Header Background day #31
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

زندگی پیشتاز | دور نخست | «قصر»

115 ارسال‌
39 کاربران
1341 Reactions
21.5 K نمایش‌
karman
(@karman)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
شروع کننده موضوع  
سلام دوستان؛

اولین تاپیک داستان گروهی برای اولین بار در سایت زندگی پیشتاز!

خب قبل هر کاری حتما قوانین این قسمت رو مطالعه کنید؛

توصیه‌های نویسنده:

۱- سعی کنید شخصیت‌های خودتون رو منحصر به یک قدرت کنید

۲- جادوگر و فوق قدرتمند نداریم! شخصیت‌های داستان چیزی شبیه به شخصیت‌های X-men است.

3- نویسنده اجازه داره متن شما رو در صورتی که مشکلی در قالب داستان پیش میاره ویرایش کنه

((200))

4- اجازه ی کشتن شخصیت‌های داستان رو ندارین(پیشتازی هارو بقیه مجازه هرکیو خواستین بکشین خونشون حلاله!((200)))

توجهات شما:

1- مسئول بخش می‌تونه براساس خط فکری که برای داستان ایجاد کرده تغییراتی رو در داستان ایجاد کنه و سایر نویسندگان داستان گروهی جزئیات رو خواهند نوشت و به اون کمک می‌کنن تا داستان تموم بشه

2- از اونجایی که پرسیده شد باید بگم به مرور خودتون حقایقی درمورد داستان رو خواهید فهمید و لطفا زود درباره‌ی پایان داستان قضاوت نکنید!((207))تالارگفتمان 1

3- هرکس می‌تونه یک پست در تاپیک بزنه و تا وقتی دست کم یک پست از طرف دو نفر دیگه ارسال نشده باشه اجازه نداره پست جدیدی ارسال کنه

4- قبل از ارسال پستتون درباره قدرتون ترجیحا با ناظر بخش صحبت کنید که احیانا اِشغال نشده باشه!

5- بعد از اتمام دور اول که درباره‌ی معرفی افراد قصر و داستان‌هاشون توی قصره سری‌های جدید داستان بنا به استقبال شما اضافه خواهد شد تا در نهایت داستان‌های اساسی هردور به عنوان داستان بلند سایت زندگی پیشتاز دراختیار عموم قرار بگیره.

6- زندگی بیرون از قصرتون رو هم می‌تونین شرح بدین کلا دراختیار خودتونه

به نام خدا

چهارصد هزار سال پیش چیزی به اسم زندگی یا دنیا وجود نداشت.

کهکشانی که ما امروز آن‌را به این اسم می‌‌شناسیم؛ کهکشان راه شیری، فضایی مطلقاً خالی بوده و هیچ روشنی‌ای در خود نداشت.

تا کولون‌ها آمدند. (colon)

پنج تا بودند که درمیان فضاهای خالی سفر می‌کردند. روشن‌تر از چیزی بودند که ما آن را خورشید می‌نامیم.

موجوداتی از نور حقیقتی، چیزی که اکنون ما به گوشه‌ای کوچک از آن، نور می‌گوییم!

به طور ناگهانی در تاریکی آنجا ظاهر شدند. چهره‌های نامعلومی داشتند و برایشان ظاهر و جنسیت بی‌معنی بود. همه یکی و درعین حال از هم جدا بودند. ولی فکر و رفتارشان همه یکی بود، همه‌ی آنها درواقع فردی بودند که ما امروزه آنرا ویگا(viga) می‌نامیم که به زبان باستانی نیو‌ها (new) به معنی خالق است.

کولون‌ها در تاریکی می‌درخشیدند و با نور حقیقی خود آن‌جا را روشن کرده بودند. شاید از خود بپرسید که چطور در نیستی جسمی برای روشن شدن وجود داشت؟ جواب این سوال را امروز می‌دانیم، وقتی ویگا به آنجا رسید درواقع انگار حیات تمام آن‌جا را پرکرده بود. وجود آن‌ها تا بی‌نهایت ادامه داشت.

کولون‌ها همگی در تاریکی صبر کردند. تصمیم گرفتند تا اشعه‌ی وجود خود را در آن مکان باقی بگذراند. تمام آن‌ها داشتند به یک چیز فکر می‌کردند.

و اینگونه بود که کهکشان راه شیری توسط ویگا ایجاد شد.

زمانی ک قصد ترک کردن آنجا را داشتند یکی از کولون برای بار آخر به کهکشان نگریست و بخاطر اتصال جدایی ناپذیرشان؛ چهار کولون دیگر نیز به افکارش پی بردند.

کهکشان هیچ‌کدامشان را راضی نکرده بود.

برای همین یکی از سیاره‌های آن را برگزدیدند.

زمین را.

کولون‌ها به هیبتی بسیار کوچک به ابعاد یک انسان روی سیاره زمین ظاهر شدند. در حالی که زمانی وجود نداشت چراکه چیزی برای سنجیدن آن نبود، روی آن قدم زدند تا درنهایت محلی را انتخاب کردند.

محلی برای شروع.

و اینگونه بود که ویگا، دروازه‌ی زندگی را بناکرد(life gate)

دروازه ی زندگی طاقی سنگی بود سنگی سفید، طاقی که بلندی آن به 50 متر میرسید و درون آن نور سفید خیره کننده‌ای در جریان بود. سطح دروازه مثل آب بود ولی نورهای جذاب زیادی در آن شناور بودند. ویگا از ساخته‌ی خود راضی بود.

دروازه‌ی زندگی پیوندی به جایی نامعلوم بود که به آن پردیس(paradise) می‌گفتند. حتی کولون ها هم نمی‌دانستند که منشاء پردیس چیست. ماهم درک درستی از آن نداریم ولی اطلاعتی که از نیو‌ها و کولون ها به جا مانده به ما اطلاعات بسیار کمی درباره ی آن می‌دهند. تنها یک نقاشی از آن داریم و فقط همین را می‌دانیم که زندگی از آنجا آغاز شده و هرچیزی که از آن به اینجا وارد شده زندگی را باخود آورده.

ویگا می‌دانست که وقتی زندگی در زمین جریان یابد مسلما ارباب شیطانی، تاتادووم(tatadom) که دشمنی دیرین با ویگا دارد افرادش به سمت اینجا روانه خواهد کرد.

بنابراین از درون دروازه ی زندگی و با قدرتی که داشتند موجوداتی را به وجود آوردند که در زبان آنها نامشان نیو بود.

سه نیو (new) را برای نگهبانی از دروازه بوجود آوردند و قدرت نیاز برای دفاع از آن را در اختیارشان دادند تا درمقابل تاتادووم و سپاهیان آن‌ها از دروازه دفاع کند.

و بعد زمین و کهکشان را ترک کردند.

وقتی زمین را ترک کردند دروازه از قدرت عظیم آنها هنگام خروج لرزید.

انگار جهان از قدرت تهی شد و نور خورشید دیگر به اندازه ی روشنایی کولون‌ها کهکشان را روشن نمی‌کرد.

درآن لحظه سطح دروازه موج برداشت و اولین روح از دروازه‌ی زندگی عبور کرد. نیو ها وظیفه‌ی مبارزه‌ی با لژیون تاتادوم را داشتند؛ بنابراین مانع روح نشدند.

روح با عبور از دروازه جسم گرفت و نیو‌ها نام انسان را بر آن نهادند. بعد از اولین روح، ارواح دیگر که انگار با انرژی کولون‌ها بیدار شده بودند یکی پس دیگری از دروازه عبور کردند.

زندگی در دره‌ها و چمن‌زارها شروع شده بود و هزاران انسان روی زمین زندگی می‌کردند، ازدواج می‌کردند و بچه‌دار می‌شدند. پس از آن هم از دروازه‌ی زندگی گه گاه ارواحی عبور می‌کرد ولی مثل روزهای نخستین نه، و تعداشان کمتر شده بود. انگار ارواح آنسوی دروازه دوباره خوابیده بودند یا کم کم به جفت این دروازه در دنیای خودشان عادت کرده بودند.

هزاران انسان کم کم بیشتر شدند.

تا اینکه یک روز یکی از انسان‌ها تصمم گرفت تا از دروازه عبور کند.

نیو‌ها به او اجازه‌ی عبور ندادند. کولون‌ها عبور موجوداتی که از این دروازه یکبار رد شده بودند را ممنوع کرده بود.

ما اطلاعات درستی دیگری نداریم که چه اتفاقی افتاد. یا چرا آن انسان می‌خواست که بازگردد.

سرانجام نیوها که تنها برای دفاع از زندگی خلق شده بودند نه آسیب زدن به آن، به طور نامعلومی کشته شدند. تا فقط یکی از آن سه تا باقی ماند.

آن نیو تنها نمی‌توانست از دروازه حفاظت کند و می‌دانست که اگر لژیون به آن‌ها حمله کند در ماموریتش شکست می‌خورد.

بنابراین با دانشی که داشت دروازه را مسدود کرد و آن‌را از نظرها خارج کرد. خودش نیز از آن زمان به بعد ناپدید شد.

این شواهد تنها برایمان این باور را بوجود آورد که لژیون و تاتادوم به دنبال انسان‌ها نبودند بلکه به دنبال دروازه بودند.

نیو قبل از بستن و نابود کردن دروازه قدرتی را از دروازه بیرون کشید و با قدرت خودش در هم آمیخت و نژادی را با جادو به وجود آورد تا اگر زمانی لژیون به این دنیا حمله کرد، انسان‌ها را بی دفاع نگذاشته باشد.

داستان ها می‌گویند که او با فداکاری جان خود را فدا کرد تا انسان‌هایی که هرچند به او خیانت کردند را نجات دهد.

او عده‌ای از انسان‌ها را بوجود آورد که به آن‌ها پیون می‌گفتند که به زبان‌ ما انسان‌ها نامشان پیشتازان(pioneer) بود.

و اینگونه بود که گروه پیشتازان کم کم در جای جای جهان متولد می‌شدند.

و بدین ترتیب هدف گروه پیشتازان (pioneer group) در راستای اهداف دروازه‌ی زندگی(life gate) قرار گرفت و آن‌ها با هم پیوند خوردند.

از آن زمان به بعد دیگر نه چیزی از دروازه‌ی نابود شده و نه از نیو مرده شنیده نشد و آن‌ها به افسانه‌ها پیوستند.

اما پیشتازان زندگی نسلی جدید را بوجود آوردند.

در زمان‌های مختلف و به نام‌های مختلف مثل سایر انسان‌ها بدنیا می‌آمدند؛ سهراب, امیرحسین، فاطمه، شهرزاد، امیرکسری، مجید و . . .

از نظر ظاهری همه‌یشان شبیه دیگر انسان‌ها اما در باطن پیشتاز بودند.

قدرت‌هایی فرابشری داشتند ولی به خاطر اینکه مردم از آنها دوری نکنند و عجیب و غریبشان نخوانند، تنها درمیان یکدیگر از قدرت‌هایشان صحبت می‌کردند و اینگونه بود که در قلعه‌ای عظیم مثل یک خانواده باهم زندگی می‌کردند.

بر این سان داستان پیشتازان،

آغاز شد!


   
s-jasempour10، mansoury_javad، Emitiss و 38 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
azam
 azam
(@azam)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1027
 

در گوشه از سالن غذاخوری محمدمهدی را با قیافه ای درب و داغان و کبود پیدا میکنم. متفکرانه به تابلوی نقاشی نگاه میکند.

واقعا کی فکرشو میکرد که پشت تابلوی نقاشی بزرگ سالن غذاخوری ورودی یه تالار باشه؟ اونم تالاری که به یک کتابخونه ی مخفی برسه؟

-تو چرا اینجوری شدی؟

با شنیدن صدایم محمدمهدی یک متر به بالا میپرد و با تعجب به اطراف نگاه میکند. نگاهش روی من ثابت می ماند.

-عه تویی؟؟ چیزی گفتی؟

-پرسیدم چرا اینجوری شدی؟ چه بلایی سر خودت آوردی؟

محمدمهدی با دست پاچگی سعی میکند کبودی های ترسناکی که روی دستش نمایان بود را بپوشاند.

-اممم... راستش.. امم چیزه...

به چشمان پف کرده و کبودی های سبزرنگش زل میزنم.

-نکنه باز دوباره پریدی تو مانع؟

-اممم... یه جورایی... امروز صبح دوباره امتحانش کردم.

آهی میکشم "این بچه قصد بزرگ شدن نداره؟" اولین باری که ورودی تالار را پیدا کردیم کسی جرات نزدیک شدن به مانع را نداشت. همه ی مان تا چند ساعت از دور مشغول بررسی آن بودیم تا اینکه ناگهان محمدمهدی که بی صبر شده بود به طرف مانع می دود و سعی میکند از آن عبور کند و هنگام برخورد با مانع با صدای "پقی" از جلوی چشمان متعجب ما ناپدید میشود.

نتیجه ی این کار احمقانه ی او، جستجوی هشت ساعته و خسته کننده ی قصر بود که در آخر بالای درخت کهنسال و عظیم حیاط قصر پیدا شد. از آنجایی که جرات پایین آمدن نداشت، خسته و گرسنه بالای آن شاخه ی درخت خوابش برده بود.پس از آن ماجرا فکر میکردم که دیگه حتی به دو متری مانع هم نزدیک نمیشه، ولی فردا صبح دوباره پرید تو مانع. براش مثل یک سرگرمی شده بود. هروقت فرصتی پیدا میکرد میومد طبقه ی سوم، راهروی سمت راست، سالن غذاخوری و مسابقه ی پرش تو مانع راه می انداخت. هردفعه هم از یک جای قصر سردرمی آورد؛ آشپرخونه، کتابخونه، وسط برکه ی حیاط، بالای قفسه های کتابخونه و ...

-این دفعه از کجا سردرآوردی؟

با دست پاچگی سعی میکند موضوع را عوض کند.

-پاستیل میخوری؟ پاستیل اعلاست! از اتاق محمدحسین کش رفتم.

و لبخندی بزرگ تحویلم میدهد. با کنجکاوی به او نگاه میکنم.

-محمدمهدی؟؟؟ این دفعه دیگه از کجا سردرآوردی؟

من و من کنان پاسخ میدهد:

-از اتاق امیرحسین.

با خنده ازش میپرسم: خوب چرا قیافه ت اینجوریه؟؟

-امم داشتم سعی میکردم طبق الگویی که به دست آوردیم و هماهنگی زمان پرش به مانع انتظار داشتم از آشپزخونه سردربیارم، نه اینکه از توی هوا بیوفتم روی سر یک شخص خواب!

وای خــدا! دلیل کبودی های محمدمهدی هم کشف شد! همه ی افراد قصر مراقب بودند موقعی که امیرحسین خوابه به اتاق اون نزدیک نشند یا نزدیک او سر و صدا درست نکنند. دیگه چه بماند به اینکه موقعی که خوابه بپرند روی سرش.

درحالی که سعی می کنم خودمو کنترل کنم، میپرسم:

-پس تو موقعی که امیرحسین خواب بود پریدی روی سرش؟ واقعا جای تعجب داره که الان زنده ای!

محمدمهدی با زحمت و درد سرش را تکان میدهد.

-نخیر! نپریدم رو سرش! فقط یه سقوط اشتباه داشتم!

به آرامی کبودی روی گردنش را می مالد و با قیافه ای درهم از درد ادامه میدهد:

-راستش سعی کردم براش توضیح بدم که اشتباه پیش اومده. ولی امیرحسین موقعی که تازه از خواب بیدار میشه اصلا روابط دیپلماتیک بلد نیست. من موندم که چه جوری اینجا رو اداره میکنه. نمیدونی که با چه زحمتی خودمو نجات دادم.

این دفعه کنترل مو از دست میدهم و با صدای بلند میزنم زیر خنده.

با خاموش شدن ناگهانی صدای جمعیتی که تا دقایقی پیش سر میز مشغول خوردن و خنده بودند، خنده ام قطع میشود. تمام جمعیت معذب به در سالن خیره شده بودند.

