Header Background day #01
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

زندگی پیشتاز | دور نخست | «قصر»

115 ارسال‌
39 کاربران
1341 Reactions
21.5 K نمایش‌
karman
(@karman)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
شروع کننده موضوع  
سلام دوستان؛

اولین تاپیک داستان گروهی برای اولین بار در سایت زندگی پیشتاز!

خب قبل هر کاری حتما قوانین این قسمت رو مطالعه کنید؛

توصیه‌های نویسنده:

۱- سعی کنید شخصیت‌های خودتون رو منحصر به یک قدرت کنید

۲- جادوگر و فوق قدرتمند نداریم! شخصیت‌های داستان چیزی شبیه به شخصیت‌های X-men است.

3- نویسنده اجازه داره متن شما رو در صورتی که مشکلی در قالب داستان پیش میاره ویرایش کنه

((200))

4- اجازه ی کشتن شخصیت‌های داستان رو ندارین(پیشتازی هارو بقیه مجازه هرکیو خواستین بکشین خونشون حلاله!((200)))

توجهات شما:

1- مسئول بخش می‌تونه براساس خط فکری که برای داستان ایجاد کرده تغییراتی رو در داستان ایجاد کنه و سایر نویسندگان داستان گروهی جزئیات رو خواهند نوشت و به اون کمک می‌کنن تا داستان تموم بشه

2- از اونجایی که پرسیده شد باید بگم به مرور خودتون حقایقی درمورد داستان رو خواهید فهمید و لطفا زود درباره‌ی پایان داستان قضاوت نکنید!((207))تالارگفتمان 1

3- هرکس می‌تونه یک پست در تاپیک بزنه و تا وقتی دست کم یک پست از طرف دو نفر دیگه ارسال نشده باشه اجازه نداره پست جدیدی ارسال کنه

4- قبل از ارسال پستتون درباره قدرتون ترجیحا با ناظر بخش صحبت کنید که احیانا اِشغال نشده باشه!

5- بعد از اتمام دور اول که درباره‌ی معرفی افراد قصر و داستان‌هاشون توی قصره سری‌های جدید داستان بنا به استقبال شما اضافه خواهد شد تا در نهایت داستان‌های اساسی هردور به عنوان داستان بلند سایت زندگی پیشتاز دراختیار عموم قرار بگیره.

6- زندگی بیرون از قصرتون رو هم می‌تونین شرح بدین کلا دراختیار خودتونه

به نام خدا

چهارصد هزار سال پیش چیزی به اسم زندگی یا دنیا وجود نداشت.

کهکشانی که ما امروز آن‌را به این اسم می‌‌شناسیم؛ کهکشان راه شیری، فضایی مطلقاً خالی بوده و هیچ روشنی‌ای در خود نداشت.

تا کولون‌ها آمدند. (colon)

پنج تا بودند که درمیان فضاهای خالی سفر می‌کردند. روشن‌تر از چیزی بودند که ما آن را خورشید می‌نامیم.

موجوداتی از نور حقیقتی، چیزی که اکنون ما به گوشه‌ای کوچک از آن، نور می‌گوییم!

به طور ناگهانی در تاریکی آنجا ظاهر شدند. چهره‌های نامعلومی داشتند و برایشان ظاهر و جنسیت بی‌معنی بود. همه یکی و درعین حال از هم جدا بودند. ولی فکر و رفتارشان همه یکی بود، همه‌ی آنها درواقع فردی بودند که ما امروزه آنرا ویگا(viga) می‌نامیم که به زبان باستانی نیو‌ها (new) به معنی خالق است.

کولون‌ها در تاریکی می‌درخشیدند و با نور حقیقی خود آن‌جا را روشن کرده بودند. شاید از خود بپرسید که چطور در نیستی جسمی برای روشن شدن وجود داشت؟ جواب این سوال را امروز می‌دانیم، وقتی ویگا به آنجا رسید درواقع انگار حیات تمام آن‌جا را پرکرده بود. وجود آن‌ها تا بی‌نهایت ادامه داشت.

کولون‌ها همگی در تاریکی صبر کردند. تصمیم گرفتند تا اشعه‌ی وجود خود را در آن مکان باقی بگذراند. تمام آن‌ها داشتند به یک چیز فکر می‌کردند.

و اینگونه بود که کهکشان راه شیری توسط ویگا ایجاد شد.

زمانی ک قصد ترک کردن آنجا را داشتند یکی از کولون برای بار آخر به کهکشان نگریست و بخاطر اتصال جدایی ناپذیرشان؛ چهار کولون دیگر نیز به افکارش پی بردند.

کهکشان هیچ‌کدامشان را راضی نکرده بود.

برای همین یکی از سیاره‌های آن را برگزدیدند.

زمین را.

کولون‌ها به هیبتی بسیار کوچک به ابعاد یک انسان روی سیاره زمین ظاهر شدند. در حالی که زمانی وجود نداشت چراکه چیزی برای سنجیدن آن نبود، روی آن قدم زدند تا درنهایت محلی را انتخاب کردند.

محلی برای شروع.

و اینگونه بود که ویگا، دروازه‌ی زندگی را بناکرد(life gate)

دروازه ی زندگی طاقی سنگی بود سنگی سفید، طاقی که بلندی آن به 50 متر میرسید و درون آن نور سفید خیره کننده‌ای در جریان بود. سطح دروازه مثل آب بود ولی نورهای جذاب زیادی در آن شناور بودند. ویگا از ساخته‌ی خود راضی بود.

دروازه‌ی زندگی پیوندی به جایی نامعلوم بود که به آن پردیس(paradise) می‌گفتند. حتی کولون ها هم نمی‌دانستند که منشاء پردیس چیست. ماهم درک درستی از آن نداریم ولی اطلاعتی که از نیو‌ها و کولون ها به جا مانده به ما اطلاعات بسیار کمی درباره ی آن می‌دهند. تنها یک نقاشی از آن داریم و فقط همین را می‌دانیم که زندگی از آنجا آغاز شده و هرچیزی که از آن به اینجا وارد شده زندگی را باخود آورده.

ویگا می‌دانست که وقتی زندگی در زمین جریان یابد مسلما ارباب شیطانی، تاتادووم(tatadom) که دشمنی دیرین با ویگا دارد افرادش به سمت اینجا روانه خواهد کرد.

بنابراین از درون دروازه ی زندگی و با قدرتی که داشتند موجوداتی را به وجود آوردند که در زبان آنها نامشان نیو بود.

سه نیو (new) را برای نگهبانی از دروازه بوجود آوردند و قدرت نیاز برای دفاع از آن را در اختیارشان دادند تا درمقابل تاتادووم و سپاهیان آن‌ها از دروازه دفاع کند.

و بعد زمین و کهکشان را ترک کردند.

وقتی زمین را ترک کردند دروازه از قدرت عظیم آنها هنگام خروج لرزید.

انگار جهان از قدرت تهی شد و نور خورشید دیگر به اندازه ی روشنایی کولون‌ها کهکشان را روشن نمی‌کرد.

درآن لحظه سطح دروازه موج برداشت و اولین روح از دروازه‌ی زندگی عبور کرد. نیو ها وظیفه‌ی مبارزه‌ی با لژیون تاتادوم را داشتند؛ بنابراین مانع روح نشدند.

روح با عبور از دروازه جسم گرفت و نیو‌ها نام انسان را بر آن نهادند. بعد از اولین روح، ارواح دیگر که انگار با انرژی کولون‌ها بیدار شده بودند یکی پس دیگری از دروازه عبور کردند.

زندگی در دره‌ها و چمن‌زارها شروع شده بود و هزاران انسان روی زمین زندگی می‌کردند، ازدواج می‌کردند و بچه‌دار می‌شدند. پس از آن هم از دروازه‌ی زندگی گه گاه ارواحی عبور می‌کرد ولی مثل روزهای نخستین نه، و تعداشان کمتر شده بود. انگار ارواح آنسوی دروازه دوباره خوابیده بودند یا کم کم به جفت این دروازه در دنیای خودشان عادت کرده بودند.

هزاران انسان کم کم بیشتر شدند.

تا اینکه یک روز یکی از انسان‌ها تصمم گرفت تا از دروازه عبور کند.

نیو‌ها به او اجازه‌ی عبور ندادند. کولون‌ها عبور موجوداتی که از این دروازه یکبار رد شده بودند را ممنوع کرده بود.

ما اطلاعات درستی دیگری نداریم که چه اتفاقی افتاد. یا چرا آن انسان می‌خواست که بازگردد.

سرانجام نیوها که تنها برای دفاع از زندگی خلق شده بودند نه آسیب زدن به آن، به طور نامعلومی کشته شدند. تا فقط یکی از آن سه تا باقی ماند.

آن نیو تنها نمی‌توانست از دروازه حفاظت کند و می‌دانست که اگر لژیون به آن‌ها حمله کند در ماموریتش شکست می‌خورد.

بنابراین با دانشی که داشت دروازه را مسدود کرد و آن‌را از نظرها خارج کرد. خودش نیز از آن زمان به بعد ناپدید شد.

این شواهد تنها برایمان این باور را بوجود آورد که لژیون و تاتادوم به دنبال انسان‌ها نبودند بلکه به دنبال دروازه بودند.

نیو قبل از بستن و نابود کردن دروازه قدرتی را از دروازه بیرون کشید و با قدرت خودش در هم آمیخت و نژادی را با جادو به وجود آورد تا اگر زمانی لژیون به این دنیا حمله کرد، انسان‌ها را بی دفاع نگذاشته باشد.

داستان ها می‌گویند که او با فداکاری جان خود را فدا کرد تا انسان‌هایی که هرچند به او خیانت کردند را نجات دهد.

او عده‌ای از انسان‌ها را بوجود آورد که به آن‌ها پیون می‌گفتند که به زبان‌ ما انسان‌ها نامشان پیشتازان(pioneer) بود.

و اینگونه بود که گروه پیشتازان کم کم در جای جای جهان متولد می‌شدند.

و بدین ترتیب هدف گروه پیشتازان (pioneer group) در راستای اهداف دروازه‌ی زندگی(life gate) قرار گرفت و آن‌ها با هم پیوند خوردند.

از آن زمان به بعد دیگر نه چیزی از دروازه‌ی نابود شده و نه از نیو مرده شنیده نشد و آن‌ها به افسانه‌ها پیوستند.

اما پیشتازان زندگی نسلی جدید را بوجود آوردند.

در زمان‌های مختلف و به نام‌های مختلف مثل سایر انسان‌ها بدنیا می‌آمدند؛ سهراب, امیرحسین، فاطمه، شهرزاد، امیرکسری، مجید و . . .

از نظر ظاهری همه‌یشان شبیه دیگر انسان‌ها اما در باطن پیشتاز بودند.

قدرت‌هایی فرابشری داشتند ولی به خاطر اینکه مردم از آنها دوری نکنند و عجیب و غریبشان نخوانند، تنها درمیان یکدیگر از قدرت‌هایشان صحبت می‌کردند و اینگونه بود که در قلعه‌ای عظیم مثل یک خانواده باهم زندگی می‌کردند.

بر این سان داستان پیشتازان،

آغاز شد!


   
s-jasempour10، mansoury_javad، Emitiss و 38 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
tajik.mahsa
(@tajik-mahsa)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 383
 

تاریخ: روز چهارم از شروع داستان

مکان: قصر

زمان: حال و گذشته

راوی: مهسا

نوع ماجرا: یادآوری محور اتفاقات زندگی مهسا

جریانات امروز مجالی برای خوردن غذا برام نذاشت. پس تا وقتی که شب سایه شوم و تاریکشو روی سر قصر بندازه به تمرین مشغول بودم. به محض ورود به قصر، سکوت و خلوتی اون مشخص بود! با یه نگاه به سالن غذاخوری و سکوت غیرعادیش میشد فهمید که اعظم و حانی و حریر غایبن. یه گوشه‌ی خلوت نشستم و شروع کردم که نهایت لذتو از غذام ببرم. حقیقتا دست‌پخت جن‌های آشپزخونه محشر بود.

بعداز اتمام غذام میخواستم سالنو ترک کنم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم. برگشتم و شهرزادو دیدم که بهم نگاه میکنه. اهمیتی ندادم و به سمت اتاقم حرکت کردم.

گردباد کوچیکی که تحت کنترل من بود، شمع‌ها رو یکی د‌ر میون خاموش می‌کرد. از این ساعت به بعد، قصر نیاز به روشنایی زیادی نداشت چون همه کم‌کم برای خواب آماده میشدن! از جلوی اتاق سولماز رد شدم، سرو صدایی نبود، پس یا تو اتاقم منتظر من بود یا میخواست بازم تا دیروقت تو کتابخونه بمونه. در اتاق تاریک و سوت و کورم رو بازکردم و با همون لباس‌ها روی تخت افتادم.

پرده‌های تخت دورتادورمو گرفتن. با یه نگاه به اتاق میشد فهمید که بیشتر وسایل داخل قفسه‌های دردار چیده شده‌بودن تا با قدرتم بهشون آسیبی نرسه ولی یه سری کتابو چندتا خرده‌ریز دیگه همچنان روی عسلی و کمد بودن.

خاطرات و افکار رهام نمیکردن!

- خاطره وقتی که بخاطر ناراحتی زیاد من، از قصر رفتیم.

- خاطره وقتی که پدرم تعریف کرد تو یه میتینگ، اتفاقی دختری رو پیدا کرده که ی پیشتازیه و میتونه از سطوح مختلف رد شه و پدرم اونو به قصر برده.

- خاطره وقتی که اون (he) منو تا حد مرگ ترسوند و منم از ترس با یه جریان قوی کوبیدمش به دیوار و خونی که از چشم‌ها و بینیش بیرون زد. زمانیکه خانوادم موضوع رو فهمیدن خیلی خوشحال بودن که قدرت من بالاخره فعال شده. انگار آسیب شدیدی که به اون زدم اصلا اهمیت نداشت!

و در آخر افکار مربوط به دیشب. خوابی که کل هفته منو درگیر خودش کرده بود. سیاهپوشی که از عمق بهترین رویاهام بیرون میومد و منو اسیر تعقیب و گریز وحشتناکی میکرد. تعقیب و گریزی که حس میکنم دیشب و با گرفتن من به پایان رسید.

با صدای حرکت شدید پرده تختم، به خودم اومدم. دوباره درگیر افکار و احساساتم شده‌بودم. لعنت به این قدرت بی‌ثبات.

ولی... ولی یک چیز ذهن منو رها نمی‌کنه. حس می‌کنم این همون کابوسیه که کل این هفته میدیدم یا شایدم نه، تقریبا مطمئنم تفاوت‌هایی داشت. یعنی کابوس با گرفتن من تموم شده؟

از ترس اینکه دوباره به وسایل بی‌حفاظ اتاق آسیب بزنم، خارج شدم و شروع کردم به قدم زدن داخل راهرو تا موضوعی رو برای فکر کردن پیدا کنم که ذهنمو آزاد کنه!

حس میکردم چشمای ناپیدایی بهم خیره شدن. خاصیت فضای قصره. چیزه عجیبی درمورد قصر وجود داره که حتی تازه‌واردها هم متوجهش میشن.

گربه پشمالوی نازی از کنارم رد شد. خم شدم و نوازشش کردم ولی بعد بیاد آوردم که خیلی چیزها تو قصر اونطور که بنظر میان نیستن.

وقتی که من به قصر برگشتم، جمعیت خیلی بیشتری اینجا بودن با قدرت‌های متنوع‌تری. و حالا بعداز اون چیزی که از سر گذروندم آروم آروم باور میکنم که من حقیقتا به اینجا تعلق دارم!


   
Emitiss، فسیل، Reen magystic و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
M.A.S.K
(@m-a-s-k)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1075
 

چند دقیقه ای میشد ک نشسته بودیم و به همدیگه زل زده بودیم...

ینی اونا ب من زل زده بودنو و منم ب اونا...هرچند اونا دونفر بودن و چشام داشت روشون رژه میرفت...

1..2..1..2..پیری..دخی...پیری...دخی...ک چشام درد گرفتن از شدت حرکت و سرم تیر کشید ... چشمامو بستم و پرسیدم : نمیخواین حرف بزنین؟

پیری با صدای آروم و عمیقی پرسید : پسرم سرت چطوره؟؟؟ما قبل از این ک بیاریمت تو اتاق پیش پزشک بردیمت و معاینت کرد...شکر خدا اتفاقی نیفتاده...

جواب دادم : مرسی از جبران آسیبی ک بهم زدین ... نه چیز خاصی نیست یکم تپش دارم همین

دختره نخودی خندید و گفت : چیز خاصی نبودش یه ته خنجر سرتو ناز کرد چیزی نشده ک

جلدی جواب دادم : خدا قسمت کنه شمادوتام از این نوازش پر مهر بی نصیب نمونین تا لذتشو با عمق وجود درک کنید

دختره زیر لبی خندید و گفت : خب حالا گذشت تموم شد...محمد میشه شروع کنی؟

پیرمرد با نگاهی ژرفناک و محکم بهم نگاه کرد و گفت : 400 هزار سال پیش زندگی وجود نداشت.....

.

.

.

و اینطور شد ک قلعه ی پیشتاز کار خودش رو شروع کرد...

داستان جالب و عمیقی بود...همچین تصوری از زندگی و حیات و دنیا و نیروهاش نداشتم...

ولی خب برای من چه اهمیتی داشت...بود و نبود خودم و بقیه چ ارزشی داشت ک بخوام برای خوشبختی بقیه تلاش کنم؟

درسته یه کار با ارزشه ولی جز من خیلیای دیگم هستن که میتونن باشن و وجود من ضرورتی نداره...

وقتی افکارمو مطرح کردم پیری جواب داد : پسرم نیروهایی که داری به دلیلی بهت هدیه شدن....به خاطر علت و ضرورتی بهت داده شدن...اگر امثال ما برای حفظ این دنیا و صلح پایدار تلاش نکنن کی میخواد دنیارو از نابودی نجات بده؟ و .....

وای پسر چقدر حرف میزنه این پیرمرده...شاید چون حرفاش حق و درسته نمیتونم تحمل کنم...منی که به بی مسئولیتی و آزادی مطلق و بی هدفی عادت کردم...

دختره با نگاهی موشکافانه داشت بررسیم میکرد...اصلا خوشم نیومد...انگار متوجه افکارم شده بود....

یهو پیرمرده حرفاشو قطع کرد و با یه لبخند گفت : پسرم حضور تو در اینجا دلیلی بر اجبار جنگیدنت نیست...حضورت فقط به خاطر خودته...که بهت کمک کنیم کنترل کامل نیروهاتو در دست بگیری...هرموقع دیدی نمیخوای ادامه بدی آزادی که راهتو انتخاب کنی و بری...

میمونم...

تنها فکری ک ب ذهنم خطور کرد...ضرری نداره که...کمکم میکنن کنترل قدرتمو ب دست بگیرم...بعدشم هرچه پیش آید خوش آید

پرسیدم : اتاق من کجاست؟

لبخندی صورت هردو ی اون هارو روشن کرد و دختره بهم گفت : هرجایی ک دوست داشته باشی...قصر پر از اتاقه...

- آخرین طبقه چطور؟

جواب داد : مشکلی نداره..اما چرا اونجا؟؟؟

ساده جواب دادم:از شلوغی و سرو صدا و حضور بقیه خوشم نمیاد

دختره دوباره پرسید : اما چطور میخوای بری اونجا؟؟؟راه پله از زمان آخرین انفجار قصر بسته شده و کسی نمیتونه بره اونجا...باید پرواز کنی تا برسی...همچین کاری مگ میتونی بکنی؟

با یه نیشخند گفتم: پرواز ک نه ولی خب یه کاری مثل اون...درهرصورت مهم نیست...آسانسور واسه همین اختراع شده

دخترک گفت : اما ما آسانسوری نداریم باهوش خان

دوباره یه نیشخند محو : یکی میسازم

پیرمرده از جاش بلند شد و گفت : پس ما میریم تو هم هرجایی ک مناسبه استراحت کن بعدا میبینمت

هردو بلند شدن و رفتن...بعد از بستن در صدای دختره رو میشنیدم ک میگفت...محمد چرا قبل از اومدن یه فین حسابی نمیکنی انقد آب دماغت ولو نباشه؟؟؟

پیرمرده گفت : پااااستییل((227))


   
Emitiss، فسیل، Reen magystic و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
jmobasher1999
(@jmobasher1999)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 282
 

تاریخ: اوایل غروب شب سوم

مکان : تالار های قصر

زمان : حال

راوی : محمد

اشخاص داخل داستان : خودم، ملکه سرخ، ، محمد حسین(صحبتی از امیر حسین،هادی،ملکه سرخ)

نوع ماجرا : فهمیدن حقایق

در حالی که از صحبتم با ملکه ی سرخ روی برج، پله های تودرتوی برج را به سوی پایین طی می کردم به ورودی مخفی در درون دیوار رسیدم. لبخندی زدم و زمزمه کردم، �به نام اولین نیو!�

با کنار رفتن دیوار راهم را به سوی تالار اصلی باز کردم تا زا آنجا به طبقه ی زیر زمین بروم .

راهم را به سوی طبقه ی زیر زمین باز کردم.ولی در برابر در وروردی به حیاط وسوسه ی رفتن به بیرون من را شکست داد و راهم را به سوی حیاط باز کردم. درختان با وزش نسیم شبگاهی تکان می خوردند و سایه های متحرک را ایجاد می کردند. با اینکه از راز های قصر مطلع شده بودم ولی هیچ وقت علت تشکیل قصر را نفهمیدم...چرا؟ این قصر با وجود زیبایی اش ، در برابر حمله ی قوم تاتادوم حقیر می نمود. با توضیحاتی که نایجل دربارهی تاتادوم داده بود فکر می کردم که وقتی به قصر برسم به دژی تسخیر ناپذیر با دیوار ها و برج های بلند می رسم. یک جور هایی در ذهنم این دژ را تروی افسانه ای می دانستم ولی وقتی با آن رو به رو شدم، به طرز عجیبی در برابر انتظاراتی که ازش داشتم حقیر می نمود.

سنگی را از زمین برداشتم و به دیوار پرتاب کردم. با متلاشی شدن سنگ گلی به تله ای از خاک لبخندی زدم.آن روز مثل هر شب دیگری کت جین سیاه و تیشرت آبی تیره و شلوار لی سیاه پوشیده بودم. از این ترکیب خوشم می اومد. با باز گذاشتن دکمه های کت حس رهایی پیدا می کردم.

نگاهی دوباره به آسمان کردم و با مشاهده ی فاطمه روی برج که به من خیره شده بود لبخندی زدم و برایش دست تکان دادم. سپس روی سکوی سنگی نشستم و به نور ماه خیره شدم.برای دقایقی در حالی که به هوهوی جغد ها گوش می دادم دستی را بر شانه ام احساس کردم. روی باز گرداندم و دیدم که آن پیر مرد، محمد حسین است. لبخندی زدم و برایش جا باز کردم تا او هم بنشیند.سکوی سنگی جایی خوب رای مشاهده ی آسمان بود. بعد از اینکه محمد حسین نشست نگاهی به ماه انداخت و سپس بسته ی پاستیلی را از جیبش در آورد و تعارف کرد.

با لبخندی چند دانه برداشتم و دوباره به ماه خیره شدم و همزمان شروع به خوردن پاستیل ها کردم. در حالی که دوتایی مشغول خوردن بودیم، محمد حسین به حرف آمد و گفت

_پس قدرت کنترل شب ،تاریکی و از این حرفا ها؟

خنده ای کردم و گفتم

_آره دیگه، همین چرتو پرتا.

ناگهان لبخند از صورت محمد حسین پاک شد و گفت

_محمد هیچ وقت قدرت هاتو مسخره نکن. هیچ وقت نادیدشون نگیر. همه ی ما قدرت هایی داریم که به دردمون میخورن، چرا فکر می کنی این قدرت به درد نمی خوره پسر؟تاریکی، ترس، سایه ها و اشباح، این ها چیز های عکس روشنایین پسرم. تو توانایی اینو داری که موجودات تارکی رو کنترل کنی، اون ها رو به جون هم بندازی و جلوی هجومشون به ما رو بگیری. من سال ها عمر کردم و با اون موجودات رو به رو شدم پسرم! به جرئت می تونم بگم که اصلا نمیخوام دوباره باهاشون رو به رو بشم. اون ها خطرات پنهان و خاموش دنیان. چیز هایین که هیچ وقت نمی خوای باهاشون رو به رو بشی. این بچه هایی که اینجان همه قدرت هایی دارن که شاید به نظر تو باعث بشن خیلی برتر توئن. ولی ما اینجا هممون مساوی هستیم. هیچ قدرتی بر قدرت دیگری برتری نداره، در یک جا، قدرت طوفان به کار میاد،در یک جا مهارت ملکه ی سرخ به کار میاد، در یک جا قدرت بدنی هادی به کار میاد و در جایی دیگر قدرت رهبری امیر حسین به کار میاد، و در یکجا در انتها دنیا، در لبه ی تاریکی این تویی که وارد عمل میشی محمد. یا بهتره بگم ساینار!

ناگهان خشکم زد! ساینار! او از کجا می دانست این اسم رو؟ من یک سال تمام به دنبال معنی آن میگشتم و هیچی پیدا نکردم، نایجل هم نمی دانست منظور آن مرد نقاب دار چه بود ولی حالا محمد حسین آن را بیان کرده بود.با حالتی عصبی گفتم

_از کجا میدونی؟! لعنتی من این رو به احدی نگفته بودم، تو این راز لعنتی رو از کجا میدونی؟ معنیش چیه؟! ساینار چیه؟ آقا بهم بگو! خواهش می کنم! من به خاطر این اسم سلاخی شدن خانوادم رو دیدم!بهم بگو!

لحنم التماسی شده بود ولی وقتی با چهره ی محمد حسین رو به رو شدم فهمیدم که کار از کار گذشته... دوباره به همان حالت عجیب پاستیل خوریش افتاده بود و نمی فهمید چه می گویم. با دستم سیلی به صورتم زدم و آهی کشیدم. ناگهان نگاهی را رویم احساس کردم. باز گشتم و فردی را در آستانه ی در در حالی که به ما خیره شده بود دیدم...


   
Emitiss، فسیل، Reen magystic و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Hermion
(@hermion)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 3125
 

شهرزاد دوباره مثل قبل شده بود؛ اعظم عوارضی نشون نداد و فردا شب دور همیه؛ اینا ینی همه چی خوبه.

اتاق تمرین خالی بود؛ فاطمه پیداش نبود و کار خاصی هم نداشتم؛ پس تصمیم گرفتم سری به محوطه‌ی بیرون بزنم. از پله‌ها پایین میومدم که دیدم فاطمه به کمک دوتا از بچه‌ها کسی رو روی زمین میکشه. لباس معمولی تنش بود که یعنی بیرون بوده؛ وای نه!

ـ زندس؟؟؟؟؟

فاطمه دستی به صورتش کشید:

ـ احتمالا.

ـ احتمالا؟؟؟ هی می‌گم می‌ری بیرون با خودت خنجر نبر! آخرش این قصر لو می‌ره هممون باید برگردیم همون‌جایی که بودیم!

ـ چی چیو لو می‌ره؟ پیشتازه.

ـ یعنی چی؟

ـ ینی یکم زودتر از موعد آوردمش... خودش ممکن بود طولش بده؛ بیا بهش برس تا بعدا برات تعریف کنم.

سری تکون دادم. با کمک بچه‌ها روی تخت یکی از اتاق‌های طبقه‌ی همکف خواباندیمش. دستم به سمت سرش رفت؛ فاطمه سری به تایید تکون داد. قدرت همیشه راه خودشو پیدا می‌کنه.

دست به محل ضرب‌خوردگی کشیدم؛ چیز خاصی نبود.

ـ چند دقیقه دیگه بیدار می‌شه. کاری با من نداری؟

ـ نه. مرسی؛ بقیه‌اش رو حل می‌کنم.

ـ بعدا تعریف کنی چی شد ها.

ـ موقع ناهار می‌بینمت.

از اتاق بیرون رفتم و در رو پشت سرم رها کردم. حس محوطه‌گردی پریده بود. تصمیم گرفتم سری به امیرحسین بزنم. دو سه روزی می‌شد که این اطراف ندیده بودمش.

باید از پلکان غربی می‌رفتم که یکراست به اتاق امیر می‌رسید. پله‌های این قسمت برخلاف پلکان اصلی، از چوب طبیعی و روشنی ساخته شده بود. کنار پلکان پنجره‌ای تا طبقه‌ی سوم ادامه داشت و منظره‌ای از قسمت پر درخت محوطه رو نشون می‌داد. اطراف امیر همیشه همه‌چیز سبز بود.

به بالای پله‌ها رسیدم و تقه‌ای به در زدم. صدایی نیومد؛ دستگیره رو پایین کشیدم و درو جلو هل دادم. کمی جلو رفت و بعد به چیزی گیر کرد. خودمو داخل کشیدم بسته‌ی بزرگی که پشت در قرار داشت رو کمی هل دادم تا در باز بشه و داخل بشم.

لباس‌ها اینور و اونور ریخته بودن؛ کاغذای لوله شده و چند تا وسیله‌ی عجیب غریب که من هیچ‌وقت ازشون سر در نمی‌آوردم ولی امیر همیشه باهشون سر و کله می‌زد؛ شاخه‌های گل طبیعی و گلدون‌های جور و واجور و رنگ و وارنگ. بلاخره پیداش کردم. نزدیک یه لوح سرشو روی میز گذاشته بود و آروم خرناس می‌کشید. چشم‌غره‌ای بهش رفتم و خودمو کنترل کردم که سرش جیغ نکشم. یه بار نشد درست بخوابه!

به سمتش رفتم و یه کمی تکونش دادم؛ یه لحظه خرناسش قطع شد و نفس عمیقی کشید. بعد دوباره شروع کرد!

نه اینجوری نمی‌شد!

ـ امیر! امیرحسین! ظهر شد!

هم‌زمان تکونش می‌دادم.

بلاخره یکمی صداش در اومد.

ـ هنوز می‌خوام بخوابم.

ـ پاشــــــو!

سرشو جابه‌جا کرد که بخوابه؛ ولی من تیر خلاصو زدم.

ـ حیف شد! آخه سالانه* داره تموم می‌شه!

سریع صاف سر جاش نشست؛ بعد هم از جاش پرید و دستی به موهاش کشید.

ـ هنوز که جمع نکردن؟

ـ نترس! یه ساعتی مونده به ناهار!

برگشت و چشم‌غره ی غلیظی برام به نمایش گذاشت.

دستامو بالا گرفتمو گفتم:

ـ پشت در منتظرم! یه دستی به سر و روت بکش ورودی جدید داریم!

ـ پشت در بمون! من دارم می‌خوابم!

ـ امیــــرحسیــــــــن!

ـ شب بخیر!

و این دفعه روی تختش ولو شد.

چند لحظه با حرص بهش خیره شدم... و بعد در حالی که پاهام رو به زمین می‌کوبوندم از اتاق بیرون رفتم و در رو بهم کوبیدم.

* نوعی غذا با تن ماهی


   
Emitiss، فسیل، Reen magystic و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Bookbl
(@bookbl)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1697
 

_خب، شاید بتونیم با هم معامله کنیم .... ببین، من هرچی می خوای بهت می دم، تو هم می تونی منو زنده بزاری. بهت قول می دم زندم از مردم بیشتر از مردم .... آخخخخخ چرا می زنی؟

مشت دوم مرد غول پیکر به شکمم خورد. خودم را از سر راه مشت سوم کنار کشیدم و با تمام قدرتی که داشتم شروع به دویدن کردم، آن غول هم به دنبالم آمد. شابدم هم نیامده بود. ( در چنین موقعیتی، آدم باید ابله باشد که پشت سرش را نگاه کند ) که من ابله نبودم.

میدانستم میخواهم چه کار کنم. تمام آن کوچه ها را مثل کف دستم میشناختم. در چنین موقعیتی، آن کوچه و پس کوچه ها برای من مثل یک بهشت بود. میگویید چرا؟ بخوانید تا بفهمید. سی ثانیه بعد، به بهترین چیزی رسیدم که می توان به آن رسید: یک بن بست.

ایستادم و منتظر ماندم. کمی بعد غول هم از راه رسید. با لبخندی مسخره گفت: بالاخره گیرت انداختم، خرگوش کوچولو.

_فکر کنم همینطوره، ولی نمی خوای امتحان کنی؟

جمله ام به میانه نرسیده بود که مرد نصف فاصله اش را با من از بین برده بود. اعتراف می کنم که یک لحظه واقعا ترسیدم، اما فقط یک لحظه. زیرا کمی بعد از ان یک لحظه، من بیهوش شدم.... اما قبل از بیهوشی، زورگیر را دیدم که سرش به دیوار برخورد کرد. هیچ اثری از من نبود!

***

زمانی که به هوش آمدم، اولین چیزی که توجهم را به خودش جلب کرد اینبود که دیگر در شهر نبودم. نگاهی به اطرافم انداختم. در دو طرفم مزارع وسیعی بودند و جلویم، دروازه ای که نمیدانستم برای چه آنجاست. آن طرف دروازه جاده و مزرعه بود و این طرفش هم مزرعه و جاده. دومین چیزی که توجهم را جلب کرد این بود که با صورت روی زمین افتاده ام. زمانی که بلند شدم تمام لباس هایم خاکی شده بود و از چند جا پاره بود. ل-ع-ن-ت-ی. خدا می داند به چه زحمتی آن ها را دزدیده بودم. سومین چیزی که توجهم را جلب کرد پیرمردی بود که روی صندلی ای ساده، کنار دروازه نشسته بود. گفت:

_پس بالاخره بیدار شدی. یکم دیر اومدی، ولی من خیلی صبورم. کس دیگه بود بهت اجازه نمی داد داخل بشی.

با طعنه گفتم:

_داخل چی؟ اون ور جاده؟

_خیلی باهوشی! و الحق که با این لباسایه دزدی از همه خوشتیپ تری.

از روی صندلی بلند شد، از دروازه گذشت. چند قدم راه نرفته بود که به سمت من برگشت و گفت:

_می خوای اینقد اونجا وایسی که مثه من بشی؟ یا می خوای که دنبالم بیای؟

صدایش من را از افکارم بیرون کشید. گفتم:

_دنبالتون میام.

نمی دانم چرا از کلمه دنبالتون استفاده کردم. کم پیش می آید که با جمع بستن اسم کسی به او احترام بگذارم. در هر صورت، به دنبال پیر مرد راه افتادم.


   
Emitiss، فسیل، Reen magystic و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
karman
(@karman)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
شروع کننده موضوع  

دست زخمیم را بستم تا خون در قصر نریزد، قبل از اینکه به قصر برم شاخه ای گل چیدم، میدانیتم حانیه خیلی گل دوست دارد.

به اتاقش ک رسیدم در زدم. @Hermion

-بیا تو

اتاق حانیه یکی از زیبا ترین اتاق های قصر بود، پرده ی سفید پرچینی ک قسمت بالای آن تکه های کرم رنگ به فرم سند بادی بود، پرده ای کاملا مجلل با منگوله های طلایی آویزان از دو طرفش.

حانیه روی صندلی کنار آینه ی بزرگی ک روی میزش بود نشسته بود و به من نگاه میکرد.

موهایش را بازکرده بود و تنها شالی سبک روی سر داشت. پيراهن ابي روشن به تن كرده و رويش روپوشي ابي تيره پوشيده بود.

به چشمانش ک نگاه کردم خستگی را در چشمانش دیدم، زیر چشمهایش کمی گود شده بود و سفیدی چشمانش قرمز شده بود ک بسادگی میشد فهمید از فرط خواب تمنا میکنند.

- چیشده؟

-هیچی اومدم سر بزنم بهت ببینم حالت چطوره، بنظر خسته میایی...

-آره امروز از قدرتتم زیاد استفاده کردم حسابی خسته شدم.

از اینکه دستم را به او نشان دهم منصرف شدم.

دیوارهای اتاق حانیه کرم رنگ بود و چراغ آویزی زیبا و بلورین داشت. میز آینه اش منبت کاری شده و به رنگ قهوه ای با رگه های کرم رنگ بود. تخت خواب بزرگ و پف پفی اش اتاقش را بامزه كرده بود.بالشش سفید رنگ و ملحفه ی روی تختش سفید آبی با گلدوزی های طلایی و سرخ انواع گلها بود. تقریبا در هر متر از اتاقش یک گلدا با گلهای طبیعی بود ک باعث میشد عطر اتاقش درتمام طبقات بپیچد.

اگرچه تنها حانیه در این اتاق بود اما ابعاد اتاق، آنرا در دسته ی اتاق های بزرگ قصر جای میداد.

حانیه هنوز ب من نگاه میکرد.

- مزاحمت نمیشم بهتره استراحت کنی.

- باشه مرسی ک سر زدی.

حانیه از روی صندلی بلند شد و دامن پيراهن بلندش روی فرش قرمز رنگ با پرزهای بلند و نرم وسط اتاقش پهن شد. با قدرتم شاخه گلی را ک در دست داشتم جلو بردم و آنرا به دستش دادم. چشمانش را بست و آنرا بویید. برایم عجیب بود ک در ازن عطرستان!! میتوانست بوی آن را تشخیص دهد.

ساقه ی آنرا کنی کوتا کرد و درون شیشه آب کنار تختش گذاشت. خودش هم روی تختش رفت.

شب بخیری گفتیم و من همانطور كه از اتاق خارج مي شدم چراغ را خاموش كردم.

وقتی در اتاقش را بستم متوجه سوزش دستم شدم.

به سمت اتاقم در طبقه ی چهارم رفتم. در اتاقم را پشت سر بستم تا کسی مزاحمم نشود، زخم کوچکی بود خودم میتوانستم آنرا بخیه بزنم. از جعبه ی پزشکی سوزان را به پرواز در اوردم و نخ بخیه را در آن قرار دادم. پارچه ی دور دستم را باز کردم و سوزن را با قدرتم به سمت لبه های زخمم هدایت کردم اما قبل از آنکه سوزن را درون پوستم بکنم حرکت چیزی زیر پوستم را حس کردم و درد شروع شد. میتوانستم تیغ ها و حرکت موجودی زنده را درون گوشتم حس کنم، موجود درشتی بود که از زیر پوستم انهنای بدنش مشخص بود، چیزی مثل یک کرم به اندازه ی شست دست.

سعی کردم با قدرتم آنرا سر جایش نگه دارم اما با اینحال چنگال داشت و وول میخورد و درد شدیدی به من وارد میکرد، انگار داشت گوشتم را تکه تکه میکرد.

قبل از آنکه به ذهنم برسد در کیف چاقوی جراحی دارم گلدانی را به پرواز دراوردم و بعد آنرا رها کردم وقتی شکست یکی از بزرگترین تکه هایش را به سمت زخم نزدیک کردم و با دست سالمم آن تکه شیشه را گرفتم و بعد کمی جلوتر از موجود روی دستم را بریدم. خون فوران کرد اما برای اینکه دیدم به زخم را باز کنم خون هار به کناره های زخم راندم. انگشت شست و اشاره ی دست سالمم را درون زخم کردم و چنگال های موجود را در انگشتانم حس کردم.

کرم ک از باخبر شده بود بزودی گیر می افتد دست و پا میزد و سعی میکرد از مسیر انگشتانم حرکت کند، وحشیانه دست پا میزد و اگر دهان داشت مطمنا گاز هم میگرفت. بالاخره در موقعیتی مناسب با وجود درد شدید و جانکاهم، آنرا در انگشتانم محکم کردم و آنقدر با دست و قدرتم به آن فشار آوردم تا چفت چنگالهایش از روی گوشت دستم باز شد و بیرون آمد.

کرمی گوشالو و سفید رنگ که خون سرتاسر بدنش را پوشانده بود، البته کاملا هم کرم نبود چون مثل سوسک دست و پاهای سیاه و چنگال داری داشت که تیکه های ریز و درشت گوشت دستم به آنها گیر کرده بود.

با نفرت آنرا درون شومینه ی اتاقم پرت کردم و بالافاصله درون آتش چلز و وز کنان روی تکه های چوب و ذغال سوخت و خاکستر شد.

دوباره حواسم معطوف دستم شد... تقریبا چیزی از گوشت پوست در آن قسمت نمانده بود و میتوانستم استخوان را ببینم، شریان های اصلی دستم پاره بود و تقریبا یک لیتر تا همینجا خون از دست داده بودم. تمام قوایم را جمع کردم و انتهای رگ هارا مسدود کردم اما هنوز مویرگ هایی باز بودند و نمیتوانستم آنهارا هم ببندم، انرژی زیادی نداشتم به سرعت به طرف راه پله رفتم و وقتی چند پله پایین رفتم سرگیجه پیدا کردم و چشمانم سیاهی رفت، پاهایم سست شده بودند و دیگر تحمل وزنم را نداشتم کرختی تمام بدنم را تحت پوشش قرار داده بود دهانم را باز کردم تا فریاد کمک بزنم تنها خر خری از آن خارج شد. قدرتم را به روی شریان هایم از دست دادم و خون دوباره با سرعت بیشتر بیرون زد.

همانجا روی پله ها سقوط کردم و هیچی چیز جز سیاهی نمیدیدم. گوش هایم سوت میکشید و صدای محیط را نمیشنیدم.

کم کم آرام گرفتم، نفس کشیدنم آرام و آرامتر میشد تا دیگر نتوانستم آنرا حس کنم.

دیگر چیزی نمانده بود و تا دقایقی دیگر، من میمردم


   
Emitiss، hermion، Reen magystic و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
jmobasher1999
(@jmobasher1999)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 282
 

تاریخ : شب سوم

مکان : تالار های قصر

زمان : حال

راوی : محمد

اشخاص داخل داستان : خودم، امیر کسرا

نوع ماجرا: زخمی شدن کسرا

در حالی که از پله ها بالا میرفتم تا به اتاق خوابم برسم صدای ناله ای وحشت افزا را شنیدم. به سرعت شروع به دویدن کردم و پله های آخر را طی کردم که در آن جا با امیر کسرا، یکی از ارشد های قصر در حالی که بدنش از شدت درد می لرزید و از دستش خون خارج می شد رو به رو شدم. بوی تاریکی و عذاب را حس می کردم. باید کمکش می کردم ولی من که چیزی از درمانگری نمی دانستم. به سرعت به سمتش رفتم و نبضش را گفتم، نبضش ضعیف و نا منظم بود. دستش را نگاه کردم. پوست و گوشت در آن قسمت به طور کامل از بین رفته بود. می توانستم سایه هایی تاریکی که ناشی از فعالیت یک موجود تاریک در آنجا بود را مشاهده کنم.اثرات باقی مانده از حمله ی مهاجم جلوی ترمیم زخم را می گرفتند. اینجا بود که نوبت من می رسید. باید کمکش می کردم.

دستم را به دور زخمش فشار دادم و سرش را بالا گرفتم تا خون بهتر به زخم برسد. سپس به دنبال وجود تاریکم، ذهنم را جست و جو کردم. طی این مدت آن را بین حصار هایی زندانی و تحت کنترل قرار داده بودم. به آرامی راه را برایش باز کردم و اجازه دادم تا خود را نشان دهد. با بیرون آمدن دارک سایدر از ذهنم ،می توانستم از دید قدرتمندم استفاده کنم. سایه هایی متحرک و سیاه را در دور زخم مشاهده می کردم. با این حال من لرد آن ها بودم. باید از من اطاعت می کردند. فریادی ذهنی و سایه ها محو شدند. با لبخندی شاهد رسیدن خون به زخم و تلاشش برای ترمیم زخم بودم. از اینجا به بعد وظیفه ی درمانگر بود. بدنش را بلند کردم و به سوی درمانگاه حمل کردم. در راه چند نفر از بچه ها با تعجب مرا می دیدند که بدن بیهوش کسرا در ا حمل می کنم. آن ها نیز مرا همراهی کردند و کمکم کردند تا به درمانگاه ببرم. پس از چند لحظه با رسیدن به در ورودی ، بدن بیهوش امیر را به بچه ها سپردم و خود به درون سایه ها عقب نشینی کردم. تا همین حالایش بیش از حد جلب توجه کرده بودم. کار من تمام شده بود و باید به اتاقم میرفتم. پس از دقایقی در تخت خوابم در حالی که به زخم امیر فکر می کردم به خواب رفتم...

خواب هایی آشفته... غیر از این چه انتظاری داشتم؟ من آن روح رو آزاد گذاشته بودم و حالا نوبت او بود تا کنترل خواب هایم را بدست بگیرد. جهانی سیاه و تاریک، سرشار از موجوداتی ناشناخته،، همه من را صدا می زدند. در این میان خاطراتی گنگ و مبهم برایم نمایش داده می شد و این حس سقوط بود که در میان خواب ها مرا در بر می گرفت. زمزه های بیـا،بیــا... مدام در ذهنم می پیچید و آخرین چیزی که دیدم چشمان سرخ رنگ مرد نقاب دار بود... ساینار...


   
Emitiss، Reen magystic، Azi و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
M.A.S.K
(@m-a-s-k)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1075
 

وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم ... از اتاق خارج میشم و به سمت راه پله ها میرم...

وااو پسر چقدر پله داره ... کی میره این همه راهو...

ایده ای ب ذهنم میرسه...همیشه یه گوی فلزی تو کیفم دارم ک باهاش روی قدرتم تمرین میکنم..

یه گوی از آلومینیوم خالص که به سختی تو دست جا میشه...

شکل گوی رو تجسم میکنم و یه شکل جدید بهش میدم...مثل یه سینی صاف و مسطحش میکنم ... به نازکی برگ کاغذ و به پهنای چند پا ....

میذارمش رو زمین و قدم میذارم روش....صاف میایستم و انرژیمو متمرکز میکنم رو فلز مسطح و به آرومی به سمت بالا حرکتش میدم ... به آرومی از زمین فاصله میگیرم و میرم بالا دقیقا مثل آسانسوری ک دارم خودم کنترلش میکنم فلز رو بالا و بالاتر میبرم تا آخرین طبقه ... یه طبقه ی متروک که بر خلاف بقیه ی طبقات از چندین اتاق تشکیل نشده و فقط یه در تو این طبقه وجود دارم فلز رو از محوطه ی راه پله جلو تر میبرم و از روش میپرم پایین....

با کمی تمرکز و دقت دوباره سطح فلزی رو به شکل یه گوی کوچک متراکم در میارم و تو کیفم میذارم....

به سمت در میرم و بازش میکنم...صدای قیژ قیژ باز شدن در حاکی از متروکه بودنش تو سالهای اخیره...در رو کامل باز میکنم و قدم میذارم داخلش...

وااااو پسر .... نفسم از تعجب بند میاد... چه اتاق بزرگی ... اتاق نه... به این میگن سالن اتاق چیه....

یه اتاق خیلی بزرگ 5 ضلعی...یه پنت هاوس که یه ضلعش به طور کامل شیشه ای و یه نمای فوق العاده از جنگل و محوطه ی قصر رو نشون میده....ضلع سمت راستی که با یه دیوار کوتاه از ضلع ضلع سمت چپ جدا شده .... یه تخت اشرافی بزرگ با پرده های آویزون و ستون های کناریش...که یه دوتا پاتختی کنارشه .. با یکم فاصله یه مجموعه کمد که قسمت بزرگی از دیوار رو اشغال کرده بود و در امتداد کمد ها سرویس بهداشتی و حمام قرار داشت ... ضلع سمت ضلع شیشه ای که با یک دیوار کوتاه از اون ضلع و ضلع ورود جدا شده بود تماما از یه دیواره ی طلایی و سرخ تشکیل شده بود شبیه نشیمن میومد و تماما مبل و میز پذیرایی و یه محل فوق العاده برای استراحت و آرامش... ضلع روبه رویی دیوار شیشه ای خالی بود و بدون هیچ وسیله ای ... محوطه ی وسط سالن پر از وسایل شکسته و دور انداختنی بود ... وضع اتاق با وجود بزرگی و زیبایی ک داشت ب شدت افتضاح بود و نیاز به تمیز کاری داشت..

هووووف کارم زیاده...نشد که یه بار همه چی فراهم باشه...

برام جای سواله ک چرا این اتاق با وجود این همه فضا و زیبایی متروکه مونده بود و برخلاف بقیه ب شدت کثیف و غبار گرفته...

باید در این مورد از اون پیرمرد سوال میکردم...

( عکس اتاق بعدا ضمیمه خواهد شد )


   
Emitiss، فسیل، hermion و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mmm20001378
(@mmm20001378)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1717
 

چند ماه از اقامتم در قصر میگذشت . تقریبا به همه چیز عادت کرده بودم . به جسد های محمد حسین که گاه و بیگاه در راهرو ها پایم بهشان گیر میکرد و نقش زمین میشدم ، به اشیا معلقی که در حیاط از این سوه به آن سو میرفتند ، از صداهای بلند انفجاری که هربار از یکی از بخش های قصر می آمد و...

میخواستم پیش امیر حسین بروم تا گزارش آخرین پیشرفتم در تاثیر گذاری روی مواد را بدهم که دیدم محمد در راهرو در حالی که کسی را کول کرده است به سختی حرکت میکند ، کمی که نزدیک تر شد متوجه شدم که امیر کسراست . پشت سر آن ها ردی از خون به جا مانده بود . وحشت زده شدم ، میخواستم به سمتش بدوم که کمکش کنم که ناگهان دیدم از پشت سر آن ها ، سپهر نیز برای کمک به سمتشان می دوید . لعنت به این شانس ! هیچ علاقه ای نداشتم که امشب تمام خاطرات شخصی ام آشکار شود ، در این چند ماهی که در قصر بودم تمام توانم را برای دوری از سپهر بکار گرفته بودم . از او خوشم میامد ولی خاطرت و افکاری داشتم که نمیخواستم فاش شود . حد اقل نه حالا!

دیدم چند نفر دیگر هم برای کمک به سمت محمد و کسرا رفتند و امیر کسرا را چند نفری به سمت درمانگاه بردند.

خیالم راحت شد ، به سمت اتاق حانیه دویدم که اورا باخبر کنم ، میدانستم که در درمانگاه نیست . راهرو ها را با سرعت یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشتم که در راهروی منهتی به طبقه ی حانیه ناگهان پایم به چیزی گیر کر دو نقش بر زمین شدم . سریع بلند شدم و جسد محمد حسین را روی زمین دیدم که پاستیل هایش در سرتاسر راهرو پخش شده بودند . الان کسرا مهم تر بود ، به در اتاق حانیه رسیدم و بدون وقفه چند بار پشت سر هم با صدای محکم در زدم . کسی جواب نداد ، این بار با تمام توانم در زدم . حانیه وحشت زده در را باز کرد ، اجازه صحبت به او ندادم :


   
Emitiss، hermion، Reen magystic و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kianaz
(@kianaz)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 142
 

Kia...

اونقدر که تو اتاقم به تمرین وقتم رو میگذروندم کمتر کسی وجودم رو به یاد میاورد

من تنها کسی بودم که خودش رو اکثرا تو اتاقش حبس میکردو در تمام مدت زندگیم در اینجا از قصر خارج نشدم !کل این یک سالو نیم

درواقع میترسیدم

بخاطر گذشته ام گاهی کنترلم رو روی قدرتم از دست میدادم

و هرلحظه امکان داشت باعث مرگ عده ای بشم هرچند تا بحال اتفاق نیوفتاده بود انسانی رو با جیغم بکشم ولی یک درصد اون صدا چند ماه پیش یکی از اسب های مورد علاقه ام رو توی جنگل کشت!

سرما گردنم رو کم کم تیغ میزد پنجره رو بستمو از پشت بخاری که داشت روی شیشه شکل میگرفت بیرون رو نگاه کردم

کم کم داشت از نیمه شب میگذشت

حس گشنگی بعد از سه روز بالاخره وادار به خروخ از اتاقم کرد

به سمت آشپزخونه رفتم خیلی حس خوبی در روبه رو شدن با جن های اونجا نداشتم ولی مچاله شدن معده ام مرا به سمت آنجا حول میداد

صدای نفس کشیدن سپهر رو و بخوبی وقتی داشتم از جلوی اتاقش رد میشدم حس کردم

شیش ماه اخیر روزی هشت ساعت روی شنواییم کارکرده بودم

پس راحت میتونستم تغییر تنفسشو موقع راه رفتن حس کنم آروم رفتم تو تاریکی کنار پرده های راهرو همیشه سراپا لباسام کاملا سیاه بودن تا حدی که توش بتونم راحت نفس بگیرم دوخته شده بودن بدون یک سانت پارچه ی اضافه موهای کاملا سیاهم که همیشه تو پایین ترین حالت ممکن بسته شدن و این به دیده نشدنم بیشتر کمک میکرد سعی کردم رو تاریکی تمرکز کنم که ذهنمو پیدا نکنه بالاخره درو باز کرد چشمامو بستم تا موهای ژولیدش تمرکزمو بهم نزنه به محض اینکه به جلوم رسید دیگه حرکت نکرد فکر کردم حضورمو حس کرده داشتم ناامید میشدم چشمامو باز کردمو وقتی دیدم داره دقیقا همون موهای ژولیده رو میخارونه و فکر میکنه نتونستم خندمو کنترل کنم

_ پس تو بودی کپل?

_ صد بار ! من کپل نیستم، حالا واقعا نفهمیدی منم??

_ چرا وقتی تاریکی تو ذهنت شکل گرفت حدس زدم ! تو چرا بیرونی?

_ از معدم بپرس

_ حق داره بنده خدا گشنگی بش میدی گناه داره

_ توچرا بیداری?

_ چیز مهمی نیست

_ منم باور کردم! میای باهم بریم ببینیم میشه برا دوستت چیزی پیدا کنیم بخوره ?

_ آممم... باشه بریم

سپهر جزو معدود آدمایی بود که گاهی باهاش میخندیدم

یکی از بهترین دوستایی که یه آدم مثل من میتونه پیدا کنه

بین چند نفری که کمی باهاشون صمیمی بودم بیشتر با نریمانو سپهر حرف میزدم

هرچند ترسم همیشه جلوی وقت گذروندن زیاد باهاشونو برخلاف میلم میگرفت البته تمرینامم وقت چندانی تو هفته برام نمیذاشتن با این حال همون مقدار کم هم بیشترش با این دونفر میگذشت

توی راه آشپزخونه بخاطر وجود سپهر از اینکه مجبور نبودم با جنایی که همه برخلاف من عاشقشون بودن حرف بزنم خوشحال بودم......


   
hermion، Reen magystic، Azi و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Ginny
(@ginny)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 569
 

به دلایل ضد انفجاری یه طبقه رفتم بالا:دیدو:

نگین

بعد از ورودم به قصر حس عجیبی داشتم

سرمای عجیبی که همیشه به عنوان ترس از آن برداشت میکردم بیشتر شده بود. دلیل ترسم از آنجا را نمیفهمیدم. بعد از ورودم با افراد زیادی آشنا شده بودم. ولی نمیتوانستم به آنها اعتماد کنم. همه آنها به نحوی از سپهر دوری میکردند و این اصلاً خوشایند نبود. برخلاف دیگران، تنها راز من قدرتم بود. که دیگر نیازی به مخفی کردنش نداشتم.

عصر روز بعدی که با محمدحسین ملاقات کردم بالاخره توانستم اتاق موردنظرم را پیدا کنم. آخرین و بی سر و صدا ترین اتاق طبقه چهارم. در اتاق جدیدم را باز کردم ...

در اتاق هیچ پنجره ای نبود و نور اتاق با یک چراغ کوچک وسط سقف اتاق تامین میشد که البته سوخته بود. اهمیتی ندادم و کیفم را روی تختم پرت کردم. چیزی که من را جذب این اتاق کرده بود وجود برق بود. لباس هایی که امروز ظهر از مخفیگاهم در خانه ای خرابه در اطراف شهر آورده بودم را مرتب کردم، ام پی تری پلیرم را روشن کردم و روی بالاترین صدایش تنظیم کردم و روی تخت دراز کشیدم. از خستگی خوابم برد و باز هم کابوس دیدم. کابوسی تکراری که از ۵ سالگی میدیدم. بدون هیچ تغییری.

مردی کاملا سیاه پوش با چشمانی به سرخی خون. روی شانه مرد کلاغی عظیم الجثه بود که فقط به من -یا شخصی که در کابوسم به جای آن بودم-خیره بود. ناگهان کلاغ پرید و مرد دست من را گرفت.از خواب پریدم. ملافه ها بوی دود میدادند. چند سوراخ کوچک روی آنها ایجاد شده بود.

سرمای عجیبی در اتاق بود. متعجب به سمت جایگاه شومینه رفتم، تمرکز کردم و آتش کوچکی درست کردم و خودم را به آن نزدیک کردم ولی هیچ تفاوتی حس نکردم. آتش غیر قابل اعتماد را خاموش کردم،شنل سیاهی دور خودم پیچیدم و از اتاقم بیرون رفتم. شب بود. راهرو ها تاریک و ساکت بودند. نوری درست کردم و از پله ها پایین رفتم تا به در ورودی قصر رسیدم. شمعی برداشتم و از قصر خارج شدم. به سمت خیابان های اصلی رفتم. هچ دوستی نداشتم. در حقیقت هیچ کدام از اعضای قصر پیشتاز دوستی بدون قدرت نداشت. اکثرشان خانواده ای نیز نداشتند. مثل من. عمیق ترین خاطره ام از ده سالگی ام است. سرگردان در خیابان به دنبال غذا. برادر بزرگترم مرده بود. پدر و مادرم رفته بودم و من ...

-آخ ببخشید حواسم نبودسرم را بالا آوردم و آن پسر، سپهر، را دیدم. چشمانش حالت عجیبی داشتند. فهمیدم دارد افکارم رامیخواند. فکر کردم «خواهش میکنم. راحت باش.»


   
Emitiss، johnsnow، Leyla و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
jmobasher1999
(@jmobasher1999)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 282
 

تاریخ : شب پنجم، بعد از زخمی شدن کسرا

مکان : قصر

زمان : حال

راوی : محمد

اشخاص داخل داستان : خودم، امیر حسین، صحبتی از هانیه و امیر کسرا و محمد مهدی و سپهر

نوع ماجرا : تمرین در سالن

با ناله ای از خواب بلند شدم، عرق سردی به تنم نشسته بود.نه، این جوری نمی شد، یکی از مزخرف ترین ایراد های خوابیدن در شب همین بود، کابوس هایی بی معنی، که هیچ از آن ها سر در نمی آوردم.دو روز از وقتی که به قصر آمده بودم گذشته بود و هیچ کار مفیدی انجام نداده بودم.از جایم بلند شدم و کت جینم را که بعد از شستنش روی شومینه گذاشته بودم، برداشتم و پوشیدم. امروز اتفاقات عجیبی افتاده بود، و شدیدا سرم درد می کرد. سکوت تالار ناشی از خواب بودن افراد بود. در را به آرامی بستم و به سوی تالار تمرین به راه افتادم. نمی دانستم چه چیزی را تمرین بکنم. نایجل به من آموزش پرتاب چاقو و اصول تیر اندازی با تفنگ را یاد داده بود. آیا آنجا تفنگی بود تا بتوانم با آن تمرین بکنم؟ تنها یک راه برای فهمیدنش بود. در اتاق تمرین را باز کردم و وارد شدم. سالنی بسیار بزرگ، زمین بکس و کشتی و پرتاب چاقو در آن جا به چشم می خورد. به وضوح می توانستم هدف های پاره پاره شده را ببینم. ناگهان تابلویی توجهم را جلب کرد. به سوی سالن تیر اندازی

در سالن را باز کردم و شروع به قدم زدن کردم. خالی بودن سالن و بزرگی آن موجب می شد تا صدای گام هایم در آن پخش شود و حالت اکو داشته باشد. در حالی که راه می رفتم به سوی گنجینه ها رفتم و در آن جا می توانستم انواع هفت تیر ها و کلت ها را ببینم. ماکاروف روسی توجهم را جلب کرد. آن را برداشتم و به هدف نگاه کردم. حس آشنای ماکاروف در دستانم باعث شد تا بی اختیار لبخند بزنم و ماشه را بکشم. تیر درست در سینه ی هدف قرار گرفت. اینبار سر هدف را نگاه کردم ، چند بار برای دست گرمی شروع به شلیک کردم و سرانجام وقتی به این نتیجه رسیدم که به حد کافی در آن به تعادل رسیده ام چشمانم را بستم و هدف را در ذهنم تجسم کردم و دوباره ماشه را کشیدم. تیر شلیک می شدند و صدای زیاد آن به صورت اکو در سالن می پیچید.

در حالی که داشتم تند تند ماشه را می کشیدم متوجه شدم که دیگر کلت شلیک نمی کند. تیر هایش تمام شده بود. ناگهان با صدای کف زدن کسی غافل گیر شدم و چشمانم را باز کردم.

امیر حسین بود، لباس سفید و آرم تکشاخ روی لباسش نشان امپراطوری او بود. مضطرب بودم. دست خودم نبود، کلا خاطره ی خوبی از تنها بودن با یک مدیر نداشتم، همیشه سرزنش، دعوا و تحقیر، در حالی که امیر فاصله ی بین من و خود را طی می کرد دهانش را باز کرد و گفت

_اولین باره که میبینم کسی از اسلحه ی گرم استفاده می کنه، از کی یاد گرفتی تیر اندازی رو؟

برای لحظه ای چیز نگفتم و سپس گفتم

_نایجل.

امیر با شنیدن نام نایجل چهره ای درهم کشید و گفت

_نایجل؟ مطمئنی؟ چون اون خیلی وقته که اینجا پیداش نشده...

آهی کشیدم و گفتم

_نمی دونم چرا ولی اون دوست خانوادگی ما بود، تا اینکه شب تولد پانزده سالگیم اومد و منو برد. یک سالی تو راه بودیم تا اینکه رسیدیم به اینجا و بعد گفت که یک سری ماموریت ها داره که باید انجام بده.

امیر حسین با چهره ای جدی به حرف هایم گوش می کرد. پس از پایان یافتن حرف هایم نگاهی جدی به من کرد و گفت

_پس تازه واردی که هانیه دربارش حرف می زد تو بودی؟ خوش اومدی. ببخشید من یک مقداری سرم شلوغ بود.

خنده ای عصبی کردم و گفت

_موردی نیست و من خودم چندان این اطراف آفتابی نمیشم. پس حق دارید ندیده باشیدم.

برای لحظاتی در سکوت به هم خیره شده بودیم تا اینکه امیر حسین سکوت را شکست و گفت

_درباره ی اتفاقی که درباره ی کسرا افتاد شنیدم. محمد مهدی بهم گفت که تو بغل تو اولین بار دیدتش. سپهر هم در کمال تعجب وقتی که دنبالت می دویده ذهنت رو نخونده بوده و حواسش به کسرا بوده، خوب دقیقا چه اتفاقی افتاده بود؟ اون زخم چی بوده؟ هانیه می گفت یک مقداری عملیات درمانی روی دست قبل از اومدن انجام شده، کار تو بوده؟

اوه گندش بزنم!می دونستم آخرش یک همچین مسئله یا پیش میاد. با ادامه یافتن نگاه پرسش آمیز امیر دهانم به آرامی باز شد و گفتم

_حرفاشون درسته،داشتم از پله ها بالا می رفتم که کسرا رو دیدم خونی و زخمی روی زمین افتاده. وقتی رفتم سمتش فهمیدم مورد هجوم یکی از موجودات تاریکی قرار گرفته. این رو از سایه های اطراف زخمش می فهمیدم. حالا اینکه این سایه ها چین بماند . به قدرتم مربوط می شن. اون ها جلوی ترمیم زخم رو می گرفتن و باعث مسمومیت بدن می شدن. پس من هم با قدرتم سایه ها رو دی اکتیو کردم و گذاشتم تا خون خودش روال عادی کارش رو بکنه و اون رو بردم سمت درمانگاه.

امیر که گویا چیزی از حرف های من نفهمیده بود گفت

_حالا دقیقا قدرتت چیه پسر؟

آهی کشیدم و گفتم

_کنترل دنیای شبانه، ترس و بدترین کابوس هات، تاریکی و سایه و اشباح... چیز مزخرفیه نه؟

با تکان خوردن سر امیر حسین جهت فهمیدن هردو زدیم زیر خنده...

پس از لحظاتی امیر نگاهی بهم کرد و گفت

_پس نایجل رو دیدش... خیلی وقته ندیدمش. چه شکلی شده؟ هیچ حرفی از من نزد؟

لبخندی زدم و دستی بر شانه ای گذاشتم و گفتم

_اینجا یکم زیادی سرده ... بیا بریم بالا تو راه دربارش حرف میزنیم

....


   
Emitiss، Leyla، hermion و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
StormBringer
(@thunder)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2246
 

سینه‌ام سنگین بود.

یکجا ایستادن سخت و مخلوطی از ترس و خشم، من را به خود درگیری دچار کرده بود. حتی برنگشتم تا از مرگ آریا مطمئن شوم. تنها مثل خرگوشی تیزپا که از دام ماری می‌گریزد فرار کرده بودم. با این تفاوت که من توی این بخش داستان، مار بودم. همیشه با کنترل احساساتم مشکل داشتم. پذیرفتن اینکه، از بدو تولد یتیم بودم؛ فرار از نوان‌خانه‌ای در ژاپن و امدن به اینجا با تمام سختی‌هایش مشکل بود. زبان‌های خارجیم سلیس بود و هنگامی که به آئینه می‌نگرم می‌فهمم که بیشتر از هر کسی خون انسانی اصیل را در رگ‌هایم دارم. چشمانم قهوه‌ایست؛ موهایی کوتاه به رنگ سیاه و خرمایی که اگر بلند شوند، نمی‌توانم در مقابل این وسوسه که خودم را به شکل شرقی‌ها در نیاورم مقاومت کنم. می‌گویند که استایل مناسبی دارم؛ هر چند برای اطمینان از این امر ورزش را رها نمی‌کنم. می‌دانید؟ در مخفیگاه اختصاصیم با بلند کردن تنه‌های چوب و دویدن‌های مکرر همیشه خودم را اماده نگه می‌دارم. اما مشکل اصلی من با احساساتم بود. هیچوقت ندانستم چطور خودم را در خشم، محبت و حتی شیطنت کنترل کنم.

سخت بود یک یتیم محبت ندیده باشی و در احساساتت زیاده روی نکنی.

پشت سرم را به دیوار سیمانی چسباندم؛ مقداری سیمان به زمین ریخت. هوای خنک از سوراخ‌های بینیم به درون و با لرزشی آه کشیدم. آسمان در روشنی و تاریکی اسیر شده بود. خورشید عقب کشیده اما هنوز هم به فضای شب دست درازی می‌کرد.

زیبا بود. و پذیرفتنی برای من.

غروب را دوست داشتم. لطافت هوای آن، که به من نیرویی دوباره داد.

نیرویی تا سنگینی سینه و دل آشوبه‌ام را برای حداقل مدتی خاموش کنم. باید کمی خودم را ارام می‌کردم و برای کاهش دردمم حتما به قرص نیاز داشتم.

برای لحظه‌ای تمرکز تمام دستم را ماساژ دادم و دوباره به خیابان وارد شدم.

عجیب بود که در میان مردم به آرامی قدم بزنم. شوق جوانی مرا وادار می‌کرد تا به سرعت بدوم و از میان گاری‌های درون بازار میوه کش برم. و شاید اگر روز دیگری بود این کار را می‌کردم. اما در این غروب، دلم گرفته بود.

یادم نمی‌آمد که پیش از این کسی را کشته باشم. البته به غیر از او. سعی کردم خاطره‌ی او را از ذهنم دور کنم. از وقتی در این قصر پذیرفته شدم، سعی داشتم روابطم را از انسان‌های عادی جدا کنم و تنها به خانواده‌ی خودم اکتفا کنم. پیش از این بسیار از آن‌ها زخم خورده بودم و من آدمی نبودم که از یک جا دوبار گزیده شود.

باید خودم را برای شام می‌رساندم. و هنوز هم کمی فرصت داشتم.

خیابان‌ها آسفالت و بعضا خاکی؛ تلفیق عجیبی بود. در عین حال که دنیای اطرافمان مدرن شده بود، چند بخشی از گذشته را نگه داشته بودیم.

تی شرت سیاه کلاه دارم به خوبی سرم را می‌پوشاند و اینکه نیازی نداشتم تا چهره‌ام را برای افراد خارج از قصر نمایان کنم.

صدای جیغ و ویغ بچه‌های کوچک کم کم فروکش کرده بود. هر چه به شب نزدیک‌تر می‌شدیم، سر و صداها کمتر می‌شد.

خیابان عریض بود.

چند پیچ در طول مسیر به خود گرفته بود و وسایل نقلیه جدید در قسمت هایی ک خم زیادی داشت جا خوش کرده بودند. وقت زیادی را صرف نگاه کردنشان نکردم. در این زمان برایم حقیرتر از آن بودند که نگاهشان کنم.

به سمت راست، خیابان را ساختمانی بزرگ با طبقاتی زیاد قطع می‌کرد. جلوی در چندین پسر بر روی یک ماشین نشسته و سیگار می‌کشیدند. ساختمان را دور زدم و به سمت جنوب غربی آن رفتم؛ در حالی که به دیوار سیاه رنگ می‌رسیدم ذهنم را خالی کردم. خالی تر از هر زمانی. خیلی خوب یاد گرفته بودم که چطور در زمان خواب یا هشیاری خودم را از دسترس سپهر دور نگه دارم. در فضای خالی ذهنم گفتم:« برای شام میام. و اینکه، قدرتت روی من اثری نداره تلاش نکن.»

تقریبا می‌توانستم صدای کوبیدن سرش به دیوار را حس کنم. پوزخندی بر روی لبم شکل گرفت که با دست زدن به دیوار ناپدید شد.

دیواری سیاه که چند رج آجر آن را سرهم کرده بود آرام آرام از هم شکافته شده و جعبه‌ای تو خالی اما مرتفع را به نمایش گذاشت. داخل شدم. دیوار و متعاقبا درب آسانسور پشت سرم بسته شد و چراغ‌هایی ریز سفید شروع به خاموش روشن شدن کردند.

بر روی صفحه کلید طبقه چهارم را فشار دادم. این آسانسور تنها برای من بود و به صورت مخفی کار گذاشته شده بود. می‌دانستم که امیر کسرا هم در این طبقه اتاق داشت اما اتاق‌هایمان طوری کنار هم قرار گرفته بود که زیاد این بالا با هم برخورد نداشتیم. در صورتی که نیاز به خروج از قصر داشته باشم، همیشه از آسانسور استفاده می‌کنم.

آسانسور شروع به بالا رفتن کرد و در این زمان آهنگ مرد علاقه‌ام پلی شد:

کجایی تو کاش میدیدی

من خسته شدم به این زودی

چجوری شد اون حس شدید

به این آسونی...

دینگ.

در باز شد و بعد از عبور از اسکنری که هویتم را تایید می‌کرد با فضایی متفاوت روبه رو شدم. حس و حال تزئینات قرون وسطایی را داشت. قدیمی و دل گیر.

بخش‌هایی از راه رو هنوز نشانه‌های خرابی‌های پیشین را داشت. هر چند زحمت زیادی برای تعمیر آن انجام شده بود. به سرعت حرکت کرده و به چپ رفتم. برای رسیدن به درب اتاقم باید ده قدم مسافت می‌پیمودم. کمی بعد دری سیاه رنگ و ساده برایم خودنمایی می‌کرد. به اتاقم وارد شدم و در را بستم. کمرم را به در تکیه داده و روی زمین نشستم.

اتاق شلوغی نبود. چند شمشیر بر روی دیوار، یک مشعل و چند خنجر روی دیوار دیگر. یک کمان و یک تخت و دیگر هیچ. البته اگر فرش را هم در زمره‌ی هیچ چیزان قرار بدهیم!

به سمت تخت رفتم و زانو زدم. به زیر آن دست برده و برامدگی مستطیلی را زیر ان حس کردم. از داخلش مکعبی به درون دستم افتاد. در مکعب چند قرص سرخ و سیاه دیده می‌شد. یکی را به درون دهانم انداخته و طبق عادت مکعب را درون دستم چرخشی گرداندم. مکعب را در سر جایش گذاشتم.

هنوز هم کمی درد داشتم. شاید کمی آب گرم آرامم می‌کرد.

از کنار تخت بلند شدم؛ به سمت دیوار رفته و پایه‌ی مشعل روی دیوار را کشیدم. این دیوار بر خلاف آن دیوار سیاه، به صورت مورب شکافته شد و حمامی مجلل را نمایان کرد.

وقتی که شروع به شستن خودم کردم، بازهم درگیر دست‌های آلوده به خونم بودم. هر چند که قبلا شسته باشمشان.

بازی با کلمات، طعنه‌ای عجیب می‎‌زند. به من، به دلیل زندگی کردنم و به زندگی یک نواختم.

خودم را در آیینه نگاه کردم. صورت سبزه‌ام کمی مو داشت. دیروز اصلاح کرده بودم اما بازهم ته ریش همیشگیم در حال در امدن بود.

روبه انعکاسم در آئینه، غرق تفکر شدم. بیاد بی‌خوابی‌ها و گرسنگی‌های دوران کودکی. چه‌قدر طول کشید تا تبدیل به جوانی بیست و هفت ساله شدم.

از لحاظی خیلی طولانی اما عمر شادی‌هایم کوتاه بود. به صورتم دست کشیدم. هنوز هم لطافت خودش را داشت، البته اگر زخم تقریبا محو روی آن را حساب نکنیم.

گوشه لبم، سمت چپ صورتم به شکل بدی برش خورده بود.

زیر لب گفتم:« بالایای طبیعی ...»

دیشب صورتم را موقع اصلاح بریده بودم. همیشه دل مشغولی‌هایی داشتم که در زمان‌های نامناسب به سراغم می‌امدند.

خط گوشتی‌ که کم رنگ شده بود را دنبال کردم. رخ داد واقع شده جلوی چشمم برق زد، انگار که داشتم آن را در آئینه دیده و حس می‌کردم؛ صورتم را زخم کردم. چشمانم از حیرت گرد شدند. زخمم قصد داشت تا بیشتر سر باز کرده و خون ریزی کند. خودم را کنترل کرده، تمرکز کردم و چشمانم را بستم. بر روی دانه دانه اجزای درون خونم. پلاکت‌ها را فرا خواندم. حرکتشان را حس کرده و هدایتشان کردم. چشم‌هایم را باز کردم. دیدم که زخم بی‌نهایت آرام در حال بسته شدن بود. خونریزی نمی‌کرد اما حداقل یک روز طول می‌کشید تا کاملا خوب شده و اثری از جایش نماند.

و امشب تقریبا اثری از ان باقی نمانده بود.

دیشب حانیه در قصر نبود اما به هر حال حضورش هم تفاوتی ایجاد نمی‌کرد. می‌توانستم از او بخواهم که در همان موقع زخم را در مان کند، اما خودش بهتر می‌دانست که دوست داشتم خودم کارهایم را انجام دهم.

دهن کجی کرده و هوفی کشیدم.

ردای مهمانی سیاهم را پوشیده و از پله‌ها به سرعت پایین رفتم. طبقه پایین، طبقه سوم سالن غذاخوری بود. در را باز کردم و نگاه خوشامد گوی چند نفر به سمتم برگشت. جواب نگاه هایشان را دادم و راهم را به سمت بالای میز اول کنار دست امیر حسین کج کردم. با دیدن نگاه سپهر لبخند گشادی زدم. کنار امیر حسین که نشستم، سوتی زد و گفت:« خوشتیپ کردی! بابا یهو بیا جای من بشین!»

خرخری کردم. در جواب گفتم:« می‌دونی که خوشم نمیاد ازین به اطلاح جای تو اما دوست داری به سپهر بگو. با کله میاد!»

زمزمه سپهر را شنیدم:« یبار با کله رفتم تو دیوار، هفت نسل بعدیم بهتره با کله نرن جایی!!!!»

نخندیدن سخت بود. به شدت سخت.

مدت زمانی گذشت تا امیر کسرا هم به ما پیوست. کمی با خودم در مورد اتفاقاتی که رخ داده بود فکر کردم. و عجیب اینکه احساس گناهم تقریبا تمام شده بود. نمی‌دانم. شاید خودم را از انسان‌های عادی برتر می‌دانستم. و یا شاید هم مرگ آریا را به سادگی پذیرفته بودم.

می‌خواستم شروع به خوردن کنم که صدایی را شنیدم:

ـ بخور دیگه اه. داری میمیری از بس لاغری!

و بازهم تشرهای بی‌نظیر فاطمه. ملکه سرخ دوست داشتنی‌ای که برای همه عزیز بود. به خصوص برای من؛ چون برایم چیزی از یک خواهر واقعی کم نداشت.

در میز مخالف میز ما امیر کسرا کنار محمد حسین نشسته بود. از چهره‌ی درهمش احساساتش کاملا واضح بودن. واقعا حق هم داشت. کی حاضر بود کنار فسیلی بنشیند که به جای دفن شدن در قبرستانی با ده هکتار وسعت و بیست هزار کیلومتر سیم خاردار، داشت با ولع و بدون هیچ فرهنگی غذا می‌خورد؟

سرم را برگرداندم و به ضربه ای که محمد حسین به میز زد هم توجه‌ای نکردم. مشغول به خوردن شدم. باید بعدا از این جن‌های خدمت‌کار تشکر می‌کردم. غذا بسیار لذیذ بود.

حسابی شکمم را پر کردم. اضطراب و ناراحتی باعث می‌شد که میل عجیبی به پر خوری پیدا کنم. و واقعا خوشحالم که همیشه نگران نیستم.

صدای تق دوباره‌ای امد. نیم نگاهی کردم و محمد حسین را دیدم که دوباره غش کرده بود. باور کنید در صورتی که امیر کسرا را ببینید که می‌خواهد هوای خالی را با ماست بزند و محمد حسینم عین ژله وا رفته باشد و با این وجود نخندید، جدا سخت بود. زیر لب خنده‌ای کردم که برایم خوب بود. حداقل دردهایم را فراموش می‌کردم.

بعد از خوردن غذا دهانم را با دستمال گل دوزی شده درون جیبم پاک کرده و به امیر حسین نگاهی انداختم:« می‌رم استراحت کنم.» تنها برای نشان دادن اینکه فهمیده است سرش را تکان داد.

با آهی به سمت پلکان رفتم. نیاز به استراحت داشتم. هر چند شک داشتم که کابوس‌های بی امانم لحظه‌ای بگذارند طعم آرامش را بچشم.


   
Emitiss، Leyla، hermion و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
johnsnow
(@johnsnow)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 431
 

با تابش نور خورشید بیدار شدم و خودم را در روی چمن دیدم. وقتی بلند شدم در ورودی قصری با دو اسب تک شاخ بالدار در طرفینش دیدم هنوز در شوک بودم و حس میکردم خواب میبینم اما هرطور بود قدم به درون قصر گذاشتم. فضای قصر گرم و صمیمی بود اما هنوز کسی را ندیده بودم. همه جا را به ترتیب میگشتم اما هنوز هم خبری از کسی نبود راهروها خالی بودند اتفاقی به سمتی پیچیدم و بوی غذا به مشامم رسید. بدنبال بوی غذا رفتم تا اینکه صدای چند نفر را شنیدم و پس از چند قدم دیگر وارد آشپزخانه شدم. وای خدای من چی میدیدم 4 انسان پوشیده در لباسی سرتاسر سفید که داشتند غذا میخوردند و 2 جن برای آنها غذا می آوردند. اینجا دیگر کجاست؟ اینها دیگر که هستند؟ این چه لباسی است که پوشیده اند؟

ناگهان یکی از آنها از جای خود بلند شد و مرا خطاب کرد و گفت: چرا دم در وایستادی بیا تو یک چیزی بخور.

وارد شدم اما با ترس و آماده مبارزه بودم. با صدایی محکم پرسیدم: شما کی هستید و اینجا کجاست؟

اول کسی که ایستاده بود و مرا صدا زد صحبت کرد: من امیرحسینم میتونی امیر صدام کنی ، اینا سهراب و مهدی و مرتضی هستن... ما هم تازه اومدیم اینجا، بهش قصر پیشتازان میگن و کسانی که دارای قدرت خاص هستن میان اینجا، همه مون پیشتازی هستیم حتی تو و ما چهار نفر که امپراطوریم.

همچنان در ذهنم نمیخواستم باور کنم که بیدار هستم و داشتم همه چیز را مرور میکردم تا اینکه سهراب بلند شد و دستی به پشتم زد و گفت: دوست من خودت را معرفی نمیکنی نمیخوای باهات آشنا بشیم، فکر میکنم هنوز از قدرتت خبر نداری و نمیدونی چرا به اینجا اومدی؟

با وجود افکار مشوشم بصورت ناخودآگاه پاسخ دادم: سجاد هستم و وقتی از خواب بیدار شدم اینجا بودم، همینطور حس میکنم هنوز هم خواب هستم.

مرتضی بدون حرفی محکم زد توی گوشم و من از جا پریدم و یقه اش را گرفتم و فریاد زدم: چه غلطی میکنی؟ فکر کردی کی هستی؟...

توی همین حال بودم که مهدی و امیر دستهایم را گرفتند و بزور منو از مرتضی دور کردند، در همین حال مهدی با قاطعیت صحبت کرد: دیدی که خواب نیستی مرتضی فقط میخواست بهت بفهمونه که خواب نیستی و هیچ قصد بدی نداشت به همین خاطر اون کار را کرد.

با توضیح مهدی آروم شدم و عذرخواهی کردم.

امیر دستم را رها کرد و به پشتم زد و گفت: بشینین سر میز گشنمه. و اینگونه بود که دوستی منو امیر شروع شد.

هفته ها گذشت و روابط من با امپراطوران صمیمی تر شد و دیگر اینجا را خونه خودم میدانستم و هر روز در کنار امپراطوران تمرین میکردم و قسمتهای بیشتری از قصر را میشناختم اما هنوز هم اطلاعات همه ی ما ناقص بود و خیلی چیزها بود که نمیدانستیم. چندین ماه به همین منوال سپری شد تا اینکه پیرمرد عجیبی که امیر و دیگران بارها ازش نام برده بودند دوباره پیدا شد و به ما در یافتن رازهای قصر کمک کرد. پس از چندین ماه دیگر تمامی رازها و مکانهای قصر را میشناختیم بجز مکانهای اندکی که هنوز بهشان سر نزده بودیم در این مدت هنوز کس دیگری به ما اضافه نشده بود و این موجب تعجب ما بود چون من درست چند هفته بعد از ورود امپراطوران آمده بودم. همه در این فکر بودیم که شاید فقط ما عجیب هستیم و مردم ما را ترد کرده اند تا اینکه یک روز دختری با شنلی به سرخی خون وارد قصر شد. دختر محکمی نشان میداد و خود او میدانست به کجا آمده در چشمانش قاطعیت خاصی بود و همیشه کم حوصله بود اما هرگز با ما بد برخورد نمیکرد. نام آن دختر فاطمه بود و در مبارزه مهارت بالایی داشت. پس از حضور فاطمه حس ناامیدی که در بین ما وجود داشت رنگ باخت و دوباره شادی درون قصر ریشه دواند. روزها سپری شدند و فاطمه هم با ما بیشتر کنار آمد و زیر نظر ما تمرین میکرد. دیگر خودش را غریبه نمیدید در همین حین بود که پسری وارد شد و خودش را امیر کسرا معرفی کرد. پس از ورود امیر کسرا با توصیه ی محمد حسین و سهراب تصمیم گرفتیم تا تمرینات فاطمه و کسرا را تقسیم بندی کنیم، من و امیرحسین وظیفه تمرین با کسرا را برعهده گرفتیم و فاطمه هم با بقیه کار میکرد.

روزهای خوبی یکی پس از دیگری سپری میشد هرچند گاها اشتباهات کسرا منجر به تنبیهش میشد. امیر و من همیشه سر به سر کسرا میگذاشتیم و با دیدن حرص و جوش هایش سر شوق می آمدیم. هرچند بعضی وقتها فاطمه بخاطر اینکار ها ما را سرزنش میکرد اما باز هم ارزشش را داشت. هرگز یادم نمیره اون روزی که توی شربت کسرا با امیر یواشکی دارو ریختیم. یادمه به امیر میگفتم: امیر اون دارو نه اون دل درد نمیاره.

امیر: نه عنتر همینه.

من: نیست نکبت این دل درد میاره.

امیر: خب هردو رو میریزیم.

من: فکر خوبیه.

امیر: اگه هیچکدوم نباشن چی؟

من: هومم خب یکاری کن همه اشون رو میریزیم.

امیر: آورین چه فکر خوبی کردیم.

شب که شد کسرا از دل درد داشت میمرد و همش میرفت دستشویی. همه تعجب کرده بودن و نمیدونستن چه بلایی سر کسرا اومده اما فاطمه از خنده های من و امیر متوجه شد که ما کاری کردیم ولی خب بخاطر امیر چیزی نگفت. اما صبح اون روز از همه بهتر بود وقتی کسرا از اتاقش بیرون اومد همه از خنده منفجر شدن چون صورت کسرا عین قابلمه ای شده بود که کلی چکش خورده باشه پر از جوش و کبود. اینجا بود که دیگه طاقت فاطمه تموم شد و افتاد دنبال من و امیر خوشبختانه تونستیم فرار کنیم. بیچاره کسرا تا یکهفته از اتاقش بیرون نمیومد تا اینکه خوب شد. یا هیچوقت وقتی که محمد حسین را اذیت کردیم را فراموش نمیکنم همونروزی که باز هم من و امیر یک ایده تازه به ذهنمون رسید وقتی پاستیلهای پیرمرد را پیدا کردیم.

امیر: سجاد اینا پاستیلهای فسیل نیستن؟

من: چرا خودشونن ولی اینجا چیکار میکنن؟

امیر: نمیدونم حتما باز این پیر خرفت یادش رفته کجاست و چیکار میکنه. بیا برشون داریم و یکم اذیتش کنیم.

من: موافقم فکر کنم یک ایده ی خوب به ذهنم رسیده ببین نظر تو چیه بیا ببندیمشون به نخ نامرئی و بزاریم سر راهش و هی بکشیمش تا بیفته دنبالشون.

امیر: یک چاله اونجا هست روش رو میپوشونیم بیفته توی گل و شل.

من: عالیه بزن بریم.

اینبار دیگه از خشم فاطمه بزور جون سالم بدر بردیم فقط یک صدم ثانیه دیرتر عمل کرده بودم منو امیر مرده بودیم. فاطمه وقتی دید فسیل در حال دویدنه سریع خودش را رساند به خیال اینکه اتفاقی افتاده اما وقتی رسید که فسیل با سر رفت توی چاله گل و وقتی دید من و امیر داریم پاستیلها را میکشیم چاقوهایش رو پرتاب کرد سمت ما خوشبختانه حدس زده بودم وسریع فرار کردیم.

لعنتی این سرما دیگه از کجا میاد، نه باز هم داشتم خواب میدیدم. تنها کاری که این روزها در این سرمای کشنده دارم انجام میدم شده همین خواب دیدن و غوطه ور شدن در رویاهای شیرین حضورم در قصر، خاطرات خوشم با دوستان عزیزم.

(اینم از ورود من به قصر و اتفاقات پس از ورودم)


   
Emitiss، Leyla، Reen magystic و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
shery
(@shery)
Honorable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 514
 

- دوباره .

به صورت خیس از عرق شاعر نگاه میکنم . .چشمانش نیمه باز و کاملا پریشان است . اگر کمی بیشتر به او فشار بیارم حتما همینجا از خستگی غش میکند. با التماس نگاهم میکند .

- چرا نگاه میکنی گفتم دوباره …نگران نباش دفعه اخره .

اهی میکشد و به من پشت میکند . روبه رویمان دیوار صیغلی پوشیده از سنگ مرمر است . البته گمان میبرم نوعی مرمر است به دلیل شباهت بی نظری که طرح ها و شیار هایش به مرمر سبز دارند . مرمری که مانند یک شیشه ی کدر و خاک گرفته ورودی یک کتابخانه مخفی را تشکیل داده است و فضای پشت خود را نماین کرده است .

قطرات اب به ارامی به هوا بلند میشوند و در یک نقطعه تشکیل گویی از اب را میدهند .

محمد رضا چشمانش را بسته و سخت تمرکز کرده است . دستانش را با فاصله از گوی قرار داده و سپس وقتی به اندازه ی کافی گوی بزرگ شد مانند ۱۳ مرتبه ی قبلی با فشار زیاد ان را به سمت دیوار هل میدهد . و برخورد میکند سپس به ارامی سطح ورودی کتابخانه مخفی را در بر میگردد . مانند مکشی قوی اب را جذب میکند . مدتی بعد در سطحش شروع به پخش شدن میکند و دقیقه نمیگذر که تمام سطح ورودی را پرده ای نازک از اب فرا گرفته است .

- بازم نشد…کنترلش از دستم خارج شد .

شاعر این را میگوید و به ارامی خسته بر زمین مینشید . مانند من منتظر به منظره ی روبه رویش خیره میشود .

دالان باریکی است . از همین جا اگر بخوام بگویم این کتابخانه ی جدید یک درصد کتابخانه ی مرکزی هم نمیشود . ..

اما بعد از سال ها کشف همچین چیزی ان هم در سالن ناهار خوری جز عجایب و اتفاقات هیجان انگیز است . چیزی که همه مشتاق کشف انند .

دقیقا یک هفته . یک هفته میگذر که تمام وقت در این دالان در تلاش پیدا کردن راهی برای ورود ام .

قطرات اب به ارامی شروع به لرزیدن میکنند و مانند دفعات قبل به ناگاه همه یک جا ناپدید میشود . و به زودی با صدای جیغ و فریاد یک نفر محل فرود یک لیتر اب مشخص میشود .

هرچیزی و هرکسی که با ان بر خورد کند به صورت عجیبی در مکان و محل دیگر از قصر پرتاب میشود . با یاد اوری اولین برخورد مهدی با ان خنده روی لبانم مینشیند . یک هفته است که در مکان های عمومی از ترس بر خورد با امیر حسین پیدایش نشده است .

اهی میکشم و به دیوار دالان تکیه میدهم . . .

دقیقه ای بعد مجید خیس اب روبه رویم ایستاده است . و پشت سرش زهرا دوان دوان می اید . با دیدنش نیشخندی میزنم .

از شدت خشم تصور میکنم به زودی اب ها تبخیر و خشک خواهد شد .

- واقعا شهرزاد . میدونی وسط ساندویچم بودم . این از امروز اونم دیروز که نزدیک بود چشمامو از دست بدم .

حق داشت . دیروز از زهرا خواسته بودم با تیر هایش دیوار را هدف بگیرد اما بعد از پرتاب تیر ها در دیوار ناپدید و دقیقه بعد گویا از ۱ سانتی متری سرمجید در سالن تمرین ..گذشته بود اند .

این هفته اسیب زیادی به قصر و بچه ها رسیده بود . سری قبل نیز از هادی خواسته بودم با قدرت مند ترین مشتش به ان حمله کند . او نیز عقب گرد کرده و با سرعت به سمت ان دویده …هرچند مانند همیشه توقع برخوردی عظیم و فرو ریختن کوهی از سنگ را داشتم اما به جایش او نیز غیب شده و دقیقه بعد به جای سنگ مرمر از اطاق فاطمه سر در اورده . خودش انجا نبود . چند وقتی است زیاد از قصر بیرون میرود . هادی به سیاهچال پناه برده است و من نیز امید وارم تا زمانی که برگردد محو شده باشم . تا انجا که اخرین بار دیده بودم چیزی از اطاق سالم نمانده و دیوار شرقیش کاملا نابود شده . هرچند به نظرم مفید واقع شده خیلی وقت که فاطمه نیاز به اطاقی بزرگ تر با ایوانی باز تر داشت .

اهی میکشم . و بلند میشم .

- متاسفم . اما نمیشه ولش کنیم .زهرا کمک کنید محمد رضا از اینجا بره بیرون خیلی خسته شده .

به ارامی زیر دستانش را میگیرنند و از دالان خارج میشودن .

روبه رویش قرار میگیرم . و با تاسف به ان نگاه میکنم . دیوار لعنتی .

دفترچه ام را در می اوردم . طبق الگوهای زمانی که کشیده بودیم فقط ۱۲ نقطه از قصر بود که انرژی ها و یا افرادی که ان را لمس میکنند در ان جا فرود می امدند . ناهار خوری اخرین نقطه است .

جز این نکته متوجه شده بودیم که در انتقال ادم ها سریع ترین واکنش و در انتقال عناصری مثل اب و اتش کمی مکث میکند .

ولوازم و اشیا را فقط در یک نقطه انتقال میدهد . یعنی انبار . حتی ایده ای داشتم که تمام لوازم عجیب و غریب انبار شمالی

از همین دوروازه های انتقالی جدید به ان نقطه میرسید.

زیرا که عجیب نبود در هرساعتی از روز در ان انبار اگر با سیتید شاهد ریز اشیا مختلف از سقف به داخلش هستید .

و اگر بعد از یک ماه از هر وسیله ای استفاده نشد مانند قبل خود به خود در زمین فرو میروند و تمام .

تمام کتاب های اموزشی در باره ی پرتال های انتقال زمانی و مکانی را مطالعه کرده بودیم . . . بی شباهت یک پرتال است اما کاملا مشخص است که نقشش محافظت ازاین کتابخانه و جلوگیری از ورود اشخاص است .

اخمی میکنم .

- پاستیل بزن .

فریادی میزنم و باترس به محمد حسین نگاه میکنم . پیرمرد خرفت …با بسته ای از پاستیل که به سمت گرفته است و نیخشندی چندش اور نگاهم میکند . اخمی میکنم .

- ترسوندیم پدر . نه ممنون .

-هنوزم فقط سعی میکنی ببینی …میدونی که همیشه همون چیزی که میبنی نیست .

- سعی نکن از اون حرفات بزنی لطفا …اگه میتونستی خودتم تا الان واردش شده بودی .

خرخری میکند و بعد سری تکان میدهد . به ارامی گوشه از دیوار چهار زانو لم میدهد و پاستیلی که شبیه کرم است را میک میزند .

دفترچه ام را دوره میکنم . همیشه با لمس اشیا و دیورا ها بیشتر سیستم ها و یا درب های ورودی کار میکرد .

در قصر همه چیز گویی باید هاله ات را لمس کند تا اجازه ی ورود و خروج و با استفاده از امکانات را به شما بدهد .

اما این فرق داشت . و من باید ان را پیدا کنم .

- تاحالا منم باهاش بر خوردی نداشتم دخترم .

محمد حسین این را میگوید و بعد با ذوق شوق به دیوار خیره میشود . در همین حین صدای ملچ و ملوچشش در دالان انعکاس پیدا کرده است .

- خسته شدم . اهی میکشم و کنارش مینشیم ویکی از همان پاستیل های کرمی را به دندان میکشم .

- هرچی بیشتر تلاش میکنیم نتیجه ی کمتری میگیریم نه اینکه نخوام ادامه بدم . . . نه اتفاقا بیشتر مشتاق میشم . اما معمولا عادت ندارم هیچ راه حل و برنامه ای نداشته باشم . هیچ ایده ای ندارم دیگه .

- یه وقتایی نیازی نیست اینقد خودتو درگیرش کنی . وقتی زمانش برسه خودش باز میشه .

لبخندی میزنم . شاید ۱۰ یا ۱۲ ساله بودم که همین جمله را گفته بود . زمانی که با عصبانیت با خنجر هایم به یکی از درب های بسته ی تالار ضربه میزدم ….همیشه از همان کودکی سعی در کشف اثرار اینجا را داشته ام .

- شاید .

- شهرزاد ….شهرزاد ….کجایی .

- اینجام …بیا جلو تر حریر

حریر ارام و با کمی ترس وارد دالان سنگی و تیره شد . از مکان های تاریک اصلا خوشش نمی امد. .

- ام اها سلام . راستش چیزی که میخواستیو پیدا کردم …سلام محمد حسین .

که البته جوابش فقط خرو پف های خفیف بود .

-ببینمش .

ظرفی شیشه ای که مایعی صورتی رنگ در ان بود به سمتم گرفت . .. اسید کاردلینک . بد ترین نوع اسید که حتی محکم ترین نوع

سنگ را نیز در خود حل میکرد . ما معمولا به عنوان حلال شیشه و ذوب شیشه های محکم استفاده شد.

تصورم این بود که این دیورا جنس اصلیش از مرمر سفید و براق است که با نوعی شیشه از جنس پنجره های قصر ترکیب شده است و نوعی لایه محافظتی جهت انتقال مهاجمان توسط شخصی شاید روزی روی ان گذاشته شده است .

هرچند تابه حال وجود همچین شخصی با همچین قدرتی حداقل به عنوان یک پیشتازی تایید نشده بود .

- ممنون فردا صبح اگه بتونی منو تو باغ سیب ملاقات کنی عالی میشه . هوا افتابیه میدونم دوست داری . میخوایم برداشت

سیب هارو شروع کنیم .

- اوه حتما .

-اها راستی به نرجس بگو تمام ۱۲ نقطه کنترل بشن حواستون باشه کسی اونجا نباشه . مطمعنی دیگه اتفاقی نمیوفته ؟

- مطمعنم من چیزی ندیدم تا ۲ ساعت اینده همه چی ارومه . بااین حال ما همه جارو خالی کردیم .

- خوبه ممنونم . یه خواهش دیگه ام داشتم. به نظرت تا ۲۴ ساعت اینده کجا میتونم مهدی رو خفت کنم. ؟

- لبخندی میزند …صبر کن الان سعیمو میکنم سپس عقب گرد میکند و نزدیک محمد حسین می ایستد و چشمانش را میبندد و تمرکز میکند .

سریعا مشغول شدم هرچه تلاش میکردم درب استوانه ی شیشه ای باز نمیشد . ..یکی از خنجر هایم راخارج کردم .

صدای خرو پف محمد حسین در سکوت دالان میپیچید . و عصابم را بهم میریخت …

- لعنتی .

در همین لحظه حریر از کنارم گذشت و به سمت دیوار حرکت کرد . کمی که دقت کردم چشمانش بسته بود .

- حریر کجا میری نزدیکش نشو …

اما گوش نکرد و همچنان نزدیک میشد کم کم ارام ارام دستانش را به سمت ان دراز کرد اگر برخورد میکرد معلوم نبود کجا ممکن بود سقوط کند …

- چرا اینطوری میکنی به ارامی دستانش را میگرم و مانع حرکتش میشم .

که ناگاه با حرکتی سریع خنجری در فضای نزدیک سرم تکان میدهد . و اگر با کف دستم خنجر را نگرفته بودم حتما چشمانم اسیب میدید . خجر کف دستم را برید و به بلافاصله خون از ان جاری میشود .

- اوه خدای من چیکار میکنی حریر .

و در گیر میشویم . هنوز چشمانش بسته است . باخنجرش ضربه میزند و دوباره به سمت دیوار حرکت میند .

- حریر بس کن بیدار شو …چرا اینطوری شدی

در همین حین درگیری خودش را به سمت دیورا پرتاب میکند …و من نیز خودم را مانع میکنم محکم با من بر خورد میکند و به سمت مانع و دیوار پرتاب میشم با دست ضخیم سعی میکنم از بر خورد احتمالی جلوگیری کنم . هرچند میدانستم که برخوردی در کار نخواهد بود اما …

لحظه ای بد کف دستان خونیم را روی سنگی سرد حس میکنم چشمانم را باز میکنم و خودم را بین دو جرزدیوار شیشه ای میبنم .

سنگی صیغلی و لایه ای حریر شکل در پشتم. که حریر را از ان ور دیوار میتوانستم ببینم ..به ارامی چشمانش را باز میکند .

و فریاد میزند .

- شهرزاد نزدیک اون نشو . نباید بری اونجا .

- چی ؟

به سمت دیوار میچرخم کف داستانم همچنان به ان چسبیده …هرچه تلاش میکنم دستم جدا نمیشود . و کم کم مایعی نقره ای رنگ

تمام دستم را میپوشاند …مانند ابی روان خونم کف دستم را میمکد و به زودی به ارنجم میرسد .

ترسیدم خیلی زیاد …اما هرچه تلاش میکردم کف دستم از سنگ جدا نمیشد و به طرز عجیبی انتقال داد نمیشدم .

- حریر کمکم کن . ..یکیو صدا کن . نمیتونم دستمو جدا کنم .

- شهرزاد نهههههه

به سمتش میچرخم چشمانش نیمه باز است و دقیقه ای بعد از هوش میرود .

- نه حریر ….بس کن . …محمد حسین ….محممممممد حسین . .

به محمد حسین که یک گوشه خرو پف میکردو به حریر که بر روی زمین افتاده بود نگاه میکنم . نمیدانستم چه کنم .

چه کسی ممکن بود بتواند کمک کند ؟

مایع نقره ای رنگ تا زیر چانه ام رسیده بود .

- حریر بلند شو . حریییییییییر صدامو میشنوی .

هیچ صدایی نمی امد . هیچ راه حلی نداشتم . و به زودی توسط مایع نقره ای رنگ پوشیده میشدم.

به ناگاه …..

فکر میکنم . … و در ذهنم بلند .بلند فریاد میزنمممممممم . جیغ میکشم …..

- سپهررررررررررررکمک کن . سپهررررر

مایع دهان و بینم را پوشیده بود روبه خفه گی بودم .

- سپهر لطفا ..

و بعد مایع به سمت چشمانم پیش روی میکند سپس همه چیز تاریک مشود .


   
Emitiss، فسیل، hermion و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 4 / 8
اشتراک: