اولین تاپیک داستان گروهی برای اولین بار در سایت زندگی پیشتاز!
خب قبل هر کاری حتما قوانین این قسمت رو مطالعه کنید؛
۲- از دیالوگ گویی بیش از حد پرهیز کنید
۳- هرکس شخصا مسئول داستان خودشه مگر هدایت کننده ی داستان که گاهی بجای شخصیت ها هم صحبت میکنه تا به بچه ها کمک کنه به مسیر درست پیش ببرن داستان رو.
۴- این داستان تا حد زیادی شبیه ایفای نقش است بنابراین قوانین اونها اینجاهم برقرار است و کسی نمیتونه برای شخصیت خودش فناناپذیر یا نامیرا و یا ویژگی هایی از این دست انتخاب کنه
۷- هیچ کس برپیشتازی ها برتری نداره (هیچ پیشتاز یا انسانی) و نمیتونه کنترلشون کنه بنابراین تو داستان از اینکه خودتون رو ورای بقیه نشون بدید بپرهیزید.
۸- از اینکه خودتون رو جزوی از لژیون تاتادوم نشون بدین یا خودتون رو نژادی جز انسان نشون بدید هم خود داری کنید.
۹- داستان ادامه داره و بزودی همه این فرصت رو خواهند داشت که هرکی میخواد مسیرشو انتخاب کنه و جزوی از خوب ها یا بدها باشه پس کسایی که میخوان اهریمنی باشن، عجله نکنید و صبور باشید!((221))
۱۰- داستان چیزی به عنوان جادو نداره در خودش و درنتیجه اتفاقات جادویی نمی افته مگر اتفاقاتی که در قدیم افتاده و ما هیچ اطلاعی ازشون نداریم مثلا نحوه وجود قصری این چنین!
این دور فقط برای معرفی و آشنایی پیشتازی ها هست داستان های زیباتون محدود به این تاپیک نمیشه و دسترسی و مرزها بعدا بیشتر و وسیع تر میشه.
قدردتهایی که تا حالا رزرو شدن یا استفاده شدن،
قدرت دزدیدن جادو، قدرت دروئیدیسم(کنترل گیاهان)، شفادهنده، کنترل اجسام و بلند کردنشون، تلپات یا ذهن خوان، کنترل کننده ی ماهیت اشیاء، مبارز با شمشیر(ملکه سرخ)، نیروی بدنی (مثل هرکول)، خود درمانی، توانایی تغییر شکل به جانداران، کنترل باد، کنترل آتش و یکی دوتا مورد دیگه پس لطفا قبل انتخاب هماهنگ کنید و سعی کنید چیزی شبیه به این قدرتها انتخاب کنید.
توصیههای نویسنده:
۲- جادوگر و فوق قدرتمند نداریم! شخصیتهای داستان چیزی شبیه به شخصیتهای X-men است.
3- نویسنده اجازه داره متن شما رو در صورتی که مشکلی در قالب داستان پیش میاره ویرایش کنه
((200))
4- اجازه ی کشتن شخصیتهای داستان رو ندارین(پیشتازی هارو بقیه مجازه هرکیو خواستین بکشین خونشون حلاله!((200)))
توجهات شما:
1- مسئول بخش میتونه براساس خط فکری که برای داستان ایجاد کرده تغییراتی رو در داستان ایجاد کنه و سایر نویسندگان داستان گروهی جزئیات رو خواهند نوشت و به اون کمک میکنن تا داستان تموم بشه
2- از اونجایی که پرسیده شد باید بگم به مرور خودتون حقایقی درمورد داستان رو خواهید فهمید و لطفا زود دربارهی پایان داستان قضاوت نکنید!((207))
3- هرکس میتونه یک پست در تاپیک بزنه و تا وقتی دست کم یک پست از طرف دو نفر دیگه ارسال نشده باشه اجازه نداره پست جدیدی ارسال کنه
4- قبل از ارسال پستتون درباره قدرتون ترجیحا با ناظر بخش صحبت کنید که احیانا اِشغال نشده باشه!
5- بعد از اتمام دور اول که دربارهی معرفی افراد قصر و داستانهاشون توی قصره سریهای جدید داستان بنا به استقبال شما اضافه خواهد شد تا در نهایت داستانهای اساسی هردور به عنوان داستان بلند سایت زندگی پیشتاز دراختیار عموم قرار بگیره.
6- زندگی بیرون از قصرتون رو هم میتونین شرح بدین کلا دراختیار خودتونه
چهارصد هزار سال پیش چیزی به اسم زندگی یا دنیا وجود نداشت.
کهکشانی که ما امروز آنرا به این اسم میشناسیم؛ کهکشان راه شیری، فضایی مطلقاً خالی بوده و هیچ روشنیای در خود نداشت.
تا کولونها آمدند. (colon)
پنج تا بودند که درمیان فضاهای خالی سفر میکردند. روشنتر از چیزی بودند که ما آن را خورشید مینامیم.
موجوداتی از نور حقیقتی، چیزی که اکنون ما به گوشهای کوچک از آن، نور میگوییم!
به طور ناگهانی در تاریکی آنجا ظاهر شدند. چهرههای نامعلومی داشتند و برایشان ظاهر و جنسیت بیمعنی بود. همه یکی و درعین حال از هم جدا بودند. ولی فکر و رفتارشان همه یکی بود، همهی آنها درواقع فردی بودند که ما امروزه آنرا ویگا(viga) مینامیم که به زبان باستانی نیوها (new) به معنی خالق است.
کولونها در تاریکی میدرخشیدند و با نور حقیقی خود آنجا را روشن کرده بودند. شاید از خود بپرسید که چطور در نیستی جسمی برای روشن شدن وجود داشت؟ جواب این سوال را امروز میدانیم، وقتی ویگا به آنجا رسید درواقع انگار حیات تمام آنجا را پرکرده بود. وجود آنها تا بینهایت ادامه داشت.
کولونها همگی در تاریکی صبر کردند. تصمیم گرفتند تا اشعهی وجود خود را در آن مکان باقی بگذراند. تمام آنها داشتند به یک چیز فکر میکردند.
و اینگونه بود که کهکشان راه شیری توسط ویگا ایجاد شد.
زمانی ک قصد ترک کردن آنجا را داشتند یکی از کولون برای بار آخر به کهکشان نگریست و بخاطر اتصال جدایی ناپذیرشان؛ چهار کولون دیگر نیز به افکارش پی بردند.
کهکشان هیچکدامشان را راضی نکرده بود.
برای همین یکی از سیارههای آن را برگزدیدند.
زمین را.
کولونها به هیبتی بسیار کوچک به ابعاد یک انسان روی سیاره زمین ظاهر شدند. در حالی که زمانی وجود نداشت چراکه چیزی برای سنجیدن آن نبود، روی آن قدم زدند تا درنهایت محلی را انتخاب کردند.
محلی برای شروع.
و اینگونه بود که ویگا، دروازهی زندگی را بناکرد(life gate)
دروازه ی زندگی طاقی سنگی بود سنگی سفید، طاقی که بلندی آن به 50 متر میرسید و درون آن نور سفید خیره کنندهای در جریان بود. سطح دروازه مثل آب بود ولی نورهای جذاب زیادی در آن شناور بودند. ویگا از ساختهی خود راضی بود.
دروازهی زندگی پیوندی به جایی نامعلوم بود که به آن پردیس(paradise) میگفتند. حتی کولون ها هم نمیدانستند که منشاء پردیس چیست. ماهم درک درستی از آن نداریم ولی اطلاعتی که از نیوها و کولون ها به جا مانده به ما اطلاعات بسیار کمی درباره ی آن میدهند. تنها یک نقاشی از آن داریم و فقط همین را میدانیم که زندگی از آنجا آغاز شده و هرچیزی که از آن به اینجا وارد شده زندگی را باخود آورده.
ویگا میدانست که وقتی زندگی در زمین جریان یابد مسلما ارباب شیطانی، تاتادووم(tatadom) که دشمنی دیرین با ویگا دارد افرادش به سمت اینجا روانه خواهد کرد.
بنابراین از درون دروازه ی زندگی و با قدرتی که داشتند موجوداتی را به وجود آوردند که در زبان آنها نامشان نیو بود.
سه نیو (new) را برای نگهبانی از دروازه بوجود آوردند و قدرت نیاز برای دفاع از آن را در اختیارشان دادند تا درمقابل تاتادووم و سپاهیان آنها از دروازه دفاع کند.
و بعد زمین و کهکشان را ترک کردند.
وقتی زمین را ترک کردند دروازه از قدرت عظیم آنها هنگام خروج لرزید.
انگار جهان از قدرت تهی شد و نور خورشید دیگر به اندازه ی روشنایی کولونها کهکشان را روشن نمیکرد.
درآن لحظه سطح دروازه موج برداشت و اولین روح از دروازهی زندگی عبور کرد. نیو ها وظیفهی مبارزهی با لژیون تاتادوم را داشتند؛ بنابراین مانع روح نشدند.
روح با عبور از دروازه جسم گرفت و نیوها نام انسان را بر آن نهادند. بعد از اولین روح، ارواح دیگر که انگار با انرژی کولونها بیدار شده بودند یکی پس دیگری از دروازه عبور کردند.
زندگی در درهها و چمنزارها شروع شده بود و هزاران انسان روی زمین زندگی میکردند، ازدواج میکردند و بچهدار میشدند. پس از آن هم از دروازهی زندگی گه گاه ارواحی عبور میکرد ولی مثل روزهای نخستین نه، و تعداشان کمتر شده بود. انگار ارواح آنسوی دروازه دوباره خوابیده بودند یا کم کم به جفت این دروازه در دنیای خودشان عادت کرده بودند.
هزاران انسان کم کم بیشتر شدند.
تا اینکه یک روز یکی از انسانها تصمم گرفت تا از دروازه عبور کند.
نیوها به او اجازهی عبور ندادند. کولونها عبور موجوداتی که از این دروازه یکبار رد شده بودند را ممنوع کرده بود.
ما اطلاعات درستی دیگری نداریم که چه اتفاقی افتاد. یا چرا آن انسان میخواست که بازگردد.
سرانجام نیوها که تنها برای دفاع از زندگی خلق شده بودند نه آسیب زدن به آن، به طور نامعلومی کشته شدند. تا فقط یکی از آن سه تا باقی ماند.
آن نیو تنها نمیتوانست از دروازه حفاظت کند و میدانست که اگر لژیون به آنها حمله کند در ماموریتش شکست میخورد.
بنابراین با دانشی که داشت دروازه را مسدود کرد و آنرا از نظرها خارج کرد. خودش نیز از آن زمان به بعد ناپدید شد.
این شواهد تنها برایمان این باور را بوجود آورد که لژیون و تاتادوم به دنبال انسانها نبودند بلکه به دنبال دروازه بودند.
نیو قبل از بستن و نابود کردن دروازه قدرتی را از دروازه بیرون کشید و با قدرت خودش در هم آمیخت و نژادی را با جادو به وجود آورد تا اگر زمانی لژیون به این دنیا حمله کرد، انسانها را بی دفاع نگذاشته باشد.
داستان ها میگویند که او با فداکاری جان خود را فدا کرد تا انسانهایی که هرچند به او خیانت کردند را نجات دهد.
او عدهای از انسانها را بوجود آورد که به آنها پیون میگفتند که به زبان ما انسانها نامشان پیشتازان(pioneer) بود.
و اینگونه بود که گروه پیشتازان کم کم در جای جای جهان متولد میشدند.
و بدین ترتیب هدف گروه پیشتازان (pioneer group) در راستای اهداف دروازهی زندگی(life gate) قرار گرفت و آنها با هم پیوند خوردند.
از آن زمان به بعد دیگر نه چیزی از دروازهی نابود شده و نه از نیو مرده شنیده نشد و آنها به افسانهها پیوستند.
اما پیشتازان زندگی نسلی جدید را بوجود آوردند.
در زمانهای مختلف و به نامهای مختلف مثل سایر انسانها بدنیا میآمدند؛ سهراب, امیرحسین، فاطمه، شهرزاد، امیرکسری، مجید و . . .
از نظر ظاهری همهیشان شبیه دیگر انسانها اما در باطن پیشتاز بودند.
قدرتهایی فرابشری داشتند ولی به خاطر اینکه مردم از آنها دوری نکنند و عجیب و غریبشان نخوانند، تنها درمیان یکدیگر از قدرتهایشان صحبت میکردند و اینگونه بود که در قلعهای عظیم مثل یک خانواده باهم زندگی میکردند.
بر این سان داستان پیشتازان،
تاریخ: روز سوم از شروع داستان (شب)
مکان: طبقه سوم و حیاط قصر
زمان: حال
راوی: مهسا
نوع ماجرا: افکار و شمایی از زندگی مهسا
با صدای افتادن وسایلم روی زمین از خواب میپرم. برای چندمین بار تو این هفته باید نصفهشب وسایلو جمع کنم! مثله همیشه وقتی خواب میبینم، کنترل قدرتم از دستم خارج میشه.
البته انتظار بیشتری هم از یه تازهکار نمیشه داشت. شاید اگه قدرت منم مثله بقیه پیشتازی زادهها از اول نمایان بود، حالا کنترل بیشتری روش داشتم.
افکارمو تموم کردم و به جمع کردن اتاقم مشغول شدم. کتابی رو برداشتم و سرمو بالا آوردم که دیدم سولماز با موهای آشفته بهم خیره شده.