به طرف درب ورودی برمیگردم. شهرزاد با قیافه ای درهم و جدی جلوی در ایستاده و با نگاه میان جمعیت دنبال شخصی میگردد. از خودم میپرسم "یعنی دنبال من میگرده؟" زمانی که نگاهش روی نگاهم ثابت می ماند به خودم پاسخ میدهم که "آره، دنبال من میگرده." نگاه نگران چشمانش باعث شرمندگی من می شود. "واقعا من چه جور احمقی هستم که به جای طبقه ی اول از طبقه ی سوم سردرآوردم؟"

سعی میکنم با لبخند بهش بگم "هـی من حالم خوبه، نگران نباش" او هم با لبخندی سست جواب لبخندم را می دهد.

به سمتش حرکت میکنم و برای سلام سری برای حانیه که با ذوق کنار شهرزاد ایستاده است تکان میدهم. زمانی که به چند قدمی شهرزاد میرسم برق قرمز شنل فاطمه را می بینم که در کسری از ثانیه در کنارم متوقف میشود. "لعنتی! اینا چه جوری اینقدر بی سر و صدا و سریع حرکت میکنند؟ اون از سپهر، این هم از فاطمه!"

با شرمندگی به شهرزاد لبخند میزنم.

-ببخشید که دیروز بی اجازه به اتاقت اومدم، دنبال یکی دیگه از بچه ها بودم که به اشتباه سر از اتاق تو درآوردم.

شهرزاد با قیافه ای درهم که معلوم است نمی خواهد بیشتر از این درمورد این حرف بزند سری تکان میدهد و با دلواپسی میپرسد:

-الان خوبی؟

-خوبه خوب! نگران من نباش!

حانیه با نگرانی از کنار شهرزاد نگاهی به من می اندازد.

-مطمئنی خوبی؟ قلبت درد نمیکنه؟ تنگی نفس نداری؟ وقتی راه میری خسته نمیشی؟

با اطمینان به حانیه لبخند میزنم.

-اصلا! کارتو خیلی خوب انجام دادی! مرسی!

حانیه با ذوق دست هاشو به هم میزنه و با خنده ای از سر شادی جواب میدهد.

-عالـــیه! این اولین بارم بود که توی این زمینه دست به شفا میزدم.

شهرزاد درحالی که با اخم به مانع آن طرف سالن زل زده است می پرسد:

-به نتیجه ای نرسیدی؟

با خستگی سری تکان میدهم.

-هیچی. از دیروز عصر تا الان دنبال روزنه ی ورودی میگردم. حتی جک و دار و دسته اش هم نتونستن روزنه ای پیدا کنند. نیم ساعت پیش همه شون وارد مانع شدند، الان نمیدونم که از کجا سردرآوردند. احتمالا باید کم کم سر و کله شون پیدا بشه.

فاطمه با تعجب از من میپرسد:

-جک؟!

-آره جک! به هم معرفی تون نکرده بودم؟ همون مورچه ی شلی که همیشه توی راه پله ی طبقه ی چهارم میپلکه.

فاطمه با اخم به من نگاه میکند.

-تو به یه مورچه ی شل میگی جک؟!

-آره! مگه اشکالی داره؟

فاطمه با تاسف سری تکان میدهد.

-نه! اصلا! راحت باش!

-خب چی میگفتم؟ آها! حتی جک و دار و دسته ش هم هیچ روزنه ای پیدا نکردند. منم اگه کارهای دیگه ای نداشتم توی جست و جو همراهی شون کرده بودم.

شهرزاد درحالی که اصلا به حرف های رد و بدل شده میان ما توجهی ندارد سری تکان میدهد و به سمت مانع حرکت میکند.

-حانی، خوشحالم که تونستی از تو لاک خودش بکشونیش بیرون.

حانیه نگاهش را از شهرزاد به من میدوزد. از خوشحالی چشم هایش برق میزند. با ذوق جواب میدهد.

-نمیدونی که چقد تلاش کردم. به سختی حاضر بود باهام حرف بزنه. گفتم الانه که دیگه سرم جیغ بزنه و با لنگه کفش بیوفته دنبالم. راستی گردش امشب که پابرجاست؟

-آره، ساعت هشت و نیم اتاق فاطمه. هروسیله ای که فکر میکنی واس درمانگری نیاز میشه هم با خودت بیار.

حانیه با اخم و قیافه ای آویزان به من نگاهی می اندازد.

-مگه نگفتی گردش؟ چرا توی گردش باید به شفا نیاز پیدا کنیم؟

-داریم میریم باغ وحش حانی. شنیدم که یه سری حیوونای جدید آوردند، نیازه که یه سر بزنم به اونجا. هنوز درمورد خیلی از جانوران اطلاعی ندارم.

-باغ وحش؟ دوباره؟ وای نــه! دفعه ی قبل نزدیک بود دست تو از دست بدی. درضمن تو دیروز مردی! برات مضره که امشب بخوای دوباره خودتو به کشتن بدی.

به حانیه لبخندی میزنم.

-میدونی که نیاز دارم. دامنه ی اطلاعاتم درمورد خیلی از حیوانات محدوده.

-خب چرا توی کتابا درموردشون نمی خونی؟ کتاب های جانورشناسی زیادی وجود داره. حتما نیازه که برای فهمیدنش تا توی قفس شیر بری؟

-نیازه! توی هیچ کدوم از کتاب ها اطلاعات جامع وجود نداره. تو میتونی کسی و درمان کنی بدون اینکه در مورد بیماریش بدونی؟ و این دفعه هم قصد ندارم که برم تو قفس شیر!

حانیه سری از روی ناراحتی تکان میدهد و دمغ به سمت میز غذاخوری حرکت میکند. من هم او را همراهی میکنم و فاطمه را سر میز ناهار میبینم که با آرامش مشغول خوردن سوپ است. "ای بابا! باز دوباره این چه جوری به این سرعت و آرومی ناپدید شد؟ اونکه تا چند دقیقه ی قبل کنار من وایساده بود." سری تکان میدهم. پشت میز می نشینم.

به حرف های حانی فکر میکنم. واقعا چه قدر خوب بود که فقط با اراده به جانوری که میخواستم تبدیل شوم. چشم هامو می بستم و اراده میکردم و "شترق" به یه کلاغ تبدیل میشوم. اما حیف که به این آسانی ها نیست. برای تبدیل شدن به هر حیوانی باید برای یک دفعه او را لمس میکنم. فقط یک ثانیه لمس و ثانیه ای بعد تمام ویژگی های ظاهری اش در ذهنم نقش می بندد. شاید به نظر راحت بیاید ولی نزدیک شدن به یک جانور درنده و لمس آن و سالم ماندن واقعا سخت است.

یاد اولین باری که متوجه قدرتم شدم می افتم. سر کلاس علوم بودم و معلم موشی را به کلاس آورده بود. بعد از اتمام کلاس داوطلب شدم که قفس موش را برای معلم حمل کنم و آن جا بود که از سر علاقه دستی بر سر موش کشیدم و ناگهان با هجوم اطلاعات به ذهنم سرجایم خشک شدم. تمام شکل های ظاهری اش، مانند اندازه ی دم، تعداد انگشتان، تعداد دندان ها و... در ذهنم نقش بست. حتی در آن لحظه می دانستم که یکی از دندان های موش شکسته شده است، یا پای چپش آسیب دیده است و...

با صدای صندلی به خودم می آیم و حریر را می بینم که پشت میز می نشیند. رنگ مردمک چشم هایش مدارم در حال عوض شدن است. با خستگی رو به حانیه میکند.

-حانیه

؟فردا اون لباس سفیدت که خیلی دوس داری رو موقع ناهار نپوش.

...


   
Emitiss، Leyla، ginny و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
SIR M.H.E
(@sir-m-h-e)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1263
 

زمان: لحظه شروع روز هفتم سفر در خاطرات به روز پنجم

مکان: محوطه جلوی قصر زیرنور ماه

راوی:هادی

اشخاص داخل داستان: هادی، شهرزاد

ماجرا و موضوع: صحبت های شهرزاد با من و برگشتم قسمت کوچکی از گذشته ام

بعد از آن ماجرای لعنتی همه از من فاصله می‌گیرند. انگار که از همین الان من را مرده می‌پندارند. نگاه های دلسوزانه‌شان به شدت آزارم می‌دهد. دلم می‌خواهد بلند شوم و فریاد بزنم: هی من هنوز زندم از همین الان خاکم نکنید.

ولی خب خیلی فرقی ندارد. بگذار هرکاری که می‌خواهند بکنند مگر ملکه سرخ چه بلایی سر من خواهد آورد؟ سر یک اشتباه مضحک حتی از قبل هم تنها تر شدم. کاش اصلا هیچ وقت پیشنهاد شهرزاد را در آن شب قبول نمی‌کردم. از ملکه سرخ نمی‌ترسم و اگر لازم باشد با او میجنگم ولی این رفتار به شدت آزارم می‌دهد.

شب قبل از آن ماجرا تصمیم گرفتم مثل همیشه برای تمرین زیر نور ماه تمرین کنم توانسته بودم که وسایلی مناسب تمرین پیدا کنم و آن ها را با خود ببرم ولی هنوز نتوانسته بودم شخص مناسبی را برای تمرین کردن پیدا کنم.به جایی رسیدم که پر انواع و اقسام سنگ کرده بودم. بزرگ و کوچک و از جنس های مختلف؛ آن ها را برای تمرین های مختلفی اینجا گذاشته ام. از کوچک تر ها و شکننده تر ها برای تمرین کنترل قدرت و از بزرگ تر ها و سخت تر ها برای افزایش قدرتم استفاده می‌کنم. کسی درباره این که این سنگ ها را درمحوطه خالی گذاشته ام چیزی نگفته بود پس بی هیچ مشکلی سنگ ها را در آنجا گذاشته بودم.

شروع به تمرین کردم. امشب را برای تمرینی خاص آماده شده بودم. تمرینی متشکل از پریدن و خورد کردن سنگ در آسمان. پس از گرم کردن سنگی نسبتا بزرگ برداشتم. آن را کاملا مستقیما با تمام قدرت با هوا انداختم. وقتی که می‌گویم با تمام قدرت منظورم این است که انقدر بالا رفت که از دید خارج شد. وقتی که دوباره سنگ را دیدم هنوز سی متر از سطح زمین فاصله داشت و با سرعت زیادی رو به زمین میامد. با سرعت به سمت محلی که باید برای رسیدن به آن سنگ میدویدم حرکت کردم با این که فاصله خیلی کم بود وقتی که رسیدم سنگ حدود نصف فاصله اش را با زمین طی کرده‌بود همان لحظه پریدم حدود هفت متر بیشتر از سطح زمین فاصله نگرفته بودم که مشتم با تمام قدرت به سنگ خورد درحالی که دست دیگرم از صورتم محافظت می‌کرد.

و برای اولین بار در این نوع تمرین احساس درد خفیفی به من دست داد. حس جالبی بود، از درد های خفیف و موقتی بدم نمی‌آید. پس از مدل های دیگری را برای شکستن در هوا تمرین کردم. سرعت را کم کردم و به سنگ جهت دادم تا پرش رو به جلویم نیز تقویت شوم. باید بگوییم که عاشق پریدن هستم. حس خوب پرواز را در من زنده می‌کند و احساس سقوط بعد از آن نیز به شدت جذاب است.

حدود نیم ساعت از شروع تمرین گذشته بود که حس کردم دیگر تنها نیستم. در حالی که از خیس عرق بودم به اطرافم نگاه کردم و متوجه شدم که کسی در حدود سی متری من ایستاده است. وقتی که صورتش را دیدم متوجه شدم که چندباری او را دیده‌ام اما اسم او را به خوبی به یاد نداشتم. وقتی که نزدیک تر آمد. یادم آمد که اسم او شهرزاد است، دختری با قدرت هایی کشنده.

با چیزی که درباره او شنیده بودم بی اعتمادی ام نسبت به او بیشتر شده بود پس بدون نگاه دوباره ای به او سنگی برداشتم و در دستم سبک سنگین کردم می خواستم آن را پرتاب کنم که صدایش را شنیدم

-يادمه يه روزي يه نفر بهم گفته بودي هرچي ظاهر افراد بزرگ تر و قدرتشون بيشتر از درون پوچ تر و خالي ترن چرا سعي ميكني همه چيزيو كه ميخواي فقط ببينن نه چيزي كه واقعا هستي ؟

لحن صدایش باعث شد که به آرامی برگردم هم زمان هم نیش میزد و غمگین بود گفته اش کاملا مرا عصبی کرد؛ پوچی شاید درست ترین چیزی بود که به در خود سراغ داشتم احساسی مانند این که قسمت بزرگی ازمن نابود شده و چیزی در من باقی نمانده است. چند باری دهانم را باز و بسته کردم ولی نتوانستم جوابی به او بدهم پس هیچ نگفتم.

- می‌بینی! تا زماني كه خودت نباشي هميشه همينطوري بي جواب ميميوني مطمعن باش افراد زيادي هستن كه خوب بلدن اين نقاب و ديوار دورتو بشكنن و داخلشو ببينن.

و دوباره تکانی دیگر و دوباره حس سیاهی موجود در خاطراتم او دقیقا چه بلایی قصد دارد بر سر.من بیاورد؟ آیا می خواهد شکستنم را ببیند؟ آیا مشتاق دیدن فروریختن دیواری است که هیچ مشتی توانایی شکستن آن را ندارد؟دیدن شکست غرور یک مرد انقدر جذاب است؟

تصمیم گرفتم که از پیش او بروم. قدم رو به عقب برداشتم که با پرشی بلند از انجا دور شوم که جمله بعدی او مرا آتش زد

-هه!خوبه مثه ترسوها فرار کن.

نگاهم رو به او برگشت. داشت میچرخید که برود که ناخودآگاه فریاد بلندی زدم و گفتم: دیگه کافیه!

نمیدانم که چرا ترسو خواندن من چرا اینگونه عصبانیم کرد .چرا آتش خشم وجودم را فرا گرفت؟ چرا نمیتوانم خودم را کنترل کنم. بدون این که بخواهم چیزی بگوییم و انگار که کس دیگری مرا کنترل می‌کرد گفتم: تو چه چیزی درباره ترسو بودن میدونی؟ هیچ ایده ای نداری که من چه چیز هایی کشیدم دیگه بهت اجازه نمیدهم.

بدون توانایی برای کنترل خودم با خشم زیاد به طرف او دویدم. احساس این را داشتم که شیطانی هستم که میخواهم او را نابود کنم وقتی که دیگر فاصله زیادی با او نداشتم ناگهان خشک شدم.

-بر خلاف تو من از اونا نیستم که گرد و خاک کنم و همه چیزو بهم بریزم ...بهت نزدیک میشم تو چشمات خیره میشم . خیلی تمیز میتونم خردت کنم بدون اینکه حتی حسش کنی . ... الان فقط یه راه داری که بتونی که حرکت کنی و اون اینه که خودت واقعیت رو به یاد بیاری و اگر این کارو نکنی فقط ترحم من میتونه نجاتت بده.

خشم چشمانم را کور می‌کند، شیطان کاملا مرا دربر می‌گیرد. حس میکنم که کوره ای از خشم درون من شعله ور می‌شود و میخواهد همه چیز را در خود بسوزاند خشمی که گریزی از او ندارم . دارد عرق میکند انگار نگه داشتنم برایش سخت است . از دیدن خشم درون چشمانم تعجب میکند احتمالا به این فکر میکند که چگونه یک انسان میتواند انقدر خشمگین شود .

همینطور میزان خشم من بالا میرود و بالا میرود تا این که انگار حفاظی را میشکند و سیاهی درونم اجازه خروج به بعضی چیز ها را میدهد. فقط احساسات هستن، احساسات ضد و نقیض، شادی و غم، خشم و آرامش و احساساتی از زندگی که هیچ از آن ها به یاد نمی‌آورم. و در بین آن احساسات چیزی را پیدا میکنم: آخرین باری که خشم را اینگونه حس کردم. آخرین باری که عقلم را تسلیم خشم کردم و ترس و وحشتی و ناراحتی که همراه آن آمد. ترسی که هنوز هم با من است .

آتش خشمم فروکش میکند و دوباره خودم میشوم امام انگار نه خودم نیستم چیزی فراتر از آن هستم شبیه چیزی از گذشته فراموش شده ام . اشک از چشمانم خارج میشود و همراه آن با وجود خشک بودنم حس خوبی پیدا میکنم و همراه آن حس خوب توانایی کنترل و منطقی بودنم افزایش میابد. انگار که قدرت جدیدی یافته ام قدرتی که برای مدت ها از آن استفاده نکرده بودم قدرتی که خشم جلوی آن را گرفته بود خشمی که برای اولین بار دد پنج سال گذشته حسش نمیکردم.

و به آرامی توانستم فقط سرم را تکان بدهم. شهرزاد با لبخندی گفتک مثل این که اندکی از خود واقعیت رو نشون دادی. سپس به طور کامل مرا از خشکی درآورد.

به محض آزاد شدنم روی زمین می‌نشینم. دربهت و حیرت عظیمی به خاطر این حالات تازه ام به سر می‌برد. متوجه شدم که او نیز نشست سپس به من گفت: چرا نمیخوای خود واقعیت رو به طور کامل به بقیه نشون بدی؟

درحالی که غمی زیاد در صدایم موج میزد به او درباره این که خودم نیز خودم را به درستی نمیشناسم و سیاهی درونم می‌گویم . اولین کسی که از این موضوع باخبر میشود. با تاسف سری تکان می‌دهد و می‎گوید: به خاطر این موضوع متاسفم. امیدوارم یه روز بتونی به طور کامل خودت رو پیدا کنی.

-میشه ازت یه خواهشی بکنم؟

-تا چی باشه.

- کمکم کن تا خاطراتم رو به دست بیارم. فکر کنم بتونی کمکم کنی. در ضمن به یه حریف تمرینی هم نیاز دارم اگه مبارزت خوب باشه فکر کنم بتونیم با هم مبارزه کنیم.

- مطمئنی که میخوای با من مبارزه کنی؟ من تو مبارزه عالیم. اما در مورد موضوع اول آره کمکت میکنم ولی قبلش باید برام یه کاری بکنی. فردا باید یه دیوار رو برام خورد کنی.

قبول کردن درخواست او بود که باعث شد اتاق ملکه سرخ را نابود کنم


   
Emitiss، Leyla، ginny و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
sepehrjava2
(@sepehrjava2)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 657
 

داستان گروهی درحال بروز رسانی است.

به منظور ایجاد تغییرات یک روز بسته است


   
StormBringer، tajik-mahsa، fteme و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
F@teme
(@fteme)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 169
 
تاریخ : روز چهارم از ابتدا

مکان : ایستگاه اتوبوس و ورودی قصر

زمان داستان : حال

راوی : فاطمه

اشخاص داخل داستان : من، راننده اتوبوس، مردم

نوع ماجرا : ورودم به قصر

از مدرسه که بیرون امدم، باران شدیدی می امد.چترم توی اتوبوس مانده بود پس به سرعت به سمت ایستگاه اتوبوس دویدم و روی یکی از صندلی ها نشستم. اتوبوس دیر کرده بود و کم کم پلک هایم می افتاد و خمیازه ای کشیدم...

***

بچه هایی که جیغ می کشیدند و فرار میکردند، خواهرم که از توی عکس های قدیمی بیرون امده بود و دست تکان میداد. تصاویر پی در پی عوض میشدند.

-:


   
Emitiss، Leyla، tajik-mahsa و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
jmobasher1999
(@jmobasher1999)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 282
 

تاریخ : شب هفتم

مکان : اتاق خواب و در ادامه در راه لندن

زمان : حال

اشخاص درون داستان : خودم+امیر حسین

موضوع : یافتن نشانه ها و انتقام

_________________

سایه ها در اطرافم می چرخیدند، زمزمه هایی نا مفهوم و صحنه هایی آشنا، می توانستم پدرم را ببینم، نایجل هم بود، و این وسط فردی دیگر با کت و شلوار در برابر پدرم ایستاده بود و پوزخندی بر لب داشت. و بعد صحنه عوض شد. این بار صحنه ی جسد های سلاخی شده ی خانواده ام بودند. و بعد زمزمه ها مفهوم یافتند. نشانه ها را پیدا کــن! انتقام بگیر.

با وحشت از خواب بیدار شدم.حالا همه چیز داشت برایم معنا پیدا می کرد، آن مرد هر که بود عامل قتل پدرم بود. یک رقیب، دشمن و یک خائن. سایه ها از من می خواستند تا او را پیدا کنم. خیلی خوب. چرا که نه. من اون رو پیداش می کردم و به خاطر کاری که با من کرده بود به خاک سیاه می نشاندمش. به سرعت از تخت بلند شدم و به سمت کمدم بهر اه افتادم. در کمد راب از کردم و از درون آن پیراهن سیاه،شلوار لی و پالتویی مشکی بیرون آوردم و مشغول پوشیدن شدم.خودم را در آینه مشاهده کردم.موهای لخت و سیاهم مقداری به هم ریخته بود ولی چیزی که توجهم را جلب کرده بود چشمان سیاه و خشمگینم بود. آن مرد هر که بود تقاصش را با خون پس می داد. در اتاق را باز کردم و پشت سرم بستم و به سمت سالن تمرینات تیر اندازی به راه افتادم. دقایقی بعد در کنار قفسه ی اسلحه ها ایستاده بودم. با چشمانم اسلحه ها را ور انداز می کردم. سپس یکی از آن ها توجهم را جلب کرد.دو کلت روسی ماکاروف، هر یک با شلیک دو تیر در ثانیه، بردی بالا و قدرت نفوذ پذیری زیاد. این چیزی بود که من می خواتسم. دو اسلحه را برداشتم و سپس به سوی اتاق امیر حسین به راه افتادم. می دانستم که نمی توانم همین طور بدون هیچ حرفی قصر را ترک کنم و از بیدار بودن امیر حسین مطمئن بودم.

با مشاهده ی چراغ روشن اتاقش لبخندی از روی آسودگی زدم. تقه ای بر در زدم. با صدای غرغر آمیز امیر حسین مبنی بر اینکه بیا تو در را باز کردم و وارد شدم. رو به روی لبتاب نشسته بود و چندین نقشه از ساختمان را تماشا می کرد. سرش را بالا آورد و با مشاهده ی من در آن لباس ها حیرت زده شد.

_سلام.جایی میخوای بری؟

نگاهی به ساعت مچی ام کردم و گفتم

_آره. باید برم بیرون. کار مهمی دارم.

امیر حسین چهره اش را در هم کشید و گفت

_می دونم کار داری. همه کار دارن ولی دلیل نمیشه که هر کی دلش واست نصفه شب بزنه بیرون. باید بدونم کجا می خوای بری و چرا!

آهی کشیدم و گفتم

_خیلی مهمه! بذار برم.

_نه!دلیل و کجا؟!

نگاهی به ساعت کردم که عقربه های آن به آهستگی می گذشتند. آهی کشیدم و گفتم

_فهمیدم که عامل قتل خانوادم اون بیرونه و داره راحت تو خیابون ها راه میره. نمی تونم بذارم همین طور راحت ول بگرده. اون باید تقاص کاری که با من کرده رو پس بده.

امیر حسین نگاهی تاسف انگیز به من کرد و گفت

_متاسفم. نمی دونستم. ولی خوب از کجا می دونی؟ اصلن می دونی کجا میخوای بری؟ اون بیرون تنهایی خطرناکه. بذار به یکی از بچه ها بگم...

_نه!

نمی تونستم بذارم کسی تو این کار با من شریک شه. نه کسی از پیشتاز ها.به امیر حسین خیره شدم و گفتم

_نمی خواد کسی از بچه ها بیاد. نایجل رو پیدا می کنم. اتفاقا سوالاتی دارم که باید ازش بپرسم.

امیر حسین لبخندی زد و گفت

_حالا کجا می خوای بری؟

با گفتن این حرف، چهره ام در همر فت. من هیچ ایده ای از اینکه آن مرد کجا می توانست باشد نداشتم! ولی با یاد آوری خوابم لبخندی به لبانم آمد. جایی که پدرم و آن مرد بودند از پنجره ی آن می شد منظره ی رود خانه ی تایمز و ساختمان های اطراف آن را دید. ن جا لندن بود. با سر خوشی گفتم

_میرم به لندن.

ساعاتی بعد در هواپیمایی به مقصد لندن بودم. من داشتم میرفتم تا انتقام بگیرم.


   
Emitiss، tajik-mahsa، fteme و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
StormBringer
(@thunder)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2246
 

زمان: ساعت دو نیمه‌شب؛ قبل از طلوع خورشید روز پنجم

مکان: اتاقی در ضلع غربی، طبقه چهارم قصر

راوی:مجید

اشخاص داخل داستان: مجید، ...

تعظیم به گذشته

قسمتی از من به پیروی از آموزه‌های فاطمه، هنوز هشیار بود. اما بخش بزرگی از من در خواب و بی‌حسی ناشی از آن بود. دمای بدنم پائین و سرد بودم. در خواب بودم و سکوت شب من را به آشوب کابوس‌هایم کشیده بود. به سختی نفس می‌کشیدم. عرق بر پوستم نشسته بود.

توصیف پوچی سخت است. شاید اگر خوابم قالبی مشخص داشت؛ اینکه اگر در تمام مدت به یک صورت در آن غرق می‌شدم، شاید می‌توانستم دلیل تندخویی‌های گاه و بی‌گاهم را برای دوستانم توضیح دهم. اما این بار در کمال تعجبم تکرای بود.

حال می‌توانم بگویم.

من را نیزه‌ای تصور کنید! نیزه‌ای که عمود و چرخان در میان آب پائین می‌رود. اما این‌بار آب سیاه شد. غلظتی مشمئز کننده؛ نفس گیر و تراکمی که حرکت نیزه را در پائین رفتن سخت می‌کرد. از چرخش او کاسته شده و در جهت همیشگی حرکتش را ادامه داد. اگر نیزه چشمی می‌داشت، حتما آن را می‌بست.

روی زمین که فرود امدم پلک‌ از هم گشودم. غلظت دورم کم شده و مایع سیاه تبدیل به دودهایی پیچان شد که به هر طرف سرک می‌کشیدند؛ از من فاصله گرفتند. هر دود به رنگی متفاوت تبدیل شد و چرخید. الگوی خاصی نداشت اما تنها یک انشعاب از آن باقی مانده بود که هنوز رنگ سیاه خودش را داشت. بدور از بقیه ایستاده بود و انگار به من می‌نگریست. لرزیدم و او ناپدید شد.

بعد از این اتفاق دود‌های پیچان حجم دار شده و شکل گرفتند. هیبت‌هایی عریان و سپس پوشیده در لباس.

چشم گرداندم.

در میان زمینی مسطح ایستاده بودم و جدول‌هایی در کناره آن قرار داشت که آب درونشان شره می‌کرد.

سربلند کردم. قطره‌هایی بزرگ به صورتم برخورد کرده و درد را به من تحمیل کردند. دست بر روی سرم گذاشتم.

باران به شدت می‌بارید. آسمان شب تیره و شکست ناپذیر به نظر می‌رسید. باران به خودی خود بد نبود اما صدایی که همراهش از آسمان بر سرم نازل می‌شد، باعث نمی‌شد حال خوبی داشته باشم. قطره بارانی را دیدم، بزرگتر از همه فرود امد و به پایم خورد.

نگاهم آن را دنبال کرده بود.

لباس‌هایم، گِلی. وصله و پینه‌های بسیار تنها دلیل پوشیده بودنم بود. رد خراش‌های بسیاری روی بدنم داشتم. معلوم بود که تازگی داشت. اما اینطور نبود. سه روز قبل شلاق خورده بودم. تنها برای خواستن غذایی بیشتر در مقابل آن‌همه کار سخت. دو سال مانده بود تا اجازه رفتن از نوان‌خانه را داشته باشم اما من هیچوقت صبور نبودم. و واقعا دیگر کاسه صبرم لبریز شده بود.

اما دستانم را دور خودم پیچیده و خودم را بغل کردم. تلو تلو خورده به سمت درختان انتهای خیابان رفتم. مردم به چشم یک غریبه نگاهم می‌کردند. بیزاری در چشمان تیره‌شان پیدا بود. زمزمه‌شان را می‌شنیدم: غریبه. غریبه.

آن‌ها ناپدید شده و صحنه عوض شد.

در اتاق مدیر بودم. چنان با چشمان بادومیش برنده تر از تیغ به من خیره شده بود که اگر بدنم را پاره پاره می‌یافتم شکه نمی‌شدم. شلاق در دستش می‌رقصید. با صدایی از ته گلو خرخر کرد:« برگرد غریبه.»

صورتم سخت و خشک بود؛ اما هنگامی که برگشتم قطره‌ای از کنار چشمانم به من خیانت کرد. شلاق مرگ بار سوت کشید. رشته‌های منشعب پیچ خورده با در گوشت کمرم فرو رفته و سپس به دور دستانم پیچیده و خطی دراز انداختند. حتی فرصت حبس کردن نفسم را نیافتم. فرصتی برای داد زدن و غرور بچه گانه‌ام را شکستن. ضربه‌ی بعدی آمد و من از شدت درد نعره زدم. درد نگذاشت بفهمم که زمین خورده بودم. اشک از چشمانم سرازیر می‌شد و سرم کنار لبه‌ی دیوار آرام گرفته بود.

شیشه خرده‌ای مثلثی شکل جلوی چشم راستم بر روی زمین فرو رفته بود. چیزی در درونم به گرما گرایید. آن را چنگ زدم.

صدا سرسختانه دستور داد:« بلند شو غریبه. برگرد رو به من.»

نشان دادم که می‌خواهم بلند شوم اما به سمت او یورش برده و با تمام قدرت شیشه را چرخاندم. دستی مچم را گرفت. ب سختی کوه و سفتی آهن. نگاهم به نگاه خیره او دوخته شد. سوسوی ضعیفی از درد در آن‌ها نمایان بود. به دستش نگاه کردم و دیدم که زخمی را بر روی آن ایجاد کرده بودم. زخمی کوچک که با وجود سطحی بودنش به خاطر شیشه ایجاد شده بود و درد بدی را با خود به همراه داشت.

درخشش در آن چشمان بی رحم بیشتر شد.

می‌دانستم که کارم تمام بود.

سایه‌ای از سمت چپ پیدا شد و به صورتم برخورد کرد. سیلی محکمش من را از جا پراند. انقدر سخت به دیوار کوبیده شدم که باید حداقل قطع نخاع می‌شدم.

دست مدیر جلو آمد و گلویم را چنگ زد. در هوا شناور شدم، و در صورت او آینده خودم را می‌دیدم. مرگ.

امیدی نداشتم و تصمیم گرفتم تا خودم را بدست سرنوشت بسپرم.

در ثانیه آخر نگاهم بدون خواست من به زخم دوخته شد. لایه‌های برش خورده پوست. پوست بلند شده و رد خون عجیبی که به آرامی سرازیر می‌شد من را به سمت خود فرا می‌خواند. حتی مویرگ‌هایش را می‌دیدم که چطور می‌تپیدند. من اراده‌ای نداشتم. اما روحم خواسته‌ای داشت و باید سیراب می‌شد.

هسته‌ی وجودم گشوده شد و فرمانی به من داد.

دست راستم را بالا برده و بر روی دست او گذاشتم. چشمانم هنوز به زخم بود. شکافته شد. بیشتر از پیش. مثل زمینی خشک ترک خورد و پوسته پوسته بر زمین ریخت. چشمان مدیر گرد شد و سعی کرد خودش را از من جدا کند اما نتوانست. با اینکه او را نگرفته بودم، به من چسبیده بود.

رگ‌ها و موی رگ‌ها از سوراخ بیرون آمده و پاره پاره شدند. خون فوران می‌کرد. تیره و روشن. به سرخی اتش. و در جریانی در هوا ناپدید می‌شد. میل و اراده من به خشک کردن بدنش بود. چهره‌اش سیاه شد و من در لحظه‌ای به خودم امدم.

داشتم چکار می‌کردم؟

صدای جیغی من را از مدیر جدا کرد. او در جلوی پای مستخدم جوان نوان خانه‌ میو افتاده بود. حیران بودم. دختری ژاپنی با پوستی سفید. به سفیدی برف. قدی بلند داشت که از قد من هم تجاوز کرده بود. چشمانی سیاه و ترسان. بند بند بدنش می‌لرزید. انگار که کسی او را گرفته و تکان می‌داد.

قدمی به سمت من برداشت. بر روی سرش سربندی گل‌دار داشت که به هنگام تکان خوردنش جابه جا شد. موهایی آبی مثل آبشاری از زیر آن بر روی چشمش افتاد. دختر هم‌زمان با این اتفاق جیغی تیز کشید که تا اعماق وجودم را شکافت. چشمانش را می‌دیدم که قصد داشت تا من را بگیرد. اما با تکان خوردن مدیر حواسش لحظه‌ای از من پرت شد و این تمام چیزی بود که نیاز داشتم.

نیازی برای اجرا کردن نقشه قدیمیم که بارها به شکست انجامیده بود.

اهمیتی نداشت که دفتر مدیر در طبقه دوم بود. اهمیتی نداشت که پرش از یک پنجره بدون طناب و وسیله‌ای ایمنی احمقانه بود.

من نیاز داشتم فرار کنم و به این نیازم پاسخ دادم. از میان شیشه قهرمانانه بیرون پریدم و سقوط من نیز حماسی بود.

اشخاص داخل داستان: مجید، میو..


   
رضا، shery، tajik-mahsa و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Azi
 Azi
(@mixed_nut)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 768
 

شماره 2:

تاریخ: دو سال پیش

مکان: قصر

زمان داستان: روز سوم از شروع داستان

راوی: عذرا

اشخاص داخل داستان: خودم، فسیل

نوع ماجرا: ورود به قصر و جاگیر شدن.

روز اولی که وارد قصر شدم، شب بود. داشتم دنبال سرما راه می‌رفتم که ایستاد و گفت:

- یه دروازه.

- توصیفش کن.

- مگه می‌بینی؟

- آره. بخش تجسم بینایی مغزم سالمه. می‌تونم تصویرسازی کنم.

- ولش کن. خوشگله.

سرم را تکان دادم و بی‌اعتنا به سرما جلو رفتم. بوی سیب پیچید. نفس عمیقی کشیدم و کپ را از روی سرم برداشتم.

- یه قصر.

- مسخره!

- راست میگم.

- لابد خوشگل هم هست! اصلا تو کی هستی؟ اسمت چیه؟ چجوری شد که از بین تمام سرماها، تو احضار شدی؟ این‌جا که من رو آوردی کجاست؟ باید چیکار کنم؟ هیچی با خودم نیاوردم...

سرما خندید و جلو افتاد:

- مواظب پله‌ها باش.

- کور نیستم.

دوباره خندید:

- باشه. برو پیش اعظم خودتو معرفی کن.

و بعد محو شد. تعجب کردم. سرماها تا وقتی که انرژیم تحلیل نمی‌رفت محو نمی‌شدند. یکی از نقص‌های قدرتم که باید روی آن کار می‌کردم همین بود. زیر لب گفتم:

- روح خودسر. خودش میاد خودشم میره...

پله ها را بالا رفتم. از سکویی گذشتم و بعد حس کردم دیواری روبرویم است. دست کشیدم و در باز آن را پیدا کردم. سرم را داخل نبرده، صدای نفس‌هایی شنیدم. سرم را چرخاندم و همان وسط در منتظر ماندم. صدای پیر و شکسته‌ای گفت:

- چه زود رسیدی دخترم.

- با من هستین؟

- آره... لیستم کو؟

- میشه من رو راهنمایی کنین برم پیش اعظم؟ سرما گفت باید برم پیشش. خسته‌ام. کلی سوال دارم.

خندۀ کوتاهی کرد و با لحن مهربانی گفت:

- فردا می‌پرسی. فعلا برو استراحت کن. دوست داری اتاقت چه شکلی باشه؟

خنده‌ام گرفت. قورتش دادم و گفتم:

- فکر می‌کنین فرقی برام می‌کنه، جناب؟

- باشه، غیر از طبقۀ اول، هر طبقه و هر اتاقی خواستی برو.

تشکری کردم و راه افتادم. کلی طول کشید تا پلکان طبقۀ دوم را پیدا کنم. و بعد هم ساعت‌ها طول کشید اتاق خالی پیدا کنم. ولی به محض پیدا کردن تختم، عملا بیهوش شدم.

بعدا فهمیدم اتاقم کوچک و جمع و جور است. یک پنجرۀ بدون پرده داشت و این عالی بود. تخت یک نفره و میز و کمدی خالی.

همین که همه‌چیز چوبی بود و بوی چوب، آرامش را به رگ‌هایم تزریق می‌کرد به قدر کافی خوب بود. تازه اتاق بزرگ به چه دردی می‌خورد وقتی که پرتقالت از دستت ول می‌شد و سه ساعت باید کف اتاق را دنبالش می‌گشتی؟ اتاق کوچک‌تر یعنی جستجوی کوتاه‌تر!


   
رضا، shery، jmobasher1999 و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ابریشم
(@harir-silk)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 637
 

راوی:حریر

زمان داستان:روز دوازدهم

اشخاص داخل داستان:حریر،شهرزاد و سپهر

امیر کسرا در بیمارستان بود، و هنوز بهوش نیامده بود.

مدت ها در سکوت کنارش می نشستم، سعی می کردم با فکر کردن به این که دقیقا می دانستم کی بهوش می آمد به خودم امیدواری بدهم.من که می دانستم به زودی بهوش می آید، چرا هنوز آن جا نشسته بودم؟با ناراحتی از جایم بلند شدم. نه تنها مفید نبودم، بلکه ممکن بود در کار حانی که هر روز به آن جا می آمد و تلاش برای بهوش آوردن امیر داشت اختلال ایجاد کنم...

به سمت جایی رفتم که این روز ها تبدیل به خانه دومم شده بود، کتابخانه. از نردبان بالا رفتم، در میان انبوه کتاب ها کتابی که به دنبالش می گردم را پیدا می کنم. کتاب قطوری ست، به سختی از جایش بیرون می کشم و با احتیاط پایین آمدم. کتاب را روی میز کوباندم. موج گرد و خاکی که از آن بلند شد من را به سرفه شدید انداخت. کتابی قدیمی بود که درباره پیشگویی ها می گفت...مدت ها بود به دنبالش می گشتم.

تا چند ساعت بعد درگیرش باقی می مانم،و وقتی دیگر چشمانم از خستگی به سوزش می افتند تسلیم می شوم. می خواهم به سمت آشپزخانه بروم و چیزی بخورم،اما یادم می افتد که اسیدی که شهرزاد خواسته بود و برایش پیدا کرده بودم را هنوز به او ندادم.با عجله خودم را به اتاقم می رسانم، شیشه حاوی اسید را بر می دارم و برای پیدا کردن شهرزاد به راهرویی که کتابخانه مخفی را در خود جای داده می روم. این روز ها به سختی می شود شهرزاد را جای دیگری پیدا کرد.

راهرو کمی تاریک بود، و این تاریکی من را به یاد تاریکی پیشگویی هایم می انداخت. پیشگویی وحشتناکی که نمی خواستم حتی برای یک لحظه دوباره به یادش بیاورم.

- شهرزاد ….شهرزاد ….کجایی ؟

اعلام حضور می کند، به او نزدیک می شوم و به محمد حسین سلام می کنم. اسید را به او می دهم و او درباره سیب چینی به من خبر می دهد.

و وقتی از من می خواهد مکان محمد مهدی را بیابم تمرکز می کنم، می خواهم محمد مهدی را پیدا کنم اما ناگهان...

چیزی مانند جاذبه ذهنم را به سمت دیوار می کشد.اشتیاقی عجیب و ناگهانی برای لمس دیوار وجودم را در بر می گیرد. چشمانم را از لذت این فراخوان می بندم و جلو می روم. کسی در حال فریاد کشیدن است اما صدایش خیلی دور به گوشم می رسد.دستم کشیده می شود و به دنبالش کسی سعی می کند جلوی حرکت من را بگیرد، نمی دانم به چه شیوه ای اما او را از خودم جدا می کنم.همچنان جلو می روم ...چیزی نمانده و بعد...با شوکی ناگهانی چشمانم باز می شود و شهرزاد را می بینم که چیزی نمانده وارد دیوار شود.

-شهرزاد نزدیک اون نشو . نباید بری اونجا .

دیر شده و دیوار شهرزاد را بلعیده.با آخرین قدرتم فریاد می زنم:شهرزاد نههههه!

و بیهوش می شوم، این پایان تقلاهایم است.

با برخورد ضربه های محکمی بر روی صورتم هشیار می شوم. به آرامی و به سختی پلک هایم را باز می کنم، و تصویر محور کسی را می بینم که بالای سرم زانو زده. تصاویر واضح می شوند.

سپهر:حریر چی شد؟شهرزاد داشت منو صدا می کرد.کمک می خواست. هرچی می گردم پیداش نمی کنم، ولی مطمئنم صداش از این جا میومد.

سعی کردم به یاد بیاورم چه اتفاقاتی افتاده است. با یادآوری صحنه فرو رفتن شهرزاد در دیوار از جا می پرم و می گویم:شه...شهرزاد!اون رفت توی دیوار و...ما باید نجاتش بدیم! فکر کنم اون یه جورایی راز دیوار رو کشف کرد.

چشمانش را تنگ کرد و پرسید:رفت توی دیوار؟ خب...نباید از جای دیگه ای از قصر سر در بیاره؟

در حالی که دیوار را به دنبال نشانه ای که راه ورود درست را نشان بدهد می گشتم گفتم:نه این فرق داشت. یه چیزی مثل...مثل فرو رفتن تو باتلاق بود.

سپهر؟

-هوم؟

-رد خون رو نگاه کن.شهرزاد در لحظه آخر کف دستشو که ازش خون می چکید چسبوند به دیوار.

کف دست خونین بر روی دیوار مانند علامت واضحی به چشم می رسید. حس می کردم که این علامت می خواهد چیزی را به ما بگوید..

مسلما ورودش ربطی به این داشته. اما خون؟

سپهر با تردید گفت:این یعنی اینکه باید با خون وارد شیم؟دستمون رو به خون آغشته کنیم و به دیوار بزنیم؟

هنوز مشکوک بودم، ذهنم به شدت دنبال توضیح بهتری می گشت،اما چیزی به ذهنم نمی رسید.

-فکر کنم همینطور باشه. برای مطمئن شدن فقط یک راه هست.

خنجرم را بیرون کشیدم. کمی مکث کردم و بعد به سرعت برشی بر کف دستم زدم.خون فواره زد.

چاقو را به سمتش گرفتم.- بیا، نوبت توئه.

او چاقو را گرفت و بدون هیچ مکثی دستش را برید.

خنجرم را غلاف کردم.

-خب حالا، همزمان با هم سپهر، باشه؟ فقط دستت رو بچسبون به دیوار..

و قبل از رفتن، یادت باشه، صخره ها تیزن ازشون بالا نرو...و سپهر، اون چیزی که می بینی همه واقعیت نیست. اینا تمام چیزایی بودن که از آینده پیش روی تو فهمیدم...

گیج به من نگاه کرد ولی قبل از اینکه فرصت سوال پرسیدن پیدا کند دستش را گرفتم و همزمان با دست خودم به دیوار چسباندم.

خیلی سریع، دیگر آنجا نبودیم. ما به داخل دیوار کشیده شده بودیم.

احساس کردم در حال غرق شدن در یک ماده نقره ای رنگ و غلیظم. ماده ای که تمام بدنم را در بر گرفته بود و من تقلا کنان سعی کردم خودم را نجات دهم.

نمی شد، نمی شد! ماده چشمانم را نیز پوشاند و سپس...!

تنها بودم، هوا سرد و مرطوب بود. به نظر نمی رسید شب باشد، اما شاخه های انبوه درختان فضا را تیره و تار کرده بود.

با احتیاط به اطرافم نگاه کردم.سکوت عجیبی همه جا را فرا گرفته بود که ترس را به دلم تزریق میکرد.خنجرم را محکم دردستم فشردم. از سرما می توانستم نفس هایم را ببینم.

این جا کجا بود؟ من کاملا مطمئن بودم آن دیوار به کتاب خانه ای راه داشت. و هیچوقت پیشگویی های من غلط از آب در نیامده بود، هیچوقت.

همانطور با احتیاط جلو می رفتم که تصویری آمد. تصویر به سرعت آمد و رفت، ولی همان هم برای فهمیدنش کافی بود، چشمان قرمز و پنجه های درنده، و هنوز سی ثانیه نکشید که به واقعیت پیوست و من برایش آماده بودم.

سرم را دزدیدم و خودم به کناری پرت کردم. و چه قدر به موقع زیرا که همان لحظه دندان های بلند و خنجر مانندی از چند سانتی متری گلویم گذشت. وقت را هدر ندادم و از جایم بلند شدم. می دانستم فرصت فرار نیست، پس برگشتم تا ببینم با چه موجودی طرف هستم، و با کمی امیدواری شاید می توانستم نابودش کنم. شاید خرس بود،اما ابعاد سه متریش چیز دیگری را به من می گفت. همینطور چشم های قرمز و...خب من هرگز ندیده بودم خرسی دندان هایی همانند خنجر،بلند و براق داشته باشد. پنجه هایی داشت که می دانستم یک خوردن یک ضربه از آن ها می تواند مستقیم و بدون مکث از هستی ساقطم کند.

خشمگین بود، زیرا حس دیگری جز خشم را نمی شناخت.

تصاویر به سرعت می امدند و جای خود را به دیگری می دادند.از حمله هایش جاخالی می دادم و سعی می کردم بدون تکه تکه شدن به نزدیک ترین فاصله از آن...موجود برسم. سرم را دزدیدم و حس لمس پنجه هایش با موهایش تنم را لرزاند.ضربه ای با خنجرم زدم،خراش کوچکی بر شکمش افتاد و مشخص بود حتی احساسش هم نکرده. قبل از اینکه با پنجه و دندان هایش هم زمان حمله کند به سرعت به عقب پریدم،و اگر این صحنه را در ذهنم ندیده بودم امکان نداشت جان سالم به در ببرم. سی و پنج ثانیه دیگر او کمی مکث می کرد، پس می توانستم فکر کنم.تا آن موقع به جا خالی دادن هایم ادامه دادم.به رقصی می مانست عجیب، که موجودی غول آسا طرف اول رقص و من هم، با صورتی رنگ پریده و بدنی ظریف طرف دیگر.

اصلا عادلانه نبود،اصلا.

بالاخره مکث او و یک دقیقه ای که می توانستم فکر کنم. من تنها سلاحی که داشتم این خنجر باریک و بلند بود و این یعنی برای کشتنش باید به او نزدیک می شدم، خیلی نزدیک.دست ها بلند و قد بلند او باعث می شد این کار یک خودکشی باشد.آن شیوه ای که هیولا بالای سر من خیمه می زد مانند تله ای بود که رهایی از آن به قیمت جانم تمام می شد. بارها و بارها تصاویر را مرور کردم. تمام حرکاتش را حفظ کردم و...هجوم بردم.

سبک می پریدم و جاخالی می دادم،می دانستم کدام نقطه قدم بگذارم، می دانستم به کدام طرف خم شوم.به قدری به او نزدیک شدم که خز بدنش پوستم را لمس می کرد. و درست قبل از اینکه من را لمس کند خنجرم را در شکمش فرو کردم، جایی که می دانستم معده اش قرار دارد. وقت را تلف نکردم، از زیر بازوهایش خودم را به پشتش رساندم.شاخه شکسته درخت را چسبیدم و خودم را بالا کشیدم. در حالی که از درد می غرید به سمت من برگشت و من بالاتر رفتم، بالاتر و سپس از این شاخه به شاخه گره خورده و متصل به شاخه زیر پایم پریدم.خودم را به پشت سرش رسانده بودم، این بهترین موقعیت بود.

پریدم.

بر روی شانه هایش فرود آمدم و پاهایم را دور گردنش قفل کردم. گیج شده بود و خشمگین، و من به او مهلتی ندادم.

خنجر را در چشمانش فرو کردم.از درد نعره زد و پنجش را بالا آورد و ضربه زد.

آمدنش را دیدم، ولی آنقدری مشغول بیرون آوردن خنجر از چشمانش بودم که نتوانستم عکس العملی نشان دهم.همزمان با فرو کردن و چرخاندن خنجرم در گلویش، پنجه آن خرس هیولاوار ب ران چپم نشست و عمیقا آن را پاره کرد.از درد فریاد زدم و خودم را عقب کشیدم و سقوط. از آن ارتفاع سقوط کردم.

خرس به من نزدیک می شد.من سرم با چنان شدتی به زمین خورده بود و گیجی در حال هجوم آوردن به من بود. لحظه ای دیدم که آن هیولا به راست متمایل شد و با شدت به زمین خورد. چیز دیگری نفهمیدم، و از هوش رفتم.

با سردرد و احساس سرمای زیاد به هوش آمدم.درد سرم در برابر درد پایم هیچ بود.کم کم به قدری سر می شدم که درد هم در حال ترک کردنم بود.احساس سرگیجه می کردم و تمام بدنم سرد شده بود پس مطمئنا خون زیادی از دست داده بودم.هیولا کنار من افتاده بود و مشخص بود دقایقی ست مرده. پس من تنها چند دقیقه بیهوش بودم؟

خودم را جابه جا کردم و از درد پایم دندان هایم را به هم فشردم.سوییشرتی که روی تی شرتم پوشیده بودم را در آوردم و به دنبالش تکه بزرگی از تی شرت را پاره کردم و محکم به دور زخم پایم بستم. باید تا وقتی به قصر بر می گشتم و درمانش می کردم جلوی خون ریزیش را بگیرم. سوییشرت را دوباره پوشیدم. هوا خیلی سرد بود، اگر پناهگاهی پیدا نمی کردم یخ زدنم حتمی بود. خواستم از جایم بلند شوم، نگاهم به جسد آن موجود افتاد. موجود قوی و ترسناکی بود، بی شک حضور همچین موجودی در طرف ما بسیار سودمند بود. به سمتش خزیدم و با خنجرم یکی از دندان های بلند و خنجری شکل هیولا را لق کردم و بعد از زور زیاد از جا در آوردمش. کار خون آلود و کثیفی بود اما ارزشش را داشت. جنس دندان خیلی محکم و صیغلی بود و باعث شد به در آوردن آن یکی دندان ترغیب شوم.

دندان هارا از تکه های گوشت لثه پاک کردم. در دستم گرفتم. تلاش کردم از جایم بلند شوم و به سختی موفق شدم.شروع به راه رفتن کردم.

سرم گیج می رفت و به سختی قدم از قدم برمیداشتم. پایم درد می کرد و از درد می تپید. همانطور ادامه دادم.

صدای ضعیفی در ذهنم شنیدم، انگار که کسی من را صدا می کرد. ابتدا آن را توهمی تصور کردم، ولی با تکرار شدنش گوشم را تیز کردم.صدا واضح تر می شد...

- حریر!! حریررر!

ناگهان دیگر من در جنگل نبودم. به اندازه یک پلک زدن طول کشید، و من در تالاری سنگی و سیاه بودم.در کنار دیواری سفید و بلند. نمی دانستم کجایم، ولی دردی حس نمی کردم و این حس فوق العاده ای بود.به اطرافم به دنبال نشانه ای که مکان را به من معرفی بکند گشتم.از جایم بلند شدم تا با دقت بیشتری بگردم که حس کردم صدایی را می شنوم. صدایی مانند... ضربه.انگار کی بر جسمی محکم می کوبد. گوشم را تیز کردم، صدا از سمت دیوار می آمد.به آن نزدیک تر شدم و گوشم را به آن چسباندم.

-حریر!!!

صدای خفه سپهر بود! فریاد زدم:- سپهر! سپهر من اینجام!

با تمام قدرتم بر دیوار کوبیدم.

-حریر! تو اون جایی؟ جواب بده!

- آره من...

با شنیدن صدایی از پشت سرم، حرفم را قطع کردم. صدا مثل موجی خروشان می مانست، انگار که دریا مسیرش را کج کرده باشد و به این تالار آمده باشد!به پشت سرم نگاه کردم.

موج می آمد، با سرعت و من از ترس فلج شده بودم. قطرات آب بر صورتم پاشیده شد و من به خودم آمدم.اگر موج با من برخورد می کردم خورد می شدم و اگر خورد نمی شدم غرق می شدم. راه فراری در این تالار نبود. نه دری و نه کوچکترین پنجره ای.

جبغ کشیدم:-سپهر!!! سپهر کمک!

- چی شده؟

-کمککککک!من...یه مومج داره میاد! سپهر کمکم کن! من الان...

- حریر به من گوش کن! این یه توهمه، توهم می شنوی؟ این واقعی نیست!

او چه می گفت؟این موج عظیم و و خروشان چطور می توانست توهم باشد؟ توهم می توانست همچین صدای مهیبی تولید کند؟یا احساس قطرات آب روی صورتم...این ها کاملا واقعی به نظر می رسیدند.

-حریر گوش کن! تنها روش مقابله تو با این موج اینه که باور کنی توهمه! این فقط یه امتحانه،یه آزمونه. واقعی نیست!

به موج که می آمد نگاه کردم. این موج...واقعی نبود؟

موج می آمد، در تالاری که روزنه ای نداشت. نه دری و نه پنجره ای. شاید این ها در ابتدا تنها موجب وحشتم بودند، شاید احساس در تله افتادن را به من می چشاندند، اما الان...الان به من می گفتند که چطور موجی به این عظمت از هیچ در تالار ظاهر شده؟

موج واقعی نبود.

برگشتم و رو به موج ایستادم. موجی که تنها یک توهم بود. چشمانم را بستم و دست هایم را از هم باز کردم، گویی می خواستم موج را در آغوش بگیرم.

موج به من رسید، قطرات آب بر روی صورتم و...

من آن جا نبودم.

خود را درون دایره ای دیدم، شهرزاد در کنارم و سپهر در کنار او ایستاده بود. بعد از خروش موج این آرامش و سکوت به طرز وهم آوری عجیب به نظر می رسید... هرسه نفس نفس می زدیم، و به هم خیره شده بودیم.

هرچه اتفاق افتاده بود من زنده بودم. ما زنده بودیم. زنده بودیم و قصد داشتیم که زنده بمانیم.


   
رضا، shery، jmobasher1999 و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
ملکه سرخ
(@fateme)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 806
 

تاريخ: روز ششم

مكان: شهر

زمان: حال

نسيم خنكي كه مي وزيد خوشحالم مي كرد كه گول آفتاب تيز و درخشان را نخورده ام و ژاكت بهارانه ام را برداشته ام.

تازه ناهار خورده بوديم و اكثرا خواب بودن يا داشتند استراحت مي كردند براي همين توي محوطه كسي نبود. اميرحسين هم امروز به طرز عجيبي زود از غذا دست كشيد و به اتاقش رفت.

گل هاي بنفشه توي چمن ها به رنگ هاي مختلف سر بر اورده بودند. صداي قدم هايي باعث شد سر برگردانم. حاني بود كه دوان دوان با يك بافت ريز سبز خفاشي و بلوز و شلوار اجري مي امد. يك كيف جاجيم باف مربع مربع هم كج روي دوش انداخته بود. وقتي ديد نگاهش مي كنم دستي تكان داد.

صبر كردم تا به من برسد.

نفس نفس زنان گفت: منم مي خوا...ميخوام باهات بيام ميشه؟

- نفس بكش تا نمردي!

چند ثانيه اي طول كشيد تا نفسش جا بيايد. سپس به ارامي راه افتاديم.

- چي شده قصد هواخوري كردي؟

شانه بالا انداخت: واي خواهر ديوونه شدم اينجا! صبح مريض ظهر مريض شب مريض! ماشالا همش هم زخم و زاري مي شن پدر منو در اوردن! خوب شد من اومدما و گرنه چيكار مي خواستين بكنين؟

ميخندم و با دست چپ محكم بغلش مي كنم: هيچي قربونت برم بدبخت مي شديم!

دستم را هل ميدهد:

لوس...

و مي خندد، ادامه مي دهد: حالا تو چته اينقد همش بيرون قصري؟

قيافه ام را كج و كوله مي كنم: خودمم نمي دونم فقط كلافه ام!

يه بخشيش هم بچه ها خلم مي كنن! يعني يه وقتايي ها اصلا با خودم ميگم واسه چي موندي اينجا پاشو برو اينقدم اعصاب خوردي نداري! بالاخره ارامش زندگي تنهايي يه چيز ديگه است..!

-تو بري منم ميرما! گفته باشم...

با دست در كتفش مي زنم: بشين ببينم! تو بري ملت چيكار كنن؟ در عرض ١ هفته ميميرن! اما من چي؟ به چه كاري ميام؟

-من نميدونم همين كه گفتم!

-اصلا بيا اعصاب خودمونو خرد نكنيم هوم؟

پشت پلك نازك مي كند: اول تو شروع كرديا!

-من؟ باااشه

و به طرفش هجوم مي برم. حانيه پا به فرار مي گذارد و هر دو تا دم دروازه مي دويم. كمي نفس تازه مي كنيم و وارد شهر مي شويم.

هواي شهر كمي گرمتر است. يكي دو ساعتي در شهر بي كار مي چرخيم و كمي خريد مي كنيم. من كتاب هاي جديد مي خرم و بعد حانيه من را به طرف كوچه پس كوچه هاي شرق شهر كه گياه دارويي مي فروشند مي كشاند. يك ساعتي در ان كوچه ها به دنبال گل ميناي تازه مي گرديم. يا پودرش را دارند و يا خشك شده اش از نظر حاني بي كيفيت است.

ديگر عصر شده است.

-حاني اخه قربونت برم من نميفهمم اين گياه چيه كه در به درمون كردي دنبالش!

حانيه همانطور كه سعي مي كرد از كروكي كه از يك مغازه دار گرفته بود سر در بياورد گفت: بار صدم! براي اميرحسين مي خوامش!

دست هايم را تكان مي دهم: مگه نميتوني درمانش كني؟ بابا خوبه تو قلب احيا مي كنيا! يه سردرد كه چيزي نيست!

به طرف چپ مي پيچد: چرا مي تونم اما باز خودش برش مي گردونه! تا حالا صدبار درمانش كردم باز بد ميخوابه، بد غذا مي خوره سر درد ميشه. سردرد ميشه مياد ميگه قول ميدم ديگه رعايت كنم تو رو خدا يه فكري به حالم بكن!

اينو ميگيرم مي ذارم تو درمونگاه سردرد شد مي دم بهش! چهار دفعه كه مجبور شد چيزاي عجيب غريب بد مزه بخوره خوابشو درست مي كنه!

بلند مي خندم. مرد رهگذري عجيب نگاه مي كند. سعي مي كنم بي خيالش شوم.

- خب چرا به خودش نميگي از اين گلا درست كنه برات؟

-بابا قبول نميكنه كه! مي پيچونه هي...

بالاخره مغازه مزبور را مي يابيم. حانيه وارد مي شود و مقدار زيادي گل مينا مي خرد. مقداري هم زيره و اويشن و امثالهم مي خرد.

-اينا ديگه چين؟

-براي اشپزخونه خريدم.

-مسئؤل خريد اشپزخونه هم بودي و نمي دونستيم؟

-نه بابا! اينا طبيعين بهترن.

-بابا نگران سلامتييي

سلقمه مي زند.

-حاني بيا يه چيزي بخوريم مردم از گشنگي!

-اتفاقا همين اطراف يه كافه خوب مي شناسم بيا بريم اون جا!

همين اطراف حاني حدود نيم ساعت طول كشيد. ديگر مي خواستم از كافه رفتن انصراف دهم كه به كافه رسيديم. از ديوارهاي سفيدش پيچك بالا رفته بود و با رنگ صورتي و سبز و ابي در و پنجره هايش شبيه يك خانه ي عروسكي شده بود كه از قصه ها در امده. بوي خوش قهوه و كيك تا بيرون مغازه مي آمد. هنوز به مغازه نرسيده بوديم كه چهره ايي اشنا از كوچه اي ديگر وارد كوچه كافه شدند. حانيه را عقب كشيدم و كنار ديوار ايستاديم.

اميرحسين با لباس هايي شيك داشت به طرف كافه مي رفت. ابروهايم بالا رفت هيچوقت به ذهنم نمي رسيد كه همچين لباس هايي توي اتاق بهم ريخته اش باشد! اصلا با چه كسي خارج از قصر قرار داشت؟

كنار در ابي روشن كافه كه رسيد كمي اين سو و آن سو را نگاه كرد و وقتي كسي را نديد دستش را به پيچك ها نزديك كرد. دسته گلي از تازه ترين رزهاي سرخي كه در عمرم ديدم در دستانش حاضر شد. حاني هين كوتاهي كشيد.

-دسته گل واسه چيشههه؟

مشتي به بازويش زدم:

-هيسسس! الان مي بينتمون!

اميرحسين دستي به موهايش كشيد و صاف با شانه هايي عقب داده وارد كافه شد. به محض ورودش خنده من و حاني بلند شد.

حاني: بابا فكر نمي كردم اين مااسسست از اين كارا بلد باشههه! اصلا عاشق شدنش بماند دسته گلو تريپ و بابا...و باز خنديد.

اشكي كه از شدت خنده در گوشه چشمم جمع شده بود را گرفتم و گفتم: خب بيا بريم تو هم يك چيزي بخوريم هم از كار اميرحسين سر در بياريم.

وارد كافه شديم. فضاي داخليش تلفيقي از چوب سفيد و چوب عادي بود. روي هر ميز گلدوني به رنگ خاص خودنمايي مي كرد. اميرحسين در مركز سالن سر ميزي سفيد با صندلي هاي طرح چوب نشسته بود و گلدان روي ميز قرمز قرمز بود. توي گلدان گل هاي اميرحسين قرار داشت. انسوي ميز دو نفره هم دختري بنفش پوش نشسته بود.

چشمان حانيه از ديدنشان دوتا شده بود و صورتش از شدت خنده كنترل شده سرخ.

اما فاجعه اينجا بود كه تنها ميز خالي ميز كناري اميرحسين و دخترك بنفش پوش بود! داشتم فكر مي كردم كه بهتر است همين الان از كافه بيرون بريم كه مردي از سر ميزي در كنج كافه بلند شد. دست حاني را كشيدم و به سرعت سر ان ميز بردم. خوشبختانه كافه خيلي بزرگ نبود و در عيني كه ما اميرحسين را در ديد داشتيم به خاطر موقعيت در كنج ميز و حضور پنجره امير ما را نمي توانست خوب ببيند. هرچند كه ماشاءالله نگاهش را از روي دختر بر نمي داشت بدهد به چاييش چه برسد به اين كه اطراف را ببيند.

گارسون كه لباس هايش حسابي با نماي بيرون ساختمان ست بود سر ميز امد.

حانيه: چايي با كيك شكلاتي

-من هم يك چايي ليمو عسل و يك كيك شكلاتي لطفا!

بعد از رفتن گارسون به حاني گفتم: حاني ديوونه واسه چي اين همه سفارش دادي نميتوني بخوريشون كه!

دستش را تكان داد: با هم ميخوريم بابا بيخيال. امير اينا رو باش!

نگاهشان كردم. اميرحسين دست دختر را در دست گرفته بود و خيلي جدي و مصرانه داشت به او چيزي مي گفت. دختر هم سرش را پايين انداخته و سرخ و سفيد مي شد.

امير و دخترك مي گفتند و مي خنديدند و از اين طرف هم ما مي خنديديم.

سفارش ها را كه اوردند حاني گلدان سياه را كنار زد تا جا شوند. جايي كه دست حاني خورده بود نارنجي شد.

با تعجب به گلدان و سپس به گارسون نگاه كرديم.

حانيه: گلدونتون جادوييه؟

قيافه گارسون سرخ شد انگار به سختي داشت تلاش مي كند قهقهه نزند: نخير خانوم فقط با سنسور كار ميكنه و بنا به ضربان قلب و حس شخص تغيير رنگ مي ده.

حاني سرش را زير انداخت و اهاني گفت.

گارسون كه رفت گفتم: دختر حواست به زبونت باشه! جادو؟ همينمون مونده بود! حتي ما ها هم جادويي نيستيم...!

-ببخشيد خب!

و انگشتش را به طرف سياهي از گلدان برد. به محض لمس ان نقطه قرمز شد. نيش حاني باز شد: واي فاطمه چقد باحاله بيا امتحان كن!

و دستم را گرفت و به گلدان چسباند. نقطه اي سفيد با حاله اي طلايي ايجاد شد.

-اي بميري منم ميخوااام چرا مال تو اينطوريه؟

-چه بدونم دستور العمل ندارن اينا؟

-اممم بذار...چرا چرا اينجا تو سينيش هس نوشته نارنجي يعني هيجان و خوشحالي. قرمز يعني عشق...اممم اها سفيد ارامشه...و دهه طلايي كو؟ ايناهااا...طلايي هم خوشحالي و شادي از نوع خاصه...بابا خاااص!

لگدي به كفشش زدم: لوس نشو! دقت كردي گلدونشون چقده قرمزه ماشالا؟

حاني يك لحظه سر از خوراكيا برداشت و گفت: اييي راس ميگياااا عجب ادميييهههه چرا هيچي نگفته بوووود!

-سؤال خوبيه! شب مي پرسيم ازش موافقي؟

همانطور كه مي خورد سرش را تكان داد.

اين داستان ادامه دارد....:)


   
رضا، shery، karman و 10 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Reen magystic
(@reen-magystic)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 421
 
تاریخ: شب روز سوم و روز چهارم از شروع داستان

مکان: قصر و جنگل های اطراف ان

زمان داستان: حال

راوی: مهدیه

اشخاص داخل داستان: من، فسیل پیر :

نوع ماجرا: خواندن کتاب و شروع ماجراجویی.

اتاق من یکی از کوچکترین اتاق های قصر است.. این اتاق کوچک مزیتی دارد که در هیچ یک از اتاق های قصر پیدا نمیشود، حتی ان شبه پنت هاوسی که در طبقه پنجم هست و فقط من به ان دسترسی داشتم - هرچند جدیدا سروصداهایی به گوش میرسد،فکر کنم یک نفر ان را برداشته برای خودش- نیازی به نظافت ندارد، چون همیشه خدا درهم و شلوغ است.

وقتی کتاب و کمان را به اتاقم بردم، حتی خودم هم دلیلی برای احساسی که می گفت باید انها را پنهان کنم نداشتم. میشد که وسایل کهنه یک پیشتازی قدیمی باشد که در کتابخانه گم شده اند. اما احساس میکردم چیزهای مهمی اند و احساس قویی هم بود.

خوبیش این بود که نگران مزاحمت کسی نبودم. اتاقم از بیرون شبیه یک کمد جاروی قدیمی بود، از ان کمد های که میدانید با بازکردن کلی گرد و خاک و احتمالا عنکبوت های ریز سیاه میریزد سرتان. کسی به باز کردن چنین دری رغبت نشان نمیداد.

با دست انبود وسایل روی تخت را کنار زدم تا جایی برای نشستن پیدا شود. و با پا خرده ریز های رو زمین را جا به جا کردم. صدای باران هنوز از تنها پنجره اتاقم میامد تو. کتاب را باز کردم و داستان شروع شد.

صفحه اول سفید بود و در صفحه دوم نقاشی زیبایی از مردی بالدار. بعد از ان خاطرات روزانه کسی بود به اسم ماردین. یک پیشتازی قدیمی - میدانستم کسی با این اسم در قصر نبود - با قدرت پرواز اما نه دقیقا مثل من. او بال داشت. اوایل خاطرات گنگ و نامفهوم بودند اما هر چه جلوتر میرفتم بیشتر می فهمیدم. افکار او را، اتفاق هایی که برایش پیش امده بود و دوستانش را.

نور افتاب بیدارم کرد. انقدر بالا بود که فهمیدم صبحانه را از دست داده ام. اما ارزشش را داشت، ان خاطرات و سرنوشت او. خاطرات پیش از اماده شدن او برای جنگ داخلی تمام میشد. جنگی که میدانست در ان شانسی برای زنده ماندن نیست. وقتی که خاطرات و سلاح مورد‌علاقه اش را در کتابخانه گذاشت، تا یک نفر مثل من پیدایش کند. بعد از ان کتاب پر بود از نقشه. از قصر و جنگلهای اطراف ان. خودش نقشه ها را کشیده بود. پر از جزئیات با نشان دادن محل دقیق ماجراجویی هایش.

بلند شدم و عضلاتم را کشیدم. یک بادگیر نظام، شلوار جین، شال گردن، کیف کمری و پوتین های روز گلی. برای ماجراجویی اماده بودم.

صدای شکمم یاداوری کرد باید سری به اشپزخانه بزنم. کتاب و کمان را برداشتم و رفتم.

چیز زیادی از صبحانه نمانده بود به لطف دوستان. شاید درگیری های سالن غذاخوری اشتهای همه را باز کرده بود. با این حال علاوه بر خورد دو سه ساندویچ کوچک چندتا میوه هم برداشتم. همیشه باید مجهز بود. صبح بود و قصر پر از جنب و جوش اما نه مثل همیشه. یک جور احساس ترس و نگرانی در هوا بود. و بعد من صدا را به یاد اوردم و فریاد هارا. حتما دیشب اتفاقی افتاده بود. سر چرخاندم دنبال پیرمرد. تنها کسی بود که میشد درست وحسابی ازش حرف کشید. فقط کافی بود مستقیما بپرسی. در سایه ساختمان قصر نشسته بود و پاستیل میخورد. بدم نمیامد کمی پاستیل بخورم و رفتم سراغش.

-:"ببخشید!"

سرش را بلند کرد انگار که از خواب پریده باشد گیج بود.

-:"از دیروز تا حالا اتفاق خاصی افتاده؟

-:"کدومشون؟"

-:"خدای من مگه چنتان؟"

-:"هیچی، هیچی نشده. چطور؟"

-:"فک کردم دیشب صدایی شنیدم و الانم همه یه جورین."

-:"نه چیزی نشده" و لبخند زد " شاید بشه. پاستیل میخوای"

-:"حتمن."

و او نصف پلاستیک را در دستهایم خالی کرد. تشکر کردم و دور شدم. احساس نگرانی هنوز هم با من بود.

نیم ساعت بعد در جنگل بودم.


   
رضا، banooshamash، azam و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
M.A.S.K
(@m-a-s-k)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1075
 

روز ششم

شهر

حال

لم دادم رو تخت و زل زدم ب دیوار ....

یهو صدای خوردن یه چیزی به شیشه میاد...

میرم تو سالن و پشت ضلع شیشه ای میبینم نریمان داره سنگ پرت میکنه طرف شیشه...

زود در شیشه ای رو باز میکنم میرم رو تراس و میگم : دیوونه چیکار داری میکنی؟

بشکنه از جیب بابات میخوای پول درست کردنشو بدی؟

نریمان : ول کن اون اتاقو پسر چیه انقد قوقوقو نشتستی تو اون ماتمکده؟تخم مرغات جوجه نشد؟

-هیس بابا...بیام با تو علافی و ولچرخی؟

نریمان : بیا بریم پسر...رنگت شده مث ملافه سفید بیمارستان از بس نشستی اون تو

-کجا بریم؟باز کرم ریختنت گرفته؟

-نه بابا حوصلم سر رفته گفتم ببینم تو میری شهر باهم بریم

-بر فرض من رفتم...تو مگ دممی ک آویزون من شی و بیای؟

نریمان : زهرمار اصلا لازم نکرده بیای

- خب بابا نگا مرد گنده چ لوسیم واس من میکنه خودشو

نریمان : ایول بزن بریم...

بعد دو ساعت ول چرخیدن و گشتن تو شهر شکمم ذوق ادبیش گل میکنه و قطعه ی گرسنگی از سمفونی هزار و یک شب رو برام اجرا میکنه....

- وای نریمان شکمم داره آلارم میده

نریمان : منم روده کوچیکه داره بزرگه رو قلپ قلپ میخوره

-بزن بریم این کافی شاپه ک تو خیابونه یه دو لقمه بفرستیم معده

نریمان : حله ولی سوال اینجاست کی حساب میکنه؟

- والا کارت مجید دستمه...مهمون اون باشیم دلخور میشه؟

نریمان:مجید و دلخوری؟حرفا میزنیااا از بس این بشر روح بزرگواری داره از خداشم هست مارو مهمون کنه...

-منم دقت ک میکنم میبینم اگ تعارف کنیم باهاش دلخور میشه...بریم ک حسابی دلشو شاد کنیم ولی گفته باشم برگشتنی هرچی فحش داد دایورت مستقیم رو توعه ^_^

نریمان : سر ب فدای شکم

وارد کافی شاپ میشیم... همون لحظه ای اول سه تا دختر خانوم خیلی زیبا ک سر یه میز نشستن نظرمو جلب میکنه...بلافاصله به طرفشون راه میفتم...

نریمان:اه کیا داری کجا میری؟هوووف باز چشمات چرخید؟

به طرف میز خانوما میرم و میپرسم : ببخشید این صندلی خالی جای کسیه؟

دخترا میخندن و یکیشون میپرسه : کدوم صندلی؟؟؟اینجا ک صندلی نیست؟

- همینی ک من الان میذارمش کنار میز شما

میشینم و میگم : چه سعادتی همیشه میدونستم قراره با حوریا همنشین بشم ولی نمیدونستم انقدر زود

از پرروییم خندشون میگیره و یکیشون میگه : شمام ب خاطر افتتاح جدید مرکز خریده اومدین؟؟

- نه بابا من همیشه هاپومو همین وقت میارم بیرون برای گردش ...

نریمان همین لحظه با عصبانیت میرسه سر میز و میگه : معلومه کجایی؟؟

رو میکنم ب دخترا و به نریمان اشاره میکنم : ایشونو عرض میکردم...هاپو خانومای خوشگل...خانومای خوشگل هاپو

همشون میزن زیر خنده و نریمان اروم میگه : زهرمار باز معرکه گرفتی؟

-راستی باهم آشنا نشدیم من کیا هستم ایشونم رفیق گلم نریمان

با خنده سلام میدن و یکی یکی معرفی میکنن :

-پانی

-شقایق

-آرام

-خوشبختم خانوما .. حقیقتا امروز یکم کسالت داشتم پیش یه درویش صاحب کمالی رفتم گفتش علاج این دردت به دست سه تا پری روی صاحب جماله .. گفتم درویش من کجا میتونم این فرشته های سلامتی رو پیدا کنم که آدرس این کافی شاپو دادش و گفتش ک برسم خدمتتون...راستش اولش ب حرفاش شک داشتم ولی الان ک شمارو دیدم و همنشینی باهاتون کسالتم رو رفع کرد به حرفاش ایمان آوردم .. وقتی برگردم حتما یه سر پابوس اون بزرگوار میرم

دخترا ک فقط داشتن میخندیدن و نریمانم با حرص چش غره میرفت

شقایق پرسید : خب الان شکر خدا حالتون بهتره؟

-بله مگ میشه این خنده های شیرین شمارو شنید و حال کسی بد باشه؟اصلا این خنده ها دوای درد هر روح خستست...هاپ هاپ بعضیام سوهان روح

دخترا زدن زیر خنده و نریمانم واسم با چش و ابرو خط و نشون میکشید ..

هیمنطور ک داشتیم میگفتیم و میخندیدیم یهو نریمان لگد زد با پام : آخ دیوونه مرض داری؟؟چرا پاچه میگیری؟؟چخه هاپوی بدمصب

دخترا زدن زیر خنده

نریمان آروم گفت : درد ب گور تو این خنده هات بابا نگا اون ورو

سرمو تکون دادم و گفتم : منو بکشیم چشم از این گلای باطراوت بر نمیدارم

دوباره دخترا خندیدن که نریمان یه لگد حسابی زد ب پام و گفت نگا اون ورو خره...

مجبوری سرمو برگدوندم و یاااا خداااا خشکم زد...

پچ پچ کنون گفتم : نریییمان بدبختتتت شدیم

نریمان : هی میگم پاشو بریم گوش نمیدی بیا حالا

- خب چیزی نشده ک ببین...من و تو میریم دشوری .. بعد دخترارم میفرستیم بیرون جیم میزنیم بعدش...

شقایق : شما شیطونا چی دارین پچ پچ میکنین

- هیچی عزیزم داشتیم میگفتیم این خورشیده وسط آسمون چ خوشگل داره نور میده ننه ب قربونش از دل و جون مایه میزاره..بیاین بریم بیرون یه دوری بزنیم دلم پوسید تو این کلبه ...

دخترا خندیدن و گفتن : خب حالا چیکار کنیم؟

-هیچی شما یه تک پا تشریف میبرین جلو کافی شاپ حموم آفتاب میگیرین منم میزو حساب میکنم و با نریمان میایم پیشتون

خندیدن و سری به نشونه ی موافقت تکون دادن...که ارام گفت بچه هاا من منتظر شیما میمونم برام جزوه هارو بیاره..بعدشم میرم خونه شما برین...

شقایق و پانیم یه تعارفی کردن و راه افتادن طرف در

منم دست نریمانو کشیدم و گفتم بیا بریم اون ور...

نریمان : اون ور ک دسشوریه واس چی داریم میریم اونجا؟؟؟

-نترس دختر 14 ساله تا عقدت نکردم از لپات ماچ نمیکنم...

بعد با حرص گفتم:خره بیا بریم قایم شیم تا اونا برن بعد ما جیم بزنیم

نریمان:ببین چ بدبختی از دست این اداهات داریماااا

منتظر موندیم تا دخترا برن بیرون بعد یه خدافظی بی صدا با ارامک کردیم و رفتیم میزو حساب کردیم و جیم زدیم بیرون..شکر خدا این دخترا از شدت فوضولی هیچ توجهی به اطرافشون نداشتن و زوم کرده بودن رو امیر...

زود با دخترا از کافی شاپ دور شدیم

نریمان : هووف شانس آوردیماا

- بدبختیه دیه...منو ببینن خفم میکنن اون وقت با کلی شور و ذوق نشستن لاو در کردنای امیرو نگا میکنن...

نریمان با خنده : خبه حالا چ جوشیم میزنه

- راس میگم دیه....شانسه ما داریم؟

شقایق با یه اخم کوچولو : شما ها دارین چی هی در گوش هم پچ پچ میکنین؟؟

- هیچی بابا دارم عشقمو ابراز میکنم...هاپو جون بوس بوس

شقایق و پانی میزنن زیر خنده و نریمان با یه چش غره نگام میکنه

آروم بهش میگم : نریمان بیا دکشون کنیم الان گیر میفتیمااا

نریمان : خودت معرکه گرفتی خودتم تمومش کن

- خب بابا...خانوما ما باید بریم یه سری به یکی از دوستان بزنیم بابت یه کاری باهاش مشورت کنیم...ایرادی نداره ک تنهاتون بزاریم؟

پانی:نه بابا اتفاقا ماهم باید بریم یکم درس بخونیم فردا یه امتحان سنگین داریم

-من فدای اون دلتون بشم ک از دست امتحان خونه...پس امروز میریم استراحت میکنیم بعدا دوباره همدیگرو میبینیم؟چطوره؟

میخندن و میگن: عاالیه فقط چطوری باهاتون تماس بگیریم؟؟

-کاری نداره ک من مومو میدم شما آتیش بزنین جلوتون ظاهر میشم...قط توروخدا زیاد احظارم نکنین ک کچل میشم

میزنن زیر خنده و پانی میگه : خب چه کاریه شمارتو بده ک اینطوری کچل نشی

- باشه یاد داشت کن 0921...

نریمانم هی این وسط داشت چش و ابرو میومد

پانی : خب سیو شد..ما بریم

- خداحافظ خانومای زیبا اشالا قسمت بشه بازم میایم زیبارتتون

باهم دیگه خداحافظی کردیم و هرکدوم به یه طرف راه افتادیم

نریمان : چرا شماره منو دادی؟؟؟

- چ پروویی تو جای ذوق کردنته؟؟؟

میخنده و میگه :خب حالا چرا؟

شونه ای بالا میندازم و میگم :والا من گوشیم دیه جا نداره گفتم این بار نصیب تو بشه ...بزن بریم پسر ک خطر بیخ گوشمون داشت ویراژ میداد

همینطور قدم میزدیم که گوشیم تو جیبم ویبره زد

-نریمان امیره...صب کن شاید اومده بیرون


   
رضا، petyr-baelish، Leyla و 11 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Hermion
(@hermion)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3125
 

شب پنجم تا روز ششم

زمان: حال

مکان: قصر و شهر

کسرا در رو پشت سرش بست.

سرم رو روی بالش کوبیدم؛ بلاخره امروز داشت تموم می‌شد.

تازه داشت خوابم می‌برد که کسی محکم و بی وقفه به در کوبید. سریع از جام پریدم و به سمت در رفتم. مهدی دم در با قیافه‌ای مضطرب ایستاده بود؛ چند ماهی می‌شد به قصر اومده و واقعا در خیلی کارها کمک بود. ولی یه درصدم حدس نمی‌زدم این موقع شب چه اتفاقی ممکنه افتاده باشه.

ـ امیرکسرا تو درمانگاهه! بدجوری خون ازش رفته عجله کن!

با همون جمله‌ی اول به سمت پله‌ها دویدم. چی کار با خودش کرده بود توی این چند دقیقه؟

به درمانگاه رسیدم و جمعیت رو کنار زدم. دست‌هام خود به خود به سمت دستش رفتن؛ سرم گیج می‌رفت ولی محکم سر جام وایستادم. دیگه نمی‌تونستم. خون‌ریزیش بند اومده و دستش هم تقریبا ترمیم شده بود؛ بقیشو می‌تونستم بعدا انجام بدم.

خون رو به دستش وصل کردم؛ به زور سر پا وایستاده بودم ولی با تکیه به تخت دستشو ضدعفونی و باندپیچی کردم.

سپهر پرسید: خوب میشه؟

از سوالی که پرسید متوجه شدم هنوز ذهنمو نخونده؛ ولی الان دیگه احتمالا شروع می‌کرد. سعی کردم روی چیز دیگه‌ای تمرکز کنم... مدت‌ها بود سعی می‌کردم ولی وقتی دارین در مورد چیزی حرف می‌زنین فکر نکردن بهش خیلی سخته.

سرمو پایین انداختم. صدام گرفته بود.

ـ نمی‌دونم؛ فکر کنم بتونم کم کم ترمیمش کنم. هر چند شاید مثل اولش نشه؛ شاید ردش بمونه.

می‌تونستم نگاه سپهر رو روی خودم احساس کنم؛ نیازی نبود بقیه هم چیزی بفهمن. نفس عمیقی کشیدم و سرمو بالا گرفتم:

ـ دورشو خلوت کنین! بزارین استراحت کنه.

بچه‌ها یکی یکی بیرون می‌رفتن و فقط سپهر توی اتاق مونده بود. خودمو با خستگی روی صندلی کنار تخت انداختم.

ـ فردا درستش می‌کنم! قول می‌دم!

ـ باشه! من که چیزی نگفتم! برو استراحت کن.

ـ هستم پیشش.

ـ من می‌مونم! تو برو استراحت کن.

سری تکون دادم. با این حال این‌جا موندنم فایده‌ای نداشت.

ـ باشه! پس لطفا هر اتفاقی افتاد بفرست بیدارم کنن. هر چند فکر نمی‌کنم تا فردا بیدار شه. ضعیف شده.

و از جام بلند شدم.

ـ لازم نیست کمکت کنم؟

ـ نه! چیزیم نیست. یه خواب آروم حالمو خوب می‌کنه.

ازش تشکر کردم؛ فقط سری تکون داد. از درمانگاه بیرون اومدم و به سمت پله‌ها رفتم. بلاخره به اتاقم رسیدم؛ به محض دراز کشیدن خوابم برد.

صبح زود سرحال پاشدم؛ لباسی عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم. اول به سمت درمانگاه رفتم. دو سه نفری دور تخت امیرکسرا وایستاده بودن اما خودش هنوز خواب به نظر می‌رسید.

با نگرانی بهش نگاه کردم. نکنه دیشب کار اشتباهی کرده بودم؟

دوباره دستشو گرفتم؛ چشمامو بستم و تمرکز کردم. صدای قلبش توی گوشم می‌پیچید. منظم و طبیعی. فشارش پایین نبود. روی پوست دستش تمرکز کردم. دوباره چشمام رو باز کردم. شکل دستش بهتر شده بود اما جای زخم به شکل یه هلال تیره‌تر از پوستش به جا مونده بود.

شاید فقط به استراحت نیاز داره.

ـ هنوز استراحت داره. تا شب دیگه بیدار می‌شه. برین صبحانه‌تونو بخورین. با هم به سمت در رفتیم. یکی از جن‌ها رو احضار کردم و ازش خواستم تمام مدت پیش کسرا بمونه و هر خبری شد به من اطلاع بده.

سالن غذاخوری هنوز خیلی شلوغ نشده بود. فاطمه سر میز نشسته بود و در حال ورق زدن کتابی چاییش رو هم می‌زد. رو به روش سپهر و وحید و امیرحسین با قیافه‌هایی خواب‌آلود و موهایی ژولیده نشسته بودن. به سمت فاطمه رفتم کنارش نشستم.

ـ صبح بخیر.

فاطمه جوابم رو داد و دوتایی به قیافه‌های رو به رومون خیره شدیم. وحید چشم‌هاش رو بسته بود و چونه‌اش رو به دستش تکیه داده بود. سر سپهر روی شونه‌‌ی وحید افتاده بود و امیرحسین هم در حال حلیم خوردن چرت می‌زد.

دوتایی زدیم زیر خنده. صبحونه فقط به صورت عمومی سرو می‌شد و حتی امیرحسین هم اجازه نداشت خارج از ساعت غذا چیزی جز میوه از آشپزخونه بخواد. به همین دلیل هر روز سپهر پسرها به سختی سعی می‌کردن خودشونو به صبحانه برسونن ولی خیلی هم فایده‌ای نداشت.

فاطمه با خنده گفت:

ـ من که می‌گم امروز نوبت امیره!

ـ نه! سپهر. دیشب تا صبح بیدار بوده.

ـ وحیدم وضعیتش خوب نیست.

ـ هممم اینم ممکنه!

همون لحظه سر وحید از روی دستش سر خورد و به سمت پایین حرکت کرد و سپهر هم از خواب پرید. بعد هردوشون صاف سر جای خودشون نشستن و به اطراف نگاه کردن. من و فاطمه با صدای بلندتری به خنده افتادیم.


   
رضا، petyr-baelish، ابریشم و 13 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
shery
(@shery)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 514
 

راوی : شهرزاد

مکان : اتاق کودکی شهرزاد - خیابان - کافی شاب - قصر ...

زمان : توهم اتاق ازمایش - مرورخاطرات گذشته .

اشخاص داخل داستان : سپهر - تهمورث - فاطمه - امیر حسین - مجید ...

تاریکی و بعد همه چیز واضح میشود .

واد فضایی کوچک . اتاقی با سقف کوتاه دیورا های کرم و سبز روشن با نقوشی که بسیار اشنا .

تختی کوچک . عروسک هایی به شکل اسب و پاندا ….. و در اخر کتابخانه ای کوچک که اکثر کتاب هایش روی زمین افتاده است .متحیر به روبه رو و چیز هایی که میبینم خیره میشوم …

- امکان نداره .

امکان نداشت من در اتاق کوچکم …شاید زمانی که ۱۲ یا ۱۰ سال بیشتر نداشته ام . اتاقی که برای اولین بار در قصر انتخاب کرده بوده ام …

ارام به سمت وسایل حرکت میکنم . همه چیز را لمس میکنم . از یاد اوری خاطرات گذشته و زندگی کوچکم لبخندی میزنم .

روی تخت مینشیم و از زیر بالش دفترچه ی کوچکی را در می اوردم . صفحاتش را ورق میزنم و با نقاشی های تقریبا افتضاحی مواجه میشوم …..اما هرچه بود مانند دفترچه روزانه و خاطرات کوچکی بود که بعد از این همه سال حتی یادم نیست کجا نگه اشم داشته ام .

صفحه اول : تصویر خودم دختر کوچکی که در میان دوستان کوچک اندامشش در حال چرخیدن و بازی کردن است .

صفحه ی دوم . : خودم با صورتی گریان که دوستانم کنارم در زمین افتاده اند .

صفحه ی سوم : پسری جوان که به ارامی دست بر شانه ام نهاده ….

صفحه ی چهارم : من برای اولین بار کنار امیر حسین در حال تماشای قصر . ..هنوز به یاد دارم که چه گونه مرا به سمت ورودی هول داده است .

و همینطوری صحفات میگذرند . تا جایی که با سفید محز کاغذ روبه میشوم . به اینه ی روبه رو نگاه میکنم و خودم شهرزاد حال را مینگردم . و بعد تصویرم در اینه میچرخد کمی خودم را عقب میکشم .

همه چیز تغیر میکند و صحنه هایی نمایش داده میشود.

( ۱۵ سالگی ) هفت سال قبل :

-حق نداری بری .

به قیافه ناراحت و درهم فاطمه نگاه میکنم . بسیار خشمگین و ناراحت است .

- متاسفم مجبورم .

- یعنی چی که مجبوری تو خودت انتخاب کردی کسی تورو مجبور نکرده من اصلا درک نمیکنم خودت میدونی که جای دیگه ای تعلق نداری .

- منم نگفتم میخوام برم جای دیگه …فقط نمیخوام جایی باشم که نمیتونم هیچ کار مفیدی انجام بدم .

خنجر کوچکش را میکشد …و به سمتم روانه میشود .

- بس کن شهرزاد شده به زووورم جلوتو میگرم .

عقب گرد میکنم. لحظه ای تلاقی چشمانمان کافی بود تا موقف شود .

- میدونم چه قد براتون سخته . میدونی برا منم سخته ….اما نمیتونم بمونم وقتی که میبینم همه قدرتشون و وجودشون چه قد ارزشمنده …وقتی میتونن به راحتی یه فایده ای داشته باشن .

نمیتونم بمونم بدون اینکه بتونم کاری براتون انجام بدم . من اینجام و باید دینمو ادعا کنم …وقتی با این چشمای به درد نخور

فقط این ورو و اون ور میچرخم و بقیه اینقد سخت کار میکنن …نمیتونم تحمل کنم . دیگه بسه .

چشمانش با اشک و خشم به من خیره شده است .

صدای امیر حسین را از پشت سرم میشنوم.

- ولش کن فاطمه …فقط مطمعن باش دوباره بر میگردی . میدونی که هرموقع بخوای میتونی …ما یه خانواده ایم .

لبخندی میزنم و با چشمان اشکی از انها دور میشوم ..

و برای اخرین بار با این قصر خاکستری و دیوار های سفیدش خداحافظی میکنم .

یک ماه بعد

- چی میل دارید خانوم ؟

- ام یه شیک وانیل لطفا .

- من اگه جای شما بودم اسمارتیز اینجارو امتحان میکردم .

به نخاله ای که میان افکارم سرک کشیده بود نگاه میکنم . پسری با صورتی گرد و لبخندی بلند .

- نظر خواستم ؟

- همین الان .

- من که نشنیدم . ( پروووو )

روبه رویم مینشیند .

- شنیدم دنبال یکی میگردید که از سیستم های ساختمون های بزرگ سر در بیاره . میخواستم ببینم وقتی میگید بزرگ چه قد دقیقا بزرگ منظورته .

- پس برا استخدام اومدی . …هوم …اونقد بزرگ هست یکی مثل تو به تنهایی نمیتونه . متاسفم ردی .

و به ارامی بلند میشوم. و اواررا متحیر همان جا تنها میگزارم . بسته ام را تحویل میگیم و از درب کافی شاب خارج میشوم .

از نخاله ها اصلا خوشم نمیاد .

سه روز بعد در همان کافی شاب دوباره روبه رویم ظاهر میشود . و مثل همیشه خود را تحویل میگیرد و روی صندلی روبه رویم مینشید.

- بازم تو ؟

- سلام و علیک …شنیدم دنبال یکی میگردی بتونه روزانه بیشتر از ۱۰۰ تا پرس غذارو اماده کنه و برات ارسال کنه .ببنی نکنه سال مهمونی چیزی داری ؟

- میشه بدونم منابع این اخبارت از کجاست ؟

- نه ولی منم خوشبختم از اشناییت ، تهمورث هستم .

نیشخندی میزنم . ..چه اسمی .

- برام مهم نیست . اینقد تو کار بقیه سرک نکش بعدا برات گروه تموم میشه .

- صبر کن بلند نشو . خواستم بهت بگم . من میتونم .

به او نگاه میکنم از شیطنت درون چشمانش دیگر خبری نیست کاملا جدی به من نگاه میکند .

- چه کاریو میتونی …؟‌

- همون کاریی که میخوای رو چه طوره یه فرصت بهم بدی ؟

- اینقد مهتاجه کاری ؟

- خخخخ نه بیشتر اهل کمکم .

- ببین من علاقه ای ….

در همان لحظه صدای مهیبی میان صحبتم می اید. …لرزه و انفجاری عظیم . تمام کافی شاب را ملرزاد و ثانیه ای نمیگذر که به سمت هوا پرتاب میشوم . و مستقیم به زمین سقوف میکنم . گرمای انفجار پوست دستان و صورتم را میسوزاند …

تمام بدنم بی حس شده است . و بعد از هوش میروم .

- بلند شو هعی …دختره بلند شو میگم . اوی .

ناله ای میکنم از باریکه چشمانم نخاله را میبینم . که سعی در هوشیاریم دارد. نمیتونم .

- پاشو سقف داره میرزه بلند شو . …یالا

وکمکم میکند بلند شوم . لنگان به فضای بیرون پنهاه میبریم مردم همه جیغ میزنند و کم کم صدای اورژانس بلند میشود .

گوشه مینشیم و او روبه رویم لم میدهد …

- لعنتی داغون شدم . اوف اوف دستموووو . .. وای شکلاتم …شکلاتممممم و گم کردم . هرکی این کارو کرده تقاصشو پس میده .

اخمی میکنم . یعنی چی شده . چه اتفاقی افتاده بود .

مردی از اورژانس به سمتمان میاید ….

- خانوم خوب هستید ؟‌ به او نگاه میکنم …خوبم ممنون .

شروع به برسیم میکند سپس چراغ قوه ای از جیب لباس سفیدش خارج میکند بزارید ببینم . نه وحشتناکبود نباید در چشمانم اینگونه تمرکز کند اگر چشمانم اذیت شود هر لحظه ممکن است کنترلم را از دست دهم .

- خیلی ممنون نیازی نیست .

باز نخاله دخالت میکند .

- ای بابا بزار چک کنه اگه الان همه چی یادت رفته باشه چی میدونی من چه شغل مهمی رو از دست میدم اقا چکش کن . چک کن .

- گفتم نه

مرد به زود دستانم را میگرد و هرچه تلاش میکنم بدن بیحالم را تکان دهم غیر ممکن است تنها میتوانم سرم را تکان دهم .

به زور هم که شده نور را در چشمانم می اندازد اول چشم راست و همه چی خوب پیش میرود .

نفش ها سنگینم تمام گوشم را پر کرده است …از استرس و فشر بیش از حد بدنم کاملا تحلیل رفته است ….

- بسه .

اما ول کن نیست به چشم چپ میرسد و نور را چند بار در ان می اندازد ووو بعد …تیک . …

چشمانم در چشمانش قفل میشود مرد ثانیه بیشتر فرصت نداشت که فقط متعجب در چشمانم خیره شود . لحظه ای تصویر دختر کوچکی را مردمک چشمانش میبینم و بعد …..تمام میشود.

به سمتی کج شده و به زمین برخورد میکند .

نفس تنگی میگرم از ترس و ناراحتی فریادی کوتاه میزنم و با کمک دستانم از زمین بلند میشم و لنگان لنگان جهنم مقابلم را ترک میکنم .باید فرار کنم .

چندین ساعت است که پیا پی به ست قصر میروم …باید انجا برم باید انجا پناه بگیرم . . . هرچه میکنم تصویر دخترک کوچک و مرد بیچاره از ذهنم بیرون نمیرود . حتی اشکانم جرعت جاری شدن را ندارد.

به خیابانی بزرگ میرسم لنگان لنگان با ظاهری خاکی و کثیف و دستانی که از ان خون جاری است در خیابان حرکت میکنم .

سرم را پایین انداخته و جرعت دیدن هیچ چیز را ندارم.

به خیابان اصلی میرسم با وجود سرعت ماشین ها بی توجه از بزرگ راه عبور میکنم …صدای بوق ماشین ها در کنارم محو و غیر قابل تشخیص است همه چیز کم رنگ و مهو است . مهییییی قرمز دنیای اطرافم را فرا گرفته است ….

که ناگاها صدای گوش خراش کامیونی توجهم را جلب میکند . به سمت چپ نگاه میکنم و ماشینی بزرگ را که به سمتم می اید مبینم نور زیادش در چشمانم میزند و ناگهان هوشیار میشوم اما برای حرکت دیگر دیر است …

لحظه ای نمیگذر که زمانو زمین برایم نیست میشود و به سمت دنیایی دیگر روانه میشوم .

هفته ای بعد :‌

صدای وز وزی اطرافم را پر کرده است . اول سیاهی و همه چی پوچ است . بعد کم کم واضح میشود .

حانیه کنارم ایستاده است و بانگرانی خیره شده است . امیر حسین گوشه ای ایستاده ….و وحید نیشخند میزد .

اما بد تر از همه ان نخاله بود که مستقیم روبه روی تختی که بر ان خوابیده بودم به من نگاه میکرد .

- چه خبره .

به سختی صحبت میکنم .

وحید میگوید : هیچی ابجی زدی یه کامیون بد بختو ترکوندی کل بلورا ترکید شما نگران نباش چیزی نشده فقط یه بزرگ راه کلااا ی هفته است مسدود شده .

نخاله ادامه میدهد : خیلی باحال بود خیلی حال کردم عالی بود . ایول .

- چی میگید .

حانیه جواب میدهد : هیچی یاد نمیاد ؟ اتوبان ….

و بعد همه چیز برایم زنده میشود .

- اوه .

امیر حسین با خنده میگوید : جواب کاملی بود . اوووووه .

حانیه کمکم میکند بلند شوم .

-بهش فکر نکن اصلا باشه …..هیچ اتفاقی نیوفتاده .

- از کجا فهمیدید ؟

- هاله اتو بچه ها حس کردن که یه لحظه کلااا از بین رفت. حریرم قبلش بهمون اخطار داده بود …اما دیر رسیدیم .

اخمی میکنم خدایا من چیکار کرده بودم . …به دیورا های اطاق نگاه میکنم همان لحظه ی اول متوجه میشوم که در قصر هستم .

- اخ خدایا ولی خیلی باحالی باید بهم نشون بدی چه کلکی بود این خفن بود .

متعجب به همه نگاه میکنم .

- اییییین اینجا چیکار میکنه .

وحید میگویند : - وقتی پیدات کردیم اینم اونجا بود …..ول نمیکرد که .مجبور شدیم . یهویی شد .

- اما چه طور تونسته وارد اینجا بشه ؟

- نمیدونیم …مارو تعقیب کرد تا به خودمون اومدیم دیدم داخل تالاره …این اصلا نترسید وقتی همه چیزو دید.

ببینم تو نخاله …یعنی نه ..ام اسمت چی بود ؟ اصلا هرچی …تو احیانا کارای عجیب غریب نمیکنی ؟

- تهمورثم . نه الان یه هفته است اینجام اگه قرار بود کار عیجبی بتونم انجام بدم مثل شماها ..تا الان میشد .

- خیلی عجیبه .

امیر حسین می گوید : خیلی زیاد . در کل مسولیتش با خودته. ما هیچی بهش توضیح ندادیم این را میگوید و از اتاق خارج میشود .

- چییییییییییییییییی‌؟‌

امروز روز سوم است که از ان حادثه میگذر به لطف حانیه بیشتر جراحاتم بهبود یافته .

با اینکه میتوانم بلند شوم اما ترجیه میدم همینطوری در همین اطاق بمانم . حاظرنیستم از اتاق خارج شوم .

امیر کسرا کنارم نشسته است و امار و واقیع زمانی که نبودم ام را میدهد .

اتفاقات جالبی افتاده است . افراد جدید به ما اضافه شده اند و تعدادمان از زمانی که اینجا را ترک کردم به مقدار قابل توجهی افزایش یافته است .

درب به ناگاه باز میشود و نخاله را مبینم .

- میشه خواهش کنم یه تور برا این توریست و مهمان محترم بزارید ؟ به هرکسی هرچی میگم یا سوال میپرسم میگن به ما چه از مسولت بپرس .

هرکس که وارد قصر میشد چه جدید و چه قدیم همیشه یکی از ارشد ها و قدیمی ها باید مسولیت کنترل و اموزش و کمک به اورا بر عهده میگرفت . هرچند این تا زمانی وضع قوانین جدید بود .

- نه نمیشه برو بیرون .

- ببین چه طوره یه معامله ای بکنیم . تو اینجارو بهم نشون بده منم یه شیک مهمونت میکنم.

ابرویی بالا میاندازم …به نظرش این یک معامله منصفانه بود . ؟

- میدونی که اصلا به اینجا تعلق نداری . تو خانواده ات منتظرت نیستن ؟

- هوووووم نمیدونم شایدم باشن ….اما ببین بحث سر اینه که من خیلی دوست دارم همه چیزو کشف کنم حتی اگه بخوای بیرونم کنی باید قبلش اینجارو خوب ببینم .

باید به وظیفه ام عمل کنم . قانون ها و دستورات ارشد خود به خود به صورت نانوشته جزی از قرارداد وجودیتمان است .

- منظورت از خیلی علاقه مند همون فضول نیست ؟

لبخندی میزند .

- هومممم به نظرت فقط فضول کافیه ؟

متعجب به او نگاه میکنم و بعد خنده ام فضای اتاق را پر میکند .

تصمیم را میگرم . همه چیز را نشانش میدهم . و زمانی که تمام چیز هایی که نیاز بود را یاد گرفت … میتوانم اینجا را ترک کنم.

باید برم . . . برای محافظت و امینت دوستانم بهتر بود که از تمام چیز هایی که دوست داشتم فرار کنم .


   
رضا، Leyla، Azi و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
jmobasher1999
(@jmobasher1999)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 282
 

تاریخ: روز هشتم

مکان : لندن

زمان : حال

موضوع : انتقام

اشخاص درون داستان : خودم+ نایجل+ کاردینال

در حالی که با اضطراب از دستگاه های فلزیاب فرودگاه رد می شدم به ماموران پلیس خیره شده بودم، می دانستم که امنیتم به سرعت عملم بستگی داشت. با به صدا در آمدن اولین آژیر ها چشمانم را بستم و وجودم را برای قدرت های نابم جست و جو کردم. با زدن کف دست هایم به همدیگر لامپ های فرود گاه همگی خاموش شدند و تاریکی محض تمام فرود گاه را در بر گرفت. شروع به دویدن کردم و از کنار یک مامور رد شدم. ماموران پلیس با سردرگمی شلیک می کردند و فریاد


   
رضا، shery، azam و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
banooshamash
(@banooshamash)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 520
 

زمان: زمان صبحانه در صبح روز هفتم

مکان: درمانگاه و طبقه غذا خوری

راوی: شمش

اشخاص داخل داستان: شمش، حانیه، امیرکسرا، هادی

ماجرا: آشکار شدن قدرت شمش

داستان سوم


چشمانم را به سرعت باز می کنم. اما به خاطر نور لوستری که در بالای سرم آویزان بود، دوباره آن ها را می بندم. زیرلب گفتم: " ای بمیری خواهر... خوب چرا خاموش نمیکنی اون..."

زبانم در جا قفل شد. از یاد برده بودم که من، دیگر به خانوادۀ جدیدی تعلق دارم. دوباره چشمانم را باز کردم. لوستر، با قطره های شیشه ای اشک وارش، چهره ام را به صورت ناموزونی نشان می دهد. انگار آن ها هم درحال گریستن بودند.

به آرامی دست بر چشمانم می کشم و از جای برمی خیزم. خیس از اشک بودند. چطور دلم برای... برای چه کسی تنگ شده بود؟

سرم را به شدت تکان می دهم تا افکار گذشته از ذهنم خارج شوند. به سرعت لباس های تمیز و اتو شدۀ امروزم را پوشیدم... از این بابت باید از جن ها ممنون بود. پیراهن آستین سه ربع مشکی با کت کوتاه زرشکی روی شلوار جین و کفش های اسپرت زرشکی. رنگ لباس هایم به سه هایلایت قرمز ژنتیکی موهایم تناسب داشت. میخواستم شانه بر آنها بکشم اما هرچه گشتم، اثری از شانه ام نبود!

اهمیتی ندادم و به سرعت از اتاق خارج شدم. صدای معده ام عربده وار به من یادآوری می کرد که... گرسنه امk

درب را که گشودم، نگاهم به لباس سفید درمانگاهی حانیه افتاد. داشت به سمت اتاق شهرزاد می رفت. وقتی که متوجه حضورم شد، لبخندی زد و دوستانه گفت: " صبح بخیر شمش. امروز حالت بهتره؟ نمیخوای زخم ساق پات رو بررسی کنم؟ "

من نیز لبخندی زدم و در جواب، گفتم:" ازت ممنونم. با قدرت تو، من دیگه نیازی به درمان بیشتر ندارم... خب... تو... داشتی چیکار می کردی؟"

حانیه گفت:" اوه من... داشتم پیش شهرزاد می رفتم تا اون رو از وضعیت کسرا با خبر کنم اما ظاهرا نیستش... فکر کنم بهتره دوباره یه سر به امیرکسرا بزنم"

- درموردش شنیده بودم. میشه منم بیام؟

حانیه با نگاهی بر صورتم، با تردید گفت:" مطمئنی؟ رنگت پریده... گشنته حتما. ولی اگر میخوای، مشکلی نیست."

پس با یکدیگر به سمت درمانگاه به راه افتادیم. در راه، با دوستانمان برخوردهای کوتاهی داشتیم تا اینکه به مقصدمان رسیدیم. حانیه به سرعت از درب درمانگاه وارد شد و پرده سفید یکی تخت ها را کنار زد. اندکی بر روی امیرکسرا که همچنان بیهوش بود، خم شد و چهره اش را بررسی کرد. دستی بر زخم هایش کشید و ابروانش به اخم، چین داده شدند. گفت:"هنوزم بیهوشه... نمیدونم تا کی اینطور میمونه."

از کنار چند تخت با ملافه های سفید و تمیز گذشتم و خود را کنارش رساندم. با تردید لبخند زدم و گفتم:"هی لازم نیست نگران باشی. اون خوب میشه. قدرت های تو اون رو خوب می کنن."

حانیه آه کشید و گفت:"امیدوارم... حالا..."

لبخند زد و گفت:"بریم یه کم غذا بخوریم."

. . .

جای خودم را در کنار جمع دختران باز نمودم و مشغول خوردن صبحانه شدم. در حین خوردن، نگاهم روی دختری افتاد که عمیقا در فکر فرو رفته بود وهر از گاهی هم به صحبت های سایرین لبخند میزد. به سمت حانیه خم شدم و نجواکنان به او گفتم:"اون کیه؟"

حانیه مختصرا جواب داد:" حریر پیشگو"

به سمت دیگر میز نگاه کردم. دختری در آنجا نشسته بود که تا به حال هیچ برخوردی با او نداشته بودم.

- شهرزاد

- با تشکر... عین یه زن واقعی میمونی! هنوز حرف نزده حرفمو تموم میکنی

حانیه ریز ریز خندید و گفت:"واضح بود که نمیشناختیش. تازه تونستم از تو اتاقش بکشمش بیرون."

لبخند زدم. خوشحال بودم که با این خانوده جدید آشنا شده بودم. خوشحال بودم که خواهران و برادرانی جدید پیدا کرده ام. البته تا وقتی همه چیز خوب پیش برود!

صبحانه ام که پایان یافت، ناگهان به یاد اعظم افتادم. به یاد حرفی که زده بود. "باید برای وظیفه ای که شورا میخواد بهت محول کنه آماده بشی". ناگهان به سرعت از جای برخاستم و صندلی ام را عقب بردم. هنوز از میز فاصله نگرفته بودم که ناگهان پایم به پای شخصی گیر کرد و باعث شد تا تعادل آن فرد به هم بخورد. اما کاش فقط تعادلش به هم خورده بود. ظرف غذایی که در دست داشت، از روی دستانش لغزید و... تماما روی من افتاد. تمام مخلفات ظرف غذا از روی موها و لباسم میریخت و چکه می کرد. از شدت شوکی که بر من وارد شده بود، خشک شده بودم. تالار در سکوت مطلق فرو رفته بود. دهانم را به حالت چندش باز کردم و با انگشتانم، مواد روی چشمانم را پاک کردم. کسی که جلوی من ایستاده بود، هادی بود که تنها اندکی چشمانش درشت گشته بودند اما بعد، رنگ طبیعی به خود گرفتند؛ انگار که هیچ اتفاقی نیوفتاده است.

خشم در درونم زبانه می کشید. تمام وجودم از عصبانیت می غرّید. چطور می توانست آنقدر بی تفاوت نسبت به کاری که کرده است باشد؟

بدون آنکه متوجه شوم اندکی نور در چهره اش می افتد، دستم را بالا بردم تا کشیده ای آب نکشیده بر صورت اش فرود بیاورم. اما در نیم راه، دستم خشک شد. چیزی مانع از آن شد تا به او سیلی وارد کنم.هادی اندکی عقب کشید و به حانیه اجازه داد از جایش بلند شود و به سمت من بیاید. او با احتیاط کامل، بدون آنکه اجازه دهد دستش بر آن مواد لزج روی من بخورد، مچ دستم را گرفت و بالا آورد. آن را جلوی چشمانم گذاشت و با شگفتی گفت:"دستات... تغییر کردن. تبدیل به کریستال شدن"

از گفتن این حرف جا خوردم. با دست آزادم دوباره مواد روی چشمانم را پاک کردم تا نگاهی بهتر به دستم بیندازم. حانیه درست می گفت. دست من از مچ به پایین، تبدیل به کریستال شده و در همان لحظه هم درحال تغییرشکل به حالت انسانی اش بود. هادی با همان چهره بی تفاوت اش، دوباره جلو امد و دستمالی را به سمت من گرفت. آهسته گفت:"چشمات هم کریستالی شدن و نور روی من تابوندن. اگر قدرت بالای بدنم نبود، احتمالا کور می شدم..."

دستمال را با خشونت از او گرفتم و به تندی گفتم:"معذرت خواهیت کو؟"

- چرا باید معذرت خواهی کنم؟ تو خودت پات رو به من زدی و باعث همچین اتفاقی شدی. غذای من بیخودی کم شده بود واس همین رفتم از آشپزخونه دوباره غذا گرفتم.

دهانم را باز کردم تا چیزی بگویم اما حانیه به سرعت دستش را جلوی دهانم گذاشت و رو به هادی گفت:"مهم نیست... کاریه که شده..."

سپس درحالی که من را به زور به جلو میبرد، در گوشم نجوا کرد:"هیچی نگو! بیا ببرمت که یه خورده تمیز بشی."

با دستانم، خود را در آغوش گرفتم. سرم را پایین انداختم و سعی کردم تا از زیر نگاه های سنگین دیگران فرار کنم. دوباره... دوباره من مرکز نگاه دیگران شدم. وقتی که اشک ریزان در خیابان می گذشتم و همه به من به چشم ترحم و دلسوزی می نگریستند، وقتی که با نفرت در کنار برادر جدیدم خیابان ها را طی می کردم و مردم، باز هم به شکلی جیب به من می نگریستند، وقتی که وارد این خانواده شدم، وقتی که الان ظرف غذا روی من ریخته شد، وقتی که... مطمئن بودم باز هم رأس نگاه دیگران می شدم. هیچ علاقه ای به این نگاه ها نداشتم.

شاید بهتر بود اندکی رو قدرت تازه کشف شده ام کار کنم... البته وقتی که تمیز شدم!


   
رضا، shery، m-a-s-k و 10 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 5 / 8
اشتراک: