Header Background day #19
آگاه‌سازی‌ها
پاک‌کردن همه

تمرینهایی برای خلق ایده 3

16 ارسال‌
7 کاربران
74 Reactions
6,806 نمایش‌
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
شروع کننده موضوع  

اینم سومین روش خلق ایده

از خودتان سوال‌های زیر را بپرسید و اولین جوابی که به ذهنتان می‌رسد بنویسید:
الف: هیجان انگیزترین چیزی که می‌تواند برایتان اتفاق بیافتد چیست؟ چه چیزی است که اگر اتفاقی بیافتد فوق‌العاده محشر و جالب است؟
ب. خطرناکترین چیزی که واقعاً وسوسه شده‌اید انجام بدهید چه بوده؟
ج. کی بیشتر از همیشه احساس کرده‌اید که دستپاچه شده‌اید؟
د: چه چیزی واقعاً عصبانیتان می‌کند؟ چه چیزی خونتان را به جوش می‌آورد؟
ه: ترسناک‌ترین چیزی که می‌توانید فکرش را بکنید چیست؟ اگر اتفاق بیافتد چه می‌شود؟ مخرب‌ترین تاثیرش روی زندگیتان چه خواهد بود؟
یکی از جواب‌ها را انتخاب کنید و یکی از صحنه‌های کلیدیش را بنویسید. با این‌حال، خودتان یا شخصیت‌های واقعی را در داستانتان نگذارید. شخصیت خلق کنید. برای نوشتن حوادث از «چی می‌شه اگه...» کمک بگیرید.


   
mohammadkh1365، barsavosh، ******** و 6 نفر دیگر واکنش نشان دادند
نقل‌قول
mm
 mm
(@dr-divert)
Active Member
عضو شده: 3 سال قبل
ارسال‌: 7
 

من تو جواب یکی از سوالا یاد یه موضوعی افتادم و یه 5-6 صفحه نوشتم که امیدوارم با نظرات دوستان بتونم بهتر از این بنویسم:دی

دانلود


   
********، yasss، حسین و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
شروع کننده موضوع  

Dr.divert;7050:
من تو جواب یکی از سوالا یاد یه موضوعی افتادم و یه 5-6 صفحه نوشتم که امیدوارم با نظرات دوستان بتونم بهتر از این بنویسم:دی

دانلود

اون جواب سوالات رو اینجا بگذار لطفا
قرار نیست تو ذهنتون مرور کنیدا

متنت رو خوندم یه ویرایش اساسی میخواد اما خوب نوشته شده قویه. فقط کوتاه بود اما یه چیزی ...یه جوری از یه جا استاد و شاگرد رو قاطی کردی.راوی از شاگرد به استاد تغییر میکنه بدون اینکه نحوه بیان و لحنش عوض بشه
یه جا گفتی کجایی ازت خبری نیست
بعد زیرش نوشتی چرا اینقدر بد حرف میزنه؟ والا این جمله اصلا بد نبودا

منتظر کارات هستم
انگاری دوستان منتظر نمونه هستن
اینم نمونه :
1- هیجان انگیزترین چیزد ر حال حاضر برای من یک سفر غیرمنتظره است
2- خطرناکترین کار...گفتنی نیست اما خیلی وسوسه کننده بود.:3:
3- معمولا وقتی یک کاری انجام میدم و مچم گرفته میشه:23:
4- اینکه کسی بی اجازه به سراغ دست نوشته هام بره.عصبانیم میکنه از اون عصبانی تر وقتی میشم که یه نفر کلید کنه روم و هی بگه این کارو بکن اون کارو نکن.این فرد معمولا با ماهیتابه لیزری مواجه میشه
5- فکر میکنم از دست دادن یکی از اعضای خانواده .میدونم که تحمل چنین چیزی رو ندارم و همیشه دعا کردم این اتفاق نیوفته اما احتمالا برای هرکسی این ترسناکترین چیزیه که ممکنه توی زندگیش رخ بده

حالا متن :
چی میشه اگه...اگه بفهمه که من این کارو کردم.قلبم تو سینه بدجوری میزنه.میدونم که اگه بفهمه کار من بوده حسابی عصبانی میشه اما تمام تلاشم رو میکنم که حالت چهره ام رو عادی نگه دارم و وانمود کنم که هیچ اتفاقی نیوفتاده.خواهرم وارد خونه میشه.من مستقیم پشت کتابم پنهون میشم وانمود میکنم که سرگرم انجام یک سری تکالیف هستم.زیر چشمی میبینمش که مستقیم میره توی اتاق حالا ضربان قلبم جوری بالا رفته که احساس میکنم هر لحظه ممکنه از سینه بیرون بزنه .توی دلم میشمارم یک دو سه چهار پنج شش هفت هشت نه...به ده نرسیده از اتاق میاد بیرون.صورتش سرخ شده از عصبانیت و چشماش گر گرفته . همه ی خونواده رو رد میکنه و مستقیم میاد سراغ من .مطمئنم که رنگ به صورتم نمونده.صداش یه جورایی میلرزه :چند بار بگم بی اجازه سراغ وسایل من نرو؟
و من فقط نگاهم را از چشمانش میدزدم.


   
********، zoha، saharhtm و 5 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
mm
 mm
(@dr-divert)
Active Member
عضو شده: 3 سال قبل
ارسال‌: 7
 

جواب سوالات

الف: هیجان انگیزترین چیزی که می‌تواند برایتان اتفاق بیافتد چیست؟ چه چیزی است که اگر اتفاقی بیافتد فوق‌العاده محشر و جالب است

آدمی نیستم هیجان زده بشم... با این که از عید متنفرم ولی دوست دارم برگردم 17-18 روز پیش قبل.. از شوق خواب بیشتر ذوق مرگ میشم!

ب. خطرناکترین چیزی که واقعاً وسوسه شده‌اید انجام بدهید چه بوده؟...

ج. کی بیشتر از همیشه احساس کرده‌اید که دستپاچه شده‌اید؟

یقه لباسم باز بود که استاد اون تیکه و انداخت.. انتظارش و نداشتم و نتونستم جواب درست حسابی بدم:دی

د: چه چیزی واقعاً عصبانیتان می‌کند؟ چه چیزی خونتان را به جوش می‌آورد؟

دخالت توی زندگیم یا کسایی که بهشون اهمیت میدم

ه: ترسناک‌ترین چیزی که می‌توانید فکرش را بکنید چیست؟ اگر اتفاق بیافتد چه می‌شود؟ مخرب‌ترین تاثیرش روی زندگیتان چه خواهد بود؟

مرگ یکی که بهش اهمیت میدم... احتمالا زندگی از اینی هم که هست مسخره تر بشه

مرسی
درسته مشکل زیاد داره نوشته ولی وقتی خودم میخونم این مشکلهارو نمی بینم که اصلاح کنم:دی

متن:

توی انیستو مکانیک راهروی کلاسهای نقشه کشی بالا، پایین میرم نگاهم روی موزایک های کف راهرو و حواسم هست پامو بین موزایک ها بزارم و روی خط نرم فکرم همش مشغوله:
چه جوری برم پیشش؟ چی بهش بگم؟ بگم 2-3 ماهِ گمو گور شدم و الان که امدم هیچ کاری نکردم و پروژه تکون نخورده؟ چی جوابمو میده؟ میشه اینبارم بیخیال بشه وقت بهم بده؟ جلو بچه ها چیزی نگه! دهنش که چفت و بست نداره، هرچی از دهنش در میاد میگه.
یاد یکی از کلاس هایی که باهاش داشتم افتادم، تمرین هایی که داده و بود و هیچ کس انجام نداده بود، کارد میزدی خونش در نمی امد صورتش قرمز شده بود و رگ پیشونیش زده بود بیرون و با اون صدای خشدار و مخملیش شروع کرده بود به دادو بیداد که:
- حتما باید مثل بقیه استادا باهاتون رفتار کنم؟ یه خط کافیه بنویسم بدم آموزش تا پوست از سر تک تکتون بکنن ترم داره تموم میشه و هنوز یه نقشه درست حسابی نکشیدید.
با دست به ته کلاس جایی که من نشسته بودم اشاره کرد و گفت:
- اونم از موسوی با اون کیفیتش.
همه بچه ها زیر خنده زدند. کیفیت سطح یکی از فصل های مهم درس نقشه کشیه که راجع به کیفیت سطوح بحث میشه. هنوز که هنوزه بحث کیفیت من تو شوخی های بچه ها هست.
- آره دیگه بایدم بخندید، هر کاری بگید تو این کلاس کردم، همین کم مونده واسه آقایون دستمال دستم بگیرم!
کلاس که ساکت شده بود دوباره منفجر شد.
با یاد اون روز ها خنده ای رو لبم میشینه، به ساعت نگاه می کنم نیم ساعته راهرو و بالا پایین می کنم. کیفم پر وسایله و داره مچه دستمو اذیت میکنه. دیگه باید برم تو اگه بیاد بیرون با هم روبه رو بشیم احتمالا خیلی بدتره! توی کلاس حداقل شاید رعایت کنه جلو بچه ها چیزی نگه! اما اینطوری نمیشه که سرمو بندازم وسط درسش برم تو حداقل صبر کنم یکی بیاد بیرون بعد باهاش برم تو هرچی دیرتر باهاش روبه رو بشم بهتره!
از رفتار خودم به خنده میوفتم، شانسم یکی از بچه ها که رفته از رو کتاب واسه بچه ها کپی بگیره پیداش میشه میپرسم:
- حسینی توِ؟
- آره!
درب و باز می کنه میره داخل منم پشت سرش وارد می شم. استاد مثل همیشه پشت صندلیش نشسته و جلوش پر از کاغذ و کتابه، کیفش که انقدر توش کتاب می زاره که درش همیشه بازه کنارش روی یه صندلی دیگه است. یاد کتابی میوفتم که ترم قبل ازش گرفتم بهم گفت 2-3 روز دیگه حتما بهش برگردونم لازم داره بعد 3 ماه هنوز بهش ندادم احتمالا یادش رفته.
منو میبینه و به میز اول که خالیه اشاره می کنه، همیشه از این رفتارش بدم میومد بابا یه سری تکون بده یه ذره تحویل بگیر، به خودم میگم خره تحویلت بگیره جلو این همه ادم که چی؟ اون سری و یادت رفته انگار!
میرم پشت میز می شینم و کیفم که تا خرخره پره کاغذهاییه که از استاد گرفتم و آروم رو میز نقشه کشی میزارم، استاد صبر می کنه تا فتوکپی ها بین بچه ها تقسیم بشه بعد از پشت میز بلند میشه و میره یه گچ برمیداره و شروع به کشیدن هزارخار می کنه، دایرهایی که می کشه مثل همیشه انگار داره با پرگار میزنه بدون هیچ خطایی چه طوری اینطوری می کشه!؟
درس و شروع میکنه، با استرس نشستم منتظرم درسش تموم شه و فکرم هزار راه میره، بعد چند ماه منتظر گذاشتن استاد بالاخره به قول خودش امروز روخ نمایاندم! هیچ کاریم تو این چند ماه نکردم اینبارو چه جوری بپیچونم؟ قراره بد ضایع بشم! چی بهش بگم؟ بد این همه وقت، چه جوابی بدم !؟ تمومش کنم؟ بگم نمیتونم؟ وقت نمی کنم؟

- بشنید تمرینهای صفحه 4 و 5 و 6 فتوکپی هایی که بهتون دادم و حل کنید اشکالاتونو بپرسید.
یه نگاه به موسوی می اندازم جوری اخم کرده و به میز روبه روش خیره شده که هر لحظه امکان سوراخ شدن میز هست. مثل همیشه لباس پوشیده و دکمه بالایی پیراهنش باز گذاشته. بهش نمیاد اینبارم کار خاصی کرده باشه دیگه چی کارش کنم؟ سعی کردم حس رقابت بهش بدم تکون نخورد، خودمو زدم به ناراحتی، کاری نکرد، بهش توهین کردم کاری نکرد چی کارش کنم دیگه ! یاد اس ام اسم میوفتم که بهش دادم خندم می گیره و میگم:
- بالاخره روخ نمایاندی پس؟
موسوی که تو خودش بود سرشو بلند کرد و هول شد و گفت:
- خواهش میکنم استاد ما که همیشه اینجاییم!
احتمالا می خواسته بگه همیشه مزاحمیم لبخندم که رفته بود باز نشست رو لبم و بعد چند ثانیه مکث دیدم که هیچی نگفت گفتم:
- کجایی خبری ازت نیست؟
چرا انقدر بد حرف میزنه؟ حتما باید حرف بزاری تو دهنش، پشت تلفن که هر وقت زنگ میزنم خسته میشم انقدر سوال میکنم تا بلکه چهار کلمه درست حسابی از کاراش دستگیرم بشه.
- هیچی استاد این ترم و مرخصی گرفتم، سر کار میرم.
- اِ پس چرا زودتر نگفتی این همه راه به خاطر من امدی؟ خوب زنگ میزدی حداقل خبر می دادی میخوای بیای یه سری فایل بود واست می اوردم اما یه چندتا فتوکپی اوردم بهم الهام شده بود امروز میای.

استاد رفت سمت میزش منم بلند شدم دنبالش رفتم.
لعنتی چرا هر بار با این حرف می زنم این طوری گند میزنم، کاش حرف زدن هم مثل اس ام اس دادن راحت بود، وقت واسه فکر کردن و اصلاح کردنم داری.
لایه برگه هاش و داشت می گشت تا بالاخره یه کاور که توش 7-8 صفحه برگه منگنه شده بود و در آورد و گفت:
- بیا اینم هست یه چندتا دیگه هم بود که خونست اگه گفته بودی میای می اوردم.
برگه هارو ازش گرفتم و در حالی که از کاور خارج می کردم گفتم:
- مرسی
- خوب اون برگه ها که بهت دادم گفتم بشین ترجمه کن واسه پروژه به کار میاد و چی کار کردی؟
- یه چندتاییشو ترجمه کردم بقیه اش و گذاشتم عید ترجمه کنم.
دروغ گفته بودم از اون همه فقط 7-8 برگ ترجمه کرده بودم اونم دیشب تا ساعت سه پاش نشسته بودم.
- بیار ببینم چی کار کردی واسه «برخورد» ایده پیدا کردی به کجا رسوندیش؟
- ترجمه که فقط یکیش همراهمه که تو مسیر خونه و موقع های بیکاری ترجمش می کنم.
و بعد با لحنی گرفته تر ادامه دادم:
- «برخورد» هم کاریش نکردم.
میگن دروغ، دروغ میاره! همه برگه ها همراهم بود، اصلا آورده بودم که اگه زیاد گیر داد بدم بهش بگم نمیتونم کار کنم.
- کاری نکردی یعنی چی کاری نکردی؟ یه ساله داری رو برخورد کار میکنی اونوقت هنوز هیچی؟ فقط ادعا دارید، اگه نمی خوای کار کنی بگو، مجبورت که نکردم این همه دانشجو.
- نه استاد میخوام کار کنم ولی نمیشه فقط این که نیست درسهای دیگه هم هست اینجا هم که خودتون بهتر میدونید چه جوریه!
- تو که گفتی مرخصی گرفتی!؟
- گرفتم ولی دو ماهِ مرخصی گرفتم که سر کارم میرم.
استاد چند لحظه مکث کرد و گفت:
- یعنی الان میرسی روش کار کنی؟
- آره روزی دو سه ساعت شبها میتونم وقت بزارم عید هم که نزدیکه.
- جُک ساله بعده نه؟ کار کنی؟ از این حرفها زیاد زدی!
به یکی از بچه ها که با فتوکپی تو دستش امده بود پیش استاد نگاه کردم و گفتم:
- نه استاد اینبار دیگه...
جمله و ناتموم گذاشتم.
استاد برگشت سمت پسر و گفت:
- بگو
یه نفس راحت کشیدم و یکی دو قدم از جایی که بودم عقبتر رفتم چشمم افتاد به کتابی با جلد زرد رنگ که رو میز بود، اسم استاد و زیرش دیدم، رفتم جلو گفتم:
- میشه یه نگاه به این بندازم؟
استاد یه نگاه به من انداخت و آروم گفت:
- اول یقتو ببند این کلاس همه پسرن خاطرخواه پیدا میکنی!
- چی؟ نه...
ساکت شدم، یعنی جوابی نداشتم بدم. یه روز این تیکه به ما نندازه روزش شب نمیشه.
- بیا فقط زیاد نگاهش نکن عاشقش میشی.
نیشم باز شد این یکی دیگه چرت بود قبلی و بهتر انداخته بود. کتاب و گرفتم، چند قدم دور شدم و شروع کردم کتاب و ورق زدن وهمش به این فکر میکردم اونی که امده بود سوال بپرسه شنیده بود یا نه؟ کَر که نبود حتما شنیده دیگه؛ خدا رحم کنه دوباره شایعه ها و مسخره کردنا شروع میشه مخصوصا که این ترم هم نیستم، به کسی هم نگفتم ترم و مرخصی گرفتم!
پسره که رفت منم کتاب و سریع تموم کردم و گذاشتم رو میز گفتم:
- کاری با من ندارید؟
استاد یه نگاه به من انداخت و گفت:
- از اولشم کاری نداشتم! امدی وقت کلاس و گرفتی.
نگاش کردم! مونده بودم از پنجره برم بیرون یا از درب، که استاد با خنده گفت:
- نفس بکش
منم یه لبخند زدم و گفتم:
- با اجازه
هرچی فوحش بلد بودم به خودم و استاد حواله کردم، میمیری یه بار جوابشو بدی؟ رفتم سمت کیف و بَرش داشتم و از درب خارج شدم، و با تمام سرعتی که میتونستم به سمت ایستگاه بی آر تی حرکت کردم.


   
********، zoha، *HoSsEiN* و 3 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
saharhtm
(@saharhtm)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 12
 

سلام
Dr.divert جان عرضم به خدمتتون که با اینکه من جزو اساتید نیستم و هیچ تبحری در زمینه ی نوشتن ندارم ولی می خوام نظر بدم :دی
به قول Proti که اسمشونم نمی دونم واقعاً به نظر منم نیاز به ویرایش داره ولی از نظر من استرس و ترس موجود و خیلی خوب تونسته بودی منتقل کنی در کل به نظرم خیلی خوب بود :41:
فقط یه سؤالی برام پیش اومده :22: روخ نمایاندی؟ :22: Really؟؟ :دی

این بود نظر من :دی

به تشویق یکی از دوستان منم وسوسه شدم یه چیزی بنویسم! البته این چیزی که نوشتم خیلی به سؤالا مربوط نیست ولی با خوندن سؤال دوم فقط این به ذهنم رسید.
من خیلی نوشتن رو دوست دارم و همیشه دوست داشتم بتونم بنویسم اما پیدا کردن ایده و بسط و ادامه دادنش همیشه مشکل ترین کار بوده برام
الانم با خوندن سؤالا چیز خاصی به ذهنم نرسید :22: فقط یهو این موضوع تو ذهنم جرقه خورد امیدوارم خیلی افتضاح نباشه :دی
خوشحال میشم اگه نظراتون و بشنوم و بتونم در آینده بهتر و بهتر بنویسم :53:

پله ها درست روبه روم بودند. فقط دو قدم تا اولین پله فاصله داشتم. سرم رو به سمت آسمون گرفتم، خیلی بلند بود! شاید سی متر یا حتی بیشتر.
سرم رو پایین انداختم، قطره های ریز بارون مانع باز نگه داشتن چشمهایم بودند. هوا سرد بود و صورتم از سرما بی حس شده بود، سریع دستانم رو توی جیبهایم فرو بردم و با نگاهی کوتاه به سمت بالا به طرف پله ها رفتم. مدت زیادی بود که تصمیم داشتم این کاررو انجام بدم ولی نمی دونستم حالا که اینجا بودم چرا انقدر طولش می دادم. انگار دلم نمی خواست پله ها تموم بشن و برسم اون بالا.
دونه دونه پله هارو بالا می رفتم و به هر پاگردی که می رسیدم به بهانه ی نفس گرفتن چند لحظه می ایستادم ونگاهی به پایین و ارتفاعی که بالا آمده بودم می انداختم. توی هر پاگرد آدم ها کوچک و کوچکتر و صداها گنگ و نامفهوم تر می شدند.
ادامه دادم و پله هارو یکی یکی طی کردم، با بیشتر شدن ارتفاع دلشوره ام هم بیشتر شد. بالاخره تصمیم گرفته بودم اینکار رو انجام بدم اما حالا که اینجا بودم پله به پله سرعتم کمتر و نفسهام کوتاه و سریعتر می شدند.
دیگه تقریبا رسیدم و فقط سه تا پله باقیمانده بود. یک... دو... سه!
این بالا چقدر هوا سردتر بود! توی این ارتفاع شدت باد و برخورد قطره های بارون خیلی بیشتر بود و باعث شد برای چند ثانیه چشمهام رو ببندم، دستهایم را توی جیبم مشت کردم و دندان هایم را محکم روی هم فشار دادم تا از لرزششان جلوگیری کنم.
شاید لرزش دست ها و پاهایم از ترس بود، ولی اجازه فکر کردن به ترس و بیشتر شدنش رو به خودم ندادم. چشمهایم را باز کردم . آروم آروم جلو رفتم و نگاهی به زمین انداختم، صداهای پایین تقریباً توی زوزه ی باد و باروون گم شده بودند و چیزی شنیده نمی شد.
دلم هُری ریخت! یک قدم عقب رفتم و بی حرکت ایستادم. هیچ صدایی رو نمی شنیدم. باید این کار رو می کردم. اصلاً به خاطر همین تا اینجا آمده بودم. چند نفس عمیق کشیدم و آب دهانم رو قورت دادم بلکه خشکی گلویم برطرف شود. دوباره جلو رفتم اما دیگه به زمین نگاه نکردم شاید می ترسیدم جا بزنم، حالا که تا اینجا رسیده بودم باید می پریدم!
به آسمون گرفته و خاکستریِ بالای سرم نگاهی انداختم و باز هم جلوتر رفتم، حالا دقیقاً لبه ی دیوار ایستاده بودم! کمی جلوتر، الان فقط پاشنه هام مانع افتادنم بودند و پنجه های پایم از روی دیوار گذشته بودند. دستهایم رو دو طرف بدنم باز کردم و درست قبل از اینکه مغزم فرمان برداشتن یک قدم به سمت عقب رو به پاهایم ارسال کند خودم رو به جلو پرتاب کردم!
توی هوا چرخیدم و با سرعت زیاد با سر به طرف زمین سقوط کردم، می خواستم چشمهایم را باز کنم و لحظه لحظه کاهش ارتفاعم رو ببینم ولی باد و قطره های بارون این اجازه رو ندادند. نفسم توی سینه حبس شده بود و هیچ صدایی از گلوم خارج نمی شد و با باز و بسته شدن بیهوده ی دهانم فقط هوا و قطره های بارون بودند و وارد گلوم می شدند. کاش می شد فریاد بزنم.
بعد از چند ثانیه یک فشار خیلی زیاد به کمر و دور پاهایم وارد شد و خلاف جهت سقوط، به سمت بالا پرت شدم و دوباره پایین!
مثل یویو توی هوا بالا و پایین می رفتم و معلق بودم.بالاخره موفق شدم چشمهایم را باز کنم و نفس حبس شده توی سینه ام را با فشار بیرون بدم، تند و کوتاه نفس نفس می زدم و هوا رو می بلعیدم و همانطور که سر و ته از فاصله ی سه یا چهار متری یک تشک بادی بزگ آویزان بودم نگاهی به اطراف انداختم. چندین نفر ایستاده بودند و با خنده و بعضی چهره های وحشت زده مشغول دست زدن بودند. کم کم صداها واضح تر شد و تونستم صدای بلند گو که اسمم رو اعلام می کردو از مردم می خواست تشویق کنند رو بشنوم . طناب به آرامی به سمت پایین حرکت می کرد و من روی تشک بادی فرود آمدم. کسی آمد و طناب رو از کمرم باز کرد. تمام شد.
طناب لعنتی!
به پشت روی تشک بادی دراز کشیده بودم و در حالی که قطره های بارون روی صورتم می بارید طناب لعنتی رو که از من دور میشد نگاه می کردم.
چشمهایم را بستم، تمام لحظه ها، از بالای برج پرش تا رسیدن به زمین را دوباره تصور کردم.
شاید دفعه ی بعد، بدون کابل نگه دارنده.


   
Honey، proti، ******** و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

saharhtm;7208:

خوشحال میشم اگه نظراتون و بشنوم و بتونم در آینده بهتر و بهتر بنویسم تالارگفتمان 1

دانلود

دوست عزيز اگر امكانش هست متنو توي همين محل فرار بده. اينطوري افراد بيشتر مي خوانند و نظر ميدن، گرچه اگه خودت اينطور تمايل داري كه حرفي نيست،‌راحت باش.

proti;6957:

الف: هیجان انگیزترین چیزی که می‌تواند برایتان اتفاق بیافتد چیست؟ چه چیزی است که اگر اتفاقی بیافتد فوق‌العاده محشر و جالب است؟

الان چييز خاصي به ذهنم نميرسه، شايد بشه گفت سفر با كشتي از اقيانوس يا قطار يا شادم رانندگي توي يك روز باراني در يك جاده خلوت و جنگلي و گوش كردن به اهنگ.

proti;6957:

ب. خطرناکترین چیزی که واقعاً وسوسه شده‌اید انجام بدهید چه بوده؟

زياد اهل خطر نيستم، ولي خب گاهي مجبوري كار خطرناكي انجام بدي .

proti;6957:

ج. کی بیشتر از همیشه احساس کرده‌اید که دستپاچه شده‌اید؟

وقتي با كس جديدي اشنا ميشم و با همون شخص تنها ميمونم.

proti;6957:

د: چه چیزی واقعاً عصبانیتان می‌کند؟ چه چیزی خونتان را به جوش می‌آورد؟

در حالت عادي كارم، اگه كارم عقب بيوفته، يا كسي تو كارم سنگ بندازه يا اينكه كارم با كار كسي تداخل داشته باشه و طرف كوتاه نياد و بخواد كارشو انجام بده

proti;6957:

ه: ترسناک‌ترین چیزی که می‌توانید فکرش را بکنید چیست؟ اگر اتفاق بیافتد چه می‌شود؟ مخرب‌ترین تاثیرش روی زندگیتان چه خواهد بود؟

ميدونم ولي نمي گم. حتي فكر كردن بهش ناراحتم مي كنه.

ساعت ها پشت سر هم ميگذشتند اما ديويد ديويدسون از پشت ميزش بلند نميشد، بايد كارش را تمام مي كرد، ديويد اخرين فرزند از خانواده اي كه ديگر وجود نداشت. بارها تصميم گرفت همه چيز را رها كند و برود اما نميشد املاكشان را در اريزونا به اما خدا بگذارد.
او كارهاي زيادي را تجربه كرد و در همه انها موفق بود، فيلم سازي،بازيگري، شنا و از همه مهمتر اداره يك باند بزرگ قاچاق!
ديويد يك رييس قدرمتند در كارتل امريكاي شمالي و اروپاي شرقي بود.
اما داستان درست از زماني شروع شد كه او دفتر كارش را ترك كرد و به سمت محل زندگيش يعني قصر بزرگ خانواده ديويدسون ترك كرد، ماشين كروكيش در ميان جاده خالي ويرا‍ژ ميداد و نم نم باران حالش را كمي بهتر ميكرد، سقف ماشين را باز گذاشته بود كه قطرات اب به صورتش برخورد كند.
ديويد دستي درون موهاي سياه و مرطوبش فرو برد و كمي به موهايش مدل داد سپس از روي صندلي كنار راننده بسته سيگارش را برداشت ، يك نخ بيرون كشيد و با فندك ماشن انرا روش كرد، باد ،‌باران و يك سيگار ديگر چه چيزي نياز داشت،‌موسيقي، راديو را روشن كرد و روي موج "ارزونا براي هميشه" قرار داد،‌يك راديوي محلي كه اهنگ هاي كلاسيك و زيبايي پخش مي كرد، اهنگ انتخابي ان ساعت "قرن ها زندگي " از خواننده تازه كار ماري بنتان بود. همه چيز لذت بخش بود تا اينكه كمي جلوتر يك ماشين نظرش را جلب كرد،‌ كاپوت بالا زده اما كسي اطراف ماشين ديده نميشد، به ارامي سرعتش را كم كرد و درون ماشين را نگاه كرد، زني تنها كه چهره اش ديده نميشد انجا نشسته بود و اتفاقاً‌ او هم به او نگاه مي كرد، تصميم گرفت ترمز كند،‌درست است چيزي از تعميير ماشين بلند نبود اما مي توانست ان زن را تا محلي امن با خود ببرد،‌ تنها ماندن در مسيري كه كمتر ماشين ازا ن ميگذرد خطرناك است.
ترمز كرد و از ماشين پيدا شد، زن هم به سرعت در را باز كرد، به زحمت 25 سال سن داشت و موهايي قهوه اي روشنش با چشمان قهوه ايش تناسبي زيبا داشت.
دختر به سرعت جلو امد و در حالي كه به سرعت حرف ميزد گفت : خداروشكر، اينجا تلفن اتن نميده، هرچيم صبر كردم كسي رد نميشد، ممنون كه نگه داشتيد،‌ نميدونم ماشين چيش شد، يك دفعه خاموش كرد،‌فكر كردم شايد بنزين تمام كردم اما امپر رو نصفه ، ... !
ديويد به دخر خيره شد حتي مجالي براي حرف زدن پيدا نميكرد، فقس عميقي كشيد و در حالي كه به ميان حرف دختر ميپريد،‌ گفت،‌من تعميير بلد نيستم ولي تا يه جايي ميتوانم برسونمتون.
دخترك نااميد سري به نشان پذيرش تكان داد و با ديويد همراه شد.
- راستي اسم من ماري بنتان چند مايل بالاتر توي املاك بنتان زندگي مي كنم!

خسته شدم، همين بسته ديگه،‌دختره يه و نويسنده است كه خانواده اش دوست ندارن با اين يارو وقت بگذرانه و ميگن خطرناكه ولي اين به ديويد علاقه داره و ... البته ميشه بگي دختره خوناشامه، گرگ نماست و ...


   
Honey، proti، mm و 4 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
saharhtm
(@saharhtm)
Active Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 12
 

*HoSsEiN*;7211:
دوست عزيز اگر امكانش هست متنو توي همين محل فرار بده. اينطوري افراد بيشتر مي خوانند و نظر ميدن، گرچه اگه خودت اينطور تمايل داري كه حرفي نيست،‌راحت باش.

ممنون از پیشنهادت :53:، چون تقریباً دو صفحه بود فکر کردم اونجوری شاید بهتر باشه ولی ویرایشش کردم :دی


   
Honey، *HoSsEiN*، mm و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
شروع کننده موضوع  

Dr.divert;7190:
جواب سوالات

الف: هیجان انگیزترین چیزی که می‌تواند برایتان اتفاق بیافتد چیست؟ چه چیزی است که اگر اتفاقی بیافتد فوق‌العاده محشر و جالب است

آدمی نیستم هیجان زده بشم... با این که از عید متنفرم ولی دوست دارم برگردم 17-18 روز پیش قبل.. از شوق خواب بیشتر ذوق مرگ میشم!

ب. خطرناکترین چیزی که واقعاً وسوسه شده‌اید انجام بدهید چه بوده؟...

ج. کی بیشتر از همیشه احساس کرده‌اید که دستپاچه شده‌اید؟

یقه لباسم باز بود که استاد اون تیکه و انداخت.. انتظارش و نداشتم و نتونستم جواب درست حسابی بدم:دی

د: چه چیزی واقعاً عصبانیتان می‌کند؟ چه چیزی خونتان را به جوش می‌آورد؟

دخالت توی زندگیم یا کسایی که بهشون اهمیت میدم

ه: ترسناک‌ترین چیزی که می‌توانید فکرش را بکنید چیست؟ اگر اتفاق بیافتد چه می‌شود؟ مخرب‌ترین تاثیرش روی زندگیتان چه خواهد بود؟

مرگ یکی که بهش اهمیت میدم... احتمالا زندگی از اینی هم که هست مسخره تر بشه

مرسی
درسته مشکل زیاد داره نوشته ولی وقتی خودم میخونم این مشکلهارو نمی بینم که اصلاح کنم:دی

ام یک سوال الان نوشته ی بعدش کو؟
سوالا رو محض فوضولی نذاشتما.قراره از جواب این سوالا ایده بگیریم

به تشویق یکی از دوستان منم وسوسه شدم یه چیزی بنویسم! البته این چیزی که نوشتم خیلی به سؤالا مربوط نیست ولی با خوندن سؤال دوم فقط این به ذهنم رسید.

خیلی کار خوب و پسندیده ای کردی
کلا تاپیکهای این بخش خیلی برای این مواقع خوبه کمک میکنه اگر علاقه مند باشی
ضمنا سمیه هستم

حسین جان متنت را دیدم پسندیدم


   
*HoSsEiN*، Honey، mm و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Honey
(@honey)
New Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 4
 

سلام به همگی :دی
منم خیلی از نوشتن سررشته ندارم و از اساتید نیستم ولی چون متن ها رو خوندم اومدم نظرم و بگم!
اوا متن دایورت عزیز که کاش اسمشون رو می دونستم :39::
بجز همون مشکل ویرایش که دوستان گفته بودن خوب بود خوشم اومد استرس و اضطراب یه دانشجو قشنگ احساس می شد
شخصیتی که ساخته بودی خیلی قابل لمس بود

متن سحر عزیز:
توصیف های خوبی داشت من کاملا خودم و اونجا تصور کردم و اخر متن هم حالت غافلگیری داشت اصلا تصور نمی کردم این شکلی تموم بشه

متن حسین عزیز:
جزییات خیلی خوب گفته شده بود خوشم اومد ازش

حالا منم چند خطی نوشتم ایشالله میزارم دوستان نظر بدن :دی


   
proti، mm، *HoSsEiN* و 2 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Honey
(@honey)
New Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 4
 

خوب منم متنم رو میزارم تا دوستان نظر بدن :دی
تو جواب یکی از سوالا به ذهنم رسید امیدوارم بی ارتباط نباشه!!
فقط قبلش یه توضیحی بدم: متن کوتاهه و ابهام داره چون یه صحنه از یه داستان بلنده مثلا :دی

به قهوه روبروم خیره شدم، سرم در حال انفجار بود، تیک تاک ساعت دیواری بلندتر از هر وقت دیگه ای بنظر می رسید. صدای شُر شُر بارون رو می شنیدم ولی برای اولین بار علاقه ای به تماشای اون نداشتم! نگاهی به کیف کنار دیوار انداختم، امروز همه چی تموم می شد.
با بخار روی فنجون بازی کردم و ناخودآگاه به دوسال پیش رفتم، روزی که برای اولین بار دیدمش! روزی که مثل امروز بارون تندی می بارید. برخوردی که از دید بقیه اتفاقی و دست سرنوشت بود، تا ما رو با هم آشنا کنه و بتونیم دوستای خوب و همکارای فوق العاده ای برای هم بشیم، اما برای من، فقط نقطه شروع نقشه ای بود که یک سالِ تمام براش برنامه ریزی کرده بودم، یک سال برنامه ریزی و دوسال هم نقش بازی کردن برای امروز، برای گرفتن حقم! ولی....
لعنتی! لعنتی! لعنتی! با عصانیت میز رو هول دادم، صدای شکستن فنجون اعصاب خرابم رو خراب تر کرد، از قهوه ی روی زمین چشم گرفتم و به سمت پنجره رفتم. دستم رو روی شیشه کشیدم.. کاش این بارون لعنتی بند می اومد.
اون بهم اعتماد داره. من، من میتونم همینجا بمونم . میتونم زندگی و کارم و همین جا ادامه بدم! میتونم...
هههه! زندگی؟! همه چیزی که من داشتم فقط یه دروغ بود. یه دروغ خیلی بزرگ و پُر شاخ و برگ که خودم هم باورش کرده بودم. باور کرده بودم که من هم میتونم خوشحال زندگی کنم.
کنترل ذهنم دیگه غیرممکن بود.....
روز اولی که شرکت و دیدم، وقتی که بهم پیشنهاد کار داد، روزی که برای اولین بار بهم اعتماد کرد و من شدم دستِ راست مدیریت بزرگ شرکت! پوزخندی گوشه لبم نشست، کاش همه چی اینقدر پوچ و تو خالی نبود.
برگشتم و به پنجره تکیه زدم، سعی کردم به صدای بارون توجه نکنم. شاید من دارم اشتباه میکنم، شاید هیچ نقشی توی اون اتفاق نداشته باشه، شاید ..... سرم رو محکم تکون دادم، نه! امروز وقت جا زدن نیست، اون هم مقصره. تو فقط داری حقِ خودت رو میگیری.
کیف رو از کنار دیوار برداشتم، باز کردم و برای اخرین بار نگاهی به برگه ها انداختم. مهم ترین برگه رو دستم گرفتم..."وکالتنامه"
زمان پیشمونی خیلی وقت پیش گذشته بود. در کیف رو بستم و پالتوم رو پوشیدم. نگاهی دور تا دور خونه چرخوندم. دلم برای اینجا خیلی تنگ می شد! چراغ رو خاموش کردم و به سمت در رفتم. قبل از بستن در یبار دیگه به پنجره و قطره های بارون نگاه کردم و برای یک لحظه از فکرم گذشت..... کاش به من اعتماد نمی کرد.....


   
mm و *HoSsEiN* واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
*HoSsEiN*
(@hossein-2)
Prominent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 907
 

Honey;7487:
خوب منم متنم رو میزارم تا دوستان نظر بدن تالارگفتمان 2
تو جواب یکی از سوالا به ذهنم رسید امیدوارم بی ارتباط نباشه!!
فقط قبلش یه توضیحی بدم: متن کوتاهه و ابهام داره چون یه صحنه از یه داستان بلنده مثلا تالارگفتمان 2

به قهوه روبروم خیره شدم، سرم در حال انفجار بود، تیک تاک ساعت دیواری بلندتر از هر وقت دیگه ای بنظر می رسید. صدای شُر شُر بارون رو می شنیدم ولی برای اولین بار علاقه ای به تماشای اون نداشتم! نگاهی به کیف کنار دیوار انداختم، امروز همه چی تموم می شد.
با بخار روی فنجون بازی کردم و ناخودآگاه به دوسال پیش رفتم، روزی که برای اولین بار دیدمش! روزی که مثل امروز بارون تندی می بارید. برخوردی که از دید بقیه اتفاقی و دست سرنوشت بود، تا ما رو با هم آشنا کنه و بتونیم دوستای خوب و همکارای فوق العاده ای برای هم بشیم، اما برای من، فقط نقطه شروع نقشه ای بود که یک سالِ تمام براش برنامه ریزی کرده بودم، یک سال برنامه ریزی و دوسال هم نقش بازی کردن برای امروز، برای گرفتن حقم! ولی....
لعنتی! لعنتی! لعنتی! با عصانیت میز رو هول دادم، صدای شکستن فنجون اعصاب خرابم رو خراب تر کرد، از قهوه ی روی زمین چشم گرفتم و به سمت پنجره رفتم. دستم رو روی شیشه کشیدم.. کاش این بارون لعنتی بند می اومد.
اون بهم اعتماد داره. من، من میتونم همینجا بمونم . میتونم زندگی و کارم و همین جا ادامه بدم! میتونم...
هههه! زندگی؟! همه چیزی که من داشتم فقط یه دروغ بود. یه دروغ خیلی بزرگ و پُر شاخ و برگ که خودم هم باورش کرده بودم. باور کرده بودم که من هم میتونم خوشحال زندگی کنم.
کنترل ذهنم دیگه غیرممکن بود.....
روز اولی که شرکت و دیدم، وقتی که بهم پیشنهاد کار داد، روزی که برای اولین بار بهم اعتماد کرد و من شدم دستِ راست مدیریت بزرگ شرکت! پوزخندی گوشه لبم نشست، کاش همه چی اینقدر پوچ و تو خالی نبود.
برگشتم و به پنجره تکیه زدم، سعی کردم به صدای بارون توجه نکنم. شاید من دارم اشتباه میکنم، شاید هیچ نقشی توی اون اتفاق نداشته باشه، شاید ..... سرم رو محکم تکون دادم، نه! امروز وقت جا زدن نیست، اون هم مقصره. تو فقط داری حقِ خودت رو میگیری.
کیف رو از کنار دیوار برداشتم، باز کردم و برای اخرین بار نگاهی به برگه ها انداختم. مهم ترین برگه رو دستم گرفتم..."وکالتنامه"
زمان پیشمونی خیلی وقت پیش گذشته بود. در کیف رو بستم و پالتوم رو پوشیدم. نگاهی دور تا دور خونه چرخوندم. دلم برای اینجا خیلی تنگ می شد! چراغ رو خاموش کردم و به سمت در رفتم. قبل از بستن در یبار دیگه به پنجره و قطره های بارون نگاه کردم و برای یک لحظه از فکرم گذشت..... کاش به من اعتماد نمی کرد.....

قراره جواب تمام سوالات تا جاي ممكن نوشته بشه!

داستان خوبي بود، من زياد با تحت الفظي نوشتن داستان راحت نيستم، اينطور نوشته ها رو بيشتر براي مكالمه بكار ميبرند.
عذاب وجدان از انجام انتقام خوب بود، ميشد چند شخصيتيش هم كرد. مشخص نشد چرا مي خواسته انتقام بگيره.
با اينكه داستان كوتاه بود ولي فضا سازي خوبي داشت،‌گرچه شخصيت پردازيش كمي ضعف داشت .
در كل داستان قشنگي بود دستت درد نكنه.


   
mohammadkh1365، Honey، mm و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
proti
(@proti)
عضو Moderator
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1675
شروع کننده موضوع  

Honey;7487:
خوب منم متنم رو میزارم تا دوستان نظر بدن :دی
تو جواب یکی از سوالا به ذهنم رسید امیدوارم بی ارتباط نباشه!!
فقط قبلش یه توضیحی بدم: متن کوتاهه و ابهام داره چون یه صحنه از یه داستان بلنده مثلا :دی

به قهوه روبروم خیره شدم، سرم در حال انفجار بود، تیک تاک ساعت دیواری بلندتر از هر وقت دیگه ای بنظر می رسید. صدای شُر شُر بارون رو می شنیدم ولی برای اولین بار علاقه ای به تماشای اون نداشتم! نگاهی به کیف کنار دیوار انداختم، امروز همه چی تموم می شد.
با بخار روی فنجون بازی کردم و ناخودآگاه به دوسال پیش رفتم، روزی که برای اولین بار دیدمش! روزی که مثل امروز بارون تندی می بارید. برخوردی که از دید بقیه اتفاقی و دست سرنوشت بود، تا ما رو با هم آشنا کنه و بتونیم دوستای خوب و همکارای فوق العاده ای برای هم بشیم، اما برای من، فقط نقطه شروع نقشه ای بود که یک سالِ تمام براش برنامه ریزی کرده بودم، یک سال برنامه ریزی و دوسال هم نقش بازی کردن برای امروز، برای گرفتن حقم! ولی....
لعنتی! لعنتی! لعنتی! با عصانیت میز رو هول دادم، صدای شکستن فنجون اعصاب خرابم رو خراب تر کرد، از قهوه ی روی زمین چشم گرفتم و به سمت پنجره رفتم. دستم رو روی شیشه کشیدم.. کاش این بارون لعنتی بند می اومد.
اون بهم اعتماد داره. من، من میتونم همینجا بمونم . میتونم زندگی و کارم و همین جا ادامه بدم! میتونم...
هههه! زندگی؟! همه چیزی که من داشتم فقط یه دروغ بود. یه دروغ خیلی بزرگ و پُر شاخ و برگ که خودم هم باورش کرده بودم. باور کرده بودم که من هم میتونم خوشحال زندگی کنم.
کنترل ذهنم دیگه غیرممکن بود.....
روز اولی که شرکت و دیدم، وقتی که بهم پیشنهاد کار داد، روزی که برای اولین بار بهم اعتماد کرد و من شدم دستِ راست مدیریت بزرگ شرکت! پوزخندی گوشه لبم نشست، کاش همه چی اینقدر پوچ و تو خالی نبود.
برگشتم و به پنجره تکیه زدم، سعی کردم به صدای بارون توجه نکنم. شاید من دارم اشتباه میکنم، شاید هیچ نقشی توی اون اتفاق نداشته باشه، شاید ..... سرم رو محکم تکون دادم، نه! امروز وقت جا زدن نیست، اون هم مقصره. تو فقط داری حقِ خودت رو میگیری.
کیف رو از کنار دیوار برداشتم، باز کردم و برای اخرین بار نگاهی به برگه ها انداختم. مهم ترین برگه رو دستم گرفتم..."وکالتنامه"
زمان پیشمونی خیلی وقت پیش گذشته بود. در کیف رو بستم و پالتوم رو پوشیدم. نگاهی دور تا دور خونه چرخوندم. دلم برای اینجا خیلی تنگ می شد! چراغ رو خاموش کردم و به سمت در رفتم. قبل از بستن در یبار دیگه به پنجره و قطره های بارون نگاه کردم و برای یک لحظه از فکرم گذشت..... کاش به من اعتماد نمی کرد.....

سلام
ام جواب سوالا چی شد؟
روی هم رفته خوب بود میتونست بهترم باشه
ببینیم تو تاپیکهای دیگه چه میکنی


   
mohammadkh1365، mm، Honey و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

همونطور که داشتم با گوشی پدرم گشت میزدم تو سایت، اینو دیدم
گفتم یه چی بنویسم روزم به بطالت نگذشته باشه 🙂
اولین جمله ای که به ذهنم رسید رو نوشتم و ادامش دادم 🙂
بازبینی هم نکردم :/ حتی نگاه نکروم جمله بندی هادرسته یا نه، پس از همین الان ببخشید اگه اشتب نوشتم 🙂
--------

نفس هام عمیق تر شده بودن. جریان خون رو که به سمت سرم جمع میشد حس میکردم. اما فقط به متن رو به روم زل زده بودم. با اینکه چیزی ازش نمیفهمیدم اما میدونستم اگه سرم رو بالا بیارم و بهش نگاه کنم، نمیتونم خشممو کنترل کنم. اون همونطوری که داشت متکبرانه حرف میزد، من سرم توی کتاب بود و طوری وانمود میکردم که اصلا به حرف هایش توجهی ندارم، البته سعیمو میکردم ولی نمیشد. اون تو جایگاهی نبود که در مورد من قضاوت بکنه، حتی شرایط منو هم درک نمیکرد ... چطوری جرعت میکرد که قضاوت کنه؟
اینقدر روی متن مقابلم تمرکز کرده بودم که احساس میکردم صدای سوت ضعیفی تو گوشم میشنوم، اصلا صداش بگوشم نمیرسید، برای لحظه ای خوشحال شدم اما تمرکزم بهم خورد و باز صداش که برام مثل سوهان روح بود تو ذهنم پیچید و خشم دوباره درونم شعله ور شد.
اگر نگران آبروی خانوادم نبودم و کار های نکرده ای تو این دنیای فانی نداشتم قطعا اون رو میکشتم. با خودم فکر کردم ... روش هایی که میتوانستم اون * رو بکشم. به سرعت تو ذهنم اومد و همراش نیشخندی روی لبم جاری شد.
از جایم بلند میشدم و اول از همه با یه لگد از روی مبل پایینش مینداختم، رو سینش مینشستم و اینقدر با مشت میزدمش تا عقده هام خالی بشن، احتمالا اون موقع خشمم بیشتر هم میشه و سرش رو با یه چاقوی بزرگ از تنش جدا میکنم. اون موقع حس روانی ها بهم دست میده و بر روی جنازه اش رقص پیروزیه سرخ پوستان رو انجام میدادم، شایدم احساس میکردم که توی یه رویا هستم، پس با چاقو تیکه تیکه اش میکردم و قلبشو سالم بیرون میاوردم و توی دهن سر جدا شدش فرو میکنم. شاید احساس میکردم اون موقع هم کافی نیست پس بدنش رو به خورد سگ همسایمون میدادم، احتمالا تنها کار مفیدیه که تنش انجام داده ... شاید هم سرش رو توی خیابون مینداختم... البته اینها خیالپردازی هایم بود و من همچنان به کتابی که پیش رویم بود رو میخوندم، حتی بیاد نمی آوردم چی میخوندم، و یا حتی اسم کتاب چی بود! احساس کشتن اون توی رویاهام خیلی لذت بخش بود و خشمم رو کم کرد، اما اون از حدودش داشت پاشو فراتر میزاشت، دیگه کم کم به توهین آشکار داشت میرسید. کنترلم داشت از دستم خارج میشد. دستم میلرزید و آماده بود تا به مشتی تبدیل بشه که بر روی صورتش میاد. شاید در لحظه ی آخر بود که شعارم منو آروم کرد، نفرت قدرتمند تر از خشمه! نفرت درسته که از جنس تاریکیه اما چنان نیرویی داره که هیچ موجود زنده ای توانایی مقابله باهاش رو نداره، پس گذاشتم این خشم تبدیل به نفرت بشه و بر روح من بشینه، در زمان لازم خشم دوباره به من برمیگشت و من چنان ضربه ای بهش میزدم که نابود بشه، اما زنده باشه، مرگ براش کم بود، اون باید شکنجه میشد... پس پوزخندی زدم و گذاشتم به وراجی هاش ادامه بده، من در ظاهر به حرف هاش میخندیدم اما معلوم نبود کی نبودش کنم ... پس سرم رو بالا آوردم و با لبخندی دوستانه همه ی حرف هاش رو تایید کردم، از اون روز میتونستم نابودیش رو ببینم ...

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

محشر ترین چیز: بفهمم یه فامیلی دارم که نمیشناختم و بیاد منو بدزده تا جادوگر کنه ( چیزی بین جادوی فانتزی و چیزی که به عنوان جادوی واقعی میشناسم)

هیجان انگیز ترین: بفهمم یه هیولا هستم که در بند کشیده شده :22:

ترسناک ترین : نمایی از چهنم رو ببینم ، شایدم یه چاه خیلی خیلی بزرگ که انتهاش مشخص نیست و عمق نا معلومی داره و اینقدر صافه گوشه هاش که آدم احساس میکنه چاه داره اونو به داخلش میکشه، آم میره از لبه ی چاه عمقشو نگاه کنه و یه احمقی بخواد با یه هول دادن کوچولو بترسونه تو رو :/ آهان بچه ای که صدای کلفت داشته باشه و حرف بزنه خیلی ترسناکه ! :/

دستپاچه شدن : ...

بجوش اومدن خون: زمانی که یه *! که **** بودنشو قبلن خیلی ثابت کرده بر یک حرف احمقانه به طور احمقانه ای تاکید کنه و با یه قیافه ی احمقانه ادعای روشن فکر بودن بکنه 😐


   
mohammadkh1365، saharhtm، R-MAMmad و 1 نفر دیگر واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
Lord VoldeMort
(@lord-voldemort)
Eminent Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 29
 

Lord.Morteza;7519:

- - - - - - - - - به دلیل ارسال پشت سر هم پست ها ادغام شدند - - - - - - - - -

محشر ترین چیز: بفهمم یه فامیلی دارم که نمیشناختم و بیاد منو بدزده تا جادوگر کنه ( چیزی بین جادوی فانتزی و چیزی که به عنوان جادوی واقعی میشناسم)

هیجان انگیز ترین: بفهمم یه هیولا هستم که در بند کشیده شده :22:

ترسناک ترین : نمایی از چهنم رو ببینم ، شایدم یه چاه خیلی خیلی بزرگ که انتهاش مشخص نیست و عمق نا معلومی داره و اینقدر صافه گوشه هاش که آدم احساس میکنه چاه داره اونو به داخلش میکشه، آم میره از لبه ی چاه عمقشو نگاه کنه و یه احمقی بخواد با یه هول دادن کوچولو بترسونه تو رو :/ آهان بچه ای که صدای کلفت داشته باشه و حرف بزنه خیلی ترسناکه ! :/

دستپاچه شدن : ...

بجوش اومدن خون: زمانی که یه *! که * بودنشو قبلن خیلی ثابت کرده بر یک حرف احمقانه به طور احمقانه ای تاکید کنه و با یه قیافه ی احمقانه ادعای روشن فکر بودن بکنه 😐

بنظرم این چیزایی که به عنوان محشر ترین،هیجان انگیز ترین،ترسناک ترین و اینا که گفتی قدیمی شدن و حداقل توی چند تا کتاب استفاده شدن ولی اگه این چند تا پارامتر رو یه ایده روشون بزاری اون موقع یه چیز جالب از آب در میاد.
مثلا در بیشتر کتاب ها این موضوع تکراری شده که طرف اولش هیچی نمیدونسته و بعد یهو ناجی جهان میشه یا مثلا میدونسته قدرت داشته ولی نمیخواسته استفاده کنه ولی تابحال من کتابی نخوندم که شخصیت اصلی قدرت نداشته و ادعا قهرمانی داره و اخرم یا قهرمان بشه یا نشه و یا مثلا قهرمان دوست شخصیت اصلی باشه و شخصیت اصلی به نوعی کمک حالش باشه اینم ایده جالبیه.


   
mohammadkh1365 و *HoSsEiN* واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
lord.1711712
(@lord-1711712)
Noble Member
عضو شده: 6 سال قبل
ارسال‌: 1032
 

Lord VoldeMort;7542:
بنظرم این چیزایی که به عنوان محشر ترین،هیجان انگیز ترین،ترسناک ترین و اینا که گفتی قدیمی شدن و حداقل توی چند تا کتاب استفاده شدن ولی اگه این چند تا پارامتر رو یه ایده روشون بزاری اون موقع یه چیز جالب از آب در میاد.
مثلا در بیشتر کتاب ها این موضوع تکراری شده که طرف اولش هیچی نمیدونسته و بعد یهو ناجی جهان میشه یا مثلا میدونسته قدرت داشته ولی نمیخواسته استفاده کنه ولی تابحال من کتابی نخوندم که شخصیت اصلی قدرت نداشته و ادعا قهرمانی داره و اخرم یا قهرمان بشه یا نشه و یا مثلا قهرمان دوست شخصیت اصلی باشه و شخصیت اصلی به نوعی کمک حالش باشه اینم ایده جالبیه.

من اصلا نخواستم ایده ی جدید بگم فقط به سوالا جواب دادم :/
اگر بخوام ایده ی جدید بدم میرم تو بخش ایده های ناب میدم :/
که البته هیچوقت دیگه ایده نمیدم :/

راستی سمیه جان یه بخش واسه تصحیح جملات بزاریت واسه نویسنده ها
مثلا یه پاراگراف یا چند خط متن میزارین ، بعد میگین اگه این متن رو ویرایش کنیم و به یه شکل دیگه بشه قشنگ تره و هر نفر به شکلی دستش میزنه شما و اساتید دیگه تصحیح میکنین و یا خودتون هم یه نمونه میدین ما یاد بگیریم
بعدشم یه بخش واسه توصیفات بزنین ، تمرین توصیفات
مثلا موضوع جنگل میزارین و هر نفر به شکلی یه جنگل جادویی یا واقعی رو به تصویر میکشه و مثل یه قطعه از داستان میتونه موجوداتی بهش وارد کنه و ...
ممنون 🙂

proti


   
mohammadkh1365، R-MAMmad و *HoSsEiN* واکنش نشان دادند
پاسخنقل‌قول
صفحه 1 / 2
اشتراک: