روز اول مهر خود را چگونه آغاز کردید؟
به نام خدا،
با فحش!
(و البته سوال این که: کی این وقت روز پا میشه بره کار کنه آخـــــــــــه!)
از در خونه که رفتم بیرون، آفتاب تازه زده بود، یه جوری که هنوز شبنم روی گلها هنوز بخار نشده بود. یکی من بیدار بودم، یکی شاتر نونوا!
به ما گفته بودن مینیبوس یه ربع به 7 حرکت میکنه. من 7 رسیدم، فکر کردم همه رفتن. حقیقت امر این بود که هنوز هیشکی نیومده بود!
80 کیلومتر سوار بر مینیبوس!
تازه توی سربالاییها اگه پیاده میشدیم و مینیبوس رو هل میدادیم، زودتر هم میرسیدیم!
بنده صبح شیر خورده بودم، وقتی رسیدیم مقصد داشتم کره بالا میاوردم!
حالا بماند که یه قبرستون روبهروی مدرسهست و هر بار نگاهش میکنم، سرنوشت چند ماه آیندهم میاد جلوی چشمام!
اولین ریاکشن من در بدو ورود به مدرسه:
- در ظاهر:
- در باطن: ووووووووووی ((5))((5))((5))
آخرین ریاکشن من هنگام خروج از مدرسه:
غلط کردمممممم ((227))((227))((227))
شاگردهای دخترم معتقدن که پسرا یه مشت عوضی وحشی هستن و نباید توی کلاس باشن، شاگردهای پسرم هم معتقدن که دخترها یه مشت لوس ننر بددهن هستن و نباید توی کلاس باشن.
تا کنون تمام تلاشهای اینجانب در راستای ایجاد آشتی، یا جهنم و ضرر، ایجاد یه آتشبس به بنبست خورده!
یه شاگرد دارم، اسمش دیاره (پسره). بعدا مفصل شرح حالش رو براتون میگم ولی بدونین که از دیوار راست بالا میره، از پنجره میپره بیرون، مقنعهی دخترها رو میکشه، به دستهی صندلی و میز نیمکت و جوهر خودکار و دفتر بغلدستیش هم رحم نمیکنه. مدام از دخترها کتک میخوره، اما میخنده و تلافی میکنه (that's my boy)! حالا از همه هم زرنگتره خیلی هم به من احترام میذاره کلا به جز من و معاونین مدرسه، بقیه رو آدم حساب نمیکنه
آقا این چه وضعشه! شاگردهام با هم کردی صحبت میکنن، کردی دعوا میکنن، کردی تیکه میندازن، خلاصه همه چی کردی، منم اون وسط هویجوار نگاهشون میکنم فقط
یه بار گفتم به من هم باید کردی یاد بدین، یکی از دخترها گفت بذارید من یاد بدم. بعد چشمتون روز بد نبینه! یه جمله گفت که فقط گفتنش برا خودش دو دقیقه(!) طول کشید، بعد برگشته به من میگه: خب حالا تکرار کن!
من: ها؟
دختره: (دوباره جمله رو تکرار کرده)
من: ها؟
دختره: (برای بار سوم جمله رو تکرار کرده)
من: خب بچهها بفرمایید زنگ تفریح، منم برم قولنجمو بشکونم
حالا باز این خوبشه!
همکارم یه شاگرد داره که با انگشت وسطیش اجازه میگیره!
تصور کنین دارید درس میدید، برمیگردین که بپرسین بچه ها کسی سوالی داره؟
یهو چشمتون میفته به یه بچه که با این طرز اجازه گرفتن، دستشو برده بالا.
نیت بچه صاف و سادهست هااا، این شکلی یاد گرفته و عادت کرده، ولی امان از ذهن شما!
به زودی با خاطرات بیشتری خدمت خواهم رسید
قسمت دوم
#10 |
قسمت ششم
#35 |
قسمت دهم
#55 |
قسمت سوم
#14 |
قسمت هفتم
#40 |
قسمت یازدهم
#57 |
قسمت چهارم
#17 |
قسمت هشتم
#45 |
قسمت دوازدهم
#66 |
قسمت پنجم
#28 |
قسمت نهم
#50 |
سلام. خوب اینجا مینویسی خانوم معلم((9))
در مورد کلاسات باید بگم که دمت گرم. به شخصه در بیشتر روزهای اول کلاسام حداقل یک نفر رو لت و پار کردم. البته اونا حقشون بود.