- چی شده؟
جیغی زدم و کتابو کوبیدم به لیوان و هردو با هم به زمین افتادن. اومد جلو و کمک کرد همهچیز رو جمع کنم و البته من ممنونش بودم که چیزی نپرسید!
وضع اطرافم که مثله سابق شد، منم از تیرگی افکارم خارج شدم. چیزی به صبح نمونده بود. نگاهی به سولماز کردم تا ازش بخوام بره و لباسشو عوض کنه و بریم برای تمرین، که با دیدن وضع ظاهریش، زدم زیر خنده.
- چیه؟ چرا میخندی؟
- خودتو دیدی؟
رفت جلوی آینه.
- چه انتظاری داری؟ وقتی نصفشب انگار داره تو اتاقت زلزله میاد، میخوای اتو کشیده بیام پیشت؟
- نه، خب، ببخشید!
با حرف سولماز دوباره یاد دیشب افتادم.
سولماز با دیدن قیافه گرفتهام گفت:
- بازم خوابتو یادت نیست؟
صدای رفتوآمد تو راهرو و صدای شکم سولماز موقعیت مناسبی رو برای فرار از سوالش پیشآورد.
- باید بریم برای صبحونه، میخوام امروز زودتر برم تمرین.
با نگاه مخصوص به خود روشو برگردوند و از دیوار بین اتاقهامون رفت تا حاضر بشه. با وسواس خاصی دورتادور اتاقو نگاه کردم تا مطمئن شم همهچیز سر جای دقیقشه.
تو مسیر سولماز زیر چشمی مراقبم بود ولی تمام حواس من متوجه چیزهایی بود که دیدم، یا شایدم ندیدم!
مثله اکثر اوقات تو راهپله امیر کسرا و فاطمه رو دیدیم که زودتر از همه داشتن واسه تمرین میرفتن.
بعد از صبحونه سولماز برای مطالعه به کتابخونه رفت و منم برای تمرین به جایی میرم که بهترین امکانات تمریم برای من فراهم بود، ینی حیاط. مهارت بالایی ندارم ولی با برنامه و تمرین میتونم به همهجا برسم!
داخل حیاط باران رو دیدم که به محمد حسین برخورد کرد، آبشار خونی که از بینی محمدحسین جاری و فوری تموم شد و تغییری، هرچند ناچیز، تو چشمای باران.
مثه همیشه همهچیزو نادیده گرفتم و برای تمرکز بهتر روی چمنها نشستم. سعی میکنم گرباد کوچک و متمرکزی، بهتر از اونکه توی اتاقم بود، بسازم. اولین جریان هوایی که شکل گرفت منو یاد جریانی انداخت که زندگیمو زیرورو کرد و باعث شد به قصر برگردم!
اولین بار که معلق شدم، حس عجیبی داشت. ترس، ترس وبیشتر لذت. مثل همیشه در کتابخونه غربی بودم. دنبال کتابی که عکسایی بیشتر از نوشته های ریز و درهم برهمی که معلوم نبود به چه زبانی نوشته شده اند، داشته باشد. جلد کتاب ارغوانی بود و چرمی. بلند تر از قد من بود و من اشتیاق شدیدی داشتم به لمس کردنش. دستم را دراز کردم و دراز و بعد برداشتمش. اطرافم را که نگاه کردم چیزی حدود نیم متر بالاتر از کف چوبی کتابخانه بودم. یک لحظه طول کشید تا با درک موضوع جیغ کشان روی زمین بیوفتم. می لرزیدم اما بارها و بارها سعی کردم تا دوباره اتفاق بیفتد که البته نیفتاد.
تا یک هفته بعد و وقتی که از پلۀ پنجاه و دوم راهروی غربی که خوابگاه را به کتابخانه وصل میکرد، سر خوردم و وقتی چشم هایم را باز کردم سرم تنها پنج سانتی متر با زمین سرد مرمری فاصله داشت.
بعد از ان فاصله ها کمتر و کمتر شد تا اینکه توانستم عامدانه ده سانتی متر از زمین فاصله بگیرم.
يك سال قبل
اواخر بهمن ماه بود اما روز گرم و خوبي بود. از حوالي ظهر كلافه بودم و چندين ساعت متوالي مبارزه حالم را بهتر نكرده بود. حتي نقاشي و نوشتن هم كمكي نكرده بود. سرم را روي ميز گذاشتم و چشمانم را بستم. ديگر نميدانستم چه كار كنم...شايد بيرون رفتن حالم را بهتر مي كرد.
برخاستم، طبق معمول شال سياهم را به شكلي عجيب و غريب بستم و روي پيراهن بلندم نيم كت سرخي تن كردم.
سه ساعت ديگر غروب بود و ترجيح مي دادم هنگام غروب كنار شومينه ي گرم قصر باشم اما همين مقدار اندك هم كفايت مي كرد.
سر راه محمدحسين را ديدم كه فكورانه و محكم داشت راه مي رفت و روي لباس كرم و شلوار قهوه ايش شنل بنفشي با نماد پيشتاز پوشيده بود كه پشت سرش تاب بر مي داشت.
از رنگ موهايش مي شد فهميد كه امروز حسابي سرحال است.
-سلام محمدحسين!
سرش را بلند كرد و لبخند زد، فرقي نمي كرد موهايش چقد سياه تر شده باشند لبخندش همواره همان لبخند پيرمردانه باقي مي ماند: سلاااام فرزند!
- صد بار گفتم به من نگو فرزند، تهش اينه كه بگي ابجي!
-باشه ابجي، كجا شال و كلاه كردي؟
-حوصله ام سر رفته دارم مي رم شهر. ميخواي تو هم بياي؟
-ها؟ اره اره وايسا لباسامو عوض كنم بيام...
و دوان دوان به انتهاي راهرو رفت.
بلند گفتم: پس من جلو در منتظرم!
-باشه باشه زودي ميام ببخشيدا!
هر چند كه قصر به شكل يك ساختمان كهنه ي يك طبقه ديده مي شد اما اين باعث نمي شد كه ما بتوانيم با همان لباس ها بيرون برويم و كسي آن ها را نبيند.
همانطور كه جلوي دروازه اصلي با سردرهاي اسب تك شاخ بالدار منتظر بودم و قدم مي زدم. بچه ها از هواي خوب استفاده كرده بودند و وسط فضاي سبز بساط پيك نيك چيده بودند.
بالاخره سر و كله محمدحسين پيدا شد. توي آن تي شرت سرمه اي و شلوار جين نمي توانستي باور كني كه اينقدر عمر كرده كه حسابش از دست خودش هم در رفته.
كنار ايستاد: بفرماييد بانو
خنديدم پيرمرد عجيب غريب!! از جاده سنگفرش كه رد شديم قدم به دنياي سياه و تيره آنسو گذاشتيم. نسيم خنكي مي آمد و در كوچه تنگ هيچكس نبود.
-فاطمه ميگم خبر اون پسره رو كه بالاخره بعد از ١٧ سال خانواده مقتول بخشيدنش رو خوندي؟
-نه نخوندم ولي خوب كاري كردن. اصلا من نمي فهمم چطور كسي مي تونه بخواد كس ديگه اي كشته شه.
-اين به هرحال حقشونه.
-اره ولي خب با اين كار پسره اونا برميگشت؟ نه برنميگشت!
-نه خو ولي نميشه حق مردمو ازشون سلب كرد كه! عفو بهترين حالتشه ولي...
-ولي نداره ديگه ادما بايد بهترين كارو انجام بدن!
-فاطمه بابام جان گوش بده! تو ميتوني اين حقو ازشون سلب كني؟ نه! همونطور كه نميتوني حق عفو رو ازشون سلب كني...! اصلا فكر كن خود تو...
واقعا مي توانستم آن ها را ببخشم؟ خونم از ياداوري خاطراتم به غليان در آمد اما...نمي دانم شايد در موقعيتش قرار مي گرفتم ممكن بود بتوانم ...نه نميدانستم!
بقيه راه در سكوت پيمودم. محمدحسين داشت از خاطراتش با دايناسورها تعريف مي كرد و من هراز گاهي به خاطراتش مي خنديدم ولي حواسم واقعا پيش او نبود.
يك آن به خودم آمدم و ديدم صداي محمدحسين نيست. سر چرخاندم خود محمدحسين هم نبود. نكند جايي ناگهاني غش كرده بود؟ البته من تا به حال نديده بودم وقتي حالت جواني دارد غش كند ولي خب صرف نديدن من باعث نميشد كه امكان نداشته باشد. ابتداي بازار بودم، راه امده را بازگشتم و بازاضطراب همه طرف را نگاه كردم و توي مغازه ها سرك كشيدم.
١٠٠ متر بالاتر از بازار محمدحسين مسخ شده جلوي ويترين سفيد و آبي يك پاستيل فروشي ايستاده بود و موهايش خاكستري شده و كمي خم تر ايستاده بود.
خنده ام گرفت پيرمرد عاشق پاستيل بود. جلوتر رفتم. نه واقعا مغازه تركانده بود. غير از پاستيل انواع و اقسام ژله هاي مختلف هم داشت و داخلش صندلي داشت و چندين ادم در سنين مختلف داخل مغازه نشسته بودند.
در را برايش باز كردم و چشماني پر از هيجان وارد شد. سر يك ميز نشاندمش و منو را دستش دادم. كيف پولش را هم از او گرفتم. كيف پولش را جا نمي گذاشت ولي يادش مي رفت كجا گذاشته و بارها اين مصيبت را كشيده بودم كه چند ساعت بچرخم و اخر سر كيف پولش تو جيب شلوارش پيدا شود. مقداري پول به صندوق دار دادم و سپردم كه حواسش به محمدحسين باشد هر چند واقعا نيازي نبود اما به هرحال شخصيت والدم باعث مي شد حتي با اميرحسين و مجيد و ديگران هم مثل بچه ها برخورد كنم و ناهار و شام و خوابشان را چك كنم.
نگاه از محمدحسين كه با اشتياقي وصف ناپذير درگير ژله ي خوش رنگ و اب هندوانه اي شد گرفتم و از شيشه مغازه بيرون را نگاه كردم.
پسري با لباس هاي سياه و كمي خاكي با موهايي چرب ولي مرتب از مغازه اي به مغازه اي ديگر مي رفت. مشخص بود كه دنبال كار مي گردد. ياد وقت هايي افتادم كه خودم در جنگل تنها مي چرخيدم، مي دانستم تنهايي زندگي راحت نمي گذرد.
بيرون رفتم و قبل از ان كه فكر كنم مي توانم به او چه كاري دهم صدايش زدم: اقا شما دنبال كار مي گرديد؟
چرخيد و گفت: بله بانو شما كاري داريد تا براتون انجام بدم؟
مكثي كردم. من چه كاري داشتم اخر؟
-امم مم من يك سري خريد دارم مي خوام برام خريدامو بيارين.
قيافه اش طوري شد كه حس كردم هر لحظه است يك خدا شفا بدهت بگويد و برود. اما بر خلاف انتظارم نگاهي به رديف مغازه ها كرد و گفت: باشه.
خب ترجيح مي دادم برود، هيچوقت عادت نداشتم كارهايم را با كسي تقسيم كنم اما چاره اي نبود.
توي بازار راه افتادم. همان اوايل مغازه اي كفش فروشي بود، چكمه اي قهوه با پاشنه اي تخت اما كلفت چشمم را گرفت. مثل پوتين هاي نظامي بند داشت اما از كنارش هم زيپ مي خورد.
به پسر گفتم: شما همين جا بمون.
و داخل شدم. از فروشنده قيمت كفش ها را پرسيدم و پوشيدمشان. خوب بودند. پول را پرداختم و بيرون امدم. پسر نااميد روي زمين نشسته بود و به ديوار بيروني مغازه تكيه داده بود.
-اهم، ميتونيم بريم.
با تعجب سرش را بالا كرد: خريدين؟
شانه بالا انداختم و كيسه را نشانش دادم. با تعجب برخاست و كيسه را گرفت. تصميم گرفتم براي اين كه ضايع نشوم حسابي در بازار خريد كنم. براي تولد چندتا از بچه ها هديه خريدم كه كارم راحت شود، براي خودم يك ليوان خريدم و هر چه خوراكي و ميوه به نظرم خوب بود خريدم.
حواسم بود كه پسر را زير بار وسايل له نكنم و وقتي كه به يك اندازه اي خريد كردم كه از او كمك خواستن ضايع نباشد به طرف پاستيل فروشي راه افتادم.
محمدحسين آنجا نبود. بي شك با خرواري پاستيل به قصر برگشته بود.
كم كم هوا داشت تاريك مي شد. قدم هايم را سرعت بخشيدم و از توي كوچه پس كوچه ها به راه افتادم. پسر هم بي حرف دنبالم حركت مي كرد هرچند بي شك اگر قدرت سپهر را داشتم تاكنون دنيايي فحش شنيده بودم.
جلوي ساختمان متروك و كهنه كه رسيديم از كيفم مقدار قابل توجهي پول بيرون اوردم، كاري نكرده بود كه لايقش باشد اما به هرحال از اول هم قصدم كمك بود نه كاري ديگر.
پسر با نگاهي فكورانه به ساختمان نگاه كرد و با ديدن مقدار پول چشمانش برق زد. حتما فكر نمي كرد زني كه در چنين جايي زندگي مي كند پول به درد بخوري به او بدهد.
كيسه ها را زمين گذاشت، پول را از دستم گرفت و نگاهي ديگر به ساختمان انداخت. داشتم خم مي شدم كه با ديدن واكنشش متعجب نگاهش كردم. همانطور كه به ساختمان زل زده بود عقب عقب مي رفت.
- چي شده؟
-او...اونجا يه قصره!
قلبم در سينه ايستاد. تا كنون پيش نيامده بود كه كسي بتواند قصر را خارج از خانه ببيند. حتي ما هم كه مي دانستيم اين فقط يك تصوير است تا وارد نمي شديم قصر را نمي ديديم.
-نه اقا شما اشتباه مي كني اون جا فقط يه خونه يك طبقه است.
نگاه از ساختمان نمي گرفت: نه نه اونجا يه قصره...نه يه خونه است...نه درست ديدم قصره...واي خدايا!
او بي شك نيرويي داشت كه مي توانست قصر را ببيند. وارد خانه شدم اما محمدحسين را اطراف دروازه نديدم. پس هنوز به خانه برنگشتم بود.
بيرون آمدم. پسر زمين نشسته بود و سرش را در دستانش گرفته بود: ديوونه شدي...ديگه هيچيو نمي توني درست ببيني...و نگاه به خانه انداخت: ولي اونجا واقعا قصره ولي اخه..
نمي توانستم همينطوري رهايش كنم.
-اقا!
نگاهم كرد.
- شما داري درست مي بيني اون جا يه قصره.
بلند شد و عقب عقب رفت: چي ميگي خانوم؟
-اقا اونجا يه قصره. شما بايد با من بياي. شما يه سري نيروي خاص دارين مگه نه؟
-ن نيروي خاص؟ شما از كجا...نه نه من نيرويي ندارم...
حالا ديگر مطمئن بودم: كتمانش نكن...با من بيا اون جا همه مثل تو هستن و نيروهاي مختلف دارن.
بي احساس نگاهم كرد گويي باور حرف هايم برايش ممكن نبود. نور در چشمان قهوه ايش افتاده بود. حالا مي فهميدم چرا اينقدر شديد دوست داشتم به او كمك كنم...او تنها يك ادم نيازمند كار نبود بلكه پيشتازي بود.
-اقا شما بيا نخواستي برگرد...
-اخه...
هوف! ديگر راهي نگذاشته بود. خنجر را به سرعت بيرون كشيدم و با قبضه ان به سرش كوبيدم. چشمانش در كاسه چشم چرخيد و بي حس روي زمين افتاد.
كيسه ها را داخل ساختمان بردم و رفتم تا با كمك بچه ها او را داخل بياوريم.
سجاد((3))
سرمای شدید خاطراتی را به یادم آورد که حالا بسیار دور از واقعیت مینمود، خاطرات شیرین و گرم خاطرات زندگی ای که دیگر انگار مال من نبوده، خاطرات سالها پیش...
من کاملا عادی بودم اما فقط در ظاهر همیشه میدونستم یک چیزی هست که منو از بقیه دور میکنه همیشه بین دوستانم تنها بودم همیشه احساس تنهایی میکردم همیشه دنبال کسایی بودم که مثل من باشن اما مگه من چطوری بودم؟ خودم هم نمیدونستم! نمیدونستم چرا و به چه دلیل این احساسات رو دارم اما حالا میدونم حالا زمانی که قصر پیشتاز را دیده ام. زمانی را که برای اولین بار قصر را دیدم هیچوقت از یاد نمیبرم لحظه ای که برای اولین بار وارد شدم هنوز هم برایم غیر قابل باور است که چگونه سر از قصر در آوردم هنوز هم نمیدانم چگونه وارد شدم فقط یادمه خواب بودم و وقتی بیدار شدم روی چمن های روبروی قصر دراز کشیده بودم ابتدا ترسیدم بعد فکر کردم هنوز خواب هستم اما وقتی وارد قصر شدم و افراد کم درون آنجا را دیدم فهمیدم خواب نیستم متاسفانه آنها هم نمیدانستند چه اتفاقی برای من افتاده همه در طول چند هفته ی گذشته آمده بودند به همین خاطر آنها هم زیاد از قدرتهایشان و حتی قصر اطلاعی نداشتند تا اینکه بعد از ماهها پیرمردی وارد شد او چیزهایی میدانست و در همین حال هم نمیدانست شخصیت جالبی داشت هم اطلاع داشت هم نداشت، بهرحال با کمک او قصر را بیشتر شناختیم و حتی افراد بیشتری را به قصر آوردیم حالا تالار قصر همیشه شلوغ هست و همیشه افراد جدیدی وارد میشوند. من همیشه در شلوغی احساس آرامش خودم را از دست میدهم برای همین هم اکثر وقتها در باغ تنهایی قدم میزنم و یا شبها به تالار میروم و یا به تنها جایی میروم که هیچکس نمیرود یعنی برجک توی حیاط. حالا تمام آن لحظات گرمابخش وجودم است. چه زمانی بر خواهم گشت و چگونه خودم هم نمیدانم دلم برای قصر و دوستانم تنگ شده کاش زودتر راهم را پیدا کنم...
رضا
از بچگی تنها کسی که میتوانست آنها را ببیند من بودم. هرکسی آنها را داشت و مال هر کس با دیگری فرق میکرد؛ اما اکثرا یک الگو را دنبال میکردند و به رنگهای روشن و به صورت کرهای نورانی که بالای سرشان شناور بود و من آنها را نشان مینامیدم، نمیدانم چرا ولی به نظرم اینطور درستتر بود. آنها را بارها به دیگران نشان داده بودم اما در مقابل یک لبخند و به هم ریختن مو از طرف کسی که به آن گفته بودم دریافت میکردم. هیچکس حرفم را باور نمیکرد. پدرم روانپزشک است و این چیزها را مخلوق تخیل قوی و حاصل روحیات شاد بچگانه میخواند، اما او اشتباه میکرد؛ من اطمینان داشتم که اشتباه میکند. البته خیلی چیزهای دیگر نیز بود که فقط من میدیدمشان. بزرگ و کوچک شدن رگ گردن به دلیل ضربان قلب، انقباض کوچک یک عضله قبل از انجام هر حرکتی، اینکه کوچکترین اثر گرد و غبار روی کفشها ی شخص نشان میداد او کجاها بوده و یا هزاران نکتهی کوچک دیگری که کمتر کسی آنها را میدید یا بهشان توجه میکرد. به همین دلیل مادرم که یک پزشک است گاهی من را به مطبش میبرد تا هنگام معالجهی بیماران اگر چیزی از چشمانش پنهان مانده من به او یاداور شوم.
آنروز روز به خصوصی نبود و من هم مانند همهی کودکان دبستانی بعد از برگشتن از مدرسه در آخرین روز سال تحصیلی لباسهایم را عوض کردم تا با دوستانم در محله بازی کنم.
آنروز هوا خیلی گرم بود و همه بعد از یکی دو ساعت بازی خسته شدیم و به سمت خانههایمان حرکت کردیم. خانه ما چند کوچه آنطرفتر بود و برای رسیدن به خانه باید از یک خیابان با پیادهروهایی شلوغ عبور میکردم. همینطور که در میان مردم حرکت میکردم و به رنگهای زیبای نشانهایشان نگاه کرده و لبخند میزدم ناگهان زیر پایم خالی شد. انتظار داشتم اتفاق خاصی بیفتد ولی جز تغییر ناگهانی هوا و با صورت روی زمینی پوشیده از چمن و برگهای پوسیده درختان فرود آمدن هیچ اتفاقی نیفتاد.
بلند شدم، خودم را تکاندم و سرم را بالا آوردم تا عجیبترین چیز عمرم را ببینم. یک قصر، من قصر را فقط در فیلمها دیده بودم که با دیوار های بلند سنگی درمیان شهری باستانی ساخته شده بودند، اما هیچکدام از آنها غرق در نورهای رنگارنگ، در میان چمنزاری وسیع نبود، به سختی چشمانم را از ساختمان برداشتم و نگاهم به دروازهی بلند طاقداری افتاد که در کنار پایههایش دو مجسمه تکشاخ بالدار بر روی پاهای عقبشان بلند شده بودند و با یالهایی افراشته دنیا را با مبارزه میطلبیدند. تعجب کردم، آخر هیچ دیواری نبود که دروازه میان آن باشد و فقط دروازه چند متر آنسوتر بعد از اتمام جنگل و شروع چمنزار برپا شده بود. اینبار نگاهم بر چیزهای دیگری هم افتاد پس جلوتر رفتم تا بهتر ببینم و همین که دیدمشان خودم را پشت درختی پنهان کردم. چهار نفر با لباس و شنلهای سفیدِ نقش و نگاردار جلوی یکی از اسبها ایستاده بودند و درحالی که به یک تابلوی بزرگ رنگ و رو رفته نگاه میکردند با هم بحث میکردند.
- سفید بهتره، آخه رنگ نوشتههای مشکی روی پس زمینه سفید از فاصله خیلی دور هم قابل خوندنه.
- نه؛ سفید نه؛ یه رنگ شاد مثل نارنجی که جذاب باشه.
- نه؛ آبی بهتره، چون یه جورایی آرامش بخشه.
- خب آخه رنگ آرامش بخش به چه دردی میخوره؟!
- چطوره بریم محمدحسینو بیاریم تا نظر بده؟ به هر حال جز ما و محمدحسین که کسی تو این قصر نیست.
سرم را خاراندم و به بحث مسخره آنها درباره رنگ تابلو گوش دادم. چیزی درباره آنها عجیب بود ولی نمیدانستم چه چیز تا اینکه فهمیدم و بینهایت وحشتزده شدم. نشانهایشان، نشانهایشن به جای اینکه توپ های شناور رنگیای باشند ماند بقیه مردم، شکل داشت شکلهایی پیچیده و غیرقابل درک. همین که متوجه تفاوتشان شدم برگشتم و پا به فرار گذاشتم و آخرین چیزی که چشمم به آن افتاد تابلو و نوشته روی آن بود، سپس با تمام توان به طرف جایی که آنجا از چاله بیرون افتادم دویدم و وقتی دیدم چاله هنوز آنجاست با خوشحالی در آن پریدم. بعد از اینکه دوباره خودم را در آن پیادهروی شلوغ دیدم با خوشحالی برگشتم و دیدم که چاله بسته و ناپدید شد. وقتی به خانه رسیدم همهچیز را برای والدینم تعریف کردم ولی هیچکدام باور نکردند و گفتند شاید گرمازده شدهام. چند روز بعد من ناگهان نوشتهی روی تابلو را به خاطر اوردم و آن را روی کاغذ نوشته و نشان مادرم دادم تا آن را بخواند و او برایم خواند: «قصر پیشتازان...»
با سقلمه عماد از خاطرات بیرون آمدم.
- چیه؟ تو فکر بودی؟
- هیچی، فقط خاطرات قدیمی.
لبخند زد و گفت: «به جای فکر کردن به این چیزا بیا پاستیل بخور، از محمدحسین گرفتم.»
یک پاستیل از توی کیسه کوچکی که عماد در دست داشت برداشتم در دهانم گذاشتم و دهانم از طعم نعنایی آن پر شد. همینطور که از بالای آپرتمان پنج طبقهای که روی آن ایستاده بودیم به جمعیت نگاه میکردم، چیزی که دنبالش بودم را پیدا کردم و به عماد نشانش دادم و گفتم: «خب پاستیل خوری تموم شد بریم سراغ کارهای روزانه.» و ناگهان نسخههای دیگری از عماد در پایین ساختمان ظاهر شدند. من هم آماده شدم تا بخش دیگر کارم برسم.
همیشه افرادی وجود دارند که نیاز به تلنگر دارند تا تغییر کنند و تواناییهایشان آشکار شود، وظیفه ما دونفر نیز همین است، بوجود آوردن تغییر و هدایت افرادی خاص به جایی که تعلق دارند، هدایت پیشتازیان به قصر پیشتاز... .
تمام پیشتاز ها در قصر امشب دور هم جمع بودند، خب همه ی همه ک نه! سهراب و سمیه و مرتضی مدتها بود ک کسی آنها را روی زمین ندیده بود و مطمئنا به دنیای آنسوی دروازه ی رفته بودند.
دروازه دیگر وجود نداشت و برای همین هرکسی ک میمرد دیگر نمتوانست بازگردد.
این قصر شکل خاصی داشت انگار در بعد دیگری جدای از بعد دنیای انسانها بود. محمد حسین قدرت خاصی داشت، میتوانست بمیرد بی آنکه واقعا بمیرد ولی کنترل مرگ میرش این اواخر از دستش خارج شده بودند، چیزی ک یکبار برایم تعریف کرده بود این بود ک روحش نمیتوانست از قصر خارج شود ولی برعکس تمام او تنها کسی بود که این بعد را به خوبی دیده بود، او تنها کسی بود که میتوانست از ورای دیوار های قصر به داخل جنگل برود ولی دردنیای خودمان ظاهر نشود. متاسفانه امروزه او یک پیر فرتوت بیش نبود!((73)) و نمیتوانست چیز بدردبخوری به ما بگوید.
بجز سهراب و دو نفر دیگه باز هم کسانی بودند ک درقصر نبودند، سجاد و چند نفر دیگر هم در این دسته بودند. و یا حتی پیشتازانی که هنوز به قصر نیامده بودند یا متولد نشده بودند. ما همگی هفتمین نسل پیشتازها بودیم، سالهای دراز پیش نسل های اولیه مرده بودند. تنها یک پیشتازی مثل ما نبود و آنهم محمد حسین بود ک از نسل چهارم پیشتازان بود.
از وقتی ک به یاد داشت در قصر بوده و احتمالا چیزی در قصر یا درباره ی سفر در ابعادش بوده که و را به قول بچه های قصر فسیل النمیر کرده!
در طبقه ی سوم، ک سالن غذاخوری و مجالس بزممان بود، سه ردیف میز سرتاسر تالار را پوشانده بود و روی آن انواع و اقسام خوراکی های خوشمزه بود(یه چیزی شبیه غذاخوری هاگوارتز متنهی اونجا 4 ردیف بود! اسلیتیرین گریفندور و...) و تمام ما به دور میزها نشسته بودیم و شاممان را میخوردیم.
در ابتدای میز سمت راست اول امیرحسین روبه رویش فاطمه و کنار دست فاطمه حانیه نشسته بود. ودر کنار امیر حسین هم مجید و سپهر نشسته بودند. من و محمد حسین هم کنار هم بودیم. همیشه بدم میومد پیش او بشینم ولی هربار مجبور بودم غذا خوردنش را تحمل کنم. برای محمد حسین چیزی به اسم قاشق یا چنگال تعریف نشده بود. کنار من نشسته بود بود و تکه ای گوشت را با انگشتانس میکند و با صدای بلندی را آنرا میجوید. انتهای ریش های سفیدش ماستی شده بود و دور لبهایش عصاره ی گوشت سرازیر بود. من اشتهایم کور شده بود، به خاطر کنار محمد حسین نشستنم سوئ هاضمه گرفته بودم. سقلمه ای به من زد و گفت: - امیر اونو بده من.
با انگشتان چربش به سمت پارچ دوغ اشاره کرد. و بعد انگشتانش را تا آرنج در دهانش کرد تا یک دور تمامشان را بلیسد.
پارچ و لیوان را برداشتم. کلی تلاش کردم تا هنگامی که به دستش میدهم دستم را لمس نکند!((39))
پارچ را گرفت و لیوان دوغی پر کرد و با صدای هورتی آن را سر کشید. از کنار لبش دوغ سرازیر شده بود و چک چک روی زمین میریخت.
هنوز هم دلش را نداشتم غذایم را بخورم. فاطمه متوجه شد و گفت: - بخور دیگه اه. داری میمیری از بس لاغری!
سری تکان دادم و چنگال را بدست گرفتم تا کمی از میگوهای بشقابم را بخورم که صدای تالاپی روی میز آمد و بشقابم به هوا پرتاب شد و ماست درون ظرف کمی روی صورتم ریخت.
با عصبانیت به سمت محمد حسین نگاه کردم نمیدونستم چرا روی میز زده بود و تمام لباسهایم را کثیف کرده بود. با قدرتم کاسه ماستی را روی هوا بلند کردم و دنبال سر محمد حسین میگشتم تا برای انتقام ماست را بکوبم به صورتش.
اما سرش را ندیدم!
دوباره بیهوش شده بود و کله اش بود که روی میز افتاده بود و با صورت درون درون ظرف سوپ رفته بود. همه ی تالار ساکت شده بودند و محمد حسین را نگاه میکردند و بعد خنده های زیر زیرکیشان شروع شد و دوباره مشغول خوردن شدند.
آهی کشیدم و صورتم را تمیز کردم.
- من اشتها ندارم... من میبرمش تو اتاقش.
رفتم و سر محمد حسی را بالا گرفتم چنگالی درون چشمش فرو رفته بود، سعی کردم آن را بیرون بکشم اما مقاومت میکرد پایم را روی سینه ی محمد حسین گذاشتم و به زور چنگال را بیرون کشیدم که درنهایت با صدای پمپی خارج شد. چشم راست محمد حسین بر سر چنگال گیر کرده بود!
-اوه
چنگال و چشم را روی میز گذاشتم صورت محمد حسین را پاک کردم. چشم جدیدش به آرامی در حدقه تشکیل شد.
جن ها به کمک آمدند و من محمد حسین را به اتاقش بردم.
وقتی سر شب شد و همه شامشان را خوردند من به آشپزخانه رفتم و آنجا کمی غذا خوردم بعد حریر را دیدم
- اع امیر اینجایی!
-اوهوم
- میخوای امشبم رو پیشگویی تحقیق کنیم؟
-باشه بریم همون برجک همیشگی.
در راه خروج از قصر سپهر را دیدم که از خوشحالی چشمانش برق میزد.
-چیه سپهر؟ شنگول میزنی؟
- وای امیر! نمیدونی چی فهمیدم!((42))
- باز کیو گیر آوردی؟((66))
- امیر میدونستی شهرزاد . . . . نه هیچی ولش کن. من باید برم کار دارم فعلا
و مثل برق از جلوی چشمانمان محو شد
************************************************************************************************************************************************
در برجک نشسته بودیم.
-حریر میتونی بار یکی از پیشگویی هارو نشونم بدی؟
- نه ... نمیدونم...تاحالا امتحان نکرده بود. هیچ ایده ای ندارم چطوری باید انجامش بدم.
- خب بیا امتحان کنیم شاید کارکرد.
باشه
و بعد هردو چشمهامون رو بستیم و حریر دست منو گرفت. بهم گفت: من دارم روی اتفاقات فردا تو قصر فکر میکنم. الان حیاط قصر رو میبینم....میتونی تصورش کنی؟
امممم یکم وایسا....خب آره الان تصورش میکنم.
حالا تصور کنی کنار من ایستادی...من همیشه به صورت یه روح انگار توی صحنه ها حضور دارم...سعی کن تو هم توی صحنه ای که میبینم باشی.
چطوری آخه؟
نمیدونم.
چیکار کنم پس؟
نمیدونم
بیخی منصرف شدم!
بیا یه راه دیگه رو امتحان کنیم....بین سعی کن فکر منو مثل سپهر بخونی منم سعی میکنم فکر تورو بخونم.
چه فایده ای داره؟
خب در واقع گفتم شاید چون سپهر میتونه با بقیه کانکت بشه شاید ما هم بتونیم یه ارتباط کوتاهه ذهنی برقرا کنیم حالا لازم نیست حتما فکر همو بتونیم بخونیم.
و بعد هردو چشممون رو بستیم و تمرکز کردیم. بعد من حریر رو توی سرم حس میکردم و اونم منو توی سرش. مثل قدرت سپهر نبود مطمنا چون من هیچی درباره ی حریر نمیدیدم همش سیاهی بود حتی هیچی هم نمیشنیدم اما حس میکردم ما دوتا یکی هستیم.
بعد صحنه ی سیاه کنار رفت و من حیات قصر رو دیدم. مثل یه عکس تا حدی تار تر از تصویر واقعی. بعد یک تصویر دیگر از داخل قصر محمد حسین بیدار بود و داشت با محمد مهدی صحبت میکرد.
مثل تلوزیون یک لحظه پازایت کوتاهی روی تصاویر ایجاد شد و بعد رفت. بعد صحنه ی بعدی. و بعدی درذهنم پرسیدم: تو اینطوری تصاویرو میبینی؟
توقع نداشتم حریر صدامو بشنوه اما شنید صداش مثل وقتی بود که در ذهنت با خودت حرف میزنی
- آره ولی گاهی طولانی تر و کوتاه تر میان و میرن...
دوباره یک پارازیت اما مدت بیشتری اینبار طول کشید تا رفع شود.
- این پارازیتا چیه؟
- نمیدونم اولین باره میبینمشون.
بعد سرعت عوض شدن تصاویر تند تر شد. سپری شدن روز ها و شب ها ... زمستون از راه رسید. بهار ...تابستون....برگهای درختان زرد شدند و ریختند
صدای حریر رو دوباره شنیدم: چرا اینجوری میشه؟
- چیز غیر عادیه ایه؟
- آره نباید به این سرعت عوض بشن نمیدونم چرا اینطوری میشه.
و بعد سکوت...سرعت عوض شدن عکسها به قدری شده بود که تنها روشن و خاموش شدن تصاویر را حس میکردیم. گرمای درون دستان حریر بیشتر میشد و دستانی روی مچ دستهای من عرق کرده بود. مشخص بود که سعی داشت روی تصاویر تمرکز کند اما نمیتوانست آنها از کنترل خارج شده بودند.
و بعد به یکباره تصاویر ثابت شدند. دوباره قصر بود ولی نمایی از جنگل آنسوی آنهم معلوم بود. صدای حریر رو شنیدم. اونطرفو نگاه انگار دوده! تاحالا ندیده بودم از اون جنگل موجودی حرکت کنه یا اتفاق خاصی بیوفته حتی تغییر فصول هم فقط تو حیات قصره!
به محلی که حریر آدرس داد نگاه کردم. درست میگف از داخل جنگال آنسو دود می آمد.
-یعنی فکر میکنی آتیش گرفته امیر؟ آخه کی آتیشش زده؟ چطوری؟
-نمیدونم...شاید همش یه تصویر از اونایی باشه که گفتی هیچوقت معنای مهمی نداره...اونا که غلطن
-نه اگه اونطوری بود میفهمیدم....
بعد کم کم دود بیشتر شد و به یکباره از دور دست کورسو های نور آتش را دیدیم.
دوباره همان پارازیت و بعد اینبار صحنه سیاه شد.
-چیشد؟ تموم شد؟
-
-حریر؟
-
-با تواما؟
و بعد فشار دستان حریر روی مچ دستم به حد غیر قابل تحملی افزایش پیدا کرد. صحنه ی سیاه تکان خورد و فهمیدم تصاویر تمام نشده بود. شنل سیاه کنار رفت و من محیط اطراف دیدم. آسمان تاریک بود و ما روی یک صخره ایستاده بودیم. فرد در شنل سیاه فورا به سمت من چرخید. صورتش کاملا نا پیدا بود . سیاهی آنرا پوشانده بود. یک دستش را بلند کرد و با آن گلوی من رو گرفت. گرمای شدید رو هنوز از طرف دست حریر حس میکردم دستم را داشت له میکرد.
غریبه با دست دیگر چاقوی درخشان قرمزی بیرون آورد نمیدانستم خواب بود یا واقعا داشت مرا از تصاویر ذهنی حریر مصدوم میکرد اما با خنجرش به دستم ضربه ای زد. خروج حریر از را حس کردم. غریبه صورتش را به من نزدیک میکرد که ناگهان درد شدید در سرم همه چیز را محو کرد.
نور به چشمهایم برگشت و خودم را کف اتاق دیدم.
حریر بالای سرم ایستاده بود و با شمعدان در دستش به سرم کوبیده بود.
-آی
- ببخشید نمیدونم چرا اینطوری شد باید بیدارت میکردم.
- آراه ... ممنون
و بعد برای مدتی با ترس درباره ی اتفاقات پی آمده صحبت های زیادی کردیم تا در نهایت حریر متوجه دست مجروهم شد که به آرامی از آن خون می آمد
- این چیه؟
- نمیدونم اون منو زخمی کرد
- باید بری پیش حانیه.
- باشه
و بعد به سمت اتاق حانیه راه افتادم . . .
شمش
پرده ی نازک اشک، دیدگانم را تار کرده بود. مردم به سرعت از کنار من می گذشتند و اندکی با تعجب به چشمانِ سرخِ از اشکم می نگریستند.... اما بعد هم آن ها می رفتند.
نگاهی به پشت سر انداختم. هنوز هم داشت به دنبالم می آمد. راحت ام نمی گذاشت. پسرۀ پست فطرت... هنوز هم قانع نشده بود که من فقط تشابه فامیلی دارم با کسی که او و دوستان ناقص العقل اش، از آن نفرت دارند. بر سر جایم ایستادم و منتظر ماندم تا "شِروین" ، با آن قد بلند رعنا و چشمان آسمانی اش به من برسد. کلاهی مشکی و بافتنی که بر سر داشت، او را بیشتر به یک دزد تشبیه می کرد. وقتی که به یک قدمی من رسید، با صدایی که از نفرت می لرزید، گفتم:
شمش
پرده ی نازک اشک، دیدگانم را تار کرده بود. مردم به سرعت از کنار من می گذشتند و اندکی با تعجب به چشمانِ سرخِ از اشکم می نگریستند.... اما بعد هم آن ها می رفتند.
نگاهی به پشت سر انداختم. هنوز هم داشت به دنبالم می آمد. راحت ام نمی گذاشت. پسرۀ پست فطرت... هنوز هم قانع نشده بود که من فقط تشابه فامیلی دارم با کسی که او و دوستان ناقص العقل اش، از آن نفرت دارند. بر سر جایم ایستادم و منتظر ماندم تا "شِروین" ، با آن قد بلند رعنا و چشمان آسمانی اش به من برسد. کلاهی مشکی و بافتنی که بر سر داشت، او را بیشتر به یک دزد تشبیه می کرد. وقتی که به یک قدمی من رسید، با صدایی که از نفرت می لرزید، گفتم:" چرا دست از سرم بر نمیداری؟ خیالت راحت شد؟ فقط به خاطر یه تشابه فامیلی منو به درک واصل کردی. "
قطره اشکی که از چشمانم سرازیر شد، نگاه سرد و بی احساس شروین را نرم کند. دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید اما صدایی از آن خارج نشد. فقط نفسی عمیق... که نشان از آسم در وجودش دارد.
این بار با سرعت بیشتری به راه می افتم. هیچگاه... هیچگاه شب قبل از خاطرم محو نمی شود. شبی که شروین با چند نفر از دوستان پرورشگاهی اش، مرا در ناکجا آباد زندانی کردند و... برای انتقام گرفتن از کسی که آنان را بدبخت کرد، ویروس ایدز را به من منتقل کردند. هیچکدام از دوستان شروین سالم نبودند. یکی از آن ها سرطان داشت، دیگری بیماری ایدز، خود شروین هم که آسم داشت و آخرین نفرشان هم یک بیماری لاعلاج و ناشناخته گرفته بود.
وقتی یک نفر شانه اش را محکم به من کوبید، تازه متوجه شدم که در جلوی آپارتمانمان ایستاده ام. ناخودآگاه دست بر گردن گذاشتم؛ جایی که خون آلوده را به من تزریق کرده بودند. اگر مادر و "شادی" می فهمیدند...
با حس کردن دستی گرم، سر را برگرداندم و دوباره به شروین خیره شدم. این بار با قاطعیت بیشتری، توانست صدایی را از خود خارج کند.
- وقتی که تو زندانی بودی، اونموقع به فکرم رسید که اول باید درموردت تحقیق می کردم. اینکه واقعا دختر سعادت زاده هستی یا نه... و خوب... چیزای دیگه هم فهمیدم؛ درمورد خانواده خودم.
بدون آنکه چیزی بگویم، دستش را پس زدم و با شتاب از پله ها بالا رفتم. خانواده اش برایم هیچ ارزشی نداشت. من در هر صورت در آینده ای نه چندان دور، میمُردم اما انگار شروین اینطور فکر نمی کرد. صدای پاهایش را میشنیدم که به سرعت به من نزدیک میشوند. وقتی به زور خودش را کنار من در آسانسور جای داد، به سختی نفس کشید و گفت:" هنوز حرفام تموم نشده بود... نمیتونستی از پله ها استفاده کنی؟ "
به در و دیوار آسانسور نگاهی وحشت زده انداخت. عرق از سر و صورتش می بارید. دستش را برگلویش گذاشت و دوباره به سختی هوا را درون ریه هایش فرستاد. میتوانستم تمام دکمه ها را فشار دهم تا زمانی که خودش، زودتر از من به دست بوسی مالک دوزخ برود. می توانستم دست به سینه مرگش را تماشا کنم... برایم هیچ ارزشی نداشت. دیگر هیچ چیز نمی توانست توجه ام را جلب کند.
- من... فهمیدم خانواده ام کجان... کی هستن. تو...
نفس سخت دیگر و آسانسور از حرکت ایستاد. چشمانش آسوده خاطر شدند.
- تو... خواهر منی
وقتی این را گفت، لحظه ای از حرکت ایستادم. هر زمان دیگری بود، شوک زده به او می نگریستم و در نهایت او را در آغوش می گرفتم.... ولی نه الان!
- اگر تو واقعا برادرم باشی، پس لعنت به این زندگی... لعنت به تو و همه ی اون دوستای مریضت... هیچ مدرکی نداری که ثابت کنی واقعا برادرم باشی
شروین از آسانسور خارج شد و راحت تر نفس کشید. سپس کلاهش را از سر برداشت و... نشانه نادر ژنتیک را نشانم داد. سه هایلایت قرمز مو در سمت چپ و سه هایلایت دیگر در سمت راست. یک پدیده نادر ژنتیک که فقط در من و خواهرم... وبرادر جدیدم دیده شده. نیازی نبود که بفهمم موهایش را رنگ نکرده... کاملا مشخص بودند.
با جیغ یک نفر، هردو به سمت درب نگاه کردیم. شادی با تمام سرعت به سمت من دوید و مرا در آغوش گرفت. اشک از چشمانش سرازیر بود و با لذت مرا فشار میداد. دستانم را آهسته روی بازووانش گذاشتم و او را از خود جدا کردم. هنوز هم اشک میریخت. با اینکه از دیدن دوباره اش خوشحال بودم، اما وجود شروین، این شادی را از من دور کرد و جایش را به نفرتی عمیق داد. بی توجه به حرف های دلتنگی شادی، با خشم به چشمان شروین خیره ماندم. شادی نیز حرف های بیهوده اش را قطع کرد و به موهای شروین خیره ماند. حالا... همه می فهمیدند.
. . .
" ...هیچوقت نمیشه فهمید که اون واقعا مُرده یا نه. فقط میتونیم امیدوار باشیم که دیگه برای همیشه ازمون دور شده باشه و... این شکست ها براش درس عبرت خوبی باشه.
- امیدوارم. اما..."
دفتر را بستم و سرم را با دست گرفتم. نمیتوانستم داستان را ادامه دهم. باید استراحت میکردم. چند روزی بود که رویاهای عجیبی درمورد یک قصر باشکوه و چند تن از افراد ساکن در آنجا را میدیدم. احتمالا اثر فیلم های تخیلی هالیوودی بود. در هر صورت اهمیتی نداشت.
درب اتاق باز شد و شادی به سرعت روی تخت پرید. با صدایی خسته از خستگی، گفت:" وااای شمش بیا بگیر بخواب. اون چراغ رو هم خاموش کن."
سپس سرش را روی بالشت کوبید و ملافه را روی سرش گذاشت. چراغ مطالعه را خاموش کردم و دفتر داستانم را زیر چند کتاب از درس های مدرسه گذاشتم. نمیخواستم شادی یا شروین یا حتی مادر این را ببینند. کورمال کورمال راهم را در تاریکی پیدا کردم و کنار شادی روی تخت دراز کشیدم. فردا هم دوباره آغاز خواهد شد... یک روز کسل کننده دیگر.
شب، دوباره خواب های عجیبی به سراغم آمدند. خواب زنی که نیشخند بر لب، دستمالی را بر صورتم می گذارد. صحنه تغییر میکند. این بار در ماشینی دراز کشیده ام و به شدت تکان میخورم. بار بعد، دوباره همان زن با موهای مشکی و چهره اروپایی را میبینم که به چند نفر دستور می دهد مرا از لابه لای شاخ و برگ درختان حمل کنند و به داخل خانه ای قصرمانند بیاورند و... همه جا سیاه میشود.
نور چراغ باعث میشود تا دوباره چشمانم را ببندم. آرام اما با حرص گفتم:"شااااادی! این چراغو خاموش کن."
جوابی نیامد. چراغ همچنان روشن بود. دستم را سایه بانی برای چشمانم میکنم و اجازه میدهم تا به نور عادت کنند. زیر لب مدام شادی را به رگبار فحش های خلاقانه میبندم. وقتی که روی تخت نشستم، لحظه ای قلبم از کار ایستاد. نمی دانستم کجا هستم. اتاق کاملا متفاوت از اتاق خودم بود. هیچ صدایی از بیرون پنجره نمی آمد. صبح بود ولی... صدای ماشین ها را نمی شنیدم. به سرعت از جای برخاستم و به پنجره هجوم آوردم. غیر ممکن بود! جایی که من بودم، سه طبقه با زمین فاصله داشت و اطرافش را تماما درخت احاطه کرده بود. سعی کردم از لابه لای درختان، شهر را در این نزدیکی بیابم اما قد درختان که تا عرش آسمان بالا رفته بودند، مانع از انجام این کار شد.
من... کجا بودم؟ چه اتفاقی افتاده بود؟... نکند... خوابی که شب قبل دیدم، خواب نبوده بلکه واقعیت بوده؟!
با وحشت به سمت درب دویدم و دستگیره اش را فشار دادم. قفل بود. میخواستم دستم را بر درب بکوبم و فریاد زنم که صداهایی از آن طرف، مرا از انجام این کار باز داشت. صدا، صدای زنی بود که با سرخوشی آوازی را به زبانی که نمی شناختم، می خواند. اندکی هوا را بو کردم. بوی سوسیس و تخم مرغ... ظاهرا سارق من، داشت برای خودش صبحانه سرو میکرد. باید چکار میکردم؟ من... من...
زن داشت به اتاق نزدیک میشد. فکری در سرم جرقه زد. در جلوی کمد بغل درب، ایستادم و منتظر ماندم تا سارق، درب را باز کند. صدای تپش های قلبم داشت سرم را منفجر میکرد. ریتم آواز خواندن آن زن، با تپش های قلبم یکی شده بود. صدای تکان خوردن قفل درب آمد. دستانم را که از ترس می لرزیدند، مشت کردم. باید آماده می بودم.
درب باز شد. ناگهان به آن لگد زدم و درب محکم به سر زن کوباندم. صدای جیغ ناشی از دردش بلند شد. توقف نکردم و به سرعت از اتاق خارج شدم. زن با پیشبند آشپزی روی زمین افتاده و دست بر پیشانی اش گذاشته بود. از رویش پریدم بدون آنکه به اطراف نگاه کنم، به سمت راست دویدم. زن نیز معطل نکرد و با دست دیگرش، پای مرا محکم چنگ زد. ناخن های تیز و بلندش را به درون گوشت بدنم فرو برد. درد ناشی از آن به درون مغزم هجوم آورد و جیغ کشیدم. با پای دیگرم از روی غریزه، محکم بر سرش کوباندم و خودم را از چنگش آزاد نمودم. از درد شدید پایم، بی اختیار قطره ای اشک ریختم. فرصتی نبود. دوباره از جایم برخاستم و به سمت پله ها دویدم. صدای آن زن را شنیدم که با لهجه خارجی، به فارسی گفت:" نیمتونی فیرار کنی... تو..."
اهمیتی به باقی حرف هایش ندادم و فقط دویدم. از خانه ویلایی باشکوه آن زن خارج شدم و خودم را در محاصره درختان دیدم. حالا باید کجا میرفتم؟ از ترس یخ کرده بودم و نمیتوانستم به خوبی فکر کنم. تنها مسیری که نظرم را جلب کرد، انتخاب نمودم. در آن نزدیکی، میتوانستم درختی را ببینم که از همه بلندتر و قطورتر بود. شاخه هایش بیشتر و پربارتر از هر درخت دیگر بودند.
شاخ و برگ درختچه های اطراف، سرعت ام را کند میکرد. توجهی به ساق پایم نداشتم که داشت از درد جیغ میکشید. فقط میخواستم خودم را پنهان کنم... شاید هم میتوانستم راه خروج از این جنگل را پیدا کنم.
وقتی به درخت بزرگ رسیدم، از شدت درد پاهایم نشستم و به اطراف نگاه کردم. دستم را روی سینه ام گذاشتم و به آن فشار آوردم تا شاید نفس تنگی ام کم شود. به پشت سر نگریستم. خانه به اندازه یک مورچه دیده میشد. پاهایم را جابه جا کردم و پاچه شلوارم را بالا زدم. جای ناخن های آن زن خونی بود و هنوز هم از آن خون می آمد. جرعت نداشتم آنرا لمس کنم.
راستی آن سارق چه گفت؟ گفت که... چیزی شبیه فرار... چیزی شبیه... نه نه... به هرحال مهم نبود مگر اینکه...
وقتی سرم را بالا آوردم، با عجیب ترین منظره روبه رو شدم. روی تنه قطور درخت، دری از جنس طلا و یاقوت پدید آمده بود. در وسط آن، میناکاری هایی به شکل یک اسب تکشاخ بالدار خودنمایی میکرد. از تعجب نفسم بند آمده بود.
صدای داد و فریادی از پشت سر به گوش رسید. وقتی برگشتم، زن سارق به همراه چندین سیاهپوش به سمت من میدویدند. قلبم دوباره به تپش افتاد. از جای برخاستم و لنگ لنگان به سمت درب دویدم. دستم را روی تکشاخ گذاشتم و درب به آرامی باز شد. صدای پاها و صدای آن زن نزدیکتر شده بود. معطل نکردم و از درب وارد جایی دیگر شدم. امیدوار بودم هرچه باشد، از این زن بهتر باشد!
- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -
شمش
وقتی به پشت سر نگاه کردم، درب، آرام به ذره های طلا تجزیه شد و جایش را به یک تنه درخت داد. یعنی من از یک درخت وارد درختی دیگر شده بودم. بیشتر از این نایستادم و لنگ لنگان به راهم ادامه دادم. طولی نکشید که خودم را در برابر یک خانه کهنه و پوسیده دیدم. باورش برایم سخت بود که چنین چیزی در مکانی که هیچکس آن را نمی بیند، وجود داشت.
آهسته به راهم ادامه دادم و به سمت بزرگترین مجسمه های تکشاخ بالدار رسیدم. از ابهت آنها، لحظه ای خشک شدم و به تماشایشان نشستم. اما با شنیدن صدای حرف زدن چند نفر، کنار یکی از مجسمه ها دویدم و خود را پنهان کردم. از لابه لای مجسمه، یک پسر را دیدم که با پیرمردی کهن سال، حرف میزد. پسر سر و وضع خوبی نداشت و انگار تازه به درون چاه آب گِل افتاده بود. پیرمرد که در نزدیکی مجسمه نشسته بود، ریش سپید و بسیار بلندش را آویزان نهاده بود و هر از گاهی به پسر چیزی میگفت و به خواب میرفت. پسرک هم که ظاهرا اعصاب درست و حسابی نداشت، مدام پیر بیچاره را تکان میداد و وادارش میکرد که از خواب برخیزد. در آخر، پیرمرد طوماری را بیرون آورد و اسم یک نفر را خط زد. میخواستم به جلو برم و از آنها تقاضای کمک کنم اما با دیدن پیرمرد که یک بسته پاستیل را از جیبش بیرون آورد، ترجیح دادم در همان جای خود باقی بمانم. پسرک دست پیرمرد را گرفت و به او کمک کرد که از جایش بلند شود و به سمت خانه روند.
وقتی آنها از آنجا دور شدند، از مخفیگاه خود بیرون آمدم و با احتیاط به سمت خانه رفتم.
درون آن خانه با بیرونش، از عرش تا فرش تفاوت داشت. درون آن مانند یک قصر چند طبقه بود زیباییش، نگاه هرکسی را خیره می ساخت. افراد دیگری نیز درون تالار در دسته های دو یا چند نفری در کنار یکدیگر ایستاده بودند.
وقتی از درب وارد شدم، تمام نگاه ها به سمت من چرخید. اول از همه، پسری که لبخندش به پهنای صورتش بود، به من نزدیک شد. دهانش را باز کرد که چیزی بگوید ولی با لگدی که نثار پایش شد، ناله ای کرد. به سختی گفت:"فا...طمه"
یک دختر با ردایی سرخ، بالاسرش استاده بود و با نگاهی تهدید آمیز براندازش میکرد. دیگران نیز مشغول کار خود شدند و هریک به سویی رفتند. انگار که این چیزها عادی بود. دیگر کسی به من توجهی نداشت. دختر به من نگاه کرد و به سردی گفت:" باید بری پیش حانیه... هنوز داره از پات خون میاد."
. . .
چند روزی از آمدنم به قصر پیشتاز می گذشت. در این مدت کم، با بسیاری از ساکنین آنجا آشنا شده بودم. بعضی رفتاری سرد و خشن داشتند و بعضی دیگر با مهربانی. افرادی هم بودند که در پس نگاه دوستانه شان، مرموز و تهدیدوار به نظر می آمدند.
اما حالا، به لطف قدرت حانیه، هم زخم پایم بهبود یافت و هم ایدز درمان شد. فکر میکنم اولین کسی بوده باشم که از این بیماری، جان سالم به در میبرد. در این مدت فهمیدم، هرکس به طریقی متفاوت، وارد دنیای پیشتاز میشود. همه قدرتی متفاوت با دیگری داشتند و در تلاش و تکاپو بودند تا بتوانند از آن به بهترین نحو استفاده کنند. یاد گرفته بودم که از بعضی ها دوری کنم... کسانی مثل سپهر که خواننده افکار بود و شهرزاد... که قدرتش مرگ وار بود. محمد حسین هم که بماند!
از پله ها با سرعت پایین آمدم و به سمت میز غذاخوری رفتم. اندکی از وقت صبحانه گذشته بود. به سوی چندین دختر رفتم که همیشه در کنار یکدیگر قرار داشتند. رو به یکی از آنها که گربه ای اشرافی و بسیار زیبا در کنار پایش لم داده بود، گفتم:"صبح بخیر عظی... یعنی اعظم! "
اعظم لبخندی گرم و دوستانه زد و در کنار خودش، برایم جایی باز کرد. وقتی در کنارش نشستم، نان تستی برداشتم و پرسیدم:" عذی رو ندیدی؟ این چند روز اصلا ندیدمش."
اعظم با تعجب گفت:"عذی؟"
- منظورم عذراست... روز اولی که اومدم، وقتی حانیه داشت منو به اتاقم میبرد، یه لحظه دیدمش.
- آهان همون دختر کور رو میگی... دختر مرموزیه. ساکت و گوشه گیر. هنوز از قدرتش خبر نداریم... تو از شهرزاد خبر نداری؟ اتاقش نزدیک توئه.
گازی به نان زدم و با چهره ای اخم آلود، با احتیاط گفتم:"راستش نه.... جرعت ندارم نزدیک اتاقش بشم."
اعظم نیز یک نان برداشت و گفت:"باشه... امروز با من میای که بریم کلاس رزم. باید برای وظیفه ای که قراره شورای قصر بهت محوّل کنه، آماده بشی و همینطور باید برای کشف قدرتت، تمرین کنی. تو این مدت تقریبا همه تونستن قدرتشون رو کشف کنن... فقط تو موندی"
لقمه را به سختی قورت دادم و با تعجب گفتم:"چه وظیفه ای؟ چه قدرتی؟"
اما اعظم تنها به لبخندی اکتفا کرد و به خوردن صبحانه اش مشغول شد.
- اه لعنتی …اصلا خوابم نمیبره .
به ارامی از تخت بلند شدم . کشو قوسی به اندامم دادم که صدای ترق و تروقش انقدر محیب بود که جنی را احظار کند .
- کاری داشتید ؟
لبخندی زدم . برای احظار وشکن و یا دست زدن کافی بود .
- نه من …ام درواقع کاری نداشتم …خب راستش …تهمورث کجاست ؟
- ارباب سکوی غربی هستن گفتن کسی مزاحمشون نشه .
- باشه ممنون .
ههه کسی مزاحمش نشه …حتما داره یه چیزی یواشکی میخوره .
وبعد محو میشود .
اهی میکشم و به ارامی به سمت درب اتاق حرکت میکنم ….از نیمه شب گذشته است و نباید ارامش کسی را مختل کنم .
چرا که در طبقه ی سوم بر خلاف دیگر طبقات معدود افراد شب زنده داری در ان سکونت دارند .
قدم به قدم یواشکی در راهرو پیش میروم …نور کم سوی سقف راه را برایم روشن و هموار ساخته . به درب اتاق مهسا میرسم
طبق معمول فوران کوران باد از زیر درب به بیرون هدایت میشود و هر از چند گاهی صدای افتادن وسیله ای به گوش میرسد .
به سمت راست میپیچم و وارد راهرو ی اصلی میشوم .
راهرو ها بهترین مکان های قصر هستن هرچند این نظر من است …ااخصوص طبقه ی سوم . از همان روز اول نیز به دلیل علاقه ی وافرم به این جا محل سکونتم را طبقه ی سوم انتخاب کردم .
دیواره ها همه از نقش و نگار های سنتی همراه اسب های بالدار بزرگ و کوچک طرح گرفته است . . .
هیچ وسلیه ای در راهرو ها یافت نمیشد و هیچ تابلو و عکسی روی دیواره ها نیست برخلاف طبقه ی دوم که هر یک متر یک مبل راحتی و میز برای استراحت و انواع قاب های نقاشی و عکس روی دیواره ها یافت میشود. و یا طبقه ی اول که تمام سالن را زره ها و وسایل جنگی پر کرده است .
طبقه ی سوم همیشه خالی است و نیز نسبت به دیگر طبقات ارامش بیشتری دارد . …اما نقش و نگار دیوار و سقف همیشه در حال تغیر است … گمان میبرم بر اثاث انرژی و حال روز ساکنانش بسته به روز و ماه و سال و یا حتی ساعت تغیر میکند .
طبق عادت هنگام عبور با سر انگشتانم دیواره هارا لمس میکنم …همانند قلبی تپنده و پر انرژی میکوبد و گرمایش از سر انگشاتم در تمام وجودم سرازیر میشود .
این قصر برایم همانند موجود زنده ای میماند که مارا در قلب خودش محافظت میکند .
تمام زندگیم را وقف تک تک نفس ها یی که میکشد کرده ام . نظاره گر تمام اتاق ها . جرز ها . ترک ها ...سنگ ها ...و جز جز ان بوده ام .
عجایب . زیبایی هایش را میپرستم و برای تک تک اسیب هایی که میبند زجر میکشم .
هرچند او نیز مانند ما با گذر سال ها تغیر میکند حال رنگ روی بهتری دارد و خودش را بر اثاث ساکنانش تغیر میدهد . . .
به انتهای سالن و سکوی اصلی میرسم . هر طبقه یک ایوان بزرگ و عمومی دارد که به دلیل سطح بزرگش ان را سکو مینامیم .
هوای سرد به صورتم بر خورد میکند و کلاک باد و نم باران موهایم را اشفته میکند . نفسی عمیق میکشم و به دنبال بوی غذا
اطراف جست و جو میکنم .
- اینجام .
صدای تهمورث را از بالا سرم میشنوم . بر روی خمیدگی سایه بان سکو نشسته است . و با نیشخند نگاهم میکند .
- چه طوری رفتی اون بالا .؟
ناگاه به سمت بالا روانه میشوم . از ترس و شوک نفسم بند امده است . ….جنی گوچک از کمر بلندم میکند به بالا هدایت میشوم .
- اممم خیلی ممنون کاملا متوجه شدم الان ولی یه دفعه ی دیگه اینطوری کنی یه کاری میکنم تا دو روز هیچی نتونی بخوری .
قهقهه میزند .
-هیسسسسسسسس الان بیدارشون میکنی .
- تحدید خوبی بود ترسیدم ….حالا اینارو ول کن .چرااا خوابت نمیبره .
- نمیتونم ازش عبور کنم …هر کاری میکنم بازم نمیشه وارد این کتابخانه ی جدید شد . خسته شدم راه حلی ندارم دیگه .
و به ارامی کنارش قوز کرده مینشینم .
-مطمعنی مشکلت همینه ؟
چشم غره ای میرم …به این معنی که باز شروع نکن .
-اره مطمعنم و تمام ذهنم رو همین مسله مشغول کرده واگه اصرار داری که یه مشکلی رو به من ارتباط بدی اشتباه کردی.
- خخخخخ باشه . کاملا واضحه تمامش همینه . ولی بزار یه چیزی بهت بگم . مسخره است اگه به عقب و گذشته برگردی …بگذر نباید مثل اون موقع ها بشی . اونم نه وقتی که یه سری ادم هستن که بهت نیاز دارن .
اهی میکشم . مانند همیشه چیزی را از او نمیتوانم پنهان کنم شاید اگر قدرت کنترل اجنه را نداشت به این باور میرسیدم که
قدرتش روان کاری و خواندن احساسات افراد است … فقط من نیستم . هیچکس نمیتوانست وانمود کند .
زیر لب از او میپرسم
-هنوز نتونستی پیداش کنی ؟
- حسش نمیکنم . کسی ام ازش خبر نداره ….فقط دیروز تو یکی از کتابا یه راه حلی پیدا کردم که ازش خوشم نمیاد.
- چی ؟
- احظار یکی از درجه اولا …ارزشش رو داره هر ریسکیو براش انجام بدم …ولی خطرناکه …هنوز زوده برام .
ترسان به او نگاه میکنم .
- حتی اگه یه روزی فک کردی اماده ای بازم انجامش نده …دلیلی برا انجام این کار نداری. ما که هیچ وقت قرار نیست با کسی بجنگیم و یا بکشیم . هیچ کدوممون دلیل نداریم که بخوایم به اون سطح برسیم .
- میدونم . اما اگه قرار نیست استفاده ی بیشتری ازشون داشته باشیم پس چرا هرروز این همه ادم تمرین میکنن چرا همه دنبال پیشرفت و ارتقای قدرتاشونن .
-یکی مثل تو تمام کارای قصرو انجام میده …و منبع مهی هست برای رفع نیاز های دوستاش …باید تمرین کنه .
بدون تو و جنات ما مبجوریم به ۵ سال پبش بر گردیم و برای پیدا کردن غذا به بیرون از قصر مهتاج بشیم . … تازه فقط غذا نیست . لباس . تعمیرات …و یه عامله خورده ریز .
اما یکی مثل من قدرتتم به چه دردی میخوره ؟ جز اینکه باعث ترس و وحشت بقیه میشه .
- به نظرت من فقط باید محدود بشم به این کاراا ؟ حتی اینارم من انجام نمیدم . . . فقط دستور میدم .
- نمیدونم اگه کنترل ۱۰۰۰ تا جن اونم شبانه روز به نظرت کار کمیه حرفی ندارم .
- نمیگم کار کمیه …میگم ترجیه میدم فقط گاهی وقتا کارای دیگه انجام بدم …
- ما دشمنی نداریم همه امون باهم دوستیم . خانواده ایم . کسی در حد قدرت و کنترلمون نیست . ..جنگی نیست . اجازه ی دخالت در دنیای خارج از قصرم نداریم . .پس چیکار میخوای بکنی . به نظرم بیش از حد غر میزنی .
-خودتو ببین شهرزاد شاید کارای قصرو من انجام بدم . اما اداره کردن کل قصر خیلی هیجان انگیز تره …الان این کتابخونه . چند وقت پیش دالان مخفی …اینه های انتقالی ….همیشه کارای هیجان انگیز . .دلم هیجان میخواد فقط همین .
وبعد جنی روبه رویمان با سینی که روی ان لیوانی بزرگ از میلک شیک قرار دارد ظاهر میشود
نیشخندی میزنم . و زود تر از خودش لیوان میلک شیک را میقاپم .
- انتخاب خوبی بود ممنون .
- هعی مال من بود ….اه ….اا نکن …واقعا که . ..مال منههههههه
- حالا مال من شد . و بعد صدای خنده امان تمام فضای شب را پر میکند .
.چرا که صحنه ای اتفاقی دوباره تکرار شد .
۷ سال قبل
-حق نداری بری .
به قیافه ناراحت و درهم فاطمه نگاه میکنم . بسیار خشمگین و ناراحت است .
- متاسفم مجبورم .
- یعنی چی که مجبوری تو خودت انتخاب کردی کسی تورو مجبور نکرده من اصلا درک نمیکنم خودت میدونی که جای دیگه ای تعلق نداری .
- منم نگفتم میخوام برم جای دیگه …فقط نمیخوام جایی باشم که نمیتونم هیچ کار مفیدی انجام بدم .
خنجر کوچکش را میکشد …و به سمتم روانه میشود .
- بس کن شهرزاد شده به زووورم جلوتو میگرم .
عقب گرد میکنم. لحظه ای تلاقی چشمانمان کافی بود تا موقف شود .
- میدونم چه قد براتون سخته . میدونی برا منم سخته ….اما نمیتونم بمونم وقتی که میبینم همه قدرتشون و وجودشون چه قد ارزشمنده …وقتی میتونن به راحتی یه فایده ای داشته باشن .
نمیتونم بمونم بدون اینکه بتونم کاری براتون انجام بدم . من اینجام و باید دینمو ادعا کنم …وقتی با این چشمای به درد نخور
فقط این ورو و اون ور میچرخم و بقیه اینقد سخت کار میکنن …نمیتونم تحمل کنم . دیگه بسه .
چشمانش با اشک و خشم به من خیره شده است .
صدای امیر حسین را از پشت سرم میشنوم.
- ولش کن فاطمه …فقط مطمعن باش دوباره بر میگردی . میدونی که هرموقع بخوای میتونی …ما یه خانواده ایم .
لبخندی میزنم و با چشمان اشکی از انها دور میشوم ..
و برای اخرین بار با این قصر خاکستری و دیوار های سفیدش خداحافظی میکنم .
تاریخ : آغاز غروب خورشید در روز سوم
مکان : روی برج قصر
زمان : حال
راوی : محمد
اشخاص داخل داستان : خودم + ملکه سرخ(فاطمه)
روی برج به آرامی راه می رفتم.با اینکه چند ساعت از آمدن من به قص نگذشته بود ولی به بیشتر سوراخ سنبه های آن سرزده بودم. تاریکی شب مرا به آغوشش دعوت می کرد. سر انجام روی کنگره ی برج نشستم و به ماه تقریبا کامل خیره شدم. حس ظریف و دل انگیز شب باعث شده بود تا شب ها از رخت خواب بیرون بیایم و به تاریکی شب تا صبح خیره بشم و در عوض صبح ها را در رخت خواب بگذرانم. نمی دانستم چرا، ولی قدرت تحمل دوری از این زیبایی ناآشنا را نداشتم. وقتی که این بیرون در تاریکی بودم،بیش تر از هر زمانی احساس امنیت و زنده بودن می کردم، احساس می کردم که سررشت تاریکم توسط تاریکی پوشیده می شود و دیگر لازم نبود نگران فاش شدن راز هایم باشم. طی این چهار روز چیز های جالبی در حیاط قصر پیدا کرده بودم. صلیب ها از بهترین هایشان بودن، گاهی دست نوشته هایی قدیمی روی تکه های چوب نمایان بود. طی این چهار شب چیز های زیادی در باره ی قصر فهمیده بودم. می توانستم روح قصر را درک کنم. طی یک سالی که با سهراب در راه آمدن به قصر بودیم، چیز های زیادی در رابطه با محیط اطرافم آموخته بودم. می دانستم که هر چیزی یک ذهن و روح دارد و کابوس ها و ترس های خود را دارد. با قدرت کنترل دنیای شب، من می توانستم کابوس ها و ترس های هر فردی را بببینم.تاریک ترین رازهای آن ها را بفهمم. اشتباه نکنید، این کار مثل خواندن ذهن نبود، یک حس هم ذات پنداری، من کابوس ها و تاریک ترین راز های افراد را درک می کردم. قصر هم کابوس های خودش را داشت، قصر کشته شدن اهالی اش را دیده بود، جنگ ها داخلی، خون و خونریزی، راز هایی وجود داشتند که هیچ کس درباره ی آن ها نمی دانست و بر ملا کردن آن ها خلاف قوانین بودند. من به سادگی این حقایقی را درک می کردم و به عنوان یک تماشا چی آن ها را تماشا می کردم. کسی حق نداشت آن هار ا بداند پس کسی نمی فهمید.
با حس کردن لبه ی یک شمشیر زیر گلویم فهمیدم کسی آن جا بود.
_تو کی هستی و این وقت شب چطوری اومدی روی برج؟!
رویم را برگرداندم و شاهد فاطمه، ملکه ی سرخ بودم که با بدگمانی به من خیره شده بود.
لبخندی زدم و گفتم
_هی آروم باش،من یکی از شماهام چهار روزه اومدم اینجا. در رابطه با بالا اومدنم هم فکر نکنم مشکلی باشه هان؟ دارم از منظره ی شب لذت می برم.
سرخ پوش نگاهی از روی بدگمانی به من کرد و گفت
_پس یک تازه واردی؟ فکر نمی کنی که الآن باید تو رخت خوابت باشی بچه؟
پوزخندی زدم و گفتم :
_فکر نکنم. چون اینجا جاییه که بهش تعلق دارم
می توانستم سایه های تاریک دختر را ببینم. هیچ وقت ملکه ی سرخ رو اینقدر از نزدیک ندیده بودم، حالا که دقت می کردم می دیدم که ملکه ی سرخ بر خلاف دیگران در اطرافش سایه های ترس وجود ندارد، سایه هایی کم رنگ که تقریبا رنگ باخته بودند ولی می توانستم آثاری قدیمی را ببینم. اگر دقت می کردم ولی سرخ پوش مجالی برای این کار بهم نداد و گفت
_ببین نمی دونم کی هستی و چرا اینجایی!پس مسخره بازی در نیار و جواب معما گونه نده!
باری دیگر نتوانستم جلوی پوزخندم را بگیرم و گفتم
_سادس. من به اینجا تعلق دارم. قدرت من کنترل دنیای شبه. هرچیزی که مربوط به تاریکی باشه،ترس،کابوس هات...این چیز هاییه که من باهاش سر و کار دارم.
دختر جوان طوری من را نگاه می کرد که گویا مگسی روی دستانش بودم. سپس دهانش را باز کرد و گفت
_از اولش ازت خوشم نمی اومد،با توضیحاتی که بم دادی این حس بیشتر تقویت شد.
پوزخندی زدم و گفتم
_متشکرم از نظرتون ملکه ی سرخ
ناگهان شمشیر را بیشتر به گلویم نزدیک کرد و گفت
_گوش کن چی میگم. برای من بامزگی در نیار و گرنه...
_و گرنه چی؟ با شمشیر قاتلت من رو می کشی؟ واقعا فکر کردی از مردن می ترسم؟ نه. اشتباه می کنی... من به خاطر یک اشتباه مسخره مثل فوت کردن شمع های یک کیک تولد، سلاخی شدن خانوادمو ندیدم که حالا از کشته شدن توسط این شمشیر بترسم. ترس واقعی اینجا نیست... چیز های خیلی خیلی تاریک تری از مردن وجود دارن بانوی سرخ، می دونی من از چی می ترسم؟ از خودم می ترسم! از روزی که در برابر وسوسه ی این تاریکی بی پایان مقاومت نکنم و در آغوش بپذیرمش. الآن که دقت می کنم میبینم که تو هم مثل منی! تو از خودت می ترسی ملکه ی سرخ! از سایه ی قاتلت می ترسی! از روزی می ترسی که پرده از اون نقاب معصوم مانندت برداشته بشه و نتونی خودت رو کنترل کنی هان؟ کشتن چند آدم دزد قابل بخششه ولی کشتن دوست ها؟ اینه که من بهش میگم ترس بانوی سرخ! تاریکی تنوع زیادی داره...
می توانستم خم شدن زانو های فاطمه را ببینم. سفید شدن صورتش را ببینم. اشک ها در صورتش نمایان می شدند. لبخند تلخی زدم و گفتم
_گریه کن بانو. روزی می رسه که التماس می کنی برای تمام اونچه که اتفاق افتاده بتونی اشک بریزی ولی نقاب تاریکت نمی ذاره. گریه کن تا دیر نشده. سپس به آرامی راهم را به سوی اتاقم در طبقه ی سوم باز کردم و فاطمه را تنها گذاشتم تا درباره ی سررشت واقعی اش فکر کند. هر کس نیاز داشت تا خود تاریکش را پیدا کند قبل از آنکه دیر شود...
زمان: روز چهارم
مکان: ابتدا در محوطه بیرونی زیر نور ماه سپس سفر در خاطره به صبح در اتاق تمرین
راوی: هادی
اشخاص: هادی، سپهر، چند تماشاگر
نوع ماجرا(موضوع): تمرین مبارزه هادی و سپهر
به آرامی وارد محوطه وسیع جلوی قصر میشوم تا درهوای خنک و زیر نور ماه مثل چند روز گذشته هم تمرین کنم و کمی در تنهایی فکر کنم
دور بودن از شلوغی قصر احساس خوبی به من میدهد. کمی قدم میزنم تا اماده تمرین شوم اما خاطرات اتفاقی که افتاد دوباره به ذهنم هجوم میاورد.
امروز صبح بعد از کلی فکر کردن تصمیم گرفتم که در تمرین مبارزه به بقیه ملحق شوم
آخرین نفری بودم که وارد اتاق تمرین شدم. هرکسی مشغول مبارزه کردن با حریف خود و فقط سپهر با آن قدرت اضطراب آمیزش بدون مبارزه گوشه ای ایستاده بود.
برایم عجیب بود که تنهاست بااین که به شدت در ذهن همه سرک میکشید و هیچ کس از این کارش خوشش نمی آید باز هم بیشتر از دوستانی که من در این مدت پیدا کرده کرده ام که البته تعدادشان صفر است و مقصرش هم خودم هستم دوست و آشنا دارد.
از وقتی که او را دیدم هیچ از او خوشم نیامد. آن لبخند روی صورتش که انگار بیانگر نکته ای بود که من نمیدانم به شدت مرا عصبی میکرد
وقتی که متوجه قدرتش شدم و دلیل آن خنده ها را فهمیدم به شدت ناراحت شدم هیچ دوست ندارم که بقیه در مورد فکری که دررابطه با اینجا دارم چیزی بفهمند.
متوجه شدم که تنها راه محافظت از افکار خصوصی این است که درمواقعی که اون نزدیک تو است به چیز های دیگری فکر کنی اما مطمئن نیستم که این کار عملی است یا خیر مخصوصا که جدیدا یواشکی در همه جا ظاهر میشود و نمیشود به موقع در برابر او از خودت محافظت کنی
یک بار که به تنهایی درراهرویی قدم میزدم ناگهان متوجه شدم که پشت سر من است. وقتی که برگشتم اخم بزرگی روی صورتش دیدم و قطرات عرق از روی گونه هایش لیز میخورد. آیا با دیدن افکار من اخم کرده بود؟ اما من که در آن لحظه فقط به کتابی که از روی آن اصول آموزش میدیدم فکر میکردم. پس دلیل اصلی اخم او چه بود؟ هنوز هم نمیدانم
به سمت سپهر رفتم و از او خواستم که اگر تمایل دارد با من مبارزه کند. میدانستم که باید به شدت از قدرتم بکاهم وگرنه به او به شدت آسیب میزدم.
دوباره با لبخند همیشگیش به من نگاه کرد و پاسخ مثبت داد. آن وقت بود که فهمیدم چرا کسی با او مبارزه نمیکند
مبارزه با او دقیقا شبیه مبارزه با گله ای زنبور بود. حسابی از او ضربه خوردم درست است که ضربه هایش توان آسیب زدن بالایی به من نداشت ولی او کاملا خارج از دسترس بود.
تک تک حرکاتم را قبل از انجام دادن در ذهنم میدید و به راحتی جاخالی میداد. به نظر می آمد که تک تک نقاط خارج از دفاعم را میداند و از سبک مبارزه ام کاملا آگاه است.
حسابی با زدن من حال کرده بود با این حال توان بدنی بالایم باعث شده بود که بتوانم ادامه دهم و در این لحظه بود که حرف های تمسخر آمیزش شروع شد.
دیگرانی را میدیدم که مبارزه ما را تماشا میکردند و تلاش مزبوحانه مرا برای زدن کسی که از تمام حرکاتم باخبر است نگاه میکردند.
کم کم خشم در من شعله ور شد. سعی میکردم که با فکر کردن به چیز های دیگر و ضربه زدن های بی فکر او را از میدان به در کنم ولی انگار مهارت او در ذهن خوانی انقدر بالا بود که حتی متوجه حرکاتی که سعی میکردم بدون فکر کردن انجام دهم میشد.
حدود نیم ساعت از شروع مبارزه ما میگذشت هردوی مان به شدت خسته بودیم ولی خستگی من به لطف قدرت بدنی فراطبیعیم باعث شده بود که با وجود ضربات فراوانی که خورده ام از او کمتر باشد . متوجه شدم که تا به حال کسی اینقدر دربرابر او مقاومت نکرده بود و او یا زود برنده ی مبارزه میشده یا بازنده. اما انگار این مبارزه برای او جالب و جذاب بود.
سرعت حرکتش کمتر شده بود میخواستم که ازاین فرصت استفاده کنم پس برای همین مشتی به سوی سینه او روانه کردم . خودش رو کمی عقب کشید و با تمسخر خندید در این لحظه خشم من به اوج رسید. مشتی با قدرت فراتر از چیزی که انتظار داشتم به سوی فک اون روانه کردم فهمیدم که متوجه این نیز شده بود ولی مشت من به خاطر سرعت بالایی که یافته بود از عکس العمل او سریع تر. همه چیز دربرابر چشم من وارد حالت آهسته شد.
مشتم به صورت او خورد صورتش به سمت بالا رفت و آب دهانش به بیرون پاشید و با صدای شکستن استخوان فک همه چیز به حالت عادی برگشت.
سپهر درحالی که دهانش پر از خون بود روی زمین افتاد. با این که شدت درد در چشمانش معلوم بود ولی به خاطر فک شکسته اش نمیتوانست به خوبی فریاد بکشم
همه دور ما را فرا گرفتند . اندکی طول کشید تا حانیه خودش را به ما برساند و شروع به درمان سپهر بکند ولی من متوجه هیچ کدام اینها نشدم. تنها چیزی که به آن توجه میکردم احساس گناه و درد عظیمی بود که به طور ناگهانی درمن ایجاد شد. درست بود که به سپهر آسیب زده بودم ولی حانیه میتوانست او را به راحتی خوب کند و آسیب دیدن در مبارزه چیز طبیعی است . پس دلیل این حس گناه به خاطر آسیب زدن به یکی برای چه در من ایجاد شده بود؟
چرا میخواستم گریه کنم؟
وقتی که سپهر دوباره با چانه سالم سرپاشد تنها کاری که توانستم انجام دهم عذرخواهی ساده و رفتن از محل تمرین بود.
از بعد از ماجرای صبح دوباره تصمیم گرفتم که از رفتن به محل مبارزات روزانه سر باز زدم و شروع به تمرین کردن تنهایی و یاد گرفتن فنون مختلف از طریق کتابها کنم. اما نکته عجیبی در این باره وجود دارد.
با این که برای اولین بار اکثر فنون را انجام میدهم اما به سرعت در انجام آن ها استاد میشوم انگار که قبلا آن ها را انجام داده ام ولی مطئنم که آن ها را از پیش بلد نیستم نه حداقل تا جایی که به یاد می آورم.
بعد از این که تمرین شبانه ام را تمام کردم تصمیم گرفتم اندکی دیگر زیر نور ماه بنشینم و از هوای مطبوع لذت ببرم.
در این مدت به این نتیجه رسیدم که باید وارد مرحله جدیدی از تمرینات بشوم و نیاز به وسایل خاصی دارم که باید آن ها را تامین کنم همچین باید روی کنترل قدرتم بیشتر تمرین کنم تا دوباره به طور ناخواسته به کسی آسیب زیاد نزنم و البته که به یک حریف خوب نیز نیاز دارم.
با این که هنوز اعتماد لازم را به دیگران ندارم ولی برای رشد کردن قدرتم به این موضوع نیاز دارم. اما دیگر نباید با کسانی که قدرتشان هنوز کامل نشده تمرین کنم باید از چند نفر از قوی ترین پیشتازان بخواهم به من کمک کند البته اگر که قبول کنند.
برقی برفراز درختان دوردست جنگل همیشگی در خشید. همان طور که به صدای قطره های باران گوش میدادم منتظر صدایش ماندم.
احساس خوبی نداشتم. دلشوره عجیبی بود برای منی که همیشه نسبت به همه چیز بی تفاوت بودم. یک جور حس بود شبیه همان حسی که ان رو بارانی اردیبهشت داشتم. همان روزی که برای همیشه تنها شدم. قبل از اینکه پدرم برود. انگار چیزی داشت ذره ذره از هم می پاشید. اتفاق بدی میخواست بیفتد. تمام اجر های قصر این خبر را میدادند.
رعد غرید. شنلم را دور خودم پیچاندم و از لبه پنجره سر خوردم. مطمئن ترین راه برای اینکه کسی مزاحمم نشود. به خصوص ان پسری که میتواند فکر بخواند. تنها باید یک ربع دور از قصر را میزدم و بعد خیلی ارام روی لبه پنجره کتابخانه فرود می امدم.
وبعد تا صبحانه وقت داشتم تا در میان کتاب های که حالا میتوانستم خط ریز و زنجیره ای شان را بخوانم، بگردم.
همیشه چیزهای جالبی میانشان پیدا میشد، چند هفته پیش کتابی پیدا کردم که در مورد اصول تیر اندازی با کمان بود، هیچ کس بهتر از ان کتاب نمیتوانست برای یادگیری تیراندازی مفید باشد. بهترین شیوه مبارزه برای منی که پرواز میکنم.
حتی خودم هم نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که سرم را بلند کردم و گوشه فلز کوبی جلد ان کتاب را دیدم. نه درون قفسه که روی ان بود. بالاتر از ان که حتی با بلند ترین نردبان قصر به ان برسی. هیچ کس کتابی را ان جا نمیگذاشت مگر به قصد پنهان کردنش. و چرا یک نفر باید کتابی را در یک کتابخانه پنهان کند؟
انقدر کنجکاو بودم که با همان شنل خیس بالا بروم و برش دارم و همانطور معلق بازش کنم. ظاهری کاملا معمولی داشت. گوشه هایش با فلزی نارنجی رنگ، احتمالا برنج، فلز کوبی شده بود و چرمش سبز بود. هیچ نوشته ای رویش نبود. کنار کتاب یک کمان چوبی طرح دار و تیردانی با همان طرح ها بود.
همین که برشان داشتم صدای چیزی شبیه به انفجار و پشت ان جیغ و فریاد بلند شد. طی چند ثانیه کمان و کتاب و تیردان زیر شنلم مخفی شده بوند و من در راهرو بودم. راهروی که جز حضور من خالی خالی بود با طرح هایی که با اهنگ نفسهایم تغییر میکردند. با خودم گفتم که احتمالا صدای درگیری با مانع کتابخانه بوده و همان طور که مراقب زیر شنلم بودم با تمام سرعت و امیدوار به روبهرو نشدن با کسی، به سوی خوابگاه رفتم.
آاااخ سرررم خدااا...داره میترکه...انگار چند تا اسب سرمو لگد گوب کردن...
من کجام...این خررااب شده دیگه کجاست...
روی یه تخت اشرافی دراز کش بودم...
سرجام ب حالت نشسته در میام...جسته گریخته یه خاطراتی یادم میان
یه دختر با تن پوش و ردای قرمز روشن...
یه دسته ی خنجر ظریف ولی محکم ک با قدرت زده میشه تو سرم..
حتی از یاد آوری این خاطره سرم درد میگیره...
از جایی ک سرم ضربه خورده موج درد تو کل سرم پخش میشه...
هرلحظه دردناک تر از قبل...
با نگاهی دورم رو ور انداز میکنم...
تو یه اتاق ک تمام دیواره ها و کف پوش از چوب مرغوب پوشیده شده بود...
یه میز بزرگ بیضی شکل یه گوشه ی اتاق و یه کمد بزرگ در طرف دیگه....اتاق خیلی بزرگیه ولی دیگه چشمام طاقت ندارن بیشتر از این باز باشن و نگا کنن
سرم و محکم تو دستام میگیرم و از جام پا میشم میرم طرف در چوبی ک با نماد یه تک شاخ مزین شده..
دستگیره رو میچرخونم و یه لحظه از تعجب خشکم میزنه...
دختر سرخ پوش با یه پیرمرد جلوم وایساده بود...سریع حالت دفاعی میگیرم و بلند میگم : از جون من چی میخواین؟
پیر مرده میگه : پسرم آروم باش ما نمیخوایم اذیتت کنیم آروم باش
جواب میدم : بابای من شبیه یه اسکلت متحرک ک آب دماغش داره از اون هویجی ک مثلا دماغه تاب میخوره نیست...
دختره یهو غرق خنده میشه و میگه : محمد قبل اومدن یادت رفت یه فین درست حسابی بکنی؟؟؟
بعد یه دستمال از جیب پیرمرده در میاره و دماغشو حسابی میگیره و آب دماغشو پاک میکنه...
دستمالو میذاره تو جیب پیرمرده و تا یه قدم میاد سمت من بهش میگم : جلوتر نیا
جواب میده : دوست عزیز کسی اینجا نمیخواد بهت آسیبی بزنه
قبل از هر جوابی ب دقت وراندازش میکنم...یه صورت ظریف با چشمایی ک عزمی راسخ و در عین حال صداقت توش موج میزنه
یه نیم تنه و شلوار سرخ رنگ ک نشان یه تک شاخ روش طلادوزی شده بود..چکمه های قهوه ای اعلا ک دلم پر میزد برای داشتن یه چکمه به این خوبی...
بهنش یه نگاهی میکنم و میگم : آدم دوستاشو با مشت و لگد به خونش دعوت نمیکنه
یه لبخندی میزنه و عذرخواهانه میگه : خب من یکم تو مذاکرات ضعیفم...حوصلم سر بره ب زور متوصل میشم...ولی خب قصد صدمه زدن بهت رو نداشتم .. بابت اون ضربه هم عذرمیخوام
یه چپ چپی نگا میکنم و میگم : در هرصورت توضیح ندادین واسه چی منو آوردین این تو
یه لبخند عمیق میزنه و میگه : خب اگه اجازه بدی بریم بشینیم و حرف بزنیم همه چیزو برات توضیح میدم
یه شونه ای بالا میندازم و میگم: خونه ی شماست...صاحب اختیارین
مشکوک نگاهی میکنه و میگه : نه به اون گارد گرفتنت نه ب این ریلکسی
دوباره شونه بالا میندازم و میگم : مرده یا زنده بودنم فرقی ب حالم نمیکنه...واسه همین از چیزی وحشت ندارم و همیشه ی خدا ریلکسم
مجید
اولین باری که فهمیدم سرعت حرکتم از بقیه افراد بیشتر است خیلی هیجان زده بودم اما بعدها همین قدرت باعث گوش گیری و تنها بودنم شده بود، شاید آشنایی با تعدادی از افراد مثل خودم یا حتی با قدرت هایی عجیب تر ازخودم ، مرا نجات داده .
شاید جایی نباشد که در روی زمین نرفته باشم ، آنقدر سرعتم زیاد بود که شاید با دستگاه های مختلف یا با دوربین عکاسی فقط سایه ای از من معلوم می شد حتی می توانستم بر روی دریا ها مثل یک قایق حرکت کنم زیرا زمانی که می دویدم پاهایم چند سانتیمتر از روی زمین فاصله می گرفت.
در یکی از زمان هایی که مثل همیشه تنها بودم ، نقابم را بر روی صورتم گذاشتم و شروع به دویدن کردم ، ترسناک بودن را دوست داشتم برای همین نقاب کمکم می کرد ترسناک باشم ، هیچ وقت قهرمان بودن را دوست نداشتم ، آرزویم این بود افراد قدرت مندی مثل خودم پیدا شود شاید این زندگی کسالت بار تغییر کند. هنوز دویدن را شروع نکرده بودم که پیرمردی را دیدم که به من نگاه می کند سرعت بدنم را زیاد کردم تا در چشم او نامرئی شوم اما او مرا می دید خیلی تعجب کردم برای همین به سمتش رفتم ، او خیلی با احترام با من برخورد کرد و خودش را محمد حسین معرفی کرد .
طوماری از جیب سمت راست کت قهوه ای رنگی که پوشیده بود خارج کرد و مثل یک سخنران در دستش گرفت ، یاد دوران دانشگاهم افتادم ، لحظه ای فکر کردم این شخص هم یک حقوقدان است و می خواهد اعلامیه ای بخواند ، پس برای همین گوش دادم و سوالی نپرسیدم ، محمد حسین با صدایی بلند خواند :
ای تو که سریع ترین در بین انسان ها هستی ، و ای رانده شده از قدرت ها ، تو را به جمع پیشتازان می خوانم .
زمانی که سخنرانی تمام شد مثل یخ زده ها شده بودم شاید اگر نقاب روی صورتم را بر میداشتم هنوز یک چهره متعجب روی صورتم ببینید ، زمانی که به خودم آمدم محمد حسین وجود نداشت انگار اصلا فردی آنجا نبوده ، یک لحظه فکر کردم خواب می بینم اما دربی طلایی رنگ که در جایی که محمد حسین قرار داشت ظاهر شده بود ، کنجکاو شدم و به سوی در حرکت کردم
در این زمان که فکرش را می کنم شاید خیلی خوش شانس بوده ه ام که قصر ار پیدا کردم پس با سرعت هرچه تمام تر درب را بار کردم و زیبا ترین مکانی را دیدم که در تمام عمرم می توانست وجود داشته باشد.
ادامه دارد
-عماد
- بله مادر؟
- با غذات بازی نکن!
- چشم مادر
- خوبه... حالا گوش بده... من فردا باز هم راهی یه سفر کاریم! پدرتم که میدونی تا اخر ماه اینده به خونه نمیاد. سعی کن بچه ی خوبی باشی...
- چشم مادر
- دفعه پیش هم همین رو گفتی ولی مدیر مدرسه امروز حرفای دیگه ای میزد!!
مادرم در مورد حرف های امروز مدیر در مورد شیطنت های من در یک ماه اخیر کرده بود. کل شیشه های کلاسم رو شکسته بودم. دفعه قبل از آن هم تمام میز های کلاس بقلی را برگردانده بودم؛ ولی کسی هیچ وقت دلیل شیطنت های من رو نمی فهمید.
-ببخشید مادر. شعی میکنم تکرار نشه.
- خوبه. تو که میدونی من و پدرت چقدر سرمون شلوغه و نمی تونیم دائم به تو رسیدگی کنیم.
- بعله مادر مثل همین پریروز که از سفر یک ماهتون برگشتید و سفر کاری 5 ماه ی پدر.
- درست صحبت کن.
- ببخشید مادر.
از روی میز بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم.
مادرم پرسید: