرون میآمدم که آنرا دیدم!
شیر کرمی رنگ بزرگی که به سالن، یا شاید هم من، خیره شده بود. فکر کردم
بخاطر خستگی دچار توهم شدم اما با نگاهی به اطراف متوجه شدم که توجه همه
جلب شده! تازه آنوقت بود که بیاد آوردم اعظم زودتر از همه میز شام را ترک
کرد!
- ای وای... اعظم... بزار توضیح بدم... جدا تقصیر من نبود... حواسم نبود
که فقط افراد ئاخل جنگل نمیرن و ممکنه موجود دیگهای هم اونجا باشه...
اعظم...
و همهی این فریادها در حین فرار به سمت خروجی زده میشد!
راوی : شهرزاد
مکان : کتابخانه ی مخفی .
زمان : نصف خاطرات گذشته و اینده .
موضوع : چه گونگی ورودم به قصر و یافتن کتابخانه مخفی .
هفته ای میشود که گذشته است . همه چیز را به او یاد داده ام . بیشتر مکان های مورد علاقه م تغیر کرده است .
خودم نیز چیز های جدیدی برای کشف داشته ام .
زمان شورای انتخابی رسید و پسرک به صورت رسمی وارد لیست شد . اما هنگامی که برای گوی انتخاب درخواست داده بود …
گوی هیچ اثری از هیچ نیرو و قدرتی را اعلام نکرده بود .
به طرز عجیبی بعد از تلاش های خیلی زیاد و حتی توسط بهترین هاله شناسان هم ..چیزی در وجودش یافت نشده بود .
همزمان با ورود ما اتفاقات عجیبی در قصر می افتاد . به طرز مشکوکی همه چیز بهم ریخته بود .
موهای فاطمه در هم رفته بود و گره خورده بود . چند وقتی بود که از اتاقش بیرون نیامده بود .
امیر حسین گویا یه روز تمام در حمام در گیر تلاش برای از بین بردن شامپو ها روی سرش بود …اوطنوری که خودش تعریف میکرد …کف و صابون تمامی نداشته است . و خیلی هم عصبانی و اشفته بود.
گربه های لیرایل در بام قصر یافت شده بود اند .
باغ سیب به کلی سب هایش محو شده بود . و احتمالا از گرسنگی خیلی ها خواهند مرد.
کتابخانه . تمام کتابش هایش یک روز اتفاقی و ناگهانی بر زمین میرزنند …چیدمان و درست کردنش ۱ سالی طول خواهد کشید .
اما بد تر از همه محمد حسین بود …..مرد پیر روزاها بود که باخوشحالی در سال ها میدوید و با جیغ …..اواز میرقصید .
همه چیز عجیب و ناگهانی بود …اما بیشتر از همه مشکوک بود .
اما من کارم اینجا تمام شده است …شبانه از درب فرعی خارج میشوم .
……………………………………
دو سال بعد از فرار شبانه . ( ۲۰ سالگی )
در کوچه خیابان های اطراف ساعتی میشود که پرسه میزنم . غم تمام وجودم را فرا گرفته است . تمام دنیا و اطرافم خرد شده است ….
حس کمبود . حس نیاز …..به سختی با برگشتن مقابله میکنم .
و بعد با صحنه ای در مقابلم مواجه میشوم . دختر بچه ای گریان به بستنی از دست رفته ش نگاه میکند . ….
برادرش بزرگ ترش روبه رویش زانو میزند . ..و در گوشش جمله ای را زمزمه میکند .
- میدونم از دستش دادی . اما تقصیر خودته وقتی که میتونستی تلاش بیشتر برای حفظش نکردی …حالا من یکی دیگهبرات میخرم اما یادت باشه خیلی چیزا تو دنیا فرصت دوباره نداره عزیزم . تا موقعی که میتونی ازشون استفاده کن .
حیرت تمام وجودم را در بر میگرد .
این صحنه تداعی کننده ی گذشته ای دور است . …گذشته ای که من کودکی پریشان به دوستان مرده ام نگاه میکنم .
و پسری که با اخم . ..به من فرصت دوباره ای میدهد .
- میبنی ؟ ازدستشون دادی ..تقصیر خودته میتونستی برای حفظشون بیشتر تلاش کنی …اما نکردی . خیلی وقت پیش بهت گفته بودم باید یاد بگیری چه طوری کنترلش کنی فک کردی میتونی دوری کنی و عادی زندگی کنی ؟
خیلی چیزا فرصت دوباره نداره …نیشخندی میزندو دستانش را به سمتش دراز میکند .
اما من میتونم یه فرصت دوباره بهت بدم .
اشکانم جاری میشود.
با تمام سرعت به عقب و به سسمت قصر حرکت میکنم.
هرچه قد هم بخوام باید با خودم رو راست باشم من نمیتوانم از ان دور شوم من متعلق به اینجام …..زندگی . امید . خانواده . تمام هستیم در انجا قرار دارد . دیگر مقابله با قدرتی که فرا تر از خودم است بی فایده است .
به دروازه ی اصلی میرسم . شخصی منتظر است . به امیر حسین نگاه میکنم . با لبخند روبه رویم ایستاده .
- گفتم میای .
لبخندی میزنم . حق داشت …گفته بود که اخرش به همینجا و همین نقطه میرسم . به دروازه ی ورودی بزرگ نگاه میکنم طاق های بلندی که دو اسب بالدار تونمد ان را بر روی دوش حمل میکنند .
- سوتی میکشم . چه عظمتی . . .
- پشیمون نمیشی .
- امید وارم .
و باهم به سمت ورودی حرکت میکنیم . روبه رویم چمن زاری سبز و باغی سر سبز قرار گرفته است چشمان متحیرم نمیداند کدام یک از این زیبایی ها را اول بنگرد . با ذوق به سمت باغ حرکت میکنم .
- حسابی بهتون خوش میگذره ها …ببین چه کردن . خیلی تغیر کرده زیاددددد.
- یعنی باور کنم خوشت اومده ؟ اگه اینطوره پس باید خودشو ببینی .
چرخی میزنم و حسابی میخندم ….و به سرعت به سمت محل قرار گیری برکه ها و قصر روانه میشوم دلم برای کشف زیبایی ان نیز بی تابی میکند .
- اینجارو ببین یه گلخانه طبیعی ساختیم برای رشد گیاهان دارویی خیلی روش کار کردیم طراحی از خودمه .
به ساختمان درب و داغون اتصالات شکسته و دیواره های ترک خورده نگاهی می اندازم .
- برای این خیلی زحمت کشیدید ؟
اخمی میکند .
-خیلی خوبه که کجاش مشکل داره . تازه همین امروز صبح تمومش کردیم .
- ام هیچی فقط هر لحظه ممکنه بریزه .
- عمرا بریزه …
- حالا میبینم.
سپس به ورودی میرسم …
- این حوضو ببین تازه تعمیرش کردیم دفعه اول که هادی عصابی شده بود از دست سپهر زد خردش کرد . نظرت چیه ؟
- ام خوبه …خوشگله .
- فقط ؟
- فقط اینکه یه زره …..
اما با دیدن صحنه ی روبه رویم از تعجب اشک از چشمانم جاری میشو د . در ورودی اصلی تمام دوستانم ایستاده اند .
…فاطمه به اغوشم می اید .
- خوش اومدی خواهر .
محمد حسین سیب گاز زده ای به سمتم تعارف میکند .
- سیب بزن دخترم . قیافه ام در هم میرود .
- اممممم نه ممنون ….
به دیگران نگاه میکنم افراد جدیدی را نیز در بالکن ها و پنجره ها میبینم ….اما در میان ورودی عزیز ترین دوستانم با لبخند به من نگاه میکنند .
و مطمعنم تا اخرین نفس های زندگیم هر گز ان روز را از یاد نخواهم برد ….
چند لحظه بعد …صدای مهیبی فضارا پر میکند .
حانیه - وای خدای من چی بود .
همه به سمت حیاط پیشتی میدویمممم ….و بله گلخانه ی جدید خیلی شیک فرو ریخته است . نیشخندی میزنم وبرای امیر حسین ابرویی بالا می اندازم …قیافه ی زارش دیدنی است .
- اممم فک کنم باید از همین امروز کارتو شروع کنی شهرزاد .
- چه کاری ؟
- از همین الان مسول کارای داخلی قصری . این را میگوید و مانند باد غیب میشود .
- ها ؟ چی ؟ چی ؟ نه ….صبر کن نهههههه
و فضایی خالی را چنگ میزنم .
.
اینه روبه رویم واضح میشود. دوباره خودم را درونش مبینم . سپس صدای فریاد و جیغ و ناله ی حریر ….و در ادامه فریاد های سپهر را .
-شهرزاااااد کجاییی ؟
از توهم خارج میشوم ….به اینه ی روبه رویم خیره میشوم . دستانی سیاه از ان به مستم حمله ور میشود به سمت در فرار میکنم اما پاهایم از زیرم کشیده میشود و به زمین میوفتم دستان سیاه دور بدنم چرخیده است و از پاهایم مرا میکشد ….
فریاد میزنم . … یکی کمک کنه ….نه هههه
پایه های تخت را چنگ میزنم . میان کشش بدنم و فشاری که به پاهایم وارد میشود تناقضی عجیب ایجاد شده است هرلحظه امکان داشت که شدت درد و فشار پاهایم قطع شود ….
- دیگه نمیتونم .
- شهرزاااااااد باهاش مقابله کن ….نترس .
صای سپهر در اتاق میپیچد .
- چی ؟؟؟
- مقابله کن اینا توهمه …همه اش از ذهن خودته . ازش فرار نکن باهاش بجنگ .
با ترس به سایه های پشتم خیره میشوم . چه گونه میشود که جرعت مقابله با این سباهی را داشته باشم . ..
تاریکی ترسناک و شوم .
دستانم کرخت شده است و دیگر توان مقابله با ان را ندارم . نفس عمیقی میکشم و به ارامی خودم را رها میکنم . ..
با قدرت و پاهایم را جفت کرده و سیاهی مرا مبلعد .
جریان هوایی عمیق به صورتم بر خورد میکند . و بعد همه چیز ارام میشود .
به روبه ریم نگاه میکنم و با چشمان متعجب سپهر و چشمان وحشت زده ی حریر که به من خیره شده اند مواجه میشوم .
در میان تاقی تیره با قفسه کتاب هایی از جنس چوب سیاه قرار گرفتیم .
سپهر در جبه ی شمال شرقی و حریر شمال غربی ایستاده اند و دایره ای دورامان نقش بسته است ….دایره ای مملو از نوشته های عجیب ….
به ان دو خیره میشوم .
- فک کنم بلاخره تونستیم واردش بشیم
به کتاب ها نگاه میکنم و لخبندی موزیانه میزنم . سریعا دفترچه ی یاداشت و نقشه ها ی دستی را از جیبم خارج میکنم .
روز ششم
راوی: رضا
شخصیتها: من، عماد، وحید، سپهر، محمدحسین
بازگشت به قصر، اولین بار اومدن به قصر
همینطور که با عماد میدویدم به دنبال یک چاله میگشتم، همیشه اگر دقت میکردم یکی پیدا میشد، انگار همیشه بر سر راه من سبز میشدند یا من به طرفشان جزب میشدم، به هر حال هیچوقت از این اتفاق ناراحت نشدم، فقط بعد از اینکه برای اولینبار در یکی از آنها افتادم دیگر حواسم را جمع میکردم تا دوباره در آنها نیفتم تا وقتی که... . آها! فکر کردم که یک چاله در یک کوچه که از کنارش رد میشدیم دیدم پس لباس عماد را گرفتم و به سرعت ایستادم. عماد از همهجا بیخبر ناگهان به عقب کشیده شد و پاهایش از زیر بدنش در رفتند و با پشت روی زمین افتاد.
آخ! چه مرگته؟! یواشتر... .
همینطور که نخودکی میخندیدم و به کوچه باریکهای که چند لحظه پیش از کنارش رد شدیم اشاره میکردم گفتم: «فکر کنم یه چاله تو اون کوچه دیدم.»
قیافه اش از ناراحتی جمع شد و درحالی که از روی زمین بلند میشد و پشتش را میمالید گفت: «خب کافی بود بهم بگی.»
چانه ام را با دستم گرفتم و گفتم: «طبق تجربه از وقتی که یه چاله رو میبینم تا وقتی که غیب میشه مدت کمی طول میکشه... .»
باشه بابااا... نگا چه ژست هم گرفته، بریم تا از دست نرفته.
وقتی برگشتیم و وارد کوچه شدیم دیدم طبق معمول چشمهایم درست کار کردهاند و یک چاله وسط کوچهی تاریک وجود داشت. به سمتش رفتیم، اول عماد در چاله پرید و بعد از او من پریدم.
مثل همیشه در نقطهای از جنگل ظاهر شدیم؛ وقتی دور و اطراف خود را بادقت نگاه کردم فهمیدم اینجا همان جاییست که وقتی برای دومین بار وارد یک چاله شدم در آن ظاهر شدم. در کنار یک جویبار که این موقع از سال تازه داشت یخهایش آب میشد و یک درخت کاج شکسته در کنارش که خزهها و گلسنگها روی آن را پوشانده بودند. خاطرات در پس ذهنم به نمایش در میآیند.
پنج سال قبل
از اتوبوس پیاده شدم و شروع کردم به قدم زدن مصافت اندک باقی مانده تا مدرسه. همین که چند قدم برداشتم شروع شد. زمین زیر پایم میلرزید و خشم خود را بر سر کسانی که او را لگدمال میکردند خالی میکرد. تعادلم را از دست دادم و روی زمین افتادم و چند لحظه همانطور ماندم سپس با هر سختی که بود بلند شدم و به سمت یک مکان بازتر از خیابانی که در آن بودم و ممکن بود آنجا هر آن یک ساختمان روی سرم آوار شود دویدم. همینطور که به سمت نزدیکترین فضای باز میدویدم صدای موتور یک ماشین به گوشم خورد، سرم را برگرداندم و دیدم، یک ماشین که با تمام سرعت درحال حرکت بود همین که به فاصلهی بیست یا سی متریام رسید شیشههای یک مغازه در سمت راستش منفجر شد و رانده حول شده و ماشینش به سمت چپ منحرف شد یعنی در سمتی که من درآن سمت در پیاده رو میدویدم و در نتیجه به سمت خود من... . خب از شانس خوب به جای اینکه شوکه شده و سرجایم بایستم به دویدن ادامه دادم ولی متاسفانه به جای اینکه به جلوی پایم نگاه کنم به پشت سر و ماشینی که هر لحظه به من نزدیکتر میشد نگاه میکرم و همین باعث شد تا زن بودن راننده را ببینم اما نبینم به سمت یک چاله میروم پس در آن چاله افتادم، دوسالی میشد که از این چالههای عجیب و غریب دوری میکردم که امروز جانم را نجات دادند.
دوباره در جنگل ظاهر شدم اما نه جایی که بار قبل ظاهر شده بودم، یک جای جدید، اینبار یک جویبار یخ زده از کنارم عبور میکرد و از نزدیکی یک درخت کاج که با توجه به برگهای سبزش به نظر میرسید به تازگی تنهی ضخیمش از شدت سنگینی برف روی ساخهها شکسته است رد میشد و در پشت یک درخت تنومند از دید پنهان میشد.
دور و اطرافم را به دنبال یک مسیر جست و جو کردم اما جز تنههای درختان و زمین برف گرفته چیزی ندیدم که راهی را به من نشان بدهد پس سر جایم نشستم و منتظر شدم تا چند لحظه دیگر دوباره از طریق چاله به همان جایی که بودم برگردم اما وقتی نگاه کردم دیدم چاله رفته بود. تعجب کردم. روی زمین افتادم و برفها را به دنبال چاله زیر و رو کردم اما نبود. زیر لب گفتم: «ممکن نیست، بار قبلی انقد سریع غیب نشد.» بغض کرده بودم و کمکم اشک در چشمانم جمع میشد. میخواستم همان جا بنشینم تا چاله دوباره ظاهر شود ولی از اعماق قلبم میدانستم که چنین اتفاقی نخواهد افتاد. پس اشکهایم را عقب راندم و دوباره به اطرافم دقیق شدم تا راهی برای بیرون رفتن از جنگل و رسیدن به قصری که بار قبل دیدم پیدا کنم ولی اینبار نه از روی کنجکاوی بچگانه بلکه برای نجات جانم در این سرما.
اطرافم را هرچقدر هم نگاه کردم نشانهای ندیدم که به من کمک کند؛ پس یک مسیر انتخاب کردم و در جهت آن شروع به حرکت کردم.
مدتی به راه رفتن ادامه دادم تا اینکه برقی در میان درختان نظرم را جلب خود کرد، پس به سمتش دویدم. هرچه بیشتر میدویدم از تراکم درختان کاسته میشد و نورها بیشتر میشدند تا اینکه به مرز درختان و چمنزار که الآن تبدیل به یک دشت پوشیده از برف شده بود رسیدم مانند بار قبل قصر باشکوه و نورهایی که اطراف آن در حرکت بودند و من را به اینسو راهنمایی کردند، در میان دشت خودنمایی میکردند؛ اما اینبار بهجای پنج سفیدپوشی که بارقبل درباره رنگ تابلو بحث میکردند یک پیرمرد نحیف با اندک لباسی که به تن داشت بر روی زمین نشسته بود و پشت خود را به پایه یکی از تکشاخهای پرنده تکیه داده بود و خود را بقل کرده بود. نزدیکتر که شدم دلم برای پیرمرد سوخت و کیفم را در آوردم و روی زمین انداختم سپس کاپشنم را از تنم خارج کردم و به پیرمرد تعارف کردم و گفتم: «ببخشید اگه سردتونه میتونید از این استفاده کنید.»
وقتی سرش را از روی سینهاش بلند کرد توانستم چهرهی چروکیده و دماغش که از سرما قرمز شده بود را ببینم اما برجستهترین قسمت صورتش چشمانش بود، چشمانی که گذر سالیان بر آنها اثری نگذاشته بود و شور جوانی درونشان پیدا بود. لبخندی زد و با شوری بچگانه گفت: «کاملا به موقع اومدی.» سرم را اندکی کج کردم و جواب دادم: «یعنی شما منتظر بودید یه نفر بهتون یه کاپشن تعارف کنه؟» لبخندی زد و گوشه چشمانش بیش از پیش چروکیده شد و گفت: «نه؛ منتظر خودِ تو بودم.» چشمانم گرد شد و گفتم: «اما اصلا قرار نبود من اینجا بیام، اگر امروز زلزله نمیومد و اون ماشین به طرفم... .» نگذاشت حرفم را کامل کنم و گفت: «هرکسی داستانی داره و همه به نحوی هدایت میشن؛ اینکه تو چجوری اومدی اینجا مهم نیست، اینکه تو الآن اینجایی مهمه.» سپس اشارهای به کیفم کرد و گفت: «کیفت رو بلند کن، بیا بریم داخل حتما سردته.»
کیفم را بلند کردم و روی شانهام قرار دادم، کاپشنم را نیز در همان دستم گرفتم و به سمت پیرمرد برگشتم. پیر مرد دستش را پشت کمرم گذاشت و با هم به طرف درب ورودی قصر حرکت کردیم. چند قدم بیشتر نرفته بودیم که پیرمرد انگار چیزی یادش آمده باشد ایستاد و به من گفت: «راستی، پاستیل همراهتِ؟» دستم را درجیبم کردم و یک بسته پاستیل که صبح سر راه خریده بودم در آوردم و با تعجب به پیرمرد دادم و گفتم: «شما از کجا میدونستید؟» جوابم را نداد و بسته پاستیلها را از دستم قاپید و آن را باز کرد و یک پاستیل در دهانش انداخت و گفت: «نمیدونم چرا چند وقته انقدر به پاستیل علاقه پیدا کردم و طعم اینها هم فوقالعادهس.» و چشمانش را بست و پاستیل را به آرامی جوید سپس چشمانش را باز کرد و با احترام جدیدی به من نگاه کرد و گفت: «تو دقیقا همون کسی هستی که دنبالشم.» و من را وارد زندگی جدیدم کرد... .
زمان حال
بعد از چهار سال دیگر برای پیدا کردن قصر فقط باید به احساساتم مراجعه میکردم و آنها همیشه راه درست به سمت قصر را به من نشان میدادند.
همینطور که با عماد به سمت قصر میرفتیم درباره کار امروزمان حرف میزدیم.
پسره قیافهش خیلی خنده دار شده بود وقتی یهو یکی از کپیام رو انداختم جلوش... .
آره؛ اون پیرزنه هم خیلی خوب بود، داشت با واکرش راه میرفت یهو بوم! پسره با دوچرخهش خورد بهش... .
عماد از خنده دولا شد و گفت: «پیرزنه تا نیمساعت داشت نفرینش میکرد.»
البته احمق جون بهت گفتم یکم دوچرخه هه رو منحرف کن که بخوره به اون دختره که داشت با گوشیش کار میکرد و با دوست پسرش شر و ور میبافتن.
عماد چشمهاشو تنگ کرد و گفت: «تو داشتی پیامهاشونو میخوندی؟»
آره خب، از اون ارتفاع قشنگ میشد پیاماشونو خوند که برا هم عشقم و عزیزم هی رد و بدل میکردن.
تو به حریم شخصی اعتقادی نداری؟
مشکل خودشه میخواست حواسش باشه کسی از بالا گوشیشو نتونه بخونه.
اون از کجا میدونست که یکی مث تو داره از طبقه پنجم ساختمون پیاماشو میخونه؟
یعنی داری میگی که الآن تو نارحتی؟
با لبخند گفت: «نه؛ حالا چی میگفتن؟»
هیچی؛ فقط اراجیف.
دستم را دراز کردم و شانه عماد را گرفتم و گفتم: «راستی با وجود اینکه همیشه همه چیز اونطوری که پیشبینی کردیم پیش نمیره اما حواست باشه بار بعدی مثل امروز نشه؛ امروز ممکن بود اون بچه هه که افتاد وسط جاده بمیره. اگه اون پسره از قدرتش استفاده نمیکرد و نجاتش نمیداد کارش تموم بود ولی به هر حال اون اتفاقی که باید میفتاد افتاد و چیزی که تو دفترچه محمدحسین نوشته شده بود برا پسره پیش اومد پس بقیهش به ما ربطی نداره.»
سری تکان داد و ادامه مسیر در سکوت گذشت.
وقتی به دروازه رسیدیم به عماد گفتم: «صبر کن برم بیارمشون بیام.» و دوباره درون جنگل برگشتم. مستقیم به طرف جایی که وسایلمان را معمولا قبل از بیرون رفتن مخفی میکردیم رفتم؛ چند شاخه را از روی یک شکاف درون یک تخته سنگ کنار بک بوته تمشک وحشی و یک درخت با تنه سفید رنگ برداشتم، سپس کاتاناهای عماد و سپر خودم را از درون شکاف بیرون آوردم و به سمت دروازه برگشتم.
عماد همانجایی که او را ترک کرده بودم ایستاده بود و منتظرم بود.
شمشیرهایش را به سمتش پرت کردم و او آنها را به کمرش بست. خودم هم دستم را از بند چرمی سپرم رد کردم و دسته وسط سپر را در مشت گرفتم.
ما دو نفر هیچوقت بدون این وسایل وارد قصر نمیشدیم؛ به دو دلیل: اول اینکه شمشیرهای قرمز عماد و سپر سیاهرنگ من که طرحهایی باستانی به رنگ نقرهای رویش حک شده بود و در لبه هایش زائدههای تیزی داشت به ما جلوهای با ابهتتر میداد و دوم اینکه در قصر پیشتاز هیچوقت نمیشود پشبینی کرد چه اتفاقی میافتد پس همیشه باید آماده هر اتفاقی باشیم.
وقتی وارد قصر شدیم از قیافهی ساکنان قصر معلوم بود که اتفاقی افتاده است و به نظر اتفاق خوبی هم نبوده است.
سپهر را دیدم که در گوشهای ایستاده و به جمعیت پیشتازیان نگاه میکند و احتمالا ذهنهایشان را میخواند، به سمتش رفتم و پرسیدم: «سلام، چه خبره؟ انگار یه اتفاقی افتاده.»
سپهر به من و عماد که چند متر آنطرفتر ایستاده بود نگاه کرد و گفت «سلام؛ چه عجب، بعد از مدتها شما دو نفر پیداتون شد، چند روز نبودین.»
جواب دادم: «سرمون شلوغ بود، آخه باید یه چندتا از پروژههایی که بهمون داده بودن رو انجام میدادیم که یکم طول کشید.»
سپهر ابرویی خم کرد و گفت: «این پروژههایی که شما انجام میدید چیَن؟ چرا یهو چند روز غیب میشید بعد پیداتون میشه میگید پروژه داشتیم؟» و چشمکی زد.
ترفند سپهر جالب بود، اول کاری میکرد که به چیزی که میخواست فکر کنیم و بعد بازوهای هیبت اثیریاش که مانند بازوهای هشتپا بود را به سمتمان میفرستاد و ذهنمان را کاوش میکرد. البته این چیزی بود که من میدیدم و تا وقتی که چیزی را نبینی نمیتوانی از جلو آن جاخالی بدهی. پس هر بار که سپهر میخواست ذهنم را بخواند میدیدم که بازوها به سمتم میآیند و از جلویشان جاخالی میدادم پس درحالی که ادا و اطوار در میآوردم و یکجا بند نبودم گفتم: «کار خاصی نمیکنیم؛ الآن یه کار فوری برام پیش اومد ببخشید باید برم.» و به سمت عماد رفتم و دستش را گرفتم و از آنجا در رفتیم.
شنیدم که سپهر پشت سرم میگفت: «بدو نریزه!» و سپس هم درحالی که صدایش از شدت خنده میلرزید گفت: «امروز فقط همینو کم داریم.»
من و عماد با هم به سمت راهپله رفتم اما به جای اینکه مانند همه بالا برویم پایین رفتیم؛ یعنی به سمت زیر زمین. شاید احمقانه باشد که آدم دخمههای زیر قصر را به اتاقهای مجلل بالا ترجیح دهد اما ما فقط یک دخمه را انتخاب نکرده بودیم، بلکه یک سالن بزرگ را مخصوص خودمان برداشته بودیم که کسی از وجود آن مطلع نبود مگر ما دو نفر.
وارد راهروی زیر زمینی که شدیم اندکی دیگر راه رفتیم تا به تابلویی رسیدیم که صحنهای از حلق اویز کردن چندیدن کودک را نمایش میداد، برگشتیم و به دیوار رو به روی تابلو نگاه کردیم. مجموعهای از سنگهای چیده شده بر روی هم که هیچکدام از آنها با دیگری تفاوت نداشت مگر اینکه چشمهای من را داشته باشید و یا بدانید دنبال چی میگردید. عماد جلو رفت و یکی از سنگها را به داخل فشار داد سپس یکی دیگر و یکی هم بعد از آن آنگاه عقب آمد و به نتیجه کارش نگاه کرد؛ ابتدا بخشی از دیوار داخل رفته و سپس کنار رفت و راه ورود به سالن شخصیمان باز شد.
اینجا وقتی آن را از روی شانس پیدا کردم یک انبار بود البته به جز تعدادی خرت و پرت و چند کارتن در گوشهای، خالی بود پس بعد از مدتی که به کمک جنهای خانگی دو تخت خواب و یک جفت مبل راحتی بزرگ و چرمی به رنگ سبز تیره اینجا آوردیم و همچنین یک حمام و یک دستشویی در آن ساختیم تبدیل به بهترین مکان برای ما دو نفر شد. البته کامپیوترها، تلوزیون بزرگ، سیستم صوتی غولآسا و سایر وسایل تفریحی مانند سبد بسکتبال و میز پینگ پونگ هم تاثیر بسزایی در راحتی این مکان داشت.
وارد که شدیم اول چراغها را روشن کردم و بعد سپرم از دستم خارج کردم و آن را روی خرت و پرتهایی که از ابتدا در اینجا بودند و همین سپر و یک سری چیزهای عجیب غریب دیگر را از میانشان پیدا کردیم گذاشتم. عماد هم همین کار را با کاتاناهایش کرد و بعد از آن به سمت تختش رفت و خود را رویش پرت کرد و گوشیاش را از جیبش در آورد و گفت: «اول تو میری حموم یا من برم؟»
خمیازه ای کشیدم و گفتم: «تو برو تا وقت شام چند ساعت باقی مونده، من یکم میخوابم بعد که بیدار شدم میرم حموم.» پس پیراهن چهارخانه قرمزم را در اوردم و در کمد کنار تختم در انتهای سالن انداختم و با شلوار جین و تیشرت خاکستری روی تخت ولو شدم.
عماد بلند شد که به سمت حمام برود که به او گفتم: «راستی، دو ساعت دیگه بیدارم کن. اگر هم رفتی بیرون ببین چرا همه اینجورین و خودت هم سمت سپهر نرو یکی از کپیاتو بفرست سمتش که نتونه ذهنتو بخونه، امروز حسابی کنجکاو شده.»
همینطور که از کنار مبل راحتیاش رد میشد یک بالشت از رویش برداشت و به سمتم پرت کرد و گفت: «بگیر بکپ بابا، چقدر حرف میزنی... .»
بالشت عماد را با دست در هوا گرفتم و به سمت خودش برگرداندم و سرم را روی بالشت گذاشتم و پتویم را روی سرم کشیدم تا خواب به آرامی ذهنم را برباید... .
در حال نوشتن. شنبه اماده میشه
........................
آرمان.
پنج ماه و نیم قبل از روز اول
زمان: حال
مکان:دِرسدِن . جمهوری فدرال آلمان
فنجان را پایین اوردم و به صفحه لب تابم خیره شدم. یا اسکایپ کبیر!
مگر اینکه این اسکایپ دردی از من درمان میکرد!
تماسی با خانه گرفتم. معمولا با توجه به اختلاف زمانی هم بیشتر مواقع تماس ما تو همین زمان بود
دوباره امتحان کردم. دوباره. دوباره. و یکدفعه، آن صدای دلنشین پدرم به گوش رسید. چرا همیشه اول صدا میومد؟ یک احوال پرسی مختصر و یک شرح حال کوتاه. همانطور که به سوالات مادرم در مورد درس و مشقم توضیح میدادم به صورت برادرم نگاه میکردم. آه. چقدر بزرگ شدهه...
یکم دیگه گپ زدیم و تقریبا از همه دری صحبت کردیم تا رسیدیم به همان نقطه ی مشترک در تمام تماس های تصویری! لحظه خاموشی طرفین. چند ثانیه ای در سکوت سپری شد تا اینکه پیشخدمت برای تمیز کردن میز آمد. یه اسپرسو دیگه سفارش دادم و یه خدافظی مختصر دیگه. مثل همیشه.
دوسال اول خیلی سخت بود. زبان مشکل آلمانی. فرهنگشان. نظم فوق العادشان. و البته بسیاری صفات دیگر ولی خب الان دیگه خیلی عادی برام شده. به قولی میشه گفت هر کسی که تبعه یه کشور دیگس فقط فرهنگ آون کشورو یاد نمیگیره به نوعی جزئی از آون فرهنگ میشه. اسپرسو رو تموم کردم و انعام پیشخدمت رو گذاشتم و از کافه خارج شدم. توی ایستگاه اتوبوس منتظر موندم. طبق چیزی که مانیتور ایستگاه نشون میداد 3 دقیقه تا اتوبوس بعدی مهلت داشتم. سه ساعتی با تاریکی هوا فاصله داشتم و آسمان نسبتا ابری بود. وضعیت هوا رو چک کردم و یکم امیدوار شدم که امروز حداقل یه تمرین با خیال آسوده در پیش دارم. آه. تمرین... یک عادت قدیمی که با خودم از ایران آورده بودم. تقریبا از ماه دومی که آومده بودم اینجا از دبیرستان خسته و کوفته میومدم به این کافه و این ایستگاه اتوبوس و بعد هم خونه. تا اینکه یک روز یک اتوبوس اشتباه سوار شدم و بعد هم به دنبال همان حس کنجکاویم برای اینکه ببینم آخر مقصد کجاست نشستم و اونجارو پیدا کردم. بیرون از شلوغی و درسدن یک جاده ی سرسبز و چندین هکتار مرتع. هیجانی وصف نشدنی! مثل همیشه بطور غریضی اولین جمله ای که به ذهنم رسید این بود که ژووون اینجا جون میده برا تمرین!
بالاخره اتوبوس میرسه. سوار میشم و منتظر میشم.
جنب و جوش این شهر مثال زدنیه ! هیچ وقت هم خسته نمیشه و لحظه ای متوقف نمیشه! با توجه به تاریخ مخوفش(اشاره به بمباران آون توی جنگ جهانی دوم) پیشرفت بسیاری کرده و اینم یکی از همون ویژگی های مثبت آلمانی هاست! شاید همین ویژگی بود که وقتی میخواستم برای مهاجرت و تحصیل دبیرستان اقدام کنم این کشور رو انتخاب کردم. به هر حال بالاخره به مقصد میرسم و از اتوبوس پیاده میشم. یه پیاده روی حدود ده دقیقه ای به سمت شمال میکنم تا آنجایی که دیگه جاده در دیدرس نباشه و میرسم به همون جای همیشگیم خط از دکل های برق در امتداد افق با آون سیم های بلندشون . طبق همیشه با تمرینات نرمشی شروع میکنم. از وقتی که این علاقه عجیب به ورزشای رزمی در من به وجود اومد تلاش بسیاری کردم که به این نقطه برسم. تقریبا همه ورزشی کار کردم. همیشه به این اصل معتقد بودم که هیچ ورزشی اونقدر کامل نیست که بتونه منو قانع کنه که دیگه نیاز نیست یاد بگیرم. درحالی که عرق تمام تیشرتم رو خیس کرده بود نگاهی به آسمان کردم و فهمیدم که وقتشه ...
به دکل نزدیک شدم و شروع کردم به بالا رفتن. اونقدر بالا رفتم تا بتونم به آون منظره دلخواهم برسم. این هم یکی از آون عادت هایی بوذ که اینجا پیدا کرده بودم. تماشای غروب خورشید! واقعا زیبا بود. و بالاخره هوا تاریک شد. شروع کردم از دکل پایین اومدن. احساس کردم چند قطره آب به صورتم برخورد کرد! لعنتی!فقط بارونو کم داشتم!قانون شماره ی یک، هیچوقت به هواشناسی و آون مجریش اعتماد نکن!
شروع کردم به سرعت پایین اومدن که باران هم شدید تر شد. چند متر با زمین فاصله داشتم که قطرات باران باعث شد دستم لیز بخوره ولی در لحظات آخر خودمو نجات دادم. خیر سرم مثلا ورزشکارم!
وقتی پایین اومدم یه نفس راحت کشیدم و شروع کردم به در آوردن لباسم که الان خیس خیس بود. دنبال ساکم گشتم که دیدم گزاشتمش بغل دکل. شروع کردم یه تیشرت خشک پوشیدن و در آوردن چترم و تقریبا وقتی که آماده بودم برای حرکت به سمت جاده با دیدن یک صحنه خشکم زد. و با شنیدن صدای آون از جا پریدم! رعد و برق. آوه پسر. همینو کم داشتم! با تمام سرعت سعی کردم از دکل دور بشم و دویدم و دویدم... جریان آدرنالین رو تو تمام بدنم حس میکردم و وقتی که فکر کردم به اندازه ی کافی دور شدم... بوووم
مرگ چه حسی داره؟ درد؟ حس رستگاری؟
من مطمئنم هر حسی که داره این حس رو نداره!
به واقع الکتریسته رو تو بدنم حس میکردم. مچم. کتفم. قلبم. زمان متوقف شد! به واقع قدرت رو حس میکردم. یک لحظه خودم رو ده ها متر اونور تر یک قطره باران حس کردم و بعد ناگهان... زمین خوردم. آوه خدای من این یه معجزس ؟ بدون هیچ آسیبی. چترم تقریبا تکه تکه شده بود و از لباسام دود بلند میشد و نه تنها آسیب ندیده بودم بلکه قدرت رو حس میکردم و یک لحظه با فکر به آون قدرت شمایلی از یک قصر رو دیدم. بعد درب یک ساختمان. یک پیرمرد فروت و بعد! از جا پریدم. خیس ایستاده بودم وسط باران و ماتم برده بود. برگشتم به خانه، لپتاپم رو از کیف در آوردم.. گوگل را باز کردم... انسان های فراطبیعی... نه چیز بدردبخوری نیست... جذب رعد و برق.. بازهم... تا اینکه سر تیتری رو میخونم در باره مرتاض های هندی. یه جرقه. یک تصمیم آنی. نیم ساعت بعدش فرودگاهم ! من همیشه یک آدم منطقی بودم و اینهم یکی از صفاتی بود که تحت تاثیر این کشور به شدت شدید تر شده بود ولی الان بصورت غریضی وارد هواپیما شدم و بصورت غریضی در چهار ماه نیمی از هند رو پیمودم و با مرتاض های بسیاری گفت و گو کردم ولی... هیچی و کمتر از هیچی.
در یک مختصات نا معلوم شروع به حرکت کردم. کیلومتر ها دور از تمدن. هدفم کمرنگ. اراده ام کمرنگ. و با آخرین توان به یک شهر رسیدم. همچنان که دنبال یک رستوران(چیزی که اینجور مواقع هیچوقت پیدا نمیکنید) میگشتم جلوی یک ساختمان متوقف شدم. تقریبا متروکه شکل. یک جرقه و ناگهان، انفجار آدرنالین! حتی نمیدونستم که چند متر آخر را تا در چگونه طی کردم. دستم را روی در فشردم. پیرمرد فروت! در آخرین لحظاتی که داشتم از حال میرفتم پیرمرد گفت:بالاخره... و یکدفعه.. آون از حال رفت! چی شد؟ با ولو شدنش روی زمین تومار طول و درازی باز شد. من اسم خودم رو تشخیص دادم. تقریبا روی تمام اسمهای تومار خط کشیده شده بود پس بصورت غریضی خودکار بیکم رو در آوردم و یک ضربدر روی اسمم کاشتم و با پای چپ وارد ساختمان شدم!(هر هر هر دی
راوی شاعر: محمد رضا
هوایه سردی بود تازه کولاک تموم شده بود این باعث شده بود هوا سرد تر بشه کار خسته کننده ای بود ولی من دلیل خودم رو داشتم برا اونجا بودن این هوا این همه برف و یخ منو آزار نمیداد. من از تو گرم بودم من بخاطر اون اینجا بودم دستم رو دراز کردم مقداری برف برداشتم آب کردم آروم آروم فرستادمش به دهنم همون موقع بود که رسید با اون لباسی که پوشیده بود به سختی راه میرفت گفت : خوشم نمیاد آب رو اینجوری میخوری غیر طبیعیه
این حرفش باعث شد سرفه کنم چند دقیقه وقت لازم داشتم به خودم مسلط شم بعد بهش گفتم: خب وقتی تنها باشم دوست دارم از استعدادم استفاده کنم. این یجور تمرینه گفت: حالا که من اینجام نوبته من تو میتونی بری. به صورتش نگاه کردم چشمایه قهوه ایش منو مجذوب کرده بود غرق نگاهش شده بودم که با گوله برفی که به صورتم خورد به خودم اومدم. گفت: هی تو، چی شده باز هنگ کردی؟ یکم سرخ شدم و مضطرب گفتم:
زمان: روز هشتم
مکان:داخل قصر- متفاوت
راوی: هادی
اشخاص داخل داستان:هادی، سپهر
به آرامی از روی تختم بلند شدم. چندساعتی بود که در اتاق از جایی به جای دیگر میرفتم و سعی در یافتن راه حلی داشتم. نمیدانستم که باید چه کنم. خواب شب گذشته به شدت مرا آشفته کرده بود. آیا میتوانم فقط به یه خواب اعتماد کنم؟ آیا به وسیله یک خواب میتوانم سپر بیاعتمادیام را کنار بگذارم و به کس دیگری درمورد راز هایی که قرار است بعد از مدتها آن ها را به یاد بیاورم اعتماد کنم؟آیا این تصمیم درستی است؟
دیشب مثل همیشه پس از تمرین به اتاقم برگشتم. خوشنود از این که با کمک شهرزاد در به دست آوردن حافظهام پیشرفت میکردم روی تختم دراز کشیدم. قبل از نیمه شب به خواب رفتم و در رویا مردی را دیدم. قیافهاش به شدت آشنا بود ولی او را به درستی به یاد نمیآوردم. چیزی سعی داشت از پس حفاظ تاریک درون ذهنم آزاد شود و او را به من بشناساند، ولی موفق نمیشد. تا این که آن مرد به سخن آمد: پسرم، هادی، حالت خوبه؟
آیا آنچه که شنیدم درست بود؟ آیا آن مرد پدرم بود؟ کسی که در چندسال گذشته اثری از او ندیده بودم و حتی قیافهاش را درست به یاد نمیآوردم. وقتی دید که صحبت نمیکنم گفت: پسرم فقط گوش کن وقت زیادی نداریم. باید هرچه سریعتر همه حرفامو بهت بزنم. بایدخیلی سریع حافظت رو برگردونی. فرصت زیادی برات باقی نمونده، هرچه زودتر باید به خود واقعیت برسی، وقت زیادی نمونده.باید گذشتت رو دوباره در آغوش بگیری و بپذیری. باید خودت بشی. میدونم که داری سعی میکنی به آرومی حافظت رو برگردونی و همین پیشرفتت باعث شده که منو ببینی. ولی بدون که این روند به شدت طولانی و باید تسریع بشه. از ذهن خوان قصر کمک بگیر اون احتمالا بتونه کمکت کنه. ولی اینو بدون کمک گرفتن از اون به معنی اشتراک گذاشتن تمام خاطراتت با اونه. پس باید با اعتماد کامل این کارو بکنی یا برای هدف بزرگتر خودت رو در دستان کسی قرار بدی.
با تمام شدن حرف هایش دستانش را به سمت من دراز کرد. دستانش را در دستانم گرفتم. قطرات اشک بر روی گونه ام جاری شد. حالتی داشتم که برایم جدید بود. دوباره عشق به خانواده را حس میکردم.سرم را بالا آوردم تا به قیافه پدرم نگاه کنم. او درحال ناپدید شدن بود. با خنده ای برلبانش به طور کامل غیب شد و من دوباره در سیاهی فرو رفتم.
آیا میتوانم به سپهر درباره چیزی که از وقتی به یاد دارم به دنبال آن بودم اعتماد کنم؟ آیا به میتوانم به طور کامل شخصیت واقعیم را در اختیار سپهر قرار دهم؟ آیا انقدر از خودگذشتگی در من است؟برای جواب دادن به این سوال های ساعت ها فکر کردم و به سناریو های مختلفی رسیدم ولی آیا این ها کافی هستند؟
از کنار تابلویی که روی دیوار اتاقم است میگذرم . دوباره به عقب برمیگردم و به آن نگاه میکنم. تصویر طعنه انگیزی است. مردان نقاب داری که توانایی بروز هیچ احساسی را از زیر نقاب ندارند حس میکنم که این طعنه قصر بزرگ به من است. من که بی احساس ترین فرد در این جا هستم. و دوباره این جمله شهرزاد به یادم می آید:
مکان:کتابخانه مخفی
اشخاص درون داستان:حریر و شهرزاد و سپهر، مجسمه مردی خشمگین و مجسمه فرشته و شیر(
راوی:حریر
تا چند دقیقه همچنان به هم خیره بودیم. شهرزاد پس از گذشت مدتی سکوت را شکست و گفت:�فکر کنم بالاخره تونستیم واردش بشیم!� این را گفت و دفترچه و نقشه هایش را از جیب خارج کرد.
اما من...من همچنان با هردو دستم دندان های هیولا را محکم گرفته بودم، بعد از حرف شهرزاد تازه به این فکر افتادم که اطرافم را نگاه کنم. سالن وسیعی بود، با کفی صیغلی از سنگی قهوه ای رنگ و گرم.سالنی که سقفی بلند داشت و از هرطرف تا جایی که چشم کار می کرد امتداد یافته بود. دیوار های سنگی روشن، فضا را دلباز ساخته بود. اما چیزی که آن جا را وصف ناپذیر و فوق العاده این ها نبودند بلکه..
صد ها و صدها قفسه کتابی بودند یکی پس از دیگری صف کشیده بودند. قفسه های بلندی که تا نزدیکی سقف امتداد داشت،و چسبیده به هرکدام نردبانی متحرکی بود که متصل به کتابخانه بودند و احتمال لغزشش وجود نداشت.شکوه آن قفسه های سیاهرنگ چوبین، با تزئینات خیره کننده و محسمه های ظریف و زیبا که در هر قسمت کار گذاشته شده بود چند برابر شده بود.با نفسی حبس شده به سمت کتاب ها رفتیم، هرکتابی را که نگاه می کردم موجی از حیرت بر چهره ام می نشست. چطور ممکن بود این مقدار زیاد کتاب را جایی مخفی کنند؟کتاب هایی که مطمئنا می توانستند کمک های زیادی به ما پیشتازان بکنند.
کتار هرقفسه بلند کتاب، دو مجسمه قرار داشت. هر مجسمه شکل منجصر به فردی داشت،مجسمه ای به شکل شیر و مجسمه ای به شکل فرشته قفسه فعلی را ...نگهبانی می کردند.دقیقا به نظر می رسید مجسمه ها محافظان کتاب خانه اند. شیر به شکلی شاهانه لم داده بود و گردنش را با افتخار بالا گرفته بود. به گونه ای نگاه می کرد که مطمئن بودم حواسش به همه چیز هست.
اما فرشته، تمام قد ایستاده بود و بال های بزرگ و با شکوهش بر سرش سایه انداخته بود، کمی سرش خم شده بود ولی چشمانش بالا را نگاه می کرد، لبخند مرموزی که بر لب هایش بود این فکر را به سر بیننده می انداخت که او از رازی خبر دارد که هیچکس نمی داند...
کتاب ها به طرز عجیبی نو به نظر می رسیدند و ذره ای گرد و خاک بر روی هیچکدام ننشسته بود.آن میلیون ها کتابی که با قطر ها، جلد ها و رنگ های متفاوت آنجا صف کشیده بودند اشتیاق عجیبی در دلم بر می انگیختند، دلم می خواد بنشینم و ساعت ها مطالعه کنم...ای کاش که فرصت بود. قفسه های سیاه و چوبی کتاب حاشیه های طلایی زیبایی داشتند، بر روی دیوارها تابلوهایی تصب شده بود که هریک با نور ملایمی روشن شده بود.تمام آن ها آثار باشکوهی از رنگ روغن بودند و تمام آثار فرچه روی آن نشان از مهارت بالای نقاش می داد. رنگ ها روشن و گرم و خطوط دقیق و ماهرانه بودند. نقاشی ها گاهی مردمی را به تصویر کشیده بود و گاهی چهره ای. بسییاری از آن ها نیز تصویری زیبا از طبیعت بودند که از نظر من نظیرشان در بزرگترین گالری ها و موزه های جهانی یافت نمی شد.
نور کتابخانه گرم و روشن بود و تمام فضا را روشن کرده بود. نتوانستم منبعش را پیدا کنم و به نظر می رسید نور فقط حضور داشت، همین.در کناره های تالار چندین کاناپه نرم و راحت گذاشته شده بود و میز های مناسب و کوچکی نیز روبرویش قرار داشت، آن جا برای مطالعه ی آرام و بدون استرس بود. یک موسیقی ملایم ضعیف در پس زمینه به گوش می رسید. مانند نورهایی که بودند و بی منبع می درخشیدند این هم منبعی نداشت، لحظه ای آن را نزدیک تر از ضربان قلبت احساس می کردی و لحظه دیگر مثل خوابی کوتاه دور بود...هرچه بود آرامش بخش و لذت بخش بود و من را به خلسه ای عمیق می برد...میزها و نیمکت هایی هم بودند که به نظر می رسید برای تحقیق کردن عالی بودند. و دیوار ها... دیوار های سنگی روشن. فضا جوری بود که هر مشکلی داشتی در آن آرام می گرفتی.
مجسمه ها ساکت و خاموش بودند اما جوری به نظر می رسند که انگار هر لحظه آماده ایستادن و حرکت کردنند.آن مجسمه مرد قد بلند و عضلانی خشمگین که در میانه سالن بود، به نظر رهبر آن ها می رسید...
سرم را تکان دادم. این چه فکر هایی بود؟ بهتر بود به کاری که برای آن به اینجا آمده بودیم می پرداختیم. روی یکی از دیوارها نقشه وسیعی از کل قصر، به علاوه جاهایی که هرگز آن ها را ندیده بودیم نصب شده بود. مثلا ما هرگز از وجود یک دخمه زیرزمینی بزرگ در زیر قصر خبر نداشتیم، همینطور انبارهای مخفی زیر محوطه قصر. روی نقشه مکان فعلی ما علامت گذاری شده بود و این همان چیزی بود که ما دنبالش بودیم. به سمت آن رفتیم، و با دقت تمام دوازده نقطه را رسم کردیم. همان نقاطی که مقصد انتقال های دیوار بودند. و نقطه سیزدهم، همین مکانی بود که در آن ایستاده بودیم. کتابخانه.
به نقشه خیره شدیم. همه نقاط را رسم کرده بودیم. سپهر گفت:�اینم از این. حالا چی؟
چند لحظه به نقشه خیره شدم. چیزی در آن نقطه ها و نظمشان برای من آشنا به نظر می رسید. گفتم:�شهرزاد...؟یه ایده ای دارم. ببین اگه نقطه هارو به هم وصل کنیم چی میشه.�
تایید کرد.:�اون خط کش روی میز رو بده به من.�
خط اول وصل شد.
خط دوم.
خط سوم.
خط چهارم و خط پنجم.
کم کممی توانستم حدس بزنم که آن نقطه ها در حال تبدیل شدن به چه هستند...اما منتظر ماندم تا خط های بعدی هم رسم شوند. در همین حین بود که ناگهان تصاویر که مدتی بود از آن ها خبری نبود هجوم آوردند.
تصویر اول:نقشه تکمیل شده بود و همان بود که فکر می کردم. بسیار آشناتر از آن بود که اتفاقی باشد.
تصویر عوض شد...سنگ گردی بزرگ و شفاف، که به طرزی ملایم می درخشید.یک گوی غول آسا بود، و به نظر می رسید به رنگ طلایی می درخشد. نقش هایی بر آن حک شده بود که به چشم من مثل خانه های درون کندو زنبورها به نظر می رسید. مرموز بود و عظیم و عجیب...گاهی گرد به نظر می آمد و گاهی بیضی شکل.گاهی شفاف می شد و گاهی مات و طلایی رنگ...وقتی که شفاف می شد می توانستیم گردابی را در آن ببینیم که آهسته می چرخید و می چرخید. گردابی که...
تصویر بعد من و شهرزاد و سپهر را نشان می داد، در امتداد یک راهرو بلند. راهرو تنگ بود و تاریک و پایانی برایش دیده نمی شد...
از تصاویر بیرون کشیده شدم و بلافاصله به نقشه و نقطه های متصل نگاه کردم.
بلافاصله و بی مکث گفتم: من میدونم این چیه. این...فورس اعظمه.
شهرزاد و سپهر با نگاهی گنگ به من نگاه کردند، ناچارا توضیح دادم: یکی از صورت های فلکیه، که به شکل اسب بالداره. البته اینجا نقطه سیزدهم اونو تبدیل کرده به اسب تک شاخ بالدار.
در مورد این صورت فلکی افسانهای قدیمی وجود داره که میگه پگاسوس یا اسب بالدار آسمان همون اسبی بود که پرسیوس یا برساوش سوار بر اون معشوقش یعنی آندرومدا رو از دست هیولای دریا نجات داده میده.
سپهر ابرویی بالا می اندازد: جدا حریر؟ طالع بینی؟ نگو که همه پیشگویی هات طالع بینیه! ببینم کف بینی بلدی؟فال قهوه چطور؟
چپ چپ نگاهش می کنم ولی قبل از اینکه جوابش را بدهم شهرزاد پس گردنی محکمی به او می زند و ساکتش می کند! خب، همین برای من کافیست!!!
رو به شهرزاد می کنم: آها و یه چیزی. این صورت فلکی تا اونجایی که من می دونم ساعت نه شب شروع میشه، یعنی تو آسمون دیده میشه.پس...
خیلی جدی به من نگاه می کند، سپهر هم با جدیت جمله من را کامل می کند:�پس باید عجله کنیم.
روز هشتم،
#A new prelude to story
موضوع:
پس از 4 روز بیهوشی، سر انجام ملاقات با او
اشخاص درون داستان:
امیرکسرا، حریر و . . . او
میدانستم بیهوشم، از روی اینکه میتوانستم صداها را بشنوم ولی چیزی نمیدیدم فهمیدم.
از دو روز پیش حس میکردم سبک تر شدم و فشاری از روی سینه ام برداشته شده. آیا همه اینطور بودند؟ آیا من هم مرده بودم یا درحال مرگ بودم؟
به یکباره یاد دیالوگی در فیلمی افتادم که در آن مرگ به هیبت یک انسان پشت سر یکی از شخصیتهای داستان گفت؛ فکر میکنی تموم شد؟ اشتباه میکنی هیچوقت نمیتونی مطمن باشی که تونستی از من فرار کنی!
نمیدانم چه ربطی به موضوع داشت اما این را به یاد داشتم.
کم کم صدای خس خسی در اتاق شنیدم، و بعد صدای پت پت.
دردی در سینه ام شکل میکرد که میخواستم از آن فرار کنم اما نمیشد.
صدای خس خس متعلق به خودم بود، و صدای پت پت متعلق به قلبم، حس میکردم دارم به داخل چیزی کشیده میشوم.
به داخل جسمم، شاید احمقانه باشه ولی من هیچ نوری ندیدم! هیچی چیزی که بنی بر تایید حرف دیگران که میگفتند برای لحظاتی آن دنیا را دیده اند. البته شایدم هم به این خاطر بوده که من فقط بیهوش بودم و تمام این افکار توهم من بوده اند.
حس کردم کنترل دستم را دارم. انگشتانم به آرامی تکان خوردند و پلک زدم. در درمانگاه بودم و اتاق سفید بود و نور شدید باعث شد برای مدتی چشمانم را تند باز و بسته کنم.
وقتی حواسم کاملا به جا آمد خودم را برهنه روی تخت دیدم.
فورا از ترس بی فکر به اینکه دقایقی قبل بیهوش بودم جهشی زدم و پشت تخت قائم شدم، هر لحظه ممکن بود کسی از راه برسد و منو در این وضعیت ببیند.
سپس از ترس خشکم زد! اصلا چه کسی لباس های منو درآورده بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟
در همین لحظه جواب جلوی چشمانم ظاهر شد.
جنی پشت سرم ایستاده بود و با تعجب به من که پشت تخت قایم شده بودم نگاه میکرد.
لباسهایم را پوشیده بود و داشت برای خودش در آینه فیگور میگرفت که من بیدار شدم! تقریبا در لباسهای من گم شده بود! آستین ها را چند بار بالا زده بود و پاچه ها ی شلوار تا نیمه روی زمین بود. به سمتش رفتم و با عصبانیت روی هوا بلندش کردم. لباسها را با خشونت از تنش در آوردم و آنها را پوشیدم.
-فقط یبار دیگه با من از این شوخیا بکن تا تیکه تیکه ات کنم بندازمت جلوی گربه های خیابون!
برای مقابله با تهدیدم هیس هیسی کرد ولی به سرعت از اتاق خارج شد.
به تقویم کنار میز نگاهی کردم، تقریبا چهار روز بود که بیهوش بودم ولی حال خیلی خوبی داشتم... بطرز عجیبی سرحال بودم و حس میکردم روی قدرت هم تاثیر داشته، آخر این بچه جنی که بلند کرده بودم تقریبا 12 کیلویی وزن داشت.
به دستم نگاه کردم، زخم خوب شده بود اما جایش مانده بود، خطوط بنفش زشتی جای لبه های زخم را گرفته بودند. مهم نبود این چیزها در این قصر طبیعی بود. آخرین نگرانی من زیبا بنظر رسیدن بود.
در همین حین به سمت در رفتم که ناگهان کسی آنرا باز کرد و داخل آمد.
حریر بود.
اما نه آن حریر همیشگی.
- حریر! چیزی شده؟
- خیلی چیزا
-منظورتو نمیفهمم.
از داخل جیبش شیشه ای کوچک بیرون آورد که تقریبا به اندازه ی یک قاشق مایع سبز رنگی در آن بود.
-این چیه؟
-دلیلی که براش اومدم. باید بخوریش.
-چی هست؟
-بهم اعتماد داری؟
-حریر این چه حرفیه چرا اینجوری حرف میزنی؟چیشده؟
-داری؟
-آره بهت اعتماد دارم.
-پس نپرس، فقط بخورش.
تا بهم نگی چیشده نمیخورمش.
-از این سخت ترش نکن، بخورش وگرنه بزور بهت تزریقش میکنم.
- دیوونه شدی حریر؟ چت شده؟ چرا چرت و پرت میگی؟ بیا بریم بیرون هوا بخوریم...
وقتی به سمتش رفتم خجرشو از زیر لباسش در آورد تقریبا داشت اونو تو شکمم فرو میکرد که من پریدم عقب.
- این دیوونه بازیا چیه؟
- میخوای بدونی؟
-آره
- بهت میگم اما قبلش یه چیزی بگو بهم. حاضری منو بکشی؟
- واقعا حالت بده حریر . ..
- طفره نرو اگه میخوای بدونی جوابمو بده. حاضری منو بکشی؟
- معلومه که نه!
-حاضری حانیه رو بکشی؟ فاطمه، مجید، امیرحسین و بقیه پیشتازیا رو؟
- احمق نباش چطور ممکنه خونوادشو آدم بکشه؟
- اما تو اینکارو میکنی.
- چرا اینو میگی؟ پیشگویی؟...ممکنه ازاون الکیا باشه که بهم میگف...
وقتش رو برای جواب دادن به من تلف نکرد. جلو اومد و دستاشو بالا آورد و گیج گاهم رو با دو دستش گرفت. تصاویری که دیده بود به ذهنم هجوم، اینبار حریر مصمم بود و انگار دیگر یاد گرفته بود از دفعه ی قبل که چطور تصاویر و ارتباطش را کنترل کند و آنها را سریع و ساده به دیگران همانطور که میدید نشان دهد.
مدتی در آن حالت ماندیم و من در دنیای تصاویری که حریر نشانم میداد غرقه شده بودم.
بالاخره تمام شد. دستهای حریر شل شد و پایین افتاد، اینکار بخش زیادی از انرژی اش را گرفته بود، اورا گرفتم و روی تخت نشاندم.
اشک از چشمانش سرازیر بود.
شاید اگر من هم شوکه نمیشدم همینطور اشک از چشمانم سرازیر میشد. اما من در شوک بودم. و در ماتم.
هیچ کلمه ی دیگری بینمون رد و بدل نشد.فقط نگاه غمگینی که به هم داشتیم خودش گویای هزاران ناگفته بود.
دنیا مثل آوار به سرم فرو ریخت.
حریر پیشگویی ای را دیده بود که هردو میدانستیم امکان رخ دادش کاملا قطعیست. تصاویر مارا قانع کردند. هیچ شکی وجود نداشت.
پیشگویی این چنین بود:
اوست ک اهدافش را فراموش خواهد کرد، کسی ک تباهی به وجودش نفوذ کرده. شاید دربرهه ای خوب باشد اما سنگر و افرادش را در آتش کینه و خدمت به ارباب تاریک خود نابود خواهد کرد . . . خادم اهرمن بر دست خود نشان را حمل میکند.
وقتی جمله را دوباره بیاد آوردم ناخودگاه به زخم کریه روی دستم نگاه کردم، حریر هم به آن نگاه میکرد.
من بر دستم نشان ارباب سیاه را داشتم.
من خادم اهرمن بودم.
حریر با صدای ناله مانند و بسیار آرامی گفت
- متاسفم... من واقعا...
به سمت شیشه رفتم و آنرا برداشتم و رو به حریر کردم
- سم؟
- قوی و مهلک، بدون درد.
در آن را باز کردم و آن را بوییدم. بوی مرگ میداد.
- از اینجا برو، نمیخوام تو هم توی دردسر بیوفتی، خودم انجامش میدم.
- تا یک ساعت آینده کسی نمیاد. حتی جنی رو که حانیه بالا سرت گذاشته بود هم به این زودیا نمیاد. اثر سم هم تا چند ساعت دیگه از بین میره. هیچ کس علتشو نمیفهمه.
- پس . . . میتونم چیزی ازت بخوام؟
- هرچی که باشه.
- پیشم بمون. مطمن نیستم تنها مردن خوشایند باشه.
- تا آخرش.
قطره اشکی از سر سپاس از گوشه ی چشمم به پایین لغزید. حریر از روی تخت بلند شد و من روی آن دراز کشیدم.
شیشه را به لب بردم و تمامش را فورا قورت دادم.
توقع نداشتم شیرین باشد اما بود. خوشمزه بود. مرگ لذیذ بود.
حریر کنارم بود اما من دیگر حضورش را حس نمیکردم.
صدای سوتی در سرم بود که باعث میشد هیچی نشنوم. آرام آرام سرم گیج رفت. خواب خیلی سریع به سمتم حجوم آورد و قبل از آنکه بفهمم چشمانم بسته شد. دیگر تپش قلبم را حس نمیکردم.
دیگر تنفسم را حس نمیکردم.
مهم نبود. دست کم دیگر دوستانم را به اهرمن تقدیم نمیکردم. دست کم از من به بدی یاد نمیشد.
و سیاهی.
حسی در شکمم بود. شکمم که میدانستم دیگر مادی نیست.
انگار طنابی به دور شکمم بسته شده بود و با آن داشتند مرا میکشیدند. طناب بلندی بود و به سرعت مرا به ابتدای خودش میکشید.
و در گذر ثانیه ای، شاید هم سالی، دیگر چیزی نمیدیدم و حسی نداشتم که برایم زمان یا چیزی معنا یابد.
تنها حس مکیده شدن به چیزی را داشتم.
و بعد تمام شد. همه جا خاکستری بود. زمین ترک های خشکی داشت، آسمان گرفته بود و هیچ نوری وجود نداشت. بجای ابر دود های سیاه و زشتی در آسمان بود. درختان خشکیده با شاخه های تیز و درهم تنیده در جای جای این مکان بودند.
به یاد جمله ای افتادم؛ فکر میکنی تموم شد؟ اشتباه میکنی هیچوقت نمیتونی مطمن باشی که تونستی از من فرار کنی!
حالا معنایش را درک میکردم و میدانستم حقیقت است. من فکر میکردم با رهایی از کمای 4 روزه ام همه چی تمام شده ولی چند لحظه بعد . . .
و اکنون من دیگر به قصر پیشتازها تعلق نداشتم.
من مرده بودم و حالا جزئی از این دنیا بودم.
بخشی از دنیای مردگان.
ادامه این داستان با حریر