ی سوالی سخت ذهنم رو مشغول کرده. حالا جدای از شوخی از نظر تو هم اون دختره قشنگ بود یا نه((225))((102))((113))
این دیار رو ی روز بیار دیار ما ببینیمش چون من نمیتونم بیام اونوری. در ضمن از این تیکهی سیبیلوی دیار خیلی خوشم اومد((102))((102))
عذراااااااااااااا
چرا دیگه خاطره نمینویسی؟؟؟((227))
خانواده منتظرت نشستنااااااااا((31))
@ghoghnous13 104811 گفته:
سلام. خوب اینجا مینویسی خانوم معلم((9))
در مورد کلاسات باید بگم که دمت گرم. به شخصه در بیشتر روزهای اول کلاسام حداقل یک نفر رو لت و پار کردم. البته اونا حقشون بود.
ی سوالی سخت ذهنم رو مشغول کرده. حالا جدای از شوخی از نظر تو هم اون دختره قشنگ بود یا نه((225))((102))((113))
این دیار رو ی روز بیار دیار ما ببینیمش چون من نمیتونم بیام اونوری. در ضمن از این تیکهی سیبیلوی دیار خیلی خوشم اومد((102))((102))
والا اینا هم یه جوری سوار بنده شدن که تصمیم گرفتم از سال های بعد همون اولش یکی دو نفر رو لت و پار کنم، بعدش مهربون شم ((42))
اون دختره هم به نظر من تحفه ای نیستا، ولی خب علف به دهن بزی شیرین اومده، چیکار میشه کرد.
دیارو چجوری بیارم آخه؟ ((42)) نهایت بتونم عکسشو نشونتون بدم ((225))
@Banoo.Shamash 104818 گفته:
عذراااااااااااااا
چرا دیگه خاطره نمینویسی؟؟؟((227))
خانواده منتظرت نشستنااااااااا((31))
وااااای شمش، یه اتفاقی افتاده که قابل نشر گسترده در محیط انجمن نیست، ولی پی وی برات میفرستمش ((42))
دیروز زنگ اول قرآن داشتیم. صحبت از "به ریسمان الهی چنگ بزنید و پراکنده نشوید" به طرز معجزه آسایی به "سیبیل" کشیده شد!
در این راستا دو نفر از پسرهای کلاس (دیار و امیرحسین) که شیدای سیبیل و محروم ازش بودن، ماژیک برداشتن و برای خودشون سیبیل کشیدن. از بالای لب تااااااااااا زیر چشم ها، سیبیل های تاب خورده و پیچ خورده (البیته بیشتر شبیه اون یارو توی مجموعه فیلم های ترسناک saw شدن).
بعد هم روی چونهشون یه ریش پروفسوری ترسیم کردن و موجبات خندهی کلاس رو فراهم کردن.
(بماند که کلی هم سر "چنگ زدن به ریسمان الهی" خندیدم چون بچه ها معتقد بودن معنیش میشه:
- با یه طناب بریم به جنگ دشمنا؟
- دشمنان خدا رو با طناب خفه کنیم؟
- به همدیگه چنگ نزنیم، به جاش به یه ریسمان چنگ بزنیم؟
- از هم دور نشیم؟
+ ریسمانش چی شد پس؟
- اوممم یه طناب بگیریم از هم دور نشیم.
+ آفرین آفرین، کم موندی به جواب درست برسی.
- خانوم ما یه بار رفته بودیم با عموم که گوسفندارو ببریم کوه، عموم این گوسفندا رو با طناب بست به هم!
+ بسیارعالی
- خانووووووم یعنی ما هم باید مثل گوسفندا خودمون رو ببندیم به هم؟
- من خودمو به ماهک نمی بندم!
- دیار خودشو میبنده به مهدینا!
+ خب بچه ها...)
یه سه زنگ با ریش و سیبیل مصنوعی شون خوش بودن. تا این که زنگ آخر، نشسته بودیم فارسی بخونیم. رسیده بودیم به داستان "طوطی و بازرگان". این دو نفر رو بازرگان کردم و چندتا از دخترا هم شد طوطی. تازه نقش ها رو توضیح میدادم که مدیر به طور کاملا غیرمنتظره اومد توی کلاس.
خب، من هم شروع کردم به "سلام" و "خوش اومدین" و "امرتون؟" و کلا حواسم از کلاس پرت بود. خانوم مدیر همینطور که داشت باهام حرف میزد و موضوع مراجعهش رو توضیح میداد، یهو پرسید: «چرا پسرهات کمن؟»
یه نگاه انداختم به کلاس، دیدم دیار و امیرحسین نیستن o_O یه نگاه به در بسته انداختم o_O یه نگاه هم به پنجرهی بسته o_O والا هیچی ازشون بعید نیست!
که یکی از دخترا با چشم و ابرو به ته کلاس اشاره کرد.
رفتم نزدیک، دیدم رفتن زیر نیمکت آخر که خالیه قایم شدن، هر دو دستاشون رو هم گذاشتن روی سیبیلاشون، تا مدیر نبینه چه دسته گلی به آب دادن ((42))
@mixed-nut 104483 گفته:
روز اول مهر خود را چگونه آغاز کردید؟
به نام خدا،
با فحش!
(و البته سوال این که: کی این وقت روز پا میشه بره کار کنه آخـــــــــــه!)
از در خونه که رفتم بیرون، آفتاب تازه زده بود، یه جوری که هنوز شبنم روی گلها هنوز بخار نشده بود. یکی من بیدار بودم، یکی شاتر نونوا!
به ما گفته بودن مینیبوس یه ربع به 7 حرکت میکنه. من 7 رسیدم، فکر کردم همه رفتن. حقیقت امر این بود که هنوز هیشکی نیومده بود!
80 کیلومتر سوار بر مینیبوس!
تازه توی سربالاییها اگه پیاده میشدیم و مینیبوس رو هل میدادیم، زودتر هم میرسیدیم!
بنده صبح شیر خورده بودم، وقتی رسیدیم مقصد داشتم کره بالا میاوردم!
حالا بماند که یه قبرستون روبهروی مدرسهست و هر بار نگاهش میکنم، سرنوشت چند ماه آیندهم میاد جلوی چشمام!
اولین ریاکشن من در بدو ورود به مدرسه:
- در ظاهر:
- در باطن: ووووووووووی ((5))((5))((5))
آخرین ریاکشن من هنگام خروج از مدرسه:
غلط کردمممممم ((227))((227))((227))
شاگردهای دخترم معتقدن که پسرا یه مشت عوضی وحشی هستن و نباید توی کلاس باشن، شاگردهای پسرم هم معتقدن که دخترها یه مشت لوس ننر بددهن هستن و نباید توی کلاس باشن.
تا کنون تمام تلاشهای اینجانب در راستای ایجاد آشتی، یا جهنم و ضرر، ایجاد یه آتشبس به بنبست خورده!
یه شاگرد دارم، اسمش دیاره (پسره). بعدا مفصل شرح حالش رو براتون میگم ولی بدونین که از دیوار راست بالا میره، از پنجره میپره بیرون، مقنعهی دخترها رو میکشه، به دستهی صندلی و میز نیمکت و جوهر خودکار و دفتر بغلدستیش هم رحم نمیکنه. مدام از دخترها کتک میخوره، اما میخنده و تلافی میکنه (that's my boy)! حالا از همه هم زرنگتره خیلی هم به من احترام میذاره کلا به جز من و معاونین مدرسه، بقیه رو آدم حساب نمیکنه
آقا این چه وضعشه! شاگردهام با هم کردی صحبت میکنن، کردی دعوا میکنن، کردی تیکه میندازن، خلاصه همه چی کردی، منم اون وسط هویجوار نگاهشون میکنم فقط
یه بار گفتم به من هم باید کردی یاد بدین، یکی از دخترها گفت بذارید من یاد بدم. بعد چشمتون روز بد نبینه! یه جمله گفت که فقط گفتنش برا خودش دو دقیقه(!) طول کشید، بعد برگشته به من میگه: خب حالا تکرار کن!
من: ها؟
دختره: (دوباره جمله رو تکرار کرده)
من: ها؟
دختره: (برای بار سوم جمله رو تکرار کرده)
من: خب بچهها بفرمایید زنگ تفریح، منم برم قولنجمو بشکونم
حالا باز این خوبشه!
همکارم یه شاگرد داره که با انگشت وسطیش اجازه میگیره!
تصور کنین دارید درس میدید، برمیگردین که بپرسین بچه ها کسی سوالی داره؟
یهو چشمتون میفته به یه بچه که با این طرز اجازه گرفتن، دستشو برده بالا.
نیت بچه صاف و سادهست هااا، این شکلی یاد گرفته و عادت کرده، ولی امان از ذهن شما!
به زودی با خاطرات بیشتری خدمت خواهم رسید
قسمت دوم قسمت پنجم قسمت سوم قسمت ششم قسمت چهارم
انگشت وسط عالیه ((3))((229))
چرا منو تگ نکردی تو عذرا....الان من باید اینا رو ببینم؟این همه کچلت کردم تعریف کن تعریف کن میگفتی اینا هست((9))((127))
ولی چقدر خوب بودن...((100))
بازم بنویس اولم به من بگو یا تگم کنا!((85))
ورگرنه..((51))
@mixed-nut 104821 گفته:
والا اینا هم یه جوری سوار بنده شدن که تصمیم گرفتم از سال های بعد همون اولش یکی دو نفر رو لت و پار کنم، بعدش مهربون شم ((42))
اون دختره هم به نظر من تحفه ای نیستا، ولی خب علف به دهن بزی شیرین اومده، چیکار میشه کرد.
دیارو چجوری بیارم آخه؟ ((42)) نهایت بتونم عکسشو نشونتون بدم ((225))
عکسم قابل قبوله تا حدودی((62))
یه امتحان فارسی گرفتم و متوجه شدم که هیچ کدومشون درکی از بندنویسی ندارن. بر آن شدیم که بندنویسی رو آموزش بدیم و تمرین کنیم.
در همین راستا، بعد ازاین که توضیح دادم بند چیه و چجوری باید باشه و فرقش با جمله سازی چیه، سه تا کلمه روی تخته نوشتم تا باهاش یه بند بسازن:
مار - عقاب - کوه
از 19 تا شاگرد، 17تاشون در مورد این نوشته بودن که یه کوهی بود، یه عقاب بالاش لونه داشت، مار خواست بره و تخم های عقابو بخوره، ولی از عقابه ترسید و مابقی ماجرا.
متن دو نفر متفاوت و خوندنی بود:
- اولیش متن فرشته بود که نوشته بود "عقاب صبح بیدار شد دید داره قارقار میکنه، رفت پیش مار، دید اونم پر در آورده و..." که خیلی بهم چسبید! تنها شاگردی بود که تخیل به کار برده بود.
- دومیش متن دیار بود:
"روی روزگاری عقاب تیزبین زیبایی در آسمان پرواز میکرد. عقاب بسیار زیبا و قوی بود. عقاب داشت پرواز میکرد که ناگهان چشمش به یک مار روی زمین افتاد. عقاب پایین رفت به مار همله کرد و مار را شیکار کرد. بعد مار را تهکه تهکه کرد و برای بچه هایش برد که روی کوه زندگی می کردند. ولی بچه هایش مار خونی دوست نداشتند. برای همین عقاب هم مار را توی دهان بچه هایش گذاشت و بعد چون بچه هایش گنده شده بود، آن ها را از روی کوه پرت کرد تا پرواز کنند و بروند گم بشوند."
@mixed-nut 104917 گفته:
یه امتحان فارسی گرفتم و متوجه شدم که هیچ کدومشون درکی از بندنویسی ندارن. بر آن شدیم که بندنویسی رو آموزش بدیم و تمرین کنیم.
در همین راستا، بعد ازاین که توضیح دادم بند چیه و چجوری باید باشه و فرقش با جمله سازی چیه، سه تا کلمه روی تخته نوشتم تا باهاش یه بند بسازن:
مار - عقاب - کوه
از 19 تا شاگرد، 17تاشون در مورد این نوشته بودن که یه کوهی بود، یه عقاب بالاش لونه داشت، مار خواست بره و تخم های عقابو بخوره، ولی از عقابه ترسید و مابقی ماجرا.
متن دو نفر متفاوت و خوندنی بود:
- اولیش متن فرشته بود که نوشته بود "عقاب صبح بیدار شد دید داره قارقار میکنه، رفت پیش مار، دید اونم پر در آورده و..." که خیلی بهم چسبید! تنها شاگردی بود که تخیل به کار برده بود.
- دومیش متن دیار بود:
"روی روزگاری عقاب تیزبین زیبایی در آسمان پرواز میکرد. عقاب بسیار زیبا و قوی بود. عقاب داشت پرواز میکرد که ناگهان چشمش به یک مار روی زمین افتاد. عقاب پایین رفت به مار همله کرد و مار را شیکار کرد. بعد مار را تهکه تهکه کرد و برای بچه هایش برد که روی کوه زندگی می کردند. ولی بچه هایش مار خونی دوست نداشتند. برای همین عقاب هم مار را توی دهان بچه هایش گذاشت و بعد چون بچه هایش گنده شده بود، آن ها را از روی کوه پرت کرد تا پرواز کنند و بروند گم بشوند."
آخری عالی بود ) خیلی کیف کردم. مخصوصا بخش بروند گم بشوند رو. )
ینیااااا.
کاملا با بنی موافقم ((207))
ینی ماشاالله دیار :دی
اسم باحالی هم داره اصلا، خاصه ((207))
این داستانش منو یاد مسائل ریاضیم میندازه.
میگفتن با این اعداد مسئله بنویسید من از آبفشانهای مریخ و آدمفضاییها میتونشتم((207))
ینی هم از تخیلم در شگفت بودن((207)) :دی
منو داداشم پای لیسانسه ها نشسته بودیم. سایتو ک باز کزدم، دیدم انگار یه خاطره جدید نوشتی. بلند واسه داداشم خوندم، یعنی انقد ک پای این خاطره خندیده بود، پای لیسانسه ها نخندیده بود) )
مامانمم ک سر مبل خواب بود، دیدم شونه هاش داره میلرزه و میخنده) )
ایول عالی مثه همیشه
من عاشق اشق دیارم
ایکاش مبشد ببینمش
دمش گرم
من هر وقت یادش میفتم روحم شاد میشه((200))
آقا من خجالت میکشم مسائل عشقی دانش آموزمو نشر بدم ولی باحاله دیگه چه کنیم ((72))
خب خب خب
بذار ببینم از کجا شروع کنم...
آقای دیار از یه دختر توی اون یکی کلاس چهارم خوشش میاد به اسم مهدینا و تقریبا کل مدرسه خبر دارن، چون همه جا میگه "دوست دخترمه!"
مادر مهدینا، مربی آمادگی هاست. اینا بعدازظهرهای چهارشنبه میان توی کلاس ما و پیش دبستانی تشکیل میدن.
برای همین شنبه که میریم کلاس، همه جا رو گند برداشته. تغذیه هاشونو ریختن، خورده نون و تیکه پاره های کاغذ و...
شنبه قبل شاگردام جیغ و داد کردن که این چه وضعشه؟ آمادگیای بیشعور گند زدن به کلاسمون. یه چیزی به معلمشون بگو.
یهو دیار از جاش پرید، گفت نهههه، با معلمشون کاری نداشته باشید، فامیل ماست، به بچهها چیز بگید.
من خندیدم گفتم دیار شهرت اونا با مال تو فرق میکنه، چجوری فامیل شدین؟
سرشو گرفت بالا، چونه جلو، سینه سپر، گفت خانوم هنوز که فامیل نشدن، قراااااره بشن ((111))
من: ((81))
سه شنبه هم وسایل ورزشی ناپدید شده بودن، فقط یه توپ مونده بود توی سبد.
من حوصله نداشتم بگردم دنبال وسایل (چون باید میرفتم اون یکی مدرسه سراغشون و خب از اونجایی که شاگردای من جنبه ی یک ثانیه تنها ول شدنو ندارن، بیخیال شدم)
با همون یه توپ رفتم حیاط.
حالا پسرا داد میزدن توپ مال ماست میخوایم فوتبال بازی کنیم، دخترا جیغ میزدن نههههه مال ماست میخوایم وسطی بازی کنیم.
بعد هم همه به سمت من برمیگشتن و جیغ و داد و عربده و هواااااار که خانوم توپو بده به ما!
دیدم نخیر! اینجوری نمیشه... چه کنم... چه نکنم...
گفتم خب، دخترا با هم یه تیم، پسرا هم یه تیم. توپو میدم دست دخترا، باید دست به دست بچرخونن تا نیفته دست پسرا. پسرا هم باید سعی کنن توپو بگیرن. آخر زنگ توپ دست هر گروهی باشه برنده س.
نیم ساعت تموم دنبال توپ دویدن. هی از دست هم درش میاوردن و دوباره از دستش میدادن و منم وایستاده بودم روی سکوی آبخوری، داد میزدم آرین بدووووو، مهتاب توپو بنداز به آرزوووووو، پرنیا شوت کن شوووووت، امیرحسین نذار ماهک برسه به تووووپ...
حدود یه ربع مونده بود زنگ بخوره. بچه ها دیگه جونشون دراومده بود! انقدر خسته شده بودن که هرکی یه ور ولو شده بود، توپو بی صاحاب وسط حیاط ول کرده بودن ((42))
منم گلوم جر خورده بود