همینطوری که نشسته بودم پشت پیشخوان سوپرمارکت، یه مگسکش گرفته بودم دست راستم، با دست چپ هم مشت مشت کرانچی از توی کاسه میریختم توی دهنم. یه شیش بستهای باز کرده بودم، ولی توی حساب کتاب مغازه زده بودم دو بسته (به هر حال بقیهش هواست خب). من و این همه خوشبختی محال بود! یه دستمال بسته بودم سر گیزبس و یه روزنامه داده بودم دستش تا شیشههای یخچالها رو تمیز کنه. بچه باید کاری بار بیاد. شازده نشسته بود روی تک پلهی جلوی در و با دم یه گربه بازی میکرد.
یه مگس رو هدف گرفته بودم که یه صدای جیغ کوتاهی اومد و بعد یه مرد تمام سیاهپوش با ماسک سیاه روی صورتش وارد مغازه شد. شازده رو با گربه زده بود زیر بغلش و با دست آزادش دهن گربه رو بسته بود که صدا نده. شازده که داشت با خوشحالی دست و پا میزد! تا به خودم بیام، یه مرد دیگه پرید داخل و دوید سمت گیزبس، بغلش کرد و یه چاقو گذاشت زیر گلوش.
خون جلوی چشامو گرفت.
بچهی منو تهدید میکنی؟
آااااای نفسکشششششش!
نینجاوار از روی پیشخوان پریدم و با مگسکش یورش بردم سمت همون مردی که شازده رو گرفته بود (گیزبس نیاز به کمک نداشت، همین الانش هم شروع کرده بود به لگد پروندن سمت جایی که نباید).
تا خودمو برسونم به شازده، مرد سوم پرید توو و چون جاخالی دادم، فقط تونست دست چپم رو بگیره. شروع کردم تند تند با مگسکش کوبیدم توو صورتش. شازده ترسید و دستاشو به سمتم باز کرد. در این حین گربه که داشت بین فشار بازوی مرد و وول خوردنای شازده له میشد، جیغ و داد راه انداخته بود.
خسته شده بودم و به هن هن افتاده بودم. اون مَرده گیزبس رو چپونده بود توی یخچال بستنیا و گیزبس هم به کل فراموش کرده بود مادری داره، برادری داره... شازده هم گردن گربه رو محکم بغل کرده بود و با بغض نگاهم میکرد. چشای گربه ورقلمبیده بیرون زده بود و دیگه نای میو میو کردن هم نداشت.
نه... من نباید تسلیم میشدم... یه مادر هیچوقت...
بالاخره این یارو تونست مگسکش رو از دستم بیرون بکشه و ماسک سیاه صورتش رو کنار زد و گفت: عَذغا! آغوم باش، منم پشیز!
- وات د... پشیـــــــــز! کجا بودی رئیس؟ چرا لهجهت برگشته؟ این چه تیپیه زدی؟ اینا کین؟ چرا ما رو گرفتین؟ دماغت چرا سربالا شده؟؟؟
با حرکت دست پشیز، اون دو نفر دیگه بچههامو برداشتن و بردن بیرون. پشیز نگاه شرارتباری بهم انداخت و گفت: سه روز مهلت داری یه تیم تشکیل بدی تا مجلهی زرد رو دوباره راه بندازیم، وگرنه...
بعد انگشت اشارهشو کشید روی گلوش و همینطور که زمزمه میکرد "پخ پخ" از در بیرون رفت و ناپدید شد.((89))
در نتیجه: کمــــــــــک((227))((227))((227))
هرکس مایل به همکاری در زمینهی نویسندگی طنزه، اولا سری اول مجله رو مطالعه کنه و اگر از تواناییهاش مطمئنه، همینجا رسما اعلام کنه تا تیمو تشکیل بدیم
منننننن مننننننن مننننننن مننننننن مننننننن مننننننن مننننننن هستممممممممممممممممممممممم((52))
منم اگر قابل بدونید واسه ویراستاری غلط املایی چیزی، اگر جا بود، شاید بتونم در این امر خیر نجات کودکان عذراجانمان، شرکتی بنمایانم
پ.ن: اصن روایت داریم که روز آدمی، نباید بدون شام لیلاگونه -به عنوان سلاح های اتمی-شب بشود. عذرا جانمان نگران بچه هات نباش، شام لیلا به صورت اتوماتیک بچه هارو برمیگردونه
منم که خودت آگاهی...همچین طنز خاصی نمی ریزه از سخنم((66))
ولی خب مگه میشه خواهرمون درخواست بده ما نباشیم؟ هروقت امر کنی حاضرم((201))