اولین تاپیک داستان گروهی برای اولین بار در سایت زندگی پیشتاز!
خب قبل هر کاری حتما قوانین این قسمت رو مطالعه کنید؛
۲- از دیالوگ گویی بیش از حد پرهیز کنید
۳- هرکس شخصا مسئول داستان خودشه مگر هدایت کننده ی داستان که گاهی بجای شخصیت ها هم صحبت میکنه تا به بچه ها کمک کنه به مسیر درست پیش ببرن داستان رو.
۴- این داستان تا حد زیادی شبیه ایفای نقش است بنابراین قوانین اونها اینجاهم برقرار است و کسی نمیتونه برای شخصیت خودش فناناپذیر یا نامیرا و یا ویژگی هایی از این دست انتخاب کنه
۷- هیچ کس برپیشتازی ها برتری نداره (هیچ پیشتاز یا انسانی) و نمیتونه کنترلشون کنه بنابراین تو داستان از اینکه خودتون رو ورای بقیه نشون بدید بپرهیزید.
۸- از اینکه خودتون رو جزوی از لژیون تاتادوم نشون بدین یا خودتون رو نژادی جز انسان نشون بدید هم خود داری کنید.
۹- داستان ادامه داره و بزودی همه این فرصت رو خواهند داشت که هرکی میخواد مسیرشو انتخاب کنه و جزوی از خوب ها یا بدها باشه پس کسایی که میخوان اهریمنی باشن، عجله نکنید و صبور باشید!((221))
۱۰- داستان چیزی به عنوان جادو نداره در خودش و درنتیجه اتفاقات جادویی نمی افته مگر اتفاقاتی که در قدیم افتاده و ما هیچ اطلاعی ازشون نداریم مثلا نحوه وجود قصری این چنین!
این دور فقط برای معرفی و آشنایی پیشتازی ها هست داستان های زیباتون محدود به این تاپیک نمیشه و دسترسی و مرزها بعدا بیشتر و وسیع تر میشه.
قدردتهایی که تا حالا رزرو شدن یا استفاده شدن،
قدرت دزدیدن جادو، قدرت دروئیدیسم(کنترل گیاهان)، شفادهنده، کنترل اجسام و بلند کردنشون، تلپات یا ذهن خوان، کنترل کننده ی ماهیت اشیاء، مبارز با شمشیر(ملکه سرخ)، نیروی بدنی (مثل هرکول)، خود درمانی، توانایی تغییر شکل به جانداران، کنترل باد، کنترل آتش و یکی دوتا مورد دیگه پس لطفا قبل انتخاب هماهنگ کنید و سعی کنید چیزی شبیه به این قدرتها انتخاب کنید.
توصیههای نویسنده:
۲- جادوگر و فوق قدرتمند نداریم! شخصیتهای داستان چیزی شبیه به شخصیتهای X-men است.
3- نویسنده اجازه داره متن شما رو در صورتی که مشکلی در قالب داستان پیش میاره ویرایش کنه
((200))
4- اجازه ی کشتن شخصیتهای داستان رو ندارین(پیشتازی هارو بقیه مجازه هرکیو خواستین بکشین خونشون حلاله!((200)))
توجهات شما:
1- مسئول بخش میتونه براساس خط فکری که برای داستان ایجاد کرده تغییراتی رو در داستان ایجاد کنه و سایر نویسندگان داستان گروهی جزئیات رو خواهند نوشت و به اون کمک میکنن تا داستان تموم بشه
2- از اونجایی که پرسیده شد باید بگم به مرور خودتون حقایقی درمورد داستان رو خواهید فهمید و لطفا زود دربارهی پایان داستان قضاوت نکنید!((207))
3- هرکس میتونه یک پست در تاپیک بزنه و تا وقتی دست کم یک پست از طرف دو نفر دیگه ارسال نشده باشه اجازه نداره پست جدیدی ارسال کنه
4- قبل از ارسال پستتون درباره قدرتون ترجیحا با ناظر بخش صحبت کنید که احیانا اِشغال نشده باشه!
5- بعد از اتمام دور اول که دربارهی معرفی افراد قصر و داستانهاشون توی قصره سریهای جدید داستان بنا به استقبال شما اضافه خواهد شد تا در نهایت داستانهای اساسی هردور به عنوان داستان بلند سایت زندگی پیشتاز دراختیار عموم قرار بگیره.
6- زندگی بیرون از قصرتون رو هم میتونین شرح بدین کلا دراختیار خودتونه
چهارصد هزار سال پیش چیزی به اسم زندگی یا دنیا وجود نداشت.
کهکشانی که ما امروز آنرا به این اسم میشناسیم؛ کهکشان راه شیری، فضایی مطلقاً خالی بوده و هیچ روشنیای در خود نداشت.
تا کولونها آمدند. (colon)
پنج تا بودند که درمیان فضاهای خالی سفر میکردند. روشنتر از چیزی بودند که ما آن را خورشید مینامیم.
موجوداتی از نور حقیقتی، چیزی که اکنون ما به گوشهای کوچک از آن، نور میگوییم!
به طور ناگهانی در تاریکی آنجا ظاهر شدند. چهرههای نامعلومی داشتند و برایشان ظاهر و جنسیت بیمعنی بود. همه یکی و درعین حال از هم جدا بودند. ولی فکر و رفتارشان همه یکی بود، همهی آنها درواقع فردی بودند که ما امروزه آنرا ویگا(viga) مینامیم که به زبان باستانی نیوها (new) به معنی خالق است.
کولونها در تاریکی میدرخشیدند و با نور حقیقی خود آنجا را روشن کرده بودند. شاید از خود بپرسید که چطور در نیستی جسمی برای روشن شدن وجود داشت؟ جواب این سوال را امروز میدانیم، وقتی ویگا به آنجا رسید درواقع انگار حیات تمام آنجا را پرکرده بود. وجود آنها تا بینهایت ادامه داشت.
کولونها همگی در تاریکی صبر کردند. تصمیم گرفتند تا اشعهی وجود خود را در آن مکان باقی بگذراند. تمام آنها داشتند به یک چیز فکر میکردند.
و اینگونه بود که کهکشان راه شیری توسط ویگا ایجاد شد.
زمانی ک قصد ترک کردن آنجا را داشتند یکی از کولون برای بار آخر به کهکشان نگریست و بخاطر اتصال جدایی ناپذیرشان؛ چهار کولون دیگر نیز به افکارش پی بردند.
کهکشان هیچکدامشان را راضی نکرده بود.
برای همین یکی از سیارههای آن را برگزدیدند.
زمین را.
کولونها به هیبتی بسیار کوچک به ابعاد یک انسان روی سیاره زمین ظاهر شدند. در حالی که زمانی وجود نداشت چراکه چیزی برای سنجیدن آن نبود، روی آن قدم زدند تا درنهایت محلی را انتخاب کردند.
محلی برای شروع.
و اینگونه بود که ویگا، دروازهی زندگی را بناکرد(life gate)
دروازه ی زندگی طاقی سنگی بود سنگی سفید، طاقی که بلندی آن به 50 متر میرسید و درون آن نور سفید خیره کنندهای در جریان بود. سطح دروازه مثل آب بود ولی نورهای جذاب زیادی در آن شناور بودند. ویگا از ساختهی خود راضی بود.
دروازهی زندگی پیوندی به جایی نامعلوم بود که به آن پردیس(paradise) میگفتند. حتی کولون ها هم نمیدانستند که منشاء پردیس چیست. ماهم درک درستی از آن نداریم ولی اطلاعتی که از نیوها و کولون ها به جا مانده به ما اطلاعات بسیار کمی درباره ی آن میدهند. تنها یک نقاشی از آن داریم و فقط همین را میدانیم که زندگی از آنجا آغاز شده و هرچیزی که از آن به اینجا وارد شده زندگی را باخود آورده.
ویگا میدانست که وقتی زندگی در زمین جریان یابد مسلما ارباب شیطانی، تاتادووم(tatadom) که دشمنی دیرین با ویگا دارد افرادش به سمت اینجا روانه خواهد کرد.
بنابراین از درون دروازه ی زندگی و با قدرتی که داشتند موجوداتی را به وجود آوردند که در زبان آنها نامشان نیو بود.
سه نیو (new) را برای نگهبانی از دروازه بوجود آوردند و قدرت نیاز برای دفاع از آن را در اختیارشان دادند تا درمقابل تاتادووم و سپاهیان آنها از دروازه دفاع کند.
و بعد زمین و کهکشان را ترک کردند.
وقتی زمین را ترک کردند دروازه از قدرت عظیم آنها هنگام خروج لرزید.
انگار جهان از قدرت تهی شد و نور خورشید دیگر به اندازه ی روشنایی کولونها کهکشان را روشن نمیکرد.
درآن لحظه سطح دروازه موج برداشت و اولین روح از دروازهی زندگی عبور کرد. نیو ها وظیفهی مبارزهی با لژیون تاتادوم را داشتند؛ بنابراین مانع روح نشدند.
روح با عبور از دروازه جسم گرفت و نیوها نام انسان را بر آن نهادند. بعد از اولین روح، ارواح دیگر که انگار با انرژی کولونها بیدار شده بودند یکی پس دیگری از دروازه عبور کردند.
زندگی در درهها و چمنزارها شروع شده بود و هزاران انسان روی زمین زندگی میکردند، ازدواج میکردند و بچهدار میشدند. پس از آن هم از دروازهی زندگی گه گاه ارواحی عبور میکرد ولی مثل روزهای نخستین نه، و تعداشان کمتر شده بود. انگار ارواح آنسوی دروازه دوباره خوابیده بودند یا کم کم به جفت این دروازه در دنیای خودشان عادت کرده بودند.
هزاران انسان کم کم بیشتر شدند.
تا اینکه یک روز یکی از انسانها تصمم گرفت تا از دروازه عبور کند.
نیوها به او اجازهی عبور ندادند. کولونها عبور موجوداتی که از این دروازه یکبار رد شده بودند را ممنوع کرده بود.
ما اطلاعات درستی دیگری نداریم که چه اتفاقی افتاد. یا چرا آن انسان میخواست که بازگردد.
سرانجام نیوها که تنها برای دفاع از زندگی خلق شده بودند نه آسیب زدن به آن، به طور نامعلومی کشته شدند. تا فقط یکی از آن سه تا باقی ماند.
آن نیو تنها نمیتوانست از دروازه حفاظت کند و میدانست که اگر لژیون به آنها حمله کند در ماموریتش شکست میخورد.
بنابراین با دانشی که داشت دروازه را مسدود کرد و آنرا از نظرها خارج کرد. خودش نیز از آن زمان به بعد ناپدید شد.
این شواهد تنها برایمان این باور را بوجود آورد که لژیون و تاتادوم به دنبال انسانها نبودند بلکه به دنبال دروازه بودند.
نیو قبل از بستن و نابود کردن دروازه قدرتی را از دروازه بیرون کشید و با قدرت خودش در هم آمیخت و نژادی را با جادو به وجود آورد تا اگر زمانی لژیون به این دنیا حمله کرد، انسانها را بی دفاع نگذاشته باشد.
داستان ها میگویند که او با فداکاری جان خود را فدا کرد تا انسانهایی که هرچند به او خیانت کردند را نجات دهد.
او عدهای از انسانها را بوجود آورد که به آنها پیون میگفتند که به زبان ما انسانها نامشان پیشتازان(pioneer) بود.
و اینگونه بود که گروه پیشتازان کم کم در جای جای جهان متولد میشدند.
و بدین ترتیب هدف گروه پیشتازان (pioneer group) در راستای اهداف دروازهی زندگی(life gate) قرار گرفت و آنها با هم پیوند خوردند.
از آن زمان به بعد دیگر نه چیزی از دروازهی نابود شده و نه از نیو مرده شنیده نشد و آنها به افسانهها پیوستند.
اما پیشتازان زندگی نسلی جدید را بوجود آوردند.
در زمانهای مختلف و به نامهای مختلف مثل سایر انسانها بدنیا میآمدند؛ سهراب, امیرحسین، فاطمه، شهرزاد، امیرکسری، مجید و . . .
از نظر ظاهری همهیشان شبیه دیگر انسانها اما در باطن پیشتاز بودند.
قدرتهایی فرابشری داشتند ولی به خاطر اینکه مردم از آنها دوری نکنند و عجیب و غریبشان نخوانند، تنها درمیان یکدیگر از قدرتهایشان صحبت میکردند و اینگونه بود که در قلعهای عظیم مثل یک خانواده باهم زندگی میکردند.
بر این سان داستان پیشتازان،
فریاااااااااد . جیغ . ناله . اه …..
کمی که دقت میکردی در میان صدای ناله ها و فریاد هرشخص حسی عمیق نهفته است .
فریا ها چند نوع اند …ناله هایی با حسرت .حسرت از اینکه چرا نماندی کمی بیشتر ….نماندی که شاید روزی تو نیز به انچه میخواهی برسی .
گاهی باترس جیغ میکشی … گویی همیشه میدانستی که اخرش همین گونه به پایانت میرسی ..اما خنده دار است اخرش باز نیز نمیخواهی بمیری ..تو نمیخواهی درد بکشی و باز هم با ترس با ان مقابله میکنی .
بلند ترین فریاد ها ان هایی اند که حاکی از تعجب است . حسی که انگار توقع اش را نداشته ای چرا که شاید جوان تر از ان باشی که رفتن حقت باشد .
اما درد ناک ترین ها همان ناله ها و اه های کوتاه و لحظه ایست …اه هایی مملو از نفرت و افکار پوچ ..اه هایی که نفرینت میکنند
ناله هایی همراه با درد که فقط با شنیدنش تمام استخوان هایت منجمد میشود . و نفرینت میکنند که روزی تو نیز به همین عذاب دچار شوی .
اهی میکشم …هنوز هم به این ناله ها عادت نکرده ام …نسیمی می وزد و صورتم را با سرمایش لمس میکند .
چشمانم را باز میکنم و با جهنم روبه رویم مواجه میشم . مجبورم که روبه شوم . نور افتاب چشمانم را میزند و بعد مرتع سبز زیر پاهایم نمایان میشود . به سرعت با نگاهم دنبالش میگردم ….در میان هزاران نفر که در هم تنیده اند . و باهم مقابله میکنند .
- کجایی پس ؟
اهی میکشم . و به گشتن ادامه میدهم …تا اینکه جایی کنار نهر کوچک میبینمش …سمت راست دختری با شنل قرمز رنگ خمیده نشسته است با یک دستش شمشیر را در زمین فرو کرده و با دست دیگرش بازوی زخمیش را گرفته است .
سمت چپ دختری ریز نقشی ایستاده و دستانش را بر پشتش قرار داده چشمانش را بسته و سخت تمرکز میکند .
وضعیت خوبی نبود …باید سریع تر حرکت کنم . ان ور نهر مردی با لباس سبز رنگ چابک و سریع حرکت میکند برق خنجرش از این فاصله ی دور نیز نمایان است ….هیچ کدام توجه نمیکنند ..تماما به صحنه ی پیش رویشان دقت میکنند …
میخواهم فریاد بزنم و هشدار دهم که .
که ناگاه نیرویی قدرت مند به پشتم بر خورد میکند و از تپه به پایین پرتاب میزنم .
نفسم بند امده است و درد در تمام بدنم میپیچد ..سوزش سر و کتفم را نادیده میگیرم و با ناله سعی میکنم بلند شوم .
اولین مرد حمله میکند ….باترس نگاهش میکنم و می ایستد .
نمیتوانم بلند شوم . دستو پا میزنم تا بدن نالانم را تکان دهم …دومین مرد حمله میکند ..شمشیرش تا نزدیک صورتم پیش میرود .
اما در همان حال خشک میشود . چشمانش مملو از تعجب است .
به کمک شمشیر دراز شده بلند میشوم .
- ممنون از کمک .
رو پاهایم میچرخم و دورم حلقه ای از دشمنان را فرا گرفته است .
لبخندی میزنم .
-لعنتی . و درگیر میشوم . اصولا اهل مبارزه نیستم . در همان دقیقه ی اول تمام میشود . و خوب من هم دلیلی برا تمرین و مبارزه نمیبینم . فقط یک نگاه . و تمام . اما قدرت مقابله ی خوبی در برابر چند رقیب و چند حمله ی همزمان ندارم .
معمولا جا خالی میدهم و تنها ابزار دفاعیم دو خنجر کوچک با فلز سبز است با دسته های چوبی که طرح پرنده های کوچک رویش حکاکی شده است . یک هدیه از یک حامی خوب .
به سمت محلی که قبلا دیده بودمشان میدوم باید عجله کنم .
در همین حین فقط صدای بدن های بی جانی که اطرافم به زمین می افتد را میشونم . از میان دو مرد غول پیکر راهم را باز میکنم . حریف قدری روبه رویم است . بدون نگاه کردن با گرز بلندی به سمتم حمله میکنید . از اولین حمله جان سالم به در میبرم …اما او سریع است و با لقدش به گوشه ی پرتاب میشم .
برق شنلی قرمزی توجهم را جلب .پیدایشان کردم .
سریع بلند میشوم متاسفانه مجبورم کمی زیاده روی کنم . به سمت مرد میدوم .مجبور است برای سنجش حرکاتم نگاهم کند همین کافی بود تا چشمانش در چشمانم خشک شود .میتوانم برق سبز قدرت چشمانم را در مردمک چشمانش ببینم .
لحظه ای درخشش و تمام . همیشه همین بوده است .
.مانند بیشتر افراد چشمانش میگفت که توقع نداشتم اینطوری توسط یکی مثل تو اخرش تموم بشه . اهسته پوست صورتش شروع به تیره شدن میکنید و کم کم تمام بدنش به نرمی خاکستر میشود .
به سمتشان میدوم . همزمان مرد سبز پوش پشتشان است رعدو برق در اطرافش موج میزند و تنها به یک هدف یعنی به امیر حسین نگاه میکند .
به ناگاه ردی سرخ در هوا حرکت میکند ….شنلی قرمز که حتی چشمان من نیز همیشه نمیتواند حرکاتش را دنبال کند .
شمشیرش را زیر گلویش قرار میدهد.
- فک کردی کی هستی ؟
فقط لبخند میزند …لبخندی اشنا …..
امیر حسین همزمان میچرخد و نگاهش با او بر خورد میکند زانوانش لحظه ای میلرزد گویی این شوک بیشتر از توانش است .
صدایش را میشنوم .
- سلام امییییییر حسییییین .
و با انگشت اشاره شمشیر دختر را به ارامی از زیر گلویش جدا میکنید . و لبخندی نثار چشمان متعجبش می اندازد .
- چه دختر خشنی …نچ نچ . این روزا ادمای عجیبی دور خودت جمع میکنی امیر حسین .
صورت فاطمه از تلاش بیش از حد برای رهایی از این اثارت زوری کبود شده است . چشمانش خشم الود به او خیره شده است . اما حتی او نیز به زودی خواهد فهمید که رهایی از نگاه سلطه گر او غیر ممکن است .
اما حانیه در سمت راستی به توجه به تمام ماجرا همچنان چشمانش را بسته و با تمرکز زیاد در حال انتقال هاله اش به جسم امیر حسین است . دوباره حرف میزند .
- هوم یه شفادهنده ..بدچیزی نیست ..اما اینقد کوچیکه که بعید میدونم خیلی دووم بیاره .
صورت حانیه از اشک خیس شده است . .. و در سکوت ناله میکند .
- چرا ؟
جواب میدهد …..
- چون ..اینطوری جالب تر بود نه ؟
هاله ی امیر حسین از گرما و خشم هر لحظه بیشتر میشود …گویی از شوک خارج شده و اماده ی پذیرش است .
اما من نمیتوانم . گویی با چشمان خودم به خودم نگاه کرده و بدنم مسموم شده است . ..توان حرکت حتی فکر کردن هم ندارم .
ناگاه امیر اماده ی حمله میشود و دستان مشت کرده اش را طبق عادت ازاد میکند این یعنی هرلحظه ممکن است چیزی بر سرت اوار شود …که رعدو برق همانند بمب عظیمی از اسمان فوران میکند . و به سمت انها کوبیده میشود.
و صدای فریادم در صدای مهیبش گم میشود .
چند سال قبل :
- اوی شری پاشو . اوووووووی …….ااا شهرزاد باتو ام پاشو .
-حانی …..
- حانی نداره پاشو میدونی چه قد کار دارم. اخه این همه .من نمیتونم تنهایی …
ارام از صندلی کتاب خانه بلند میشوم و روبه رویش قرار میگیرم . …
- عصاب ندارم امروز . نمیخوام بیرون برم .
- امروز ؟ مگه فقط امروزه ؟ یه هفته شده . بسه . عادت نداریم اینطوری ساکت باشی ….
- نمیتونممممم این همه سال رو خودم کار کردم این همه تمرین …که اخرش چی ؟ یه لحظه سریع کنترلمو از دست بدم .
کسرا راست میگه باید عینکی که برام ساختین رو بزنم تا به عزیزام صدمه نزنم .
- تو کنترلو از دست ندادی …همه میدونیم وقتی بترسیم یا یهو بهمون شوک وارد بشه خود به خود بر اثاث احساسات زیاد
نیرو فوران میکنه .
- نمیتونم وقتی بیشتر از هرکس دیگه دور ور قصر میچرخم همچین ریسکیو قبول کنم .
- نمیتونی که هعی خودتو حبث کنی . …نگران نباش من کنارتم خودت دیدی که بلاخره تونستم.
با یاد اوری صحنه های دیروز جسم بی جان اعظم و نگاه های ملامت امیز فاطمه ….دوباره حالم بد تر میشود .
-میدونم عزیزم اگه نبودی من …من ….واقعا .
- هیسس هیچی نمیخواد بگی فقط بسه . .بعدم مهدی دوباره از یه جا دیگه سر در اورده . اصلا نمیدونیم این تالار به کجا میخوره ..صبر کردیم تا خودت بیای چکش کنی . میتونیم ببینیمش اما راه ورود نداره . اعظمم هرچی تلاش کرد تاثیری نداشت .
نفس عمیقی میکشم حق داشت …دوری کردن بس بود . باید باهاش کنار بیام .
- بابا بسه اینقد ناراحت نباشه . اخه خیلی ساکتی ….میدونی که نمیشه ..خوب ..
- باشه . باشه فهمیدم نیازی نیست اینقد به کلمه ساکت اشاره کنی و اخمی میکنم .
- ایول به اغوشم میپرد …دستانم را میگرد و با ذوق به بیرون از تالار کتابخانه هدایتم میکند . از دو در چوپی عظیم که شاید ارتفاعش به ۴ متر نیز میرسید گذر کردیم .همیشه یکی از حیرت انگیز ترین بخش های قصر همین در ها بود .
به حوض میان سالن اصلی رسیدیم . حوضی بی صدا با نقش و نوشته های عجیب که هنوز موفق به کشف معنی ان نشده بودیم . فاطمه به دیورا تکیه داده است . لبخندی نثارم میکنید و مانند همیشه مستقیم در چشم هایم نگاه میکند …جزو معدود افرادی که بدن ترس وبا محبت همیشه درون روح را از طریق چشمانم کندو کاش میکند .
همین برایم کافی بود اماده ام .
در همان لحظه سپهر همانند جت به سمتم راونههه میشود …طبق معمول با نگاه شیطانی که خبر از نقشه های شومش را میدهد .
مواظبت است مستقیم در چشمانم نگاه نکند . لبانش را برای تیکه پرانی باز میکند …
که همزمان به چشمانم به رنگ قرمز فکر میکنم. . چیزی انچنان عجیب که نمیتواند مقابله کند و با چمانی گرد شده برای کشف حقیقت بهم نگاه میکند . و تمام کم تر از یک پلک زدن …
معمولا همیشه دیر عمل میکنم ..و اصولا افکارم برای جلب توجهش زیادی کافی نیست …اما همیشه اشاره ی مستقیم به همان چیزی که دقیقا نمیخواهی بشنوی و یا ببینی تاثیر گذار است . فکر میکنم .
- هاهااااااااا گول خوردی . لبخند پیروزی روی لبانم نقش میبند .
و با همراهی خنده های بلند حانیه از کنار جسم خشک شده اش بی تفاوت میگذریم . از همین الان میدانم باید خودم را برای چند ساعت اینده و انتقام هایش اماده کنم .
با انرژی جدید وارد سالن ناهار خوردی میشویم ..بیشتر افراد حاظر با ترس نگاهم میکنند . و صدای زمزمه ها قطع میشود .
گربه های لیرایم به سمتم روانه میشوند و خودشان را با محبت به پاهایم میمالند …از دور اعظم را گوشه ی سالن میبینم که با لبخند نگاهم میکنید .
من نیز لبخند میزنم …
امااااا از لبخند زدن متنفرم.
.
،
،
گاهی با اخم . و یا حتی لبخند به استقبلاش میروی . …
مرگ را میگویم . مرگ چیز عجیبی است.
روبه رویم است …چشمان سردش همچنان با بی رحمی نگاهم میکند ..اما چیزی که بیشتر ازارم میدهد لبخند کریهش است . ..
لبخندی که روزی دوستانه و مهربان تلقی میکردمش .
همچنان با قدرت و استقامت به چشمانم خیره میشود عجله ای برای کشتنش ندارم .
میگویند هنگام مرگ .تمام زندگیت لحظه ای از نگاهت میگذر تمام ثانیه ها و دقایق مهم .
شادی. غم . خنده ها گریه ها …ااخصوص افرادی که بیشتر از همه دوستشان داری و یا در زندگیت نقش مهمی داشته اند .
به چشمانش متمرکز میشوم …میخواهم بدانم برترین لحظه های زندگیش کی بوده است …دقیقه ای طول نمیکشد که
از کاسه ی چشمانش به جای اشک خون جاری میشود … و انگاه سرد میشود …سیاهی چشمانش به خاکستری تغییر میکند .
اما همچنان لبخند روی لبانش باقی میمانند .
هنوز بعد سال ها با دیدن هر لبخندی …همان صحنه برایم تداعی میشود .
خیره نگاهم میکند و میخندد …و خدا میداند که تا لحظه ی تسلیم شدنم در برابر مرگ همیشه با ان لبخند زندگی کردم .
راوی
پیشتازم نسلای خودشو داشته. دوران خودشو. پستی و بلندی های خودشو. هرچند که فراموش شدن، ولی هنوز هم میراث هایی باقی مونده.
تاریخ رفته، اما تجربه باقی مونده. هرچند مشتی از خروار، ولی باز هم یه میراث باارزش.
اسناد محدود هنوزم دستگیر نسلهای جوونتر پیشتاز هستن. طومارهای مبارزه. کتاب هایی برای محک و گسترش مرزهایی که خودشون برای خودشون تعیین کردن.
گفته میشه هر قدرتی بنا به نیاز اون دوره به وجود میاد. اگه نیازی نباشه، اون قدرت میمیره، و جایگزین میشه. شاید اون قدرت باز هم دیده بشه، شایدم برای همیشه تک بمونه. به هر حال، مهم نیست عمرت چقدر باشه، قدرتی که از بدو تولد بهت داده میشه فقط مال خودته.*
و اون قدرت هر چیزی که باشه، باید ازش استفاده بشه. اگه میتونی، اگه میخوای، اگه وقتش باشه، توام باید کارتو شروع کنی.
و تمومش کنی.
* رو کلمه "از بدو تولد" تاکید میشه تا یک قدرت خاص این موضوع رو نقض نکنه.
توضیحات واسه بعد
پ.ن: منم کم کم پیدام میشه...
پ.ن2: این مطلب با تایید مسئول بخش نوشته و پست شده... جان من واسه خودتون راوی نشین... :دی
سپهر:
بچگيم يه پسر تنها بودم نميدونم چرا
شايد چون تُخس و دعوايي بودم يا شايد چون ميتونستم فكرشونو بخونم
هميشه ميدونستم به چي فك ميكنن
اون پسره رو مادرش از پيشتازياي بزرگه ولي ولش كرده
اونو نگا به جا فوتبال اي موتاي كار ميكنه
شايد هم ازم ميترسيدن چون اتفاقي دست يكي از بچه هارو شيكونده بودم
از بچگي تمرين ميكردم و به خاطر علاقم ورزشاي رزميو با پاركور تركيب كرده بودم يكي از دلايل تنفر از من همين بود از كسي حساب نميبردم
منم هيچ كيو دوس نداشتم چون همه دروغ ميگن دايم منم دروغ هارو به روشون مياوردم
پدرم استاد رزمي بودو يه باشگاع بزرگ داشت
يه روز از اين زندگيه يه نواختم خسته شدمو دوس داشتم سفر كنم تو ١٤ سالگيم از خونه فرار كردمو
كار با اسلحه رو تو سفرام ياد گرفتمو تو عمرم از هيچ مبارزي نباخته بودم خيلي اسونه قبل از انجام به حركتشون فكر ميكنن و.... خب
ديگه كاري ندارع
احساسات شديد باعث ميشع نتونم فكرشونو بخونم مثه حيوانات وحشي فقط ميترسن
تنهايي ازارم ميده هيچ وقت دوستي نيس اخه ميدوني وقتي دروغ هاشونو به روشون مياري ناراحت ميشن و گاهي طلبكار
ديگه از موهبت خودم خسته شدم...
طي سفر هام هميشه يكي دنبالم بود
ولي نزديك نميشد نميذاشت ذهنشو بخونم تا رسيدم به قلعه ي پيشتاز...
باز هم همان خواب، محمدحسین در جلویم به خلسه رفت و حقایقی ناگفتنی را در مورد پیشتازان...
ساعت را نگاه کردم، دیشب باز هم تا دیروقت بیدار بودم و الآن که بیدار شده بودم تقریبا ظهر بود، دستشوییای رفتم و بعد هم دوش گرفتم.
لباسم را پوشیدم لباس امپراطورهای پیشتاز را؛ پیراهن، شلوار، چکمه و ردایی کاملا سپید. تنها در پشت شنل ردا یک تکشاخ بالدار درج شده بود كه نماد پیشتاز بود.
به سمت اتاق محمدحسین رفتم، باید در مورد خوابم با او صحبت میکردم وقتی در زدم کسی در را باز نکرد و جوابی نداد، حتما خواب بود، سیل و زلزله هم نمیتوانست او را بیدار کند. در را باز کردم، از کنار تختش لیوان آبی برداشتم و بر روی صورت محمدحسین ریختم ولی فقط نالهای ضعیف کرد، ظاهرا باز هم این پیر خرفت غش کرده بود، مدتی بود كه غش نمیکرد ولی اواخر زود به زود غش میکرد و این نشانهای برای من بود. اتفاقی شوم در شرف وقوع بود.
از اتاق محمدحسین که خارج شدم در راه سپهر را دیدم، وقتی میخواست به افکار دیگران گوش دهد چشمانش حالت عیجبی پیدا میکرد، فورا فهمیدم که میخواهد افکارم را بشنود پس به چیزهايی که از آن متنفر بود فکر کردم.
سپهر اخم کرد؛ من هم پوزخندی زدم.
به چشمانش دقت کردم، آن نگاهش رفته بود ولی در عمق چشمانش چيزی عجيبتر از آن نگاه معمولش موقع گوش دادن ديدم ولی به سرعت آن نگاه ناپدید شد.
سپهر: �چطوری امیرحسین؟�
-تووپ توووپ، تو چطوری؟
-منم اگه ملکه سرخ بزاره مثه تو گردالیام
لبخندی زدم و گفتم:�باز تو افکارش سرک کشیدی؟ آخرش میکشتت!�
-آره افکارشو شنیدم، من برم کار دارم
-حله فعلا
-فعلا
امان از دست سپهر با این قدرتش.
اوايل که آمده بود تمام افکارمون رو میشنید، از جمله افكاری كه من تمایلی به اشتراک گذاشتن آنها نداشتم
افکاری در مورد دوقلویم
دو قلویی که در یک حادثهای مقصرش من بودم مرد...
سر خود را تکان دادم و به راهم ادامه دادم.
در راه گلدانی بود که گلش پژمرده شده بود
دستی روی گل کشیدم و به قدرتم کانال زدم و از ته دلم خواستم که گل درست شود
و وقتی دستم را برداشتم دیگر از گل پژمرده خبری نبود و بجای آن گل با طروات و بسیار زیبا قرار داشت.
قدرتم قدرت طبیعت بود ولی هرکاری نمیتوانستم با آن بکنم
مثلا میتوانستم گل و گیاه را پژمرده کنم یا آنها را رشد بدم
قدرتم بیشتر به درد باغبانی میخورد. قدرتم از وقتی خواهرم مرد فعال شد
ولی حسي در مورد قدرتم داشتم که انگار این قدرت اصلیام نیست انگار كه قدرت طبیعتم سایهای از قدرت اصلیام بود اما این فقط یک حس بود و هیچموقع قدرت دیگری را در خود ندیده بودم و تا به حال هم هیچکس را ندیده بودم که دو قدرت داشته باشه.
البته چندبار كارهايي بيشتر از نرمال قدرتم انجام داده بودم مثل اذرخش، به طبيعت ربطش داده بودم اما كاركردش را نمي فهميدم و همين ماجرا را عجيب مي كرد.
مدتی دیگر بیست و هفت ساله میشدم و این یعنی نه سال از آن حادثه گذشته بود.
من جزو اولین نفرانی بودم که به قصر آمدم.
ابتدا سهراب و مرتضی آمده بودند و در قصر محمدحسین و دو جن را پیدا کرده بودند.
بعد من و مهدی همزمان رسیدیم تا مدتها کس دیگری به ما اضافه نشد و ما همهجا را گشتیم و کتابها خواندیم و شمشیرزنی و دفاعشخصی به هم آموزش دادیم.
شمشیر، خنجر، سپر و... در قصر بود
گاهی محمدحسین حرفهایی میزد ولی وقتی ازش میپرسیدم نمیدانست درباره چه حرف میزنیم.
جایی در قصر پیدا کردیم که لوحی در آن بود و جای پنج دست بر روی آن بود ولی یکی از دستها جدای از چهار دست دیگر بود
محمدحسین ما را به آنجا برد و گفت دستهای خود را بر روی جای دستها بگذارید و بعد از گذاشتن دستهایمان خودش دستش را بر آن جای دست جدا گذاشت و حرفایی زد که معنیش را هیچکداممان نفهمیدیم.
و بعد از اینکه ساکت شد اتفاقی افتاد...
بر تن ما چهار نفر لباس و ردایی سراسر سپید ظاهر شد و که برپشتش نمادی بود-تکشاخ بالدار- این نماد را سراسر قصر دیده بودم.
بعد از اظهار تعجبهایمان به سمت محمدحسین برگشتیم و سوالات خودمان را پرسیدیم
محمدحسین فقط گفت: �شما امپراطورهای قصر هستد و این فقط یک لقبه تشریفاتیه چون همونطور که میدونید دیگه زمان امپراطوریها تموم شده... خب داشتم میگفتم شما مسئولین آموزش افراد جدید هستید و باید به آنها کمک کنید، آنها را دوست بدارید و به آنها عشق بورزید، پروششان دهید و آماده اشان کنید.�
مرتضی: �امپراطور؟ افراد؟ کدام کدام افراد؟ آمادهی چی؟
ولی دیگر محمدحسین به هیچکدام از سوالاتمان جواب نداد و از فردای آن روز افرادی یکی یکی به ما اضافه شدند. و محمدحسین هرچند وقت یکبار به ما میگفت:�آنها را آماده کنید.�
انگار قرار بود جنگی شود و ما داشتیم سپاه خود را تربیت میکردیم.
با اضافه شدن افراد تمام قصر پيشتاز پر از مبارزانی شد كه هيچیک به تنهایی و در ابتدا بسيار قدرتمند نبودند و مبارزه و يادگيري گروهی از آنها مبارزانی كامل ساخت.
بعد از مدتی که افراد زیاد شدند یک سلسه مراتب در قصر قرار دادیم تا به بهترین نحو همه را آماده کنیم.
حضور افرادی چون حانیه، فاطمه، امیرکسرا، مجید، لیلا، علیرضا و... خیلی به ما کمک کرد
فاطمه در مبارزه تبحر خاصی داشت و نام خودش را ملکه سرخ گذاشته بود و حانیه قدرت درمانگری داشت. بعد از حضور این دو نفر تمرینها سختتر شدند یکی آموزش میداد دیگری زخمهایی که در آموزش برمیداشتند را درمان میکرد....
اهمم. باور کنین موجود شاخی نیستم.! ((79))فقط در برابر موجدات تاریکی می تونم یقدری نمایش نشون بدم :i
با عصبانیت به مانع نگاه میکنم و زیرلب فحشی نثارش میکنم.
-هنوز هیچی??
با ناراحتی به فاطمه نگاه میکنم و سری تکون میدم.
-واقعا نیازه که وارد این تالار بشیم?
فاطمه با قیافه ای درهم سرش رو تکون میده,
-فکر کنم که نیازه. اگه گفته های حریر درست باشه یه کتابخونه ی قدیمی توی این تالاره.
-تف به هرچی کتابخونه ی قدیمیه, یه هفته ست که داریم سعی میکنیم واردش بشیم. حتی امروز از محمدحسین هم پرسیدم که راهی میشناسه یا نه.
-خب? چیز مهمی گفت?
سری تکون میدم و با خنده میگم: نه, فقط یه سخنرانی طولانی درمورد فواید پاستیل بر روی عقل و هوش تحویلم داد.
با صدای قهقهه ی یه نفر از سمت چپم دو متر میپرم هوا و با عصبانیت به پشت سرم نگاه میکنم و سپهر و میبینم. لعنتی چجوری اینجوری بی صدا اومد پشت سرم?
سپهر با اخم میگه: مودب باش! به من فحش هم نده! گیج بودنت به من ربطی نداره.
و با نیشخند ادامه میده: پاستیل ها خوشمزه بود?
بهش چشم خیره میرم و بی تفاوت به سمت فاطمه برمیگردم. با تاسف داره به سپهر نگاه میکنه و سر تکون میده.
ازش میپرسم: شهرزاد چطوره? هنوز خودشو توی اتاقش حبس کرده?
اخم فاطمه این دفعه به جای سپهر نصیب من میشه و با ناراحتی میگه: آره متاسفانه, هنوز نتونسته خودشو ببخشه. ببینم اصلا تو چرا دیروز بی اجازه وارد اتاقش شدی?? هان?
خجالت زده یاد دیروز میوفتم. دوباره دیروز صبح خواب مونده بودم و صبحانه رو از دست دادم. خواب آلود داشتم دنبال یکی از بچه ها میگشتم که به اشتباه وارد اتاق شهرزاد شدم.
-هیچی! دنبال حریر میگشتم که اتاق و اشتباه وارد شدم.
فاطمه با گیجی میپرسه: حریر? اونکه اتاقش طبقه ی اول نزدیک کتابخونه است. چجوری تو از طبقه ی سوم سردرآوردی??
با شرمندگی سرمو میندازم پایین. همون موقع نگاهم به سپهر میوفته که برای جلوگیری از خندیدن صورتش همرنگ پاستیل توت فرنگی های محمدحسین شده. لعنتی حتما تو ذهنم ماجرا رو دیده.
توی ذهنم بهش میگم: کوفت! نخندددد! دههههه! از ذهن من بروو بیرووون!
سپهر قهقهه زنان از ما دور میشه.
با عصبانیت بهش نگاه میکنم. پسره ی...! اگه قرار نبود امشب به جای من شیفت وایسه میدونستم چیکارش کنم.
سپهر با تعجب برمیگرده و میپرسه: چی?? امشب? من? شیفت? کی قرار شد?
با خوشحالی بهش لبخند میزنم و میگم: بهت نگفته بودم? امشب من نیستم. با حانیه امشب یه سر به بیرون از قصر میزنیم.
فاطمه با اخم برمیگرده و میگه: حانیه? اون شفاگره, حضورش توی قصر نیازه. ممکنه یه نفر بهش نیاز داشته باشه.
با آرامش بهش لبخند میزنم.
-نه امشب همه جا امن و امانه! دیروز صبح برای همین دنبال حریر میگشتم. امشب هیچ مجروحی تو قصر نخواهیم داشت! فقط دندون لق محمدمهدی میوفته و مجید با تیغ ریش تراشی خودشو زخمی میکنه که فکر نکنم برای اینا به حضور حانی نیاز باشه.
فاطمه با تاسف سری تکون میده و میگه: پس تو به خاطر یه گردش شبونه تقریبا مردی?
سرزنش شو نادیده میگیرم و با ذوق بهش نگاه میکنم
-پس امشب ساعت هشت و نیم با حانیه اتاق تو جمع میشیم.
فاطمه با گیجی بهم زل میزنه.
- اتاق من?
تایید میکنم: اتاق تو!
-اون وقت چرا اتاق من?
-تو هم قراره بیای, نمیدونستی?
به فاطمه یه چشمک میزنم و با یه لبخند به سپهر که هنوز گیج ایستاده و به من زل زده میزنم دستی تکون میدم و وارد سرسرای غذاخوری میشم و دنبال محمدمهدی میگردم.
بازم نصفه شب و خیره ب ستاره های آسمونم...
نقطه های درخشانی که تو پنه ی سیاه آسمون پخش شدن...
سیاهی بی حد و حصری که حتی با وجود این همه درخشندگی و نور بازم به تیرگی شبقه..
منم و ستاره هام ...
شبی نیست ک بی ستاره هام گزرونده باشم...
شب یعنی آرامش ...
یعنی سکوت ...
تاریکی به عظمت سرتاسر کائنات....
زمین بستر خوابم و شب و آسمون رو انداز....
لذتی که با هیچ چیزی قابل قیاس نیست...
هوووف...سپیده که میزنه یعنی شروع یه روز جدید و تلاش و جنب و جوش .... نه برای من....برای بقیه ی کسایی که دارن برای رسیدن به آرزوهاشون تلاش میکنن
هرچند این جنب و جوش مارم بی نصیب نمیزاره...باید برم سرکار...
کار من تو حیطه ی نقل و انتقال کلاهه
کلاه یکی رو از سرش برمیدارم و سر یکی دیگه کلاه میذارم...
کار برای من وقت و زمان مشخصی نداره مونده کی حالشو داشته باشم یا کی مگس تو جیبم پشتک وارو بزنه....
هرچند با وجود این همه آشفتگی و بی برنامگی دو چیز هرگز تغییر نمیکنن....
"پرسه زدن تو این دنیا" و "شب و ستاره هام"
از تکرار و روزمرگی متنفرم هرچند بدون هیچ هدف همه چی برام تکراره تکراره...
شاید اگه منم مثل بقیه بودم میتونستم یه زندگی با ایده آل های عامه داشته باشم و مثل بقیه زندگی کنم..
همیشه برام جالبه ک این روزمرگی و تکراری که تو دامش اسیرم از یه هیجان و اتفاق غیرمترقبه شروع شد..
شبی که از شدت عصبانیت کل شیشه های خونه رو منفجر کردم .... هرچند فردا صبحش شیشه ای پیدا نکردیم ... ذرات شن و ماسه دور پنجره های خونه رو گرفته بودن...
توانایی که مرور تونستم تحت کنترلم در بیارم...هرچند هنوزم کامل روش تسلطی ندارم و نیاز به یه هیجان و تلنگر انرژی دارم تا بتونم ازش استفاده کنم...نقطه ی مثبتش اینه تو این مواقع نادر اقلا میدونم چطور ازش بهره بگیرم و استفادش کنم...
شبی ک خواب باهام همراه نبود...
گرگ و میش بود ک از خونه زدم بیرون....فقط یه گردنبند که تنها نشون از برادر عزیزی ک مجبور ب ترکش شدم...
گردنبدو تو دستم میگیرم و برای هزارمین بار با دقت نگاهش میکنم...
یه اژدها با بال های نیمه باز و ایستاده که با گردنی بر افراشته که عظمت و ابهت وجودشو به رخ میکشه....
در عین این غرور تکبری ک تو نگاهش موج میزنه غم عمیقی و حسرتی بی انتها تو چشماش لونه کرده....
حسرت برادری ک دوباره در کنارش قرار بگیره و نیمه ی دیگه ی این گردنبند رو کامل کنه...
گردنبدی که آخرین یادگاری از خونواده ای هستش ک ترکشون کرده بود ...
گردنبنبدی به شکل دو اژدهای در کنار هم که فقط یه نیمش رو در اختیار داشت....
نیمه ی دوم دور گردن برادر کوچیک ترش جا خوش کرده بود...
هرچند این امیدی بیش نبود ک هنوزم در خاطر برادرش مونده باشه...
اووپس بازم یه شب دیگه و فکرای سرد و بی انتهااا..
گردنبند رو ول میکنم تا تو یقه ی باز پیرهنم بیفته ...
چشمامو میبندم و یه نفس عمیق میکشم...
پیش خودم به فردا فکر میکنم...باید بخوابم وگرنه با خستگی ک نمیشه کار کرد...
فردا کلی کار دارم بدون کارم از پول و غذا خبری نیست....
تاریخ : یک سال پیش از زمان حال
مکان : برلین.خانه (پ.ن : خانواده ای ایرانی ساکن آلمان)
زمان : گذشته
راوی : محمد
اشخاص درون داستان : خودم + نایجل
گذشته ای تاریک،من هم مثل هر پسری تا سن پانزده سالگی همه چیز عادی و حالات انسانی خاص خودش را داشت،ولی با فرا رسیدن آن جشن تولد جهنمی همه چیز به هم ریخت.آری جشن تولد من، جشن پانزده سالگی، که حالا به ترسناک ترین کابوس های شبانه ام تبدیل شده است.
خانواده با خوش حالی برایم سرود تولد می خواندند و منتظر بودند تا کیک را فوت کنم. تنها نور درون اتاق حاصل فشفشه ها و شمع های کیک بود که چهره ی شادمان خانواده ام را روشن می کرد.با لبخندی احمقانه دهانم را جلو بردم تا شمع ها را فوت کنم. راستیتش سرم به طرز بدی درد می کرد، در واقع از همان اول شب این درد شروع شده بود، فکر می کردم که محصول بی خوابی شب قبلش است. پس برای سریع تمام شدن جشن نفسم را حبس کرده و فوت کردم. شعله های شمع با وجود مقاومتشان کم کم رنگ باختند و خاموش شدند.با اولین جیغ شادمانه ، جیغ وحشت هم بلند شد، همه برای لحظاتی ساکت و متعجب به کسی که از وحشت جیغ می زد نگاه کردند و آن گاه که جسد بی جان خواهرم به زمین افتاد، می توانستیم قاتل را ببینیم،مردی با باشلقی بر سر و لبخندی شوم داشت، برای لحظاتی همه خشکشان زده بود، با این حال ندایی در ذهنم زمزمه کرد «فرار کــن»
این اتفاق نمی توانست رخ داده باشد، می توانست؟ منظورم این است که هر روز این اتفاق می افتد که نقاب پوشی شب تولد پانزده سالگیتان به خانه حمله کند و خواهرتان را بکشد؟ نه! این ها همه یک کابوس بودند،کابوسی از جنس مرگ!به سرعت به سمت اتاقم دویدم .اشک ها از چشمانم جاری می شد، سارا خواهر بزرگ ترم بود، دقایقی پیش داشت با ما می خندید ولی حالا؟! مرده بود!هنوز نمی توانستم اتفاقات رخ داده را باور کنم.وحشت زده اتاق را بررسی کردم و با دیدن کمد به سمت آن رفتم و داخل آن قایم شدم. با شنیدن صدای جیغ و ناله ها و قه قه های شیطانی قاتل دست و پایم به لرزش در آمده بود...برای دقیقه ای سکوت، تا اینکه صدای خشمگین قاتل آمد
_اون پسر کجاست؟! به من بگو زن احمق و گرنه بیشتر شکنجت می کنم!
با شنیدن صدای شجاع مادرم که همراه با ناله بود، اشک ها صورتم را باری دیگر پوشاند.
با آخرین ناله ی مادرم،سکوت فضای خانه را در بر گرفت. صدای گام های خشمگین نقاب دار می رسید. گویا داشت همه چیز را زیر ور و می کرد فریاد می زد
_ساینار!از جایی که مخفی شدی بیا بیرون!بیا تا نشونت بدم آینده ی تو کجاست!
می لرزیدم!اشک هایم خشک شده بود و نمی توانستم گریه بکنم...با صدای کنده شدن در فهمیدم که او آن جاست!قلبم برای لحظاتی از حرکت افتاد! از شکاف کمد می توانستم او را ببینم. پس از دو دقیقه در حالی که نقاب دار تمام اتاق را گشته بود درست به کمد خیره شد! چشمانم را بستم! خیلی مذهبی نبودم ولی آنقدر می دانستم که همچین مواقعی باید خدایم را می خواستم!
خدایا!نزار بکشتم!بچه ی خوبی میشم!به حرف همه گوش میدم!خدایا!خواهش می کنم! نزار..!
با پرت شدن کمد روی زمین با ناله ای از در کمد به بیرون پرتاب شدم. وحشت زده رو به عقب، به حالت سینه خیز در حالی که می توانستم در جلویم هیولا را ببینم به سمت در رفتم! بریده بریده گفتم
_تو واقعی نیستی! این ها همش کابوسه..!من باید بیدار بشم!
نقاب دار پوزخند زشتی زد و گفت :« بله لرد کوچولو! تو باید بیدار بشی! پس ساینار معروف تو هستی! باید بگم از حد انتظارم کمتری بچه!دروید ها مزخرفات زیادی در باره ی قدرت تاریکی میگن. در حالی که اون ها هیچی نمی دونن! »
خدایا اینجا داشت چه اتفاقی می افتاد!قدرت تاریکی! بریده بریده گفتم
_چی داری میگی! اسم من..اسم من اصلن سانار نیست!من ممدم!
مرد قهقهی شیطانی کرد و به چشمانم خیره شد و گفت :« سانار نه بچه!ساینار! از همون اول هم مخالف اسم گزاری های انسانی بودم! اسم ها رو باید بر اساس روح بزرگ درون بدن انتخاب کنند!در هر حال ..بسه!همه چیز باید تمام بشه! تو هیچ چیز نیستی لرد کوچولو! خودت رو برای مرگی سریع آماده کن!» و خنجر وصل شده به دستش را برای تمام کردن کار بلند کرد!
این اتفاق نمی توانست بیافتد! منظورم این است که من فیلم های هیولایی رو دیده بودم! در آخر پسر قهرمان از دست آن ها زنده می ماند و فرار می کرد و بعد برای انتقام باز می گشت! ولی چرا اینجا همچین اتفاقی نمی افتاد!نهه! نههه! برید به جهنم عوضیا! من نباید بمیرم! با خشمی مهار نشدنی بلند شدم! چشمانم از درد می سوخت! جریان یافتن چیزی قدرتمند در درون رگ هایم را احساس می کردم! خنجر مرد با مشاهده ی من که بلند شده بودم متوقف شده بود و با تعجب به من خیره شده بود!کلمات در ذهنم می رقصیدند!
این اتفاقات باید تمام می شد! برید به جهنم!
احساس می کردم که تنها نور های اتاق هم از بین می روند! زمین حس نرم موکت را از دست داده بود حاالا به جای آن تارکی محض بود! انواع موجودات را می دیدم که به ما خیره شده بودند!موجوداتی که در تاریک ترین کابوس هایم بودند!
مرد نگاهی به من انداخت و گفت :« پس تو قدرت هاتو کشف کردی لرد کوچولو؟ نه! تو در برابر من! که بیش از هفت قرن در دنیای شب زنده موندم هیچی نیستی!» سپس آماده ی حمله شد که در این لحظه می توانستم صداهای آن موجودات را بشنوم..برای لحظه ای گویا زمزمه هایی مبهم بودند ولی بعد می توانستم بشنوم که چه می گویند! بیــا..بیـــا
با حمله قاتل دیگر اختیارم را از دست دادم. نمی دانستم دارم چکار می کنم! گویا یک اراده ی غریضی بود! اشباحی زیر پایم جمع شده بودند و مرا بالا می بردند. ، نقاب دار نعره ای خشمگینانه کرد و به سوی من یورش برد. تنها چیزی که در لحظه ی بعد فهمیدم آن بود که جسد پاره پاره ی مرد به وسیله ی اشباح سیاه رنگ که حالا به شکل پیچکی در آمده بودند گرفته شد و آن در حال تغذیه از آن بودند. و بعد... این حس سقوط بود که وادارم می کرد جیغ بزنم!
با باز کردن چشم هایم خودم را در اتاق داغانم دیدم.لعنتی! پس همه ی این اتفاقات واقعی بودند؟ یعنی پدر و مادر؟ سارا ! نه! هق هق هایم مرا به سوی پذیرایی می کشاند! با دستم لامپ را روشن کردم و فاجعه در برابر چشمانم ظاهر شد...خون بود و خون...گریه ها امانم نمی دادند و روی زمین نشستم.
دقایقی بعد با چشمانی بی روح به صحنه ی مقابلم خیره شده بودم. تا اینکه زنگ در به صدا در آمد. برایم مهم نبود! نمی توانستم درست محیط اطرافم را درک کنم. پس از چند بار زنگ زدن ناگهان در از جا کنده شد و آن جا بود که با عمو نایجل رو به رو شدم! عمو نگاهی وحشت زده به اتاق انداخت و با مشاهده ی من دهانش را باز کرد و گفت « اون..زود تر از من رسید؟!»
پس می دانست! نگاهی بی روح به او انداختم و سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم. نایجل پیشم آمد و موهایم را نوازش کرد. سپس گفت :« پاشو بریم. اینجا دیگه جا موندن نیست. تو که نمی خوای با اونا رو به رو شی دوباره؟» به او نگاه کردم و گفتم:«کجا؟ من ..من..عمو...خیلی وحشت ناک بود! اون اومد! سارا رو کشت! ترسیده بودم! فرار کردم. مامان رو کشت! بعدش..بعدش»
نایجل نگاهی مهربانانه به من انداخت و سرم را در میان آغوشش گرفت و گفت :« هیچی نیست...می دونم...بیا بریم. باید سریع راه بیوفتیم.مسیر درازیه و نا امن. ما یک خونه ی امن در انتهای مسیر داریم.»
برای بار آخر به بدن سلاخی شده ی مادرم نگاه کردم .اشک در چشمانم باری دیگر درخشید. سپس به آرامی گفتم :« مامان..بابا...سارا، متاسفم! من بر میگردم» سپس در آغوش نایجل به سوی خارج از خانه راه افتادیم. پس از اینکه نایجل با پلیس و اورژانس تماس گرفت رو به من کرد و گفت:« خیلی خوب. باید بریم.»
با نگاهی بی روح گفتم :« کجا میریم! من کیم عمو! من اون رو کشتم! اینجا نه! یک جای تاریک ک..» نایجل سخنم را قطع کرد و گفت :« هیس! می دونم محمد! تو یک پیشتازی و قدرتتو کشف کردی! ما هم داریم میریم پیش بقیه ی پیشتاز ها»...با مشاهده ی نگاه پرسش آمیز روی چشمانم آهی کشید و گفت :« دیگه چیه؟»
_ تو هم یک پیشتازی؟
_نه. بیا توی مسیر بیشتر در بارش حرف می زنیم.
و این گونه شد که مسیر من به سوی قصر پیشتاز ها آغاز شد.
بخش دو
تاریخ : روز اول ساعت چهار بعد از ظهر
مکان: وروردی قصر
زمان : حال
اشخاص درون داستان : نایجل،محمد حسین،هانیه+(صحبتی از،سهراب، امیر حسین،مرتضی،کسرا،مجید،هانی ه،ملکه سرخ)
موضوع: ورود به قصر
عمو نایجل واقعاً عموی من نبود، یکی از دوست های خانوادگی ما بود که از وقتی که یادم بود یک پایش در خانه ی ما و یک پایش در گوشه ی دیگر جهان بود. وقت بی وقت می آمد و از ما خبر می گرفت و هربار باخودش کادو می آورد. مردی شوخ،عضلانی و مهربان بود. بچه که بودم همش می گفت که تو آدم مهمی میشی و باید مراقب خودت باشی،هیچ وقت منظورش را نمی فهمیدم ولی با کابوس هایی که رخ داده بود،کم کم داشتم آن را درک می کردم. نایجل داشت مرا برای این روز آماده می کرد. برای روزی که بفهمم یک پیشتازم. در طی راه نایجل چیز زیادی درباره ی پیشتازه ها به من گفت. از بچه های هم سن و سال من در آنجا گفت. از امیر حسین و مرتضی و کسرا و مجید گفت. از درمانگری های هانیه و شمشیر بران ملکه ی سرخ گفت. می گفت که:« همه ی شماها یک قدرتی دارید. تو قدرت هایت رو شناختی ممد. آره؟ کنترل دنیای شب... قدرت ظریفیه محمد. قدرتیه که در عین شوم بودن بسیار زیباست. قدرتی مفیده...اولش شاید از خودت بدت بیاد محمد ولی این کارو نکن. همه ی شما با محبت هایی به دنیا اومدید. تا به دنیا اومدی تا تاریکی رو کنترل کنی، غم و ترس و سایه و اشباح رو کنترل کنی ممد. تو دارک سایدری یادت که نرفته؟»
هفف دارک سایدر... همه چیز به وقتی بر می گشت که داشتم پای کاپیوتر دارک سایدرز رو بازی می کردم ، نایجل من رو مشاهده می کرد که با شور و هیجان مشغول برنده شدن بازی بودم. و آن جا بود که با لبخندی گفت :« تو دارک سایدر مایی ممد.»
من منظورش رو اونموقع نفهمیدم ولی حالا فهمیدم که منظورش چه بود. هیچ وت فکر نمی کردم که چنین ذات تاریکی دارم ذاتی خالی از معصومیت. از خودم بدم می آمد. کاری که با آن قاتل کردم، می شد گفت که از آن لذت بردم. حس و شهوت درد ، من رو از خود بی خود کرده بود، چگونه می توانستم همچین آدمی باشم! گوشه ای از ذهنم فریاد می زد که حقش بود، او کار بسیار بدتری با تو کرده بود، او خانواده ات را سلاخی کرده بود. ولی نیمهی پر قدرت ذهنم در جوابش می گفت که قاتل کاری را کرده بود که ازش انتظار می رت؟ نه؟ از قاتل چه انتظاری جز این میره؟ کی رو میخوای گول بزنی؟ ما هردومون خوب می دونیم که تو ازش لذت بردی! تو انسانی ولی ازش لذت بردی! ممد! دور این قدرت رو خط بکش! دیگه به سراغش نرو...
_اه! بس کنید!
این صدای خودم بود که برای آرام کردن ذهنم بلند فریاد زده بودم.نایجل نگاهی مهربانانه به من کرد و گفت
_این حالت ها عادیه...همه وقتی با قدرتشون برای ابر اول رو به رو میشن دچار این احساسات میشن. برای خلاصی ازشون به اتفاقی که افتاده فکر نکن. بیا... بالاخره بعد از یک سال و شصت و چهار روز به خونه رسیدیم محمد. قصر پیشتازیان.
اوه! واقعا رسیده بودیم؟ اتفاقاتی که در این یک سال سفر رخ داده بود بیشتر شبیه یک کابوس بود! حمله ی انواع موجودات! مبارزه با حیوانات درنده و انسان هایی که تنها دنبال غیر عادی هایی مثل ما می گشتند!طی این یکسال چهارچوب مبارزه را از نایجل یاد گرفته بودم. یاد گرفته بودم که تا قدری قدرت هایم را کنترل کنم. یاد گرفته بودم که در شب خودم را تسلیم وسوسه ی تاریکی نکنم. با برخورد دست نایجل به شانه ام روی برگرداندم و گفتم :« ها! ام ببخشید من یکمی تو فکر بودم!»
نایجل لبخندی زد و گفت :« برو، ماموریت من دیگه تمومه. باید برم سراغ کارهای دیگم.»
دهانم را برای اعتراض باز کردم و گفتم
_تو نمیای؟!
جواب داد
_یادته گفتم من پیشتاز نیستم؟ اینجا خونه ی پیشتاز هاست.غیر پیشتاز ها فقط وقتی که استخدام بشن میتونن وارد قصر بشن.
با چهره ای درهم گفتم
_پس این همه اطلاعات چجوری میدونی؟
آهی کشید و گفت
_چندین سال پیش سهراب منو وقتی دو ساله بودم از آوار یک خونه پیدا کرد و به قصر اورد. من اونجا بزرگ شدم. و بعد وقتی سهراب رفت باز هم اونجا بودم و شاهد اومدن افراد جدید بودم. ولی نبود سهراب رو نمی تونستم تحمل کنم. اون برام مثل یک پدر بود. پس از اونجا رفتم و برای جبران زحمات اون قول دادم تا پیشتاز ها رو پیدا کنم و کمکشون کنم تا به خونه برسن.
سری تکان دادم و گفتم :« خدافظ! و... ممنونم. بدون تو نمی دونستم چکار کنم نایجل.»
نایجل لبخندی زد و گفت :« خواهش می کنم. کاری نکردم پسر. برو. قدرت هاتو پیدا کن و با بقیه ی بچه ها تیم بشو.» با آخرین خداحافظی ها به سمت در عمارت رفتم. در آن جا پیرمردی را دیدم که با نیش باز به من زل زده بود.
_پس بالاخره رسیدی پسر! یکسالی منتظرت بودم. بیا... بیا داخل.
سپس لیستی را از زیر میز در آورد و شروع به نگاه کردن اسم ها کرد. امیر حسین،امیر کسرا،مجید،هانیه،فاطمه،اعظ م و چندین اسم دیگر ناگهان بر روی اسم محمد دارک سایدر توقف کرد. سپس آنر ا خط زد ولی بعد ناگهان صدای خروپوفش بلند شد.مقداری تعجب کردم دستم را به شانه ی او زدم و گفتم :« آقا ببخشید ..» که با صدای پیر مرد متوقف شدم.
__سلام پسر خوش اومدی! پاستیل میخوای؟ بیا ببرمت تو.
با حیرت زدگی دنبال پیر مرد به راه افتادم. در حالی که داشتم راه می رفتم ناگهان دستم به جایی خورد و حاصل آن به پرواز در آمدن انبوهی از برگه ها بود. به سرعت معذرت خواهی کردم و شروع به جمع کردن برگه هاکردم.
_حواست کجاست پسر!
صدای دختری بود که با تعجب من رو نگاه می کرد.
باری دیگر عذر خواهی کدم و سپس برگه ها را به او تحویل دادم.دختر لباس بهداری داشت.
_لبخندی زد و گفت :«ممنون. شما تازه واردید نه؟»
من هم در جواب لبخندی زدم و گفتم
_بله.محمد هستم.
دختر جوان لبخندی زد و گفت :« خوشوقتم. منم هانیه هستم مسئول درمانگری افراد بیا بریم.»
بدین ترتیب وارد قصر پیشتازیان شدم...
Kia...
مثل تمام این یک سال و نیمی که وارد قصر شده بودم داشتم رو تواناییم کار میکردم!
اما بازم لحظه آخر شکست خوردم!تمرکز ذهنیم مثل همیشه بهم خورد و تمام خاطراتم برام مرور شد
منظورم کشته شدن تمام اعضای خانوادم به دست عمومه
پدرم با دختر عموی خودش ازدواج کرده بود !عشق عجیبی بینشون وجود داشت هنوز لبخند از سر شوقشون رو وقتی که شاهد کشف توانایی دخترشون بودن بخاطر دارم !همون لبخند آخر...
ذهنمو بالاخره تونستم کنترل کنم نفس عمیقی کشیدم و به سمت پنجره رفتم
صدای جیر جیر کوچکی به خاطر باز شدن پنجره و لحظه ای بعد رقصیدن شعله ی شومینه ی اتاقم با نسیم بی صدا!!!
بوی چمنای نم دار باغ بهم آرامش میداد اما با نگاه کردن به ماه بازم یاد اون شب شوم افتادم
شبی که عموم نعره زنان توی حیاط کوچیک خونمون داشت اتوموبیلمونو تو حوا مچاله میکرد و داد میزد نابودتون میکنم ! هردوتونو همراه اون ستا ! روبه مادرم کردو گفت : خودتم میدونی تو باید مال من میشدی اما عاشق این احمق شدی... لحظه ای به چشمای مادرم خیره شد
ولی بعد خنده ای شیطانی پدرم رو رو هوا برد بعدم مادرمو ! اونا از عموم ضعیف تر بودن سعی کردن دست همو بگیرن ولی... مادرم داد زد رو به برادر بزرگم که از اینجا ببرشون!منظورش منو برادر دیگم بودیم
هنوز جملش تموم نشده بود که عموم کار خودشو کرد برادر بزرگم نتونست خشمشو کنترل کنه وقتی داشت به سمت عموم میدویید داد زد فرار کنین
برادرم دست منو کشید به سمت در پشتی خونه و من عین عروسک بی اختیار شروع به دویدن کردم فقط چند ثانیه بعد از خروجمون بود که صدای انفجار پشت سرم شنیدم
توی کسری از ثانیه برادرم دستاشو دورم حلقه کرد صدای سوت توی مغزم پیچید همه جا سیاه شد موج انفجار باعث پرت شدنمون شد برادرم سعی کرد قدرتشو به کار بگیره ولی هنوز خیلی ضعیف بود و نمیتونست از هر دومون محافظت کنه پس منو انتخاب کرد
آخرین چیزی که دیدم روشن شدن همهجا ، حس کردن گرمای دستای برادرم و بعد انگار به خواب رفتم
با صدای مردی از خواب پریدم ، توی یه اتاق نسبتا بزرگ بودم چشمم به دنبال صدا رفت
حدسم درست بود اون مرد صمیمی ترین دوست پدرم یعنی محمد حسین بود
به یاد همه اون اتفاقا افتادم و بعد برادرم تو لحظه آخر
سعی کردم از جام بلند بشم ولی نتونستمو با سر زمین خوردم
محمد حسین بسمتم دویید منو از جام بلند کردو روی تختم گذاشت
هنوز کمی گیج بودم
به سختی کلمه ی ''خونوادم'' رو به زبون آوردم نگاه سرد محمد حسین بیانگر واقعیتی تلخ برای من بود
تلخیی که برای تمام عمرم کافی بود
محمد حسین واقعیت تلخ دیگه رو برام روشن کرد ، اینکه برادر بزرگم تو جنگ با عموم شکست خورده بود
اینا حقایقی بودن که باعث شدن به فکر انتقام از اون بیوفتم پس تصمیم گرفتم که قویتر بشم و میدونستم که فقط توی این قصر امکانش هست
از اون روز تو همین اتاق تمرینای من و زندگیم توی قصر کنار اهالیش شروع شد!
...
تاریخ: روز سوم
مکان:از نظر مکانی جایی در قصر و درواقع داخل ذهن من
راوی: هادی
اشخاص داخل داستان: فقط خودم
نوع ماجرا(موضوع): من و افکارم
مدتی از اومدن من به قصر پیشتاز میگذره
اعتراف میکنم حتی فکرشم نمیکردم این همه آدم با قدرت های عجیب و غریب وجود داشته
قدرت هایی انقدر متفاوت و بعضا جالب و بعضا ترسناک که واسه یه تازه وارد حسابی گیج کننده هستند
اینجا جای باحالیه و جدای از تمرینات روزای دوستی خوبی توش وجود داره
اما به نظر من این همش یه روی سکه هست
فکر نمیکنم جمع شدن این همه آدم قدرتمند توی این قصر بزرگ و این همه تمرین برای قوی شدن بی هدف باشه
مطمئن نیستم که هدف اصلی اینجا چیه ولی از یه چیزی مطمئنم به قصر و افرادش اعتمادی ندارم
من به این قصر به شکل یه خونه نگاه نمیکنم
هیچ احساس امنیتی توش ندارم
میتونم بگم که از اینجا میترسم
آره از اینجا میترسم
فکر میکنم که اینجا ربطی به گذشته من داره
گذشته ای که هیچ چیزی ازش به یاد نمیارم جز احساس درد و ترس فراوان
درسته من هیچ خاطره ای قبل از پنج سال پیشم ندارم
فقط یه سیاهی عظیم توی ذهنم به جای اون خاطرات وجود داره سیاهی که برای حس کردنش نیازی به ذهن خوان بودن ندارم
واین باعث میشه که نتونم به اینجا اعتماد لازم رو بکنم
لعنت به من
باید گذشتم رو به یاد بیارم باید خودم رو بشناسم والبته که باید راهی برای تقویت خودم پیدا کنم چون اینجا کسی نیست که هم قدرتش شبیه من باشه و بتونه به بهترین نحو منو آموزش بده و البته که بتونم بهش اعتماد کنم
اسم من هادیه من به شدت قوی هستم. هیچ چیز از گذشتم به یاد ندارم ولی تصمیم دارم که به چیزایی که نیاز دارم برسم
نگین:
- نگین کجایی؟
با صدای فریاد دوستام حواسم سرجاش اومد. پاهام که از وایسادن زیاد خسته شده بود رو تکون دادم و دنبال دوستام گشتم.
- تو کجا بودی؟!
+ یه لحظه حواسم پرت شد. خوب ... کجا کمپ بزنیم؟
- همینجا خوبه.
+ باشه
وقتی که دوستام رفتن وسایلمو جمع کردم و رفتم یه گشتی بزنم. هوا خیلی سرد بود. بین دستام یه آتیش کوچیک درست کردم که گرمم کنه. هندزفریم رو توی گوشم گذاشتم تا حواسم رو پرت کنه و به راهم ادامه دادم. حدوداً نیم ساعت بعد حس کردم خش خش برگهای زیرپاهام کم میشه. سرمو بلند کردم و دیدم که جنگل تموم شده. سرمایی که از بدنم بالا میرفت رو حس کردم. ترس. تصمیم گرفتم برم جلو تا یه کمک پیدا کنم و پیش دوستام برگردم. میتونستم یه شکل حدودی یه خونه رو توی تاریکی ببینم. مسیرم رو به سمتش تغییر دادم. وقتی که تقریباً به خونه رسیده بودم یه صدای مثل قدم زدن توی آب شنیدم. اهمیت ندادم و جلو رفتم که ناگهان یه فریاد بلند شنیدم
- اَهههههه! خاکستری بود! --
از ترس یه قدم به عقت برداشتم. آروم به سمتش رفتم که ازش کمک بخوام. وقتی که بهش نزدیک شدم میتونستم یه برق کوچیک تو چشمشو ببینم. باز همون سرمارو احساس کردم. ولی جلو رفتم. اون یه پیرمرد بود. میتونم به آسونی به یه مشت خاکستر تبدیلش کنم.
-آه! بالاخره اومدی! چقدر دس دس میکنی دختر!
+جان؟ فکرکنم اشتباه گرفتید.
-نه نگین جان. لطفاً دنبالم بیا. باید یه چیزیو بهت نشون بدم
اون از کجا اسم منو میدونه؟! دلم میخواست با تمام قدرتم از دستش فرار کنم ولی یه احساسی بهم میگفت باید دنبالش برم ...
و رفتم
اون مرد من رو به یه خونه راهنمایی کرد. وقتی به خونه نگاه میکردم احساس میکردم که اینجارو میشناسم ... ولی نمیدونستم از کجا.
+اینجا کجاست؟!
-اینجا قصر زندگی پیشتازه. جایی که افرادی مثل تو زندگی میکنن
برای اولین بار در یک ساعت اخیر احساس خوبی داشتم. وجود کسانی که بتوانند من و تواناییهایم را درک کنند ... اما باز هم نتوانستم به او اعتماد کنم. اعتماد به کسی که به یک خانه یک طبقه قصر بگوید سخت است.
+اسمتون چیه؟
مرد با لبخند به من نگاه کرد و گفت
-محمدحسین.
و داخل خانه شدیم ...
مادرم رو به یاد ندارم. از پدرم هم فقط یه خاطره دارم، روزی که به اینجا اوردم. اواخر اردیبهشت بود و باران میبارید انقدر که اب جمع شده گوشه خیابان مثل دریا موج بزند. پدرم دستم را محکم گرفته بود و سریع راه میرفت و من یک دختربچه هشت ساله پشت سرش تقریبا می دویدم. وقتی جلوی اپارتمان زهوار در رفته ای که رنگ دیوارش جا به جا ور امده بود، ایستاد، تعجب کردم. برای ذهن کودکانهام ان همه عجله مستلزم یک مقصد خاص بود. اما به جز عتیقه فروشی خاک گرفته طبقه اول همه چیز عادی تر از عادی بود.
پدرم را تا بالای پله ها دنبال کردم و بعد پدرم زنگ زد. سه بار، بلند و کشیده. کمی بعد صدای باز شدن چندین و چند قفل زنگ زده بلند شد و پیرمردی مو سفید که ریش هایش تا روی سینه اش میرسید از در سرک کشید.
-:"میدونی چند وقته از این در کسی نیومده؟ فکر منه پیر مرد رو نمیکنین که باید این همه راه رو بیام؟ حالا چیکاری داری؟"
پدرم با وجود عجله ارام بود.
-:"دخترم رو اوردم بهتون بسپارم."
-:"اوه! پس بقیه اشون؟ یادمه سه تا دختر دیگه هم داشتی"
-:"خوشحالم که یادته. اونا انقدر بزرگن که بتونن باهامون بیان و فاطمه هم انقدر کوچیکه که نتونم اینجا بذارمش"
-:"بیایید تو. بیاید تو. خودتم میای که؟"
پدر سر تکان داد خم شد و گونه ام را بوسید و برای همیشه رفت.
و من دست پیرمرد را گرفتم و از در اپارتمان رد شدم و پا روی چمن هایی گذاشتم که کمی بالا تر به قصر باشکوهی میرسید.
و پشت سرم تنها دروازه اهنی زنگ زده ای بود و تا چشم کار میکرد جنگل.
نور شدید آفتاب باعث میشه چشامو باز کنم با خواب آلودگی یه خمیازه عمیق میکشم..
از جام پا میشم و یه کش و قوصی به عضلات خشک شده ی بدنم میدم..
بعد از این همه وقت هنوز به زمین خشک و سرد عادت نکردم و بدنم درد میگیره ..
یه تکون دست کافیه ک گرد و خاکی ک لباسامو کثیف کرده و تو سرم رفته ازم جدا شه...خدااا چقدر دلم یه دوش حسابی یا آب تنی تو رود خونه میخواد...این طرفا رودخونه و برکه ای پیدا نمیشه که یه سر و تنی تو آب تازه کنم...
با سمفونی زیبای شکمم تازه متوجه میشم چقدر گرسنمه...با یکم تمرکز ظرف آبمو از آب پر کردم...اوایل کار سختی بود ولی به مرور یاد گرفتم ک چطور دو عنصر رو باهم ترکیب کنم و آب تولید کنم...فقط کاش میتونستم غذارم همینطور درست کنم -_-
یکم گوشت خشک از تو کیفم در آوردم و همونطور سرد سرد جویدم و قورت دادم...
دیگه وقتش بود راه بیفتم تا ظهر به یه شهری برسم و هرطور ک شده کاری برای انجام دادن پیدا کنم...ذخیره ی پولم داشت تموم میشد و این اصلا خوشحال کننده نبود...
کیفم رو جمع کردم و چکمه های نرم و ائلام رو ک تازه خریده بودم ب پام کردم و به راه افتادم...
چند ساعت مونده به ظهر به شهر جدید رسیدم...تو بازار شهر دنبال کار میگردم و منتظرم ک کسی ازم بخواد براش کاری انجام بدم...
همینطور داشتم پرسه میزدم و از فروشنده ها سوال میکردم که یه خانوم جوون صدام کرد و ازم پرسید :: اقا شما دنبال کار میگردید؟
منم جواب دادم : بله بانو شما کاری دارید تا براتون انجام بدم؟
(ادامه داستان فاطمه)
حریر
من در قصر پیشتازان بودم،و بعد از سال ها رنگ شادی را به چشمم می دیدم.
زیاد بودن افرادی با قدر های اورا طبیعی مثل من باعث شده بود که دیگر مثل چند ماهی که متوجه قدرتم شده بودم خودم را عجیب و غیر طبیعی ندانم. این چیزی بود که من برایش زاده شده بودم.
از روز های اول پیشرفت خیلی بیشتری در پیشگویی هایم پیدا کرده بودم،دیگر در اثر دیدن اتفاقات آینده بیهوش نمی شدم.بر آن کنترل داشتم و جز حوادث بلند ومهم، دیدن اتفاقات کوچک و ربوط به حوادث در دسترس کار ساده ای بود.متوجه شده بودم که هر وقت تصویری از آینده به من میرسد رنگ چشمانم از مشکی به خاکستری تبدیل می شود...خاکستری عمیقی که نشان می دهد من در دنیایی دیگر سیر می کنم.
زمان ناهار بود و من خسته از کلاس های صبح به سمت سالن غذاخوری می رفتم. در آن جا متوجه حانیه و فاطمه و اعظم شدم و کمی آن سوتر، شهرزاد. کمی خودش را از بقیه جدا نگه داشته بود و پشت هر لبخندش غم و دردی پنهان بود که شاید کسی جز من نمی دید...آهی کشیدم و به سمت آن ها رفتم.تصاویر کوچکی از اینده های دور و نزدیک به ذهنم می رسیدند و به قدری سریع می رفتند که کسی متوجه تغییر رنگ مردمک چشمانم نمی شد.انگار امروز ساعت پنج امیر کسرا سعی می کند من را غافلگیر کند.چرخی به چشمانم دادم،این پسر هیچ وقت تسلیم نمی شد.
سلامی کلی کردم و نشستم. وقی همه جواب دادند با خستگی گفتم:
شماره 1:
تاریخ: روز دوم از شروع داستان
مکان: نشسته روی سکوی جلوی پنجرۀ اتاقم
زمان داستان: حال + فلشبکهایی به دو سال پیش
راوی: عذرا
اشخاص داخل داستان: خودم، خواهرم، سرما
نوع ماجرا: کشف قدرتم، شروع سفرم به سوی قصر
تمام سالهای عمرم را که گوشۀ اتاقم میافتادم و بیحوصله زل میزدم به انتهای تاریکی، خواهرم بود که مرا از چاه بیرون میکشید. همیشه چیزهای جدیدی توی دستم میگذاشت؛ میگفت، لمس کن، بو کن، بِچِش، تصویر بساز، دنیا اینطوریست... تنها کسی که از من میترسید اما رهایم نمیکرد، با چنگ و دندان محافظتم میکرد و من... حتی پدر و مادرم هم رهایم کردند، به خاطر قدرتم، به خاطر ترسشان و ترس از تمام کسانی که ممکن بود از قدرتم خبردار شوند. خواهرم میتوانست کنارشان بماند و بیرون شدنم از خانه را تماشا کند؛ اما نه، با من آواره شد، کار پیدا کرد، بالا کشیدمان، اما رهایم نکرد و من...
برایم کتاب میخواند، شعر میگفت، از هرچیزی که نمیتوانستم ببینم، هیچوقت ساکت نمیشد، به اندازۀ تمام آدمهایی که اصولاً باید توی زندگیام میبودند، اما نبودند، حرف میزد. تنها مشکل این بود که فکر میکرد من کور هستم.
خب بودم، از لحاظ فنی. اما میدیدم. همهچیز را. مثل آدمهای سالم با دو چشم، من هم میتوانستم در کسری از صدم ثانیه ببینم، با هرحسی غیر از بینایی.
تا حالا به تیر چراغ برق نخورده بودم، با کله توی شکم کسی نرفته بودم، پایم در چالهای نیفتاده بود، حتی بچههای محله هم سنگهایشان که به سمت سرم نشانه میرفت، خطا میشد.
میدیدم، صدا برایم تصویر بود، تغییر جریان هوا و تراکمش روی پوستم برایم تصویر بود، حتی بوی ترس، افکار شوم، خباثتها و شیطنتها، همه و همه توی دماغم برایم تصویر بودند. هیچکس نمیفهمید، حتی خواهرم. همه فکر میکردند کورم، حتی خواهرم. و همین موضوع باعث شده بود که حالا اینجا باشم، در قصر.
یادم میآید در آستانۀ در ایستاده بودم، زل زده بودم به چشمهای خواهرم (یا حداقل جایی که فکر میکردم چشمهایش باشد.) حدس میزدم با وحشت به سرمای کنارم زل زده باشد، یا شاید با التماس داشت مرا نگاه میکرد. مهم نبود. من تصمیمم را گرفته بودم.
سرما تکان خورد. سرم را پایین انداختم و دنبالش راه افتادم. فکر کردم بگویم که باز به دیدنش خواهم آمد، اما این یک دروغ بود. من دروغ نمیگویم.
پس شاید باید او را به خدا میسپردم، در قبال تمام لطفهایش، فقط این از دستم برمیآمد که شرّم را از سرش کم کنم و به خدا بسپارمش تا بالاخره به زندگی خودش برسد.
خداحافظی هم نکردم. برگشتم و رفتم.
افتاده بودم دنبال سرما، نمیدانستم کجا میبّردم، اما نصف شب را انتخاب کرده بودم برای آوردنش تا حداقل مردم روز را وحشت زده نکنم. حتی نمیدانستم این سرما کیست. حتی نمیدانستم چطور شد که احظارش کردم. فقط دلم کسی را میخواست که مرا ببرد. که نجاتم دهد. آنقدر حالم بد بود که اسمش را هم نپرسیدم.
لبخند زدم. آن روزها روی سرماها کنترلی نداشتم. وقتی میآوردمشان همه آنها را میدیدند. حالا یاد گرفتهام از بقیه پنهانشان کنم. فقط من باشم و آنها.
به اولین باری که سرما را حس کردم فکر کردم. ضربهای به پنجره اتاقم خورده بود، بازش کردم و لمس جلوی پنجره نهایتاً به گنجشک مُردهای ختم شد. توی دستم گرفتمش و یک لحظه، فقط یک لحظه دلم خواست کاش زنده بود و روحش برمیگشت. بعد جیغ مادرم و ماجراهای بعد به من فهماند که قدرتی دارم. تهدید شدم، تحقیر شدم، حبس شدم و تحریم شدم. و نهایتاً تبعید...
ولی پشیمان نبودم. هیچکس با من حرف نمیزد، چه حرفی میتوانستند با یک کور داشته باشند؟ اما سرماها مهربان بودند، دلشان لک میزد با یکی حرف بزنند، من احضارشان میکردم و در عوض آنها آنقدر برایم حرف میزدند تا انرژیم تحلیل میرفت، آنها محو میشدند و من بیهوش، ولی میارزید.
توی قصر هم وضع همین بود، خیلیها از من دوری میکردند، مهم نبود، حداقل میدانستم که فقط من عجیب و غریب نیستم. تازه، من و سرماها با هم خوش بودیم. البته همه به آنها روح میگفتند، ولی من که نمیدیدم! فقط حس میکردم، سرد بودند، پس سرما صدایشان میکردم.
دوست داشتم حتی غذایم را هم توی اتاقم بخورم، اما قصر بود و قوانینش. موقع غذا راه میافتادم سمت سالن، خیلیها حتی نمیدانستند کورم. بعضی وقتها دور از چشم بقیه روی نردهها سر میخوردم. همه روی قدرتهایشان کار میکردند، من هم. هرچند ارواح به راحتی میآمدند و میرفتند، اما برای احضارشان نیاز به اطلاعات جامعی از روح داشتم. مثلا اسمش، شکل و ظواهرش و... باید آنقدر تمرین میکردم که فقط با بردن اسمشان احضارشان میکردم. تازه مهارتهای دیدن هم بودند. باید پیوسته روی آنها هم کار میکردم.
فکر کردم، شاید امشب بروم روی نردههای بالکن طبقۀ سوم تمرین تعادل کنم، از فرط بیکاری و یکنواختی، شاید یک سرما هم با خودم بردم، کسی چه می داند...