بازگشت به گذشته :شاهزاده : پدر من آن دختر را می خواهم باید برایم او را بگیری . پادشاه : نه پسرم او راهبه است نمی تواند با تو ازدواج کند ... پدر من او ...
ممنون دوست عزیز نقد های بسیار عالی بود خیلی زیبا بود همین طور به نقد کردن ادامه بدید ممنون :53:
ممنون نگین عزیز امیدوارم زیبا باشه و ممنون برای ویرایش :53:
ممنون حسین عزیز بابت نظرت :1:
در مورد سایه بود :دی البته می دونم که ترسناک هم نبود :دی ولی درکل گفتم بنویسم شاید دوستان خوششون بیاد :دی
ممنون نفیس عزیز داستان های دیگم رو هم بخون اگه خوشت آمد نقد هم بکن ممنون و یا پسند کن :1:
دوست عزیز شما فقط گیر بده کار دیگه ای نکنی ها .بهت بد نگذره می خونی و کیف می کنی و نقد می کنی و گیر میدی همین طوری بر خودت ..... :دی :24: :20:هزارتا ...
مشکلی نیست بانو خودم ادامش رو می نویسم :دی
آتوسای عزیز امیدوارم از این که داستان مادر بزرگ رو تغییر دادم ناراحت نشده باشی .... :دی
واقعا خسته نباشی حمید جان :53:دستمریزاد مرد بر تلاش بی وقفه .... :53::53:واقعا کل می کاری ممنون بازهم ممنون :53::53::53:
دعوا داری می خورمت :1e9ca045845bf68fcb9شوخی کردم بابا باهم بخندیم :24:نه این که به هم بخندیم :71:
چرا دوست عزیز شوخی بود گفتم دور همی بخندیم :21: ول واقعا ممنون بابت نقدت :53:
ممنون دوست عزیز من از طرف آتوسا از شما تشکر می کنم :53: