خوب حتما برای شما هم پیش اومده که بخواید یه داستان رو به صورت دیگه ای بنویسید یا ادامش بدید
اینجا هر هفته داستانی انتخاب میشه و هر کسی فنفیشکن خودشو براش مینویسه یا اونو به صورتی که دوست داره تمومش میکنه.
- جوایز
جوایز با نظر سنجی اهدا خواهد شد
نفر اول 200 امتیاز + انتخاب موضوع بعدی
نفردوم 100 امتیاز
نفرسوم 50 امتیاز
خب نوبت منه...
روزی روزگاری در سرزمین های دور،دختری افسرده به اسم سیندی با خانواده خود زندگی می کرد.این دختر علاوه بر افسردگی،دچار بیماری مازوخیسم هم بود.و علاوه بر این وسواس مزمن داشت...از صبح تا شب زمین رو می شست و می سابید،تمام اسباب و اساسیه خونه اون ها رنگشون رفته بود از بس که شسته شده بودند.سیندی دو خواهر به اسم های آناستازیا و..و ...یکی اسمش سخت بود و یادم نیست داشت.(فکر کنم دریزیلا یا گودزیلا یا همچین چیزی)
از این دو خواهر مهربون تر نمی تونستید پیدا کنین.اونا خیلی نگران خواهر کوچکترشون بودن،همیشه نگران بودند که نکنه خواهرشون لباس برای شستن کم بیاره یا اینکه به خاطر تمیز بودن کف زمین نتونه به کار مورد علاقش یعنی زمین شستن بپردازه.به همین خاطر همیشه تمام تلاششون رو می کردند که سیندی کار کافی برای انجام دادن داشته باشه و زمین رو گلی می کردند و موقع خوردن آبگوشت حسابی لباساشون رو کثیف می کردند.مادر این بچه ها،حتی از اون ها هم مهربون بود و با تمام وجود در جهت خوشحال کردن سیندی لوس و غرغرو تلاش می کرد.اون حتی نون هایی که می خواست به سیندی بده رو تو خاکستر می ریخت تا سیندی خوشحال شه و اسم مسخرشو به سیندرلا(دختر خاکستر) تغییر داد که مسلما اسم قشنگ تریه. اون همیشه کلی غذا می خورد تا ظرف کثیف کنه و سیندرلا برای ظرف شستن ظرف کم نداشته باشه...و همینطور که میدونین غذا خوردن وقتی گشنه نیستی کار سختیه.اوج فداکاری مامان جون رو درک کنین!
ولی سیندرلا قدر این مامان و اون دو تا خواهر رو نمیدونست!اون همیشه غرغر می کرد و با وجودی که مطمئنا در درون عاشق این جون کندن های روزانه ش بود از حجم زیاد کاراش برای گنجشک ها و موش ها درد و دل می کرد(که همین نشون میده این دختر اصلا تعادل روانی نداره_آدم موش میبینه باید جیغ بکشه بره رو صندلی نه این که بزنه زیر گریه و درد و دل که نامادریم فلانه و فلونه._)
القصه...یه جشنی برپاشده بود تو شهر،که می گفتن برای اینه که شاهزاده سن ازدواجش داره میگذره وباباش می خواد نوه هاشو قبل مرگ ببینه و پس دخترا باید خوشگل کنن بیان توی جشن بلکه آقای شاهزاده چشمش یکی رو بگیره و راضی به ازدواج شه_موافقم،درست مثل انتخاب گوسفند_برای همه دخترای شهرکه نه،برای همه دخترای اشراف زاده شهر دعوت نامه فرستادن که بیاین،اگه ببرین با شاهزاده ازدواج می کنین و نونتون تو روغن خواهد بود.
مسلما همه با کله اومدن.
سیندرلا اصلا دلش نمی خواست بره،و با وجودی که برای رد گم کنی به پهنای صورت اشک می ریخت و می گفت منو با خودتون ببرین مادر و خواهراش فهمیدن ته دلش چه خبره و با مهربونی گفتن حالا که نمی خوای نیا،و بشین اصطبل رو تمیز کن و نهار فردا رو بار بزار و هیزم بشکن و حموم دستشویی رو بشور.
سیندرلا هم خوشحال وراضی،هرچند با لب و لوچه آویزان رفت سراغ اون کارا.همینطور زیر لب غر می زد و البته ما میدونیم که اینا همه ظاهرسازی بودن واون چون فمنیست بود اصلا خوشش از این مهمونی نمیومد و به نظرش توهین به شعور زن ها بود که.همینجوری براساس زیباییشون انتخاب شن.ولی پری مهربون یکم آیکیوش ضعیف بود و نفهمید که این بچه شوخی میکنه که دوست داره بره پارتی،پس زد و از کدو تنبل کالسکه ساخت و چندتا موش رو تبدیل به اسب کرد و یه لباس مجلسی شیک که خداتومن قیمتش بود رو تن سیندرلا کرد و یه میک آپ ملایمی بر چهره اش نشاند و مدل موهاشو خوشگل طبق مد جهانی درست کرد و یه جفت کفش شیشه ای پاشنه ده سانتی کرد پای اون.سیندرلا تا برسه به کالسکه شیش هفت بار زمین خورد....ولی بالاخره رسید.
تو کاخ شاهزاده دهنش باز مونده بود از این همه دختر خوشگل و نمیدونست اینا همه از برکت میک آپه و دختر خوشگل واقعی کم هستش.یه دفعه در سالن باز شد و یه دختر خوشگل ناز اومد تو و تا برسه به اون وسط چندبار پاش پیچ خورد.شاهزاده عاشق همین دست پا چلفتی بودنش شد! و ما میدونیم که با وجود لبخند گنده ای که روی صورت سیندرلا نشسته بود توی دلش چی می گذشت...مطمئنا داشت می گفت:اه اه پسره ی دیلاق بی قواره...اون موهای مشکیش چه زشته و چشمای طوسیشو!!خیلی زشت و ایکبیریه. این هیکلش همش کار داروئه من میدونم.دماغشو،چه زشته صاف صاف!کاش یه چندتا پستیبلندی داشت...
خلاصه اصلا راضی نبود...یه چند دور با هم رقصیدن و سیندرلا یه چندبار دیگه افتاد زمین و یه دفعه یادش اومد باید در ره وگرنه لباس و آرایشش از بین میره...اونم از ترس اینکه شازده چهره بی میکاپشو ببینه یه دفعه وسط رقص یه فن کشتی کج رو شاهزاده پیاده کرد و در رفت.سر راه یکی از کفشاش از پاش در اومد و اون یکی کفششو خودش در آورد تو دستش گرفت.
شاهزاده اون کفش های سایز چهل و دو زیبا رو در آغوش گرفت و زد زیر گریه که الا و بلا من اون دختر خوشگله رو می خوام.باباش هم که نگران بود پسرش ضربه احساسی بخوره دستور داد این دختر رو بیابند و رفتن گشت خونه به خونه.
مامان سیندرلا هم که اینو فهمید به سیندرلا گفت عزیزم انقدر نگران نباش.میدونم دوست نداری بری به همین خاطر من قایمت می کنم.یکی از خواهراش گفت که منم فداکاری می کنم و خودمو جای تو قالب میکنم. سیندرلا که از این همه فداکاری و محبت به گریه افتاده بود شروع کرد به فحش دادن(حدس من اینه که این شیوه ابراز احساساتش باشه)البته خب مامورای شاه اومدن و در آخر سیندرلا رو یافتن و با زور و اجبار در حالی که نیشش تا بناگوشش باز بود بردنش پیش شاهزاده.
خودمم انتظار نداشتم داستان انقدر غمگین تموم شه.
با تشكر از حرير بابت داستان بسيار عاليش بسي لذت برديم اما همه ميدونيم پري در كار نبوده و كاسكه دزدي بوده.
-------------------------------
برگي از تاريخ
اين قسمت حقيقت سيندرلا
شبكه دو ساعت شش و سي دقيقه(به علت استقبال زياد سي دقيق پيام بازرگاني قبلش پخش كردن)
در قسمت قبل تا جايي اسناد تاريخي را ورق زديم كه سيندرلا كالسكه را دزديد . در ادامه اون چند دزد محلي را با توجه به اينكه هفته پيش موقع دزدي از خونه مچشون را گرفته بوده ولي لوشون نداده ، تهديد كرد اگه به عنوان خدمه كالسكه باهاش نيان اسماشون را به پليس ميده با خودش راهي كرد.
كمي فكر كنيد،موش؟ نه خداييش موش بلده كالسكه برانه؟ نه خداييش چه فكري پيش خودتون كرديد؟
در راه قصر كالسكه به علت سرعت بالا و غير مجاز توسط پليس شناسايي و مورد تعقيب قرار ميگيره اين مورد در متن گفتگوي پيك هاي پليس اورده شده(چون بي سيمي وجود نداشت مطالب را مي نوشتند و به پيك هاي پر سرعت ميدادند كه گشت هاي ديگه هم مطلع بشن)ولي سيندرلا و خدمه وفادارش فرار مي كنند.
زماني كه به قصر ميرسن سيندرلا از ترس دستگير شدن يك شيشه كامل مشروبات الكلي مي خوره و بعدش ميره وسط جشن و شروع به رقصيدن مي كنه! چرا؟ چون شاهد داشته باشه كه تمام مدت در قصر داشته ميرقصيده و كالسكه را ندزديده و يا اون نبوده كه با سرعت غير مجاز مي تاخته! هر چي بيشتر جلب توجه كنه شانس بيشتري براي تبرئه شدن داشته.
چه حركت هاي مبتذل و بي اخلاقي كه انجام نداد،متاسفانه تصاوير موجود به شدن زننده است كه قابل نمايش نيست. شاهزاده كه اين اعمال را ميبينه مثل خيلي از مردهاي اون جشن شروع به هيزي مي كنه و خب نامزدش ميبينه!
فكرش را بكنيد شب نامزديتون ، نامزدتون به يه دختر ديگه نگاه كنه و هيز بازي در بياره،چيكار مي كنيد؟مانتازيا هم همينكارو كرد، يك سيلي تو صورت شاهزاده زد و از جشن خارج شد و به سرزمين خودش برگشت.
غير سيندرلا كه همچنان ميرقصيد تمام سالن در سكوت فرو رفت،ناگهان صداي اژير پليس شنيده شد، بله ماموران سيندرلا را تا قصر تعقيب كردن.
سيندرلا كه ترسيده بود به سرعت از محل خارج و در ببين راه كفش چرميش از پاش در امد ولي چون كالسكه هاي پليس همينطور نزديك تر ميشدن وقت نكرد برش داره و سروار كالسكه اش شد و رفت.
خب خواننده هاي عزيز كفش شيشه اي در زمان قديم وجود نداشته چون امكان ساختش نبوده!
كفش چرم سياه بود.
در ادامه شاهزاده خشمگين به دنبال سيندرلا ميدوه و كفشو پيدا مي كنه البته اين قضيه خودش سندي بر جعلي بودن قضيه جادو هم هست! اگه كفش به اصطلاح شيشه اي جادويي بوده چرا مثل باقي لوازم از بين نرفت؟ چون جادويي در كار نبود .
شاهزاده خشمگين و سر خورده يك دستور ميده!
دقيقا برگ دستور در اسناد تاريخي موجوده ، مي تواند با مراجعه به موزه اسناد ملي اونو ببينيد!
"اگه طي يك شبانه روز اون دختر خودشو تحويل نده هر دختري كه اين كفش اندازه پاش باشه بايد كشته بشه!"
بظرتون منطقيه با كسي كه اصلا نميشناسيدش ازدواج كنيد اون هم فقط به خاطر رقص؟ مسلما خير پس اين قضيه هم دروغي بيش نبود، طبق اسناد شاهزاده در تلافي سيلي كه خوردقصد كشتن اون دختر بي ادب را داشت.
بر اساس روايت هاي تاريخي در ان زمان بيش از صدوپنجاه دختر كه كفش اندازه پاشون بود كشته شدند.
بله متاسفانه يك كفش فقط به اندازه يك نفر نيست، عده زيادي 34 و عده زيادي 41 هستند و ... پس اگر كمي فكر مي كرديد متوجه ميشيد ازدواج با كسي كه شماره پاش به تعداد زياد وجود داره كلا خنده داره يا اينكه ميشه چندين نفر خودشون را جاي اون فرد جا بزنند چون كفش اندازه انهاست و شاهزاده بدون اينكه مطمئن بشه همون دختره باهاش ازدواج كنه!چقدر مسخره و بي خود.
بي شك سيندرلا خودشو معرفي نكرد چون اعدام ميشد. دختر هاي زيادي سعي كردن مخفي بشن و زنده بمانند ولي شماره پا را نميشه مخفي كرد پس خيلي ها مردند.
اما سيندرلا هيچ وقت كشته نشد چون از اول كفش به اون تعلق نداشت بلكه كفش دختر صاحبخانه بود كه مثل خيلي هاي ديگه دستگيري و اعدام شد.
سالها بعد از اين قضيه شاهزاده كه پادشاه شده بود با توجه به نامي كه بعد از خودش به خاطر خشم و كشتارش ازش به جا مي ماند دستور داد اسناد تاريخي از بين بره و داستاني مضحك به جاي اون واقعه شوم قرار بگيره و اون داستان را هم نقال ها در تمامي شهرها جار بزنند و شعر بگند تا بچه هاي كوچك در ذهنشون باقي بمونه . تقريبا موفق شد اما هيچ وقت خورشيد پشت ابر باقي نمي مونه.
اين هم انتهاي داستان سيندرلا و حقيقت هاي ناگفته ان، اميدوارم با دانستن حقيقت شوكه نشده و سوالات شما پاسخ داده شده باشه.
تا برگي ديگري از تاريخ شما را به خداي بزرگ مي سپارم.
*HoSsEiN*
با تشكر از حرير بابت داستان بسيار عاليش بسي لذت برديم اما همه ميدونيم پري در كار نبوده و كاسكه دزدي بوده.
-------------------------------برگي از تاريخ
اين قسمت حقيقت سيندرلا
شبكه دو ساعت شش و سي دقيقه(به علت استقبال زياد سي دقيق پيام بازرگاني قبلش پخش كردن)
در قسمت قبل تا جايي اسناد تاريخي را ورق زديم كه سيندرلا كالسكه را دزديد . در ادامه اون چند دزد محلي را با توجه به اينكه هفته پيش موقع دزدي از خونه مچشون را گرفته بوده ولي لوشون نداده ، تهديد كرد اگه به عنوان خدمه كالسكه باهاش نيان اسماشون را به پليس ميده با خودش راهي كرد.
كمي فكر كنيد،موش؟ نه خداييش موش بلده كالسكه برانه؟ نه خداييش چه فكري پيش خودتون كرديد؟
در راه قصر كالسكه به علت سرعت بالا و غير مجاز توسط پليس شناسايي و مورد تعقيب قرار ميگيره اين مورد در متن گفتگوي پيك هاي پليس اورده شده(چون بي سيمي وجود نداشت مطالب را مي نوشتند و به پيك هاي پر سرعت ميدادند كه گشت هاي ديگه هم مطلع بشن)ولي سيندرلا و خدمه وفادارش فرار مي كنند.
زماني كه به قصر ميرسن سيندرلا از ترس دستگير شدن يك شيشه كامل مشروبات الكلي مي خوره و بعدش ميره وسط جشن و شروع به رقصيدن مي كنه! چرا؟ چون شاهد داشته باشه كه تمام مدت در قصر داشته ميرقصيده و كالسكه را ندزديده و يا اون نبوده كه با سرعت غير مجاز مي تاخته! هر چي بيشتر جلب توجه كنه شانس بيشتري براي تبرئه شدن داشته.
چه حركت هاي مبتذل و بي اخلاقي كه انجام نداد،متاسفانه تصاوير موجود به شدن زننده است كه قابل نمايش نيست. شاهزاده كه اين اعمال را ميبينه مثل خيلي از مردهاي اون جشن شروع به هيزي مي كنه و خب نامزدش ميبينه!
فكرش را بكنيد شب نامزديتون ، نامزدتون به يه دختر ديگه نگاه كنه و هيز بازي در بياره،چيكار مي كنيد؟مانتازيا هم همينكارو كرد، يك سيلي تو صورت شاهزاده زد و از جشن خارج شد و به سرزمين خودش برگشت.
غير سيندرلا كه همچنان ميرقصيد تمام سالن در سكوت فرو رفت،ناگهان صداي اژير پليس شنيده شد، بله ماموران سيندرلا را تا قصر تعقيب كردن.
سيندرلا كه ترسيده بود به سرعت از محل خارج و در ببين راه كفش چرميش از پاش در امد ولي چون كالسكه هاي پليس همينطور نزديك تر ميشدن وقت نكرد برش داره و سروار كالسكه اش شد و رفت.
خب خواننده هاي عزيز كفش شيشه اي در زمان قديم وجود نداشته چون امكان ساختش نبوده!
كفش چرم سياه بود.در ادامه شاهزاده خشمگين به دنبال سيندرلا ميدوه و كفشو پيدا مي كنه البته اين قضيه خودش سندي بر جعلي بودن قضيه جادو هم هست! اگه كفش به اصطلاح شيشه اي جادويي بوده چرا مثل باقي لوازم از بين نرفت؟ چون جادويي در كار نبود .
شاهزاده خشمگين و سر خورده يك دستور ميده!
دقيقا برگ دستور در اسناد تاريخي موجوده ، مي تواند با مراجعه به موزه اسناد ملي اونو ببينيد!
"اگه طي يك شبانه روز اون دختر خودشو تحويل نده هر دختري كه اين كفش اندازه پاش باشه بايد كشته بشه!"
بظرتون منطقيه با كسي كه اصلا نميشناسيدش ازدواج كنيد اون هم فقط به خاطر رقص؟ مسلما خير پس اين قضيه هم دروغي بيش نبود، طبق اسناد شاهزاده در تلافي سيلي كه خوردقصد كشتن اون دختر بي ادب را داشت.
بر اساس روايت هاي تاريخي در ان زمان بيش از صدوپنجاه دختر كه كفش اندازه پاشون بود كشته شدند.
بله متاسفانه يك كفش فقط به اندازه يك نفر نيست، عده زيادي 34 و عده زيادي 41 هستند و ... پس اگر كمي فكر مي كرديد متوجه ميشيد ازدواج با كسي كه شماره پاش به تعداد زياد وجود داره كلا خنده داره يا اينكه ميشه چندين نفر خودشون را جاي اون فرد جا بزنند چون كفش اندازه انهاست و شاهزاده بدون اينكه مطمئن بشه همون دختره باهاش ازدواج كنه!چقدر مسخره و بي خود.
بي شك سيندرلا خودشو معرفي نكرد چون اعدام ميشد. دختر هاي زيادي سعي كردن مخفي بشن و زنده بمانند ولي شماره پا را نميشه مخفي كرد پس خيلي ها مردند.
اما سيندرلا هيچ وقت كشته نشد چون از اول كفش به اون تعلق نداشت بلكه كفش دختر صاحبخانه بود كه مثل خيلي هاي ديگه دستگيري و اعدام شد.
سالها بعد از اين قضيه شاهزاده كه پادشاه شده بود با توجه به نامي كه بعد از خودش به خاطر خشم و كشتارش ازش به جا مي ماند دستور داد اسناد تاريخي از بين بره و داستاني مضحك به جاي اون واقعه شوم قرار بگيره و اون داستان را هم نقال ها در تمامي شهرها جار بزنند و شعر بگند تا بچه هاي كوچك در ذهنشون باقي بمونه . تقريبا موفق شد اما هيچ وقت خورشيد پشت ابر باقي نمي مونه.اين هم انتهاي داستان سيندرلا و حقيقت هاي ناگفته ان، اميدوارم با دانستن حقيقت شوكه نشده و سوالات شما پاسخ داده شده باشه.
تا برگي ديگري از تاريخ شما را به خداي بزرگ مي سپارم.*HoSsEiN*
براوو! محشر بود اصلن از خنده نمی دونستم باید چیکار کنم فوق العاده بود :21:
داستانهای بقیه ی دوستان هم واقعن حرف نداشت ذهن خلاق بسیار جالبی دارین. کاش من هم انقدر ذهنم خلاق بود :-"
فکر می کنم اینکه داستان رو به شیوه ی خودمون بازنویسی کنیم در واقع مثلن همون فن فیکشن نویسی هست. چون توی فن فیکشن هم چیزی داریم که مثلن میگه آقا اگه من مثلن جای نویسنده ی انیمه ی ناروتو بودم دلم می خواست شخصیت اصلی دختر باشه نه پسر و داستان به این طریق پیش میره با توئیست های تازه و اتفاقن خیلی هم طرفدار یا حتی نوشتن یه AU یا Alternative Universe که میشه بیایم و کاراکترهای معروف مثلن یک اثر مثل هری پاتر رو برداریم ببریمشون فضا مثلن و به این طریق داستان بنویسیم.
متأسفانه برای موضوع سیندرلا خیلی تا به حالا دنیاهای موازی و اثرات مختلف تحریف شده نوشته شده ولی داستان اصلی سیندرلا رو من می خوام براتون تعریف کنم که اتفاقن خیلی هم سیاه و دردناکه.
سیندرلا دختر کلفتی بود که با زن صاحب خانه و دو دختر بدجنسش زندگی می کرد. هر چند در زندگی واقعی هیچکس سیاهه سیاه نیست و اینکه زن صاحب خونه انقدر به سیندرلا ظلم می کرد به خاطر این بود که خودش زمانی کلفت بوده و به تازگی به یه جاهایی رسیده بود و می خواست مثلن بگه من کلاسم خیلی بالاتر از اینهاست که بخوام به یه دختره ی سیاه سوخته ی زشت بها بدم. اصلن سر همین سیاه بودنش هم اسمش رو گذاشتن سیندرلا. باید بگم بله چون سیندرلا در واقع در زمان برده داری در آمریکا زندگی می کرد و این یکی از دلایلی بود که اکثرن مورد ظلم و اذیت قرار می گرفت. چون نژاد آفریقایی داشت و این سفید پوست های بی تربیتِ بی وطن امریکایی خیلی اذیتش می کردن. خلاصه روزی پسرپادشاه قطر که اتفاقن سیاه بود ولی خیلی پول و سرمایه داشت به مزرعه ی صاحب خونه ی سیندرلا اومد و گفت که به دنبال دختری هست که به همسری انتخابش کنه. دخترای صاحب خونه از این دخترسفید پوست های کک مکی و نارنجی رنگ امریکایی بودن و خودشون رو به هر دری زدن تا نظر پسر پادشاه قطر رو جلب کنن ولی اون توجهی بهشون نکرد. در واقع پسر پادشاه قطر اصلن ظاهر بین نبود و بعد از مدتی سیندرلا رو سر میز شام می بینه و یک دل نه صد دل عاشقش میشه و میگه من همین رو می خوام. زن صاحب خونه که خیلی عصبانی شده بود به پسر پادشاه میگه خیلی خب فردا بیا تا ما دختر رو بزک دوزک کنیم و لباس قشنگ بپوشونیم بعد بیا.
خلاصه صبح روز بعد، لباس سفید تمیز تنش می کنن و می فرستنش سر سفره ی عقد. فرهنگ مردم قطر این بوده که اینا تا قبل از عقد نباید روبنده رو از روی صورت عروس کنار می زدن. خلاصه عقد می کنن و بعله رو میگن و بالاخره داماد روبنده رو از روی صورت عروس کنار میزنه و با کمال تعجب دختر سفید پوست صاحب خونه رو می بینه و از اونجایی که طلاق عمل ناپسند و مکروهی بوده مجبور میشه زن رو به همسری بگیره و چند رو بعد هم اون رو به قطر می بره و تا سالیان سال به عنوان زن اول پادشاه در اون مملکت زندگی می کنه.
حتمن می پرسین چه بلایی بر سر سیندرلا اومد؟ سیندرلای بخت برگشته شب پیش به دست زن صاحبخانه و دخترای بدجنسش به قتل رسیده بود و از اونجایی که برده ها اصلن آدم حساب نمی اومدند، کسی پیگیر قضیه نشد.
اون کفش شیشه ای و ساحره و این چیزا هم دری وریه! داستان واقعی این بود که براتون گفتم :دی تا داستان دیگر شبتون خوش :دی
خب داستان هاتون خیلی قشنگ بود! 🙂 آفرین به همه!:69:
خب دیگه همه ش شد طنز! از اونجا هم که من آدم فاشیستی محسوب می شوم:دی ، تصمیم گرفتم برخلاف مسیر رودخانه حرکت بکنم.:66:
پس همین اول : این داستان طنز نیست.
امیدوارم حداقل قشنگ باشه!:1:
در دنیایی دیگر، شهری بود به نام "شهر مردگان". در این شهر حاکمی وجود داشت به نام "ارباب سایه ها". ارباب سایه ها، در سال قبل، همسر خود را ( که یک انسان بود )، از دست داده بود؛ همسری که از دل و جان عاشقش بود و حاصل این عشق، یک پسر نیمه انسان بود. پسری به نام " فیلیپ* ". ارباب سایه ها می دانست که فرزندش نیز، سرانجام می میرد و او تنها می شود. حاضر نبود کسی را به عنوان زن سابق خود جایگزین کند؛ زیرا می دانست که دیگر به آن اندازه، عاشق کسی نمی شود. او تصمیم گرفت که دیگر به مرگ فیلیپ فکر نکند و به جای آن، از تک تک لحظات زندگ پسرش، لذت ببرد.
سالها گذشت تا اینکه فیلیپ بیست ساله شد و کم کم وجود یک بیماری را در خود حس کرد؛ سرطان. ارباب سایه ها زمانی که این خبر را شنید تصمیم گرفت که چاره ای پیدا کند و ... یک چاره پیدا کرد؛ گرچه راه حلی که پیدا کرده بود، بی رحمانه بود، اما تنها راه برای نجات فیلیپ محسوب می شد :
روح فیلیپ دیگر صدمه دیده بود و اکنون به یک روح دیگر نیاز داشت. روحی که با عشق به او تقدیم شود. پس تصمیم گرفت که جشنی در کاخ برپا کند تا بتواند نقشه ی خود را عملی کند. می دانست که بیشتر دختران شهر، عاشق فیلیپ هستند و بهترین اانتخاب برای نقشه اش، آنها بودند. تنها کافی بود که یکی از آنها را به فیلیپ معرفی کند و آن دختر هم عاشقانه با فیلیپ برقصد تا روح سالم دختر، جایگزین روح صدمه دیده فرزندش شود.
بنابراین دستور داد تا دعوت نامه هایی به تمام مردم شهر مردگان فرستاده شود. یکی از این دعوت نامه ها به خانه ای فرستاده شد که در آن یک کنتس به همراه دو دخترش زندگی می کرد. البته، مردم مطمئن بودند که در آن خانه دو دختر است. درصورتیکه یک دختر دیگر به نام " سیندرلا " در آن خانه زندگی می کرد. او دختر یتیمی بود که کنتس او را در بچگی اش پیدا کرده بود و سیندرلا فکر می کرد که به گردن کنتس و دخترانش، مدیون است. بنابراین در کارهای خانه، همانند خدمت کار ها کمک می کرد.
سیندرلا بااینکه زندگی خوبی را کنار نامادری و خواهر هایش می گذراند، اما به علت گذشته ای که داشت دچار افسردگی شده بود. پدر و مادرش او را رها کرده بودند و این موضوع او را آزار می داد. بنابراین هنگامی که نامادری و دخترها از او خواهش کردند که به جشن بیاید، سرپیچی کرد و گفت که می خواهد در خانه بماند ... و اینگونه راحت تر است. بعد از اینکه اسرارهای آنها را رد کرد، به باغ رفت و طبق عادت در کنار رودخانه گریه کرد.
یک پری که از ابتدا شاهد زندگی سیندرلا بود، تصمیم گرفت که به گریه های همیشگی دختر پایان دهد. هنگامیکه پری ظاهر شد، به سیندرلا گفت که یک ارزو بکند. سیندرلا هم در جواب گفت که می خواهد بمیرد و نزد مادرش برود. وقتی که سیندرلا پافشاری کرد، پری راضی شد و برای او یک کالسکه و لباس آماده کرد. سیندرلا در جواب کار پری گفت که نیازی به اینها ندارد. و پری در حالی که لبخند می زد، گفت : " به من اعتماد کن، دخترم! ... فقط یه چیزی ... ." سیندرلا گفت : " میدونم. قبل از ساعت دوازده برگردم." پری در جواب تنها لبخند زد.
و سیندرلا به جشن رفت. تقریبا اواخر جشن بود و نوبت به زمانی رسید که ارباب سایه ها شروع به سخنرانی کرده بود : " از همه ی دوشیزه هایی که به این جشن آمدند، تشکر می کنم! حالا، بعد از این همه خوشگذرانی، میخوام کمی حرف بزنم و دلیل اصلی این جشن رو بگم. فیلیپ، پسر عزیزم، متاسفانه دچار سرطان شده و هیچ کسی جز شماا نمی تونه کمکش کنه. من، از شما میخوام که روح سالم تون رو در اختیار روح صدمه دیده ی پسرم قرار بدید تا پسرم سالم بشه. در عوض، من هم یک مرگ شیرین رو براتون فراهم می کنم. "
شوکی به سیندرلا وارد شد. سعی کرد به ادامه سخنرانی بپردازد. " حالا میخوام اون دوشیزه هایی که مایلند به جلو بیایند. " همه جا سکوت بود. هیچ کسی حرکت نمی کرد. اما ناگهان تعداد نسبتا زیادی دختر جوان به سمت مکانی که پادشاه ایستاده بود رفتند. سیندرلا به خود آمد و همراه آنها رفت.
اربااب سایه ها گفت :" حاالا میخوام که یکی از این دوشیزه ها رو انتخاب کنم. فقط یکی ! " ... فقط یکی ... در ذهن سیندرلا چرخید. ارباب سایه ها بعد از کمی فکر کردن، یک دختر زیبا که لباس زرد رنگی را پوشیده بود انتخاب کرد. فیلیپ که از دور شااهد این اتفاق بود سعی کرد جلوی پدرش را بگیرد. زیرا او، آن دختری که لباس آبی رنگی پوشیده بود و هنگام ورود نام عجیب او را ( فکر کنم سیندرلا ) گفته بودند، دوست داشت. بنابراین جلو رفت و به پدرش گفت : " میشه من خودم انتخاب کنم؟ " دختری که توسط ارباب سایه هاا اانخاب شده بود، گویی رنجید. سپس فیلیپ تظاهر به فکر کردن کرد و سرانجام سیندرلا را برگزید.
سیندرلا بعد از سالها شاد شد و به طرف ارباب سایه ها و پسرش رفت. ارباب سایه ها سرانجام گفت :" حالا، میخوام که دوباره به رقص تون ادامه بدید." سپس به طرف سیندرلا برگشت و آرام گفت :" مطمئنی دخترم؟ دیگه راه برگشتی وجود نداره." سیندرلا تنها گفت :" مطمئنم." ارباب سایه ها لبخندی زد و گفت : " حالا میتونی همراه بقیه، با پسرم برقصی. ساعت دوازده روحت به بدن پسرم منتقل میشه." سیندرلا ترسید ... یعنی ممکن بود که درست پیش برود ... ؟ نمی دانست.
سپس آنها تا ساعت دواازده رقصیدند و در این مدت پرنس فیلیپ عاشق سیندرلا شده بود و نمی خواست که او بمیرد. بنابراین به او گفت :" تو باید بری ... قبل از اینکه زنگ دوازدهم زده بشه، برو. " سیندرلا گفت : " اما ... "
- هیس ... . فقط برو. باشه ... ؟
- ... باشه ... .
سرانجام ساعت دوازده شد و زنگ اول نواخته شد. پرنس سیندرلا را در آغوشش فشرد. زنگ دوم نواخته شد و پرنس اشک های سیندرلا را پاک کرد. زنگ سوم نواخته شد و شاهزاده سیندرلا را دوباره در بغل فشرد. احساس سردی می کردند؛ گویی چیزی در بدن های آنها منتقل می شد ... روح. زنگ هشتم نواخته شد و شاهزاده در گوش سیندرلا گفت :" حالا برو ... ممنونم!".
و سیندرلا به سرعت حرکت کرد. زمانی که چهار زنگ دیگر نواخته شدند، لباس های سیندرلا کم کم محو شدند و جای خود را به لباس های معمولی سیندرلا دادند. اما کالسکه تغییری نکرد و هنگامیکه به عمارت کنتس رسید، تبدیل به یک کدوتنبل شد.
فردای آن روز وقتی ارباب سایه ها متوجه شد آن دختر، روح خود را به درستی ااهدا نکرده است، عصبانی شد و تمامی نگهبان های شهر را به جستجوی دختر فرستاد. هنگامیکه نگهبانان به خانه ی کنتس رسیدند، تمام خانه را گشتند و در یک اتاق، دختر زیبایی را بر روی تخت دیدند. دختری که نفس نمی کشید و تمام موهایش ریخته بود ... توسط سرطان.
هنگامیکه به قصر رسیدند تا خبر را به گوش ارباب ساایه ها برسانند، متوجه شدند که یک تابوت در وسط سرسرای قصر وجود دارد و ارباب سایه ها با چهره ای غمگین به داخل آن می نگریست ... .
شاهزاده با موهایی بسیار کم پشت آنجا خوابیده بود ... .
با همان لبخند و عشقی که دخترک خانه کنتس داشت؛ همانند لبخند کودکی که در آغوش مادرش است ... !
بهتر است کمی بیشتر همدیگر را دوست داشته باشیم.
:12:
اووووه! چه طولانی!:104::43:
امیدوارم خوشتون اومده باشه!:1::53:
آقا جان سیندرلا اصلا آدم نبوده
یه رسم قدیمی ایرانی بوده که یکی از سین های هفت سین رو میذاشتن لای در
در مرور زمان این تبدیل شده به سین در لا!!!!!!!!!
این بحثا چیه؟
خوبه انگار داستان چرت و پرتم همه رو به جنبش وا داشته
خوشحالم
و اما منتظر كار اصلي من باشيد
(راستي حسين جان داستانت واقعا واقعي بنظر ميرسيد)
اختيار داري مومن اصلا هم چرت نبود، به شخصه الان خواندمش چون توي اسپويل بود نخوانده بودمش. خوب بود.
منظورت از حسين كام حسينه؟ اصلا اينقدر اينجا حسين داره من با مشكل هويت تو اين سايت روبرو شدم.
اگه منظورت من بوده كه داستانم واقعي بود، برنامه برگي از تاريخ بوده ديگه!
فقط می خواستم بگم توی نظر سنجی شرکت کنید
تا برنده مشخص بشه
حقایق داستان ضحاک مار دوش
ایا واقعا فکر می کنید که حقایق رو درمورد اون می دونید
اگر این طور فکر می کنید پس با ما همراه شوید تا به اشتباهتان پی ببرید
یه جمله ی معروف هست که می گه :تاریخ را فاتحان می نویسند
تا به حال به این موضوع فکر کردید
که شاید ضحاک با حیله ی فریدون و کاوه نفرین شد
شاید فریدون و کاوه کسانی بودند که با شیطان پیمان بستند
تاج و تخت در برار رواج کفر و ظلم وستم
ادامش با شماست که چطور این داستان رو به پایان رسانید
حقایق داستان ضحاک مار دوش
موضوع خوبیه
بله بدون شک فاتحان تاریخ را می نویسند
و صد البته داستان ضحاک هم جدای از این ماجرا نیست.
نوشته ای که به تازگی از کتابی تاریخی به دستم رسیده اثبات میکند که چیزی که ما بنام داستان ضحاک میشناسیم از پایبست دروغ بوده
جریان سر اینه که پسر خودخواهی به اسم فریدون بوده که فکر میکرده خیلی خفنه این فریدون یا به قول همکلاسی هاش فری خفن پسر لوسی بود که توی کوه زندگی میکرد و یه دزد بدنام بیشتر نبود.حالا این فریدون چطوری جلوی ضحاک قرار گرفت؟. جریان اینه که فریدون گرز گاو سر بابای ضحاک رو میدزده ضحاک که این رو میبینه میره در خونه فریدون و به باباش میگه که فریدون گرز بابام رو پس نمیده
بابای فریدون هم اون شب فریدون رو کتک سیری میزنه جوری که فریدون فرار میکنه و میره توی کوه البته سر راه از گله ی گاوهای بابای ضحاک یه گاو رو هم بلند میکنه
ضحاک اینو که میشنوه عصبانی میشه میره با فریدون دعوا کنه این وسط یه خرس میاد گاو رو میخوره و مرداس بابای ضحاک رو که اومده بود دنبال گاوش میکشه. اما کاوه دوست فریدون با اون همکاری میکنه و علیه ضحاک شهادت میده در نتیجه ضحاک رو میندازن زندون
فریدون و کاوه هم دوتایی میشینن یه سری مزخرف به اسم داستان ضحاک مینویسن که تا امروز دست به دست چرخیده
گويد در زمان هاي قديم فردي بود به نام ضحاك ماردوش كه از بس به كت پوست مار علاقه داشت او را ماردوش ميناميدند. در همسايگي آنان فريدون كه يك گاوميش باز بود زندگي ميكرد و او هميشه بوي پِهن گاو ميش ميداد و اين باعث ميشد كه همه درباره ي او الفاظي چون فري گاوميش، فري ناشي، فري بوقققققققققققققق(لفظ قشنگي نبود)، فري پشكل و....... بكار ببرند.
روزي كاوه آهنگر كه مربي گل دوزي آنان بود مسابقه اي بنام كشتن شير رو برگزار كرد. شرايط مسابقه اينگونه بود كه بايد شيري كه در كوه دماوند بود را با يك روش هوشمندانه بكشند. اول فريدون پيش قدم ميشه و به كوه ميره و روش عجيبي را براي دستگيري شير بكار ميبرد. اول قفسي ميسازد سپس خود به دورن آن ميرود و در اين زمان است كه شير پيدايش ميشود و وارد قفس ميشود. در قفس بر اثر افتادن سنگ از روي كوه بسته ميشود و فري به همراه شير در قفس محبوس ميشوند. فريدون كه دارد از ترس هزاران ناسزا به كاوه و خود ميگويد منتظر حمله شير ميشيند اما در اين هنگام ضحاك با كت پوست مارش از طريق منفذ بالايي قفس وارد ميشود و كت را دور گردن شير حلقه ميكند و اورا ميكشد.
در اين هنگام كاوه ميايد و با تبريكات فراوان برنده شدن فريدون را به او تبريك ميگويد(باباي فريدون جام جهان نما رو به كاوه به عنوان رشوه داده) ضحاك كه از اين واقعه عجيب به شگفت آمده كت پوست مارش را مي پوشد و خودش را در غاري زندان ميكند و بعد ها اينگونه معروف شد كه ضحاك باشير دست به يكي كرده بودن تا فريدون رو بكشن اما چون فريدون خيلي دانا و زورمند بوده شير رو ميكشه و زنداني براي ضحاك ميسازه و اورا محبوس در زندان ميكند تا او در تنهايي جان دهد.خدايش بيامرزد.
بچه ها اگه دوست نداريد داستان الكي من امتيازو ببره لطفا داستاناتون رو بزاريد تا يه رقابتي ايجاد بشه 🙂
مار ها کمی اذیتم می کردند.
نه تنها به این دلیل که که بدخلق بودند، و نه تنها به این دلیل که زیادی جنب و جوش داشتند، بلکه به این دلیل که زیادی بددهن بودند.
من هرروز و هرثانیه در حال سرخ و سفید شدن به خاطر کلمات ناشایستشان بودم،و باید بگویم که جدا، الحق و الانصاف خلاقیت بالایی داشتند!
من ضحاک هستم،در سنین جوانی پدرم تلاش کرد تا من را بکشد و خطری برای سلطنتش .جود نداشته باشد.مرداس عادل، به آن عادلی که همه فکر می کردند نبود!
سر راه من چاله ای کنده بود و در انتظار افتادن من در چاله آن جا ایستاده بود،اما عبور بانویی سیه مو با چشمانی آهویی و قد و بالایی برازنده او را از خود بی خود کرد!برای زدن مخ بانو شروع به انجام حرکات نمایشی با مرکب خود کرد و درست لحظه ای که اسبش را روی یک پا در هوا نگه داشته بود...از پشت در چاله افتاد.و من تبدیل شدم به ضحاک، قاتل پدر.
این بی انصافی نیست؟
اوه، و می گویند من با شیطان معامله کردم و او شانه هایم را بوسیده.خب من از کجا می خواستم بدانم او شیطان است؟از کجا؟ مهم نیست،اکنون من دو مار بر روی شانه هایم دارم که بسیار بدهنند و زهر به این طرف وآن طرف تف می کنند و مطمئنم اگر پا داشتند، در حضور من که پادشاه هستم پیژامه میپوشیدند و پاهایشان را دراز می کردند.بی نزاکت ها.
و نکته بعدی،مغز انسان؟مغز مرد جوان؟
اول از همه،خودتان قضاوت کنید،وقتی می شود مغز دختران جوان را خورد که هم باهوش ترند و هم زیباتر، چرا مغزمردان جوان؟
دوم از همه،مارهای من گیاه خوارند. حتی هروقت چلوکباب با گوجه کره زیر برنج می خورم انواع فحش ها را به من حواله می کنند،به شایعه ها گوش ندهید!
کاوه آهنگر؟ دوازده پسرش را به جرم تک چرخ زدن در خیابان ها دستگیر کرده بودم...چون تاریخ با مرگ پدرم ثابت کرده که کار بسیار خطرناکی است.
و کاوه آهنگر شروع به شایعه پراکنی کرد که من پسرانش را برای خوراندن مغزشان به مارهایم دستگیر کرده ام.من هم آن پسران لندهور و بی عرضه کاوه را برای آنکه پدرشان تنبیه شود و دیگر شایعه پراکنی نکند مدت بیشتری در زندان نگه داشتم. وخب آن ها مردند،نمی دانم لاید غذای زندان به آن ها نساخته.به من چه ربطی دارد؟!یکی که زنده ماند لابد بدنش مقاوم تر بوده.
وفریدون!آخ که چقدر دلم ازش پر است!می گویند که من پدرش آبتین را کشتم و مغزش را به مارهایم دادم!مارهای گیاهخوارم.حتی توجه نمی کنند که این حرف خودشان را نقض می کند.آبتین در آن زمان خیلی هم جوان نبوده که بتوانم مغزش را به مارهایم بدهم!
و بعد هم بزرگ شدن فریدون در کوه و دشت و بیابان!بله بله به خوبی باورمان می شود.فریدون همان پسر سوسول در دشت و صحرا بزرگ شده؟!
من کسی را نکشتم...حداقل فقط یه ذره کشتم.
اما آیا این صحیح است که سر شایعات هیچ و پوچ جنگ راه بیندازید و اینهمه آدم بکشید؟!
و من فلک بسته را در کوه با ابن دو مار که بویی از ادب نبرده اند تنها بگذارید؟!
آخ!**** خودتی مار زبان نفهم!
-:"قدرت فریبنده است"
ایکاش اینجا بودی پدر.
ایکاش میتوانستم تغییر دهم انچه را که گذشته است. اما حالا که انها پشت دروازه هایند، چه بر می اید از دست من؟ ایکاش این غریو ها را ان زمان که عطش انتقامت کورم کرده بود می شنیدم. اما کور بودم و کر. و محروم از نصایح تو، محروم از مهربانی های تو.
چه میشد اگر ان شب، با وجود اصرار ها، رهایت نمیکردم؟ چه میشد اگر هشیارتر بودیم از خطر سفرای خائن. از خطر تیغی که سینه ات را خراش داد. چه شد که تو نیز هم صدا شدی با ان خائنین و دورم کردی از ان غائله و به چاهی انداختیم که در تمام عمر درد ارزانیم داشت؟کاش اینجا بودی، وقتی که از درد به خود می پیچیدم از توده های عفونتی که دو کتفم را فرا گرفت. توده هایی که از زخم های ان شب به من رسید.
ایکاش من به جای تو ان شب کشته شده بودم.
ایکاش جای خالی تو را با کندرو پر نمیکردم تا کینه را چنان در من بپرورد که چونان ماری بر گردم چنبره بزند. ایکاش عنان مرکبم را به ان شیطان صفت نمیدادم تا مرا چون برده ای به هر سو ببرد.
چه میشد اگر همانطور که پیشنهاد این مردمان را از برای پادشاهی بر انان رد کردی، من نیز چنان میکردم
که نه این مردم به هیچ راضی میشوند. نه من جانب انصاف را داشتم. که همه انها را چون حامل تیغی میدیدم که تو را از من ستاند.
چه کنم که پشیمانی انچه گذشته را انچه باید نمیکند.
ایکاش هنوز داشتمت پدر.
اما نه، حال نزدیک میشوم به ان لحظه که بار دیگر ببینمت...