روز اول مهر خود را چگونه آغاز کردید؟
به نام خدا،
با فحش!
(و البته سوال این که: کی این وقت روز پا میشه بره کار کنه آخـــــــــــه!)
از در خونه که رفتم بیرون، آفتاب تازه زده بود، یه جوری که هنوز شبنم روی گلها هنوز بخار نشده بود. یکی من بیدار بودم، یکی شاتر نونوا!
به ما گفته بودن مینیبوس یه ربع به 7 حرکت میکنه. من 7 رسیدم، فکر کردم همه رفتن. حقیقت امر این بود که هنوز هیشکی نیومده بود!
80 کیلومتر سوار بر مینیبوس!
تازه توی سربالاییها اگه پیاده میشدیم و مینیبوس رو هل میدادیم، زودتر هم میرسیدیم!
بنده صبح شیر خورده بودم، وقتی رسیدیم مقصد داشتم کره بالا میاوردم!
حالا بماند که یه قبرستون روبهروی مدرسهست و هر بار نگاهش میکنم، سرنوشت چند ماه آیندهم میاد جلوی چشمام!
اولین ریاکشن من در بدو ورود به مدرسه:
- در ظاهر:
- در باطن: ووووووووووی ((5))((5))((5))
آخرین ریاکشن من هنگام خروج از مدرسه:
غلط کردمممممم ((227))((227))((227))
شاگردهای دخترم معتقدن که پسرا یه مشت عوضی وحشی هستن و نباید توی کلاس باشن، شاگردهای پسرم هم معتقدن که دخترها یه مشت لوس ننر بددهن هستن و نباید توی کلاس باشن.
تا کنون تمام تلاشهای اینجانب در راستای ایجاد آشتی، یا جهنم و ضرر، ایجاد یه آتشبس به بنبست خورده!
یه شاگرد دارم، اسمش دیاره (پسره). بعدا مفصل شرح حالش رو براتون میگم ولی بدونین که از دیوار راست بالا میره، از پنجره میپره بیرون، مقنعهی دخترها رو میکشه، به دستهی صندلی و میز نیمکت و جوهر خودکار و دفتر بغلدستیش هم رحم نمیکنه. مدام از دخترها کتک میخوره، اما میخنده و تلافی میکنه (that's my boy)! حالا از همه هم زرنگتره خیلی هم به من احترام میذاره کلا به جز من و معاونین مدرسه، بقیه رو آدم حساب نمیکنه
آقا این چه وضعشه! شاگردهام با هم کردی صحبت میکنن، کردی دعوا میکنن، کردی تیکه میندازن، خلاصه همه چی کردی، منم اون وسط هویجوار نگاهشون میکنم فقط
یه بار گفتم به من هم باید کردی یاد بدین، یکی از دخترها گفت بذارید من یاد بدم. بعد چشمتون روز بد نبینه! یه جمله گفت که فقط گفتنش برا خودش دو دقیقه(!) طول کشید، بعد برگشته به من میگه: خب حالا تکرار کن!
من: ها؟
دختره: (دوباره جمله رو تکرار کرده)
من: ها؟
دختره: (برای بار سوم جمله رو تکرار کرده)
من: خب بچهها بفرمایید زنگ تفریح، منم برم قولنجمو بشکونم
حالا باز این خوبشه!
همکارم یه شاگرد داره که با انگشت وسطیش اجازه میگیره!
تصور کنین دارید درس میدید، برمیگردین که بپرسین بچه ها کسی سوالی داره؟
یهو چشمتون میفته به یه بچه که با این طرز اجازه گرفتن، دستشو برده بالا.
نیت بچه صاف و سادهست هااا، این شکلی یاد گرفته و عادت کرده، ولی امان از ذهن شما!
به زودی با خاطرات بیشتری خدمت خواهم رسید
قسمت دوم
#10 |
قسمت ششم
#35 |
قسمت دهم
#55 |
قسمت سوم
#14 |
قسمت هفتم
#40 |
قسمت یازدهم
#57 |
قسمت چهارم
#17 |
قسمت هشتم
#45 |
قسمت دوازدهم
#66 |
قسمت پنجم
#28 |
قسمت نهم
#50 |
@mixed-nut 104990 گفته:
آقا من خجالت میکشم مسائل عشقی دانش آموزمو نشر بدم ولی باحاله دیگه چه کنیم ((72))
خب خب خب
بذار ببینم از کجا شروع کنم...
آقای دیار از یه دختر توی اون یکی کلاس چهارم خوشش میاد به اسم مهدینا و تقریبا کل مدرسه خبر دارن، چون همه جا میگه "دوست دخترمه!"
مادر مهدینا، مربی آمادگی هاست. اینا بعدازظهرهای چهارشنبه میان توی کلاس ما و پیش دبستانی تشکیل میدن.
برای همین شنبه که میریم کلاس، همه جا رو گند برداشته. تغذیه هاشونو ریختن، خورده نون و تیکه پاره های کاغذ و...
شنبه قبل شاگردام جیغ و داد کردن که این چه وضعشه؟ آمادگیای بیشعور گند زدن به کلاسمون. یه چیزی به معلمشون بگو.
یهو دیار از جاش پرید، گفت نهههه، با معلمشون کاری نداشته باشید، فامیل ماست، به بچهها چیز بگید.
من خندیدم گفتم دیار شهرت اونا با مال تو فرق میکنه، چجوری فامیل شدین؟
سرشو گرفت بالا، چونه جلو، سینه سپر، گفت خانوم هنوز که فامیل نشدن، قراااااره بشن ((111))
من: ((81))
سه شنبه هم وسایل ورزشی ناپدید شده بودن، فقط یه توپ مونده بود توی سبد.
من حوصله نداشتم بگردم دنبال وسایل (چون باید میرفتم اون یکی مدرسه سراغشون و خب از اونجایی که شاگردای من جنبه ی یک ثانیه تنها ول شدنو ندارن، بیخیال شدم)
با همون یه توپ رفتم حیاط.
حالا پسرا داد میزدن توپ مال ماست میخوایم فوتبال بازی کنیم، دخترا جیغ میزدن نههههه مال ماست میخوایم وسطی بازی کنیم.
بعد هم همه به سمت من برمیگشتن و جیغ و داد و عربده و هواااااار که خانوم توپو بده به ما!
دیدم نخیر! اینجوری نمیشه... چه کنم... چه نکنم...
گفتم خب، دخترا با هم یه تیم، پسرا هم یه تیم. توپو میدم دست دخترا، باید دست به دست بچرخونن تا نیفته دست پسرا. پسرا هم باید سعی کنن توپو بگیرن. آخر زنگ توپ دست هر گروهی باشه برنده س.
نیم ساعت تموم دنبال توپ دویدن. هی از دست هم درش میاوردن و دوباره از دستش میدادن و منم وایستاده بودم روی سکوی آبخوری، داد میزدم آرین بدووووو، مهتاب توپو بنداز به آرزوووووو، پرنیا شوت کن شوووووت، امیرحسین نذار ماهک برسه به تووووپ...
حدود یه ربع مونده بود زنگ بخوره. بچه ها دیگه جونشون دراومده بود! انقدر خسته شده بودن که هرکی یه ور ولو شده بود، توپو بی صاحاب وسط حیاط ول کرده بودن ((42))
منم گلوم جر خورده بود
وااااااااااااااااااااااااای خدا عذرا عالی بود عالی بود عالی بود عالی بوددددددددد) ) ) )
یعنی عاشقتم! هیچ معلمی رو ندیدم که ب خوبی تو باشه) (علامت قلب به مقدار زیاد)
انقدر ماجراهای اینا عجیب و متنوعه که ادم فکر میکنه شما هم از تخیلت استفاده کردی((3))
خیلی عالیه خداییش خیلی خندیدم
من میگم واقعا اخرش اینا رو یه کتاب کن
با سلام مجدد به دوستان پیشتازی
خوشحالم که از این تاپیک خوشتون اومده، من اصلا فکرشم نمیکردم این تاپیک طرفدار داشته باشه ((72))
اخیرا اتفاق خاصی نیفتاده، بچههای منم دارن امتحان میدن و بیشتر از اونا من حرص میخورم ((9))
البته این وسط، خوندن بعضی جوابها روحیه ی آدم رو زنده میکنه:
حدس میزنید برگهی کی باشه؟!!!
@mixed-nut 104917 گفته:
یه امتحان فارسی گرفتم و متوجه شدم که هیچ کدومشون درکی از بندنویسی ندارن. بر آن شدیم که بندنویسی رو آموزش بدیم و تمرین کنیم.
در همین راستا، بعد ازاین که توضیح دادم بند چیه و چجوری باید باشه و فرقش با جمله سازی چیه، سه تا کلمه روی تخته نوشتم تا باهاش یه بند بسازن:
مار - عقاب - کوه
از 19 تا شاگرد، 17تاشون در مورد این نوشته بودن که یه کوهی بود، یه عقاب بالاش لونه داشت، مار خواست بره و تخم های عقابو بخوره، ولی از عقابه ترسید و مابقی ماجرا.
متن دو نفر متفاوت و خوندنی بود:
- اولیش متن فرشته بود که نوشته بود "عقاب صبح بیدار شد دید داره قارقار میکنه، رفت پیش مار، دید اونم پر در آورده و..." که خیلی بهم چسبید! تنها شاگردی بود که تخیل به کار برده بود.
- دومیش متن دیار بود:
"روی روزگاری عقاب تیزبین زیبایی در آسمان پرواز میکرد. عقاب بسیار زیبا و قوی بود. عقاب داشت پرواز میکرد که ناگهان چشمش به یک مار روی زمین افتاد. عقاب پایین رفت به مار همله کرد و مار را شیکار کرد. بعد مار را تهکه تهکه کرد و برای بچه هایش برد که روی کوه زندگی می کردند. ولی بچه هایش مار خونی دوست نداشتند. برای همین عقاب هم مار را توی دهان بچه هایش گذاشت و بعد چون بچه هایش گنده شده بود، آن ها را از روی کوه پرت کرد تا پرواز کنند و بروند گم بشوند."
خخخخخخخخخ
بروند گم بشوند خخخخخ
ینی عاشقشم من نابوده اصن . چه معلم ارومی هستی شما .
معنای اسم دیار هم خعلی قشنگه. عجب بچه ایه .
@mixed-nut 104917 گفته:
یه امتحان فارسی گرفتم و متوجه شدم که هیچ کدومشون درکی از بندنویسی ندارن. بر آن شدیم که بندنویسی رو آموزش بدیم و تمرین کنیم.
در همین راستا، بعد ازاین که توضیح دادم بند چیه و چجوری باید باشه و فرقش با جمله سازی چیه، سه تا کلمه روی تخته نوشتم تا باهاش یه بند بسازن:
مار - عقاب - کوه
از 19 تا شاگرد، 17تاشون در مورد این نوشته بودن که یه کوهی بود، یه عقاب بالاش لونه داشت، مار خواست بره و تخم های عقابو بخوره، ولی از عقابه ترسید و مابقی ماجرا.
متن دو نفر متفاوت و خوندنی بود:
- اولیش متن فرشته بود که نوشته بود "عقاب صبح بیدار شد دید داره قارقار میکنه، رفت پیش مار، دید اونم پر در آورده و..." که خیلی بهم چسبید! تنها شاگردی بود که تخیل به کار برده بود.
- دومیش متن دیار بود:
"روی روزگاری عقاب تیزبین زیبایی در آسمان پرواز میکرد. عقاب بسیار زیبا و قوی بود. عقاب داشت پرواز میکرد که ناگهان چشمش به یک مار روی زمین افتاد. عقاب پایین رفت به مار همله کرد و مار را شیکار کرد. بعد مار را تهکه تهکه کرد و برای بچه هایش برد که روی کوه زندگی می کردند. ولی بچه هایش مار خونی دوست نداشتند. برای همین عقاب هم مار را توی دهان بچه هایش گذاشت و بعد چون بچه هایش گنده شده بود، آن ها را از روی کوه پرت کرد تا پرواز کنند و بروند گم بشوند."
@mixed-nut 104990 گفته:
آقا من خجالت میکشم مسائل عشقی دانش آموزمو نشر بدم ولی باحاله دیگه چه کنیم ((72))
خب خب خب
بذار ببینم از کجا شروع کنم...
آقای دیار از یه دختر توی اون یکی کلاس چهارم خوشش میاد به اسم مهدینا و تقریبا کل مدرسه خبر دارن، چون همه جا میگه "دوست دخترمه!"
مادر مهدینا، مربی آمادگی هاست. اینا بعدازظهرهای چهارشنبه میان توی کلاس ما و پیش دبستانی تشکیل میدن.
برای همین شنبه که میریم کلاس، همه جا رو گند برداشته. تغذیه هاشونو ریختن، خورده نون و تیکه پاره های کاغذ و...
شنبه قبل شاگردام جیغ و داد کردن که این چه وضعشه؟ آمادگیای بیشعور گند زدن به کلاسمون. یه چیزی به معلمشون بگو.
یهو دیار از جاش پرید، گفت نهههه، با معلمشون کاری نداشته باشید، فامیل ماست، به بچهها چیز بگید.
من خندیدم گفتم دیار شهرت اونا با مال تو فرق میکنه، چجوری فامیل شدین؟
سرشو گرفت بالا، چونه جلو، سینه سپر، گفت خانوم هنوز که فامیل نشدن، قراااااره بشن ((111))
من: ((81))
سه شنبه هم وسایل ورزشی ناپدید شده بودن، فقط یه توپ مونده بود توی سبد.
من حوصله نداشتم بگردم دنبال وسایل (چون باید میرفتم اون یکی مدرسه سراغشون و خب از اونجایی که شاگردای من جنبه ی یک ثانیه تنها ول شدنو ندارن، بیخیال شدم)
با همون یه توپ رفتم حیاط.
حالا پسرا داد میزدن توپ مال ماست میخوایم فوتبال بازی کنیم، دخترا جیغ میزدن نههههه مال ماست میخوایم وسطی بازی کنیم.
بعد هم همه به سمت من برمیگشتن و جیغ و داد و عربده و هواااااار که خانوم توپو بده به ما!
دیدم نخیر! اینجوری نمیشه... چه کنم... چه نکنم...
گفتم خب، دخترا با هم یه تیم، پسرا هم یه تیم. توپو میدم دست دخترا، باید دست به دست بچرخونن تا نیفته دست پسرا. پسرا هم باید سعی کنن توپو بگیرن. آخر زنگ توپ دست هر گروهی باشه برنده س.
نیم ساعت تموم دنبال توپ دویدن. هی از دست هم درش میاوردن و دوباره از دستش میدادن و منم وایستاده بودم روی سکوی آبخوری، داد میزدم آرین بدووووو، مهتاب توپو بنداز به آرزوووووو، پرنیا شوت کن شوووووت، امیرحسین نذار ماهک برسه به تووووپ...
حدود یه ربع مونده بود زنگ بخوره. بچه ها دیگه جونشون دراومده بود! انقدر خسته شده بودن که هرکی یه ور ولو شده بود، توپو بی صاحاب وسط حیاط ول کرده بودن ((42))
منم گلوم جر خورده بود
چه زندگی فانی .
روان ادم شاد میشه .
@mixed-nut 104990 گفته:
آقا من خجالت میکشم مسائل عشقی دانش آموزمو نشر بدم ولی باحاله دیگه چه کنیم ((72))
خب خب خب
بذار ببینم از کجا شروع کنم...
آقای دیار از یه دختر توی اون یکی کلاس چهارم خوشش میاد به اسم مهدینا و تقریبا کل مدرسه خبر دارن، چون همه جا میگه "دوست دخترمه!"
مادر مهدینا، مربی آمادگی هاست. اینا بعدازظهرهای چهارشنبه میان توی کلاس ما و پیش دبستانی تشکیل میدن.
برای همین شنبه که میریم کلاس، همه جا رو گند برداشته. تغذیه هاشونو ریختن، خورده نون و تیکه پاره های کاغذ و...
شنبه قبل شاگردام جیغ و داد کردن که این چه وضعشه؟ آمادگیای بیشعور گند زدن به کلاسمون. یه چیزی به معلمشون بگو.
یهو دیار از جاش پرید، گفت نهههه، با معلمشون کاری نداشته باشید، فامیل ماست، به بچهها چیز بگید.
من خندیدم گفتم دیار شهرت اونا با مال تو فرق میکنه، چجوری فامیل شدین؟
سرشو گرفت بالا، چونه جلو، سینه سپر، گفت خانوم هنوز که فامیل نشدن، قراااااره بشن ((111))
من: ((81))
سه شنبه هم وسایل ورزشی ناپدید شده بودن، فقط یه توپ مونده بود توی سبد.
من حوصله نداشتم بگردم دنبال وسایل (چون باید میرفتم اون یکی مدرسه سراغشون و خب از اونجایی که شاگردای من جنبه ی یک ثانیه تنها ول شدنو ندارن، بیخیال شدم)
با همون یه توپ رفتم حیاط.
حالا پسرا داد میزدن توپ مال ماست میخوایم فوتبال بازی کنیم، دخترا جیغ میزدن نههههه مال ماست میخوایم وسطی بازی کنیم.
بعد هم همه به سمت من برمیگشتن و جیغ و داد و عربده و هواااااار که خانوم توپو بده به ما!
دیدم نخیر! اینجوری نمیشه... چه کنم... چه نکنم...
گفتم خب، دخترا با هم یه تیم، پسرا هم یه تیم. توپو میدم دست دخترا، باید دست به دست بچرخونن تا نیفته دست پسرا. پسرا هم باید سعی کنن توپو بگیرن. آخر زنگ توپ دست هر گروهی باشه برنده س.
نیم ساعت تموم دنبال توپ دویدن. هی از دست هم درش میاوردن و دوباره از دستش میدادن و منم وایستاده بودم روی سکوی آبخوری، داد میزدم آرین بدووووو، مهتاب توپو بنداز به آرزوووووو، پرنیا شوت کن شوووووت، امیرحسین نذار ماهک برسه به تووووپ...
حدود یه ربع مونده بود زنگ بخوره. بچه ها دیگه جونشون دراومده بود! انقدر خسته شده بودن که هرکی یه ور ولو شده بود، توپو بی صاحاب وسط حیاط ول کرده بودن ((42))
منم گلوم جر خورده بود
درود
زنگ ورزش عالی بووود! خیلی خوشم اومد. در واقع این که حتی سعی نکردی دعوای بین دختر پسرا رو حل کنی و خود دعوا و تبدیل به بازی کردی واسم خیلی جالب بود من بودم اصلا به ذهنم نمیرسید. خیلی خلاقی خانوم معلم.
خوش به حال شاگردات! اول به خاطر معلمی با چنین اوصافی!(زمین تا آسمون فرق داری با معلمایی که تا حالا دیدم! اصلا حس میکنم داری مفهوم معلم رو دوباره تعربف میکنی!)
بعد به خاطر همکلاسی های باحالی که دارن. بعدشم بخاطر این تو روستا کلاساشون مختلته! (آخه ممکنه این همه موضوع باحال تو کلاسی که فقط دخترا یا پسرا هستن اتفاق بیفته؟)
امیدوارم شاگردات انقد بخندوننت که هر سال به جای اینکه از دستشون پیر بشی، جوون بشی!
ضمنا فک کنم حنجرت هم در طی سال های شیرین معلمی تکامل پیدا کنه از شدت فریاد!
این یه پست ویژه و درخواستیه:
(M.Mahdi@)
چندروز پیش آزمایش علوم داشتیم. کلاس رو به سه گروه شش نفره تقسیم کردم. پسرها رو توی یه گروه جدا از دخترها گذاشتم تا از تلفات احتمالی جلوگیری کنم، و دوتا گروه دخترونه داشتیم.
اول کار هم اتمام حجت کردم که اگه حتی یکی از اعضای گروه بی نظمی کنه، کل گروه منفی میگیره.
وسطای آزمایش بود و من ته کلاس که دیدم امیرحسین نیست
توی دلم یه "خاک عالم به سرم، بچه کو؟" داد زدم، ولی حفظ ظاهر نموده و آروم پرسیدم: پس امیرحسین کو؟
و پسرها پقی زدن زیر خنده!
رفتم جلو، دیدم دیار کله ی امیرحسین رو گرفته زیر بازوش، انداخته زیر نیمکت، نشسته روش
جیغ زدم: چیکار داری میکنی؟! پاشو کشتی بچه رو! الان خونش میفته گردن من!
با خونسردی میگه: چیزی نیست خانوم، داشت سروصدا میکرد، خفهش کردم امتیازمون نره!((111))
کلا هر روز دو یا سه نمونه قلدری از ایشون میبینم. مثلا موقع املا میگم شما تکرار نکنین تا بقیه به اشتباه نیفتن. کسی صداش دربیاد، دیار داد میزنه: دهنتو بگیر! مگه نشنیدی معلم چی میگه؟!
یا یه بار مبصر کلاس غایب بود و دیار به نیابت از اون شده بود مبصر موقت. اون روز از سنگ صدا دراومد، از کلاس من صدا درنیومد ((62))
@mixed-nut 105339 گفته:
این یه پست ویژه و درخواستیه:
(M.Mahdi@)
چندروز پیش آزمایش علوم داشتیم. کلاس رو به سه گروه شش نفره تقسیم کردم. پسرها رو توی یه گروه جدا از دخترها گذاشتم تا از تلفات احتمالی جلوگیری کنم، و دوتا گروه دخترونه داشتیم.
اول کار هم اتمام حجت کردم که اگه حتی یکی از اعضای گروه بی نظمی کنه، کل گروه منفی میگیره.
وسطای آزمایش بود و من ته کلاس که دیدم امیرحسین نیست
توی دلم یه "خاک عالم به سرم، بچه کو؟" داد زدم، ولی حفظ ظاهر نموده و آروم پرسیدم: پس امیرحسین کو؟
و پسرها پقی زدن زیر خنده!
رفتم جلو، دیدم دیار کله ی امیرحسین رو گرفته زیر بازوش، انداخته زیر نیمکت، نشسته روش
جیغ زدم: چیکار داری میکنی؟! پاشو کشتی بچه رو! الان خونش میفته گردن من!
با خونسردی میگه: چیزی نیست خانوم، داشت سروصدا میکرد، خفهش کردم امتیازمون نره!((111))
کلا هر روز دو یا سه نمونه قلدری از ایشون میبینم. مثلا موقع املا میگم شما تکرار نکنین تا بقیه به اشتباه نیفتن. کسی صداش دربیاد، دیار داد میزنه: دهنتو بگیر! مگه نشنیدی معلم چی میگه؟!
یا یه بار مبصر کلاس غایب بود و دیار به نیابت از اون شده بود مبصر موقت. اون روز از سنگ صدا دراومد، از کلاس من صدا درنیومد ((62))
((42))((42))((42))((42))((42))((42))
,وای خدا!!!!!!! این دیار عالیه ها یعنی عااااالی!
خب کلا بکنش مبصر!((42))
تاپیک خاک گرفته |:
این خاطره مال پارساله.
جمیعا فکر میکردیم دیگه کسی بعد چهارشنبهسوری مدرسه نیاد، چون مدارس شهر تعطیل شده بودن و کسی نمیرفت. برای همین فرداش پاشدیم رفتیم مدرسه تا صورتجلسه کنیم که کسی نیومده، ما هم رفتیم...
لکن جمیعا اشتباه فکر میکردیم |:
تصور کنین کلاس من که در روزهای عادی 2 تا 3 نفر غایب اره، اون روز همه حاضر بودن |:
اولین ریاکشن من در مواجهه با این صحنه: «واسه چی اومدین؟!» و تمام کلاسها همین وضع بود. مثلا کلاس سوم که همیشهی خدا نصفش غایبه، اون روز یک نفر غایب داشت. ما معلما همه پوکرفیس شده بودیم. همهی کار و زندگیمون مونده بود، به امید اینکه بچهها نیان تا ما هم نیایم، ولی...
البته بچهها منو خفه کردن با سوال «خانوم تا کی میایم؟» و منم خسته شدم از بس سربسته بهشون گفتم بچههای شهر یه هفتهست تعطیل کردن، شما دو روز مونده به عید اومدید مدرسه!
تازه یکی از دانشآموزای اول پرسیده بود: «خانوم تا دوشنبه (مصادف با 29 اسفند) میایم؟»
معلمش هم گفته بود: «برو بشین سر جات! این سوالای چرت و پرت چیه میپرسی؟» و وقتی دوستش گفته بود که از فردا نمیاد، ریاکشن معلم خداااا بوده: «آفرین پسرم، بمون خونه توی کارای عید به مامانت کمک کن ^____^»
با این حال، ما خودمون هم یک زمانی دانشآموز بودیم، کلا قلق دستمون بود.
برای همین هرکدوم چارهای اندیشیدیم:
من از قبل میدونستم که بچههام از معلم پارسالشون خوششون نمیاد. چندبار هم با استفاده از اسم همین شخص تهدیدشون کرده بودم :دی امسال اون معلم رفته بود یه روستا بالاتر و بچهها هم اینو میدونستن. من هم از این موضوع سواستفاده کردم و با اولین پرسش که «خانوم شما تا کی هستین؟» جواب دادم: «من شنبه هستم، ولی جلسه دارم. شما هم اگه بیاید، میفرستمتون روستای فلان، کلاس آقای فلان!»
قیافهها دیدنی بود! همه گرخیده بودن ((72))
دیار داد زد: «من دیگه نمیااااام!»
چند نفر هم تایید کردن و به این ترتیب قائله ختم به خیر شد
@mixed-nut 105721 گفته:
تاپیک خاک گرفته |:
این خاطره مال پارساله.
جمیعا فکر میکردیم دیگه کسی بعد چهارشنبهسوری مدرسه نیاد، چون مدارس شهر تعطیل شده بودن و کسی نمیرفت. برای همین فرداش پاشدیم رفتیم مدرسه تا صورتجلسه کنیم که کسی نیومده، ما هم رفتیم...
لکن جمیعا اشتباه فکر میکردیم |:
تصور کنین کلاس من که در روزهای عادی 2 تا 3 نفر غایب اره، اون روز همه حاضر بودن |:
اولین ریاکشن من در مواجهه با این صحنه: «واسه چی اومدین؟!» و تمام کلاسها همین وضع بود. مثلا کلاس سوم که همیشهی خدا نصفش غایبه، اون روز یک نفر غایب داشت. ما معلما همه پوکرفیس شده بودیم. همهی کار و زندگیمون مونده بود، به امید اینکه بچهها نیان تا ما هم نیایم، ولی...
البته بچهها منو خفه کردن با سوال «خانوم تا کی میایم؟» و منم خسته شدم از بس سربسته بهشون گفتم بچههای شهر یه هفتهست تعطیل کردن، شما دو روز مونده به عید اومدید مدرسه!
تازه یکی از دانشآموزای اول پرسیده بود: «خانوم تا دوشنبه (مصادف با 29 اسفند) میایم؟»
معلمش هم گفته بود: «برو بشین سر جات! این سوالای چرت و پرت چیه میپرسی؟» و وقتی دوستش گفته بود که از فردا نمیاد، ریاکشن معلم خداااا بوده: «آفرین پسرم، بمون خونه توی کارای عید به مامانت کمک کن ^____^»
با این حال، ما خودمون هم یک زمانی دانشآموز بودیم، کلا قلق دستمون بود.
برای همین هرکدوم چارهای اندیشیدیم:
من از قبل میدونستم که بچههام از معلم پارسالشون خوششون نمیاد. چندبار هم با استفاده از اسم همین شخص تهدیدشون کرده بودم :دی امسال اون معلم رفته بود یه روستا بالاتر و بچهها هم اینو میدونستن. من هم از این موضوع سواستفاده کردم و با اولین پرسش که «خانوم شما تا کی هستین؟» جواب دادم: «من شنبه هستم، ولی جلسه دارم. شما هم اگه بیاید، میفرستمتون روستای فلان، کلاس آقای فلان!»
قیافهها دیدنی بود! همه گرخیده بودن ((72))
دیار داد زد: «من دیگه نمیااااام!»
چند نفر هم تایید کردن و به این ترتیب قائله ختم به خیر شد
وای خدا جان )
چه بچههای باحالی حالا اگه ما باشیم ... :دی
@mixed-nut 105721 گفته:
این خاطره مال پارساله.
مال پارسال...آهان! عجبا((207))
تا 29؟
خدا نصیب گرگ بیابون نکنه!
که این طور...میخواستین کلاساتونو ببچین!؟اونم به عنوان معلم!
اون وقت معلمای ما تا خود 28 میومدن 14 امم امتحان میگرفتن((104))
پیک بهشون دادی؟بگو که دادی!بگگووو((84))(خاطرات سالها در ذهنش مرور میشود!)
آخرش تا چندم رفتی؟((102))
اگه تکلیف بهشون ندادی حقت بود((85))
@mixed-nut 105721 گفته:
تاپیک خاک گرفته |:
این خاطره مال پارساله.
جمیعا فکر میکردیم دیگه کسی بعد چهارشنبهسوری مدرسه نیاد، چون مدارس شهر تعطیل شده بودن و کسی نمیرفت. برای همین فرداش پاشدیم رفتیم مدرسه تا صورتجلسه کنیم که کسی نیومده، ما هم رفتیم...
لکن جمیعا اشتباه فکر میکردیم |:
تصور کنین کلاس من که در روزهای عادی 2 تا 3 نفر غایب اره، اون روز همه حاضر بودن |:
اولین ریاکشن من در مواجهه با این صحنه: «واسه چی اومدین؟!» و تمام کلاسها همین وضع بود. مثلا کلاس سوم که همیشهی خدا نصفش غایبه، اون روز یک نفر غایب داشت. ما معلما همه پوکرفیس شده بودیم. همهی کار و زندگیمون مونده بود، به امید اینکه بچهها نیان تا ما هم نیایم، ولی...
البته بچهها منو خفه کردن با سوال «خانوم تا کی میایم؟» و منم خسته شدم از بس سربسته بهشون گفتم بچههای شهر یه هفتهست تعطیل کردن، شما دو روز مونده به عید اومدید مدرسه!
تازه یکی از دانشآموزای اول پرسیده بود: «خانوم تا دوشنبه (مصادف با 29 اسفند) میایم؟»
معلمش هم گفته بود: «برو بشین سر جات! این سوالای چرت و پرت چیه میپرسی؟» و وقتی دوستش گفته بود که از فردا نمیاد، ریاکشن معلم خداااا بوده: «آفرین پسرم، بمون خونه توی کارای عید به مامانت کمک کن ^____^»
با این حال، ما خودمون هم یک زمانی دانشآموز بودیم، کلا قلق دستمون بود.
برای همین هرکدوم چارهای اندیشیدیم:
من از قبل میدونستم که بچههام از معلم پارسالشون خوششون نمیاد. چندبار هم با استفاده از اسم همین شخص تهدیدشون کرده بودم :دی امسال اون معلم رفته بود یه روستا بالاتر و بچهها هم اینو میدونستن. من هم از این موضوع سواستفاده کردم و با اولین پرسش که «خانوم شما تا کی هستین؟» جواب دادم: «من شنبه هستم، ولی جلسه دارم. شما هم اگه بیاید، میفرستمتون روستای فلان، کلاس آقای فلان!»
قیافهها دیدنی بود! همه گرخیده بودن ((72))
دیار داد زد: «من دیگه نمیااااام!»
چند نفر هم تایید کردن و به این ترتیب قائله ختم به خیر شد
بیا استاد یونی ما شو بات کلاس بردارم