Header Background day #28
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

[مهم] داستان گروهی دنیای درهم‌شکسته|دور اول |مشترک با بوک‌پیج

39 ارسال‌
29 کاربران
383 Reactions
18.6 K نمایش‌
karman
(@karman)
عضو Admin
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 638
شروع کننده موضوع  

باسلام خدمت همه خوانندگان عزیز اولین داستان گروهی مشترک با بوک پیج

قبل از هرچیزی لازم میدونم چند نکته متذکر بشم:

اول این که برای شرکت در داستان حتما باید با ناظر داستان (در زندگی پیشتاز @azam ) صحبت کنید قبلش و کلاستون رو تعیین کنید برای اطلاعات بیشتر هم میتونید به کانال تلگرامی داستان گروهی مراجعه کنید

دوم اینکه قوانین داستان گروهی رو مطالعه کنید:

قوانین مربوط به نوشتن پست برای هر کاربر:

۱. قدرت، هوش، سرعت و سایر فاکتورهایی که به کاراکتر برتری می دهند نباید بدون هماهنگی برای شخصیتتان انتخاب شود. باید توجه داشته باشید به هیچ عنوان ساخت شخصیت های قدرتمند توصیه نمی شود و حتی در صورت دیدن این شخصیت ها تذکر داده می شود. جذابیت داستان به این است که با یک شخصیت متوسط و حتی ضعیف به موفقیت برسید.

۲. در هر دور از داستان، تعداد پست برای هر گروه حداقل ۲ و حداکثر ۴ تاست. (برای اینکه بفهمید گروه ها چیه و ... به کانال مراجعه کنید و یا با ناظر داستان صحبت کنید)

۳. پست هاتون قبل از ارسال یه دور بازبینی و ویرایش بکنین (سعی کنین با همگروهی هاتون کاملا هماهنگ باشین تا داستان تون انسجام داشته باشه)

۴. شیوه ی نوشتن پست در هر دور توضیح داده خواهد شد.

۵. توی داستان سعی کنین برای حل مشکلات به جای استفاده از قدرت با خلاقیت و هوشمندی عمل کنین.

۶. هر پست باید حداقل شامل ۵۰۰ کلمه در ورد باشد.

7-هر پست باید هدف داشته باشد و منسجم باشد.

و درنهایت هم قوانین مربوط به جاسوس‌هارو مطالعه کنید:

جاسوس کیست؟ مامورینی که تمایل دارند در هر دو سایت بنویسند اما با شرایط زیر:

1- یک سایت رو به عنوان سایت اصلی انتخاب میکند و اونجا مثل بقیه فعالیت میکنه ولی در حقیقت در سایت دوم بصورت جاسوس و ناشناس گزارش هایی رو تحویل ناظر اون سایت میده (در بوک پیج حریر ناظر و در پیشتاز اعظم ناظر میباشد) و اون ناظر با یک اسم مستعار برای این جاسوس اون گزارش هارو منتشر میکنه

و بقیه اعضای اون سازمان باید تا انتهای دور اول جاسوس رو پیدا کنن براساس گزارشهایی که رد کرده (اما این گزارش ها هم یسری قوانینی داره)

قوانین برای جاسوس ها:

۱. هویت تان را به هیچ وجه به کسی لو ندهید.

۲. در هر دور حداقل ۲ پست باید برای مدیرتان ارسال کرده تا به صورت ناشناس ارسال کند.

۳‌. درصورتی که بقیه ی کاربران موفق شوند با سند و مدرک معتبر و کافی هویت شما را فهمیده و افشا کنند به آن گروه (یا شخص ) امتیازاتی تعلق گرفته و شما مجازات خواهید شد.

۴. مطالب افشا شده در پست جاسوسی تان تنها میتواند شامل مطالبی باشد که کارکتر شما امکان فهمیدن آن را داشته باشد‌. (یعنی مطالبی که براساس داستان ها و ماموریت ها و ... تونسته باشید بفهمید نه اینکه مثلا مطالب سایر گروه هارو همینطوری الکی کپی پیست کنید برای اطلاعات بیشتر به ناظرا مراجعه کنید)

روزگاری بس سیاه و کینه‌توز

رعد کینه، ابر یأس سینه‌سوز

در میان این بلا باش و بمان

همره ما در پی رمز و رموز

م.داشخانه

قبل از اینکه وارد ساختمان بزرگ خبرنگاری زندگی پیشتاز بشم داخل یک کوچه درست روبه‌روی ساختمون مکث کردم، یک جوانک شنگول با دست گلی به طرفم میآمد، مشخص بود با دختر رویاهایش قرار دارد، وقتی به من رسید یک زیرپا برایش گرفتم و با یک پس گردنی دسته گل را از دستش قاپیدم و اجازه دادم با صورت داخل چاله‌ی کثیف کوچه فرو برود، کت و شلوارم را کمی صاف کردم و با دسته‌گلی که تازه شکار کرده بودم از جلوی نگهبانی ساختمان گذشتم و وارد شدم.

همیشه وقتی وارد این ساختمان میشدم اندکی در دلم معماری آن را میستودم ولی همیشه خیلی زود خودم را جمع و جور میکردم و به طرف آسانسور میرفتم.

و همیشه‌ی خدا یک تازه به دوران رسیده بادمجان دورقاپچین متملق سر راهم سبز میشد و من یک نگاه غضبناک و کمی لحن رسمی و دستوری تحویلش میدادم تا بفهمد باید دمش را روی کولش بگذارد و با بزرگتر از خودش در نیوفتد، و همیشه تازه واردها گول این حیله را میخورند، نمیدانم چرا هنوز بعد از اینهمه مدت رئیس اینجا ویا حتی بقیه عوامل این سازمان ترتیبی برای بهبود انتظامات و این روند افتضاح آن نداده‌اند.

برای یک سازمان بررسی، تحقیق و حذف پدیده‌های ماورء الطبیعه که در کار شکار روح و دستیگری خوناشام و ... بودند و برای حظور در صحنه از پوشش "خبرگذاری صوتی و تصویری زندگی پیشتاز" و با دردست داشتن یک شبکه در تلوزیون و شعار: با ما در دریافت اخبار، پیشتاز باشید.

زیادی انتظامات ساده لوحانه‌ای بود، هرچند حتی کاخ سفید هم از دید من همین شکل بود.

اوه یادم رفتم بگویم! من همیشه کارت این تازه به دوران رسیده‌ها را در همان نگاه اول بدون اینکه متوجه شوند میدزدم تا برای رسیدن به طبقه آخر در آسانسور استفاده کنم، و خب صادقانه بگویم اصلا برایم مهم نیست چه تنبیهی در انتظارشان است، هرچه که باشد بهای ناچیزی برای ابله بودنشان است.


آسانسور زنگی زد که نشان میداد به اخرین طبقه یعنی لابی ورودی اتاق رئیس سازمان رسیده‌ام، مثل همیشه منشی و ملازم رئیس پشت میزش در کنار در اتاق رئیس بود، در اتاق رئیس قرمز و چرمین بود تا از نفوذ سر و صدا به داخل جلوگیری شود. بازدید کنندگان کمی داشت و حتی اعضای سازمان ببخشید همش یادم میره! خبرنگاران سازمان هم ماموریت‌هایشان را از طریق منشی‌ یا مامورین ارشد... آه منظورم خبرنگاران ارشد است! ولش کنید، مخلص کلام اینکه خیلی کم پیش میاد کسی رئیسو ببینه!

مستقیم به طرف در رفتم و سعی کردم منشی را نادیده بگیرم که از گوشه چشمم متوجه نفر سوم درون لابی شدم؛ یکی از مامورین ارشد این سازمان یعنی فاطمه (ملقب به ملکه سرخ)

- اوه این افتخارو مدیون چی هستیم؟

- سلام فاطمه، سلام منشی. مرسی منم خوبم.

داشتم مثل یک حیوان باوفا دروغ میگفتم!

منشی عینکشو تنظیم کرد به حالتی خبزی به فاطمه گفت:

- رئیس میخواد ببیندش

گفتم:

- درسته، میدونین که دوست نداره منتظر بمونه پس با اجازه...

- صبر کن اول باید زنگ بزنم بهش بگم داری میری داخل...

ولی قبل از اینکه بتونه حرفشو کامل کنه من درو باز کردم و با موج دود سیگار برگ مورد علاقه شخصی که رو‌به‌روم بود، مواجه شدم.

تقریبا به سختی میشد از بین لایه‌های کلفت و سنگین دود عطرآگین، شخصی که روبه‌رویم روی صندلی پشته بلندی نشسته بود را دید، بوی دود سیگار برگ هم باعث سرگیجه و حالت تهوع میشد که در نهایت به حسی شبیه اینکه همه‌ی اینها یک توهم ذهنی‌است منجر میگردید.

در را پشت سرم بستم و مثل یک مدل اروپایی تا جلوی میز نرم نرم قدم زدم و در دو قدمی آن ایستادم، تعظیم نیمچه‌واری کردم و دسته گل را به سمتش گرفتم:

- سلام خواهر کوچیکه!

- ایدفعه دیگه اینارو از سر قبر کی دزدیدی؟

- اوه تو واقعا قلب برادر بزرگترتو شکوندی!

بازهم دروغ! چون اساسا شک داشتم هیچ یک از اعضای خانواده ما چیزی به اسم قلب داشته باشد!

اعظم یکی از دوخواهر کوچکتر من بود و مثل آن یکی خواهرم و خودم سرد و بی‌روح بود؛ خوش بختانه کمی از حس شوخ‌طبعی مرا داشت وگرنه شک داشتم در این دپارتمان کسی میتوانست تحملش کند.

میدانستم اعظم دختری منضبط بود و از ناهماهنگی بدش میامد، البته اگر کثیفی سیگار را فاکتور بگیریم، برای همین از قبل مطمئن شده بودم کف کفشم به اندازه کافی کثیف باشد، روی صندلی روبه‌رویش نشستم و پاهایم را روی میزش روی هم انداختم؛وقتی داشت با چشمان درشت وق زده که خون و شراره‌های آتش از گوشه‌هایش میچکید کفشهایم را نگاه میکرد، گفتم:-این آشغالا برات ضرر داره، مجبوری دودشون کنی و ریه‌هاتو نابود کنی؟

- اوه اینجا چی داریم؟ یه برادر بزرگتر مهربون؟ میدونی که ما اصلا برای این تعارفا ساخته نشدیم! بهتره بریم سر اصل مطلب

حرف حق! خب من واقعا اهمیت نمیدادم، درحقیقت ما خانواده بسیار بی‌احساسی بودیم که منافع شخصیمان بیشتر از هرچیزی در اولویت قرارداشت، من هم سرآمدشان بودم، یک مامور بی هیچ پیشینه و آشما و دوستی، اگرچه خواهرهایم برای کنترل سازمان و زیردستانشان مجبور بودند کمی روی خوش نشان دهند.

- اوه خواهر کوچولو من همیشه به فکرت بودم، همیشه. خب حالا این احضارو مدیون چی هستم؟

- یه ماموریت برات دارم، یه مقدار اطلاعات میخوام....

- صبر کن، چرا من؟ این سازمان تو پر از مامورای مختلف با استعدادای مختلفه، مثلا همین منشی خل وضعت. یا حتی گروه مامورای ارشدت

- اولا من فقط یک ارشد دارم اونم فاطمه و امیرحسین هستن که هردوشون ماموریت خودشونو دارن، دوما کاری نیست که بخوام مامورای دیگه رو بفرستم سراغش و تو به اندازه کافی موذی هستی که این تورو مناسب میکنه

- به عبارتی اونقدر ماموریت خطرناکیه که ترجیح میدی منو بفرستی چون اگر من کشته بشم تو این ماموریت تو چیز خاصی رو از دست نمیدی و همچنان مامورای سازمانتو داری...

ته سیگارش رو داخل یک لیوان دلستر (هرکی فکر کنه مشروبه خیلی نامسلمونه!) خاموش کرد و گفت:

- اینم یک زاویه دید قابل تامله.

- چقدر ظالمانه، قلبم به درد اومد، حالا چه ماموریتیه؟

- یه شرکت دارو سازی، با اینکه هیچ کارت به آدمیزاد نرفته ولی فکر کنم تلوزیون دیده باشی یا دست کم از تبلیغات درو دیوار و مجله و مردم اسم شرکت بزرگ پزشکی و دارویی ریلایف رو شنیده باشی، بیمارستانای بزرگ، ساخت مدرن ترین تجهیزات روز پزشکی موارد آرایشی و بهداشتی و داروسازی؛ این روزا هرکسی حداقل یک وسیله از این شرکت داره، خمیردندون یا کرم ضد آفتاب یا ...

- و تو فکر میکنی اینهمه موفقیت یه دلیلی داره و میخوای من آمارشو دربیارم درسته؟

- نه دقیقا، ولی یه همچین چیزایی... و بریم سر موضوع بعدی، چقدر؟

- خب شرکت بزرگیه و در افتادن باهاشون دردسر داره و اونقدر خرپول هستن که با اطمینان بگم سیستم امنیتیشون صد برابر شماست! پس فکر کنم ۵ برابر قیمت همیشگی مناسب باشه.

بدون چک و چونه که خیلی عجیب بود در کشوی میزشو باز کرد و دسته چکشو در آورد و دوتا چک پونصد میلیون تومنی کشید و یکیشو داد بهم؛ حتما کار بسیار مهمی بود که اینقدر راحت قیمت رو قبول کرد!

- دومی رو وقتی کارتو تموم کردی بهت میدم. حالا دیگه برو و لنگای درازتو از رو میز من بردار!


بیرون ساختمان، سوار اولین تاکسی شدم و آدرس هتلی ک موقتا در آن بودم را به راننده دادم؛ من خونه نمیخریدم چون هم دشمنای زیادی داشتم و هم یک مامور پروژه‌ای مثل من دائم درحال سفر بود درنتیجه خرید خونه حروم کردن پول بود.

ویبره گوشی باعث شد آنرا چک کنم؛ یک اس‌ام اس داشتم:

تا یک ساعت دیگه تو دفترم.

چشمامو در حدقه چرخاندم، عالی بود امروز قرار بود همه خانواده را ملاقات کنم، چه رمانتیک.

به راننده اطلاع دادم که مقصدش را عوض کند، وقتی پرسید کجا میخواهم بروم گفتم:

- برو ساختمون روزنامه‌نگاری بوک‌پیج.

و بعد در دل گفتم:

- قراره اون یکی خواهرمو ببینم!


   
karamozranger، Reen magystic، python و 21 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
azam
 azam
(@azam)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1027
 

سلام سلام سلام ^ــ^

خب بعد از پست من رسما داستان گروهی شروع میشه. ولی حتما حتما قبل از پست زدن و داستان نوشتن با من هماهنگ کنید که چه ماموریتی میخواین برین و اعضای گروهتون کی ها هستن و... . حالا یا با پیام دادن توی سایت بهم خبر بدین یا توی تلگرام به این آی دی @azam7777 (ترجیحا بلند شین بیاین تلگرامم :دی ).

خب،‌ اینم از پست اول:

************

یه روز بد میتونه با یه دیدار خونوادگی شروع بشه. با عصبانیت به تیکه‌های خاک و آشغال‌های روی میزم که اصلا معلوم نیست از کدوم جهنم دره‌ای امیرکسرا تونسته پیدا کنه بچسبونه به کف کفشش زل میزنم. دستمو دراز می‌کنم و یک سیگار از پاکت روی میزم برمی‌دارم. زمانی که مشغول روشن کردنش هستم صدای تق تق در را می‌شنوم. مدل در زدن فاطمه است. دکمه‌ی روی میزم را فشار می‌دهم و رو به بلندگوی کوچک کار شده در میزم می‌گویم: « بیا تو فاطمه.»

فاطمه به آرامی در را باز می‌کند و داخل اتاق می‌آید. سرفه‌ای می‌کند و دودهایی که مستقیما به حلقش حمله می‌کنند را با دست پخش می‌کند. با یک چشم‌غره‌ی وحشتناک به من خیره می‌شود و می‌گوید:‌ «میشه لطف کنی و دو دیقه دود این سیگارتو یه طرف دیگه فوت کنی؟»

با نیشخند سیگار را کناری می‌گذارم و شانه‌ای بالا میندازم.

- توهم لطف کن اون نگاه قشنگ تو برای مامورایی بذار که لت و پار از ماموریتشون برمیگردن. خب خب انگار بالاخره آموزش اون زیردست‌هات و ول کردی و افتخار دادی یه سری هم به رئیس پیرت بزنی!

فاطمه با قدم‌هایی محکم به طرف میزم می‌آید و دستش را در هوا تکانی می‌دهد.

-مسخره بازی درنیار! خوبه همین دو ساعت پیش بیخ ریشت بودم. خب چی شده؟

لبخند معصومانه‌ای می‌زنم و می‌گویم:‌ «یه ماموریت جدید.»

فاطمه اخمی می‌کند: «ماموریت‌های جدید و همین امروز بهم تحویل دادی، اگه ماموریت دیگه‌ای بود چرا همون دوساعت پیش بهم نگفتی؟»

تبلتم را برمی‌دارم و فایلی را که قبل از آمدن برادر عزیزم درحال خواندن بودم باز می‌کنم و به فاطمه نشان می‌دهم.

-همین حالا پیش اومد. نیازه فورا بررسیش کنیم. تو اون قاتلو یادته که یکی از پیشگوهای سازمان به مامورای دولتی کمک کرد دستگیرش کنند؟

-همون قاتل زنجیره‌ای؟ همونی که دو هفته پیش دستگیر شد؟ یادمه خیلی روی دستگیر کردنش مصمم بودی. خب حالا چی شده؟

-یک ساعت و سی و پنج دقیقه‌ی قبل موقعی که داشت به دادگاه منتقل می‌شد دوباره فرار کرد. همه‌ی پلیس‌های محافظش یا کشته شدن یا مصدوم. اصلا معلوم نیست چجوری تونسته با این همه محافظ فرار کنه.

- و الان تو می‌خوای چند نفر و بفرستی که دستگیرش کنند؟

-به هیچ وجه! این کار مامورای دولته، من فقط میخوام چند نفرو بفرستی که یه سری چیز و درموردش بررسی کنند و احیانا اگه محلشو پیدا کردند که چه بهتر! اینجوری میتونیم پلیس و به خودمون مدیون کنیم.

نیشخندی می‌زنم و با یک ریتم مشخص روی میز ضربه می‌زنم. «خودت که خوب می‌دونی یه همچین چیزایی خوراک یه خبر عالیه!»

فاطمه تبلت روی میز را می‌چرخاند و به عکس طرف خیره می‌شود.

-سری قبل هم نفهمیدم چرا تو یه پیشگو فرستادی که کمک کنه دستگیرش کنند. نکنه شک داری که این قاتله با آنسو درارتباط باشه؟

آنسو. دنیایی موازی با این دنیا. دنیایی که به اندازه‌ی این دنیا (اینسو) با آن آشنا بودم. دنیایی درهم پیچیده و پر از شرارت. دنیایی که هر روزه با فرستادن موجوداتی سعی در برهم زدن آرامش این دنیا دارد. و خوشبختانه بقیه فقط می‌دونستند که آن‌جا وجود دارد و درموردش چیزی نمی‌دانستند وگرنه کنترل آن‌ها به مراتب سخت‌تر می‌شد.

-مسلمه فاطمه! یه نگاه به اطلاعات جسد قربانی‌هاش بنداز. همه‌ی قربانی‌ها یه زخم خیلی عمیق روی گردن‌شون دارند و عکس‌هایی که از اجساد گرفته شده نشون میده که وقتی یه نفر و تیکه تیکه می‌کنی خون‌های بیشتری باید توی محیط اطرافش پخش بشه.

-ولی اینجا نوشته شده که قاتل برای تشخیص سلامت روان توسط یه دکتر معاینه شده،‌ پس نمی‌تونه یه خون آشام باشه.

خون آشام، اجنه، ارواح، گرگینه زامبی. موجوداتی که همواره برای این دنیا مشکل درست می‌کردند. برخلاف شیاطین و اهریمن‌هایی که به خاطر ساختار بدنشان که عجین شده به خاصیت آنسو بود و به همین خاطر قادر به عبور از پرده‌ی بین دو دنیا و ورود به اینسو نبودند، بقیه‌ی آن‌ها بدنی متعادل با این طرف داشتند. خون آشام‌ها موجودات لعنتی‌ای بودند که به خاطر داشتن بدنی که کاملا از نظر پزشکی مرده به حساب می‌آید خیلی راحت از پرده رد می‌شدند. یا ارواح جسمی نداشتند،‌ اجنه ساختاری چند بعدی داشتند و گرگینه زامبی‌های احمقی که موقع رد شدن از پرده راست راست توی خیابون راه می‌رفتن و آدم می‌کشتند و همه‌ی این‌ها موقع عبور از پرده انرژی منحصر به فرد آنسو را با خود در این دنیا آزاد می‌کردند.

انرژی موجود در آنسو می‌تواند روی مغز ضعیف‌ترین افراد این دنیا، یعنی نوجوانان درحال بلوغ، چنان تاثیری بگذارد که قابلیت‌های کاملا منحصر به فردی پیدا کنند.

-درسته که قاتل نمی‌تونه یه خون آشام باشه ولی به این معنی نیست که پای یه خون آشام هم نمیتونه درگیر این موضوع باشه. مخصوصا این دو تا قربانی و نگاه کن.

چند صفحه را رد کرده و روی دو صفحه علامت زده شده زوم می‌کنم.

-این دو نفر از کله گنده‌های این شهرن و اسپانسرمون هم بودن. این موضوع می‌تونه روی بودجه‌مون یه تاثیر خیلی بد بذاره. میخوام تا اوضاع وخیم‌تر نشده چند نفر و بفرستی روی موضوع تحقیق کنند. یادت باشه که فقط تحقیق! اصلا هیچ مامور لت و پار شده‌ای نمی‌خوام.

فاطمه سری تکان می‌دهد. «اوکی. فک می‌کنم بد نباشه پیشگویی که سری قبل توی دستگیریش کمک کرد و بذارم توی گروه.»

-عالیه. آهان راستی یه تکنو هم بفرست! شاید وقت بدی برای آزمایش این اسلحه‌ی جدید نباشه. و یادت باشه که بهشون بگی تجهیزات مخصوص دستگیری رو هم با خودشون ببرن.

تجهیزات مخصوص شامل یک سری وسایل مقدس و سحر شده‌ای بودند که خودم شخصا آن‌ها را تدارک دیده بودم (که اصلا هم حاضر نیستم بگم از کجا آوردمشون!) و دقیقا مناسب دستگیری هرموجود لعنتی‌ای از آنسو بود. برخلاف سازمان خواهرم ما آن‌ها را به آنسو برنمی‌گرداندیم. هر دخالتی توی این دنیا قیمتی دارد و این قیمت برای آن‌ها موش آزمایشگاهی شدن در این سازمان است. آن‌ها نمونه‌ی آزمایشی این سازمان می‌شدند تا شاید بتوانیم به سلاح مفید یا راهکاری برای ممانعت از ورودشان برسیم.

فاطمه سری به تاسف تکان می‌دهد. «تو که گفتی درگیری نمیخوای.»

دستم را به سمت سیگارم می‌برم و بدون توجه به چشم‌خیره‌ی فاطمه پکی به آن می‌زنم.

-نمی‌خوام! ولی همیشه وقتی نمی‌خوای درگیر بشی از زمین و هوا دردسر درست میشه.

فاطمه آهی می‌کشد و به سمت در می‌رود.

-راستی فاطمه! یادت نره بهشون بگی من یه خبر دست اول درمورد این قاتل زنجیره‌ای میخوام. پس میکروفون و دوربینشون یادشون نره!


   
Reen magystic، Ghazal، sinaghf و 17 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Leyla
(@leyla)
Famed Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 2523
 

وسط سر و کله زدن با لحیم و انبردست هوشمند بودم که فهمیدم سایه یکی روی میز شلوغم افتاده. وقتی سرمو بلند کردم عمادو دیدم که به طرف متمرکزکننده‌ی گرمای زیر دستم خم شده و با نارضایتی بررسیش میکنه. بدون این که چیزی بپرسه گفتم: «میدونم میدونم! آخرین باره!»

عماد سرشو تکون داد: «ببین، کل عدسیاش قدیمیه، کل بدنه نابود شده، عایقاشم که آبرو هر چی عایقه بردن! اصلا ما دیگه از این جور اسلحه ها استفاده نمیکنیم! یذره از بقیه بچه‌ها یاد بگیر. همین مهدیه هر روز داره یه طرح جدید برای بهبود باتریایی که خودش اختراع کرده معرفی میکنه. امروز بعد از ظهر خود اعظم بهم وقت داده که درمورد مهارکننده‌ی لیزر ابراهیم و بودجه تولیدش باهاش صحبت کنم. اون وقت تو، بعد از این همه مدت کار کردن برای سازمان، حتی یه ایده برای بهبود تجهیزات ندادی! چه برسه به اختراع یه اسلحه جدید! فقط نشستی این جا و چسبیدی به تعمیر یهمچین... خب...»

میدونستی داره دنبال کلمه ای میگرده که قشنگ عمق فاجعه رو نشون بده. پیش خودم گفتم، ای بابا، باز شروع شد. خب تقصیر من چیه وقتی خود مامورا اصرار میکنن همون اسلحه های قدیمیشون رو بردارن؟

ولی اینو به عماد نگفتم. به اندازه کافی با این در جا زدنم شغل و حقوقم تو خطر بود، بخاطر همین یه نگاه مظلوم به متمرکزکننده انداختم و گفتم: «راستش منم میخواستم بندازمش دور ولی صاحبش خیلی اصرار میکرد. مثل اینکه براش خیلی عزیزه. تازه دفعه قبلی که بهش تحویل دادم بهم قول داده بود دیگه اصلا ازش استفاده نکنه و وقت من و همه اون مامورایی که اسلحه های به‌روزترشونو فرستادن واسه تعمیر نگیره ولی خب مثل اینکه تو ماموریت قبلی جونشو نجات داده. این دفعه ازش قول میگیرم...»

عماد دستشو تکون داد. «حالا ول کن اینا رو. فاطمه احضارت کرده.»

چشام چارتا شد! «کی؟»

- فاطمه. مسئول هماهنگی ماموریتا.

- میدونم! اون با من چی کار داره؟

بعد یاد دو سه روز پیش افتادم. پیش خودم فکر کردم، نکنه میخواد باز توبیخم کنه؟ عماد که پوست کله مو کند!

از صورت جدی عماد فهمیدم اونم داره به همون قضیه فکر میکنه. ولی خب اونقدرم برزخی نبود پس اوضاع اونقدرم خراب نبود. عماد گفت: «مثل این که درمورد همون اسلحه جدیده ست. به هر حال من فقط پیغامو رسوندم. گوشیتو که جواب نمیدی! مجبور شدم این همه راه بیام! من تا یجا باهات میام که باز گم نشی و دیر کنی!»

سریع ابزارامو کنار گذاشتم و روپوشمو دراوردم. بعد در حالی که چروکای لباسمو صاف میکردم و شلوارمو میتکوندم دنبال عماد به طرف آسانسور به راه افتادم.

- چرا تو رو فرستاده؟

برخلاف معمول آسانسور کاملا خالی بود. عماد دکمه طبقه یکی مونده به آخر رو فشار داد و گفت: «میخواست سابقه تو از زبون خودم بشنوه بخاطر همین نیم ساعت باهام صحبت کرد، بعدش خودم پیشنهاد کردم بفرستمت پیشش.»

یا پیغمبر! یعنی چیا پرسیده بود؟ اصلا چرا فاطمه باید سوالی درمورد من داشته باشه؟ از استرس با دکمه سوم پیراهنم بازی کردم. گفتم: «چی میخواد بگه حالا؟»

- نمیدونم. راستی نری آبرو تکنوها رو ببری! میدونی که! فاطمه سرگروه مبارزاام هست.

این پیش خودش چی فکر میکرد درمورد من! اصلا چرا اینقدر بداخلاق شده بود؟ درسته که سرگروه تکنوها حساب میشد، ولی همیشه بجای اینکه خرخره مونو بجوه هوامونو داشت. البته بیشتر هوای بقیه رو، چون معمولا کسی کاری به کار من نداشت مگر اینکه خودمو تو دردسر مینداختم. مثل الان!

وقتی در آسانسور باز شد با من بیرون اومد، به یه در بزرگ اشاره کرد و گفت: «اوناهاش. دم درش دوربین داره و حضورتو اطلاع میده بخاطر همین نمیخواد در بزنی. هر وقت در باز شد برو تو.»

روشو برگردوند که بپیچه تو یه راهرویی ولی مثل اینکه یچیزی یادش افتاده سریع برگشت و گفت: «نگران نباش! شاید یه اضافه حقوقی گیرت اومد!»

بعد این همه سال! یعنی میشه؟

همونطور که به خودم وعده های خوشمزه میدادم به طرف در رفتم. چند قدم مونده به در صدای باز شدن قفل اومد و در چند سانتی متری باز شد. طبق عادت میخواستم قبل از هل دادن در نیمه باز در بزنم ولی خیلی زود جلو خودمو گرفتم و در حالی که سعی میکردم به ناهار امروز فکر کنم وارد اتاق شدم.

اولین چیزی که نظرمو جلب کرد نور خیلی زیاد اتاق بود. اونم نور طبیعی! البته بخش تکنوهاام از این نورا کم نداشت ولی چون برای امنیت بیشتر زیر زمین ساخته شده بود نور کاملا مصنوعی بود و صفای نور خورشید رو نداشت. فاطمه پشت میز بزرگ و خیلی خیلی مرتبش نشسته بود و تند تند چیزایی رو روی مانیتور لمسی کامپیوترش جابجا یا انتخاب میکرد. میدونستم حتی اگر به اسکرین دید داشتم تا زمانی که عینک مخصوص به کامپیوتری رو که الان رو چشم فاطمه جا خوش کرده بود نداشته باشم نمیتونستم محتواش رو ببینم. این طور کامیپوترا یه کیبورد لیزری هم داشتند که فقط با همون عینک دیده میشدند، چیزی که ظاهرا فاطمه علاقه ای به فعال کردنش نداشت. یه تکنولوژی جدید که دست گل بچه های سازمان خودمون بود و برای رازداری استفاده میشد. همیشه دلم میخواست یکی از این کامپیوترا داشته باشم ولی هنوز اونقدری خودمو اثبات نکرده بودم که یهمچین تجهیزات پر هزینه ای در اختیارم بذارن. هزینه قطعات و دانش ساختش هم چیزایی بودن که من تو آستین حقه های انگشت شمارم نداشتم.

فاطمه بدون توجه به صدایی لرزون من که برای یه "سلام... امممم..." گفتن با هزار جور زور و زحمت از دهنم بیرون اومده بود به یکی از مبلای راحت جلوی میزش اشاره کرد. همونطور که مینشستم پیش خودم فکر کردم، این آدم دقیقا نقطه‌ی مقابل منه. یه خانم موفق و وارد به تمام معنا تو حرفه‌ی خودش.

خیلی زود فاطمه عینکشو کنار گذاشت و رو به من صندلیشو چرخوند. در حالی که به پشتی صندلیش تکیه کرده بود آرنجاشو روی میز گذاشت و انگشتاشو تو هم گره کرد. «میرم سر اصل مطلب. تا چه حد درمورد اون اسلحه میدونی؟»

برای یه لحظه وحشت آور پیش خودم گفتم، نکنه فکر میکنه جاسوسم؟

با ناراحتی توی مبل جابجا شدم و گفتم: «خب... میدونم حتی برای سازمان خودمون که از نظر تکنولوژی چند دهه از دنیا جلوتره حکم یه شاهکارو داره.»

- آفرین. میدونی چطور ساخته شده؟

- مثل اینکه نتیجه تحقیقات روی موجودات آنسوه. ولی دقیقشو نه زیاد...

- پس چطور سه روز پیش، وقتی تو روشن شدنش تاخیر داشت، تو دقیقا میدونستی با کدوم اهرما و دکمه ها بازی کنی؟ سابقه ت که زیاد به چشم نمیاد!

آب دهنمو قورت دادم. اون روز من فقط دنبال عماد بودم و اونو توی آزمایشگاه f پیدا کرده بودم، اونم درست زمانی که میخواستن برای اولین بار آخرین ورژن اسلحه رو امتحان کنن. اون موقع فاطمه بدون اطلاع عماد به بخش تکنولوژیک‌ها اومده بود تا نگاهی به وضع اسلحه بندازه و با یه شکست شرم آور تو به راه اندازی اسلحه روبرو شده بود. حدس زدم اشکالش یچیز خیلی جزئی و واضح باشه که گاهی تو اسلحه های کوتاه برد تازه ساخت پیش میومد و درست کردنش چند ثانیه ای طول میکشید. بی اجازه خودمو جلو انداخته بودم و با یه نگاه به وضعیت قرارگیری ابزارهای کنترل کننده روی اسلحه که بدنه بیرونیش رو هنوز به طور کامل نصب نکرده بودن فهمیدم چی به چیه، چون طبق الگوهای خیلی جالب ولی قدیمی قرار گرفته بودن. هرچند نتیجه کارم مثبت بود ولی چون بی اجازه خودمو جلو انداخته بودم عماد بهم اخطار داده بود. ممکن بود کارم نتیجه عکس بده و حاصل چند هفته زحمت بچه ها نابود بشه. در حالی که با استرس دستامو تکون میدادم توضیح دادم: «درسته که اون اسلحه یه چیز کاملا بدیعه ولی برای درست کردنش از نقشه ها و الگوهای قدیمی ام استفاده شده. کلا تکنولوژی همینه. ما یه سری ابزار و علم داریم که مثل حروف الفبا میمونن. کار ما تکنوها اینه که باهاشون کلمات جدید بسازیم یا همون کلمه های قدیمی رو با استفاده از حروف جدید تبدیل به کلمه های بهتری کنیم. اسلحه جدید یه کلمه نیست، یه جمله ست! یا اگه بهتر بگم یه شعره...»

حس کردم دارم چرت و پرت میگم و سریع حرفمو جمع کردم: «ولی اکثر کلمه هاش قدیمی و شناخته شده ن.»

فاطمه یه کم گیج شده بود ولی ظاهرا حرفام قانع کننده بود. بعد با یه سوال دیگه بهم حمله کرد: «چطور نابغه های دیگه ای که اونجا بودن دست پاچه شده بودن؟»

دستپاچه؟ این کلمه سنگینی برای بچه های باتجربه‌ی تکنو بود.

- اممم... داشتن فکر میکردن درواقع... برای راه حل و اینا.

فاطمه یکی از ابروهاشو بالا داد. ادامه دادم: «البته درسته که بچه های ما نابغه ن ولی اونا فقط توی یک یا تعدادی محدودی زمینه تخصص دارن، مثل برنامه نویسی یا الکترونیک یا شیمی... اگه هر بخش اسلحه رو به طور جدا نگاه میکردیم به طور کامل و عالی درست شده بود منتها به دلایلی تو هماهنگی این بخشا یه کم تاخیر وجود داشت که باعث میشد اسلحه کار نکنه. من یه تعمیر کارم و باید به اسلحه به طور کلی نگاه کنم. اگه بهتر بگم هیچ تخصصی ندارم، ولی از هر بخش یچیزایی بلدم که کارمو راه میندازه. اون روزم فهمیدم مشکل اسلحه یچیز تکراریه. برای حل این مشکل معمولا لازمه اسلحه رو باز کنیم و تو یچیزایی دست ببریم ولی این اسلحه بهتر از این حرفاست، فقط باید بدونی کی، کدوم دکمه رو فشار بدی.

- و از کجا میدونی کی؟

- از صداش یا هر چی که هست. این جور چیزا رو که شما مبارزا که بیشتر از کلاسای دیگه از اسلحه ها استفاده میکنین باید بهتر بدونین!

فاطمه راضی به نظر میرسید. «به هر حال لازم دیده شده تو یه ماموریت خاص ماموران این اسلحه رو همراه خودشون داشته باشن. ممکنه ازش استفاده نشه، درواقع امیدواریم ازش استفاده نشه. و وقت نیست طرز استفاده شو به مامورا یاد بدیم. به خاطر همین تو رو برای این ماموریت انتخاب کردیم. قاتل فراری معروف این روزا رو میشناسی؟»

با تردید سرمو تکون دادم. کی بود که آوازه‌ی اون وحشی رو نشنیده باشه. فاطمه گفت: «مشکوکیم که با دنیای آنسو ارتباط داشته باشه. وظیفه گروه شما اینه که بررسی کنین تا چه حد حق با ماست و مکانش رو پیدا کنین. به هیچ عنوان نباید باهاش درگیر بشین. تاکید میکنم، به هیچ عنوان. اگه این ماموریت رو قبول کنی اطلاعات تکمیلی رو برات میفرستم.»

و منتظر جوابم موند. یاد حرف عماد افتادم، شاید یه اضافه حقوقی گیرت اومد!

با تردید گفتم: «راستش... من همین الانشم اون مشکل و راه حلشو برای بقیه ی تکنوها توضیح دادم و شما میتونستین یکی از اونا رو انتخاب کنین...»

فاطمه حرفمو قطع کرد: «بله ولی اونا توی سازمان و خارج از میدون بهتر میتونن مفید باشن. در حال حاضر تو بهترین گزینه ای.»

سرمو به نشونه تایید تکون دادم ولی ادامه دادم: «بله بله، فقط به نظرم یه دلیل دیگه برای انتخاب من هست. اونم اینه که این ماموریت نسبتا خطرناکیه و شما نمیخواین مهره های باارزشتون رو در معض ریسک بذارین...»

با نگرانی صورت فاطمه رو بررسی کردم که هنوز خونسرد بود. با اطمینان بیشتری گفتم: «که خب خیلی منطقیه. البته نمیگم تکنوها مهره های باارزش ترینا... فقط... الان... خب... راستش... الان فقط میخوام بدونم تا چه حد خطرناکه...»

خودمم میدونستم حرفم چه قدر بچگونه بود. اما فاطمه که به نظر میرسید انتظار این سوال رو داشته مکثی کرد و بعد، در حالی که به طرف جلو خم شده بود، جواب داد: «بستگی داره تعریفت از خطر چی باشه. برای من، هر بار که میخوام از خیابون رد بشم، خطر این وجود داره که تصادف کنم و از ضربه مغزی بمیرم. هر بار که وارد ساختمونی میشم خطر این وجود داره که لوله گازی بترکه و بسوزم. هر بار که غذا میخورم خطر این وجود داره که لقمه تو گلوم بپره و خفه بشم. مسئله اینه که، دنیا حتی بدون وجود آنسو هم خطرناکه. یا بهتر بگم، خود زندگی خطرناکه. بستگی داره تو با کدوم خطرش و چطور روبرو بشی.»

خب، جواب سرراستی نبود، بخاطر همین گفتم: «میشه بگین هم گروهیام کین؟»

- اینا همون اطلاعات تکمیلیه که بعد از تقبل ماموریت میفهمی.

چند لحظه کوتاه همه چیزو سبک سنگین کردم. افتخارات ناتموم بقیه تکنوها و اخم و تخمای عماد بخاطر هدر دادن وقتم. مشکلات تکراری اسلحه ها و تعمیرای تکراری و کلا... روزای تکراری...

ای بابا. خیله خب. به هر حال از درجا زدن بهتر بود.

بالاخره گفتم: «ماموریت رو قبول میکنم.»

- خوبه. سوالی هست؟

با ترس پیش خودم گفتم، تا دلت بخواد! ولی به همین پسنده کردم: «راستش... میشه بپرسم اطلاعات رو چجوری برام میفرستین؟»

- هر مامور یه گوشی مخصوص به کارای سازمان داره و هر کاری با اون گوشی بکنه ثبت میشه. تو اون گوشی یه نرم افزار برای ارتباط بین افراد سازمان نصب شده...

اسم نرم افزار رو قبلا از زبون بقیه شنیده بودم. مثلا همیشه میگفتن "پلگرام"م (:دی) قاطی کرده، یا فلان چیزو به پلگرامم بفرست، یا تو ورژن جدید پلگرام فونتای جدید اضافه شده و این جور چیزا. به ادامه حرفای فاطمه گوش دادم که میگفت: «... و اکانت تو الان آماده ست.»

یه تیکه کاغذ و خودکار برداشت و چیزایی توش نوشت. ادامه داد: «این یوزر و پسووردته. گوشی و بقیه تجهیزاتت رو میتونی از بخش تدارکات تحویل بگیری. ولی برای برداشتن اسلحه باید شخصا به آزمایشگاه بری و از بارکدی که برات میفرستم استفاده کنی تا نگهبان اسلحه رو بهت تحویل بده.»

کاغذ رو گرفتم و قبل از بلند شدن مکث کردم. فاطمه که متوجه شده بود گفت: «دیگه؟»

- میشه بپرسم چرا از کیبورد استفاده نمیکنین؟

برای اولین بار دیدم که متعجب شده. اگه همون جا کاغذو از دستم میگرفت و پرتم میکرد بیرون تعجب نمیکردم ولی برای این سوالم دلیل داشتم. در حالی که خنده ش گرفته بود گفت: «دلایل شخصی. چطور مگه؟»

- احتمالا بخاطر این نیست که سرعت کارتون رو پایین میاره؟

خیلی مبهم گفت: «آره یهمچین چیزی.»

- میخواستم بگم مشکل از کیبورد نیست، مشکل از عینکتونه. مثل اینکه چند بار خورده زمین چون از دسته هاش معلومه چند بار خم و راست شده و یه قسمتاییش ممکنه آسیب دیده باشه. وقتی مستقیم با خود اسکیرین کار میکنین بخشای آسیب دیده مشکلی ندارن ولی به دلایلی وقتی با کیبورد کار میکنین تغییرات محتوای اسکیرین دیرتر بهتون نشون داده میشه، نه این که محتوا دیرتر تغییر کنه.

لبخندی زد و گفت: «درسته، امروز صبح این جوری شد. وقت نشده برای تعمیر بفرستمش، ولی میخواستم به کل سیستم یه نگاه بندازین.»

پیش خودم گفتم، اگه عماد اینجا بود یه نگاه برزخی بهم مینداخت و میگفت، بهت اخطار داده بودم اینقدر بی اجازه خودتو نندازی وسط! ولی انگار بازم شانس آوردی!

بااجازه ای گفتم و بیرون اومدم.

***

در حالی که روی یکی از صندلی های بخش تدارکات مینشستم و کوله پشتی رو بقل میکردم با دیدن اسم پژمان تمام ذوق و شوقی که سر وارد کردن یوزر و پسووردم داشتم بر باد هوا رفت. دلم میخواست همون جا خفه ش کنم!

پژمان کابوس هر تعمیرکاری بود! از بس تجهیزاتشو خراب میکرد یبار سر تحویل وسایلش از بخش تدارکات شخصا ملاقاتش کرده بودم تا بفهمم دقیقا چطوری همچین بلاهایی سرشون میاره! خیلی شیک و مجلسی راهکارای استاندارد استفاده از اسلحه هاش رو مینداخت دور و جوری تو تنظیماتش دست میبرد که مدارا و باتریاشون مرتبا میسوختن. از اون جایی که موفقیتای قابل توجهی تو کارنامه ش داشت هیچ جوره راضی به عوض کردن روش کارش نمیشد و حالا که همگروهی شده بودیم، قرار بود همه استانداردای نازنینو جلوی چشم خودم بندازه زیر پاش! از همین الان میدونستم قراره سر هر اعتراضی چی بشنوم: اینقدر وسواس نداشته باش. تعصب که آدمو به جایی نمیرسونه. تازه اگه تنظیماتشو دستکاری نکنم باید با جونم بازی کنم! اینطوری اسلحه سریع تر میشن و...

و فلان و بهمان! اصلاً هر چی!

ولی بعد چشمم به اسم عذرا افتاد. اونم مثل پژمان یه مامور اسم در کرده بود و اگه زنده بر میگشتم میتونستم حسابی بخاطر همگروه شدن باهاش پز بدم، ولی تو اون لحظه این چیزی نبود که بهش فکر میکردم. فقط خیالم راحت تر شده بود.

نمیدونستم دارم کار درستی میکنم یا نه ولی با استفاده از اطلاعاتی که برام اومده بود پروفایل عذرا رو پیدا کردم و بهش پیام دادم: «سلام، من همگروهی جدیدم!»

امیدوار بودم به یه جواب خشک و رسمی سنگ رو یخم نکنه. بلافاصله آنلاین شد و گفت: «مشتاق دیدار! تا یک ساعت دیگه میبینمت.»

نفس راحتی کشیدم. زیپ کوله پشتی رو بازتر کردم و نگاهی به تجهیزاتش انداختم. اسلحه خاصی بهم نداده بودن. چشمم به دوربین و میکروفون افتاد که روی وسایل دیگه افتاده بودن. میدونستم فقط دو چیز باعث میشد یک گروهو با یهمچین نظارت تمام وقت و مستقیمی از داخل خود سازمان به ماموریت بفرستن. یا ماموریت از اهمیت بالایی برخوردار بود و یا حداقل یکی از ماموران مشکوک به جاسوسی بود. با تمام وجود امیدوار بودم گزینه اول باشه.

کیف کوچیکی که همه کارت ها رو تو خودش جا داده بود بررسی کردم. یکیش کارت خبرنگاریم بود که قبلا کسی لزومی نمیدید داشته باشمش. از نظر غیر سازمانی‌ها من یه ویراستار ساده از بخش خبر بودم که نتونسته بودم شغلی مطابق با استعدادهام پیدا کنم. استعدادی که خب... با در مقایسه با بقیه‌ی بچه های تکنو، میشد گفت اصلا در کار نبود! رمز کارت اعتباری رو باید از داخل گوشی پیدا میکردم اما میدونستم که پول کمی توش نیست. البته اجازه نداشتم از این کارت برای کارای غیر ضروری استفاده کنم.

قرار بود با یکی از هواپیماهای خود سازمان به شهری که انتظار میرفت فراری رو تو خودش پنهان کرده باشه بریم پس بلیط هواپیمایی در کار نبود. با استرس به پرواز فکر کردم. تا حالا بودجه سفر با هواپیما رو نداشتم و نمیدونستم چی در انتظارم بود، فقط خدا خدا میکردم جلوی عذرا و پژمان سوتی ندم.

در حالی که بقیه کوله پشتی رو زیر و رو میکردم با وجود سر و صدای نسبتا زیادی که تو سالن به پا بود تونستم صدای دینگ گوشی جدیدم رو که رو صندلی کناریم افتاده بود بشنوم. دوباره عذرا بود. نوشته بود: «نگران نباش، هواتو داریم!»

یاد اسلحه کذایی و چیزای جدیدی که ازش یاد گرفته بودم افتادم. نوشتم: «بدبختی اینه که قراره من هواتونو داشته باشم!»


   
momo jon، Reen magystic، Ghazal و 15 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
kianick
(@kianick)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 391
 

راوی: عارفه(ملقب به کیانیک)

ماموریت: دستگیری گرگینه‌رامبی دیوانه

افراد گروه: نرجس، آوا، سامان، عارفه

آآآه.

کش و قوسی به بدنم میدهم و بلند شده و به طرف در میروم. اوه، نزدیک بود فراموشم شود، قبل از بیرون رفتن به دسته‌ی شمشیرم چنگ زده و آن را به زیر دنباله‌ی بلند روپوش مشکی‌ام میسرانم. سربندم را محکم کرده و بند کتانی‌های آبی‌ام را میبندم.

به دیوار های راهرو مینگرم. در اختمان سازمان هر‌چه بالا تر میرویم، پوشش های خبری کمتر میشوند. نفس عمیقی میکشم و به سمت آسانسور میروم، علی‌رغم همیشه، باید از آسانسور استفاده کنم. دوست ندارم جلو‌ی رئیس بخش ومامور ارشد، بی نظم به نظر بیایم. هر چند اگر محل زندگیم را ببیند کاملا نظرش عوض میشود!

در جلو‌ی طبقه‌ی ارشدان می‌ایستم. دعا میکنم با محمد حسین روبرو نشوم، هر چند در گرفتن اطلاعات از من چندان موفق نبوده است! هر چه باشد، برای تفریح شمشیر و خنجر‌حمل نمیکنم!

در میزنم. صدای ملایمی میگوید:«بیا تو.» در پشت میز ملکه‌ی سرخ، پنجره‌ای به پهنای دیوار وجود دارد که نور اتاق را به طور طبیعی. فراهم میسازد. هر چند باید اضافه کنم که شیشه‌های ضد گلوله و ضد جاسوسی، هر جاسوسی را از زندگی نا‌امید میکند!

با توجه به موقعیت شخص مقابلم، سلام نظامی میدهم. من با هر کسی خوش و بش نمیکنم، ولو که رئیس بخش و در حال دادن ماموریت باشد!

لبخندی زده و به سر تا پایم نگاهی می‌اندازد و میگوید:«هنوز اون ماسماسک ها رو باخودت این ور و اونور میبری؟» برخلاف تصور خیلی ها، فاطمه بسیار خوش اخلاق و مهربان است و هر کدام از مامورین سازمان را بهتر از خودش میشناسد!

بدون بحث اضافی میگویم:اتفاقی افتاده قربان؟»

- خب حدس میزنم خودت بدونی.

با حس شوخ‌طبعی ناگهانی میگویم:«آممم، بذارید حدس بزنم، توی آبپاشی گل هاتون به کمک نیاز دارید؟» و به گلدان های پر از گلی که به اتاق طراوت و زیبایی داه‌اند، اشاره میکنم. میخند و میگوید:«حدس خوبی بود.» حالت جدی‌ام به یک باره بر می‌گردد:«ماموریت چیه قربان؟»

- خب، در واقع یه گروه از بچه‌ها یه گرگینه زامبی دیوونه رو شناسایی کردن که تا الآن چند نفر روکشته و تعدادی رو هم زخمی کرده.

سرم را به نشانه‌ی تایید تکان میدهم.

- آها. یه مورد دیگه. من اون موجود رو زنده میخوام.

اخمی میکنم و میگویم:«زنده؟»

- میدونم معتقدی این موجودات رو باید کشت ولی آره، زنده.

بعد از این که سرم را به تایید تکان دادم گفت:«خوبه، اعضای گروهت کیان؟» برای اولین بار در طول ملاقات لبخند میزنم. فاطمه تمام افرادش را میشناخت. در حقیقت من من هوش و سرعت دارم و معمولا قدرت را به همگروهی هایم واگذار میکنم:«سامان، نرجس، آوا.»

- خوبه.

نگاهش جدی شد:«دوست ندارم شکست بخوریم.» چهره‌ام سخت شد و گفتم:«هرگز»

به محض بیرون آمدن از اتاق، راهم را به سوی پله ها کج کردم. به چند دقیقه تا رسیدن به زیرزمین، طبقه‌ی تکنو‌ها و اتاق نرجس نیاز داشتم. از طبقه‌ی تلپاتر‌ها رد میشوم و پیام را در ذهنم تکرار میکنم. مطمئنم سامان در حال تمرین است و دیگر به تماس تلفنی خبری نیست! نرجس هم که مطمئنا از ماموریت خبر دارد و تنها میماند: آوا.

خب، باید اعتراف کنم پلگرام یه چیز خیلی خفنیه!

- سلام آوا.‌ یه ماموریت داریم. من و تو و سامان و نرجس. ۵ دیقه‌ی دیگه تو اتاق نرجس.

آخ جون، ماموریت جدید...

دم در اتاق نرجس می‌ایستم و دستم را برای در زدن بالا میبرم. قبل از این که تقه‌ای به در بخورد، صدای بیا داخل نرجس را میشنوم. خب، مثل این‌که هیچ چیز از دوربین های‌ این بشر پنهان نمیماند!

در را باز میکنم و به دور و گاهی می‌اندازم. مثل همیشه، اگر ندانی نرجس تکنولوژیست است، او را با روان شناس اشتباه میگیری. رنگ های آرامش بخش و اتاقی زیبا با چند مبل ومیز و صندلی. اما فقط خدا میداند از کجای این اتاق بروز ترین اسلحه به مغزت نشانه میرود!

بر روی میز کار نرجس، یک کامپیوتر لیزری پیشرفته و دستگاه اسکنر و هزار کوفت و زهرمار دیگر که نامشان را هم در عمرم نشنیده‌ام، قرار گرفته است.

دستی برای سه همگروهیم که بر سه مبل لم داده و قهوه مینوشند، تکان میدهم. با خوشرویی میگویم:«سلام بچه‌ها!» و خود را تالاپی روی مبل پرت میکنم. سامان میخندد و میگوید«اوه، تا جایی که ما میدونیم تو از همه‌مون بچه‌تری آبجی کوچیکه!» و شلیک خنده از سوی سه نفر آغاز میشود. زیر لب میگویم:. این قدر بلانمک بود یادم رفت بخندم!» با صدایی بلند تر از خنده‌های گوش فلک کر کن آنها میگویم:«خب بچه‌ها، اوه نه، خب بزرگا، یه شکار داریم.» خنده‌ها تمام میشوند وهرسه نفر با اشتیاق گوش میدهند.

به لیوانی که سامان چشم به آن دارد چنگ میزنم و میگویم:«یه شکار خوب، از نوع دیوونه‌اش!» بی توجه به سامان که خشمگینانه به لیوان دستم مینگرد ادامه میدهم:«خب همون طور که گفتم هدف یه گرگینه زامبی دیوونه اس. وهمان طور که به ساعت مچی‌ام نگاه میکنم میگویم؛«اووم. و مثل این‌که چندان وقت زیادی هم نداریم.» و قبل از این که سامان اقدامی کند، به آخرین لیوان درون سینی حمله ور میشوم. هارهارهار. حقشه!

کوله‌ای که سرراه از کمد وسایلم برداشته‌ام را در دست گرفته و محتویاتش را چک میکنم.

- خب دیگه. تجهیزاتتون رو چک کنین.

و بی‌توجه به آوا و سامان که مشغول سرکشی به داخل کوله‌شان (که هر خبرنگار چلمنی هم همراه خودش داره) هستند، رو به نرجس که با خونسردی به من خیره شده است میگویم:«خب جسی جون. برا من چی داری؟» و دستانم را به هم میمالم. مسلما تجهیزات یک جنگجو بیشتر از بقیه‌ی کلاس ها بود. لبخندی میزند و میگوید:«آممم. خب بذار فک کنم. من باید برای یه جنگجوی کوچولو چیا داشته باشم؟» اعتراض‌کنان میگویم:« هعی، من ۱۵ سالمه!» حرفم را تصحیح میکند:«سیزده سال!» چشمانم را رو به بالا میچرخانم«حالا هر‌چی!»

- خب دیگه، بیخیال.

بلند شده و به سمت دیوار میرود و قسمتی از آن را فشار میدهد. همانطور که مشغول گشتن محفظه‌ی باز شده است، میگوید:«مثل همیشه، آبی، مشکی، بنفش؟»

- خوش‌حالم سلیقه‌ام دستت اومده.

- سلیقه‌ای نیست که از یه دختر سیزده ساله انتظار داشته باشی!

وای خدا. درسته که من خیلی بی‌سلیقه‌ام ولی قرار نیست همه به رخم بکشنش! اوه البته درست مانند سنم. من کم سن ترین جنگجو‌ام، و بی‌صبر ترینشون!

در همین افکار بودم که متوجه صدای ریزی در اطراف و تغییر جریان هوا شدم. و خوشبختانه به موقع سرم را دزدیدم و آن شئی که از قرار معلوم دفترچه‌ای با ۴ خودکار است را در هوا قاپیدم:«هی، یه اخطاری چیزی، اگه من الآن مرده بودم کی جواب جنازه‌ام رو میداد؟» با نیشخندی جواب میدهد:«حالا که نمردی!» در جواب، به غرغری بسنده میکنم.

- خب، این خودکارا خنجرن.

واااو. مثل این‌که از قرار معلوم من چندان هم درست نبود!

روپوش آبی پررنگی را بیرون کشیده و به دستم میدهد. از وزن زیاد آن جا میخورم، خب مگه وزن یه روپوش عادی چقدره؟ این جا سازمانی عادی نبود و من دلیلی نمیبینم که این لباس هم عادی باشد، بنابراین مننظر توضیحات تکنویی که با حالت طلبکارانه جلویم ایستاده است، میشوم. اوه، البته، هنوز سوال نکردم! تا دهانم را برای پرسیدن سوال باز میکنم شروع میند:«اوووف. در جلوی دنباله های روپوش دو تا شمشیر سبک و عالی که راست کار خودته.» هیممم. الآن باید این رو تعریف به حساب بیارم مثلا؟

خب درحقیقت من در استفاده از شمشیر ماهرم، بدون کمان به جنگ نمیروم و البته خنجر را بنا براحتیاط حمل میکنم و اگر بقیه‌ی جنگجو هاهم مثل خودم باشند، سپر را فراموش نمیکنم!

در جواب سوال ناگفته‌ام، چتری را به دستم میدهد:«بیا، دسته‌اش کمان، کلاهکش هم سپراز جنس ..» به توضیح‌هایی که از آن تنها کلمه‌ی فشرده رامیدانم توجهی نمیکنم. راستش اگه نرجس کسی رو برای ارائه توضیحات درباره‌ی پروژه‌هایش پیدا کند، بیخیالش نمیشود!

- خب، خب، خب. تیر‌ها چی؟

چشم‌هایش را در حدقه میچرخاند:«اوووووف، بچه‌ی بی‌صبر!» به کلاهک چتر اشاره میکند:«میله‌های نگدارنده‌ی کلاهک تیر های بیهوشی خیلی قوی هستند و در ضمن، چند تا وسیله‌ی بدرد بخور برا دستگیری گرگینه تو کوله‌ات میذارم.» اخم میکنم. من دوست دارم اون موجودات رو بکشم. به هر حال از بچه‌ای که والدینش توسط یه دسته خون‌آشام کشته شدن چه انتظاری دارید؟

خب، فعلا چیز جالب تری از سرنوشت من وجود داره. چیزی به نام شکار...

از نرجس تشکر میکنم و در حالی که به تجهیز شدن بقیه‌ی اعضا مینگرم، در گرداب تفکراتم غرق میشوم.


   
momo jon، Reen magystic، Ghazal و 12 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Percy Jackson
(@emad-percy)
Noble Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 1406
 

بعد نیم ساعت پرس و جو بالاخره فاطمه ولم کرد که برم! یعنی بعد از خارج شدن از دفترش دلم می خواست لیلا رو خفه کنم! هیچوقت وقتی بهش میگم هیچی نگو و انقدر پا برهنه نپر وسط ماجرا گوش نمیده به حرف و باز هم کار خودشو میکنه!

تا از دید دوربین جلوی اتاق فاطمه خارج شدم، (نمیدونم چه اصراری به این هزینه های بیخود هست وقتی در از اول تمدن اختراع شده که بکوبی بهش! میتونستن به جای این تشریفات بودجه ما رو زیاد کنن!) گوشیمو در آوردم و به لیلا زنگ زدم و طبق معمول گوشیش رو جواب نداد. میدونستم وقتی گوشیشو جواب نمیده یعنی پیامی رو هم دریافت نمیکنه! (حتی وقتی گوشیشو جواب میده بازم پیاما رو نمیبینه! باور کنین!) چندجا ممکن بود باشه! یا تو کارگاه یا تو آشپزخونه که واسه گربه های خیابونی غذا برداره، شایدم باز یه دست گلی به آب داده و مامورای حراست دارن دعواش میکنن!(امیدوارم این طور نباشه! امان از دست تکنو ها و علاقشون به کارای عجیب! البته احتمالا اگه خودمم مسئولیت نداشتم ساختمون سازمان رو با خاک یکسان میکردم ولی خب معلمی که بچگیش شیطون بوده بازم معلمه!)

بهرحال من انقدر عصبانی بودم از دستش که حوصله گشتن دنبالش رو نداشتم. نرم افزاری که روی گوشی تکنو نصب بود یه قابلیت دسترسی سریع داشت که کمک میکرد مامورا سریع تر یه فرد خاص رو پیدا کنن، و خب من دلیلی برای این که ازش استفاده نکنم نمی بینم. (کسی بهم نگفته بود هکش نکنم، تو قرارداد هم چیزی ذکر نشده بود!)

لیلا توی کارگاه بود. خیلی سریع خودمو با عصبانیت رسوندم به کارگاه. در کارگاه رو محکم باز کردم و کوبیدم اما سر و صدا جوری بود که انگار دوتا پنبه روی هم افتادن. لیلا گوشه اتاق روی میز شلوغش ( خاصیت تکنوها!) دولا شده بود و داشت با چیزی ور میرفت! رفتم و بالای سرش ایستادم و اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود: واااااای!

زیر دست لیلا یه قطعه قدیمی بود که – از نظر من – از دور خارج شده محسوب میشد! یه متمرکز کننده گرمای آشغال!! تقریبا ده ساله که دیگه این مدل ساخته نمیشه و آخرین سری اسلحه ای که داخلش استفاده شد سری بی هفتاد و چهار بود که خیلی خوب باهاش آشنا بودم و چند سالی بود که توی انبار ها خاک می خورد. عدسی ها همه خش دار شده بودن و بر اثر گرما تحدبشون تغییر کرده بود. بدنه از یه آلیاژ خیلی ضعیف آهن بود که بر استفاده زیاد زنگ زده بود و میتونستم قسم بخورم که توی استفاده بعدی پودر میشه! و عایقش ... واااای حتی فکرشم نکن!

لیلا سرشو بلند کرد و گفت: « میدونم میدونم! آخرین باره! » (بار پنجمش بود!)

من سرمو با اکراه تکون دادم و گفتم:« بین، کل عدسیاش قدیمیه، کل بدنه نابود شده، عایقاشم که آبرو هر چی عایقه بردن! اصلا ما دیگه از این جور اسلحه ها استفاده نمیکنیم! یذره از بقیه بچه‌ها یاد بگیر. همین مهدیه هر روز داره یه طرح جدید برای بهبود باتریایی که خودش اختراع کرده معرفی میکنه. امروز بعد از ظهر خود اعظم بهم وقت داده که درمورد مهارکننده‌ی لیزر ابراهیم و بودجه تولیدش باهاش صحبت کنم. اون وقت تو، بعد از این همه مدت کار کردن برای سازمان، حتی یه ایده برای بهبود تجهیزات ندادی! چه برسه به اختراع یه اسلحه جدید! فقط نشستی این جا و چسبیدی به تعمیر یه همچین... خب...» هرچند زیاد از بقیه تعریف نمی کنم ولی لازمه یه وقتایی یه هلی به یکی داد! هر چی فکر کردم کلمه مربوط به عمق فاجعه رو پیدا نکردم!

لیلا شروع کرد به توجیه کردن کارش که یکی اینو سفارش داد و وابستس و این حرفای همیشگی برای از زیر موعظه در رفتن! من هم وقت نداشتم. دستمو تکون دادم و گفتم:« حالا ول کن اینا رو. فاطمه احضارت کرده.»

اگه انقدر عصبی نبودم از قیافه لیلا خندم میگرفت وقتی اون طور متعجب به من خیره شد.

«کی؟»

«فاطمه. مسئول هماهنگی ماموریتا.»

«میدونم! اون با من چی کار داره؟»

تو دلم گفتم:« مربوط به اون اسلحه لعنتیه که نباید چیزی ازش میفهمیدی!» ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم: « مثل این که درمورد همون اسلحه جدیده ست. به هر حال من فقط پیغامو رسوندم. گوشیتو که جواب نمیدی! مجبور شدم این همه راه بیام! من تا یجا باهات میام که باز گم نشی و دیر کنی!»

بعدش هم به سمت آسانسور رفتم و لیلا هم دنبالم اومد.

« چرا تو رو فرستاده؟»

«میخواست سابقه تو از زبون خودم بشنوه بخاطر همین نیم ساعت باهام صحبت کرد، بعدش خودم پیشنهاد کردم بفرستمت پیشش.»

لیلا شروع کرد به بازی کردن با دکمه پیراهنش؛ و این یعنی استرس. یه نتیجه گیری خیلی ساده انجام دادم، لیلا به علاوه استرس برابر است با دردسر! واقعا چرا مسئولیت منه که حواسم به این تکنوها باشه؟!

......

بعد از این که لیلا رو دم در دفتر فاطمه رها کردم تا به سرنوشتش بپیونده ( احتمال دور از ذهنی نبود!) به سمت دفتر خودم راه افتادم. باید یه بار دیگه گزارش های اون اسلحه ی مرموز رو میخوندم. واقعا نمیدونم چرا مشکل به اون سادگی رو که لیلا خیلی اتفاقی حلش کرد، متوجه نشده بودم! انقدر درگیر قیافه و نوع سلاح بودم که حواسم نبود مدلش از مدل های قدیمیه. شاید به خاطر همین لیلا زودتر از من متوجهش شد. هرچند من شک داشتم که فقط همین بوده باشه. وزن سلاح برای این مکانیزم زیادی سنگین بود و ابعادش کمی بزرگتر از سلاح های رده قدیمی بود. مطمئن بودم یه چیزی در موردش هست که ما هنوز امتحان نکردیم. هرچند من معتقد بودم نباید ازش استفاده بشه ولی گویا فاطمه این فکر رو نمیکرد!

تو همین فکر به سمت راهرو رفتم. زیاد از آسانسور خوشم نمیاد. با این که خود ما دوربین ها رو راه انداختیم ولی تقریبا همه جای ساختمون، به جز یه سری نقاط که فقط مامورای ارشد و سرپرست ها خبر داشتن، توسط مامور ها تحت مراقبت و کنترل بود. و من همیشه از اون نقاط رفت و آمد میکنم. راه پله شرقی ساختمون توی این طبقه دوربین نداشت. چون مامورای ارشد هم مثل من خوش ندارن که تو دید باشن. همینطور که از پله ها پایین میرفتم دیدم که یک نفر روی پله ها نشسته و بیحال افتاده. رفتم جلو و آروم برش گردوندم تا صورتش رو ببینم. وقتی فهمیدم کیه تقریبا از شدت تعجب روی زمین افتادم.

امیرحسین یکی از مامورای ارشد بود که اونجا نشسته بود. دیدم که کنارش یه سری وسایل ... اممم از اون وسایلا که پدر مادرا دوست ندارن بچه هاشون داشته باشن بود. ( سرنگ و این چیزا!) تعجبم بیشتر شد. چون دفعه های قبلی که دیده بودمش به نظر سرحال می رسید و اینطوری نبود. اما بعد یاد یه سری پرونده های قدیمی افتادم که توی بایگانی به چشمم خورده بود. پرونده های وقتی که تلپات ها هنوز از قرص ها استفاده نمی کردن. توی یه سری گزارشات اومده بود که بعضیا به خاطر نبودن دارو توی اون دوران و شنیدن صداهاش عجیب و زیاد تو سرشون دیونه شدن و سازمان اون موقع تقریبا توی بخش تلپات فلج بود. اما بعد که قرص ها اختراع شدن این مشکل برطرف شد و از چند سال پیش استفاده کردن از قرص ها به صورت ماهانه و توی موارد خاص هفتگی اجباری شد و تلپات ها هر چند وقت یکبار باید آزمایش میدادن تا وضعیتشون بررسی بشه. اما بعد یادم اومد که توی لیست درخواست تجهیزات مامور ارشد امیر حسین هیچوقت قرص ذکر نشده بود و کل برداشتش از سهمیه قرص در طول چند سال اخیر فقط یک بسته بود. حدس زدم که قبل از اختراع قرص ها برای آروم کردن صداهای تو سرش به مواد رو آورده و البته با وسایل کنار پاش اصلا نیازی به حدس زدن نبود! و مطمئنا برای کار دیگه ای توی بخش دوربین خاموش نمی نشست، ینی بیهوش نمیشد!

البته یه شایعه ای هم بین بچه ها بود. مثلا موقعی که برقا رفته توی راهرو های تنگ و تاریک یه نفر مثل زامبی توی راهروها تنگ و تاریک سازمان سرگردونه! وقتی این یادم اومد تقریبا نزدیک بود از خنده بترکم!

خودم رو جمع و جور کردم و به سمتش رفتم. شونه اش رو گرفتم و محکم تکونش دادم، اما بیدار نشد. یک بار دیگه محکم تر تکونش دادم و فقط خرناسی کشید. خیلی جلوی خودم رو گرفتم تا به یه مامور ارشد سیلی یا لگد نزنم!(مجازاتش از مرگ هم بدتره!)

وسایل کارش رو توی پارچه ای که کنار پاش بود پیچیدم و داخل کیفش که چند پله پایین تر افتاده بود گذاشتم. بعد کیفش رو کنار دستش گذاشتم و سریعا منطقه رو ترک کردم.

خیلی سریع طبقات رو پایین رفتم و به سمت دفترم رفتم. وقتی دم در رسیدم رضا منو داخل راهرو دید و گفت:« اومدم دم دفترت نبودی رفتم یه دوری زدم برگشتم.»

گفتم:« نه رفته بودم یه سری کار انجام بدم. حالا چیکارم داشتی؟»

«می خواستم بگم من دارم میرم یه پیتزا بزنم تو نمیای؟ تازه زیتون و سس اضافه هم میزنه رستورانش!» لعنتی! نقطه ضعف منو میدونه!

«وایسا چند تا پرونده وردارم از تو کشوم. اگه بدونی چند تا گزارش رو باید تا فردا بخونم!!»

سریع داخل اتاق رفتم و پرونده های مربوط به سلاح جدید و سابقه کار مسئولینش، به علاوه پرونده های قدیمی مربوط به سرپرست تکنو قبلی رو برداشتم. بعد کوله پشتیم رو از توی کمد اتاق دراوردم و پرونده ها رو داخلش گذاشتم و برگشتم و به رضا گفتم:« خب زود بریم تا تموم نکردن!»

اولین نفری که داخل سازمان باهاش آشنا شدم رضا بود. روز اولی که به سازمان اومدم خیلی تصادفی ازش در مورد دفتر مامور ارشد پرسیدم و اون هم با تعجب به من نگاه کرد و پرسید:« بار اولته اومدی و داری میری دفتر مامور ارشد؟ داداش تو دقیقا کی هستی؟!» و من هم نامه مخصوص با مهر سازمان رو نشونش دادم و به سمت دفتر راهنماییم کرد. همون روز من استخدام شدم و از فرداش تقریبا هر روز من و رضا به پیتزا فروشی سر خیابون میرفتیم تا این که من ترفیع گرفتم و سرم شلوغ شد. هرچند بعد از اون باز هم وقت آزاد گیرم میومد. گیر نیاد هم چه میشه کرد؟ مگه میشه از پیتزا با زیتون و سس اضافه دست کشید؟!

با رضا به سمت در خروجی رفتیم. توی راه یاد صحنه راه پله افتادم و بعد از کمی مکث از رضا پرسیدم:« تو قرص مصرف میکنی برای قابلیتت دیگه نه؟»

رضا چشماشو در حدقه چرخاند و گفت:« آره! میدونی این چندمین باره می پرسی؟»

«خب بعد از این که مصرف میکنی حس خاصی بهت دست میده؟ یا همون حالت عادیتو داری؟»

«امممم.... دقیق نمیدونم چه حسی ولی میتونم بگم یه مدت کوتاه در حد چند ثانیه گیج میشم.»

یکم فکر کردم و ادامه دادم:« و اگه قرص مصرف نکنی ... ؟»

رضا چهره اش رو در هم کشید و گفت:« باور کن دلت نمیخواد بدونی! خیلی درد داره!»

و بعد جلوتر رفت تا با یکی از همکاراش صحبت کنه قبل از بیرون رفتن و من رو در افکارم باقی گذاشت...

پ.ن: کل بخش امیرحسین زائیده تخیلات امیرکسراست و اینجانب هی مسئولیتی بر عهده نمیگیرم :دی مدرکم دارم :دی


   
Reen magystic، Ghazal، sinaghf و 11 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Reen magystic
(@reen-magystic)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 421
 

راوی : مهدیه

همگرهی ها: جواد، محمد، نسیم

ماموریت: جنگیری

همونطور که چشمامو روی مانیتور ثابت نگه داشته بودم و آمار لحظه به لحظه آزمایش باتری رو دنبال میکردم؛ دستمو دراز کردم و از بین اچارها، مدارها و بدنه‌های قر شده بسته چیپس رو جلو کشیدم. برگه ترد و شور چیپس رو بیرون اوردم و گذاشتم توی دهنم. قبل از قورت دادنش دستمو برای جستجوی بعدی در بسته فرو کردم و با هوا مواجه شدم. بسته رو مچاله کردم و پرت کردم سمت سطل اشغال پر از کاغذ و بسته چیپس. نیم خیز شدم و از بالای مانیتور کل سالن ازمایشگاه تکنولوژی را دید زدم. اون سمت سالن کسی داشت چیزی تایپ میکرد، لامپ بالای میزهای لیلا چشمک میزد و در شرف سوختن بود و از همه مهم تر نشانه ای از سرپرست نبود. خرده های چیپس رو از روی لباسم تکوندم. کارت اعتباریم رو از زیر بطری کوکا کولا بیرون کشیدم و به سمت آسانسور ازمایشگاه رفتم. نشانه روی دستم را به سمت سنسور گرفتم که با تاخیری سه ثانیه ای نسبت به همیشه شناسایی کرد و بدون فعال شدن سیستم های امنیتی در باز شد. گوشه اتاقک تکیه دادم و صبر کردم تا آسانسور قدیمی هن و هن کنان بالا بره. سال پیش طرح اسانسور سریع السیر چند جهتمو بخاطر تأمین نشدن بودجه رد کردن و حالا باید ۳ دقیقه و۱۶ ثانیه از وقتمو توی اسانسور تلف کنم. ماه بعد این زمان به ۳ دقیقه و ۳۶ ثانیه افزایش پیدا میکرد. بالاخره بعد از حل کردن یک دستگاه معادله چهار مجهولی در ذهنم اسانسور به طبقه همکف رسید. جلوی سه اسانسور دیگر طبقه همکف که بالا میرفتند صف کشیده بودند اما جلوی آسانسوری که تنها پایین میرفت کسی نبود. به هر حال کسی به بخش تکنولوژی علاقه ای نداشت و اگر هم داشت نمی‌خواست با گاز سمی خفه شود. سرمو پایین انداختم در حالی که سعی میکردم جمعیت رو نادیده بگیرم از کنار باجه اطلاعات رد شدم و از ساختمان بیرون زدم. افتاب نزدیک به غروب بود. مرد کت و شلوار پوشی در سایه دیوار ساختمان بیهوش افتاده بود. گربه های ولگرد دور و برش جمع شده بودند. از کنارش گذشتم و وارد مغازه کوچک دیوار به دیوار سازمان شدم. یک کارتن ۳۰ تایی چیپس خریدم و به سرعت برگشتم. اگه مشکلی تو باتری ها وجود داشت امکان اتش‌سوزی تمام ازمایشگاه بود و با وجود ستون های فلزی امکان فرو ریختن کل ساختمان وجود داشت. دلم نمیخواست شغلمو از دست بدم یا کارت اعتباریم خالی بشه. دوباره وارد جمعیت شدم، کارتن را محکم بغل کردم و به سمت اسانسور رفتم و دکمه بالا امدن اسانسور را زدم. از میان صدای کر کننده جمعیت صدایی بلند کسی را صدا میزد. سرم را چرخاندم و پسری ریزنقش را با لباس چرم سیاه دیدم که به سمت اسانسور ها میدوید. کلاه لباسش پشت سرش بالا و پایین میشد. ظاهر مبارزها را داشت. و مبارز ها با من کاری نداشتند پس چرخیدم و منتظر اسانسور ماندم که ناگهان کنارم ظاهر شد. سرعتش برام غیرمنتظره بود و کمی جا خوردم. صبر کرد تا نفسش بالا بیاید.

-: ببخشید. شما دارین میرین پایین؟ از تکنولوژیستهایین؟کسی به اسم مهدیه میشناسین؟

-: بله. دارم میرم پایین. تکنولوژیستم و چنین کسی هم میشناسم.

به نظر خوشحال شد و از جیب داخلی لباسش پاکت ابی کمرنگی بیرون کشید.

-: خیلی دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم. همه هم بهم گفتن که نیام اون پایین. پس میشه این پاکتو بهش برسونین؟

جعبه را پایین گذاشتم و پاکت را گرفتم انگشت وسطش پینه ای داشت که با کار با تیر و کمان ایجاد میشد.

-: حتما.

-: ممنونم.

نفس عمیقی کشید و رفت. اسانسور هنوز نیومده بود. پس پاکت رو بررسی کردم. با نشان سازمان مهر و موم شده بود. و پشتش با خط خرچنگ غورباقه ای نوشته بودند "غروب روی پشت بوم". توی پاکت برگه ماموریت بود. بعد از مدتها همون فونت تایپ شده عهد دقیانوس رو می‌دیدم که پایینش مهر و امضای خود رئیس بود. جعبه رو دوباره برداشتم و برای فرار از جمعیت وارد راه پله شرقی شدم. تمام راه تا طبقه اخر رو به این فک کردم که چی شده که دوباره منو میفرستن عملیات. انقدر که کاملا احتمال خراب شدن کل ساختمون رو فراموش کردم و تقریبا کسی که روی پله ها افتاده بود رو ندیدم نزدیک بود هردوتامونو از پله ها بندازم پایین . در پشت بوم باز بود و بوی سیگار تا چند طبقه پایین تر میومد. خیلی خوب میدونستم کی اونجا منتظره...

از کیف کمریم ماسک فیلتر داری بیرون اوردم و زدمش. وقتی از راهرو اومدم بیرون نور سرخ افتاب غروب چشمم رو زد. بعد از چند ثانیه که چشمم به نور عادت کرد جواد رو دیدم که پشت به نور به دیوار فنس کشی شده تکیه داده بود و فرت فرت سیگار برگ میکشید و هنوز متوجه حضورم نشده بود. کارتن چیپس رو با صدا رو زمین انداختم تا متوجه ام بشه که از صداش از جا پرید و فنس رو به صدا انداخت. شونه هامو بالا انداختم.

-: سلام. حتی اگه از دست خطت نمیشناختمت یا از پشت بوم نمی فهمیدم از بوی گند سیگارت میفهمیدم کی‌ای.

-: سلام.

انگار که حوصله جواب دادن نداشت.

-: حالت خوبه؟ هنوز از سرطان ریه نمردی؟ میدونستی که هیچ راهی نیست که سیگار ادمو از غصه نجات بده؟

-: مببینی که هنوز زنده‌ام.

-: هنوز فراموش نکردی؟

-: نه.

-: خوب. بهتره فراموش کنی.حالا چی شده که دوباره ماموریت داریم؟ مبارز جدید کیه؟ از کجا اوردیش؟ چطور حاضر شدی باش کار کنی؟ کی راه می‌افتیم؟ کجا میریم؟ چه تجهیزاتی میخوایم؟ با چی می جنگیم؟ زنده میخوایمش؟

-: هی. نصف سوالاتو نفهمیدم. نمیتونی اروم تر حرف بزنی؟

از فنس فاصله گرفت و تا دو متر جلو اومد.

-: بهمون ماموریت دادن. یه جنه که باید زنده بگیریمش. بقیه گروه تا نیم ساعت دیگه باید تو اتاق کنفرانس باشن. اونجا جزئیاتو میفهمی.

دوباره جعبه بیچاره رو بلند کردم. مجبور نبود برای گفتن این چیزها منا تا این بالا بکشاند.

-: حتما. نیم ساعت دیگه اونجام.

به سرعت از پله ها پایین دویدم.

—----

قهوه‌امو سر کشیدم و لیوان کاغذی رو مچاله کردم و توی سطل کنار در اتاق کنفرانس انداختم. هیچکس توی جلسه قبل عملیات نمیخوابید حتی اگر یه هفته گذشته ۲۱ ساعت خوابیده بود. نخوابیدن به تاخیر میارزید. در را باز کردم و وارد شدم. برخلاف تصورم دور میز گرد و عظیم اتاق کنفرانس دو نفر نشسته بودند. اثری از جواد دیده نمی شد. نسیم خواب بود و نفر سوم، مبارز جدید، همان پسر ریزنقش نامه‌رسون تیرانداز بود که عصا قورت داده روی صندلی نشسته بود.

عالی بود برگشته بودم به همون تیم قدیمی خودمون.


   
Ghazal، sinaghf، azam و 9 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lord_SaM@N
(@lord_samn)
Estimable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 97
 

راوی: سامان

هم‌گروهی‌ها: عارفه، آوا، نرجس

مأموریت: شکار گرگینه زامبی دیوانه

در حال مدیتیشن بودم ،‌ با این اوضاع هم افکاری از گذشته‌ منو احاطه کرده بود که خلاص شدن از آن‌ ها به هیچ وجه برایم امکان پذیر نبود،‌ صدای عارفه در ذهنم پیچید همانند یک نور تاریکی هایی که منو در بر گرفته بود محو کرد: « داداش ماموریت ، سریع اتاق نرجس».

به سرعت لباسام رو پوشیدم لباس چه عرض کنم یک تیشرت سفید با یک شلوار جین که بر روی تیشرت بنا به عادات قدیمی که به قول معروف با من پیر شده بودند، کت جینم رو پوشیدم، البته هیچ وقت زیپشو نمی بندم ، تو آینه تمام قدی که در اتاقم آویزان کرده بودم یه نگاه اجمالی به خودم انداختم ، موهام یه مقدار رشد کرده بودند یک چند هفته‌ای می‌شد که من موهای سرمو کامل زده بودم، البته با تحمل حرف ها و کنایه های آبجی کوچیکه و دیگر خبرنگاران محترم و محترمه سازمان، به‌ هر حال با کمی ژل مو آن را صاف کردم ،کفش هایم را پوشیده و زدم بیرون.

همین که از در اتاقم بیرون اومدم به یک خانم متشخص که مغرورانه قدم بر می‌داشت ‹ البته اینو از خودم در آوردم اصلا ندیدم چطور راه می‌رود ›، خوردم و باعث شدم که او سکندری بخورد و بر روی زمین ولو شود.

دستمو به طرفش دراز کردم که با کمکش بلند شود ، با این حال دستمو پس زد و بلند شد، سریعا سیگارشو که بر زمین افتاده بود برداشت و یک نگاه خشمگینانه از نوع بروسلی به من انداخت: «هوی پسره دست و پا چلفتی حواست کجاست؟»

- اوه خانم واقعا متاسم ندیدمتون.

- باید هم باشی .

یک پک محم به سیگار برگ کوبایی‌اش زد و دود آن‌را تو صورت من فوت کرد با این کارش دیگه طاقتم تمام شد و داد زدم: « یک خانم متشخص چون شما چطور می‌تواند این‌گونه سیگار بکشد و به اطرافیانش بی احترامی کند؟»

- هــه همینه که هست!

برگشت و از من دور شد ،‌ با خودم گفتم:«‌ این دیگه کی بود حتما یه تازه وارد بود حالا بیخیال باید بری اتاق نرجس». به طرف راه پله حرکت کردم البته بیشتر شبیه دویدن بود تا حرکت کردن باز هم فکرم درگیر همون خانمه بود: « نه، آخــه دختر هم سیگاری؟ واقعا نوبره!»

همین که به جلوی در اتاق نرجس رسیدم در اتوماتیک باز شد انگار منتظر ورودم بود البته نباید دوربین ها و سنسورها را نادیده گرفت ، با ورودم ، آوا و نرجس از جاشون بلند شدند ‹ به رسم احترام به این که یکمی سنم از اونا بیشتره ولی خوب بخاطر چشم و ابروم نیستش› من گفتم: « سلام بر دوستان نازنین چطوری آوا؟ نرجس چه خبرا؟»

نرجس گفت: « خوبم سامان خوش اومدی بیا بشین».

و به یکی از مبل ها اشاره کرد و منم پررو روی آن لم دادم و گفتم: «کیانی... ببخشید عارفه هنوز نیومده؟»

که آوا جواب داد: « الانا ست که برسه، تو قهوتو بخور.»

منم سریع یکی از قهوه ها که با نظم خاصی بر روی سینی چیده شده بودند برداشتم، البته بجز این ، نرجس کلا اتاقشو طوری تزئین کرده بود که همه ی رنگ‌ها هارمونی خاصی داشتند و این خیلی برایم لذت بخش بود در همین حین بود که عارفه اومد: « سلام بچه‌ها!» و خودشو بر روی مبل کنار من انداخت، با دیدنش در این حالت ناخودآگاه لبخندی بر روی لبم ظاهر شد و گفتم: « اوه، تا جایی که می‌دونیم تو از هممون بچه تری ابجی کوچیکه!» ،‌آوا و نرجس قهقهه زدند همزمان با اونا من هم خندم گرفت. عارفه زیر لب غرید:《این قدر با نمک بود یادم رفت بخندم!》

عارفه داد زد البته بیشتر به جیغ شباهت داشت تا داد: « خب بچه‌ها، اوه نه، بزرگا، یه شکار داریم.»

توجهم به حرفهایش جلب شد و منتظر ادامه‌اش شدم ، با این حال می‌خواستم لیوان قهوه‌ای که بر روی میز گذاشته بودم را بردارم که عارفه آن‌را سریع تر از من برداشت و ادامه داد: « یه شکار خوب، از نوع دیوونه‌اش!»، من هنوز هنگ بودم و به لیوان که در دستش جا خوش کرده بود نگاه می‌کردم باز ادامه داد: « خب همون طور که گفتم هدف یه گرگینه زامبی دیوونه اس. اوم مثل این‌که چندان وقت زیادی هم نداریم.» و آخرین لیوان قهوه را برداشت.

نرجس به هممون کوله‌ای داده بود، من و آوا در حال برسی اش بودیم ، از آن طرف صدای کل کل عارفه و نرجس را می‌شنیدم که توجه چندانی به آن نداشتم، به برسی کوله‌ام ادامه دادم که لبخند رضایت بر لبانم ظاهر شد.

محتویات کوله من یک ساعت مچی که به جز جی پی اس در حقیقت یک ریکوردر صدای حرفه ای مختص خبرنگار حرفه ای چون من بود ، بعدی یک عینک دید در شب با کیفیت فوق العاده به شکل یک عینک طبی معمولی و دیگری عشق دیرینه ام یک تپانچه برتا ام-9 ، آن را برداشته و یک بار در دستم چرخوندم ، با ذهنم به نرجس گفتم: «برای کشتنه؟»

- نه برای زندانی کردنه!

نرجس جلو اومد و یک قطعه که شبیه دکمه لباس بودو به سینه ام چسباند و گفت : « این یک دوربین فوق حرفه ایه و دیگر هیچ !» ، منم سوالی نکردم ، به اسلحه نگاه کردم که ادامه داد:« این گلوله ها یک تفاوت داره با گلوله های معمولی و بجای مرمی سربی در حقیقت یک مرمی بافته شده از توری فلزی که با برخورد به هدف باز میشه و اونو در بر میگیره.»

- ممنون نرجس همیشه شاهکار می‌کنی!

- میدونم.

- در ضمن تو دو خشاب پونزده گلوله‌ای داری، زیادم روش حساب وا نکن، اومدیم کار نکرد.

- کار می‌کنه، کار تو بی‌نقصه.

من آماده شده بودم ، تپانچه را زیر کتم مخفی کردم و خواستم قبل از حرکت یک چیزی از یخچال نرجس بردارم که با وارد شدن شوکی الکتریکی بر روی زمین ولو شدم و صدای خنده‌ی بقیه به آسمان رفت.

- من چه می‌دونستم که این طوریه!

- من اسمشو گذاشتم فوضول‌گیر تا کسی نیاد یخچالمو باز کنه.

- خوب باشه آماده اید بچه ها؟

همه ذهنی گفتند اره و به طرف بیرون ساختمان راه افتادیم.

کلیدهای ون سازمان که در پارکینگ پارک شده بود دست من بود که عارفه آن را با یک حرک از دستم قاپید و به طرف ماشین دوید، من سریع تر عمل کردم و گرفتمش ، خیلی راحت کشیدمش عقب و گفتم: «هر وقت گواهی نامه گرفتی اون وقت رانندگی کن!»

- مگه تو خواب ببینی که بذارم با اون دست فرمون رانندگی کنی!

- پس مثل این که دارم خواب میبینم.

ناراضی غرغری حاکی از این که من رانندگی بلدم کرد و رفت اروم نشست منم ماشینو روشن کردم و به سوی حومه شهر حرکت کردیم، مختصات مکان مورد نظر توسط فاطمه ملقب به ملکه سرخ در اپلیکیشن پلگرام برای ما پست شده بود.


   
Reen magystic، Ghazal، sinaghf و 8 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
azam
 azam
(@azam)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1027
 

(دوستان این یه شخصیت جدا به اسم متینه و هیچ ربطی به شخصیت خودم توی داستان نداره. هرجوری دوست دارین میتونین ازش توی داستان هاتون استفاده کنین. ^ــ^)

---

نام کارکتر: متین

نام همگروهی: نرگس

ماموریت: شناسایی وجود شبح

-اوی متین! میشنوی چی دارم میگم؟

خمیازه‌ای می‌کشم و با دهانی باز می‌گویم:‌‌‌ «اوهوممم. پس من و تو باید بریم ماموریت. راستی اسمت چی بود؟»

با عصبانیت چاقویی را به طور افقی توی میز میزند.

-نرگسم! نرگس! از بخش تلپات. صدبار تاحالا بهت...

ناگهان با حس کردن برق شی که در چند ثانیه‌ی آینده از کنار گوشم رد خواهد شد با یک لگد از زیر میز صندلی اممم چی بود اسمش؟ اها نرگس و محکم هل دادم عقب که متاسفانه صندلی از عقب برگشت و به صندلی میز کنارمون برخورد کرد و شخصی که روی صندلی نشسته بود با با صورت توی یک کاسه‌ی سوپ رفت. موقعی که نرگس داشت صندلی شو صاف می‌کرد شخص مذکور با عصبانیت و عینکی که از آن قطره‌های سوپ می‌چکید بلند شد و به سمت ما برگشت که یهو با دیدن یکی پشت سرم در عرض سه ثانیه ناپدید شد.

-هی تو! نبینم دیگه با چاقوت روی میز من خش بندازی!

سرمو به عقب میچرخونم و برای آبدارچی جوونی که با چشمای قرمزش به نرگس زل زده بود یه دست تکون میدم. روي پيش بندش اثري از تمام وسايل اشپزخانه يعني خون و روغن و رد قرمه سبزي ديده مي شود. با وجود اين كه ظاهر عجيبش مرا به مكث واداشته پاهامو روی میز میذارم و با لبخند بزرگ بيخيالي میگم: «سلام! میشه با این چنگال‌هات منو نترسونی؟ نزدیک بود کافه تریاتو بفرستم رو هوا. اممم راستی اسمت چی بود؟»

آبدارچی جوون سری تکان می‌دهد و از جایی که چند ثانیه‌ی قبل دست نرگس قرار داشت چنگالش را از میز بیرون می‌کشد. «برای بار هزارم، لیلی. حالا زود پاتو از روی میز بردار!»

هی اصلا خوشم نمیاد کسی بهم دستور بده! درحالی که دستمو توی جیبم فرو می‌کنم و بمب کوچک گردویی شکلم را لمس می‌کنم به چشم‌های لیلی خیره می‌شوم و با دیدن چنگال و چاقویی که ماهرانه آن را با دو انشگشت می‌چرخاند و با یک حساب سرانگشتی حساب می‌کنم تا ببينم مي توانم قبل از اینکه اون چاقو توي چشمم جا خوش کنه این بمب کوچولوی خوشگلمو توی جیب لباسش بندازم یا نه و با حس کردن موجی از آینده به این نتیجه می‌رسم شاید بعضی وقت‌ها بد نباشه به حرف بقیه گوش بدم.

-باشه باشه، حالا میشه اون چنگال تو بذاری کنار؟

ليلي انگار نه انگار كه كن اصلا وجود دارم به یک نره غول دو تا میز اون طرف تر که درحال قورت دادن ساندویچی است اشاره می‌کند.

-تو! زود باش بیا کمکم! داره وقت برنامه‌ی امیرحسین می‌رسه و اون دوباره نئشه رفته زیر میزش داره تریاک با حشیش دود می‌کنه.

نره غول به سرعت بلند میشه و به دنبال لیلی از کافه به بیرون می‌دود. به سمت نرگس که هنوز مات و مبهوت به سه تا نقطه‌ی باقی مونده‌ی چنگال خیره شده می‌کنم و می‌پرسم:‌ «امیرحسین دیگه کیه؟»

نرگس از عالم هپروت بیرون می‌آید و چشمانش را در حدقه می‌چرخاند.

-ارشد سازمان و مدیر سابق تلپات‌ها و مجری اصلی برنامه‌ی خبری.

-چرا سابق؟

-از وقتی معتاد شده برای مدیریت یه گروه غیرقابل اعتماده. ۶۰ درصد مواقع نئشه ست مگه تو مواقعی که توی یه ماموریته یا مجریه یه برنامه‌ی خبریه که اونم با یه آمپول، خماری و از سرش میپرونن.

آهی میکشد و دستش را مشت می‌کند. « یه درس عبرت برای ما تلپات‌هاست که هیچ وقت تمام قدرت مونو آزاد نکنیم، یا خوردن قرص‌های محدود کننده رو کنار نذاریم. هرچند، طبق شایعه‌ها وقتی جدی میشه هیچ کسی به پاش نمیرسه. ولی خب هنوز هیچ کسی به بااستعدادی اون توی مخ زدن برای جذب نیروی اون پیدا نشده، برای همین مدیر قسمت جذب نیروهای جدیده. باید دیده باشیش،‌ همیشه توی راهروها خوابه.»

با گیجی بهش نگاه می‌کنم. «ها؟»

-همون قد بلند عینکی، با یکم ته ریش.

فهمیدم کیو میگه! اولین نفری که از سازمان دیدمش. پس اسمش امیرحسینه؟ دو هفته‌ی قبل زمانی که داشتم از یکی از ولگردی‌ها و جیب‌بری‌هام به طرف مخفیگاهم برمی‌گشتم یه گروه خیلی باکلاس جلوی یه ساختمان خرابه و دوربین به دست درحال داد و فریاد بین خودشون بودن. وقتی اومدم خیلی بی سر و صدا از کنارشون رد بشم یه پسر قد بلند از بالای عینک مستطیلی با فریم سیاهش نگاه سریعی به من انداخت و تنها سه ثانیه وقت داشتم با حس کردن اینکه الانه یه گلوله سرمو بترکونه خودمو بکشم کنار. اون پسر تونست قبل از اینکه با بمب‌های دست سازم بهشون حمله کنم، یه دستی به ریش‌های درنیومدش بکشه و با رضایت بگه:‌ «درست همونجوری که حدس زدم.»

و خب اون روز یه نفر دچار یه سوختگی شدید، و یه نفر دیگه دچار شکستگی دو تا دست و پا شد و اممم یه نفر هم هنوز بهوش نیومده. هرچند اخرش با دست و پای بسته شده سه ساعت به حرف‌های اون یارو عینکیه مجبور شدم گوش بدم که یه سازمان مخفی ان و هزارتا چرت و پرت دیگه، و بعد از چند ساعت برای اینکه یارو خفه بشه یه سری تکون دادم و گفتم باشه که نتیجه‌ش شد این.

خب، پس اسمش امیرحسینه! یادم باشه سری بعد یه بمب توی کشوش جاگذاری کنم. ولی اتاقش کجاست؟ برمیگردم که از نرگس بپرسم که می‌بینم با چشمای ورقلمبیده و عصبانی بهم چپ چپ نگاه می‌کنه.

-ها؟ چته تو؟

-هیچی! بلند شو باهام بیا. باید بریم ماموریت.

و با عصبانیت یقه‌ی لباسمو می‌گیرد و به سمت در می‌کشد.

-باشه باشه. ولی بعدش باید جای این یارو که میگفتی و بهم نشون بدی.

-حرف نباشه. دنبال من بیا.

موقع عبور از راهرو حلالزاده پیدایش می‌شود. دو نفر زیر بغلشو گرفتن و به یه سمت دیگه می‌کشنش. سرش روی شانه‌اش افتاده است، موهایش ژولیده شده و زیر لب درحال خوندن یک شعره.

با خوشحالی دستمو می‌کنم توی جیبم که بمب سایز “الف” مو (کوچیک ترین و بی‌خطرترین سایز!) بردارم که چشمم به لیلی می‌خورد. لیلی با آمپولی بزرگ از پشت سر یواشکی درحال نزدیک شدن به امیرحسین است. اممم شاید بد نباشه یه موقع دیگه به امیرحسین سر بزنم.

***

درحالی که به ساختمان‌های مجاور خیره شدم از نرگس میپرسم: «با تاکسی حالا کجا داریم میریم؟»

-صدبار بهت گفتم! از یکی از دفترهامون که با اسم مستعار خدمات جن گیری داره خدمت می‌کنه تماس اذیت‌های یه روح داشتیم. مث اینکه دوتا زوج پیر یه سری سر و صدا از انباری خونه‌شون می‌شنون. و قرار شده این سری به جای پوشش خبرنگار به عنوان دوتا جن‌گیر بریم بررسی کنیم.

انگشت اشاره مو می‌کنم توی دماغم و یه اوهومی میکنم.

-پس این بار اولت نیست؟

نرگس با نگاهی پر از چندش روشو از من برمیگردونه. «نه. قبلا زیاد از این کارا کردم. تو باید بار اولت باشه؟»

انگشتمو از توی دماغم درمی‌آورم و محتویات چسبیده بهش و به زیر صندلی تاکسی می‌چسبونم. «آره، بار اولمه. حالا باید چیکار کنم؟»

-کار خاصی لازم نیست. فقط اگه حس کردی اتفاقی میفته هوای منو داشته باش. و یادت نره که وقتی رسیدیم باید خودتو جن‌گیر معرفی کنی و این کارت شناسایی و بهشون نشون بدی.

و یک کیف پر از کارت در دستم می‌گذارد. درحالی که مشغول نگاه کردن به کارت‌های شناسایی خبرنگاری، جن گیری، مامور بهداشت و هزار کوفت و زهر مار دیگه هستم تاکسی جلوی در خانه‌ای قدیمی توقف می‌کند. نرگس در را باز می‌کند و می‌گوید:‌ «رسیدیم.»


   
lord_samn، Reen magystic، Ghazal و 7 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Nari
 Nari
(@nari)
Reputable Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 234
 

نام کارکتر: نرگس

نام همگروهی: متین

ماموریت: شناسایی وجود شبح

در تاکسی را باز می کنم و رو به متین می گویم: «رسیدیم.»

پیاده می شویم و کیف پولم را از یکی از شش جیبِ شلوارم در می آورم و کرایه ی تاکسی را حساب میکنم، سپس رو به متین می گویم: «حواست باشه موقع اومدن من کرایه رو حساب کردما. موقع برگشت خودت باید دست به جیب شی.»

- مگه از بودجه ای که سازمان میده ، استفاده نمیکنی؟

رو به روی یک خانه ی قدیمی آجری قرار می گیریم. گوشی لمسی مشکی ام را از جیبم در می آورم و آدرس را چک می کنم. ظاهراً همین خانه ی آجری مقصد مورد نظر است. زنگ را می فشارم و در ادامه می گویم: «دیوونه ای؟ سازمان اگه بخواد پول تاکسی همه ی خدمو حشمو حساب کنه که ورشکست میشه. بعدم اون بودجه فقط باید تو ماموریت های مهم و برنامه ریزی شده، اونم برای خرید چیزایی که به ماموریت مربوطه استفاده بشه.»

- خب ماهم الان تو یه ماموریت مهمیم دیگه اینطور نیس؟

قبل از این که بتوانم جوابی به متین بدهم در خانه باز می شود و مردِ پیری میان چارچوب در قرار می گیرد.

متین کیف مخصوص کارت های تجاری اش را در می آورد. رو به پیر مرد می گویم: « سلام. ما از دفتر خدمات جن گیری اومدیم. شما با ما تماس گرفته بودین. درسته؟»

با حرص منتظر متین هستم که میان کارت ها به دنبال کارت شرکت خدمات جن گیری می گردد. به طرفش بر میگردم و زمزمه وار با لبخندی پر حرص می گویم: « اون نارجیه س... نارجیه... هفتمین کارت.»

پیرمرد یک دور از پایین به بالا من و متین را نگاه می کند سپس با شک می گوید: «خدمات جن گیری؟!»

متین که بالاخره آن کارت لعنتی را از بین 25 کارتِ پوششی که از طرف سازمان به هر یک از مامورین داده می شود، پیدا کرده است آن را مقابل پیر مرد می گیرد. پیرمرد با دیدن کارت لبخندی می زند و می گوید: « بله بله درسته ما با شما تماس گرفتیم.»

- می تونیم بیایم تو؟

- بله حتما! بفرمائید.

همراهِ متین وارد خانه ی قدیمی می شویم. پیرمرد پس از بستن در با گام های بلند خودش را جلوی ما می اندازد تا مسیر را مشخص کند.

رو به متین عصبی و پچ پچ وار می گویم: « چقد لفتش دادی، آخر من از دست تو دیوونه میشم.»

- عه من چی کار کنم خب. هزارتا تا کارت مختلف چپوندین تو این کیف لعنتی که شبیه توماره، خب آدم گیج میشه دیگه چه انتظاری داری؟

به فاصله ی زمانی کمی زنی پیر که قطعا همسر پیرمرد هست به ما اضافه می شود و پیرمرد برای همسرش تعریف می کند که ما از دفتر خدمات جن گیری آمدیم. پیرزن می گوید: «یه هفته ای می شه که از زیرزمین صداهای عجیب غریبی می شنویم.»

پیرمرد ما را به سمت زیر زمین هدایت می کند. پیرزن ادامه میدهد: «ولی تا الان نه من و نه همسرم جرات وارد شدن به زیر زمینو نداشتیم، چون احتمال میدیم جنی، روحی، چیزی اون تو باشه. مخصوصا که این خونه خیلی قدیمیه و همین که رو سرمون آوار نشده جای شکرش باقیه.»

جلوی در زیر زمین توقف می کنیم. رو به پیرزن می گویم: «خب پس ما الان می ریم توی زیر زمین ببینیم چه خبره شما هم همین بیرون بمونین و به هیچ وجه وارد نشین. حتی اگه صداهای وحشتناک شنیدید چون اگه اونجا جن یا روح باشه امکان جن زدگی یا تسخیر شدن توسط روح وجود داره.»

پس از شنیدن "باشه" ای که پیرمرد و پیرزن می گویند همراهِ متین به طرف زیر زمین می رویم. در زیر زمین را باز می کنم و وارد می شوم، متین هم پشت سرم می آید. تمام زیر زمین پر شده از اسباب و اثاثیه ی قدیمی که روی همه ی شان گردو خاک نشسته و تارهای عنکبوت همه جا دیده می شود.

همیشه لباس هایی که جیب های زیادی داشتند مورد علاقه ی من است و یکی از دلایل آن این است که دیگر برای حمل چیز های مختلف نیازی به کیف ندارم. اسلحه ی پیکسلی مکنده که مخصوص گیر انداختن ارواح و اجنه بود را از بزرگترین جیب پیراهنم در می آورم و همینطور شیشه ی کوچک محتوی نوعی بیهوش کننده ی مایع که مخصوص بیهوش کردن چیزهایی که جسم مادی ندارند مثل روح و جن و... را از جیبِ سمتِ چپِ پیراهنم در بیرون می آورم. متین که با کنجکاوی و کمی تعجب به من و کار هایم نگاه می کند می گوید: «اینا چیه دیگه؟»

اسلحه ی پیکسلی مکنده رو به طرف متین می گیرم و می گویم: «بگیرش من با این بیهوش کننده شبحه یا جنه یا هرچیو بیهوش می کنم توهم با این مکنده بِکِشش داخل اسلحه و حبسش کن.»

- این قرتی بازیا چیه دیگه ، اینا رو واسه خودت نگه دار من به شیوه ی خفنِ خودم عمل می کنم.

متین شروع به گشتن درون کیف کوچکی که به کمرش بسته بود می کند.

- یعنی چی متین!؟ کاری که میگمو بکن حوصله دردس...

حرفم را تمام نکرده ام که ناگهان صدای جیغ مزخرفی همراه با صدای افتادن و شکستن چیزی در فضای زیر زمین می پیچد.

در کسری از ثانیه متین دو بمب کوچیک را درون کیفش پیدا میکند و بلافاصله به طرف وسط زیر زمین پرت می کند.

گوش هایم را محکم میگیرم و چشم هایم را می بندم. صدای مهیب بمب ها با صدای بهم خوردن و شکستن وسایل زیر زمین همراه می شود.

با عصبانیت داد میزنم: «متییییییییین...»

متین که هنگام انداختن بمب ها ساکت و صامت با یک نیشخند ایستاده بود و بل بشویی که درست کرده بود را تماشا می کرد، حالا با داد من گوش هایش را می گیرد و صورتش را جمع می کند و سپس می گوید: «زهرمار با اون صدای تیزت گوشم درد گرفت چه مرگته خب؟»

- گند زدی به همه چی. صد بار بهت گفتم لازم نیس تو کاری کنی فقط هوای منو داشته باش.

- چی چیو گند زدی مگه چیکار کردم؟ الان صد در صد شبحه ترسیده دیگه شیکر بخوره که این دورو ورا پیداش شه.

- یه نگاه به اطرافت بنداز. شبحه رو نگرفتی که هیچ اسباب اثاثیه این بنده خداها رو هم خراب کردی. دیگه حلق آویزمم کنن با تو ماموریت بیا نیستم.

- باشه دیگه اه چقد غر می زنی.

به سمت تلویزیون قدیمی که به لطف بمب های متین شکسته و تقریبا پنج قدم آن طرف تر از در ورودی قرار دارد، می رود کمی اطرافش را کنکاش می کند و سپس با سمت کمدِ کنار تلویزیون می رود و می گوید: « چرا واستادی اون جا مثه میرغضب منو نگاه می کنی؟! بیا بگردیم دیگه!»

برایش چشم غره می روم و به سمتِ صندقچه ی رو به روی در ورودی می روم. متین در نیمه باز کمد را باز می کند که ناگهان گربه ی سفیدی بیرون میجهد.

پریدن و داد کشیدن متین از ترس همراه می شود با فرود آمدن گربه روی صورتش. همینطور که متین داد می زند گربه ی بدبختِ فلک زده هم با موهای سیخ شده اش از ترس جیغ می کشد.

با چهره ای پوکر شده (حالا هرچی������) می گویم: «یعنی دقیقا ما رو واسه گرفتن یه گربه ی مسخره کشوندن اینجا!؟»

متین که دیگر با وضوح گربه را دیده دهان گشاد شده اش را می بندد و گربه را از روی صورتش بر می دارد. همانطور که به گربه ی اویزان شده از دستش نگاه می کند نیشخندی موزی روی لبش شکل می گیرد.

- اوی، راجع به این خانوم خوشگله درست صحبت کنا.

- خانوم خوشگله دیگه کیه؟:/

از جایش بلند می شود و گربه را دو دستی به سمت من میگیرد و می گوید: «همین ملوس خانوم دیگه.»

صورتم را جمع می کنم و می گویم: «اه بگیرش اونور چندشو. من از گربه ها بدم میاد.»

- گربه ها هم از تو بدشون میاد . مگه نه پِنی؟

- فازت چیه فانوسا؟ زرتی روش اسمم گذاشتی؟ نکنه اینو می خوای ور داری بیاری سازمان؟

- آره دیگه. مگه چه اشکالی داره؟

با چشمای از حدقه بیرون زده می گویم: « چه اشکالی داره؟؟؟ رئیس دارمون میزنه!»

- برو بابا. چقد تو بدبینی.

متین در حالی که گربه در بغلش لم داده. به طرف در ورودیِ زیر زمین می رود.

پیرمرد و پیرزن که بیرون از زیر زمین ایستاده بودند، با تعجب به متین زل می زنند. حق دارند چون لباس هاش خاکی شده، موهایش بهم ریخته و جای پنجه ی گربه روی صورتش دیده می شود.

پیرزن رو به متین می پرسد: «چی شد؟! روح رو گرفتین؟»

- بله مادر جان. روحو گرف...

متعجب ازدروغ متین میان حرفش میپرم و میگویم:«نه مادرجان...»

متین به من چشم غره می رود و میان حرفم می پرد: « مادر جان ایشون حواسش نبود. ما روحو گرفتیم بعدم صحیحو سالم کردیمش تو گونی.»

- گونی؟ پس گونی کو؟

- چیزه.. اممم گونیش در ابعاد کوچیک بود دیگه توی کیفم جا شد!

پیرزن با تعجب بیشتر به متین نگاه می کند و "آهان“ی تحویلش میدهد.

پیرمرد رو به متین می گوید: « این گربه پس چیه؟»

- کدوم گربه؟ هااااا این؟... اممم خب... هااا روحه تو این بود دیگه. گربه رو تسخیر کرده بود ما درش آوردیم.

پیرمرد با تردید می گوید: «آها. خب چقدر باید تقدیمتون کنم؟»

در حالی که متین پولی را که از پیر مرد گرفت درون کیف پولش میگذارد از خانه ی قدیمی کزایی خارج می شویم.

رو به متین میگویم:« یادته که پول تاکسی رو این دفعه تو باید حساب کنی.»

همان موقع پسر جوانی که از کنار متین عبور می کرد با او برخورد می کند و با گفتن ببخشید دور می شود.

کنار خیابان می ایستم و دستم را برای گیر آوردن تاکسی تکان می دهم متین به طرفم می آید و می گوید: « اسمت چی بود... اوی... دختره، کیفم نیست! کل مدارک و بمبا و پولام اون تو بود!»

چشم هایم را میبندم و در حالی که سعی میکنم آرام باشم و همچنین از اوی و دختره خطاب شدنم چشم پوشی کنم، می گویم: «وای وای وای.. حواست کجاست اخه؟ میدونی اگه سازمان لو بره چی میشه؟ یا اصلا اون بمبا اگه دست کسی بیوفته چه اتفاقی میوفته؟ متین بخدا دیگه نمی دونم از دست تو چی کار کنم.»

- عه خب تقصیر من چیه که کیفمو زدن. فک میکنی من الان خیلی خوشحالم؟

- بله، تقصیر توئه که اونقدری مواظبش نبودی که بخوان بزننش.

وارد پیاده رو می شویم و قدم زنان به جلو حرکت میکنیم. سعی میکنم وارد ذهن افرادی که اطرافمان هستند بشوم و بفهمم چه کسی به کیفی که دزیده فکر میکند!

همانطور که سعی میکنم از کنار هر کس که عبور می کنیم ذهنش را اسکن کنم، متین که کنارم حرکت می کند به آرامی می گوید: « هی نرگس اون پسره رو، این همو یاروییه که از کنارم رد شد خور بهم خوده دزده نامردشه.»

- کدوم؟

- همونی که جلوی اون دکه واستاده داره سیگار میخره.

به پسرک جوان نگاه میکنم همانیست که متین می گوید. سعی می کنم وارد ذهنش شوم اما نمی شود. احتمال می دهم که بخاطر فاصله ی زیادمان باشد. با احتیاط به سمتش قدم بر می دارم و دوباره امتحان می کنم. رد شدن از موانع ذهنش همچنان سخت است اما چیزهایی با وضوح کم در ذهنم نقش میبندد. به طرف متین بر می گردم و آرام می گویم: «خودشه.. این کیفتو دزدیده.»

- ای دزدِ سه نقطه واستا برم بزنم دک و پوزشو بیارم پایین.

- کجا میری دیونه؟

همانطور که سعی می کنم جلوی متین را بگیرم می گویم:«ببین این پسره خیلی مشکوکه به نظر میاد یه قدرتی داره... خیلی سخت می تونم وارد ذهنش بشم باید با احتیاط ب...»

هنوز حرفم را تمام نکرده ام که متین نمی دانم از کجا دو بمب کوچکِ دیگر در می آورد و داخل دکه می اندازد.

با دهانی باز به دکه نگاه می کنم و انتظار یک انفجار را دارم که ناگهان دکه پر از دود می شود و بویی نامطبوع در اطراف آن پخش می شود. متین به سرعت به سمت دکه می دود و دست هایش را در هوا تکان می‌ دهد و فریاد "آتیش آتیش" راه می اندازد. به سمت صاحب دکه می رود و می گوید: «آقا زودتر دور شین از اینجا! الانه که اینجا بپُکه!»

سپس رو به پسرک دزد می کند و دستش را روی شانه اش می گذارد و می گوید:‌ « تو حالت خوبه؟ زود باش از اینجا دور شو.»

با چشمانی گرد شده نگاهشان می کنم. متین در حالی که پسرک گیج را به طرف من می کشد چیز دایره ای شکلی را در جیب پسرک می اندازد. ناگهان جیب پسرک شروع به جرقه زدن می کند و بنده خدا با صدای انفجاری به عقب پرت می شود و در جوب خیابان می افتد.

جیغ زنان به سمت پسر دزد می دوم و به متین که با آرامش درحال برداشتن مدارک و وسایلش است می گویم:‌ «یارو رو که زدی ناکار کردی! بهت که گفته بودم، این یارو احتمالا قدرت داره، ما باید سعی می کردیم یه جوری ببریمش سازمان تا استخدامش کنیم.»

متین شانه ای بالا می اندازد و گربه را در زیر یک بغلش می گذارد و با دست دیگرش پسر دزد را روی زمین می کشد. «منم همین کارو کردم. داریم این مرتیکه ی نامرد دزد و میبریمش سازمان. حالا میشه لطف کنی یه تاکسی بگیری؟»

آهی می کشم. متین درست بشو نیست. مطمئنا زمانی که گزارش ماموریت سرکاری مان را به دست رئیس گروهم سپهر برسانم، خط و نشان می کشم که دیگر هرگز و هیچ وقت با این روانی به هیچ ماموریتی نخواهم رفت!

گزارش:

ماموریت: شناسایی وجود شبح

مکان ماموریت: تهران، بلوار مدرس، خیابان شهید طباطبایی، کوی دانش، پلاک ۱۴۹

نام ماموران: نرگس (شماره ی پرسنلی۴۳۲، کلاس قدرت تلپات)، متین (شماره ی پرسنلی ۹۷۴، کلاس قدرت آینده بین)

شرح ماموریت: دو زوج سالخورده به خاطر وجود سر و صداهایی در انباری شان با دفتر جن گیری شماره ی ۱۷ تماس گرفته و بعد از بررسی هایی که صورت گرفت منشاء آن یک گربه ی سفید بود.

نتیجه ی ماموریت: بدون هیچ نتیجه ای.

پ.ن: در خلال ماموریت یک شخص با قدرت غیرطبیعی یافت و به قسمت جذب نیرو تحویل داده شد. (شخص تحویل گیرنده: منشی مامور ارشد، امیرحسین)


   
رضا، lord_samn، Reen magystic و 11 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
رضا
(@avenjer)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1242
 

مأموریت: نفوذ به کارخانه تسلیحات سازی

راوی: رضا

هم‌گروهی‌ها:عماد(Percy Jackson)، بنیامین(bookbl)

- همون همیشگی... .

پیشخدمت سری برای عماد تکان داد و همین‌طور که در تبلتش سفارش او را ثبت می‌کرد به سمت من برگشت و پرسید: «شما چطور؟»

من هم لبخندی زدم و درحالی که به منوی در دستم اشاره می‌کردم گفتم: «من یه دونه از این پیتزاهای جدیدتون با یه ماءالشعیر خنک می‌خوام.»

پیشخدمت برای من هم سر تکان داد؛ سفارشم را در تبلتش ثبت کرد و رفت.

بعد از رفتن پیشخدمت به عماد گفتم: «به نظر این هفته حسابی سرت شلوغ بود؛ اخه دو سه روز گذشته رو نشد بیایم اینجا.»

- اره هفته‌ی جهنمی‌ای بود.

در همین لحظه صدای زنگ پیام از موبایل عماد به گوش رسید و چند لحظه بعد صدای موبایل من که آن را روی میز کنار دستم گذاشته بودم هم بلند شد و پیغام «شما یک پیام جدید دارید.» بر روی صفحه نمایش‌اش نقش بست. موبایل را بلند کردم، پیام از طرف سازمان بود، پس به سرعت آن را باز کردم. پیام این بود: «سلام لطفاً به مسئول هماهنگی مأموریت‌ها مراجعه کنید.» به‌نظر مأموریت جدیدی برای انجام داشتم. در سازمان وظیفه‌ی اصلی تلپات‌ها پیدا کردن چیزهای مربوط به آنسو بود، چه موجودات آنسویی و چه انسان‌هایی که بر اثر وارد شدن نیرو‌هایی (که موجودات متعلق به آنسو با عبورشان از پرده‌ی بین دو دنیا با خود به این دنیا می‌آوردند) به وجودشان دارای قدرت‌های ماوراءطبیعی شده‌اند. البته از آنجایی که ما علاوه بر توانایی احساس چیزهای مرتبط با آنسو قدرت برقراری ارتباط ذهنی با دیگران و فرستادن پیغام برایشان و همچنین قدرت خواندن ذهن سایرین را داریم – که مورد آخر به لطف سازمان و قرص‌های مخصوصی که مصرف می‌کنیم تا حدود زیادی محدود شده تا از دیوانگی کامل ما جلوگیری شود - گاهی در امور دیگر هم به سازمان کمک می‌کنیم؛ اما قضیه مأموریت‌ها متفاوت است. مأموریت‌ها معمولاً چند وقت یکبار پیش می‌آمدند و با توجه به نوعشان دارای خطرات مختلفی هم بودند. البته بدون شک این بار اولی نبود که قرار بود به مأموریت بروم. در گذشته هم چندباری پیش آمده بود که همراه با دو یا سه نفر دیگر از اعضای سازمان به مأموریت‌های گوناگونی بروم. از شکار روح گرفته تا پیدا کردن مکان اختفای خوناشام یا دنبال کردن اجنه. در اکثر مواقع با توجه به موقعیت، همراهان من هم قدرت‌های گوناگونی داشتند این افراد گاهی جنگجو، گاهی پیشگو، گاهی تکنولوژیست و گاهی هم درمانگر بودند. به هر حال به زودی از بقیه جزئیات این مأموریت باخبر می‌شدم.

سرم را از روی موبایل بلند کردم و چشمم به عماد افتاد. عماد به موبایلم که آن را دوباره روی میز گزاشته بودم اشاره کرد و گفت: «چی بود؟»

- احضار شدم به دفتر ملکه سرخ.

- فاطمه مأمور ارشد؟ چرا؟

- نمیدونم قبلاً که هر بار احظارم کردن می‌خواستن بفرستنم مأموریت.

صفحه نمایش موبایلی که در دستش بود را به سمت من گرفت تا بتوانم عین پیامی که برای خودم آمده بود را در آن مشاهده کنم.

سرم را خاراندم و با قیافه متعجبی گفتم: «یعنی می‌خوان ما رو با هم بفرستن؟»

- نمیدونم. من تازه اونجا بودم ولی چیزی به من نگفت.

- عجیبه.

در همین لحظه سفارشاتمان از راه رسید و پیشخدمت غذای هرکداممان را جلویمان بر روی میز قرار داد و رفت.

عماد گفت: «آره عجیبه ولی تا بعد غذا بیخیالش. الآن این پیتزای خوشگل داره به من چشمک می‌زنه.» و دستانش را به هم مالید سپس به غذایش حمله‌ور شد. من هم به اثر هنری‌ای که جلویم قرار داشت نگاه کردم و بر فراز آن نفس عمیقی کشیدم. بویش هم مانند ظاهرش عالی بود. نیشم تا بناگوش باز شد. اول نگاهی به عماد انداختم، با دیدن غذا خوردنش اشتهایم بیش از پیش تحریک شد؛ یکی از اصلی‌ترین دلایلی که همراه عماد غذا می‌خوردم همین بود. غذا خوردنش به قدری اشتهاآور بود و دهن آدم را آب می‌انداخت که غذا خوردن با او باعث میشد لذت هر ذره از غذا چندین برابر شود. البته همیشه این فکر از سرم می‌گذشت که اگر روزی یکی از تکنولوژیست‌ها غذا خوردن او را ببیند تمام ابهت سرپرست شانزده ساله و با استعداد تکنولوژیست‌ها نابود می‌شود. مجدداً چشمانم را پایین انداختم و با لطافت اولین قاچ پیتزا را با دو دستم برداشتم و یک گاز حسابی به آن زدم. فوق‌العاده بود.

****
درب ورودی ساختمان خبرگذاری صوتی تصویری زندگی پیشتاز به نرمی باز شد، من و عماد شانه به شانه یکدیگر از آن عبور کردیم، برای بخش نگهبانی سری تکان دادیم و به سمت آسانسورها رفتیم. هنوز چهره‌ی امیرحسین که در حال حرف زدن با یک دلال معروف مواد در یکی از پس‌کوچه‌های نزدیک ساختمان سازمان دیده بودم در ذهنم جولان می‌داد، چند بار پلک زدم تا تصویر او از ذهنم پاک شود. از بین سه آسانسوری که به سمت بالا می‌رفتند دکمه‌ی یکی را فشار دادم و چند لحظه‌ای منتظر ماندیم تا بیاید، در این چند لحظه نگاه عماد - که به آسانسور درب و داغانی که به سمت پایین و زیرزمین ساختمان می‌رفت دوخته شده بود - را دنبال کردم.

با لحن دلسوزانه‌ای گفتم: «کی قراره این آسانسوره رو عوض کنن؟»

عماد نفسش را پر سر و صدا بیرون داد و چشمانش را از آن آسانسور فلاکت زده گرفت، به درب آسانسوری که منتظر رسیدنش بودیم نگاه کرد و گفت: «فعلا میگن بودجه نداریم که خرج آسانسور زیرزمین کنیم.»

با همدردی سری تکان دادم و گفتم: «همیشه همین رو میگن.» البته در دلم می‌دانستم که تکنولوژیست‌ها پرخرج‌ترین افراد سازمان هستند و با وجود این که خودشان تاحدودی منبع درامد سازمان بودند اما بودجه بسیار زیادی را خرج کارهای تحقیقاتیشان می‌کردند و گاهی هم چنان ضرری به اموال سازمان می‌زدند که کاملاً طبیعی است اگر سازمان تعویض آسانسوری که به آزمایشگاه‌های تکنولوژیست‌ها و در طبقات پایین‌تر زندان‌های سرّی سازمان راه دارد را یک خرج اضافی بداند.

درب آسانسور با صدای زینگی باز شد و چند نفر از آن خارج شدند. وارد آسانسور شدیم و عماد دکمه‌ی طبقه یکی ماند، سپس کارتش را از جیبش بیرون آورد و روبروی اسکنر مخصوص گرفت. اسکنر پس از تایید اعتبار کارت چراغ سبزی نشان داد و درهای آسانسور به آرامی بسته شدند و آسانسور با حرکتی روان به سمت بالا به حرکت درآمد. همین که آسانسور به حرکت درآمد صدای سپهر را در پس زمینه ذهنم حس کردم: «برو طبقه یکی مونده به آخر پیش فاطمه، باهات کار داره.»

تصویر سپهر را مانند همیشه در حالی که پشت میزش لم داده، پاهایش را روی میز گذاشته بود و به چیزهایی که در صفحه نمایش کامپیوترش اتفاق می‌افتند نگاه می‌کند تجسم کردم. در هر صورت یکی از مزایای تلپات بودن همین بود که سرپرست تلپات‌ها نیازی نداشت برای حرف زدن با زیردستانش از سرجایش بلند شود، فقط کافی بود سپهر حضور شخص مورد نظرش را در حوزه‌ی آنتن‌دهی ذهنی‌اش حس کند.

به همان شیوه‌ای که سپهر برایم پیام ذهنی ارسال کرد جواب دادم: «پیامش اومد رو گوشیم.»

- اوکی. داری با عماد میری؟

- اره برا اونم مثل من پیام اومد.

- خب. باشه.

اکثر تلپات‌ها به این مکالمات کوتاه سپهر عادت داشتند زیرا معمولاً سرپرست بخش تلپات‌ها حوصله ادامه مکالمه را بیش از این نداشت و تمام حرف‌هایش را به خلاصه‌ترین شکل ممکن بیان می‌کرد.

صدای زینگ آسانسور نشانگر رسیدنمان به طبقه مورد نظر بود.

از آسانسور خارج شدیم، به سمت دفتر یکی از مأموران ارشد سازمان که مسئول هماهنگی مأموریت‌ها هم بود رفتیم.

همین‌که جلوی در رسیدیم و چهره‌هایمان توسط دوربینی ضبط و برای شخصی که درون اتاق بود ارسال شد، در اتاق باز شد؛ عماد قبل از من قدم به درون اتاق گذاشت، من هم پشت‌سر او وارد شدم و با کسی که لغب ملکه‌ی سرخ را یدک می‌کشید و بر روی صندلی‌ای پشت میزش نشسته بود مواجه شدم.

قبل از هرچیزی عماد گفت: «خب، لیلا چی شد؟»

فاطمه جواب داد: «همراه سلاح جدید فرستادمش مأموریت.»

عماد با چهره ای بهت زده گفت: «مأموریت؟! لیلا؟! سلاح جدید؟!» و زیر لب چیزهایی راجع به استرس و خرابکاری و گران بودن اسلحه غرغر کرد.

فاطمه نگاهش را از عماد به من دوخت و گفت: «شما دوتا هم باید برید مأموریت.»

من با لحنی کنجکاوانه پرسیدم: «این چه مأموریتیه که سرپرست تکنوها هم باید توش باشه؟»

دو پاکت با را مهر انجمن از کشوی میزش بیرون آورد، آنها را به سمتمان گرفت و گفت: «اطلاعات کلی مأموریتتون تو این پاکت‌هاست و بقیه چیز‌ها با خودتونه.» سپس یک پاکت دیگر را هم از کشو خارج کرد و به دو پاکت دیگر اضافه کرد، با بی‌حوصلگی گفت: «این هم مال نفر سوم تیمتونه. اطلاعات ورود و خروجش میگه که همینجا توی ساختمونه ولی هنوز نیومده نامه‌ی مأموریتشو بگیره.» بعد به من خیره شد و گفت: «احتمالاً یه گوشه خوابیده، پیداش کن و پاکت مأموریتشو بهش بده، حتماً هم بهش بگو اگر یک بار دیگه به عنوان یکی از جنگجوها همچین تنبلی‌ای رو ازش ببینم مجبورش میکنم ده بار کل پله‌های ساختمون رو بالا و پایین بره.»

در نهایت من جلو رفتم، پاکت‌ها را از دستش گرفتم و به همراه عماد به سمت در رفتم. در آخرین لحظه قبل از خروج عماد برگشت و به فاطمه گفت: «جدی جدی می‌خواید اون اسلحه رو بدید دست لیلا و بفرستینش مأموریت؟»

- آره می‌خوایم همین‌کار رو بکنیم.

عماد که می‌دانست اعتراض هیچ فایده‌ای ندارد دوباره زیر لب غرغر کردن را آغاز کرد و حرف‌هایی درباره هدر رفتن وقت و هزینه‌ی صرف شده و بیشتر بودن احتمال آسیب دیدن اعضای سازمان به جای موجودات آنسویی گفت، برگشت و از اتاق خارج شد، در را پشت سرش بست تا با هم به‌سمت آسانسور برویم. در آسانسور عماد هنوز درگیر مسأله مأموریت رفتن لیلا بود که من گفتم: «میری زیرزمین؟»

نفسش را بیرون داد و گفت: «آره. تو چی؟»

به نامه شخص سوم که در دستم بود اشاره کردم و گفتم: «باید اینو پیدا کنم.»

عماد نگاهی به پشت پاکت نامه انداخت و گفت: «میخوای جاشو برات پیدا کنم؟» و موبایلش را از جیبش بیرون آورد.

سرم را به نشانه مخالفت تکان دادم و گفتم: «میدونم کجاس.» از آنجایی که من خودم کسی بودم که این شخص را برای سازمان پیدا کردم پس آی‌دی ذهنی او برایم آشنا بود و اگر در محدوده ذهنی من بود به راحتی می‌توانستم پیدایش کنم، مانند سپهر که بلافاصله بعد از اینکه در محدوده ذهنی‌اش قرار گرفتم حضورم را حس کرد. عماد دکمه‌ی همکف را فشار داد و من هم دکمه‌ی یکی از طبقات میانی را فشار دادم.

وقتی به طبقه‌ی مورد نظرم رسیدم آسانسور ایستاد و درهایش باز شدند، قبل از پیاده شدن برای عماد سری تکان دادم و او هم در جواب به من گفت: «برات شماره‌ی اتاق کنفرانس برای مأموریت رو می‌فرستم، نیم ساعت دیگه دوتاتون بیاید اونجا.»

«باشه» ای گفتم و وارد راهرو شدم. درب آسانسور پشت سرم بسته شد و عماد در آسانسور به طرف طبقه‌ی همکف به راه افتاد تا به طبقه تکنولوژیست‌ها (که از چندین آزمایشگاه شلوق پلوق و درهم تشکیل شده است) برود. در مقایسه با تکنولوژیست‌ها طبقه‌ی تلپات‌ها بی‌نهایت ساکت‌تر بود، آنجا بعضی افراد در اتاق‌هایشان و گروهی دیگر در سالن اصلی بر روی صندلی‌های راحتی نشسته بودند و درحال سیر و سلوک در عالمی دیگر به سر می‌بردند. البته تلپات‌ها چندان بی‌عیب نبودند و این مورد از اسپینرهای رنگارنگشان که برای کنترل عصاب با آن‌ها ور می‌رفتند یا تیپ و قیافه‌های عجیبی که در میان تلپات ها به وفور پیدا می‎شد مشخص بود که به دلیل انواع و اقصام بیماری‌های روانی‌ای که اکثرشان داشتند و ریشه‌ی‌اش به دوران تاریکی که هنوز قرصی برای کنترل قدرت تلپاتیک نداشتند بر میگشت.

مستقیم در راهرو جلو رفتم تا جلوی درب اتاقی که مطمعن بودم فرد مورد نظرم در آن است متوقف شدم. از انجایی که مانند سایر تلپات‌ها روان پریشانی داشتم و متاسفانه به سادیسم خفیفی مبتلا بودم به جای در زدن همان‌جا ایستادم و صدای فاطمه را درحالی که فرمان «ده دور کل پله‌های ساختمون؛ سریع» را فریاد میزد تجسم کردم و به ذهن خواب‌آلود فرد بیچاره درون اتاق فرستادم. اغلب این کار باعث خواب‌های وحشتناکی می‌شد و امیدوار بودم هیچ‌وقت چنین اتفاقی برای خودم نیافتد.

پس از چند لحظه صدای بلند ناشی از برخورد یک جسم سنگین با زمین بلند شد و بعد از حدوداً یکی دو دقیقه‌ی دیگر یک نفر از درون اتاق فریاد زد: «لعنت خواب موندم.» سپس در مدت خیلی خیلی کوتاهی درب اتاق باز شد و یک جسم سنگین درحالی که سرش در موبایلش بود خود را از اتاق بیرون انداخت و مستقیماً با من که بیرون اتاق ایستاده بودم برخورد کرد و هردویمان روی زمین پخش شدیم.

فردی که خودش را از اتاق بیرون انداخته بود خود را جمع کرد که بلند شود و به سمت انتهای راهرو بدود. من هم وقتی از شوک برخورد خارج شدم و به خودم آمدم به سرعت دست او را گرفتم و قبل از اینکه از جایش بجهد به او گفتم: «آروم باش. چرا انقدر عجله داری؟»

دستش را از دستم بیرون کشید و گفت: «ببخشید،ندیدمت. باید یه بابایی رو ببینم!»

قبل از اینکه مثل موشک به راه بیفتد به او گفتم: «لابد می‌خوای بری پیش فاطمه.»

ناگهان خشکش زد سرش را به طرف من چرخاند و گفت: «آره، خود خودش.»

نفسم را با صدا بیرون دادم پاکت را به طرفش گرفتم سپس گفتم: «اسمت بنیامینه دیگه؟ بیا این رو داد به من تا به تو برسونمش.»

همین‌طور به دست من و پاکت‌نامه که مهر سازمان بر رویش بود خیره شده بود که چشمانش پر از اشک شد و با صدای بغض‌آلودی گفت: «اخراج شدم؟»

لبخندی زدم و گفتم: «نه نامه‌ی مأموریته.»

سریعاً حال و هوایش عوض شد و نامه را از دستم گرفت، پاکت نامه را پاره کرد و نامه‌ای را که شرح کلی مأموریتش در آن نوشته شده بود و در پایین با امضای رییس سازمان تایید شده بود خواند سپس دستش را دراز کرد تا من از روی زمین بلند شوم بعد با لحنی عذرخواهانه گفت: «ببخشید انداختمت. مشکلی که نداری؟» من هم دستش را گرفتم و از روی زمین بلند شدم، لباسم را تکاندم سپس با لبخندی دوستانه جوابش را دادم و گفتم: «نه ایراد از خودم بود بدجایی ایستاده بودم.»

بعد موبایلم را از جیبم بیرون آوردم، وارد برنامه‌ی پلگرام شدم و به عماد پیام دادم: «کدوم اتاق کنفرانس؟»

پس از چند صدم ثانیه عماد شماره اتاق را برایم فرستاد و من هم آن را به بنیامین نشان دادم و گفتم: «باید بریم اینجا برای جلسه مأموریت.»

بنیامین با دستش به اتاقی که تازه از آن بیرون پریده بود اشاره کرد و گفت: «باشه، فقط یه لحظه صبر کن نور چشمی‌هامو بیارم.» بعد وارد اتاقش شد. پس از اندک زمانی با دو شیء استوانه‌ای شکل که با آویز به کمربندش وصل کرده بود بیرون آمد و با هم به طرف اتاق کنفرانسی که عماد گفته بود رفتیم.

حدود ربع ساعت بعد وارد اتاق کنفرانس مورد نظر شدیم، عماد بر روی یک صندلی پشت میز گرد کنار پروژکتور نشسته بود و با موبایلش ور می‌رفت. وقتی وارد اتاق شدیم عماد سرش را بلند کرد و برای بنیامین سری تکان داد.

جلسه‌ی قبل از مأموریتمان حدود یک ساعت به طول انجامید و اکثر جزئیات مأموریت که عماد در همین مدت کم فراهم کرده بود از او دریافت کردیم. مطمعناً کار چندان ساده‌ای پیش رو نداشتیم؛ به طور کلی باید به دفتر مدیر یک کارخانه صنایع تسلیحاتی که اخیراً عده‌ی زیادی در آنجا غیب شده بودند نفوذ می‌کردیم و علًت این اتفاق را کشف می‌کردیم البته شواهد موجود حاکی از این امر بود که موجودی متعلق به آنسو در این کارخانه حضور دارد و بیشتر وظیفه‌ی ما پیدا کردن و دستگیر کردن آن موجود بود. سپس کوله‌پشتی‌هایمان را از عماد گرفتیم که در آنها علاوه بر وسایل خبرنگاری (که به عنوان پوشش از آنها استفاده می‌کردیم) یک سری تجهیزات مخصوص برای بیابان نوردی (که به دلیل مختصات کارخانه به آنها نیاز داشتیم) و گذرنامه‌های جعلی برای سفر به خارج مرز هم موجود بود.

سه نفری از اتاق کنفرانس خارج شدیم و در را پشت سرمان بستیم. سپس با هم سوار آسانسور شدیم و بنیامین دکمه‌ی طبقه‌ی همکف را فشار داد. درهای آسانسور بسته شدند و ما روانه مأموریتمان شدیم.


   
Leyla، Reen magystic، Ghazal و 10 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
هالی
(@s-n-p)
Estimable Member
عضو شده: 5 سال قبل
ارسال‌: 209
 

راوی: محمدرضا (ghoghnous13)

همگروهی‌ها: صادق؛ مهرناز؛ علیرضا

مأموریت: دستگیری خوناشام

خسته تر از اونی هستم که بخوام تا بعد از ظهر توی سازمان بمونم. می‌خوام بپیچم برم بیرون. طبق عادت هر روز ‌می‌خوام از آسانسور استفاده ‌کنم چون مرحلۀ آخر که خروج از ساختمان است باید مخفی باشه پس لزومی نداره از همین حالا مرموز بازی دربیارم. خیلی ساده از اتاق خارج میشم و به طرف آسانسور میرم. دکمه رو فشار میدم و منتظر می‌مونم. اَه، چقدر دیر حرکت می‌کنه این لعنتی. آسانسور با صدای تلقی در طبقۀ پیشگوها توقف می‌کند و در کشویی آن باز می‌شود. خدای من، تنها کسی که نیازی به دیدنش ندارم همین دختریست که الآن درون اتاقک آسانسور و روبروی من ایستاده است.

-سلام محمدرضا.

-سلام فاطمه.

-جایی میری؟

به اینکه باید به مأمور ارشد عملیات سازمان پاسخگو باشم فکر نکرده بودم. گفتم:

-امم. داشتم می‌رفتم بیرون یک نوشیدنی بخورم.

اولین چیزی بود که به نظرم آمد. فاطمه از اتاقک آسانسور خارج شد و گفت:

-بذار برای بعد.

با ناراحتی گفتم:

-چرا؟

فاطمه که ناراحت شده بود گفت:

-چون من از ارشدای سازمانم و الآن بهت اجازه نمیدم که جایی بری.

فاطمه خوب می‌داند که نباید با من این‌طوری صحبت کند. چشمانم براق شد و با لحنی که کم کم به سمت عصبانیت می‌رفت گفتم:

-فاطمه. خوب می‌دونی که من حوصلۀ کل‌کل با کسی رو ندارم پس سر به سرم نذار.

فاطمه کمی کوتاه آمد و گفت:

-اوه. محمدرضا. ما چند ساله که داریم با هم کار می‌کنیم. من تو رو خوب میشناسم. سمیرا رو هم خوب می‌شناختم.

-اسم سمیرا رو نیار.

-چرا؟ تو اون رو دوست داشتی و منم همین‌طور ولی اون دیگه رفته و تو باید به این رفتارت خاتمه بدی.

این حرفش از قبلی هم بدتر بود. با عصبانیت گفتم:

-رفته؟ جوری میگی رفته که انگار رفته مسافرت. فاطمه، سمیرا مرده. اون مرده چون من احمق نتونستم چند لحظه زودتر بهش برسم. اون مرده چون من بینشم رو از دست داده بودم. اون مرده چون من معطل خرده فرمایش کسرا شده بودم.

فاطمه گفت:

-مرگ سمیرا تقصیر تو یا کسرا نیست.

-تقصیر منه. همۀ اینا تقصیر منه و البته اون پسرۀ لعنتی. خوب می‌دونی که بعد از مرگ سمیرا هر روز با قدرتم دنبالش می‌گردم اما نمیتونم پیداش کنم. تنها دلیلی که توی سازمان موندم هم برای رسیدن به اون پست فطرت رذله.

فاطمه گفت:

-خوبه که تعداد پیشگوها توی سازمان کمه وگرنه الآن باید به خاطر توهین به مافوق و برادر رئیس به بازداشتگاه معرفیت می‌کردم.

از تغییر ناگهانی لحن و صحبت فاطمه جا خوردم و گفتم:

-اینا چه ربطی به هم داره اون وقت؟

فاطمه مرا به طرف اتاقم هل داد و گفت:

-چون نیم ساعت پیش بقیۀ پیشگوها رو فرستادم برای توجیه نسبت به مسئلۀ پایش مغز اما تو هنوز اینجایی. در واقع رفتم اونجا دنبالت و فهمیدم که بازم سر جلسات گروهی حاضر نشدی. پس کسی اینجا نیست که بتونه طرز صحبت تو رو با من ببینه.

با دلخوری گفتم:

-بازم؟ من همۀ جلسات رو میرم.

به در دفترم رسیدم و آن را باز کردم. در حالی‌که فاطمه جلوتر از من وارد می‌شد گفت:

-می‌دونم که این ماه سر هیچ جلسه‌ای حاضر نشدی پس به من دروغ نگو.

گفتم:

-دروغ نگفتم. در حقیقت، چیزی نگفتم.

-به هر حال به نوعی انکار کردی. بگذریم.

می‌خواستم ادامه دهم اما فاطمه از آن اشخاصیست که سخت بتوان دست به سر کرد پس ساکت شدم. فاطمه پشت میز کارم رفت، به عکس سمیرا نگاه کرد و گفت:

-دلم براش تنگ شده.

و در عین ناباوری اشک در چشمانش حلقه زد. دستمال کاغذی را به سمتش گرفتم و گفتم:

-منم همین‌طور.

فاطمه تشکر کرد و گفت:

-نباید پیش نیروها ضعف نشون بدم اما در برابر خاطرۀ سمیرا نمی‌تونم.

حالا من باید به او دلداری می‌دادم. پس از چند لحظه او دوباره لحن قاطع خود را بازیافت و گفت:

-بریم سر اصل موضوع.

شروع شد. منتظر چنین لحظه‌ای بودم. از لطایف‌الحیل بانوان باید ترسید. ادامه داد:

-این یک دستوره و نمی‌تونی ردش کنی؛ من فقط بهت ابلاغش می‌کنم.

باز هم مرا عصبانی کرد اما چیزی نگفتم. او گفت:

-یک گروه برمیداری و میری دنبال یک خون‌آشام که مشخصاتش رو برات می‌فرستم. زنده دستگیرش می‌کنید و برمی‌گردید. مفهومه؟

با عصبانیت گفتم:

-من هیچ جا نمیرم.

فاطمه این بار عصبانی‌تر از من گفت:

-باید بری. بدون اما و اگر. این یک دستوره از اعظم.

دهانم را باز کردم تا مخالفت کنم اما در برابر اعظم نمی‌توان قد علم کرد. گفتم:

-چرا؟ تو که می‌دونی من شرایط روحی مساعدی ندارم.

فاطمه پشت چشمی نازک کرد و گفت:

-دو سال از اون ماجرا گذشته و تو هر روز با همین بهونه از زیر کار درمیری. این دیگه مثل قبلیا نیست. باید بری.

کوتاه آمدم و گفتم:

-باشه؛ اما با تیمی که خودم انتخاب می‌کنم.

فاطمه خواست مخالفت کند اما توی حرفش پریدم و گفتم:

-در غیر این صورت اخراجم کنید. این حرف آخرمه.

همیشه به همین حربه متوسل می‌شوم و همیشه هم جواب می‌دهد. کمبود پیشگو در سازمان پیشتاز غنیمتی است که آن را هرگز فراموش نمی‌کنم، در ضمن اگر از پیشتاز هم اخراج شوم همیشه می‌توانم به بوک‌پیج بپیوندم. فاطمه کوتاه آمد و گفت:

-باشه. فقط بهم بگو با چه افرادی می‌خوای کار کنی.

لبخند تلخی زدم و گفتم:

-تا نیم ساعت دیگه یعنی زمانی که از سازمان خارج بشم بهت می‌گم.

اما در حقیقت خودم هم نمی‌دانم با چه افرادی کار خواهم کرد، تنها کسی که همیشه با او بودم و او نیز مرا درک می‌کند یک نفر است؛ صادق.

************************************************************

بیرون سازمان و درون نیسان پیکاپ چهار در قدیمی خودم منتظر صادق هستم. نمی‌دانم او چه نفراتی را با خود خواهد آورد اما خیلی هم برایم فرق نمی‌کند. صادق که باشد خیالم راحت است. او سر وقت از راه می‌رسد. همراهانش دو نفر هستند. هیچ کدام را نمی‌شناسم. اولین نفر پسری است با شلوار جین، لباس آستین بلند گشاد، کلاه لبه‌دار قرمز که همزمان با آهنگی که از هندزفریش پخش می‌شود آدامس می‌جود و دستانش را تکان می‌دهد. نفر دوم ردای بلند مشکی به تن دارد و ماسکی متعلق به عهد بوق بر روی سرش گذاشته. صورتش خالی از هر احساسیت. اما صادق، مثل همیشه باشلقش را پوشیده و شلوار جین مشکی به پا دارد. ابهت صادق در موهای خاکستریش است، او از بس زجر کشیده که در جوانی پیر شده. هیچ‌وقت شبی که تمام داستانش را برایم تعریف کرد فراموش نمی‌کنم. در کل سازمان فقط من با او صمیمی هستم و تمام داستان زندگیش را می‌‌دانم و البته خواهرش که هرگز او را ندیده‌ام. زمانی که به ماشینم رسیدند بدون معطلی سوار شدند. صادق روی صندلی کنار راننده نشست و گفت:

-حله.

همین یک کلمه کافی بود تا بدانم می‌توانیم حرکت کنیم. خیلی آرام شروع به حرکت کردم. پسری که کلاه به سر داشت گفت:

-کجا میریم؟

جا خوردم. چرا این پسر صدای دخترانه دارد. به صادق نگاهی انداختم. او نیز به من نگاه کرد و فهمید که سوالی دارم بنابراین گفت:

-چیه؟

او همیشه کم صحبت می‌کند و این از جذبه‌های دیگر اوست. گفتم:

-معرفی نمی‌کنی؟

پسر کلاه‌دار گفت:

-من مهرنازم. خواهر بزرگتر صادق.

و در همین حال لباس گشادش را درآورد. تی‌شرت پسرانۀ مشکی که عکس یک اسکلت رویش بود به تن داشت. کامل به عقب برگشتم و با تعجب گفتم:

-چی گفتی؟

در همین حین مهرناز فریاد کشید:

-مراقب باش.

برگشتم و پیرزنی را دیدم که از خیابان عبور می‌کرد. با شدت ترمز گرفتم. همگی به جلو پرت شدیم. پیرزن که از صدای ترمز ماشین ترسیده بود کلی فحش نثارم کرد و رد شد. مهرناز گفت:

-داداش می‌خوای من بشینم؟

گفتم:

-لازم نکرده.

کلاهش را برداشت و موهای مشکی کوتاهش را به نمایش گذاشت. صادق گفت:

-قبلاً بهت گفته بودم که خواهر دارم.

گفتم:

-آره، اما نگفته بودی توی سازمانه.

-نپرسیده بودی.

جوابی کاملاً شسته رفته. مهرناز دوباره شروع به صحبت کرد و گفت:

-اگر با من مثل دخترا رفتار کنی حسابت رو می‌رسم. نه مراعاتم رو می‌کنی و نه ازم توقع کمتری داری. من توی این جامعۀ گرگ صفت گرگ منش بزرگ شدم پس حواست باشه.

لبخند بی رمقی زدم و گفتم:

-حتماً یادم می‌مونه.

گوشی‌ام را به صادق دادم و گفتم:

-با پلگرام یک پیام برای فاطمه بفرست و اعضا رو معرفی کن تا اطلاعات تکمیلی رو بفرسته.

در حالی‌که صادق مشغول این کار بود از آینه به پسر دوم نگاه کردم و گفتم:

-تو که دیگه دختر نیستی با هیبت پسرونه.

اخم مهرناز را دیدم اما چیزی نگفت. مطمئنم که صادق دربارۀ اخلاق سگی من به او گفته است. پسر با صدای بمش گفت:

-نه. اسمم علیرضاست و هیلرم. مهرناز من رو برای این مأموریت دعوت کرد.

به مهرناز نگاه کردم و گفتم:

-راستی تو از کدوم دستۀ پیشتازی؟

او گفت:

-منم مثل صادق جنگجوام.

چشمانم را در حدقه چرخاندم و آه عمیقی کشیدم. این حرکتم از دید هیچ کس مخفی نماند اما این صادق بود که جوابم را داد و گفت:

-باید موقع جنگیدن ببینیش. نظرت عوض میشه.

وقتی صادق چنین حرفی می‌زند یعنی یک غافلگیری تمام عیار پیش رو خواهم داشت. گفتم:

-خوشحالم که با هم هستیم.

جو کمی صمیمانه شد. پس از چند لحظه صادق گفت:

-باید بریم طرف غرب. خون‌آشامه آخرین بار اون طرف بوده. تو شهری به نام "فریان".

گفتم:

-‌می‌دونستم.

علیرضا پرسید:

-از کجا؟

گفتم:

-خیر سرم من پیشگو هستم.

پایم را روی پدال گاز فشردم و با تمام سرعت به مسیری که از قبل شروع کرده بودم ادامه دادم. مأموریتی داشتم که باید انجام می‌شد.


   
رضا، Reen magystic، Ghazal و 13 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mr.khas63
(@mr-khas63)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 916
 

راوی: صادق khas

همگروهی‌ها: lمحمدرضا؛ مهرناز؛ علیرضا

مأموریت: دستگیری خوناشام

چقد این ساختمون قدیمی رو دوست دارم. ساکت و آرومه،هم محل تمرین هم محل آرامش. بعضی شبا که زندگی کمی سخت تر از سخت میشه، تنها جاییه که آرومم می‌کنه؛ مخفیگاه کوچک و آروم من.

اوه لعنتی خورشید کی طلوع کرد؟.خورشید لعنتی، چرا باید وجود داشته باشی؟ زیبایی و سکوت شب رو لکه دار میکنی با اون لبخند بزرگ مسخره ای که همیشه حس میکنم داری. نمی‌دونم مردم چرا اینقدرالکی خوشن و همیشه هم لبخند می‌زنن و اینقدر خودشون رو به چیزایی مسخره وابسته میکنن. من فقط به شما ها وابسته هستم و خب البته اون. شما ا عزیزای منید، اآنوس و عاج عزیز من؛ تفنگ های خوب و وفادار من. چقدر لذت میبرم از این بوی خون. دوست دارم بلند بخندم. اوه شورش، حسودی نکن. تو مثل خود منی، مثل گذشته من؛ نفرین شده و تاریک. شمشیر نفرین شده برای کشتن آشغال های آن سو.هه، هر چند چندان از کشتن هم خبری نیست، حتما مثل من نا امیدی. ناامیدی؛ چه واژۀ جادویی و زیبایی. همه می‌گن من ساکتم و به شدت خشن. اوه من خیلی حرف می‌زنم ولی از طریق شما عزیزانم...شما آوای من هستید و آواز من.

وای باید برم پیش مهرناز، یکم دیگه دیر کنم باید ساعت ها غر زدن هاش رو بشنوم. خواهر شلوغ و پر سر و صدای من. هر چند با موهای کوتاه و پسرونه و اون طرز لباس پوشیدنش بیشتر بهش میخوره داداشم باشه تا اینکه خواهر بزرگتر. کار های زیادی برای انجام دادن دارم بهتره برگردم خونه...خواهرم حتماً منتظره

****************************************************************************

هیچ وقت از بودن توی فضای تنگ راضی نبودم و این ماشین هم مثل خوره داره روحم رو میخوره. لعنتی؛ اگر مسیر‌ کوتاه بود پیاده می‌رفتم ولی خب نمیشه. محمد هنوزم داغون بنظر می‌رسه؛ هیچ وقت نتونستم بفهمم عشق چیه؛ ولی خب هرچیزی که تونسته با محمد این کار رو بکنه قطعاً ازش متنفرم، عشق لعنتی.اه باید حرف بزنم.

-محمد تا پیامت رو دیدم راه افتادم.

با این حرف حواس همه جمع شد. ادامه دادم:

- این دو نفر بهترین انتخابام هستن؛ امیدوارم با چشم خودت ببینی و بفهمی که چی میگم، وگرنه حوصله سر بر میشه.

با اینکه علاقه‌ای به پرحرفی ندارم مجبورم ادامه دهم. می‌گویم:

-امیدوارم این خفاش کوچولو چیزی برای نشون دادن داشته باشه وگرنه بدجوری میره روی اعصابم.

رو به مهرناز ادامه می‌دهم:

-مهرناز سعی کن سر به سر محمد نزاری.

دوباره به سمت محمد برمی‌گردم:

-محمد امیدوارم ماسک علیرضا اذیتت نکنه؛ دلیل خوبی برای استفاده ازش داره. یکم سریعتر حرکت کن دیگه پسر، می‌دونی که از ماشین متنفرم.

به صورت محمد نگاه کردم؛ وای این حالتش رو خوب میشناسم پس پرسیدم

-محمد چی شده؟

گفت:

- احتمالا امشب بهمون حمله میشه، در جنگل.

منم گفتم:

-خوبه؛ خیلی خیلی خوبه

مهرناز هم که از خوش حالی سر از پا نمیشناخت. ولی علیرضا ساکت بود و از پشت ماسک نمی‌شد حدس زد چه حالتی دارد.

خیلی وقت بود که شهر رو ترک کرده بودیم و با تاریک شدن هوا کم کم داشتیم به جنگل و محل مأموریتمون نزدیک می‌شدیم. به جز مهرناز که مدام داشت جوک و خاطره خنده دار تعریف می‌کرد، بقیه ساکت بودند و من واقعاً اون سکوت رو دوست داشتم. مهرناز حتی تونست چندبار محمد رو بخندونه که موضوع جالبی بود. با این که خواهرمه ترجیح میدم هیچ وقت باهاش سفر نرم، چون از سر و صدا و شلوغی بدم میاد؛ هر چند ماأوریت های همیشگی سازمان این اجازه رو هیچ وقت به من نداده که تنها باشم.

سیاهی که نشونه نزدیک شدن جنگل بود داشت بزرگ و بزرگ تر می‌شد و این برای من به معنی خلاص شدن از فضای تنگ و نزدیک شدن بوی خون بود. هیجان باعث شده بود دستام بلرزه.خشم و نفرت؛ دوستان عزیز من به وجد آمده بودند..اوه بالاخره رسیدیم و با هم فکری و البته قدرت محمد محلی رو برای اتراق انتخاب کردیم و آماده شدیم برای شروع شبی پر از هیجان؛ شبی پر از رهایی و جنون و صد البته انتقام و خون


   
رضا، Leyla، Reen magystic و 11 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
MD128
(@md128)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 34
 

راوی: مهرناز

همگروهی ها: محمدرضا ، صادق، علیرضا

ماموریت: شکار خوناشام

اهههه ببر صدات رو بابا؛ تازه خوابم برده بودا.

تو خواب و بیداری بودم که آلارم گوشی بیدارم کرد .ساعت 6 صبح بود ومن روی کاناپۀ وسط هال خوابم برده بود. دیشب تا دم دمای صبح داشتم همین حول وحوش قدم می‌زدم و به خیلی چیزها فکر می‌کردم . به کارمون، به گذشته، به اون موجودای مزخرف آدم کش، خلاصه به همه چیز. قدم زدن و آهنگ گوش کردن آرومم می‌کنه تا دوباره بتونم غرغرای داداشم رو تحمل کنم.

عه عه، پسرۀ یک دنده، دیشبم نیومد خونه. می‌دونم اومد چه کارش کنم .

وای چقدر بدنم خستست. این چند روز توی باشگاه مدام در حال مبارزه با حریفای مختلف بودم. برخلاف برادرم که سرش تو کار خودشه و هیچ دوست و رفیق خاصی نداره، من کلی رفیق دارم که بیشترشونم پسرن. کلاً با این دخترای لوس نازنازی آبم تو یک جوب نمیره، برای همین بیشتر با پسرا میپرم. در واقع تا حرف نزنم معلوم نمیشه دخترم یا پسر .

دیگه باید بلند شم، وسایلم رو بردارم، چیزی بخورم تا صادق بیاد و باهم بریم سازمان که کلی کار دارم.کلی خبر اونجاست .

کوله پشتی ام را برداشتم و گفتم:

- اینم از این ، همیشه باید شماها همراهم باشین .

هرجا میرم دارت کوچولو و خطرناکم رو باخودم می‌برم که فعلاً توی کولمه . دستی به کمرم می‌زنم و مطمئن می‌شم جای شوریکن‌ها هم محکم و امنه؛ فقط میمونه خنجر خوشگلم که همیشه به ساق پام چسبیده، حتی وقت خواب هم ازم جدا نمیشه .

- ای بابا این صادق کجاست پس؟ باز که دیر کرد.

***************************************************************

هوا صاف و پرستاره بود. باد خنکی به صورتم می‌وزید. بوی درختان و گیاهان جنگلی همیشه سرحال ترم میکنه. صادق نگهبان اول شب بود، الآن نوبت منه که پست بدم. همه انگار بیهوش شدن و هشدار محمد رو یادشون رفته. مجبورم صدای آهنگ رو قطع کنم که بتونم روی صداهای اطرافم تمرکز بیشتری داشته باشم. باهمۀ تجهیزاتم کنار آتش نشستم و پاستیل (خوراکی مورد علاقم رو) می‌خورم و به بچه ها نگاه می‌کنم. چقدر جالبن. هرکدومشون دوست دارن سرشون تو لاک خودشون باشه ولی از زیر سوال و جوابای من نمی‌تونن در برن. بالاخره امروز خندۀ اون محمدرضای اخمالوی عصبی رو هم درآوردم. مشکلاتی که برا خونوادمون پیش اومد اتفاق تلخی بود اما من مثل داداشم نیستم. اون روز به روز داره خوش رو با اون اتفاق شکنجه میده و موهاش از غصه رنگ مشکی براقش رو از دست داده، در کل سنش بیشتر از من نشون داده میشه. کنارشم که همیشه بخندونمش و نذارم تنها باشه تا فکر و خیال انتقام روحش رو از بین نبره . علی رو ببین چقد راحت خوابیده، انگار نه انگار کجاییم. اون که خوراکش آزمایشای باحالشه، تازه تخصصش تو سم ساختن هم خیلی خوبه. دارت‌هایی که میسازم رو تو سم‌های مختلفی که علی برام تهیه میکنه ساعت ها می‌خوابونم و روی حیوونای فلک زده اطرافم آزمایش می‌کنم البته دور از چشم بقیه تا تأثیرش رو ببینم. واقعاً این سه چهار تا سم آخر فوق العاده بودن. البته من توی پرتاپ و نشونه گیری کارم بد نیست برای همین دارت و شوریکن رو خیلی دوست دارم.

صادق همیشه موقع کتاب خوندن محو کتاب میشه و هرچی صداش می‌کنم جواب نمیده، منم با یک نشونه گیری عالی هرچیز کوچیکی دم دستم باشه می‌زنم به کتابش. آخ که چقدر عصبانی میشه، منم همیشه غش می‌کنم از خنده؛ بعدش میدوه که حسابم رو برسه. از یادآوری این خاطرات بامزه بیشتر لذت می‌برم تا اتفاقات تلخ، برای همینه کلاً خوشحالم .

من بدون این سلاح ها هم بدن آماده ای دارم. درسته یک دخترم اما به راحتی از پس مردا برمیام پس ترسی از چیزی ندارم.

در همین افکار بودم که احساس کردم از سمت راستمون، حدود ده متر اون‌طرف‌تر چیزی از بین درختا رد شد؛ دیدمش. خیلی سریع بود. آره، آره بازم اون سایه رو دیدم. باید بچه ها رو بیدار کنم. بوی هیجان میاد.

- صادق، پاشو. عه، بیداری ؟ من چیزی دیدم، انگار یک خبراییه. برو سراغ محمد و بیدارش کن.

- علی، تو هم که نخوابیدی. پاشو من یه چیزی دیدم.وقت شکاره. یوهووووو.

خیلی زودهمه دور جمع شدیم. برق خوشحالی توی چشمای صادق می‌درخشه، لبخندش مدام گله گشادتر میشه. همیشه موقع مبارزه مثل دیوونه ها خوشحاله و مدام می‌خنده . علی داسش رو برداشت و خیلی آروم و مرموز نزدیک ماشین ایستاد. محمد هم که یه ریز زیر لب غر میزنه و فحش میده. به کی؟ نمیدونم!

صادق از خوشحالی داد زد و گفت:

-کجایی خفاش. خودت رو نشون بده. نترس کاریت ندارم؛ فقط می‌خوام یه کوچولو شکنجت بدم.

به محمد گفت که برود و نزدیک علی بایستد و جلو نیاید . بعد هم گفت:

-من و مهرناز دخلش رو میاریم.

محمد چشماش رو درشت کرد و زل زد توی چشمای صادق و گفت :

-نه، تو نمیکشیش. قراره زنده بگیریمش و تحویلش بدیم.

صادق با خنده‌ای تفگشاش رو آمادۀ شلیک کرد . همیشه جوری با آبنوس و عاج رفتار می کنه و حرف میزنه که احساس می‌کنم از منم بیشتر دوستشون داره.

-مهرناز من جلوتر میرم؛ تو حواست به من باشه. اول از دور می‌جنگیم. می‌دونی که خوشاناما خیلی سریعن و راحت تغییر جهت میدن پس حواست رو جمع کن.

شوریکن‌هام رو درآوردم وآمادۀ پرتاب شدم، تازه تیغشون رو تیز کردم طوری که خیلی سریع رگ هرچیزی که جلوش باشه رو میزنه. با پوزخندی به صادق گفتم:

- بریم داداشی، هواتو دارم.

- صادق، اوناهاش تو هم دیدیش؟

-آره. بذار بیاد خفاش لعنتی.

شوریکن سه تیغ مورد علاقم رو به دست گرفتم و آمادۀ پرتاب به سمت هر چیزی شدم که به طرفم بیاید. صادق ه خیلی آروم و جلوتر از من داره به سمت درختا میره. لعنتی چرا نمیاد بیرون. باز هم همون سایه رو دیدیم. شوریکن‌ها رو یکی بعد از دیگری به سمتش پرتاب می‌کنم اما یهو غیب میشه؛ چقد سریعه نکبت. صادق هم مدام تیراندازی میکنه اما تلاش هردومون بی فایدست . نگاهی به هم میندازیم و صادق میگه:

-اینجوری فایده نداره؛ داره بازیمون میده. من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم این جونور با ما این‌طوری بازی کنه، بیا بریم جلو.

با خوشحالی نگاهی کردم و گفتم:

-همیشه از مبارزۀ تن به تن لذت می‌برم.

صدای محمد رو می‌شنوم که مدام هشدار میده ولی دیگه چیزی برامون مهم تر از گرفتن خوناشام نیست. صادق آبنوس نفرین شده اش رو بهدست گرفته، منم گارد گرفتم و خنجر کوچیکی که همیشه دور ساق پام می‌بندم رو دست گرفتم . با فاصله از پشت درختا به سمت آخرین جایی که سایه رو دیدیم می‌دویم. خنده‌های بلند صادق کلافم می‌کنه، این جور مواقع واقعاً رفتارش غیر قابل کنترله. احساس می‌کنم چیزی از روبرو نزدیک شد، داد زدم:

-کجایی ترسو؟ خودت رو نشون بده.

ناگهان هیکلی زمخت و کریه در فاصلۀ چندمتریمون ظاهر شد. صادق با نعره‌ای بهش حمله کرد اما لعنتی خیلی راحت جاخالی ‌داد. من از عقب سعی می‌کردم بهش نزدیک شم و درگیرش کنم اما حرکاتم بی نتیجه بود. صادق که بی تاب ضربه زدن به خوناشام بود حملۀ سریعی انجام داد که نتیجش معکوس از آب دراومد. خوناشام با ضربۀ محکمی به شکم صادق باعث شد که اون چند متری به سمت عقب پرواز کنه و با درختی برخورد کنه. هنگامی‌که روی زمین می‌افتاد صدای نالۀ خفه‌ای از خودش درآورد. حداقل مطمئنم زنده و به هوش است. از شدت عصبانیت دندون قروچه کردم. دیگه چیزی از اون نشاط همیشگی توی چهره‌ام دیده نمیشه، فقط عصبانیته و تنفر. طاقت آسیب دیدن برادرم رو ندارم؛ اون تنها کسیه که برام مونده. با فریادی به سمت خوناشام دویدم. سرعت زیاد خوناشام باعث نشد که نسبت به حمله کردن بهش تردید کنم. در حال نزدیک شدن گارد گرفتم و لگد محکمی به طرف سرش روانه کردم، ظاهراً توقع این را نداشت زیرا ضربه به هدف خورد. خوشحال شدم. خنجرم را چرخاندم و داشتم صورتش را خط می‌انداختم اما از این یکی فرار کرد. دوباره به سمتش رفتم، با تمام توان ضربه می‌زدم اما آسیب جدی‌ای نمی‌دید. نعره‌ای کشید و به طرفم حمله‌ور شد. ندیدمش، باور کنید یک لحظه در چند متریم بود و نفسی دیگر روی سینه‌ام نشسته بود. هر دو دستم را با زانوانش قفل کرده بود.خنجر هنوز در دستم بود اما توان حرکت را از من گرفته بود. خنده‌ای جنون‌آمیز سر داد و با صدایی بم و سرد گفت:

-دختر خوشمزه‌ای به نظر میای.

یاد شبی افتادم که پدر و مادرم کشته شدند. این عین همان کلماتی بود که خوناشام به مادرم گفت. چشمانم را بستم و آمادۀ مرگ شدم. صدای تاپ محکمی به گوشم رسید اما دردی حس نکردم. صادق را دیدم که بالای سر خوناشام ایستاده بود و شمشیرش در دستش بود. با دستۀ آن به سر خوناشام زده بود. دشمن که کمی گیج بود به آرامی روی زمین افتاد. صادق شمشیرش را بلند کرد که به خوناشام ضربۀ دیگری بزند اما او باز هم فرار کرد. صادق دیوانه شده بود؛ از صدای نفس‌هایش فهمیدم. قبل از آنکه دنبال خوناشام برود به طرف من آمد، دستم را گرفت و از زمین بلندم کرد. آنقدر در شوک بودم که هیچ حرکتی نکرده بودم. صادق خاک را از لباسم تکاند و گفت:

-نبینم رو زمین باشی.

اوج محبتش بود و مطمئنم که واقعاً نگرانم بوده.

هردو با خشم و فریاد به سمت آن سایه لعنتی دویدیم؛ صادق بریده و کوتاه نفس می‌کشید، مانند همان شب لعنتی؛ مطمئنم که او نیز در فکر همان شب بود. صادق با شمشیر و من هم با شوریکن‌هایی که برایم باقی مانده بود مجدداً حمله رو شروع کردیم. مشخص بود که اون لعنتی هم خسته شده چون چند تا شوریکن بدنش رو پاره کرد و باعث شد خون زیادی ازش بره و صادق هم با شمشیر چند ضربۀ کاری بهش زد. حواسش از من پرت شده بود، حالا وقت این بود که تیر خلاص رو بهش بزنم. دارت سمی رو از کنار کمرم و از جای همیشگیش در آوردم و با تمام قدرت به طرف گردنش پرت کردم، جایی که سم بتونه راحت نفوذ کنه. –ایووووول، خورد به هدف .

خوناشام به سمتم برگشت و آماده حمله شد اما نتونست درست راه بره. داد زدم:

-آره بیا ببینم چند قدم دیگه می‌تونی راه بری. این سم فلج کنندست. مخصوص موجودات عوضی‌ای مث تو.

مقاومت زیادی نشون می‌داد. تلو تلو می‌خورد و وحشی شده بود. مدام می‌چرخید و دستاش رو تکون می‌داد تا نذاره کسی نزیکش بشه. صادق دوباره حمله کرد و من هم از دور با شوریکن هام گردن کلفتش رو می‌دریدم. ضربۀ محکمی به صادق خورد که باعث شد تعادلش رو از دست بده و چند متری به عقب بره ولی دوباره شورش(شمشیرش) رو محکم‌تر از قبل به دست گرفت و حمله کرد. شدت ضربه ای که به خوناشام زد به قدری بود که باعث شد دست راست اون بی صفت قطع بشه.

صادق شمشیرش را غلاف کرد و گفت:

-با درد بمیر عوضی .

نگاهی به خوناشام انداختم و گفتم:

-ولش می‌کنی؟

به شورش نگاه کرد و گفت:

-این کوچولو نفرین شدست.

خواستم چیزی بگویم که صدای نحس خوناشام به گوشم رسید که گفت:

-نه نفرینی که کار من رو بسازه.

عجب موجود جون سختیه. هنوز هم داره مقاوت می‌کنه لعنتی . دوباره هردویمان آمادۀ مبارزه شدیم. دارت بعدی رو برداشتم و دوباره نشونه گرفتم. شب سختی پیش رویمان بود.


   
رضا، Reen magystic، Ghazal و 10 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Cyrus-The-Great
(@cyrus-the-great)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1447
 

راوی: علیرضا Cyrus-The-Great

همگروهی‌ها: محمدرضا، صادق، مهرناز

مأموریت: شکار خوناشام

نفس نفس می‌زنم.

دوباره اون خواب لعنتی.

دوباره اون شب لعنتی.

شبی که بهم ثابت کرد هیچی نیستم.

شبی که وادارم کرد بزرگ بشم.

دستی به سر و رو روم می‌کشم و می‌رم به سمت دستشویی. هنوز ساعت 5 صبحه. آخرین باری که تونستم راحت بخوابم، یادم نمیاد.

لباسام رو می‌پوشم. از اون وقتی که استادم بهم گفت تو دیگه هیلری لباسم همین بوده. ماسکم رو به صورتم می‌زنم و کلاه لباسم رو سرم می‌کشم. کیف وسایلم رو برمی‌دارم. داسم رو که به دیوار اتاقم تکیه دادم هم برمی‌دارم. معمولاً به سازمان نمیرم. اونجا برای من زیادی شلوغه. دیشب رئیس زنگ زد و گفت که اگر نرم پشیمون میشم.

ساعتم رو نگاه می‌کنم. هنوز زوده. اما مگه مهمه. به نفع خودشونه که در باز باشه.

***

شب شده.

چند ساعتی تو راه بودیم. مهرناز داره نگهبانی میده. من دراز کشیدم و چشمام بستست اما نمی‌خوابم. نمی‌تونم بخوابم. فضای باز رو دوست ندارم. تو این جور جاها زیادی آسیب پذیرم.

از سر شب دارم به هم تیمی‌هام فکر می‌کنم. مهرناز مثل همیشه غم به دلش راه نمیده. امروز که تو سازمان جلوم رو گرفت و راجب به مأموریت بهم گفت نتونستم مخالفت کنم. با هیچ چیزی که فرصت خلوت کردن با اون لعنتیای خون خوار رو بهم بده نمیتونم مخالفت کنم. صادق برادر مهرنازه. نمیشناسمش. از آخرین باری که زخمی بود و خواهرش در خونم رو از جا کند که کمکش کنمدو سال میگذره. یه سال از مهرناز کوچیک تره، اما موهاش و چشماش چیز دیگه‌ای میگن. محمد، نمی‌دونم در موردش چی فکر کنم. خیلی اهل حرف زدن نیست. دوست صادقه. قیافه عبوسی داره و کلاً تو خودشه. فقط یه چیزی رو می‌دونم. هیچ کدوممون بدون زخم‌های عمیق تا اینجا پیش نیومدیم.

صدای خش‌خش بوته‌های اطراف رو می‌شنوم و بعد صدای مهرناز که من و صادق رو صدا می‌زنه.

بدون اینکه چیزی بگم بلند میشم و داسم رو برمی‌دارم. کنار ماشین وایسادم که محمد میاد کنارم.

اون دوتا دیوونه‌ان. امیدوارم کار دست خودشون ندن، درسته که من هیلرم اما تا اونجا که می‌دونم نمی‌تونم مرده رو زنده کنم. تا حالا حتی بهش فکر هم نکردم.

می‌بینم که صادق دست خوناشام رو قطع میکنه اما انگار حتی نفرین شمشیرشم اثر نداره.

بدون اینکه صورتم رو برگردونم گفتم:

-فکر کنم به اندازه کافی لفتش دادیم.

محمد کلتشو از غلافش درآورد و خشابش رو بررسی کرد که پر باشه.

-آره. نگران نباش. امشب کسی قرار نیست چیزیش بشه.

-اگه با قدرتت این رو فهمیدی چندان دلگرم کننده نیست. فایلتو خوندم. میدونم مثل سابق نیستی.

-لازم نکرده بهم یادآوری کنی. سرت تو کار خودت باشه.

-فقط سعی کن بزنی به پاش. تا همینجاشم یک دست کم داره. بیشتر از این ناقص بشه به دردم نمیخوره.

-از اولش قرار نبود من بجنگم. چی میگی؟

-نکنه مغزت انقدر از کار افتاده که دیگه نمیتونی اسلحه هم دستت بگیری؟

کلتش را به سمت شقیقه‌ام نشانه رفت و گفت:

-مطمئن باش به اندازۀ کافی می‌تونم که مغزت رو بریزم بیرون.

-اگه اونی که میتونی روش اسلحه بکشی فقط منم، امیدی بهت ندارم.

-فکر کردی از پس اون برنمیام؟

-جای بحث داره. اما اینجا جاش نیست. زودتر تمومش کنید تا بتونم به کارم برسم.

-فقط خفه شو تا بتونم کارم رو بکنم.

به سمت صادق و مهرناز دوید و شروع به تیراندازی کرد. خوناشام که مدتی بود داشت با صادق و مهرناز می‌جنگید کم کم داشت حرکاتش کند می‌شد.

حدسم در مورد محمد درست بود. دستاش می‌لرزه. فکر نکنم بیشتر از پرت کردن حواس اون خفاش بزرگ شده کاری بتونه بکنه.

نبرد بین اونا ده دقیقۀ دیگه هم ادامه پیدا کرد. بالاخره صادق تونست یه تیر تو زانوش خالی کنه و انگار سمای مهرناز هم داره اثر می‌کنه. محمد هم که تو این مدت فقط این ور و اون ور می‌پرید تونست از دست اون خفاش لعنتی در امان بمونه. متأسفانه این وسط صادق موفق شده بود اون یکی دستش هم قطع کنه.

آروم آروم به سمتشون رفتم و گفتم:

-نمی‌دونم کجای اینکه من یک تکه برای کارم نیازش دارم رو نفهمیدید.

مهرنازِ همیشه خوشحال در حال نفس نفس زدن به شوخی گفت:

-خب نگفته بودی.

صادق که به شدت عرق می‌ریخت و نفس نفس می‌زد از بین فک قفل شده‌اش گفت:

-به جای غر زدن کارت رو بکن. اگه انقدر نگران یه تیکه بودنش بودی چرا خودت نیومدی بگیریش؟

محمد که به سمت ماشینش برمی‌گشت زیر لب غرغر می‌کرد و از گوشۀ چشم به من چشم‌غره رفت.

به خوناشام که رسیدم، دسته داسم رو توی زمین فرو کردم و کیفم رو روی زمین گذاشتم. به خواهر و برادر نگاه کردم و گفتم:

-تا زندست می‌خوام ببینم چی می‌دونه. فکر کنم بهتر باشه شما دوتا برین پیش محمد. این دیگه نمی‌تونه کاری بکنه.

صادق و مهرناز به هم نگاهی کردند و رفتند.

برگشتم و لبخند بزرگی به خوناشام زدم و ذوق زده گفتم:

-خب کوچولو، بذار ببینم قبل از اینکه ببریمت یا بمیری چی میدونی.

نمیدونم به خاطر لباس سیاهم یا ماسکی که نصف صورتم رو می‌پوشوند یا لبخند ملیحم بود، اما ترس رو توی چشماش می‌تونستم بخونم.

جیغ، داد، فریاد، التماس اون و خنده های من. اینا چیزایی بودن که بعداً بقیه از اون چند دقیقه برام تعریف کردند.

فکر کنم یک ساعتی طول کشید. خوناشام بیچاره تا اسم بابابزرگشم بهم گفت. اما لعنتی فکر کنم پادو بود. چیز زیادی که به دردمون بخوره نمی‌دونست. خوشبختانه هنوز زنده بود و می‌تونستیم با خودمون ببریمش.

وسایلم رو جمع کردم و داسم رو برداشتم. سمت کندش رو زیر گردنش قلاب کردم و بقیه خوناشام رو دنبال خودم روی زمین کشیدم. وقتی داشتم نزدیک می‌شدم دیدم که مهرناز داره می‌لرزه و صادق و محمد هم این پا و اون پا می‌کردن. هیچ کدومشون مستقیم به صورتم نگاه نمیکردند.

بلند گفتم:

-فعلاً کارم باهاش تموم شده. می‌تونیم برگردیم.

محمد یک لحظه خشکش زد. روی پاشنه به سمت من چرخید و چیزی رو فریاد زد. دقیقاً نمی‌دونم چی بود چون تا اومدم بفهمم چی گفته درد توی کمرم منفجر شد و به زمین افتادم. چنگال‌های موجودی رو می‌تونستم احساس کنم که کمرم رو زخمی کرد.

همه یک لحظه به خودشون اومدن و صادق هم‌زمان با آبنوس و عاج شلیک کرد. مهرناز چند تا دارت به سمت موجود شلیک کرد. هر چی که بود نتیجۀ کارشون مؤثر بود و موجود به زمین افتاد.

محمد داشت به سمتم میدوید:

-لعنتی. دیر پیش‌بینیش کردم.

-چیزی نیست. زخمم خیلی عمیق نیست. زود خوب می‌شه. فقط یک دست دیگه لباس باید بخرم.

صادق و مهرناز هم جلو اومده بودن. زخم موضوع جدیدی برای من نیست. قبلا بدترش رو توی شرایط سخت‌تر تحمل کردم.

لباسم دو درآوردم و با کمک محمد تونستم خودم رو باند پیچی کنم و لباس حالا پاره رو دوباره بپوشم.

به سمت موجودی که بهم حمله کرده بود برگشتم. خوناشام بود. پرسیدم:

-مرده؟

-نه. از دارتای خواب‌آور مخصوصی که دیروز بهم دادی استفاده کردم. نه از اون معمولیا.

صادق به سمت خواهرش برگشت:

-خوب چرا از اونا به قبلیه نزدی که انقدر دردسر نشه؟

-اونا رو تازه بهم داده بود. وقت نداشتم بذارمشون پیش بقیه.

صادق و محمد جوری به مهرناز نگاه می‌کردند که انگار باورشون نمی‌شد که داره این رو میگه.

من روی خوناشام بیهوش خم شدم تا بررسیش کنم. به قیافش میخورد از قبلی مهم تر باشه. شاید از این یکی چیزی بیشتر از آنسو دستگیرم بشه. مهمتر اینکه این یکی تکه تکه نشده. بدنش کامل و نسبتاً سالمه.

داسم رو برداشتم و با یک حرکت سر اولی رو از تنش جدا کردم. با این حرکت بقیه جا خوردن.

محمد با عصبانیت گفت:

-چی کار می‌کنی؟ ماموریتمون این بود که زنده دستگیرش کنیم.

-می‌دونم مأموریتمون چیه. اما اون یکی دیر یا زود می‌مرد. درضمن این یکی هنوز زندست. مأموریت هنوز هم پابرجاست.

-می‌تونستیم هردو شون رو زنده برگردونیم.

-که چی بشه؟ که سازمان بتونه هر کاری می‌خواد باهاشون بکنه؟ یا نکنه فکر کردی بهت اضافه کاری میدن؟

محمد با عصبانیت گفت:

-حوصلۀ حرفای بی ربطت رو ندارم. کارم رو نمی‌خواد بهم یاد بدی.

-نکنه مشکلت مرگ زنته؟ بهتره با خودت کنار بیای قبل از اینکه یکی دیگه رو به کشتن بدی.

محمد جلو اومد. نوک بینیش تقریبً نوک بینی ماسکم رو لمس می‌کرد. قدش یکم از من بلند تر بود:

با دندان قرچه‌ای گفت:

-راجب جمله بعدیت خوب فکر کن. چون ممکنه آخریش باشه.

به پایین نگاه کردم و دیدم که کلتش زیر گلومه.

-فکر میکنی فقط تویی که اتفاق بدی برات افتاده؟

کلتش رو بیشتر زیر گلوم فشار داد و زیر لب زمزمه کرد:

-تو هیچی در مورد چیزایی که من کشیدم نمی‌دونی. نمی‌تونی بفهمی.

-توهم من رو نمی‌شناسی. هیچ کس نمی‌شناسه.

بعد از چند لحظه ادامه دادم:

-واقعیت رو نمی‌تونی عوض کنی. یا با خودت کنار بیا یا بکش کنار.

شاید یکم تند بود. اما باید اینا رو می‌شنید. البته اگه قدرتش براش مهمه...

کنار کشیدم و به راهم به سمت ماشین ادامه دادم. بعد از اینکه وسایلم رو توی ماشین گذاشتم برگشتم و خوناشام رو به سمت ماشین کشوندم و توی اتاقک عقب نیسان پیکاپ محمد انداختم و صد البته محکم بستمش.

به سمت مهرناز و صادق که سکوت کرده بودند برگشتم و گفتم:

-اون یکی رو هم جمع کنین بندازینش بغل این یکی تا زودتر برگردیم.

مهرناز گفت:

-مگه نگفتی اون یکی به درد نمی‌خوره. درضمن سازمان یکی بیشتر نمی‌خواد.

-یکی زنده می‌خوان. راجب مردش چیزی نگفتن. اون یکی هنوز به درد این می‌خوره که ببینم توش چه خبره.

مهرناز با ترشرویی گفت:

-اه. دیگه دارم بالا میارم. بیا داداش هر چه زودتر شرش رو بکنیم تا تموم شه.

بعد از اینکه هر دو خوناشام رو کامل توی اتاقک عقب ماشین جا دادیم همگی سوار شدیم تا به سازمان برگردیم. شب درازی بود و همه باید استراحت می‌کردیم. اما من نمیتونستم بخوابم. آدرنالین خونم تازه داشت بالا می‌رفت. فردا اون دوتا توی دفترم هستند.

مثل وقت اومدن سرم رو پایین انداختم.

باید در مورد لیست کارایی که می‌خوام بکنم و چیزایی که می‌خوام ببینم فکر کنم.


   
رضا، Azi، Leyla و 11 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mansoury_javad
(@mansoury_javad)
Trusted Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 52
 

راوی : جواد

هم گروهی‌ها : محمد ، مهدیه ، نسیم

ماموریت : جنگیری

همانطور که روی پشت‌بام بالای ساختمان پیشتاز ایستاده بودم سیگار برگ کلفتم را روشن کردم و به سمت غرب، جایی که خورشید سرخ در حال غروب بود نگاه کردم. از ارامش اینجا خوشم می‌آمد. از صدای پچ‌پچ ذهن مردم، درگیری‌های ذهنیشان و هزاران چیز دیگر خبری نبود. فقط خودم بودم و باد و سیگارم و خورشید در حال غروب.جایی بود که می‌توانستم خودم و خاطراتم خلوت کنیم. به جرئت می‌توانم بگویم که اینجا (بالای ساختمان پیشتاز) محل مورد علاقه‌ام در این شهر است. ساختمان پیشتاز جای جالبی بود. از بیرون درست مثل یک ساختمان خبری بزرگ بود ولی به محض رد شدن از طبقه اول، اینجا و انجا همه جور ادمهای عجیب و غریب به چشم می‌خورد.

من از مدتها پیش عضو پیشتاز بودم. مدتها بود که برای سازمان هر نوع موجودی که دلشان می‌خواست را شکار می‌کردم. خب البته توانایی من به عنوان یک تلپات بسیار به درد بقیه اعضای گروه می‌خورد. با فکر کردن به این موضوعات یاد گذشته‌ها افتادم. یاد روزهای شکار. روزهایی که بزرگترین دغدغه زندگیم، خوشحال کردن هم گروهی‌هایم، مخصوصا یک شخص خاص، بود. پک عمیقی به سیگاررم زدم و دودش را توی هوا فوت کردم. یاد ان روز کذایی افتادم. تمام لحظات ان روز را تک‌تک به یاد دارم. اتاق فاطمه، ماموریت، خون‌اشامی که توی یک قبرستان نزدیک شهر ول می‌گشت و ادم می‌کشت. من هم با خوشحالی ماموریت را قبول کردم. اعضای تیم را جمع کردم. با مهدیه و نسیم و ...

غم گلویم را فشرد. سعی کردم این خاطرات را از ذهنم دور کنم که صدای افتادن چیزی از سمت پله‌ها امد. انقدر غرق خاطراتم شده بودم که متوجه ورود مهدیه نشده بودم.

- سلام. حتی اگه از دست خطت نمی‌شناختمت یا از پشت بوم نمی‌فهمیدم از بوی گند سیگارت می‌فهمیدم کی‌ای.

بداخلاق!

- سلام.

- حالت خوبه؟ هنوز از سرطان ریه نمردی؟ می‌دونستی که هیچ راهی نیست که سیگار ادم رو از غصه نجات بده؟

حالم خوب نبود. سیگارمو دوست داشتم و چرا، از غصه هم نجات می‌ده.

- می‌بینی که هنوز زنده‌ام.

- هنوز فراموش نکردی؟

چطور می‌تونستم فراموش کنم؟

- نه.

انگار که افسار خود شیطان را باز کرده باشی شروع کرد که رگبار سوالاتش را پشت سر هم بپرسد.

- خوب. بهتره فراموش کنی.حالا چی شده که دوباره ماموریت داریم؟ مبارز جدید کیه؟ از کجا اوردیش؟ چطور حاضر شدی باش کار کنی؟ کی راه می‌افتیم؟ کجا می‌ریم؟ چه تجهیزاتی می‌خوایم؟ با چی می‌جنگیم؟ زنده می‌خوایمش؟

- هی! نصف سوالاتو نفهمیدم. نمی‌تونی ارومتر حرف بزنی؟

جلوتر رفتم و حرفم رو ادامه دادم.

- بهمون ماموریت دادن. یه جن که باید زنده بگیریمش. بقیه گروه تا نیم ساعت دیگه باید تو اتاق کنفرانس باشن. اونجا جزئیاتو میفهمی.

- حتما. نیم ساعت دیگه اونجام.

و با جعبه چیپسش از پله‌ها پایین رفت.

یکی نیست که بهش بگه که ای ادم عاقل اگر من به خاطر سیگار نمیرم تو یک نفر به خاطر این همه روغن و نمک توی اون چیپس‌ها خواهی مرد.

نیم ساعت وقت داشتم تا از اخرین لحظات ارامشم لذت ببرم. قبلا دستورات را به عضو جدید گروه، جایگزین مبارز قبلی (((203))) داده بودم. خودش راه را پیدا می‌کرد اما قبل از ان چند کار برای انجام دادن داشتم. از راه پله‌ها به سمت اتاقم رفتم. توی اتاق، فقط یک میز و چند صندلی و گوشه ان یک صندوق پر بود از گزارشات مامورانی که با انواع موجودات انسو درگیر شده بودند.

توی بخش مربوط به اجنه به دنبال چند گزارش معتبرتر از مامورین خبره گشتم. راهکارهای مختلفی برای گرفتن یک جن وجود داشت ولی این حقیقت که شکل مادی نداشت کار را سخت می‌کرد. چند گزارش جدیدتر را برداشتم و از در بیرون رفتم. سه سال دوری از ماجرا باعث شده بود که خیلی چیزها را فراموش کنم. سه سال تمام با غمی که سینه‌ام را می‌سوزاند دست و پنجه نرم کردم ولی برگشتم. و تمام دلیلم برای برگشتن انتقام بود. اینکه هرچقدر که می‌توانم ان موجودات لعنتی را به جهنمی که از انجا امده بودند برگردانم. مدتی بی‌هدف در سازمان چرخیدم. معلوم بود که اکثر کسانی که می‌شناختم به ماموریت رفته بودند. سازمان خلوت شده بود. به سمت اتاق کنفرانس رفتم. در را که باز کردم دیدم که مهدیه و نسیم و پسر جدید محمد دور میز نشسته و با سکوت به هم خیره شده‌اند.با ورود من هرسه ناگهان اخم کردند و مهدیه ناگهان دستانش را روی میز گذاشت و سرش را خم کرد.توجه نکردم. معلوم بود که نسیم از حضور یک فرد جدید در گروه خبر نداشته و اینکه هنوز حرفی بینشان رد و بدل نشده بود. یک راست رفتم سر اصل مطلب.

- یک جن. پیشنهادی دارین؟

نسیم خیره به من نگاه می‌کرد.

پسر جدید با خجالت سرش را بالا اورد.

- امممم. توی سریال سوپرنچرال دیدم که با علامت تله شیطان یک جن را گیر انداختند. زیر فرشی یا چیزی قایمش می‌کنیم و رویش را با چیزی می‌پوشانیم وجن را تویش به دام میندازیم.

تنها کسی که از او انتظار صحبت کردم نداشتم همین پسر بود. به هرحال ایده بدی هم نبود اما به خاطر اینکه ما باید به جن حمله می‌کردیم ممکن نبود.

- دیگه؟

سیل جواب‌ها شروع شد که با بالا بردن دستم خاموششان کردم.

- از تور و اب مقدس استفاده میکنیم. مشکل شماها ندیدن جنه است. من می‌تونم با ذهنم حضورشو احساس کنم اما بازهم دیدن مستقیم جن مفیده.

- پیشنهاد میدم از یو وی استفاده کنیم. یا دوربین چشمی مادون قرمز. این موجودات از خودشون گرما ساطع میکنن. نه به خاطر اینکه زنده‌ان بلکه به خاطر اینکه اصطکاک ذراتشون باعث میشه گرم بشن. ولی خب از اونجایی که جسم ندارن طبیعتا نمی‌تونن ذره داشته باشن پس ....

دوباره دستم را بالا برم و ساکت شد. اگر ولش می‌کردم تا خود صبح برایمان از اصطکاک و نیزرو و باتری و لیتیوم و هزار تا چیز دیگر که اصلا ازشان سر درنمی‌اوردم حرف می‌زد.

- تجهیزات ما باید بسیار معمولی باشن. تجهیزاتی که یک خبرنگار با خودش حمل می‌کنه. در همین حد. هیچ خبری هم از اسلحه‌های سنگین و چیزهای توی چشم نیست.

- خب اشکالی نداره میتونیم از لنزش استفاده کنیم. خودم درستش کردم. در واقعا نه با مادون قرمز و نه با فرابنفش کار نمی‌کنه فقط...

دوباره شروع کرده بود.اهی کشیدم و خودش ساکت شد.

- برای گیر انداختنش هم به تور نیاز داریم. ولی تور باید به اب مقدس اغشته بشه. همچین چیزی داری؟

- نه ولی درست کردنش کاری نداره.

- خوبه. محل کارمون هم یه روستای دور افتاده و متروکه بیرون شهره. همین! میتونی بری. سریع برو و اینا و تهیه کن. تا شب راه میفتیم.

مهدیه بلند شد و از در بیرون رفت. اهی از سر ارامش کشید که از میان در نیمه باز صدایش را شنیدم. بعد در را بست. از کی اینقد ادم غیر قابل تحملی شده بودم؟ قبلاها خیلی شوخ و شنگ بودم و خیلی محبوب بودم اما بعد از...

افسار افکارم را دوباره به دست گرفتم و به مشکل اصلی‌مان هدایتش کردم.

- تا حالا جن گرفتی محمد؟

-نه قربان.

از چشمانش معلوم بود که ترسیده. این سریال سوپرچنتال (یا هر کوفتی) که بود رویش بسیار تاثیر گذاشته بود و از جن حسابی می‌ترسید.

نسیم که معلوم بود از اذیت کردن پسرک لذت می‌برد گفت:« نترس. زیادم بد نیست. هرچی از اون مزخرفات توی فیلما دیدی از ذهنت بنداز بیرون. جنا خیلیم خوبن. اصلا راستش باهاشون مهربون برخورد کنی تا ابد خادمت میشن.»

با شک به سمتم نگاه می‌کرد.

- خب خب خب. اصلا هم اینطوری نیست. اگر یه لحظه حواست نباشه جوری تیکه تیکه‌ات میکنن که همه‌ی هیلرهای دنیا با هم نمی‌تونن کمکت کنن.

- به هر حال مبارز ما تویی وظیفه تو جنگیدن باهاشه و خب ما هم اگر جایی دستمون رسید بهت کمک می‌کنیم. من می‌تونم با فرستادن پیامهای ذهنی حواسش را پرت کنم و مهدیه هم وسایلی داره که فقط خودش بلده باهاشون کار کنه. نسیمم که هیلره.

به سمت نسیم نگاه کردم. یک لحظه سینه‌ام فشرده شد.

- پس چطوری بگیریمش؟

- چند تا اسلحه هست که به اطر یک سری خواصشون میتونن موجودات انسویی رو گیر بندازن. همین الان برو کارگاه مهدیه. فیلم‌های مبارزه‌های قبلی بقیه با جن‌ها رو ببین تا اماده بشی. اسلحه‌هایی که میخوای رو هم ازش بگیر. برو.

بلند شد که برود اما به سمت من برگشت.

- اما به من گفتن که کارگاه تکنوها جای خطرناکیه.

- نه اتفاقا. جای خوبیه. فقط ممکنه گازهای سمی،اتیش، یا هزارتا چیز دیگه بکشنت. به وسایلشون دست نزنی کاریت نمی‌شه.

- باشه....

زیر لب غرغری کرد واز در بیرون رفت.

- نسیم ...

- جواد...

سکوت کردم تا حرفش را ادامه بدهد.

- چیشد که برگشتی؟

- انتقام.

- از من؟

- از مقصر اصلی. تو مقصر دوم اون قضیه‌ای.

- خب حالا تو هم شورش رو در اوردی دیگه. بعد اینهمه سال هنوز؟

- چقدر بیخیالی. تو می‌دونستی که اون مریضه. تو می‌دونستی که بدنش تاب زخمای عمیق رو نداره. تو می‌دونستی که نباید بیاد با این حال نه تنها به من هیچ چیز نگفتی بلکه اجازه دادی بیاد...

- اینا اسرار بین هیلر و بیماره. به کسی نباید گفت. هم قسم خوردیم. حالا میشه بس کنی؟ داری همه رو اذیت می‌کنی!

- فقط من و تو اینجاییم!

- از وقتی اومدی هرجا میری سر همه درد میگیره. نکنه منم که باعث میشم بقیه اینطوری بشن.

اصلا متوجه نشده بودم. توانایی تلپات بودنم این اواخر ماه که تاثیر قرص کمتر می‌شد بیشتر می‌شد. پس ابنهمه افکار مزاحم برای همین بود. تمرکز کردم و حفاظهای ذهنی‌ام را بستم.

- متوجه نشدم. الان بهتری؟

- بله!

- برو از انبار وسایلت رو بردار.

داشت به سمت در می‌رفت که گفتم ...

- نسیم...

-بله؟

-دیگه نمی‌خوام اشتباه دفعه قبل تکرار بشه.

چیزی نگفت. فقط سرش را پایین انداخت و موقع رفتن چیزی زیر لب در مورد مقصر نبودن و انسو زمزمه کرد....


   
رضا، ملکه سرخ، Leyla و 13 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 3
اشتراک: